رمان های جدید

613 عضو

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادودوم

هیچ کدومشون غیر از عشق و محبت سرشار به هم چیز دیگه ای نبود. سبک سبک، آروم آروم، و باز هم می دیدند
که هم دیگر رو می پرستن و به بودن در کنار هم زنده ان، ولی حیف که از راز دل هم خبر نداشتن و هر کدوم فکر
می کرد که اون یکی دوستش نداره و عشقش یک طرفه و بی سرانجامه.
ترانه و هوتن وقتی به اونا رسیدن و از دور شاهد خلوت و راز و نیازشون شدن بی صدا و آروم راه اومده رو برگشتن
و اونا رو به حال خودشون رها کردند و تنهاشون گذاشتند.
شمارش معکوسِ کشنده و زجر آور آغاز شده بود، تنها سیزده روز به پایان مدت صیغه باقی مانده بود. وفا و سعید
از ترس رسیدن روز تلخ جدایی حتی به ساعت هم نگاه نمی کردند. هر دو آرزو می کردند که ای کاش زمان از
حرکت می ایستاد و هیچ وقت سیزده روز بعد نمی رسید. چه قدر دردآور و وحشتناک بود براشون گذشتن ثانیه ها و
دقیقه ها و ساعت ها.
اون شب وفا برای شام غذای مورد علاقه ی سعید رو درست کرده بود. از یکی دو ساعت قبل از اومدن سعید خودش
رو به زیبایی آراسته و آماده کرده بود. بلوز و دامن سیاه سنگ دوزی شده اش رو پوشیده بود. بعد از حمام موهای
موج دارش رو سشوار کشیده و صاف و لختش کرده بود. می خواست از لحظه لحظه ی بودن در کنار سعید نهایت
لذت و استفاده رو ببره. میز شام رو چید و پشت میز نشست و بی قرار و بی تاب به انتظار رسیدن سعید چشم به در
دوخت. سعید خسته و عصبی ماشین رو وارد پارکینگ کرد. از صبح بیشتر از ده بار مادرش باهاش تماس گرفته بود
و ازش خواسته بود که برای خواستگاری از وفا برای پیمان از خونواده ی عموی هوتن اجازه بگیره. مادرش می گفت
که پیمان همه رو دیونه کرده و از کار و زندگی انداخته، می گفت که پیمان مثل بچه ها گوشه ای نشسته و با لج بازی
پاشو می کوبه زمین و گریه و زاری می کنه و به زمین و زمان بد و بیراه می گه، سعید هم کلافه و عصبانی به مادرش
گفته بود که تو اولین فرصت نتیجه رو بهشون اطلاع می ده. و حالا با رسیدن به خونه و دیدن چراغ های روشن و به
مشام خوردن بوی غذای مورد علاقه اش همه ی غم و غصه هاش رو فراموش کرده بود و برای روبرو شدن با وفا
لحظه شماری می کرد. با ورود به سالن بلند سلام کرد.
وفا از توی آشپزخونه گفت:
- سلام، خسته نباشی، برو زود دستات رو بشور و بیا، می خوام غذا رو بکشم.
سعید هم با عشق چشم بلندی گفت و به طرف دستشویی رفت. سریع دست هاشو شست و اومد توی آشپزخونه
نشست روی صندلی، و چشم دوخت به وفا که با ناز و به زیبایی براش غذا می کشید. وقتی که او برای سومین بار
صداش کرد به خودش اومد و با خجالت نگاه ماتش رو گرفت و بشقاب غذاش

1403/11/14 12:05

رو از دستش گرفت. وفا که از
لحظه ی ورود سعید متوجه ناراحتی و بی حوصلگیش شده بود با تعجب ازش پرسید:
- حالت خوبه سعید؟
سعید که شنیدن صدای ملایم و آرامش بخش او توی گوشش مثل خوش ترین آوازها و بهترین ترانه ها بود با عشق
نگاهش کرد و گفت:
- خوبم، چه طور؟ ظاهرم این طور نشون نمی ده؟
دسته ای از موهای ابریشمین و بلندش رو که روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش جا داد و گفت:

1403/11/14 12:05

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادوسوم

- نمی دونم احساس می کنم یه جوری هستی.
سعید دست هاش رو زیر چانه اش گذاشت و خیره نگاه کرد و با لحن مخصوص و پر از معنایی گفت:
- مثلاً چه طوری شدم؟
از برق چشم های زیبا و طلسم کننده ی سعید دست و پاش رو گم کرد. با خجالت سرش رو پایین انداخت و
مشغول خوردن غذاش شد و گفت:
- اصلاً ولش کن، حتماً من اشتباه می کنم.
سعیدبا نگاهی به گونه های ملتهبش متوجه شرم و خجالتش شد و دیگه حرفی نزد. توی سکوت و آرامش غذاشون
رو خوردن، وفا می خواست وسایل روی میز رو جمع بکنه که سعید گفت:
- وفا، یه لحظه بشین می خوام باهات حرف بزنم.
با تعجب دوباره روی صندلی نشست و به سعید چشم دوخت. سعید که دلشوره ی عجیبی گرفته بود برای کم کردن
اضطرابش به صندلی بلند چوبی خراطی شده تکیه داد و با دست موهاشو به عقب زد. نمی دونست چه طوری باید
موضوع رو با اون درمیون بذاره به هیچ وجه نمی خواست او رو برای پیمان خواستگاری بکنه و می خواست نهایت
احتیاط لازم رو هم بکنه که از حرف هاش برداشت بد نکنه.
وفا از رفتار سعید هیچی متوجه نمی شد و کم کم داشت نگران می شد گفت:
- سعید مشکلی پیش اومده؟ چرا حرف نمی زنی؟
سعید دقیق تر نگاهش کرد و گفت:
- تو این چهار پنج روزی که از مریوان برگشتیم مامان هر روز ده بار باهام تماس می گیره و دیگه اعصابم رو خرد
کردن.
هنوز متوجه منظور سعید نشده بود، گفت:
- خوب برای چی اعصابت خرد می شه؟ مگه مامانت چی می گه که خوشت نمیاد؟
سعید باز هم برای این که او متوجه نیت قلبی و عشق و علاقه اش نشه گفت:
- بحث خوش اومدن و نیومدن من نیست، حرفم اینه که اصرار بیش از حد و اندازه ی اونا کلافه ام کرده.
وفا بی حوصله گفت:
- سعید، تورو خدا یه کم واضح تر حرف بزن من اصلاً متوجه منظورت نمی شم.
سعید دست هاش رو پشت سرش قلاب کرد و گفت:
- مامان ازم خواسته که تو رو برای پیمان خواستگاری بکنم، البته چون به دروغ به اونا گفته بودیم که تو دختر عموی
هوتن هستی از من خواستن که از عموی هوتن اجازه بگیرم که اونا از مریوان بیان برای خواستگاری تو، انگار خیلی
هم از جواب تو مطمئن هستند که این همه اصرار می کنن، حالا من قراره بهشون جواب بدم که بیان یا نه، که اگه
جوابت مثبت باشه کی بیان؟
کاملا شوکه شده بود، به هیچ وجه از سعید توقع و انتظار نداشت که اونو برای برادرش خواستگاری بکنه، احساس می
کرد سعید هم صدای شکستن غرور و قلب و روحش رو شنیده، باز هم بغض لعنتی جلوی نفسش رو گرفته بود. باز
هم چشم هاش خیال باریدن داشتن و کلافه اش می کردن سعید ادامه داد:

1403/11/14 12:05

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادوچهارم

حاالا این قضیه یه طرف، چند وقتیه هوتنم مدام تو گوشم وزوز می کنه که ازت اجازه بگیرم که با خونواده اش بیان
برای خواستگاری. به خدا دیگه کلافه شدم، نمی دونم چه جوابی بهشون بدم و خودم رو خلاص بکنم.
دیگه تصویر سعید رو نمی دید. چشم هاش پر از اشک شده بود. با خود گفت: چه راحت سعید منو از سرش باز
کرده و داره برای برادر و دوستش خواستگاری می کنه. چه آسون دلمو می شکنه.
ولی سعید انگار دست بردار نبود، مثل این که همه ی توانش رو جمع کرده بود که او رو از پا دربیاره؛ لهِش کنه،
خردش کنه. خودش رو جلوتر کشید، به میز تکیه داد و دست هاش رو تکیه گاه صورتش کرد و در حالی که مثل
صیادی به طعمه ی مظلوم و بی پناهی نگاه می کرد بهش زل زد و آخرین ضربه اش رو هم زد و گفت:
- وفا، من می دونم که تو جوابت به پیمان و هوتن منفیه، من می دونم که تو خیلی وقته همسر ایده آل و مناسبت رو
انتخاب کردی و خیلی هم دوستش داری، من خبر دارم که تو حتی با ایلیا قرار و مدارتون رو هم گذاشتین و همه چی
تموم شده ولی نتونستم این اجازه رو به خودم بدم که بدون نظرخواهی از تو و مطمئن شدن ازت به پیمان و هوتن
جواب منفی بدم.
سردرد و سرگیجه و تهوع عجیبی به او دست داده بود. انگار یکی با پتک محکم می کوبید توی سرش. چشم هاش
تار می دید و ضربان قلبش نامنظم و غیرعادی شده بود. همه ی بدنش کرخ و بی حس شده بود. گوشش زنگ می زد
و دهانش خشک خشک شده بود. دونه های عرق از پشت گردنش و لای موهاش پشت سر هم لیز می خورد و به
کمرش می رسید و قل قلکش می داد. باید یه حرفی می زد، باید یه چیزی می گفت، باید سعید رو لِه می کرد، غرور
سرکش و آهنینش رو می شکست، باید تلافی می کرد، باید توی چشم هاش شکست و غصه و غم رو می دید تا آروم
می گرفت به سختی از روی صندلی بلند شد و ایستاد. به سعید نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد صداش بدون
رعشه و محکم باشه گفت:
- کار خوبی کردی که از قول من جواب منفی ندادی، به من فرصت بده باید خوب فکر بکنم، حرف یه عمر زندگیه،
بالاخره زمان لازم دارم تا نظر قطعی خودم رو بگم.
سعید پوزخندی زد و گفت:
- بله، مسلماً باید فکراتو بکنی و همه ی جوانب کار رو بسنجی، امیدوارم که اون انتخابی رو بکنی که موجب
خوشبختی و عاقبت بخیریت بشه.
دیگه نتونست اون جا بمونه. از سعید روشو برگردوند و برای رفتن به اتاقش از آشپزخونه خارج شد. وارد اتاقش شد
و درو از داخل قفل کرد. روی صندلی جلوی میز آرایش نشست و زل زد به تصویر درون آینه. چه قدر از خودش
بدش می اومد. چه *** و ساده دل بود! چه خوش باور و خوش خیال بود. به قیافه ی شکست خورده و

1403/11/14 12:06

ماتم زده اش
نگاه کرد و گفت: خاک تو سرت، حقته، خوب شد سعید زیر پاش همه ی شخصیت و غرورت رو لِه کرد، حقت بود
باید یکی مثل سعید چنان ادبت می کرد، که تا عمر داری به هیچ کسی دل نبندی، خیلی خوب شد که اون قلب
کاغذی و رنگارنگت تیکه تیکه شد، تا تو باشی که دیگه برای خودت رویاپردازی نکنی، حالا دیگه همه چی تموم شد،
اگه یه ذره فقط یه ذره شخصیت و غرور توی وجودت باقی مونده خودت و جمع و جور کن و گورتو گم کن، این جا
دیگه جای تو نیست، توی *** خیلی وقت پیش باید از این جا می رفتی، که این همه خوار و ذلیل نمی شدی، که
خودتو تا این حد سبک نمی کردی، باید بری، همین فردا باید خودتو گمو گور بکنی. سعید چنان تو رو شکسته و لِه
کرده که تا آخر عمرت هم نمی تونی خودتو جمع و جور بکنی و غرور شکسته ات رو بند بزنی، تا بیشتر از این جلوی

1403/11/14 12:06

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادوپنجم

چشمش پست و حقیر نشدی از این جا برو. شیشه ی ادکلنش رو برداشت می خواست با پرت کردنش توی آینه
خودش رو بشکنه و نابود بکنه ولی نتونست، ممکن بود سعید صدای شکستن شیشه رو بشنوه و باز هم برای حماقت
و سادگیش بخنده. شیشه ی ادکلن رو دوباره سرجاش گذاشت. دیگه اختیار مهار کردن اشک هاش از دستش خارج
شده بود. اشک می ریخت و اشک می ریخت به سه ماه سادگی و بچه گی و خامی و رویاپردازی هاش می گریست،
چمدانش رو از زیر تخت بیرون کشید. یکی یکی لباس هاش رو تا کرد و توی چمدان گذاشت همه ی وسایلش رو از
توی کشوهای میز آرایش و عسلی برداشت و توی چمدان گذاشت. پیراهن سبز حریر پر از خاطره اش رو تا کرد و
توی جعبه اش گذاشت. چه قدر از این لباس بدش می اومد. بوی سعید رو می داد و این حالش رو بدتر می کرد.
جعبه ی مقوایی لباس رو روی میز آرایش گذاشت. کارش تموم شده بود. بلند شد و چراغ اتاقش رو خاموش کرد.
باید زودتر می خوابید. صبح بعد از رفتن سعید باید اون جا رو ترک می کرد، روی تخت دراز کشید. قلبش تیر می
کشید، سرش رو توی بالش فرو کرد و به سختی فریادها و ضجه هاش رو توی گلو خفه کرد و به تلخی زار زد و
گریست.
****
سعید بدون این که به وسایل روی میز دست بزنه از آشپزخانه خارج شد. چراغ ها رو خاموش کرد و به طبقه ی بالا و
اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید بدون این که لباسش رو عوض بکنه. دیگه هیچی براش اهمیت نداشت، همه
چی تموم شده بود، حالا وفا سه تا خواستگار خوب و مناسب داشت و سعید مطمئن بود که برای همیشه وفا رو از
دست داده، چه قدر سخت بود که آدم شاهد ذره ذره مردنش باشه، که به سادگی عشق و قلبش رو دو دستی تقدیم
یکی دیگه بکنه، حتی نای گریه کردن و غصه خوردن رو هم نداشت، خسته بود، خیلی خسته، شونه هاش زیر بار بی
معرفتی و سنگدلی و نمک نشناسی داشت لِه می شد، زیر لب زمزمه می کرد: وفا! چرا با من این کارو کردی؟ سه
ماه تموم بازیم دادی، هر جور که دلت می خواست کوکم کردی، رقصوندیم، با عشوه گری ها و زیبائیت دل و دینم
رو ازَم گرفتی و جلوی خدا و وجدانم بی اعتبارم کردی، از کارو زندگی ساقطم کردی، چرخونیدم و چرخونیدم تا به
امروز و به امشب، که این طوری بزنیم زمین، که جلوی من بایستی و بهم بگی باید فکراتو بکنی، که باید انتخاب
بکنی، که من هیچ کاره ام! که من برات ذره ای ارزش ندارم! یعنی من هیچ نقشی تو زندگیت ندارم؟ چه قدر بد
بودی وفا! چرا تا حالا نفهمیدم که تو چه موجودی هستی؟ اگه به هوتن جواب مثبت بده چی کار کنم؟ دیگه باید قید
دوستی و رفاقت رو بزنم. من نمی تونم وفا و هوتن رو کنار هم و مال هم ببینم، نه

