606 عضو
جهازش،هیچ کدومتون حق ندارید ریالی روش بذارید همین هم از سرش زیاده،بندازین جلو پاش.
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت187
بندازین جلو پاش و بی احترامش کنید که از بس در برابر کارهای بدشون
سکوت کردیم هار شدن
خانعمو رفت و خانم بزرگ با گریه :گفت نکنه بلایی سرش بیاد؟ صورتش سرخ شده بود نکنه سکته کنه....
خان بیرون زد و دیگه تحمل تشک لحاف رو نداشت.....
"لینک قابل نمایش نیست"
خانم بزرگ یسری طلا لای پارچه پیچید همراه قرآن و دستمال سبزی داخل صندوقچه گذاشت امیدخان گفته پول نذارید اما نمیشه که دختره رو دست خالی فرستاد خانواده شوهرش فردا رو سرکوفت میدن بهش که در حد یه جهاز هم نبوده پول کافی داده اما طلا باید سنگین بگیرم براش خدا کنه سرش به سنگ خورده باشه و زندگی خوبی رو شروع کنه..
. اونشب حال هیچ *** بابت خانعمو خوب نبود وخان کلامی نزد و گرسنه خوابید... صبح زود همه راهی شدیم خان موند و گفت شما برید وقتی برادرم نمیاد فقط یه بهونه میمونه اونم بیماری ،من بگید بخاطر من مونده و اصرار
شما فایده نداشته همه از علاقه ما خبر دارن و دیگه حرفی چیزی نمیمونه فرستادم دنبال شیرین از همون راه بره بالاسر دخترش تا ببینیم قراره چی بشه... آروان نفسشو بیرون فرستاد: سرهنگ هم پیغوم داده نمیاد گفته دستم بهش برسه دیگه عقلم کار نمیکنه...
خان به صندلی تکیه داد راه بیفتین یادتون باشه دختر این خونه است از رگ و ریشه ماست پس یادتون بره چی گذشته
،اینجا بگید بخندین شادی کنید حتی با خود اسمان همه چشمها روی شماست مبادا دلتون به عقلتون غلبه کنه که حرف مردم رو نمیشه جمع کرد و تا نسلمون ادامه داره حرف وطعنه ها دامنگیرمون میشه پس درست رفتار کنید که ارامش فردا رو واسه بچه هاتون خریدار باشید.
از دروازه که بیرون زدیم سرهنگ با دیدنمون :گفت ارزشی ندارن که این همه راه برید اما متاسفانه جو زندگی گاهی ما رو مجبور به کاری میکنه که هیچ جوره زیر بار نمیریم چه میشه کرد برید من پیش خان میمونم خیالتون
راحت .....
زن و دخترش رو فرستاده بود پیش گلاره یعنی خود گلهیر خواسته بود یه مدت از ایران دور باشن و من میدونستم در کل دوری از اینجا رو
میخواست.....
خانم بزرگ جلو نشسته بود و :گفت کاش امیدخان از خرشیطون پایین بیاد طلاق خود بدنامیه ، فکرش رو که میکنم قلبم به درد میاد از اون روز و احوال شما اما طلاق نه، طلاق خیلی سنگینه اون
زنی که یه عمر باهاش سر کردی و ازش بچه داری فردا بدترش رو سرش در میارن آره که به ما سخت گذشت واون مدت یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون اما دلم راضی به طلاق نیست خانعموتون داغونه هیچ وقت
اینطور ندیده بودمش حتی روزی که از
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت188
وجود نداره این زن خود شیطانه ،
حتی ماجرای اون شب و ترس اسمان رو جور دیگه ای برای لیمو توضیح داده بود از همه اینا هم بگذریم ما دیگه نمیتونم کنار هم باشیم چون پردههای حیا پاره شده بینمون احترام و بزرگتر کوچیکتری نمونده پس همون بهتر که برای همیشه بره عمو هم یه مدت بهش
سخت میگذره و در نهایت عادت میکنه مثل جای خالی دندون روزای اول اذیتی و مدام حواست بهش هست اما با مرور زمان حتی توی لبخندت هم متوجه اش نمیشی ، حرمتی نمونده مادر من بهترین راه همینه چیزیه که خودش خواسته و هیچ جوره نمیشه نادیده بگیرید
مخصوصا حالا که همه خانواده در جریانن اگه برای مرگ نیکراد داغ زدم به لب و قلبم تا لال بشم فقط چون میدونستم اگه لب باز کنم پدرم رو از دست میدم چون بدون شک
ایمان داشتم پدرم دق میکنه وگرنه با دستای خودم گلاره رو حلق آویز میکردم تا جلوی چشمام جون ،بده ، روزای سختی رو داریم تحمل میکنیم از هر ماجرایی بگذریم به سنگ دیگه جلوی پامون سقوط میکنه خسته شدیم .
.. خانم بزرگ نم چشماشو با گوشه چارقدش گرفت چی بگم مادر چی بگم... لقمه ای دست امید دادم که نصفش کرد و گفت مامان خودت هم بخور صبحی چیزی نخوردی....
خانم بزرگ چرخید سمتمون شکم خالی اومدی؟؟ مگه نگفتم یه چیزی بخور
لقمه رو قورت دادم باهام اوردم نگران نباشید. با رسیدنمون آروان چندین بار نفس عمیق کشید سخت بود واسش آسمان زن بهترین رفیقش بشه
امید دستشو گرفت بابا من باید باشما بمونم؟...
آروان یقه کت امید رو درست کرد پا به پای من بیا باید همه پسر منو ببینن... امید ذوق کرد و با هم وارد خونه شدیم. خونه بسیار بزرگ و بنای فوق العاده زیبایی داشت....
به استقبال اومدن وگرم آزمون پذیرایی میکردن..... آسمان سر بلند نمیکرد حتی کنار مادرش هم ننشست با فاصله و تنها یه گوشه گز کرده بود.
.. شیرین خانم کنار زن برادرها و خواهرهاش نشسته بود سعی میکرد چهره شادی به خودش بگیره اما چشماش همه چی رو لو میداد از غم عمیقش تا ترس بزرگش...
به چشم زدنی خونه اونقدر شلوغ شد که جای سوزن انداختن نداشت... دست میزدن و شادی میکردن...
. ماهم لبخند میزدیم میخندیدیم ولی فقط هیچ شباهتی به آدمهای شادی که دختر داده بودن به حامد خان با اون همه شکوه و شوکت نبودیم هر *** دیگه بود الان از شوق بال نداشت پرواز کنه اما کاری باهامون کرده بودن که خفه میشدیم اینجا...
خانواده محترمی داشت حتى کلامی از خان و خانعمو نپرسیدن و پیش خودشون نیومدن رو دلیل بر بیماری خان ترقی کرده بودن...
. دست آسمان رو
پدرش باید
نموندیم بیشتر از شاهد تحقیرش باشیم.... به نظر من دختر وقتی ازدواج کرد فقط خونه شوهرش راحته دم و دستگاه خودش اگه
لونه مرغ هم باشه بهتر کاخ خواهر برادراشه اینکه چشمت به دست کسی دیگه باشه اینکه قاشقت توی ظرف خونه یکی دیگه باشه خیلی سخته و من همه اینا رو پیش زنداییم دیده بودم حال الان شیرین خانم رو درک میکنم اما من اونموقع بیگناه بودم ولی حال الان شیرین خانم همه از سر طمع
خودش بود
که حالا کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته بود... امید خوابیده بود و خانم بزرگ گفت: شیرین التماس میکرد با امیدخان حرف
بزنیم میگفت بیشتر از این نمیتونه خونه پدریش بمونه چون دستش خالیه طعنه های زن برادراش شروع شده پیش بچه هاش هم نمیتونه بره چون اونا هم زندگی خودشون رو دارن آسمان هم که امشب برای همیشه پسش زد و
گناه
حتی نیم نگاهی سمت مادرش ننداخت.... آهی کشید یه کاری کرده هیچ جوره حتی روی حرف زدن در موردش رو نداریم خدا به داد دل امیدخان برسه که داغونه و بیشتر از همه اینا از چشمای برادرش شرم داره چون زن و دخترش رو پای خودش نوشته... آروان دست مادرش رو گرفت تموم شد مادر من عادت میکنیم روزهای بدتر از اینم پشت سر گذاشتیم. شبی که نیکراد رو از دست دادیم یک درصد هم فکر نمیکردم طلوع خورشید رو بدون برادرم اون شب صبح نمیشد و دیدی که دووم آوردیم اونم بدون تنها برادرم دووم میاریم ما خیلی سختیها رو پشت سر گذاشتیم خیلی دردها رو ته دلمون مخفی کردیم اون روزها گذشت اینا هم میگذره پس بهش فکر نکن... خانم بزرگ اشکهاشو پاک کرد آره میگذره.... به خونه که رسیدیم خسته بودم و تا سرم به بالشت رسید خوابم برد. مدتی بود خوش خواب شده بودم
ببینم
اصلا
کسل، خسته. با دستهایی که داشت قلقلکم میداد بیدار شدم امید بود و گفت: بابا گفت بیدارت کنم بیا نهار بخوریم... گرسنه نبودم و به پهلو چرخیدم شما بخورید من سیرم پسر قشنگم...
