رمان های جدید

613 عضو

نمی خواد بکنم صبر می کنیم تا تو آروم
بگیری و روحیه ات رو به دست بیاری بعد هر کاری خواستیم انجام می دیم.

پنج روز از اومدنش به خونه ی خاله پردیس می گذشت. حالا دیگه آروم شده بود و سعی کرده بود که واقعیت ها رو
قبول بکنه، با این که خیلی سخت بود ولی به خودش و احساساتش مسلط شده بود و کم کم همون وفایی می شد که
سه ماه قبل خونواده اش رو ترک کرده بود. اون روز عصر ساعت شیش بود که خودش از خاله پردیس خواست که
با خونه ی پدربزرگش تماس بگیره و بهشون خبر بده که اون برگشته، خاله پردیس هم خوشحال از خوب شدن
حال او و بازیافتن روحیه اش با خوشحالی به طرف تلفن رفت و شماره ی خونه ی آقای شایسته ی بزرگ رو گرفت.

1403/11/14 12:09

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدونودوششم

او روی مبل روبروی خاله پردیس نشسته بود و با دلهره چشم دوخته بود به دهان خاله پردیس بالاخره بعد از چند
بوق پیاپی سرور خانم مادربزرگ وفا گوشی رو برداشت و گفت:
- بله بفرمایین.
خاله پردیس گفت:
- سلام خانم شایسته، پردیس هستم احوال شما، خوب هستین؟
سرور خانم با شوق فراوان گفت:
- سلام پردیس جان، خوبی دخترم؟ چه عجب! خیلی وقته منتظر تماست هستیم، به خدا صبح تا شب چشمم به تلفنه
و گوشم به زنگ که شما زنگ بزنین و خبری از وفا به ما بدین.
خاله پردیس با خجالت و شرمندگی گفت:
- شرمنده ام سرور خانم، یه کم سرم شلوغ بود نتونستم زودتر باهاتون تماس بگیرم، خوب شکر خدا آقای شایسته
که خوب هستن.
سرور خانم که توی اون چهار پنج روز گذشته خیلی عصبی و ناراحت شده بود گفت:
- آره دخترم، خدا رو شکر ما خوبیم. البته اگه بذارن، به جون وفا که خودت خوب می دونی چه قدر برام عزیزه این
چهار پنج روزه این قدر اعصابم ریخته به هم که نمی دونم چی کار باید بکنم. موندم بلاتکلیف .
پردیس که با حرف های سرور خانم دلشوره گرفته بود به کل دلیل تماس گرفتنش یادش رفت و با تعجب گفت:
- نگران شدم سرور خانم، می شه بگین چه اتفاقی افتاده که این همه شمارو به هم ریخته؟
وفا هم مثل خاله پردیس با بی تابی و نگرانی گوش هاشو تیز کرده بود که ببینه چه اتفاقی افتاده، سرور خانم گفت:
- شما خودتو نگران نکن دخترم، چیز خیلی مهمی نیست، راستشو بخوای چهار پنج روزی هست که یه پسر جوونی
بست نشسته روبروی خونه ی ما و تکونم نمی خوره، یکی دو روز اول زیاد پا پی نشدم و کنجکاوی نکردم. ولی وقتی
صبح روز سوم همین که پامو از خونه گذاشتم بیرون بازم همون پسرو روبروی در خونه در حالی که با ناراحتی و غم
و غصه به ماشینش تکیه داده و زل زده بود به در خونه دیدم دیگه نتونستم بی تفاوت بشم و صاف رفتم سراغش و
بهش گفتم: »ببخشید آقا شما مشکلی دارین که این طوری زل زدین خونه ما، من سه روزه که از دور مراقبتون هستم،
می بینم که شب تا صبح و صبح تا شب مثل مجسمه ها خشکتون زده و خیره شدین به در خونه، اگه موضوعی هست
بهم بگین شاید بتونم کمکتون بکنم. اگر هم حرف نزنین همین الان زنگ می زنم پلیس 112 تا اونا خودشون پیگیر
ماجرا بشن...
ولی پردیس جان وقتی پسره زبون باز کرد و حرف زد شاخ درآوردم، می دونی چی می گفت:
-مگه چی گفت سرور خانم؟
-پسره ی دیوونه با التماس و زاری می گفت، خانم تو رو خدا به وفا بگین بیاد بیرون. بهش بگین غلط کردم . خانم تو
رو خدا بذارین ببینمش، دارم دیوونه می شم، اگه نبینمش به خدا قسم می خورم که همینجا جلوی در خودمو بندازم
زیر

1403/11/14 12:09

ماشین و جلوی چشمش جون بکنم، خانم بهتون التماس می کنم بذارین دوباره ببینمش، حالم خیلی بده، راضی
نشین که بدون این که ببینمش بمیرم. تو رو خدا بهم رحم کنین. پردیس جون صدا مو می شنوی؟ الو پردیس خانم!
پشت خطی؟
پردیس که مثل برق گرفته ها خشکش زده بود به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:

1403/11/14 12:09

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدونودوهفتم

بله، بله می شنوم سرور خانم ! خوب شما بهش چی گفتین؟
- چی می خواستم بگم، هیچی بهش گفتم پسرم تو یا واقعاً دیوانه ای یا خود تو زدی به دیوانگی، این حرف های بی
ربط و بی سرو ته چیه که بهم می گی؟ وفا کجا بود، اصلا تو نوه ی منو از کجا می شناسی؟ برو پسرم، برو خدا خیرت
بده، مثل این که تو سه چهار ماهی هست که خواب بودی و تازه بیدار شدی، وفا سه ماه پیش نامزد کرد و با نامزدش
رفت دبی، منم پسرم جای مادرت .دیگه این جا واینسا، اگه شوهرم بفهمه که چرا چسبیدی این جا و زل زدی به خونه
حتما به پلیس خبر می ده، برو پسر جون برو دنبال زندگیت، ولی پردیس جون انگار نه انگار که من با این پسره
حرف زدم و بهش گفتم که وفا ازدواج کرده یک سانت هم از جاش تکون نخورده، طفلی دلم براش می سوزه، خیلی
بد وضعی داره، البته سرو شکل و ماشینش نشون می ده که آدم حسابیه ولی این قدر سرپا ایستاده و چیزی هم
نخورده رنگش شده عین گچ دیوار . لباش خشک خشکه و ترک برداشته، ریشش و موهای سرش نامرتب و ژولیده
شده .به خدا خیلی دلم براش می سوزه نمی دونم چی کار کنم و چه طوری کمکش کنم . از یه طرفم می ترسم
شایسته بو ببره و به این پسره مشکوک بشه، آخه خیلی پسر مودب و محترم و با شخصیتیه، دیشب با خودم فکر می
کردم می گفتم شاید یه موقعی عاشق وفا بوده و براش کاری پیش اومده و یه مدتی از این جا دور شده و حالا
برگشته دیده وفا نیست و این طوری شده، چه می دونم اصلا دیگه مغزم کار نمی کنه، ببخش تو رو خدا با پرحرفی
هام سر تو رو هم به درد آوردم. خوب بگو ببینم پردیس خانم از وفا خبری داری، حالش خوبه بهش خوش می
گذره، اصلا حال ما رو می پرسه یا به کل فراموشمون کرده.
خاله پردیس با من و من گفت:
-سرور خانم تقربیا یه هفته پیش باهاش حرف زدم حالش خوبه خیلی هم بهتون سلام رسوند می گفت دلش براتون
تنگ شده، حالا انشاالله به زودی خودش میاد و می بینیتش. خیلی ببخشین وقتتون رو گرفتم ، فقط خواستی احوالتون
رو بپرسم. به آقای شایسته خیلی سلام برسونین.
-لطف کردی دخترم، زنده باشی تو هم به محسن خان سلام برسون.
خاله پردیس در حالی که عجله داشت گفت:
- چشم، حتما خداحافظ شما.
و با عجله گوشی رو گذاشت و به وفا نگاه کرد. او که از حرف های خاله پردیس چیزی دستگیرش نشده بود با
تعجب پرسید:
-چی شد خاله جون؟ پس چرا به مامان بزرگ چیزی نگفتین؟ این همه مدت چی داشتین با هم حرف می زدین؟
خاله پردیس که هنوز هم دلشوره داشت و ضربان قلبش بالا رفته بود گفت:
- وفا تو با این بنده و خدا چی کار کردی؟ پسر مردمو چی به روزش آوردی؟ چرا آواره ی کوچه و خیابونیش

1403/11/14 12:10

کردی
؟
چشم هاشو تنگ تر کرد و گفت:
- چی می گی خاله جون؟ واضح تر حرف بزنین تا منم بفهمم، در مورد کی حرف می زنین ؟
خاله پردیس همه و ماجرا رو گفت و آخر سر ادامه داد:
- وفا، اگه خدای نکرده اتفاقی برای سعید بیفته تو واقعاً می تونی خود تو ببخشی و فراموشش بکنی؟

1403/11/14 12:10

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدونودوهشتم

ولی وفا همه عصب های بدش از کار افتاده بود دست هاش شل شده بود و از دو طرف بدنش آویزان شده بود، چشم
های درشتش درشت تر و ترسناک شده بود و بدون این که پلک بزنه به یه گوشه خیره شده بود، انگار نفس هم نمی
کشید، صورت سفیدش مهتابی و رنگ پریده تر شده و اشک توی چشم هاش حلقه زده بود و چونه اش می لرزید.
خاله پردیس که حالش رو دید با عجله به طرف آشپزخونه رفت و لیوان آبی براش آورد و با زور به دهانش آب
ریخت و با ترس و نگرانی گفت:
-وفا جون، دخترم چرا این طوری شدی؟! تو رو خدا حرف بزن، گریه کن، یه کاری بکن دارم سکته می کنم ها، وای
خدایا! چه خاکی توی سرم بریزم. وفا جون! خاله یه چیزی بگو.
بعد با پشت دست آروم به صورت او زد تا اونو از اون حالت در بیاره ولی وقتی دید باز هم تکون نمی خوره بقیه ی
آبی رو که تو لیوان مونده بود رو توی صورتش ریخت. او این بار به شدت تکون خورد و به خودش اومد. آب از لابه لای موهای سیاه و فر خورده اش می چکید و روی صورتش می ریخت، صورتش خیس خیس شده بود و قطرات آب
از گردن زیبا و مرمرینش روی لباسش می ریخت. حالا دیگه داشت اشک می ریخت اشک چشم هاش با آب توی
صورتش قاطی شده بود. دست های سرد و لرزانش رو گرفت و گفت:
- خوبی دخترم؟ چرا با خودت این طوری می کنی؟ می خوای منو بکشی، وفا، مگه نمی گفتی سعید دوست نداره، پس
این رفتارش چی رو نشون می ده؟ اگه اون تو رو دوست داشتن نیست پس چیه؟ من چرا نمی فهمم شما دو تا
چتونه؟ اگه اون قدر تو رو دوست داره چرا چیزی بهت نگفته؟ اگه تو اونو دوست داشتی چرا بهش چیزی نگفتی چرا
هر دوتا تون لال مونی گرفته بودین! که چی بشه؟ شما که طاقت یه روز دوری از هم رو نداشتین چرا به دروغ وانمود
می کردین که هیچ حسی به هم ندارین؟ آخه چه قدر لج بازی، چه قدر غرور، چه قدر حماقت، مگه آدم می تونه با
زندگی و آینده ی خودش لج بازی بکنه؟ به خدا مغزم داره منفجر می شه؟ از کارهای شما، از رفتار احمقانه و بچه
گانه تون. اون پسر بیچاره اون طوری مثل دیوونه ها نشسته کف خیابون و زل زده تو خونه ی مردم، اینم از تو که
مدام آب غوره می گیری و می زنی توی سرت. مگه مجبورین که با جون خودتون این طوری بازی می کنین! یعنی
واقعاً اعتراف کردن به عشق و دوست داشتن این قدر سخته، که به خاطر نگفتن و پنهان کاری به این حال و روز
بیفتین!
خودش رو تو بغل خاله پردیس انداخت و با گریه و زاری گفت:
-خاله، تو رو خدا یه کاری بکن، اگه سعید طوریش بشه به خدا خودمو می کشم! خاله جون، چی کار کنم؟ چه قدر
خرم من چرا باهاش این کارو کردم؟ چرا به این روز انداختمش! اگه منو نبخشه اگه