1403/11/14 12:06

امکان نداره، یه کاری می کنم و یه
دعوای درست و حسابی با هوتن راه می ندازم و برای همیشه ازَش جدا می شم، ولی اگه وفا بخواد برای زجرکش
کردن من با پیمان ازدواج بکنه چی، اون وقت چی کار کنم، پیمان که دوستم نیست که قیدشو بزنم، برادرمه، عضوی
از خونواده امه، ولی من چه طوری می تونم تو جشن ازدواجشون حضور داشته باشم، یعنی باید وایسم و پیمان و وفا
رو در کنار هم و در حال حلقه انداختن تو دست های هم ببینم، یعنی پیمان می خواد برای همیشه مالک جسم و روح
وفا بشه، که از وجودش لذت ببره، که با نگاه کردن بهش و لمس کردنش غرق لذت بشه، لعنت به تو وفا! لعنت به
تو و همه ی هم جنسانت که به راحتی با زندگی و آینده و قلب و روح یکی بازی می کنین و به راحتی دورش می
ندازین، خدایا، چی کار کنم؟ خدایا، چرا دیگه کمکم نمی کنی؟ چرا همَش مشکلاتم زیادتر می شه؟ چرا گره ی کارم
رو باز نمی کنی؟ چرا گذاشتی به این روز بیفتم؟ چرا جلومو نگرفتی؟ چرا قلم پامو نشکستی تا پامو توی

1403/11/14 12:06

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادوششم

این راه بی سرانجام نذارم؟ خدایا، به دادم برس، غیر از تو غم و غصه هامو به کی می تونم بگم، شکایتم رو پیش کی ببرم غیر از
تو، فقط تویی فقط تویی که صدامو می شنوی و با مهربونی و حوصله به حرف هام گوش می دی، تنهام نذار، بهم
قدرت بده، نیرو بده، صبر و تحملم رو زیاد کن، نذار جلوی همه آبروم بریزه و اعتبارم رو از دست بدم، خدایا کمکم
کن.
صبح به سختی چشم های پف کرده و دردناکش رو باز کرد، سرش مثل کوه سنگین شده بود و به شدت درد می
کرد. با بی حوصلگی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، چند دقیقه ای هم از ده گذشته بود. بی هدف و بی حال
نگاهی به اطرافش انداخت. یک لحظه چشم هاش روی چمدان بسته شده اش کنار میز آرایش ثابت موند و یک دفعه
همه چی به یادش اومد، صحنه های دردآور و کابوس های حقیقی دیشب جلوی چشمش اومد، آره، حالا دیگه همه
چی به ذهنش اومده بود، اون تصمیم گرفته بود که از خونه ی سعید بره، برای همیشه از اون جا بره، وقتی یاد اون
لحظه ای افتاد که سعید مثل آب خوردن و خیلی آسون غرورش رو شکسته بود و بی ارزشش کرده بود با عجله از
روی تخت بلند شد. مثل آدم کوکی شده بود، انگار یه نوار ضبط کرده رو توش جاسازی کرده بودند. با عجله به
طرف دستشویی رفت، بعد از شستن دست و صورتش موهاشو شونه کرد و با گیره بست. از اتاق خارج شد و برای
رفتن به آشپزخونه از پله ها پایین رفت. بوی بد و تهوع برانگیز ظرف های کثیف و غذایی که از دیشب روی میز
آشپزخونه مونده بود همه ی سالن رو پر کرده بود. با عجله دست به کار شد. اول روی میز رو جمع و تمیز کرد بعد
ظرف ها رو شست. خواست از آشپزخونه خارج بشه که با تردید میان راه ایستاد. باید برای ناهار سعید یه فکری می
کرد. با خودش گفت: طفلک خسته و گرسنه می خواد بیاد خونه، لااقل اول یه چیزی می خوره بعد برای بی خبر رفتن من حرص و جوش می خوره .اصلا چرا باید حرص و جوش بخوره .باز هم ***
شدم ها . اون از خداشه که من از این جا برم .تازه بعد از رفتن من نفس راحتی می کشه .و توی دلش می گه خیر
ببینی وفا کاش زودتر این کارو کرده بودی ؟
از توی فریزر بسته ای گوشت بیرون آورد و خیلی با عجله و پر از شتاب غذای هول و هولکی و ساده ای درست کرد
.بعد از تموم شدن کارش زیر اجاق رو خاموش کرد و از آشپزخانه بیرون رفت .دوباره به اتاقش برگشت . روی بلوز
و دامن سیاهش مانتوی کرم رنگش رو پوشید و شال سیاهش رو سرش کرد .با دقت به گوشه گوشه ی اتاق نگاه
کرد . همه وسایلش رو جمع کرده بود . وقتی مطمئن شد که چیزی یادش نرفته چمدونش رو برداشت و از اتاق
خارج شد . به سختی از پله ها پایین رفت و بعد

1403/11/14 12:07

از این که چمدون رو کنار در خروجی گذاشت به طرف میز تلفن
رفت .می خواست به آژانس زنگ بزنه کارت آژانس سر خیابان رو برداشت و شماره اش رو گرفت .وقتی گوشی رو
دوباره سر جاش گذاشت . خواست از روی صندلی بلند بشه که با دیدن کاغذ سفیدی کنار میز تلفن یه چیزی به
ذهنش رسید .خود کاری رو از توی کشوی میز تلفن برداشت و با عجله و دست های مرتعش و لرزانش یه چیز هایی روش نوشت . اشک توی چشاش حلقه زده بود .باید عجله می کرد .بلند شد و دوان دوان از پله ها بالا رفت به
در اتاقش که رسید ایستاد.کاغذ رو روی در چسبوند و دوباره به سالن برگشت .چمدونش رو برداشت و از سالن
خارج شد .پله های مارپیچ رو که طی کرد به حیاط رسید بی اختیار از دور چشمش به خونه ی ته باغ افتاد .بغض
لعنتی داشت .خفه اش می کرد .به سختی روشو برگردوند .به راهش ادامه داد .وقتی از مسیر کنار استخر رد می شد