خوابم میومد که خم شد و شمامو بوسید بخواب مامانی خسته شدی... هنوز گرم خواب نشده بودم که میون آغوش آشنایی فرو رفتم آروان بود و بوی عطر تنش خود ارامش... سرمو به سینهاش فشردم که خندید چرا اینهمه میخوابی؟ تو که همیشه سحرخیز بودی و کم خواب.....
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت191
چشمامو بستم خسته ام همه اش دلم خواب میخواد چند وقتیه تنبلیم گرفته حتی گاهی سر پا چرتک میرم
دستشو به صورتم :کشید این مدت حسابی اذیت شدی حق هم داری کم بیخوابی و تنش عصبی نداشتیم بلند شو یه چیزی بخور و بخواب نمیشه شکم خالی بخوابی ، صبح هم صبحانه نخوردی معده ات درد میگیره بعدش مکافاتی ..گیری
خودش بلند شد و منو هم بالا کشید... کش و قوسی به بدنم داد ... دست و صورتمو شستم با هم ناهار خوردیم میلی به خوردن نداشتم اما وقتی نگاه های آروان رو میدیدم دلم نمیومد نگران من باشه......
ناهار که خوردیم گفت کارگاه اماده است ساختمون بزرگتری ساختیم تجهیزات بیشتری هم خریدیم هر چی لیست کرده بودی هم توی انبار گذاشته شد از فردا برو سر کار چون وقتی خونه ای ،کسلی با کار بیشتر شاهد انرژی و خنده هاتم...
خودمو توی آغوشش جا کردم و بهشت همین یه وجب جا بود توی دنیا،آب دهنمو قورت دادم یه چیزی رو هیچ وقت بهت نگفته بودم اما دیگه دلم نگه نمیداره بار سنگینش رو....
سرمو بالا گرفتم به صورت گندم گونه اش خیره شدم تو بهترین مرد دنیایی اینو از همون روزی که پامو گذاشتم توی این خونه فهمیدم من رابطه خوبی با خدا ندارم یه روزایی حتی ناسزا هم بهش میگفتم راستشو بخوای من روی این زمین خاکی هیچ وقت کسی رو نداشتم یه دایی بود و یه ننه اسیه که هر وقت نزدیکشون میشدم یا نزدیکم میشدن زندایی جهنم رو بعدش نشونم میداد منم تلافی همه رو سر .
در میاوردم حتی روزایی که از شدت درد چوبهایی که به دست و پام میخورد و نمیتونستم راه برم سنگ بر میداشتم پرت میکردم سمت اسمون که بخوره به خدا اونم دردش بگیره که چرا منو افرید از بچگی گنگ و لال بزرگ
خدا
شدم چون اصلا حق حرف زدن نداشتم
هنوز که هنوزه دست و پامو گم میکنم در بعضی شرایط نمیدونم چیکار کنم اصلا چی خوبه چی بده ولی تو حکایتت از من جداست هر چی یادم میاد بار این زندگی روی دوش تو بوده و به نحو احسنت هم چرخوندی این دم و دستگاه رو برای همینه که همیشه میگم من لایق تو نبوده و نیستم یه ضعیف و یه قوی میزون نیستن خیلی
دلم میخواد قوی باشم اما هر چه بیشتر تلاش میکنم بیشتر شکست میخورم تو بهترین مرد دنیا هستی چون در اوج قدرت و دارایی بازم انسانی با همه فرق داری چون خودتو جدا از بقیه نمیدونی مراقب دل همهای و سعی میکنی حال همه رو خوب کنی توی این همه سختی اومدی و دست منو گرفتی، اینجای دنیا هزاران بار خدا گفتم بخشیدمت چون در عوض لحظه لحظه جهنمی که حالا تو رو دارم نگاه پر از عشقت صدای آروم و پر محبتت و دستای
به
حمایتگرت.......
#سرگذشت❄️
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت192
صدای آروم و پر محبتت و دستای حمایتگرت، خوبه که هستی خوبه که دارمت و با تموم سستی و ضعفم میخوام بهت بگم این بهترین مرد دنیا رو فقط برای خودم میخوام و حق خودم میدونم دیگه برای یه لحظه حاضر نیستم تو رو با کسی شریک بشم که اگه شریک خوب بود خدا هم دست به کار میشد.
هم
جوری صورتم غرق بوسه شد که گویا تکه نباتی بودم در بهترین چای دنیا .... حل شده بودم توی وجود مردی که حالا تمام من شده بود...
با گازی که لپم گرفت ازش جدا شدم. هر دومون میخدیدم که در اتاق باز شد و امید اومد... آروان دستاشو باز کرد که با دو خودشو توی بغل اروان انداخت چقدر همو دوست داشتن و لذت بخش تر از این لحظه هم مگه بود؟؟.....
"لینک قابل نمایش نیست"
عصر دور هم بودیم که خان و سرهنگ بیرون زدن.... خانعمو
کارهای طلاق رو انجام داده بود و باوجود اینکه شیرین خانم حاضر به امضا نمیشد اما سرهنگ میگفت امروز قال
قضیه کنده شد و طلاق علنی شده بود و دیگه جدا شده بودن طلاق از مرگ هم بدتر بود برای یه زن مرد سختیش
کمتر بود و راحت میتونست زن بگیره اما شیرین خانم میموند و روسیاهی بعدش خان تموم تلاشش رو کرده بود مانع بشه اما خانعمو کوتاه نیومد و گفت این دندون درد روسالهاست تحمل میکنم دیگه از پا در اومدم تنها راهش کشیدن و راحت شدنه
...
اروان و امید هم راهی شرکت شدن... نوحا تازه از مدرسه برگشته بود... ماشالا قد کشیده بود وهربار که میدیدمش حس میکردم یه پسر بزرگ درارم و در قبالش مسئولم... آروان خیلی دوستش داشت همه جوره حواسش جمع رفت و آمدشه و البته بسیار سختگیر در امور درس و
مدرسه ...
نوحا به اتاقش رفت که خانم بزرگ استکان چای رو جلوم گذاشت وقتشه صدای گریه یه نوزاد خواب شب رو از چشممون بگیره...
"لینک قابل نمایش نیست"
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت193
سرمو پایین انداختم که خندید خجالت نداره مادر، اولاد خوبه نذار امید تنها بمونه اگه میبینی بهونه نمیگیره فقط به خاطر نوحاست وگرنه امید هم لنگه باباشه هر چی میخواد باید بشه... با خنده گفتم شکی درش نیست...
"لینک قابل نمایش نیست"
شاخه نباتی توی استکان انداخت بخور تا سرد نشده...چای رو کنار زدم نمیتونم اصلا دلم نمیخواد هیچی بخورم غذاها طعم ندارن دلمو میزنن خودمم همه اش سیرم،ناهار هم به خاطر آروان به زور قورت دادم هنوز سر دلمه...