1403/11/14 12:10

دیگه نخواد منو ببینه چی کار
کنم! خاله اون وقت چه خاکی توی سرم بریزم؟ خاله، کمکم کن.
چنان گریه می کرد که خاله پردیس هم پا به پاش اشک می ریخت. خاله پردیس به زور آرومش کرد و گفت:
-چند لحظه آروم بگیر ببینم چی کار باید بکنم، بذار یه کم فکر کنم.
با دست هاش صورتش رو پوشوند و بی صدا اشک ریخت. خاله پردیس چند لحظه ی ساکت شد و بعد در حالی که
بلند می شد گفت:
-تو بمون خونه، من می رم دم خونتون اگه سعید هنوزم اون جا باشه سعی میکنم باهاش حرف بزنم. اصلا اگه اون جا
بود سوارش می کنم تو ماشین خودم می رم یه جای دیگه باهاش حرف می زنم، می ترسم یه دفعه پدربزرگ یا مادر
بزرگت منو اون جا ببینن و برام بد شه.

1403/11/14 12:10

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدونودونهم

با عجله از روی مبل بلند شد و گفت:
- خاله جون بذار منم بیام، خواهش می کنم.
- نه اصلا، اومدن تو به صلاح هیچ کدومتون نیست. سعید الان داغونه، عصبیه،قلب و روحش شکسته و زخم خورده،
ممکنه با دیدنت یه کاری بکنه که بعدا پشیمونی به بار بیاره، فعلا من تنها می رم پیشش، سعی می کنم آرومش بکنم،
باهاش حرف می زنم، بعد که همه چی رو بهش گفتم و اونم حرف هاشو زد بعد از اون اگه اونم خواست و تو هم رو
حرفت بودی می تونین هم دیگر رو ببینین.
پردیس مانتو و روسریش رو با عجله پوشید و بعد از برداشتن سوئیچ ماشین و کیفش از او خداحافظی کرد و رفت.
به محض رسیدن به خیابان منزل پدر بزرگ وفا سرعتش رو کمتر کرد و آروم آروم در حالی که با دقت به اطراف
خونه ی آقای شایسته نگاه می کرد جلو رفت. همه جا خلوت و ساکت بود. پرنده هم پر نمی زد. با تعریف ها و نشانه
هایی که او در مورد سعید و قد و هیکلش داده بود به راحتی او رو شناخت که جلوی در خونه با حالتی زار و پریشون
به ماشین بنز خودش تکیه داده بود. وقتی کنارش رسید ماشین رو نگه داشت.
پنجره رو باز کرد و به سعید که با غم و غصه خیره خیره به خونه ی آقای شایسته نگاه می کرد و اصلا متوجه اتفاقاتی
که در اطرافش می افتاد نبود گفت:
- ببخشید، آقا؟
ولی سعید هیچ حرکتی نکرد انگار که اصال صدای پردیس رو نمی شنید. دوباره گفت:
- عذر می خوام آقا، با شما هستم.
این بار سعید انگار که از عالم رویا و خواب خارج شده باشه تکونی خورد و با چشم های زیبا و غمگینش به پردیس
نگاه کرد و گفت:
-بله، با منین؟
پردیس در حالی که توی دلش، وفا رو به خاطر انتخابش تحسین می کرد گفت
-شما آقا سعید هستین؟ درسته؟
سعید با تعجب گفت:
- بله، شما منو از کجا می شناسین؟
خاله پردیس در حالی که از سر رسیدن آشنایی و دیده شدنش به شدت نگران بود گفت:
-میشه چند لحظه بشینین توی ماشین . می خوام باهاتون صحبت بکنم
-سعید عصبی و کلافه گفت
-نه خیر خانم . نمیشه .من که شما رو نمی شناسم . پس دلیلی نداره سوار ماشینتون بشم . شما هم اگه حرفی دارین
همین جا بزنین
-آقا سعید من خاله وفا هستم . خواهش می کنم زودتر سوار شین . می ترسم یکی منو این جا ببینه
سعید که با شنیدن نام وفا دوباره جون گرفته بود با خوشحالی و حیرت زدگی گفت
-شما چی گفتین ؟شما اسم وفا رو اوردین اره ؟ تو رو خدا بهم بگین وفا کجاست ؟
خاله پردیس که دیگه داشت عصبانی می شد گفت