1403/11/14 12:07

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادوهفتم

باز هم قدم هاش کندتر شد . انگار پاهاش به اراده ی خودش نبودند .چه روزها و لحظه های خوبی رو توی این حیاط
و اون خونه ای که برای همیشه داشت ترکش می کرد .گذرونده بود صدای بوق ماشین رو که شنید .تندتر قدم
برداشت و به کنار در رسید .با چشم های خیس از اشکش گوشه گوشه ی خونه ی بزرگ و دلباز و لوکس و اعیانی
سعید رو از نظر گذروند و با صدای لرزانی گفت
-خداحافظ ای تنها خونه و مأمن و منزل عشق و امید من. خداحافظ برای همیشه.
راننده با خارج شدن وفا از خونه از ماشین پیاده شد و چمدون رو از او گرفت و توی صندوق عقب جا داد. روی
صندلی عقب نشست و آدرس خونه خاله پردیس رو به راننده داد. وقتی که راننده بی خبر از قلب لرزان و بی تاب او
پاش رو تا آخر روی پدال گاز فشار داد او با ترس و عجله صورتش رو به عقب برگردوند و برای آخرین بار نگاه
خیسش رو به خونه ی سعید درخت. حاالا با چمدون توی دستش کنار در خونه ی خاله پردیس ایستاده بود. نمی دونست که خاله پردیس تو اون موقع از روز خونه است یا نه، با ناامیدی و تردید دستش رو روی زنگ گذاشت. زمان
زیادی نگذشته بود که صدای مهربون خاله پردیس از پشت آیفون به گوشش رسید خوشحال از بودن خاله توی
خونه گفت:
- سلام خاله جون، منم وفا. می شه درو باز کنین.
ولی خاله پردیس اون قدر از شنیدن صدای وفا هیجان زده شده بود که همه چی رو فراموش کرده بود با خوشحالی
گفت:
-الهی فدات شم خاله جون، قربون اون صدای ناز و قشنگت بشم، خوش اومدی عزیز دلم، بیا تو، اومدم اومدم.
وقتی که در باز شد چمدونش رو از زمین بلند کرد و وارد حیاط شد. بعد از طی کردن مسیر باصفا و جمع و جور
حیاط، کنار در خونه رسیده بود که خاله پردیس با عجله از داخل خونه بیرون اومد و دوان دوان خودش رو بهش
رسوند و محکم بغلش کرد. مدام سر و صورتش رو می بوسید و قربون صدقه اش می رفت. خودش هم مثل خاله
پردیس هیجان زده و خوشحال از دیدن دوباره ی خاله پردیس اونو محکم بغل کرده بود و اشک می ریخت. دقایقی
بعد باالاخره خاله پردیس رهاش کرد و گفت:
-دورت بگردم وفا جون، چشم ها مو روشن کردی، خونه مو روشن کردی؟ الهی قربون قدم هات برم، بیا بریم
عزیزم، بریم تو که خیلی باهات حرف دارم. بده من اون چمدونت رو، بمیرم الهی، این چمدون که خیلی سنگینه، چه
طوری تا این جا آوردیش بیا، بیا بریم تو خونه دختر نازم.
و بعد دستش رو گرفت و با خودش توی خونه برد. او هم چنان اشک می ریخت و با دستمال کاغذی گاهی اشک
چشم هاش رو پاک می کرد و گاهی هم آب بینی شو می گرفت. اون قدر گریه کرده بود که دیگه چشم هاش بار
نمی شد. بینی خوش مدل و

1403/11/14 12:07

صورت خوش ترکیبش قرمز شده بود. خاله پردیس با عجله و هول هولکی لیوانی شربت
براش درست کرد و بدون این که لیوان رو توی سینی یا بشقابی بذاره در حالی که با قاشق بزرگی همش می زد به
کنارش اومد و کنارش روی مبل نشست. لیوان رو به دستش داد و گفت:
-بخور عزیزم، هلاک شدی از بس توی این هوای گرم گریه کردی و اشک ریختی، بخور آرومت می کنه.
به زور جرعه ای از شربت رو خورد و لیوان رو روی میز گذاشت. خاله پردیس با ناراحتی دوباره لیوان رو به دستش
داد و گفت:
-تا آخر شو باید بخوری، زود باش بخورش ببینم.

1403/11/14 12:07

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادوهشتم

با لحن غمگینی گفت:
- نمی تونم خاله پردیس، به خدا هیچی از گلوم پایین نمی ره.
ولی خاله پردیس ول کن نبود. او به زور شربت رو تا تهش خورد و بعد لیوان رو به دست خاله پردیس داد. دوباره با
دستمال کاغذی اشک هاش رو پاک کرد ولی باز هم بعد از پاک کردن صورتش گونه هاش خیس شد. خاله پردیس
که دلیل گریه ی بیش از حد و ناراحتیش رو نمی دونست گفت:
- وفا جون، همون آقایی که تو خونه اش بودی آوردت این جا؟ چی بود اسمش یادم رفت. آهان سعید، آره آقا سعید
رسوندت این جا؟
با شنیدن نام سعید گریه اش شدت گرفته بود، سرش رو تکون داد و گفت:
-نه خاله جون، با آژانس اومدم.
خاله پردیس متعجب و ناراحت گفت:
-وا چه بی فکر و از خدا خواسته، چه طوری دلش اومد تورو تنها بذاره؟ عیبی نداره، اصلا ولش کن، کار خوبی کردی
اومدی عزیزم، بالاخره مدت زیادیه که تو خونه اش بودی شاید بنده ی خدا ناراضی بوده و از بودنت توی خونه اش
خسته شده بوده،و نمی توانسته چیزی بهت بگه، من خیلی از این قبل ترها منتظرت بودم.
اصلا دوست نداشت کسی در مورد سعید اون طوری قضاوت بکنه؟ با همون بغض و گریه گفت:
-خاله جون، این طوری حرف نزنین،گناه داره، وقتی اومدم بیچاره آقا سعید اصلا خونه نبود.
-یعنی بی خبر اومدی این جا؟ بهش گفته بودی که می خوای بیایی خونه ی خاله ات؟ وفا، کار بدی کردی
عزیزم.لااقل باید ازش به خاطر این همه مدتی که توی خونه اش بودی و بهش زحمت داده بودی تشکر می
کردی،زشته بدون قدردانی و تشکر و خداحافظی بلند شدی وسایلت رو جمع کردی و اومدی. حالا هم دیر نشده
پاشو یه زنگ بهش بزن و پشت تلفن ازش تشکر کن، اصلا تو شمار شو بگیر بده من باهاش حرف بزنم و به خاطر
حقی که به گردنت گذاشته ازش سپاس گزاری بکنم.
دیگه نمی تونست حتی برای یک دقیقه هم سرپا بایسته،دلش می خواست تنها باشه،با چشم های اشک بارش به خاله
پردیس نگاه کرد و گفت:
-فعلا خسته ام خاله جون،بذارین برای بعد،اگه اجازه بدین می خوام یه کم استراحت بکنم.
خاله پردیس از روی مبل بلند شد و گفت:
-چرا که نه عزیز دلم، پاشو بیا بریم تو اتاق من یه کم بخواب، تا تو استراحت بکنی منم برای ناهار یه چیزی درست
بکنم، حوصله ی غر زدن محسن رو ندارم .خودت که اخلاقش رو می شناسی،البته بیچاره حقم داره می گه از سال نه
ماهش رو سر کاری و به خورد و خوراک و آسایش من نمی رسی لااقل تو این سه ماه تابستان که خونه ای و کاری
نداری بهم برس، راستی وفا جون، با پدر بزرگت اینا تماس گرفتی ؟منظورم اینه که بهشون گفتی که داری بر می
گردی؟
در حالی که روی تخت دو نفره ی زرشکی دراز می کشید گفت:

1403/11/14 12:07


-نه خاله جون، فعلا باهاشون صحبت نکردم.
خاله پردیس چمدان او رو کنار تخت گذاشت و گفت:

1403/11/14 12:07

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدوهشتادونهم

خیلی کار بدی کردی که تو این همه مدت یه تماس باهاشون نگرفتی، خانم شایسته خیلی ازت دل گیره، منم هر دو
هفته یه بار باهاشون تماس می گرفتم و به دروغ بهشون می گفتم که تو زنگ زدی و بهشون سلام رسوندی. ولی خب
اونا بچه نیستن که بشه گولشون زد. قبول کن که خیلی اشتباه کردی، فعلا بگیر بخواب بیدار که شدی به خونتون
زنگ می زنیم و بهشون می گیم که تو از فرودگاه یک راست اومدی خونه ی ما.
چشم هاش رو بست و گفت:
- چشم خاله جون.
خاله پردیس از اتاق خارج شد و با دنیایی از غم و غصه و ماتم تنهاش گذاشت
سعید تصمیم خودش رو گرفته بود. باید با وفا حرف می زد، باید بهش می گفت که دوستش داره و عاشقشه باید اون
هم مثل بقیه عشق و علاقه اش رو به زبون می آورد و ازش خواستگاری می کرد. ساعت دوازده و نیم بود که از
فروشگاه خارج شد. تو مسیر خونه از گل فروشی دسته گل زیبا و بزرگی خرید و دوباره به راه افتاد.می خواست ازش
عذر خواهی بکنه، می خواست صادقانه و بدون رو دروایسی باهاش حرف بزنه، دیگه تحملش تموم شده بود، دیگه
نمی تونست دست روی دست بذاره و شاهد از دست دادن اون باشه،لااقل به قول هوتن شانسش رو امتحان می کرد،
شاید از بین خواستگارهاش اونو انتخاب می کرد. حوصله ی بردن ماشین توی پارکینگ رو نداشت جلوی خونه
ماشین رو پارک کرد و دسته گل بزرگ رو برداشت و وارد حیاط شد.مثل همیشه با ورودش بوی خوب و اشتها
برانگیز غذا به مشامش خورد. با قدم های بلند و سریع حیاط رو طی کرد و وارد سالن شد.
به محض ورودش با صدای بلند گفت:
- سلام به خانم خونه، من اومدم.
به اطراف نگاهی کرد همه جا مثل همیشه تمیز و ساکت بود. هیچ جوابی نشنید دوباره گفت:
-وفا خانم، سالام کردما! جواب سالم واجبه.
باز هم منتظر جوابی از طرف او شد ولی سکوت بود و سکوت. پاورچین پاورچین به آشپزخونه رفت. همه جا از
تمیزی برق می زد و ظرف غذا روی اجاق بود. ولی از او خبری نبود. متعجب و نگران بلندتر از قبل در حالی که از
آشپزخونه خارج می شد گفت:
-وفا! کجایی! نکنه باهام قهری و نمی خوای جوابم رو بدی؟ آره، قهری. آخه چرا؟ چرا همش مثل دختر بچه های
لوس و ننر قهر می کنی؟ )بعد صداشو کمی آرومتر کرد (کلک نکنه!فهمیدی که هر چه قدر هم ناز کنی ناز تو می
کشم و به جون می خرم که داری این همه عذابم می دی؟ )آروم آروم از پله ها بالا رفت( وفا خانم،دختر خوب اصلا
ببخشید،من که نمی دونم چرا باهام قهر کردی ولی هر چی که هست چه راست و چه دروغ، غلط کردم، معذرت می
خوام، حالا بی انصاف یه جواب بهم بده دیگه، یعنی این قدر از دستم ناراحتی که نمی تونی حتی یه ندا بهم بدی که

1403/11/14 12:07


بفهمم کجایی؟
حالا درست مقابل در اتاق او رسیده بود و دست گل بزرگ رو جلوی صورتش گرفته بود تا به محض باز شدن در وفا
گل رو ببینه. با انگشت چند تا ضربه به در زد و گفت:
- وفا، تو رو خدا اشتی دیگه، حوصله ام سر رفت، این بچه بازی ها چیه از خودت در میاری پاشو بیا دختر خوب، بیا
درو باز کن مطمئنم که باهام اشتی می کنی. اصلا تو حق نداری با من قهر کنی، من شوهر توام و به هیچ وجه بهت

1403/11/14 12:07

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدونودم

اجازه نمی دم که باهام قهر کنی، زود باش بیا درو باز کن، بیا دیگه وفا، می خوام یه حرفایی بهت بزنم. چرا با این
کارت اعتماد به نفس و جرائم رو ازم می گیری؟ وفا، اصلا صدا مو می شنوی.
برای یک لحظه دلشوره و عجیبی سر تا پای وجودش رو در بر گرفت. دسته گل رو از جلوی صورتش کنار زد. نوشته
ای روی در توجهش رو جلب کرد. صورتش رو نزدیک تر برد. دست هاش شل شد و سبد گل از دستش روی زمین
افتاد. چشم هاش درست نمی دید. نوشته های توی کاغذ جلوی چشمش به رقص دراومده بودن. دستش رو دراز
کرد و کاغذ رو از روی در برداشت. با خشم چشم هاش رو پشت سر هم چند بار باز و بسته کرد تا نوشته ها واضح
تر بشه.پشتش رو به در کرد و روی زمین نشست و به در تکیه داد و خوند:
-سعید سلام خسته نباشی .اول از همه ازت معذرت می خوام که بدون خداحافظی رفتم، ولی باور کن این طوری برای
هر دو تا مون بهتر بود .تو رو نمی دونم ولی من اصولا با وداع و خداحافظی میونه ی خوبی ندارم و همیشه کم میارم .و
با گریه های مسخره ام طرف مقابل رو عصبی می کنم،غذات روی گازه .بابت همه چی ازت ممنونم .از لحظه نجاتم
توی اون شب کذایی از چنگال خالد بد سیرت توی هتل گرفته تا همین امروز صبح که با قلب بزرگ و مهربونت
تحملم کردی و اجازه دادی که توی خونه ات بمونم .می دونم توی این سه ماه خیلی اذیت شدی و مجبور شدی به
خاطر عقب انداختن ازدواجت به خیلی ها جواب پس بدی .ولی دیگه تموم شد . من برای همیشه شرم رو از زندگیت
کم کردم و بالاخره راحت شدی .حالا دیگه می تونی با خیال راحت و بدون نگرانی از بودن من توی خونه ات مراسم
ازدواجت رو با دختر عموت ترتیب بدی و اونو برای همیشه در کنارت داشته باشی .امیدوارم که کنار روژان
خوشبختی رو با تمام وجود احساس و لمس کنی .اما در مورد قضیه ای که دیشب مطرح کردی .بعد از عذر خواهی از
جانب من از هوتن و پیمان بهشون بگو که من لایق هیچ کدوم از اونا نبودم و نمی تونستم هیچ کدومشون رو
خوشبخت بکنم .بهشون بگو که وفا حالا حالا ها نه با اون ها .نه با هیچ *** دیگه ای قصد نداره که ازدواج بکنه.مثل
این که خیلی پر حرفی کردم.باز هم ازت می خوام که حلالم کنی.هیچ وقت محبت های بی دریغ و دلسوزانه ات رو
فراموش نمی کنم .خداحافظ برای همیشه
سعید برای چندمین بار نامه رو خوند. اصلا نمی تونست چیزی از اون نامه بفهمه هر چه قدر کلمات رو کنار هم می
ذاشت هیچی دستگیرش نمی شد. انگار مغزش از کار افتاده بود. زیر لب مثل روانی ها با خودش حرف می زد:
- یعنی چه؟ این حرف ها چه معنی داره؟یعنی معنیش اینه که وفا رفته.کجا رفته؟ برای چی رفته!چرا بی خبر