خانم بزرگ چینی به پیشونیش داد چی؟؟ فکر کردم مبادا ناراحت شده باشه از اینکه دستش رو رد کردم چون خانم بزرگ فقط برای کسایی چای میریزه که خاطرشون عزیز باشه...
استکان رو برداشتم مزه مزه کردم بخاطر شما میخورم
بلکه سر دلم از این سنگینی راحت بشه... خانم بزرگ با خنده نزدیکم شد:چی میگی تو؟ سر دل کدومه؟ غذا نمیخوری و سیری؟؟...
با تعجب به خندهاش و چشمای براقش نگاه کردم
با تعجب به خندهاش و چشمای براقش نگاه کردم که دستامو گرفت خسته ای کسلی، خواب دلت میخواد؟
با خجالت سری تکون دادم که الهی شکری زمزمه کرد و ادامه داد: چند
وقته ؟؟؟...
خودمم نمیدونستم چند وقته اما گفتم از همون شب که شیرین خانم بهم گفته بود آروان دلش با من نیست و اون کار رو انجام داد از همون شب حالم
بد شد بعد اون دلم میخواست همه اش توی اتاق باشم و بدور از سر و صدا بخوابم اولش فکر کردم بخاطر دل شکستمه اما بعدش ادامه داشت تا همین الان، حتى وقتی واقعا حس گرسنگی میکنم بازم دلم به غذا نمیره حسی به غذا خوردن ندارم ...
خانم بزرگ با خنده بغلم گرفت چه زود خدا جواب دلمو داد راست میگن اگه چیزی از دل بخوای خدا پس نمیزنه...
صورتمو بوسید بار شیشه داری مادر
دستمو روی شکمم گذاشتم نه فکر نکنم فقط خسته ام وگرنه برای امید اصلا اینجور نبودم اصلا بند نمیشدم یه جا....
خانم بزرگ با خوشحالی بلند شد هر بچه ای یه جوره، حالتا فرق داره مگه بچه ها شکل همن؟...
خودمم خنده ام گرفته بود یعنی شکم دومم بود پس چرا خودم متوجه نشده بودم؟
ماه قبل ماهانه نشده بودم یعنی شده بودم اما لکه بینی بود وهمه رو به حساب غصه ها اعصاب خرابیهای شیرین خانم گذاشته توجه هم نکرده بودم چون توی اون اوضاع به تنها چیزی که نمیشد فکر کرد
یه بچه بود.
بودم
خانن بزرگ کلی سفارش داده بود به زری و پریوش میگفت بچه شکل نگرفته حل راه رفتن و کار و فلان و فلان نداری تازه صبح آروان گفته بود میتونم دوباره به کارگاه برم و حالا خانم بزرگ از خوشی رو پا بند نبود مدام سفارش پشت سفارش.
شکمم رونوازش کردم کی اومدی؟؟ یعنی اون روزای سخت که تک و تنها
مینشستم گریه میکردم تو هم بودی؟؟ با من غصه میخوردی؟؟.
.. خانم بزرگ بساط ولیمه رو اماده کرده بود برای سلامتی بچه ای که حسش کرده بود و دست دعا به آسمون بلند کرده بود.....
پرده اتاق رو کنار زدم....خان و سرهنگ از راه رسیده بودن و خانم بزرگ با آب و تاب برای خان حرف میزد...
سرهنگ صدای خنده اش تا اینجا میومد و برای هزارمین بار خوشحال بودم که گند گلاره بالا نیومد و دوستی این دو رفیق به هم نخورد گاهی ما باید سکوت کنیم تا از فاجعه بدتر جلوگیری کنیم
اما این سکوت اسون نیست بلکه جوون کندنه اما با فاش نکردن فقط خودت
جون میکنی و تعداد زیادی رو با شادی کنار هم میبینی و همین برای من
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت194
خجالت میکشیدم اما باید بیرون
میزدم.... خان با دیدن بغلم گرفت روی سرمو بوسید خوش قدم باشه دخترم... سرهنگ نگاهش پر از محبت بود از جیبش شکلاتی در اورد اینم از من بهت گفته باشم این یکی باید مثل من عاشق شكلات بشه.....
گفته باشم این یکی باید مثل من عاشق شكلات بشه..
با خجالت شکلات رو ازش گرفتم که پیشونیم رو بوسید به این خبر خوش خیلی احتیاج داشتیم خیلی خوبه که تو رو داریم دلم برای یه خنده از ته دل
تا
تنگ شده بود. خانم بزرگ دسته گلی که چیده بود رو تکونی داد سر پا نمونید بفرمایید بالا منم بسپرم غذاهارو بین اهالی ده تقسیم کنن یه مقدار گندمدفرستادم آسیاب کنن و همراه غذاها به مردم بدن... پریوش سفره ناهار رو پهن کرد که آروان و امید هم از راه رسیدن...زری
مجمع
غذا روی سرش بود با دیدنشون گل از گلش شکفت و همون دم مطبخ
بدون مژدگونی و با صدای بلند از خوشحالی خبر رو به آروان داده بود. تنه اسیه قبل از شلوغی با نگاه اول ته دلمو قرص کرد و با تاییدیه حرف خانم بزرگ نفس راحتی کشیدم امید بدو بدو پله ها رو بالا اومد و محکم بغلم گرفت چند بار بوسیدمش،بچه ام خوشحالی میکرد از اینکه قراره خواهر یا برادری داشته باشه اما آروان با همه دست داد و فقط با نگاهش از من تشکر کرد اهل ابراز علاقه اونم توی شلوغی نبود یجورایی جلوی خان و خانم بزرگ معذب بود. بعد ناهار به اتاقم اومدم که چند دقیقه بعد آروان هم اومد.... با دیر کرد امید متوجه شدم خانم بزرگ اونو به اتاق خودش برده بود تا ما کمی راحتتر
باشیم...
آروان دستمو گرفت پشت دستمو نوازش کرد و گفت: باورم نمیشه تا صبح که خبری نبود یهو از در دروازه اومدم تو و زری با خوشحالی میگفت همه رو
ولیمه گرفته خانم بزرگ اونم از بابت نعمتی که توی وجود توئه...
جفت دستاشو روی شکمم گذاشتم یه جوری اومد که تموم غم و غصه هامون رو شست و برد حتی خانعمو هم تا شنید خودشو رسوند وسر سفره
همه اش میخندید یهو از دلم گذشت کاش زنعمو هیچ وقت اون بلا رو سرمون نمیاورد تا دور همه شادترین خانواده دنیا میشدیم خیلی دلم برای
خندههای خانعمو برای کل کل کردنش با تو و امید تنگ شده بود..
. آروان فاصله بینمون رو از بین برد سرشو توی موهام فرو برد و با نفس عمیقی که کشید گفت هر چی بوده تموم شده و خانعمو دیگه نسبتی با اون زن نداره پس صورت خوشی نداره خاطرات رو مرور کنیم الان هم جای فکر کردن به دیگران فکر نمیکنی یه توضیح به من بدهکاری از بابت فرشته زیبایی که هنوز از راه نرسیده دل همه رو برده؟...
نفسش به گردنم میخورد و قلقلکم میشد گردنمو کج کردم که با خنده گاز ریزی ازم گرفت و عقب کشید.
روی زمین نشستیم سرمو روی شونه اش گذاشتم رفتم پیش خانم
بزرگ با هم حرف زدیم یهو از میون حرفهام فهمید اردارم فکرشم نمیکردم خوابالودگی و خستگی علائم بارداری باشه...
اروان چشماشو بست خیلی خوبه حس خوبی دارم دلم میخواست
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت195
دلم میخواد اونقدر به خودم فشارت بدم که مطمئن بشم بیدارم و خواب
نیست...
نوازش و حرفهاش بهترین موسیقی دنیا بود پلکهام روی هم افتاد چشمامو باز کردم دست و پاهامو کش و قوسی دادم.... شب شده بود و اتاق تاریک، خبری از آروان و امید نبود...