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستم

آقای محترم ازتون خواهش کردم که سوار ماشین بشین .اگه همین الان نیاین توی ماشین مجبور میشم از این جا
برم
سعید با عجله بدون این که حتی درهای ماشین گران قیمتش رو قفل بکنه روی صندلی جلو کنار پردیس نشست و
پردیس هم با عجله پراید سفید رنگش رو روشن کرد و با سرعت از اون جا دور شد چند خیابان بیشتر نرفته بود که
سعید بی تابانه پرسید
-خانم تو رو خدا حرف بزنین . بهم بگین وفا کجاست می خوام ببینمش بهتون التماس می کنم
سعید اون قدر توی اون چند روز غصه خورده و عذاب کشیده بود که دیگه به هیچ وجه نمی توانست خودش رو
کنترل بکنه . اشک توی چشم های سیاه و براقش جمع شده بود . غم و خستگی و بی تابی رو میشد به راحتی از توی
چشم هاش خوند .
خاله پردیس که از دیدن سعید و حال و روز بد و داغونش ناراحت شده بود گفت
-لطفاً یه کم اروم باشین . به خودتون مسلط باشید . این همه بی تابی و ناراحتی اصلا براتون خوب نیست
سعید که اصلا حوصله و پند و اندرز شنیدن رو نداشت و فقط می خواست هر چه زودتر وفا رو ببینه گفت:
- من خوبم، آورم، شما فقط منو ببرین پیش وفا خواهش میکنم پردیس خانم.
- چشم می برم، وفا الان توی خونه ی منه و مثل شما و خیلی خیلی بدتر و شدیدتر از شما عصبی و ناراحته. من به
خاطر شما دو نفر الان این جا هستم.
سعید که از بودن وفا تو خونه ی خاله پردیس یه کم آروم گرفته بود و خیالش راحت شده بود نفس عمیق و پر از
حسرتی کشید و گفت:
- پردیس خانم، خیلی ازتون عذر می خوام که این حرف ها رو بهتون می زنم ولی دیگه نمی تونم ساکت
بمونم،تحملم تموم شده، سه ماه لال شدم و حرف نزدم، فقط به خاطر وفا، نمی خواستم ازم برنجه، سه ماه همه و بد
رفتاری ها و کم محلی هاشو تحمل کردم و دم نزدم، چون دوستش داشتم و می پرستیدمش، ولی نمی تونستم بهش
بگم، هر بار خواستم حرفی بزنم و با زبون بی زبونی بهش بفهمونم که دوستش دارم ازم فرار کرد و دلمو شکست.
خواهر زاده ی شما منو نابود کرد. من یه عاشقم، گلایه هامو خوردم و می خورم ولی اون با رفتنش، با بی خبر و
پنهانی رفتنش غرورم رو شکست، باور کنین من مستحق این همه عذاب و توهین نبودم، ولی عیبی نداره من درد دال
مو پیش خدا می برم، اون روز لعنتی وقتی جای خالی شو دیدم، وقتی دست خطش رو دیدم که با بی رحمی ازم
خداحافظی کرده بود . که برای همیشه ترکم کرده بود مردم ....ذره ذره آب شدم .نمی تونستم باور کنم که وفا با
اون معصومیت و صورت زیبا و به ظاهر قلب مهربون و کوچیکش این همه بد سیرت و سنگدل باشه . نمی تونستم
بفهمم که چه طوری تونسته با من یه همچین کاری بکنه . آخه چه طوری تونست !
سعید

1403/11/14 12:11

ساکت شد سرش رو میون دست هاش گرفت و چشاشو بست . پردیس که حالا واقعیت ماجرا رو فهمیده بود و
بهش ثابت شده بود که وفا و سعید هم دیگر رو می پرستن به خاطر حدس درستی که زده بود لبخندی روی لبش
نشست و گفت
-آقا سعید وفا واقعاً همون طوریه که ظاهر و رفتارش نشون میده . معصوم و پاک و محجوب و سر بزیر . خودتون
بهتر از من می دونین که چه قدر زیبا و قشنگ و دوست داشتنیه . ولی اون با این همه حسن و زیبایی که داره هیچ
وقت از راه به در نشده و متانتش رو حفظ کرده . خیلی ها دور و برش چرخیدن و خواستن تصاحبش بکنن . ولی اون

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستویکم

همه شونو پس زد . وفا دختر حساس و زود رنجیه . حاضرم قسم بخورم که اون خیلی خیلی بیشتر از شما که اونو
دوست دارین . شما را دوست داره .به روح خواهر جوون مرگم که مادر وفاست قسم که وفا با تمام وجودش شما رو
دوست داره و عاشقونه اون مجبور شده بود که خونه شما رو ترک کنه . وقتی می دیده که شما با خاطر حضور اون از
همه برنامه های زندگیتون عقب می موندین . ناراحت شده . خوب راستم می گه . اون می گفت که شما از سه چهار
ماه قبل قرار بوده که با دختر عموتون که فعلا نامزدتونه ازدواج بکنین . ولی به دلیل بودنش توی خونتون همش
امروز و فردا می کردین و با خونواده تون دچار مشکل شدین . وفا هم به همین دلیل دیگه نتوانسته تو خونتون بمونه
و چون مطمئن بوده که با حضور شما توی خونه نمی تونه کارش رو انجام بده و اون جا رو ترک کنه در نبود شما این
کارو کرده
سعید حالا دیگه سرش رو بلند کرده بود و کلمه به کلمه حرف های پردیس رو تو مغزش حک می کرد وقتی
پردیس ساکت شد سعید گفت
-ولی یا اون به شما در مورد دوست داشتن دروغ گفته یا خودتون اشتباه متوجه شدین که منو دوست داره، وفا ***
دیگه ای رو می خواد. اون حتی قبل از این که با خالد نامزد بکنه هم اونو دوست داشت، وفا عاشق برادر دوستشه.
اون ایلیا رو به عنوان همسر آینده اش انتخاب کرده و خودش، چندین بار اینو به من گفته.
پردیس سرش رو تکون داد و گفت:
- نه، باور کنین اصلا این طوری نیست که شما می گین، درسته که ایلیا قبال خواستگار پرو پا قرص وفا بوده ولی وفا
هر بار بهش جواب منفی داده و تقاضاش رو رد کرده، اون موقع که شما نبودین تا بگم به خاطر شما این کار رو
کرده، اون اصلا به ایلیا علاقه نداره، حتی چندین بار به خود من گفته که ایلیا هیچ وقت نمی تونه همسر مناسب و
مورد علاقه اش باشه، آقا سعید، می دونم از لحاظ اخلاقی اصلا درست نیست که من این حرفی به شما بزنم، ولی شما
اولین و آخرین کسی هستین که تونستین خودتون توی قلب وفا جا بکنین. وفا از روزی که از خونه ی شما اومده
آروم و قراره نداره، یه چشمش اشکه و یه چشم دیگه اش خون، همش یه گوشه می شینه و گریه می کنه، اون به من
گفته که چه قدر شما رو دوست داره، وقتی در مورد شما حرف می زنه یه برقی توی چشم هاش میفته که هر کی
چشم هاشو توی اون لحظه ببینه
می فهمه که مفهوم و منظورش چیه.
سعید حالا دیگه آروم گرفته بود، حرف های پردیس شعله های سوزان خشم و کینه و ناراحتیش رو خاکستر کرده
بود و خنک خنک شده بود، حالا که فهمیده بود وفا هم دوسش داره دیگه نمی تونست ازش دور باشه، می خواست
کنارش باشه، عشق و محبتش رو نثارش