1403/11/14 12:07

رفته؟
نه حتما دروغه، سر کاریه، می خواد اذیتم بکنه؟ مگه اون می تونه یه همچین کاری با من بکنه! اصلا اون اجازه ی
انجام همچین کاری رو نداره، اون هنوز زن منه . مگه می تونه بدون اجازه ی من این کارو بکنه؟ نه نمی تونه، به خدا
نمی تونه،دیگه داشت داد می زد.... به خدا قسم نمی تونه، نه، نباید این کارو با من می کرد. وفا، کجایی وفا؟ تو رو
خدا، جوابم رو بده، چرا داری اذیتم می کنی؟ بس نیست، این همه بلایی که سرم آوردی بس نیست، حالا داری این
طوری عذابم می دی؟ مگه من چی کار کردم باهات؟ چه خطایی کردم که مستحق این بالیی بودم که به سرم
آوردی؟ وفا، وفا خود تو بهم نشون بده، بذار بازم مثل همیشه با دیدنت آروم بگیرم، همه ی خستگی از تنم در بره،
همه ی غم و غصه هام رو فراموش بکنم. وفا، به خدا تو نمی تونی با من این کارو بکنی، )حالا دیگه داشت گریه می
کرد.( می دونم، می دونم داری اذیتم می کنی، ای بد جنس حتما الان نشستی توی اتاقت و داری زیر زیرکی بهم می
خندی، باشه قبول، می خواستی دیوونگیم رو ببینی، خوب دیدی، آروم شدی، می خواستی عجز و التماس و ناتوانیم
رو ببینی خوب دیدی، خوشت اومد، آره، من همین هستم که االان دیدی، یه دیوونه ی عاشق کم طاقت و بی جنبه،

1403/11/14 12:07

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدونودویکم

شاید از نظر تو رفتارم مسخره باشه ولی من به این عشق و علاقه ام نسبت به تو افتخار می کنم، وفا، می پرستمت،
بعد از خدا به خود خدا قسم که تو رو می پرستم، آره، داری کیف می کنی، می دونم خیلی حال خوبی می ده وقتی
یکی ببینه یه نفر داره براش هلاک می شه و دیوانه وار دوستش داره. وفا، الان چشا مو می بندم و میام تو اتاقت،
دوست دارم وقتی چشا مو باز می کنم تو رو تو یک قدمی خودم ببینم، نزدیک نزدیک، اون قدر نزدیک که بتونم
صدای نفس هات رو بشنوم، اون قدر نزدیک که بتونم به موهای سیاه مخملیت دست بکشم، اون قدر نزدیک که
صورت ناز و قشنگت رو میون دست هام بگیرم و زل بزنم توی چشم های مست و درشت و دیوونه کننده ات، اون
قدر نزدیکم باشی که بتونم دست های نرمت رو تو دست هام بگیرم و غرق بوسه بکنم، باشه، قبول، اومدم.
از روی زمین بلند شد چشم هاش رو بست صورتش خیس خیس بود موهای سیاه و خوش حالش به هم ریخته بود و
روی پیشانی بلند پر از عرقش ریخته بود. با دست های مرتعش و لرزانش دستگیره ی در رو گرفت و فشار داد و در
رو کامل بار کرد. میون در ایستاد و آروم آروم چشم هاش رو باز کرد. همه جا ساکت بود، اون قدر ساکت و خلوت
که یک لحظه بدنش از ترس لرزید، وحشت کرد، سرش داشت گیج می رفت. دوباره به زبون اومد و گفت: آه لعنتی
پس کجا قایم شدی؟« با خشم این رو گفت و به طرف کمد دیواری رفت. به امید این که شاید وفا اون جا قایم شده
باشه . درو باز کرد خالیه خالی بود، هیچی توش نبود، با خشم درو هل داد و بست .انگار قلبش داشت از کار می افتاد،
با خودش گفت:
-یعنی واقعاً رفته! برای همیشه! مگه می شه؟ اون چمدونش رو هم با خودش برده، همه ی وسایلش رو جمع کرده و
رفته. نه دیگه برنمی گرده، وفا رفته، وفای من رفته، هم خونه و ناز من رفته، مونس تنهایی هام و همدمم رفته و تنهام
گذاشته، چه قدر سنگ دله، چه قدر بی احساسه، آخه و چه طوری تونست بره.
با قدم های کج و لرزان به طرف میز آرایش رفت جعبه ی آشنایی روی میز آرایش توجهش رو جلب کرد، در جعبه
رو باز کرد زیر لب گفت: همون لباس همون لباسی که وقتی پوشیدش مثل فرشته ها شد ناز شد و دلم رو لرزوند،
وجودم و به آتیش کشید، همون لباسی که بهش گفتم حق نداره، به غیر از من جلوی *** دیگه بپوشتش. اینو چرا با
خودش نبرده، حتما گذاشته که ببینمش و لحظه به لحظه به یادش باشم، مگه قراره فراموشش کنم، شاید اینو برام
گذاشته که از عطر تنش آروم بگیرم، آره خواسته با این کارش یه کمی آرومم کنه. ولی مگه می شه با یه لباس راز و
نیاز کرد؟ با عطر تنش عشق بازی کرد! آره می شه، حتما می شه که اون این

1403/11/14 12:08

کارو کرده. با احتیاط لباس رو از توی
جعبه بیرون کشید. پشت پشت رفت و روی تخت نشست. لباس رو روی دست هاش بلند کرد و جلوی صورتش
گرفت. چه بوی می داد، چه عطری داشت، صورت خیس و تبدارش رو توی پیراهن فرو برد و با تمام وجود عطرش
رو بلعید. لب های داغش رو روی پارچه گذاشت و هزار بار بوسید .تنها یادگار وفا همون لباس بود که براش مونده
بود، چشم هاش سیاهی می رفت نفس کشیدنش هم سخت شده بود.دم های طولانی و پر حسرتش باعث شده بود
که ضربان قلبش نامنظم بشه و به نفس نفس بیفته. اون قدر گریه کرده بود که بالا تنه ی پیراهن توی دستش کامال
خیس شده بود. چه دردی وجودش رو گرفته بود، مظلومانه
و بی پناه روی تخت دراز کشید و بیشتر و محکم تر از قبل پیراهن رو توی بغلش فشار داد. همه ی تنش خیس از
عرق شده بود. قسمتی از پارچه ی پیراهن رو زیر سرش گذاشت و بقیه اش رو توی مشتش گرفت و بعد جلوی
صورتش گرفت و چشم هاش رو بست.

1403/11/14 12:08

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدونودودوم

خاله پردیس ناراحت و نگران از اتاق خواب خارج شد و روبری محسن پشت میز غذاخوری نشست. محسن آروم
پرسید:
- نیومد؟
خاله پردیس که چشم هاش پر از اشک شده بود گفت:
- نه محسن، نیومد. چی کار کنم، نمی دونم چرا این طوری شده، از ظهر که اومده لب به هیچی نزده، فقط داره گریه
می کنه و غصه می خوره، تو می گی چی کارش کنم، ببرمش دکتر، می ترسم خدای نکرده زبونم لال حالش بد بشه،
یا چه می دونم ضعف بکنه و فشارش بیاد پایین.
محسن که خیلی نگران حال وفا بود از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بذار یه بار منم امتحان بکنم، شاید به حرف من گوش داد و تونستم راضیش کنم که بیاد سر میز غذاشو بخوره.
و با تموم کردن حرفش به طرف اتاق خواب رفت. پردیس با عشق و محبت و امیدواری به همسرش که موهای جو
گندمیش هماهنگی جالبی با لباس راحتی سفیدش داشت نگاه کرد و تو دلش دعا کرد که موفق بشه.
محسن خان بعد از این که چند ضربه به در زد وارد اتاق شد. وفا با دیدن محسن خان نیم خیز شد و خواست از روی
تخت بلند بشه که محسن خان گفت:
- خودتو اذیت نکن دخترم. دراز بکش و راحت باش.
او که اصلا حال مساعدی نداشت دوباره روی تخت دراز کشید و گفت:
- عمو محسن، تو رو خدا ببخشید مزاحم شما هم شدم.
محسن خان بالای سر او رفت وایستاد و با مهربانی گفت:
- این حرف ها چیه وفا جان؟ مگه ما با هم غریبه ایم، تو دختر خود منی، باور کن به خدا قسم از عصر که با این حال
و روز دیدمت اعصابم ریخته به هم، تو که باید بهتر بدونی که من و خاله ات چه قدر دوسِت داریم و برامون عزیزی.
از اون همه محبت و دلسوزی دوباره چشم هاش پر از اشک شد و گفت:
- می دونم عمو محسن، برای همینم هست که می گم مزاحمتون شدم.
- دخترم، چرا با خودت این کارو می کنی؟ یعنی باور کنم که خالد لیاقت این همه غصه خوردن و اشک ریختن رو
داره؟
داشت از غصه و تلنبار شدن راز و نگفته ها توی دلش منفجر می شد. نتونست هیچ حرفی بزنه و فقط لبخند تلخی زد
و سرش رو تکون داد.
- تو باید قوی باشی، خودتو کنترل کن، حتماً یه مصلحتی توی کار بوده که این طوری شده، هیچ کار خدا بی حکمت
نیست دخترم. من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که این حرفو بهت بزنم ولی حالا که همه چی تموم شده بهت
می گم، من از همون روز اولی که خالد رو دیدم یه حس بدی پیدا کردم، یه برق عجیبی تو چشم هاش بود که آدمو
می ترسوند قبول کن عزیزم، که اون لایق تو نبود. من نمی دونم که چی شده و بین شما چه اتفاقی افتاده که قرارِ
ازدواجتون بهم خورده ولی باور کن خیلی برات خوشحالم که این طوری شده، من جای پدرتم، آینده و سرنوشت تو
برام خیلی مهمه، تو که می دونی

1403/11/14 12:08

پردیس چه قدر بهت وابسته است و دوسِت داره، تو با این کارات اونو عذاب میدی

1403/11/14 12:08

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدونودوسوم

منو عذاب می دی، ما که غیر از تو دلخوشی دیگه ای نداریم، به فکر ما هم باش دخترم، حالا هم ازت می خوام
که بلند بشی و اول یه آبی به دست و صورتت بزنی بعدش هم مثل دخترهای خوب و فهمیده و قوی بیایی بشینی سر
میز و با ما غذا بخوری باشه؟
هیچ وقت روی حرف محسن خان حرف نمی زد، همیشه حرف ها و نظرها و عقیده ی اون رو قبول داشت و بهش
احترام می ذاشت، حالا هم نمی تونست روی حرفش حرف بزنه و نه توی کارش بیاره. به سختی از روی تخت پایین
اومد و همراه محسن خان از اتاق خارج شد.
خاله پردیس که بی تابانه چشم دوخته بود به در به محض این که او رو کنار محسن دید با خوشحالی از روی صندلی
بلند شد و به استقبال وفا رفت و با مهربانی گفت:
- فدات بشم خاله جون، به خدا اگه نمی اومدی دق می کردم.
محسن خان گفت:
- خانم تا شما غذا رو بکشی وفا جان هم یه آبی به دست و صورتش می زنه و میاد سر میز.
****
خاله پردیس و وفا کنار هم روی تخت دراز کشیده بودن. وفا آروم از بودن خاله در کنارش محکم دستش رو
چسبیده بود و باهاش حرف می زد. خاله پردیس از ظهر می خواست دلیل گریه ها و بی تابی او رو ازش بپرسه ولی
هر بار به سختی جلوی کنجکاویش رو گرفته بود و حرفی نزده بود. ولی حالا که با او تنها بود و او هم آروم گرفته
بود و دیگه اشک نمی ریخت فرصت رو مناسب می دید که باهاش حرف بزنه. خودش رو باالا کشید و به سمت او
برگشت و دستش رو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
- وفا جون، اگه ازت یه سؤال بپرسم قول می دی که ناراحت نشی و بهم راستشو بگی؟
با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی می خواین بپرسین خاله جون؟
- اول قول بده که بهم دروغ نمی گی.
- قول می دم خاله جون، قول می دم که دروغ نگم.
- از ظهر که رسیدی داری گریه می کنی، حوصله نداری، دوست داری تنها باشی و غصه بخوری و اشک بریزی همه
ی این ها دلیل داره، بی دلیل که نمی شه این همه کارو کرد. می خوام دلیلشو بدونم، محسن می گفت که به خاطر
خالد و به هم خوردن ازدواجتون ناراحتی، ولی من که می دونم این طور نیست، پس خواهش می کنم راستشو بهم
بگو.
چشم هاش رو به سقف دوخت و گفت:
- باور کن خاله جون، اصلاً چیز مهمی نیست، شما که باید به گریه کردن و ماتم گرفتن های من عادت کرده باشین.
- نه خاله، قرار نشد منو از سرت باز کنی، تو خواهر زاده ی منی، جلوی چشم من بزرگ شدی و قد کشیدی و خانم
شدی، من می تونم نوع گریه کردن و غصه خوردن تو رو تشخیص بدم. من سال هاست که با دخترهای هم سن و
سال تو دارم زندگی می کنم. این گریه های جگر کباب کن و پر از آه و حسرت تو معنی خاصی داره، یه جوریه، از
ته دله، ته ته قلب، درست می گم خاله؟

1403/11/14 12:08

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_صدونودوچهارم

با حسرت آهی کشید و گفت:
- خاله جون، دیگه چه فرقی می کنه، چه راست بگین چه اشتباه، همه چی تموم شده، پس برای چی می خواین با
حرف هام اعصابتون رو بریزم به هم؟
- من تا حالا فکر می کردم که سنگ صبورتم، محرم رازتم، ولی مثل این که اشتباه فکر می کردم، می دونی چیه وفا
جون، شاید از نظر تو همه چی تموم شده باشه ولی من دلم می خواد دلیل این همه بی تابی و افسردگی تو رو بدونم.
منم یه زمانی جوون بودم. مثل تو، پر شر و شور و احساساتی، می تونم یه حدس هایی بزنم. حتی حاضرم قسم بخورم
که این رفتار تو و آه و افسوست به این دو سه ماه و روزها و لحظه هایی که تو خونه ی اون آقا سعید گذروندی ربط
داره، من تورو خوب می شناسم وفا، تو غصه داری قلب و روحت زخم خورده، خراش برداشته، حتی، حتی احساس
می کنم قلب و روحت شکسته. ترک برداشته، آره وفا؟ تو رو جون خاله پردیس بگو که درست حدس زدم.
باز هم اشک از گوشه ی چشم هاش مثل جوی باریکی راه باز کرده بود و روی گونه هاش روان شده بود. خودش
خیلی بیشتر از خاله پردیس دلش می خواست حرف بزنه، درددل بکنه، سبک سنگین بکنه، که خاله بهش بگه که
کارش درست بوده یا اشتباه؟ که بهش بگه چی کار کنه؟ آینده اش چه رنگیه؟ سیاه، سفید یا خاکستری، که بدون
سعید دور از سعید چه شکلی زندگی بکنه؟ با یادش سر بکنه یا با یاد و خاطره های خوشش ذره ذره جون بکنه و
بمیره. گفت، همه چی رو گفت، با اشک چشم و زخم دل و آه حسرت گفت و گفت، گریه کرد و زار زد. گفت که تو
دلش چه خبره و چه غوغایی به پا شده توی قلب شکسته و مجروحش. گفت که چه طوری با احساسش بازی شده و
چه قدر ساده لوح و *** بوده. اون حرف می زد و خاله پردیس اشک می ریخت. گریه می کرد برای غصه ی دل
وفا، گریه می کرد برای سرنوشت تلخ و بدبیاری های نور چشمش، اشک می ریخت. برای بی پناهی و بی همدمی و
تنهایی سه ماهه ی عزیزدلش، او گفت و سبک شد، خالی شد، شونه هاش زیر بار غصه و اشک ریختن می لرزید. چه
قدر دلش هوای دیدن سعید رو کرده بود، دیدن اون چهره ی مردانه و جذابش رو، اون قد و قامت رعنا و استوارش
رو، حتی دلش برای زخم زبان و غر زدن های سعید هم تنگ شده بود، دلش می خواست مثل همیشه روبروی سعید
می نشست و اون براش مثل معلم ها موعظه می کرد و پند و نصیحت می داد و راه و چاه رو نشونش می داد. ولی
دیگه سعید نبود، خیلی ازش دور بود، قرار هم نبود که دیگه ببینتش خاله پردیس حاالا دیگه روبروی او روی تخت
نشسته بود و دست هاش رو توی دستش گرفته بود و با محبت مادرانه اش نوازشش می کرد و سعی می کرد
آرومش بکنه. بهش گفت:
- وفا جان، دیگه باید همه چی

1403/11/14 12:09

رو فراموش بکنی، سعی کنی که فراموشش بکنی، هر چیزی رو که تا قبل از اومدنت به
این جا برات اتفاق افتاده رو از ذهنت بیرون کن، می دونم خیلی خیلی سخته ولی باید همه ی سعی و تالشت رو
بکنی، به نظر من مقصر خودتی که کارت به این جا کشیده، سعید همون روز اول همه چی رو در مورد خودشو
زندگیش به تو گفته بود، گفته بود که به این روز نیفتی، گفته بود که وابسته اش نشی، که وبالش نشی، ولی شدی، با
این که می دونستی اون نامزد داره بهش علاقه مند شدی، خدارو شکر کن که این عشق و علاقه یک طرفه بوده و اون
هیچ نقشی نداشته، اگه می زد و سعید هم به تو وابسته و علاقه مند می شد اون وقت می خواستی چه جوابی به نامزد
بیچاره ی اون بدی؟ بهش چی می گفتی؟ چه طوری دلت می اومد که زندگیشو تصاحب بکنی؟ شوهرشو ازش
بگیری؟ آبروشو ببری؟ برو خدا رو شکر کن خیلی دوسِت داشته که نذاشته کار به اون جاها بکشه. وگرنه همچین آه و
نفرین اون دختر پاپیچت می شد که همه ی زندگی و آینده و سرنوشتت نابود می شد.

1403/11/14 12:09

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_صدونودوپنجم

او هیچ حرفی نمی زد، یک کلمه هم نمی تونست حرف بزنه، خاله پردیس درست می گفت، عین حقیقت رو می
گفت، خاله پردیس گفت:
- فردا صبح زنگ می زنم خونه ی پدربزرگت، خودم یه جورایی سر و ته قضیه رو هم میارم و دست و پا شکسته
بهشون می گم که تو برگشتی. بعدش هم می برمت خونتون. یه معذرت خواهی از پدربزرگ و مادربزرگت می کنی
و بهشون می گی که انتخابت اشتباه بوده و پشیمونی، اون ها هم خیلی مهربون و بزرگوارن، مثل همیشه با آغوش باز
می پذیرنت و انشاا... همه چی به خیر و خوشی تموم می شه.
باز هم حرفی نزد. دیگه نمی خواست روی حرف هیچ *** حرفی بزنه، یک بار، زمان انتخاب خالد که جلوی همه
ایستاده بود و حرف خودش رو زده بود برای هفت پشتش کافی بود، دیگه به خودش اجازه نمی داد رو حرف
بزرگترها حرف بزنه. فقط دلش می خواست این اتفاق یکی دو روز بعد بیفته، اون الان وضعیت روحی مناسبی برای
روبرو شدن با خونواده ی پدریش رو نداشت. نمی دونست چه طوری این حرف رو به خاله پردیس بگه که ناراحت و
عصبانیش نکنه. اون یک راست اومده بود خونه ی خاله پردیس که آروم بشه، که سعی کنه غم و غصه هاشو
فراموش بکنه، که خودشو آماده کنه تا با پدربزرگش روبرو بشه، ولی الان اصلا وقت مناسبی برای این کار نبود، هر
کی اونو با این سر و شکل و اوضاع نابسامان و متشنج روحی می دید می فهمید که براش اتفاق وحشتناکی افتاده،
اشکشو پاک کرد. چشم های زیبا و درشتش رو دوخت به خاله پردیس که با مهربونی نگاهش می کرد گفت:
- خاله جون، با خودم عهد بستم که دیگه هیچ وقت روی حرف بزرگترها حرفی نزنم، که هر چی گفتن بگم چشم و
نه تو کارشون نیارم، ولی ازتون خواهش می کنم که یکی دو روز دست نگه دارین و موضوع برگشتن منو فعلاً به
کسی نگین، خودتون خوب می دونین که الان تو چه وضعیتی هستم، بذارین یه کم آروم بگیرم خودمو پیدا بکنم، که
بتونم به خودم مسلط بشم و اعمال و رفتارم رو کنترل بکنم، من الان خسته ام خیلی هم خسته ام، دلم می خواد ساعت
ها یه گوشه ی تاریک و خلوت بشینم و فکر بکنم، به خاطر من بذارین چند روز بعد با پدربزرگ و مادربزرگم روبرو
بشم، من می دونم که اون ها قراره چه قدر بهم گوشه و کنایه بزنن و به خاطر انتخابم مسخره ام بکنن، اگه با این
روحیه و اعصاب ضعیفی که دارم باهاشون روبرو بشم می ترسم نتونم جلوی خودم و بگیرم و خدای نکرده بهشون
بی احترامی بکنم، اجازه بدین یه کم آروم بشم بعد هرچی شما گفتین همون کار رو می کنم.
خاله پردیس با مهربانی او رو در آغوش کشید و گفت:
- باشه عزیزم؛ من که نمی خوام تو رو به زور وادار به انجام کاری که دلت

1403/11/14 12:09