. تازه یادم افتاده بود با اروان حرف میزدم که خوابم گرفت... باخنده روی تشک نشستم آروان داشت به قول خانم بزرگ معاشقه میکرد و من وسط ابراز عشقش خوابم برد دستمو لای موهام برد مشتشون کردم و کشیدم موهامو چکاری بود کردم آخه؟؟
....
پرده رو کنار زدم چراغها رو روشن کرده بودن ابی به صورتم زدم و به ایووان رفتم همه جمع بودن آروان رو گرفت مثلا سرسنگین بود با من البته که حق هم داشت باید از دلش در میآوردم... امید رو بوسیدم کنار خانم بزرگ نشستم..
. همه شاد بودن حتی خانعمو هم اومده بود... میخندیدن و از هر دری حرف میزدن...
آخر شب وقتی به اتاق برمیگشتیم آراون دست امید رو گرفته بود وميرفت. با خنده پیراهنشو کشیدم بدجنس نشو مگه تقصیر من بود که خوابیدم؟؟..
. امید با تعجب سرشو بالا گرفت پس: تقصیر بابائه که خوابیدی؟؟هر کی میخوابه خودش میخوابه پس تقصیر خودشه...
همید...
با صدای خنده اروان لبامو داخل دهنم کشیدم پدر پسری لنگه آروان دست دیگشو روی شونه انداخت حرف حقو باید از بچه شنید خانم... نفس عمیقی کشیدم چقدر اینجای زندگی باب دلم بود.... بغض کرده به آسمون
نگاه کردم ممنونم وقتی غرق سختی بودم شکایت خودت و بنده هاتو میاوردم پیشت الان هم میخوام بگم خیلی خوشبختم مراقب نیکراد باش
بهش بگو جای ما امنه بهترین مرد دنیا دنیا، و زندگی رو برامون بهشت کرده یه روزایی سنگ بهت پرت میکردم
که چرا منو ،آفریدی اما حالا شرمنده اتم اونروزا خیلی سختی کشیده بودم اونقدر که بابت خلقتم نفرینت میکردم منو ببخش که به خداییت شک کردم دوستت دارم و ازت میخوام مراقب
عزیزانم باشی رفیق بدی بودم و است اما ثابت کردی بهترین رفیقی روزها از پی هم میگذشت ولی شکمی نداشتم طوری که هشت ماهه بودم
وشكمم مثل زن یکی دو ماهه بود همه میگفتن بچه ام دختره از خودنم نشستن و برخواستم حتی تنبلی هام شک نداشتن بچه دختره، دل خودمم یه دختر میخواست که مونسم باشه خواهر نداشتم دلم یه دختر میخواست که کنه حس های وجودمو....
روشن
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت196
نیمه شب بود که درد عجیبی پیچید توی ،کمرم
نیمخیز شدم که اخ بلندی گفتم... آروان از خواب پرید چی شد لیمو خوبی؟؟... درد داشتم و دوباره دراز کشیدم نه درد دارم کمرم اذیتم میکنه..... شروع کرد ماساژ :کمرم وقتش که نیست؟؟ میخوای مادرمو صدا بزنم؟؟..
. درد داشتم یه لحظه هم امونم نمیداد با گریه سرمو تکون دادم که چراغ رو روشن کرد پیراهنشو تنش کرد بیرون زد...
تا
ملحفه رو گاز گرفتم که خانم بزرگ با عجله وارد اتاق شد چی شده مادر؟
؟ چشمش بهم افتاد بسم الهی گفت و رو به آروان گفت بفرست دنبال ننه اسیه ، زودباش وقتشه بچه عجوله از ساکی که واسم کنار گذاشته بود چند ملحفه دراورد لگن رو نگاهی کرد و با
...
صدای بلند زری روصدا زد چشم به هم زدنی چراغها روشن شد وزری و پریوش پروانه وار دورمون میگشتن..
. با زوری که زدم از درد حس کردم بچه ام داره به دنیا میاد خواستم بلند بشم که خانم بزرگ دستشو روی سینه ام
گذاشت :فقط: زور ،بزن ملحفه رو گاز بگیر و زور بزن..
.. ننه آسیه خودشو رسوند با دیدنم فوری بین پاهام جا گرفت کمک کن دختر که چیزی نمونده با
فشاری که خانم بزرگ داد حس کردم چیزی از وجودم کنده شد.جیغی زدم که با پیچیدن صدای گریه نوزادم سرمو به بالشت کوبیدم... نفس نفس میزدم که ننه اسیه فوری لای پارچه پیچیدش با صدای بلندی گفت: آقا مژدگونی بده
بچه پسره
زری تمیزم کرد پریوش تشک پهن کرد و کمک کردن جامو عوض کردم لباس تمیزی تنم کردن و ننه اسیه بچه رو تمیز میکرد
بلند شد بیرون زد اول ببرم باباش ببینه شماهم زود مادر رو آماده کنید. آروان یا الله ای گفت وارد اتاق شد که همه بیرون زدن خانم بزرگ چشماش میبارید و لباش میخندید. آروان بچه رو روی سینه ام گذاشت این که دختر بود چرا پسر شد؟؟...
هنوز درد داشتم و به سختی خندیدم لابد دختر بودن به دلش ننشست... با کمک آروان خودمو بالا کشیدم سینمو دهنش گذاشتم که شروع کرد مکیدن
اول نمیتونست
و خودم سینمو فشار میدادم کم کم خودش هم کمک کرد برای شیر خوردن..... خانم بزرگ و ننه آسیه با هم وارد اتاق شدن که آروان بلند شد من برم پیش خان و سرهنگ بهتره استراحت کنن خیلی نگران بودن.....
. خانم بزرگ سینی که دستش بود رو زمین گذاشت آروان رو بغل گرفت دورت بگردم هر چقدر خدا رو شکر کنم بازم کمه که اجازه داد این روزها رو ببینم الهی شکرت بچه ام پدر شده دورت بگردم چراغ خونه ام... آروان روی سر مادرشو بوسید همه اینا رو مدیون شمام مادرجان...
خانم بزرگ اشک میریخت که آروان اشکهاشو پاک کرد نریز این
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت197
نریز این اشکهارو میدونم از شوقه اما شما فقط باید بخندین...
اروان رفت و ننه اسیه کاسه کاچی رو دستم داد بچه رو
توی گهواره اش گذاشت والا فکر میکردم دختره اخه همه حالتات برای دختر بودن خوب بود
نه پسر ماشاالله با اینکه شکمی نداشتی اما بچه درشته دامادش کنی
دخترم...
به ظرف کاچی نگاه کردم که ننه آسیه خندید کره است خانم بزرگ هر چی گردو و پسته بود آسیاب کرده ریخت داخلش مقویه بخور جون بگیری...
طلوع خورشید پسرکم رو بغل گرفتم خوش خواب بود و زیبا خانم بزرگ میگفت به آروان کشیده اما ننه آسیه میگفت نسخه دوم خانه درست مثل که از وسط قاچش زد باشی... پسرک غرق خوابم رو بوسیدم که امید صدا کنان خودشو بهم رسوند.
.. بچه رو نشونش دادم بیا داداشت رو ببین عزیز دلم..... اونقدر ذوق داشت که گریه اش گرفت... با احتیاط توی اغوشش گذاشتمش که گفت: خودم مراقبشم من داداش بزرگم...
سیبی
یاد برادرانههای آروان و نیکراد لبخند روی لبم آورد پس داداش کوچیکه خیلی خوشبخته که آقا امید هواشو داره...
خان سپرده بود میدون ده سفره ناهار پهن کنن همه رو ولیمه گرفته بود.
.. خانهای اطراف همراه خانواده برای چشم روشنی پسرکم اومده بودن از بیرون خدمه گرفته بودیم که هوای همه رو داشته باشن...
آروان از پنجره حیاط رو نگاه میکرد و گفت: خان و مادرم خیلی خوشحالن بعد نیکراد فکر نمیکردم یه روزی همچین شوقی رو توی
چشماشون ببینم... از پشت بغلش گرفتم سرمو به کمرش تکیه دادم منم خوشحالم حال خوب شماها حال منم خوب میکنه...