1403/11/14 12:11

بکنه، با حرف های عاشقونه اش آرومش بکنه، به پردیس گفت:
-من به خاطر وفا جلوی خونواده ام ایستادم، بهشون گفتم که سنت و قانون شون رو می شکنم ولی با دختر عموم
ازدواج نمی کنم، چون وفا رو می خواستم و حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم، همون روزی که اون ترکم کرد
قبل از این که به خونه برسم مادرم بهم خبر داد که پدرم حرفم رو قبول کرده و با به هم خوردن قرار ازدواج من و
دختر عموم موافقت کرده، می خواستم همون روز همه و اون چه رو که توی دلم بود رو به وفا بگم و ازش
خواستگاری بکنم، با چه شور و حالی رفتم خونه که اون طوری شد .
پردیس لبخندی زد و با لحن امیدوار کننده ای گفت:

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستودوم

خوب شکر خدا که حالا همه چی به خوبی و خوشی تموم شده و هم شما هم وفا باید قبول کنین که تو این سه ماه
خیلی اشتباه کردین که راز دلتون رو به هم نگفتین و پنهان کاری کردین. ولی حاالا که شما هم به عشق و علاقه ی وفا
ایمان آوردین و بعد از این که منم در مورد شما و حرف هاتون با وفا صحبت بکنم اونو عشق شما رو قبول می کنه،
دیگه لزومی نداره این همه غصه بخورین.
سعید بی تاب تر از قبل گفت:
-پردیس خانم، می شه منو ببرین پیش وفا؟ دلم خیلی براش تنگ شده، دیگه کم کم دارم به مرز جنون و دیوانگی
می رسم.
خاله پردیس با مهربانی گفت:
-چه قدر برای وفا خوشحالم، با وجود شما دیگه هیچ نگرانی از وفا و آینده اش ندارم. آقا سعید، قبل از هر چیز
بهتره شما با خونواده تون تماس بگیرین تا برای مراسم خواستگاری خودشون رو برسونن. منم با پدربزرگ وفا
صحبت می کنم البته من و وفا قبلا تصمیم گرفته بودیم که هیچ کدوم از اون اتفاقاتی رو که برای وفا افتاده بود رو به
اون ها نگیم، حالا هم من فقط موضوع آشنایی شما و وفا رو در هنگام برگشت وفا از دبی به ایران رو بهشون می گم و
بقیه ی ماجرا برای همیشه بین من و شما و وفا مثل یه راز باقی می مونه، شما هم هر وقت خونواده تون تشریف
آوردن میاین خواستگاری منزل پدربزرگ وفا. بعد هم انشاالله با توافق خونواده ها شما دو نفر به هم می رسین و ما
هم براتون آرزوی خوشبختی و سعادت می کنیم.
سعید با غصه گفت:
- یعنی نمی خواین الان من وفا رو ببینم؟
- به من اعتماد کنین این طوری به صلاح هر دوتاتونه، شما که این همه مدت صبر کردین یکی دو روز هم روش. ولی
هر چه زودتر بعد از این که شما رو رسوندم جای قبلی و جلوی در خونه ی پدربزرگ وفا ماشین تون رو از اون جا
بردارین و برین، درست نیست دیگه شما رو اون جا ببینن، مادر بزرگ وفا شما رو دیده و حتی باها تون حرفم زده
ولی اون با من، خودم باهاش حرف می زنم و متقاعدش می کنم، ولی اگه آقای شایسته پدربزرگ وفا شما رو ببینه
بعید می دونم روز خواستگاری خیلی باهاتون راه بیاد، آخه یه مقدار سخت گیر و حساسه. پس بهتره که دیگه تا روز
خواستگاری اون طرف ها نرین.
-بله چشم، پس من همین امروز با خونواده ام تماس می گیرم و بهشون می گم که هر چه سریع تر خودشون رو
برسونن.
خاله پردیس در حالی که ماشین رو روشن می کرد تا سعید رو کنار ماشینش برگردونه گفت:
-بله همین کارو بکنین.
وقتی که از ماشین پردیس پیاده می شد با خجالت گفت:
-پردیس خانم، خیلی خیلی ازتون عذر می خوام ولی می شه خواهش کنم که شماره ی منزلتون رو به من بدین، شما
که نمی ذارین فعلا وفا رو ببینم

1403/11/14 12:11

لااقل اجازه بدین تلفنی باهاش حرف بزنم.
پردیس خندید و گفت:
- باشه، این یه کارو می تونین انجام بدین.
و بعد شماره ی منزلشون رو روی کاغذ نوشت و به سعید داد و با عجله ازش خداحافظی کرد و رفت.

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_دویستوسوم

نزدیکای ساعت نه بود که خاله پردیس به خونه رسید. وفا مثل مرغ پرکنده تا رسیدن خاله پردیس بال بال زده بود
و یک لحظه هم نتوانسته بود آروم بگیره. چنان با دقت و اشتیاق حرف های خاله شو گوش می داد و به دهانش چشم
دوخته بود که خاله اش خیلی بیشتر از اون برای تعریف کردن کل ماجرا شوق و ذوق و عجله پیدا کرده بود. وقتی
که بالاخره وفا دست از سر پردیس برداشت و تو خودش رفت پردیس با عجله از روی مبل بلند شد و گفت:
-ساعت نه و نیمه و من هنوز هیچی برای شام درست نکردم . الانه که محسنم برسه و دوباره متک هاشو شروع
بکنه.
ولی به جای این که به آشپزخونه بره به طرف تلفن رفت و در حال گرفتن شماره گفت:
-اصلا وقت و حوصله ی غذا پختن ندارم الان یه زنگ می زنم تا از رستوران سر خیابون برامون غذا بیارن.
وفا هم چنان ساکت و آروم روی راحتی نشسته بود و تو افکار خودش غرق شده بود. دلش برای سعید یه ذره شده
بود. هنوز هم نمی تونست باور بکنه که سعید واقعاً دوسش داره و عاشق شه. ولی خاله پردیس مطمئنش کرده بود،
لحظات پر استرس و سختی رو داشت می گذروند. با حالت عصبی موهای بلند و مواجش رو با دست جمع کرد و با
گیره از بالای سرش بست. چشم های خوشگل و درشتش از شدت بی تابی و کم طاقتی درشت تر شده بود و صورت
سفید و مرمرینش مهتابی تر. خاله پردیس وقتی گوشی رو سر جاش گذاشت از روی صندلی میز تلفن بلند شد و
همینکه خواست کنار وفا بره، با شنیدن صدای زنگ تلفن دوباره روی صندلی نشست و گوشی رو برداشت. صدای
آروم و محترمانه ی سعید رو شناخت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- لطفاً چند لحظه گوشی رو داشته باشین.
بعد در حالی که گوشی تلفن رو سر جاش می گذاشت به او که ناباورانه نگاهش می کرد گفت:
- چرا نشستی عزیزم؟ پاشو سعید منتظره ها، زود باش برو تو اتاق خواب باهاش حرف بزن.
مطیع و آروم از روی مبل بلند شد و با قدم های سست و لرزان به اتاق خواب رفت. روی تخت نشست و بعد گوشی
رو برداشت. انگار که صداش از قعر چاه به گوش می رسید. صداش حتی برای خودش هم ناآشنا و غریب بود. آروم
و ملایم گفت:
- سلام.
ولی هیچ جوابی نشنید. فقط به سختی می تونست صدای نفس های اشنا و پر اضطراب سعید رو بشنوه. دوباره گفت:
-الو، سلام سعید!
ولی باز هم سکوت بود و سکوت. می دونست که هنوز پشت خطه و اینو از صدای نفس هاش می فهمید با عشق و
مهربونی گفت:
- سعید نمی خوای باهام حرف بزنی؟ باهام قهری اره؟
این بار سعید دیگه طاقت نیاورد و با لحنی بغض آلود و گلایه آمیز گفت:
- نباید باشم؟
وقتی صدای خش دار و دو رگه ی سعید رو شنید اروم شد، همه ی وجودش به آرامش رسید و به

1403/11/14 12:11

خلسه رفت. در
حالی که بغض گلوشو گرفته بود گفت:

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_دویستوچهارم

چرا، حق داری ازم ناراحت باشی، حتی حق داری اگه نخوای که دیگه منو ببینی. ولی سعید باور کن من این کارو
فقط به خاطر تو کردم.
سعید که آروم آروم باز هم داشت طلسم و جادوی صدای پر از ناز و آروم وفامی شد با حرارت گفت:
-گل من، ملوس من، همه ی عمر و آرزوی من، چرا همیشه به جای من تصمیم می گیری؟ می دونی با رفتنت چه به
روزم آوردی؟ نازنینم، چرا منو تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی و چشم به رام گذاشتی؟ شدم مثل مرده ی متحرک، هیچی
از گذر زمان نمی فهمم. حالم خیلی بده وفا خیلی بد.
برای اولین بار بود که حرف ها و گله های عاشقونه ازش می شنید با شنیدن لحن عاشقونه و تب دارش گرم شد و
همه ی وجودش شده بود عشق و خواستن. با محبت گفت:
-معذرت می خوام، تو بگو چی کار باید بکنم که منو ببخشی؟
- خانمی، یعنی هر چی باشه قبول می کنی؟
- هر چی باشه.
سعید صداشو آروم تر کرد انگار از خودش هم خجالت می کشید. با صدای لرزانش گفت
-همین الان برگرد . بیا پیشم . این کارو می کنی ؟
-داری شوخی می کنی سعید ؟
-نه باور کن خیلی جدی گفتم .وفا ! خیلی بی رحمی .چه طوری تونستی این مصیبتو سرم بیاری ؟ این کاری رو که ت
با من کردی هیچ *** حتی با دشمنش هم نمی کنه . فکر می کردم رفتی خونه ی خودتون . از بعدازظهر اون روزی
که فهمیدم چه کاری باهام کردی رفتم جلوی خونه پدر بزرگت . گفتم منو می بینی و دلت برام می سوزه . لااقل
میایی باهام حرف می زنی . ولی هفت روز چشمم به در .خشک شد و خبری از تو نشد . امروز حالم خیلی خراب تر از
روزهای قبل بود . دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم فکر می کنم از خستگی فقط نیم ساعت بی هوش شدم که توی
اون عالم رویا هم کنار تو بودم و سرتا پاتو غرق بوسه کرده بودم. وای که چه خوابی بود، دلم می خواست تو همون
لحظه می مردم و از خواب بیدار نمی شدم. ولی شدم، چشمامو باز هم روی زندگی سیاه و یک نواختم باز کردم. انگار
با اون رویای شیرین جون گرفته بودم، وقتی که عصری خاله پردیس شد فرشته و نجاتم و منو دوباره به زندگی
برگردوند، فهمیدم که اون خواب شیرین و دوست داشتنی داره واقعیت پیدا می کنه و می تونم باز هم تو رو ببینم،
وفا! تو رو خدا برگرد، نزار به آخر خط برسم.
حالا دیگه مثل بارون بهاری داشت اشک می ریخت، با گریه گفت:
-به خدا حال و روز من خیلی بدتر از توئه، دیگه تو با این حرف هات اتیشم نزن.
-باشه نازم، باشه عزیزم، الهی که فدات بشم، نمی خواد تو غصه ی دلتنگی منو بخوری، همینکه الان صدا تو شنیدم
زنده شدم، من به همین م راضیم. اشک هاشو پاک کرد و گفت:
- سعید! حالا می خوای چی کار کنی؟
- بعد از این که با تو حرف زدم می خوام

1403/11/14 12:11

زنگ بزنم خونمون و به مادرم بگم که هر چه سریع تر و خیلی خیلی
اورژانسی خودشونو برسونن تهران و اون وقت همراه پدر و مادرم طبق قراری که با خاله پردیس گذاشتم میام
خواستگاری ...عسلم... می شه همین الان از پشت تلفن بله رو به خودم بگی؟ من دیگه تحملم تموم شده، نمی تونم تا
روز خواستگاری صبر کنم.

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستوپنجم

از لحن پر حرارت سعید از شدت شرم و خجالت گونه های برجسته اش گل انداخته بود گفت:
- لوس نشو... من )توی همون لحظه وفا صدای محسن خان رو شنید( سعید! مثل این که عمو محسن اومده خونه،
دیگه بیشتر از این نمیتونم باهات حرف بزنم اگه کاری نداری باید باهات خداحافظی بکنم.
-نه عزیزم، فقط یادت نره که تو هنوز زن منی، دلم می خواد جلوی هر مرد نامحرمی اون طوری ظاهر بشی که من
دوست دارم، باشه عزیزم؟ - باشه، چشم. پس فعال خداحافظ.
- هیچ وقت با من خداحافظی نکن، به امید دیدار عشق من، مواظب خودت باش .
-تو هم همینطور به امید دیدار.
سعید گوشی رو روی تلفن گذاشت. داغ داغ شده بود، دانه های درشت عروق از روی پیشانی بلندش به کنار گوش و
صورتش می ریخت. صدای او باز هم بیقرار و عاشقش کرده بود، باز هم نفس هاش رو به شمارش انداخته بود و باز
هم بی تاب و تشنه اش کرده بود. نمی تونست یک لحظه رو هم از دست بده با عجله دوباره گوشی رو برداشت و
شماره ی خونشون رو گرفت. مادرش جواب داد:
-سعید جان، تویی پسرم! کجایی مادر؟ چرا تلفن اتو جواب نمی دی؟ بیشتر از هزار بار به موبایل و خونه ات زنگ
زدم، داشتم می مردم از نگرانی.
-ببخش مادر جون، یه کاری برام پیش اومده بود تهران نبودم. خوب حالتون خوبه، بابا خوبه؟
-اره پسرم، ما همه خوبیم، فقط این پیمانه که وضعش خرابه و داره کم کم دیوونه می شه، چی کار کردی سعید جان،
با عموی هوتن حرف زدی؟
دیگه باید همه چی رو به مادرش می گفت برای همین این طوری شروع کرد:
-مادر جون، اولا پدر وفا عموی واقعی هوتن نیست، در واقع اون اصلا پدر نداره و سه چهار سالی هست که پدر و
مادرش فوت کردن، پدربزرگش و پدر هوتن یه دوستی خانوادگی با هم دارن که هم دیگه رو مثل برادر دوست
دارن، برای همینم بچه هاشون هم به اونا عمو می گن.
مادرش که اصلا این چیزها براش مهم نبود و فقط خواسته ی پیمان مد نظرش بود گفت:
- خوب پسرم، این چیزهایی که گفتی اصلا مهم نیست حالا بگو ببینم ازشون اجازه خواستگاری گرفتی یا نه ؟
کلافه شده بود و نمیدونست چه طوری حرفش رو به مادرش بگه، دستش رو به موهای سیاهش کشید و گفت:
-مادر، من از اونا اجازه برای خواستگاری گرفتم اما نه برای پیمان.
- یعنی چه؟سعید! چرا واضح حرف نمی زنی؟ داری منو عصبی می کنی. اصلا از حرف هات سر در نمیارم.
حالا دیگه به سیم آخر زده بود گفت:
- مادر، من قرار خواستگاری از وفا رو برای خودم گذاشتم، یعنی راستش بخواین من و اون بیشتر از چهار ماهه که
هم دیگرو دوست داریم و می خوایم که با هم ازدواج بکنیم، برای همینم بود که من موضوع ازدواج با روژان رو قبول

1403/11/14 12:11


نکردم، مادر، وفا منو دوست داره و منم با همه و وجودم می خوامش.
مادرش کاملا گیج شده بود، پیمان روبروش نشسته بود و زل زده بود بهش، توان سر پا ایستادنش رو از دست داد و
روی مبل نشست و گفت:
- سعید، چی داری می گی؟حالا من به پیمان چی بگم؟ چه طوری متقاعدش کنم؟
سعید با خشم

1403/11/14 12:11

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستوششم

وفا با وسواس و دقت خیلی زیادی بالاخره آماده شد. پیراهن نباتی رنگ حریری پوشیده بود مثل همیشه صورت زیبا
و افسون گرش رو با آرایش ملیحی دلربا تر و جذاب تر کرده بود. صندل شیشه ای سه سانتی زیبایی به پا کرده و
شال شیری رنگ نازکی هم روی سرش انداخته بود. همه چی مرتب و آماده بود. لحظه ها به تندی پیش می رفت و
قلب بی تاب او با گذشت ثانیه ها تندتر می زد. خاله پردیس و عمو محسن هم توی مجلس خواستگاری حضور
داشتند و این برای او دلگرم کننده و آرامش بخش بود. آقای شایسته با خوش رویی و مهربانی به او محبت می کرد
و گاهی سر به سرش می ذاشت. سرور خانم هم با دقت وسایل پذیرایی رو آماده می کرد و توی این کار خیلی از
خاله پردیس کمک می گرفت.
به صلاح دید آقای شایسته غیر از اون ها *** دیگه ای توی مراسم خواستگاری حضور نداشت و حتی بنا به دلایلی به
عموی وفا هم اطلاع نداده بودند..
**
سعید در کت و شلوار گران قیمت و خوش دوخت کرم رنگ که با بلوز راه دار سفید بهتر و زیبا تر جلوه می داد.
خیلی خوش تیپ و برازنده شده بود. ریش سیاه براقش با موهای خوش حالت و مرتبش بسیار با وقار و خوش چهره
اش کرده بود. چشم های پر جذبه و با نفوذ و سیاهش از خوشحالی و هیجان برق می زد و این رضایت از چشم رئوف
خان و روح انگیز دور نمانده بود و با خوشحالی و افتخار شاهدش بودند. همگی سوار بر بنز سیاه رنگ صد و هشتاد
میلیونی او به طرف منزل شایسته می رفتند.
سعید از قبل سبد گل زیبا و بزرگی خریده بود و همراه جعبه ی بزرگ شیرینی در ماشین جا داده بود. وقتی زنگ
آیفون رو فشار دادند قلبش وحشیانه تر از قبل در سینه اش کوبید. بعد از یازده روز دوری و جدایی قرار بود وفا رو
ببینه، و این شیرین ترین و دلچسب ترین روز زندگیش بود. پشت سر مادر و پدرش وارد حیاط بزرگ منزل شایسته
شد و در رو پشت سرش بست. همگی برای خوش آمد گویی و استقبال از مهمونا به حیاط اومده بودند. محسن خان و
آقای شایسته به گرمی دست رئوف خان رو فشار دادند و با او هم رو بوسی کردند روح انگیز هم با پردیس و سرور
رو بوسی کرد و بعد وارد خونه شدند.
سعید هنوز موفق به دیدن وفا نشده بود وقتی قدم به داخل سالن بزرگ و شیک گذاشتند وفا با زیبایی تمام جلوی
چشم های بی قرار و بی طاقت او ظاهر شد. با وقار و ملاحت به نزدیکی مهمونا رفت و چون قبلا با پدر و مادر سعید
آشنا شده بود بدون استرس و با خوش رویی با اون ها سلام و احوال پرسی کرد و بعد به طرف دست ها و آغوش باز
روح انگیز رفت و هم دیگر رو بغل کردند و بوسیدند.
سعید هم چنان با سبد بزرگ گلی که توی دستش بود به وفا خیره شده بود.

1403/11/14 12:12

وفا بعد از جدا شدن از روح انگیز به
طرف او برگشت و آروم و شرمگین بهش سلام کرد. او با نگاهی مشتاق و بی قرار و سوزاننده به سر تا پای وفا
جواب سلامش رو داد و بعد چند قدمی نزدیکش شد و با احترام سبد گل رو به دستش داد. می خواست که هر چه
زودتر از زیر نگاه های خیره و پر از معنای او فرار بکنه. با شرم ازش تشکر کرد و بعد برای جا سازی سبد گل زیبا
به طرف پاسیوی بزرگ و نور گیر رفت.

1403/11/14 12:12

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستوهفتم

سعید و وفا دقیقا روبروی هم نشسته بودند و هر دو دزدکی و با خجالت مشتاقانه به هم نگاه می کردند. سعید مدام پا
به پا می شد و به وضوح می شد از رفتارش فهمید که چه قدر بی تاب و کم طاقته، چنان خیره و با عشق به او نگاه می
کرد که او از شرم و خجالت خیس عرق شده بود.
روح انگیز دست او رو توی دست هاش گرفته بود و مدام عروس خوشگلم عروس نازم می گفت و قربان صدقه اش
می رفت. آقای شایسته از همون لحظات اول شیفته و شخصیت محترمانه و رفتار خان سالاری رئوف خان شده بود و
با اشتیاق با هم مشغول گفتگو بودند. محسن خان و خاله پردیس کنار هم نشسته بودند و اون ها هم، مشغول صحبت
بودند. سرور خانم و روح انگیز هم در حالی که او رو در میون شون گرفته بودند با هم حرف می زدند. هیچ ***
توی اون جمع حاضر به غیر از خاله پردیس خبر از دل بی طاقت و عاشق وفا و سعید نداشت . همه به نوعی سرگرم
بودند و هیچ کدومشون توجهی به اشتیاق با هم بودن و نزدیک به هم بودن و تنها بودن آن دو نداشتند به غیر از
خاله پردیس که شاهد نگاه های عاشقانه و گاه و بی گاه اونا به هم دیگه بود و می تونست بفهمه که توی اون لحظه
چقدر به هم نیاز دارند. این بار با دقت بیشتری به هر دو نگاه کرد. توی زندگیش این اولین و تنها ترین زوجی بود
که می دید چه قدر به هم میان و هر دو تاشون بی نهایت زیبا و متین و دوست داشتنی هستند. دلش نیومد بیشتر از
اون هر دو رو تو انتظار بذاره و شاهد نگاه های بی تاب و تمنای دل و از هم دور بودنشون باشه. تک سرفه ای کرد و
خطاب به حاضرین گفت
-اگه بزرگتر های مجلس اجازه بدن این عروس و دوماد ما توی خلوت و جای دنجی با هم تنها باشن و حرف هاشون
رو به هم بزنن.
اقای شایسته و رئوف خان هر دو به نشانه ی تائید سرشون رو با لبخندی که روی لبشون بود تکون دادند. سرور
خانم هم با مهربانی به وفا گفت:
-دخترم،آقا سعید رو به اتاق خودت راهنمایی کن فکر می کنم اون جا از همه جا دنج تر و آروم تر باشه.
او وقتی سعید رو سرپا و منتظر خودش دید از روح انگیز عذر خواهی کرد و بلند شد و دوشادوش سعید با هم به
طرف انتهای سالن و اتاق خودش رفتند. همه با تحسین و شوق به رفتنشون نگاه می کردند و توی دلشون برای اونا
آرزوی خوشبختی و سعادت می کردند.
***
سعید پشت سرشون در رو بست، با ذوق و شوق بی حد و اندازه ای روبروی او ایستاد. دلش می خواست جلوی پایش
و اون همه زیبایی او زانو بزنه و ستایشش بکنه، چه قدر از دیدش غرق لذت می شد. دمای بدنش خیلی بالا رفته بود
و احساس می کرد که داره از تو گر می گیره، کت شیری رنگش رو از تنش درآورد و بدون این که نگاهش رو از

1403/11/14 12:12

او
بگیره اونو کنار پاش روی زمین انداخت. دست هاشو به طرف دست او برد و دست های داغش رو گرفت. توی چشم
هر دوتاشون قطره ی درشت اشکی برق می زد. سعید صورتش رو به طرف صورت او برد و خواست گونه اش رو
ببوسه که وفا با خجالت سرش رو به عقب کشید، ولی سعید بدون این که عقب نشینی کنه بیشتر به سمت صورت او
خم شد و با حرارت خاصی گفت:
- ملوسکم، تو هنوز تا شو نزده ساعت دیگه زن شرعی و قانونی منی، اینو که فراموش نکردی؟

1403/11/14 12:12

چشم.
- وفا!
- جانم!
- از این به بعد فقط توی خونه برای من آرایش کن و خودتو فقط واسه من خوشگل کن باشه؟
- چشم.

1403/11/14 12:12