چرخید و توی اغوشش جا گرفتم که با مکس :گفت رقصیدن بلدی؟؟.
.. با تعجب نگاهش کردم توی این وضعیت؟؟ من دیشب زایمان داشتم... دستی به موهاش کشید پس استراحت کن منم برم یه سری به مهمونا بزنم وقت خوابه چک کنم همه چی خوب پیش رفته...
درد داشتم اما نه اونقدر که دل به دلش ندم دستشو گرفتم و شروع کردم رقصیدن ، بارها دخترای خیری رو دیده بودم توی حیاطشون میرقصیدن
حتی وقتی آقا معلم میومد مادرشون بهترین لباس رو تنشون میکرد و میگفت عرضه داشته باشید گلیمتون رو از اب بیرون بکشید
میگفت برای یه زندگی خوب باید مردی رو به دست بیارید که سرش به تنش بی ارزه،روی نوک انگشت بلند شدم محکم بوسیدمش که خنده کنان گفت: چه خوب میرقصی بذار حالت خوب بشه باید مدام واسم برقصى...
#سرگذشت❄️ #برشی_از_یک_زندگی🩷
#لیمو #قسمت198
شما
خودمو روی تشک رها کردم یه زن تازه زایمان کرده فقط رقصیدنش کمه....
با خنده یقه پیراهنش رو مرتب کرد این همه با دلت راه اومدم یه بار هم راه بیا خانوم برم یه چک کنم مهمونا رو راهی اتاقا کنم امشب استراحت کنن
پسرم
فردا راه بیفتن به پسرکم نگاه کردم امید کنارش خوابیده بود به خان گفته بود دلش میخواد اسم برادر کوچکش علی باشه خان هم با رضایت کامل گفت
هر چی بگه همون میشه...امید و علی با اومدنشون شادی و زندگی رو بهمون هدیه داده بودن... خسته بودم و با دیدنشون نفهمیدم چطور به خواب رفتم
بچه ها جلوی چشمام قد میکشیدن خانم بزرگ ذوقشون رو داشت و خان دلش میخواست خونه پر از شلوغ بازیاشون باشه..... اونقدر به آروان وابسته شده بودم که دوریش و ندیدنش سم بود واسه ام... گلهیر گاهی میومد سر میزد سرهنگ میگفت داره با مردی آشنا میشه و به خودش این فرصت رو داده که تلاشش رو بکنه برای شروع یه زندگی
خوب...
دور هم جمع بودیم که سرهنگ دستی روی شونه خانعمو گذاشت نمیخوای تک که تموم عمر تنها باشی به هر حال باید یکی باشه همدمت بشه... خانعمو دست سرهنگ رو برداشت دم پیری چه حرفیه میزنی همدم
9
میخوام چکار؟ سرهنگ نبات توی چای ریخت از من میشنوی تنها نمون بذار یکی باشه خوب و بدت باشه یکی که از جنس خودت و به دلت باشه از من گفتن بود مرد تنها
نمون...
علی رو بغل گرفتم که خانم بزرگ :گفت مواظبش باش شیطنت زیاد داره نه به پدر و مادر آرومش نه به این بچه پر جنب و جوش...خان خندید که علی دستاشو باز کرد برای اغوش پدربزرگش به. خنده هاشون که نگاه میکنم زندگی رو یاد میگیرم.... آروان احترامی خاصی برای پدر و مادرش قائل بود و بچه ها هم خیلی دوستشون داشتن...
پدرم بارها میخواست نزدیکم بشه اما دلم قبولش نداشت نه خودشو نه محبتشو بخشیده بودمش اما نمیتونستم نزدیک خودم ببینمش... علی پنج سالش بود که دوباره باردار شدم پسر بود و اسمشو محمد محمد پر از برکت بود. بعد ده سال خدا بهمون یه دختر داد اسمشو شادی گذاشتیم سه پسر و یه دختر شدن چراغ خونمون...
روزها از پی هم گذشت و زندگی تلخم اونقدر شیرین شده بود که مزه تلخيش از یادم رفت. به بچه ها و نوه هام نگاه میکنم و صدای خنده شون لبخند به لبم میاره.... عصا رو کنار گذاشتم که آروان دستشو پشت کمرم گذاشت نوه
گذاشتیم
*❤️پایان❤️*
*لایک فراموش نشه😊🌸*
پایان داستان لیمو
امیدوارم پسندیده باشید🤗
✨رمان جدید✨
داستان پل
📚داستان پل
. قسمت1
شاید قصه از هفت سالگیم شروع شد وقتی که پدرم تصادف کرد و زمین گیر شد؛ یا نه از هشت سالگیم که مادرم مجبور شد برای تأمین مخارج زندگی تو خونه ی مردم کار کنه؛ یا شاید از 12 سالگیم که پدرم مرد و مادرم هم تو هفتم پدرم سکته مغزی کرد و فوت کرد و منو همتا خواهرمو میگم ، مجبور شدیم از بوشهر بیایم تهران خونه ی خاله ام که با اونها زندگی کنیم. نمیدونم از کجا فقط میدونم قصه ی من از هر جایی شروع شده باشه تو یک موضوع اشتراک داره اونم اینه که من چه تو هفت سالگی چه هشت سالگی چه دوازده سالگی یا حتی همین الان که 26 سالمه احساس تنهایی میکردم. یه دره ی خیلی بزرگ بین منو آدمای دیگه بود وقتی مجبور بودم تو درسها به خواهرم کمک کنم حس میکردم از یه دنیای دیگه باهام حرف میزنه انگار هیچ کدوم از حرفهای منو نمیفهمید نمیدونم چرا شاید برای این بود که حتی تو اون سن هم همه به مادرم میگفتن تارا خیلی بیشتر از سنش میفهمه ولی کاش اینطور نبود اونوقت راحت با دختر همسایه عروسک بازی میکردم و این بازی به نظرم مسخره نبود و یا شاید وقتی همه ی فامیل جمع میشدن و بچه ها همه تو یه اتاق بازی میکردن منم میتونستم قاطی بازی اونا بشم و فقط به اونا نگاه نکنم. به هر حال بچگی من هر جوری که گذشته باشه مثل همه ی بچه ها نبود با درد بزرگ بی پدری وبی مادری زندگی کردیم، تا تونستم سعی کردم نذارم همتا احساس کمبود بکنه که میدونم به هر حال کرده ولی من سعیمو کردم. تو خونه ی خاله ام زندگی راحتی داشتیم، کیارش و کاوه پسر خاله هام از همون موقعی که رفتیم تو خونه اونها زندگی کنیم هوای ما رو داشتن نمیتونم بگم مثل برادر چون به نظر من بهتر از دو تا برادر بودن. خاله شورانگیز ما رو خیلی دوست داشت وقتی مادرم فوت کرد بعد از مراسم تدفین نذاشت تنها باشیم ما رو به خونه خودش آورد و در حالی که بغضش کار رو برای ما سخت تر کرده بود گفت از این به بعد من جای مادرتونم شما هم دخترهای من فقط دو تا برادر هم به جمعتون اضافه شده فقط شوهر خاله ای نبود تا به قول خاله جای پدر و برای ما بگیره نمیدونست هر شب بعد از اینکه روی ما رو میکشه و بهمون شب بخیر میگه
همتا خودشو میزنه به خواب تا من چیزی نگم و بعد ت من پدرمه تا دوباره دستای گرمشو رو سرم بکشه و منو دخترم صدا کنه. به هر حال گذشت تا من شدم 16 ساله و همتا شد 14 ساله من مثل همه یدختر ها آرزویی داشتم و رویایی ولی نمیدونستم این رویا و آرزو تو وجود کیه فقط میدونستم دنبال یکی میگردم که تمام مهری رو که تمام این سالها تو قلبم جمع شده بود رو بهش هدیه بدم. من خاله مو خیلی دوست داشتم و همتا رو میپرستیدم و
روی کیارش و کاوه خیلی حساس بودم ولی هنوز قلبم بکر مونده بود بر عکس همتا که بلاخره راهشو پیدا کرد و اونجوری که دوست داشت زندگی رو ادامه داد فقط انگار من بودم که تو همون 12 سالگیم محصور شده بودم. من دوم دبیرستان بودم و همتا سوم راهنمایی
1403/10/17 18:56📚داستان پل
قسمت. 2
اولیامدرسه همتا که میدونستن ما یتیم هستیم زیاد بهش سخت نمیگرفتن ولی گاهی انقدر شیطنت میکرد که چاره ای نداشتن جز اینکه خاله رو مدرسه بخوان خاله هم بدتراز همه امکان نداشت چیزی به همتا بگه فقط منو دو تا پسر خاله بودیم که از دست کارهای همتا حرص میخوردیم و چیزی نمیگفتیم. کاوه 18 ساله بود و کیارش 21 ساله . هر دوشون مخصوصا کاوه دائم پیگیز کارهای همتا بودن تا یک وق خدای نکرده جای پشیمونی براشون باقی نذاره . آخه همتا دائم از مدرسه فرار میکرد جایی هم نمیرفت با دوستاش میرفت پارک و سینما ولی انگار از هر چیزی که اجباری داشته باشه بیزار بود تا روزی که دوباره از مدرسه زنگ زدن و گفتن که باز همتا نرفته مدرسه و کیارش به دروغ گفت مریضه و تو خونه است ولی کارد میزدی خون کیارش در نمیومد انقدر عصبانی بود که حتی کاوه داشت آرومش میکرد هم منو هم کاوه میتریدیم با این عصبانیت یه کاری دست همتا بده وقتی سر ساعتی که مدرسه تعطیل میشه همتا اومد خونه و لباسهاشو در آورد کیارش فقط نگاهش کرد و بر خلاف انتظار منو کاوه به همتا گفت
-: همتا جان مثل اینکه مدرسه رفتن برات خیلی سخته میخواستم بهت مژده بدم که از فردا دیگه مدرسه نمیری.
منو کاوه و همتا همینطور مات به کیارش موندیم.
کیارش: چیه ؟
همتا: چرا؟
کیارش: گفتم که وقتی با هزار زحمت از مدرسه فرار میکنی یعنی به درس و ادامه تحصیل و یه آینده ی خوب علاقه ای نداری پس بمونی تو خونه و آشپزی یاد بگیری که پس فردا حداقل دو تا غذا بلد باشی درست کنی که اگر خواستگاری در این خونه رو زد ما بتونیم بگیم خانوم حداقل آشپزی بلده بهتره.
صورت همتا نشون میداد خیلی بهش برخورده
همتا: یعنی چی؟ یعنی میخوای بگی من باید بمونم خونه و کارهای خونه رو یاد بگیرم؟ که چی؟
کیارش: که زودتر شوهر کنی . همه که نباید دکتر و مهندس بشن یکی هم مثل تو باید بشه یه زن خونه دار معمولی که تمام نگرانیش اینه که قرمه سبزیش شور نشه.
همتا یک دفعه زد زیر گریه و دوید رفت تو اتاقش. کیارش فریاد زد تا صبح هم که گریه کنی دیگه حق رفتن به مدرسه رو نداری،همین که گفتم . و قبل از اینکه هر کدوم از ما عکس العملی نشون بدیم از خونه رفت بیرون. تاشب همتا از تو اتاقش بیرون نیومد و خاله هر چقدر برای شام صداش کرد جواب نداد. کیارش ساعت 11 شب اومد خونه سراغی هم از همتا نگرفت. صبح منو همتا طبق معمول داشتیم برای مدرسه آماده میشدیم من نگران برخورد کیارش بودم که مبادا واقعا نذاره که همتا به مدرسه بیاد برای همین هی نق میزدم که همتا زودتر حاضر بشه تا از خونه بریم بیرون. درست دم در بودیم که کیارش از اتاقش اومد
بیرون .
کیارش: به به همتا خانوم صبح به این زودی کجا تشریف میبرید؟
همتا که معلوم بود که هم از کیارش میترسه و هم نمیخواد کم بیاره گفت:
-: مدرسه.
کیارش: گفتم شما اجازه مدرسه رفتن نداری.
-:اذیت نکن کیارش میدونم اشتباه کردم دیگه غیبت نمیکنم.
کیارش: نه عزیزم اصلا دیگه بحث غیبتهای تو نیست تو مدرسه نری بهتره .
و بعد در حالی که خمیازه میکشید رفت به طرف دستشویی و گفت :
-: کفشاتو دربیاربیا تو امروز میخواهیم با هم برای خونه بریم خرید
همتا مستاصل به من نگاه میکرد من که میدونستم اگر کیارش برگرده و ببینه همتا هنوز دم در ایستاده حسابی عصبانی میشه کفشامو در آوردم همتا هم کفشهاشو در آورد و اومد تو خونه. خاله صداش در نمیومد. همه میدونستن کیارش تصمیمی نمیگیره ولی اگر تصمیم بگیره دیگه کسی نمیتونه نظرشو عوض کنه با کارهایی هم که همتا کرده بود هیچ کدوم ما نمیتونستیم وساطت کنیم. کاوه که تازه بیدار شده بود همینطور مات به ما نگاه میکرد و هیچی نمیگفت
📚داستان پل
قسمت. 3
. وقتی کیارش از تو دستشویی اومد بیرون رفت تو آشپزخونه . نمیدونم شاید دیدن چهره ی عادی کیارش یک دفعه همتا رو جری کردکه رفت طرف در و کفشاشوپوشید و درو باز کرد که داد کیارش رفت رو هوا
-: گفتم بیا تو .
همتا: من میخوام برم مدرسه
کیارش: تو بیخود میکنی. مگه دست توئه که هر روز دلت بخواد بری هر روز نخوای نری؟
همتا: من میرم.
کیارش رفت طرف درو درو قفل کرد و با تحکم گفت برو گم شو تو اتاقت. همتا در حالیکه بغضش
ترکیده بود فریاد زد اگر نذاری برم خودمو از پنجره پرت میکنم بیرون و میرم نمیتونی جلومو بگیری.
کیارش چند لحظه به همتا نگاه کرد و بعد کلید و گذاشت تو قفل و رفت تو اتاقش . همتا چند لحظه مکث کرد و بعد مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده آنچنان از در رفت بیرون و دوید طرف خیابون که تا من به خیابون برسم از دیدرسم دور شده بود. داشتم اطرافمو نگاه میکردم که دیدم کیارش در حالیکه داره میره طرف ماشینش گفت بیا برسونمت. سوار ماشین کیارش شدم و راه افتادیم. دلم میخواست بدونم چرا کیارش یک دفعه رضایت داد که همتا به مدرسه برگرده و همین سوالو ازش کردم. کیارش خندید و گفت همتابیخود میکرد نره مدرسه. من مبهوت موندم. از دیدن چهره ی من کیارش خندید و گفت:
دخترخوب آدمها اینطوری هستن وقتی یه چیزی رو دارن قدرشو نمیدونن باید حتما اون چیز ازشون گرفته بشه. مثل همین نفسی که میکشی. تا حالا چند بار نفسهاتو شمردی و یا حتی فکر کردی که نفس کشیدن مهمه؟ قول میدم اصلا بهش فکر هم نکردی حالا همین تو اگر یکی بیاد دست بذاره رو گلوت و بخواد خفه ات کنه تازه میفهمی نفس یعنی چی درسته؟
من که تو فکر حرفهاش بودم جواب ندادم. خوب همتا هم باید آزادی مدرسه رفتن و اون آینده ازش گرفته میشد و دورنمایی که دوست نداره داشته باشه بهش داده میشد تا بفهمه مدرسه رفتن اجبار نیست بلکه تعهدیه که آدم در قبال ساختن آینده اش داره. حالا اگر بعد از دیپلمش دلش نخواست ادامه تحصیل بده اون با خودشه ولی تا قبل از اون این ماییم که باید راه و چاه و نشونش بدیم. من فقط چیزی رو که داشت ازش گرفتم تا برای دوباره به دست آوردنش تلاش کنه میخواستم بترسه که ترسید وقتی گفت خودشو از پنجره پرت میکنه پایین فهمیدم این همتا دیگه نه تنها از مدرسه غیبت نمیکنه بلکه شاگرد درس خونی هم میشه.
همینطور که حرف میزد به لبهاش نگاه میکردم اول داشتم به حرفهاش گوش میکرد ولی وقتی گفت آدما اینطورن که قدر چیزی که دارن نمیدونن یاد خودم افتادم فکر کردم اگر کسی خاله رو از من بگیره یا کاوه یا همتا حتی فکرش هم دیوونه ام میکرد وقتی فکر کردم که یکی کیارش و ازم بگیره قلبم
تیر کشید برای یک لحظه حسی بهم دست داد که گفتم الانه که خفه بشم. انگار تازه کیارش و میدیدم . چشمای سیاه و درشتشو. لبهای قلوه ایشو. صورت گندمیشو. دلم داشت براش پر میکشید این حسی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم… انقدر تو این حس غرق بودم که وقی کیارش رسید دم در مدرسمون من هنوز داشتم نگاهش میکردم.
کیارش: هی خانوم کجایی؟ رسیدیم.
یک دفعه به خودم اومدم.
_: وای ببخشید حواسم نبود.
کیارش خنده ای کرد که دلم براش ضعف رفت.
کیارش: خداحافظ
-: خداحافظ.
ازاون روز انگار یه چیزی تو قلبم اضافه شده بود چون حس میکردم قلبم گنجایش نداره حس میکردم هر آن ممکنه قلبم بترکه . هر جا کیارش بود هم دلم میخواست اونجا باشم هم دلم میخواست فرار کنم و برم جایی که کسی نباشه نمیدونستم اسم این حسو چی بذارم. من فقط یه دوست صمیمی داشتم اونم اسمش بهانه بود ولی نمیتونستم حسمو بهش بگم بهانه و من تا اون روز فقط در فکر درس و مدرسه و آینده و این چیزها بودیم
ادامه دارد...
📚داستان پل
قسمت 4
به تنها چیزی که فکر نمیکردیم و در موردش حتی با شوخی صحبت هم نمیکردیم پسر بود . روزها و روزها میگذشت و وقتی من دیدم کیارش دائم حواسش پی درس منو همتاست تمام سعیمو میکردم که بهترین نمرات رو بگیرم. شاید اون روزها تنها راهی که به نظرم میرسید که خودمو یه جوری تو چشم کیارش عزیز کنم همین بود. دو سال گذشت و موقع کنکور بود من بدون اینکه به کسی بگم رشته ی پزشکی رو انتخاب کردم رشته ای که کیارش میخوند. روزی 19 ساعت درس خوندم همه فکر میکردن من حقوق و انتخاب کردم چون از بچگی دوست داشتم که وکیل بشم هر چند که دانشگاه آزاد همون رشته حقوق رو شرکت کردم ولی برای سراسری پزشکی شرکت کردم. فکر میکردم اگر همون رشته ای رو بخونم که کیارش میخونه بهش نزدیک تر میشم. یه مشت کتابهای علوم انسانی رو ریخته بودم تو اتاق وکتابهای تجربی رو قایم کرده بودم تو کمد حتی همتا هم نمیدونست من پزشکی شرکت کردم فکر کردم اگر قبول بشم که همه سورپرایزمیشن اگر هم قبول نشم کسی چیزی نداره بگه چون اصلا خبر نداشتن . شب و روز درس میخوندم تمام همتمو گذاشته بودم روی پزشکی حتی برای یک بار هم برای دانشگاه آزاد درس نخوندم. روزی که کنکور داشتم تا صبح از اضطراب نخوابیدم به همه گفته بودم میرم خونه ی دوستم درس بخونم چون روز امتحان بچه های پزشکی با بقیه فرق میکرد و من نمیتونستم بگم کنکور دارم. وقتی از خواب بلند شدم دیدم کیارش روی مبل تو هال نشسته معلوم بود تا صبح نخوابیده
-: سلام ، صبح بخیر
کیارش: سلام صبح شما هم بخیر خانوم.
رفتم تو آشپزخونه و سریع صبحانه رو آماده کردم و کیارش و صدا کردم
کیارش: جانم؟
-: بیا صبحونه بخور
کیارش: ای به چشم
نشستیم و صبحونه رو سریع خورد . کیارش به حرکات عجولانه من نگاه میکرد.
کیارش: نترس دیرت نمیشه
به من من افتادم
-: من عجله ندارم فقط قول دادم صبح زود برم.
کیارش: خودم میرسونمت
-: نه نه، خونه ی بهانه همین کوچه پایینیه خودم میرم.
کیارش: باشه خانومی فقط مراقب خودت باش و سعی کن اضطراب و از خودت دور کنی کنکور اون غولی که فکر کردی نیست.
-: باشه.
سریع لباسهامو پوشیدن وقتی داشتم از در میومدم بیرون کیارش دستمو گرفت، برای لحظه ای حس کردم تمام تنم داغ شد برای بار اول غیر از عیدها پیشونی منو بوسید و بدون اینکه حرفی بزنه درو برام باز کرد و گفت :
-: خداحافظ.
بدون اینکه بتونم جواب خداحافظیشو بدم از در اومدم بیرون و تا خود سر خیابون دویدم. نمیدونستم این تن گر گرفته این تپش قلب مال اضطراب کنکوره یا دستها و لبهای داغ کیارش.
برعکس اون چیزی که فکر میکردم امتحانمو خیلی خوب دادم. ساعت 30/1 بود که رسیدم
خونه. داشتم ناهار میخوردم که کیارش و کاوه با هم رسیدن. یادم رفت بگم کاوه معماری میخوند، دانشگاهش با کیارش یه جا بود فقط دانشکده شون فرق میکردم روزهایی که با هم کلاس داشتن با هم میرفتن و میومدن منو همتا هم چند باری رفته بودیم دانشگاهشون و من شبایی که روزش میرفتم دانشگاه کیارش خوابم نمیبرد انقدر دختر قشنگ دور و بر کیارش بود که فکر نمیکنم اصلا متوجه حضور من شده باشه. منم به اندازه خودم قشنگی داشتم ولی قشنگی من یه قشنگی ساده بود. چشمای درشت مشکی با بینی معمولی نه دشت نه قلمی با لبهای قلوه ای و صورت گندمی اجزای صورتم قشنگ بود ولی ترکیب صورتم یک صورت معمولی رو تشکیل میداد که نمیشد بهش بگی زیبا یه قشنگی متوسط تنها چیزی که تو صورتم واقعا گیرا بود معصومیت چشمام بود که همه بهم گفته بودن چشمات مثل چشم بچه ها معصومه ولی من به خاطر همین معصومیت هم که شده فکر میکردم کیارش فکر میکنه من بچه ام و بهم توجه نمیکنه.
📚داستان پل
قسمت. 5
ولی چه فایده وقتی هیچ کدوم از اینها به چشم کسی که دیوانه وار دوستش داری نیاد؟ خدایا این چه حسیه که من دارم یعنی نمیخواد تموم بشه؟ آخه چرا کیارش ؟ منو کیارش مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم معلومه که اون منو به چشم خواهرش میبینه اونم با غیرتی که اون داره. خدایا چیکار کنم؟
بلاخره رسید که فرداش باید جواب کنکور میومد دلشوره بدی داشتم همه سر شام نشسته بودیم. خاله هر چقدر کیارش و صدا کرد کیارش نمیومد سر شام . ساعت حدود 10 شب بود همه جلوی تلویزیون نشسته بودیم داشتیم سریال میدیدم که یک دفعه کیارش از اتاقش یورش آورد بیرون و یک دفعه منو بغل کرد و شروع کرد داد زدن و چرخیدن.
کیارش: تو قبول شدی قبول شدی، قبول شدی.
همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم من که مثل یه گنجشک تو بغلش بودم دلم نمیخواست تا آخر عمرم از تو آغوشش بیام بیرون. حتی به حرفهاش فکر نمیکردم فقط دوست نداشتم اون لحظه تموم بشه. یک دفعه منو گذاشت زمین و رو به همه گفت :
-: این دختر خودشو کشت. بدون اینکه بذاره کسی بفهمه تو رشته ی پزشکی شرکت کرد الان تو اینترنت اسامی قبول شدگان اعلام شد بعد رو به من کرد و در حالیکه بغض کرده بود گفت:
-: نمیدونم چی بگم حتی باور نداشتم که ممکنه قبول بشی چه برسه به اینکه رتبه سه کنکور رو بیاری من بهت افتخار میکنم تارا و بهت تبریک میگم.
باورم نمیشد من رتبه ی سه آورده بودم . نشستم زمین و برای بار اول جلوی همه زدم زیر گریه من به آرزوم رسیده بودم .همه تازه از بهت در اومده بودن کاوه میچرخید و میخندید ،خاله گریه میکرد، همتا محکم منو بغل کرده بود ولی این میون من فقط چشمام تو چشمای کیارش دوخته شده بود و اونم چشم از من برنمیداشت دیگه هیچی مهم نبود من بغض کیارش و به خاطر قبولی خودم دیده بودم و به همین مقدار علاقه ای که اون به من داشت راضی بودم. اون بدون اینکه به روی من بیاره گذاشته بود من کار خودمو بکنم حتی به روم نیاورد که میدونه من برای پزشکی میخونم و از سر شب به خاطر من تو اینترنت چرخیده بود چشمای اشک آلود کیارش برای یک عمر عاشق موندنم کافی بود بدون اینکه بفهمم با صدای بلند به خاطر این حس گفتم خدایا شکرت.
وقتی وارد هال شدم همه دور میز نشسته بودن .
-: خاله؟
خاله: جانم
-: میخوام اگر میشه باهاتون صحبت کنم.
خاله نگاهیبه من کرد از جاش بلند شد و گفت : باشه عزیزم.
-: منظورم اینه که میخوام با همه ی شما صحبت کنم.
همه به من نگاه کردن پشت میز نشستم و در حالیکه با فنجون قهوه بازی میکردم گفتم:
-: من فردا باید برم ثبت نام. تو تمام این سالها شما در حقم مادری کردید و کیارش و کاوه هم نذاشتن منو همتا
چیزی تو زندگی کم داشته باشیم. میخواستم بدونید که تا امروز و این لحظه با تمام دردی که از فوت پدر و مادرم تو قلبم نشسته خدا رو شکر میکنم که خدا مادر مهربونی مثل شما و دو یار جدا نشدنی و وفادار مثل کیارش و کاوه بهمون داده. من تا آخر عمرم هر کاری که بکنم نمیتونم محبتهای شما رو جبران کنم.
خاله در حالیکه بغض کرده بود گفت: این حرفها چیه دخترم بین تو و همتا با کیارش و کاوه فرقی وجود نداره.
خندیدم و گقتم: میدونم خاله من اگر دختر واقعی شما هم بودم بیشتر از این محبت نمیدیدم میدونم بین کیارش و کاوه با منو همتا فرق نمیذارید حالا اگر اونا ازتون تشکر نکردن اون از بی عقلی خودشون بوده
📚داستان پل
قسمت 6
من وظیفه ی خودم میدونم به خاطر زحماتتون ازتون تشکر کنم.
یک دفعه کاوه بهم حمله کرد و دسته ی موی منو گرفت تو دستش و در حالیکه میخندید گفت داشتیم دختر بدجنس؟ نه به اون تعریفا ت نه به این طرز حرف زدنت.
همه میخندیدن جز کیارش که طبق معمول همیشه لبخند رو لبش بود و به صورتم نگاه میکرد.
تازه به اتاقم رفته بودم که کیارش درو باز کرد و گفت:
فردا صبح ساعت هفت آماده باش با هم میریم برای ثبت نامت.
-: چشم.
نمیدونم چرا وقتی تو چشمام نگاه میکرد قدرت هیچ کاری رو نداشتم حتی نمیتونستم درست نفس بکشم.
کیارش: چشمت بی بلا خانوم خوشگله.
گفت و از اتاق رفت بیرون بدون اینکه بدون حرف نگاه و لحنش چه به روز من آورد. اون روز بهترین روز زندگی من بود در کنار مردی که میپرستیدمش رفته بودم برای ثبت نام رشته ای که واقعا امیدی به قبولیش نداشتم. کیارش تمام کارهای ثبت نام منو کرد من فقط چند جا رو امضا کردم که نفهمیدم چی بود فقط دنبال کیارش از این ساختمون به اون ساختمون میرفتم وقتی بلاخره آخر وقت اداری کیارش گفت که ثبت نامم تموم شده یه نفس راحت کشیدم. سوار ماشین که شدیم کیارش با تمام خستگی خنده از روی لبش کنار نمیرفت.
کیارش: خوب خانوم کجا بریم؟
-: قراره کجا بریم؟ بریم خونه دیگه.
کیارش: بی ذوق مثلا امروز تو رسما دانشجو شدی نمیخوای افتخار بدی حداقل یه بستنی در خدمت خانوم دکتر آینده باشم؟
-: خواهش میکنم این افتخاره منه که در کنار شما باشم هر جا دوست دارید تشریف ببرید بنده مطیعم وهمراه.
کیارش: پس بریم.
وقتی رسیدیم بستنی فروشی منصور ساعت 5 بعد از ظهر بود هواخیلی گرم بود و یه بستنی حسابی میچسبید ولی من که برای بار اول تو چنین شرایطی با کیارش تنها بودم دلم میخواست فقط بشینمو نگاهش کنم فکر میکردم اگر ذره ای از بستنی بذارم تو دهنم میپره تو گلومو خفه ام میکنه. به هر جون کندنی بود بستنی رو به زور کیارش خوردم . تو راه برگشت بودیم که کیارش کنار یه گل فروشی پارک کرد و دسته ی بزرگی گل مریم خرید . وقتی سوار شد دسته گل رو به رف من گرفت و گفت:
-: گل برای گل . امیدوارم عمر آرزوهات مثل گل نباشه ولی عمر رسیدن به اونا کوتاهتر ازعمر گل باشه.
اشک تو چشام جمع شد من طاقت اینهمه محبت و از کیارش نداشتم. دسته گل و گرفتم و آروم تشکر کردم. کیارش از قنادی کیک خرید و رفتیم خونه شب همه رو به شام دعوت کرد و میتونم بگم اون شب زیباترین شب زندگی من بود شبی که معبودم به خاطر من جشن گرفته بود.
با شهروز حرف میزدم که کیارش و از دور دیدم سریع از شهروز جدا شدم و رفتم طرف کیارش.
-: سلام
کیارش: سلام خانوم. تازه کلاست تموم شده؟
-:
آره
کیارش دقیق نگاهم کرد و گفت:
داشتیم؟
-: چی؟
کیارش: دروغ؟
-: من چه دروغی گفتم؟
کیارش: مگه با دکتر فروغی کلاس نداشتی؟
به تته پته افتادم
-: ن…آ…آره
کیارش: خوب دکتر فروغی که امروز نیومده؟
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت با حساب من شما دو ساعت و نیمه بیکار داری تو حیاط میچرخی ، چرا؟
نمیتونستم بگم برای اینکه میخواستم با تو برگردم خونه . میخواستم جایی باشم که به تو نزدیک تر باشه.
-: خوب برای اینکه موندم کتابخونه درس بخونم.
کیارش باز نگاه دقیقی به من کرد و بعد به شهروز که زیر یکی از درختای دانشکده ایستاده بود نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد طرف در خروجی دانشگاه و ماشینش. بدون کلمه ای حرف دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم. یک ربع بود تو راه بودیم و کیارش اخمهاش تو هم بود نمیتونستم ناراحتیشو تحمل کنم . مخصوصا اینکه حس کردم اون فکر کرده من باشهروز قرار داشتم و به خاطر اون موندم. این فکر آتیشم میزد.
ادامه دارد..
606 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد