رمان های جدید

613 عضو

رمان #تمنای_‌دل ❤️
#قسمت_دویستوهشتم

او که متوجه منظور سعید شده بود به ناچار تسلیم شد. وقتی سعید از او دور شد، با شرمی که از کار سعید وجودش
رو در بر گرفته بود به طرف تختش رفت و روی لبه و تخت نشست. با عشق و شیفتگی به سعید که با هیکل درشت و
چهره ی جذابش روبروش ایستاده بود و با عشق و تمنا بهش نگاه می کرد و لبخندی زیبا و دوست داشتنی روی لبش
نشست.
هردوتاشون توی اتاق او که با دکوراسیون زیبایی به رنگ صورتی مالیم عاشقانه تر و هیجان انگیز تر شده بود
روبروی هم و خیره به هم منتظر بودند که دیگری سکوت رو بشکنه.
وفا اون قدر بی تاب و بی قرار بود که نمی تونست کلمه ای حرف بزنه و برای این که اضطرابش رو کمتر کنه با لبه ی
تور رو تختی ساتن صورتی رنگش بازی می کرد. ولی سعید حالا دیگه از او خجالت نمی کشید. حالا که می دونست او
هم دوسش داره جرات پیدا کرده بود و دلش می خواست از لحظه لحظه ی در کنار معشوق بودن لذت ببره، به او
نزدیک تر شد و جلوی پاش روی زمین زانو زد و نشست. دست های او رو گرفت. حالا دیگه نیازی نبود حرفی بزنن.
نگاه های در هم گره خورده و پر از راز و رمزشون با هم حرف می زدن، تازه سر درد و دل عاشقونه و گلایه های
شیرینشون باز شده بود، سعید صورت داغ و خیس از عرقش رو به طرف دست های او برد، چه قدر این لحظه براش
آشنا بود، انگار قبلا یه همچین صحنه ای رو دیده بود. یک دفعه لبخند روی لبش نشست اون واقعاً این لحظه رو
دیده بود، توی خواب، توی رویا، حالا دیگه همه چیز یادش اومده بود، دقیقا همون طوری بود که توی خواب دیده
بود، همون لباس، همون اتاق، همون لحظه، همون لبخند زیبا و چشم های افسونگر، همون دست های سفید و خوش
فرم، بقیه ی خوابش هم داشت به یادش می اومد.
فکر کردی می ری و دیگه حتی بهت فکر هم نمی کنم ولی تو نمی دونستی که فقط جسمت ازم دور شده؟ تو نفس
هاتو، صداتو، گریه هاتو، خنده هاتو، عطر تن توی خونه جا گذاشته بودی، من این چند روز و با این چیزهای
ارزشمندی که برام به یادگار گذاشته بودی سر کردم، اگر چه خیلی سخت بود ولی تحمل کردم. تحمل کردم تا به
امروز برسم، به امروز که پیشت، درست روبروت بشینم و دست هاتو توی دست هامبگیرم، از دیدن زیبایی صورتت
و شنیدن صدای نازت و... وفا، دو ستت دارم با همه ی وجودم دوستت دارم و می پرستمت.
چند لحظه ای سکوت مابین شون حکم فرما شد. سکوتی دلچسب که فقط صدای تپش های عاشقونه و قلبشون به
گوش می رسید. سعید دوباره سکوت رو شکست و عاشقونه تر از قبل گفت:
-وفا ؟
او این بار راحت تر از قبل جواب داد:
- جانم!
-دیگه هیچ وقت تنهام نزار، هر جا خواستی بری خودمم باهات میام.
-

1403/11/14 12:12

رمان #تمنای_دل ❤️
#قسمت_دویستونهم

وفا!
- جانم!
- از امروز به بعد حق نداری بدون روسری و با لباس باز بری توی حیاط.
- چشم.
-وفا!
با حوصله تر از قبل گفت:
- جانم!
- مراقب خودت باش.
-چشم.
-وفا!
- جانم!
-از این به بعد بدون من پاتو از خونه بیرون نمیذاری .باشه ؟
این بار با لحن پر از گلایه ای جواب داد:
-سعید خان، داری پشیمونم می کنی ها. نا سلامتی عروس ها شرط می ذارن چرا برای ما برعکس شده؟
سعید خندید و گفت:
-عروسکم، تو که می دونی برات می میرم، می دونی که هر چی تو بگی همونه، هر شرطی بذاری با جون و دل قبول
می کنم، پس نیازی نیست برام شرط بذاری من همینطوری شرط نذاشته نوکر تم، چاکر تم، دیوونه اتم،
او خندید و با لحن دوست داشتنی ای گفت:
-ا خواهش می کنم از این حرفا نزنین شما تاج سرمایین، سرور مایین.
سعید حاال بی تاب تر از قبل دست های او رو غرق بوسه کرد.
هر دو لبریز از شادی و عشق می خندیدند و به روزهای زیبا و رویایی و دل چسبی که در انتظارشون بود فکر می
کردند. فارغ از همه *** و همه جا فقط در هم غرق بودند و همه چی رو فراموش کرده بودند. که با شنیدن صدای
ضربه های آرومی که به در اتاق می خورد به خودشون اومدن و به یک باره سکوت خنده دار و مصنوعی ای همه جا
رو فرا گرفت.
خاله پردیس از پشت در آروم گفت:
-پس تموم نشد حرف هاتون؟ بقیه اش رو هم بذارین برای بعد از ازدواجتون که تو وقت های بی کاری و دلتنگیتون
حرفی برای گفتن داشته باشین.
سعید با عجله از وفا فاصله گرفت و کتش رو از روی زمین برداشت و پوشید. او هم شال حریرش رو که روی تخت
افتاده بود رو برداشت و روی سرش انداخت و بعد هر دو باهم در حالی که لبخند زیبا و شادی بخشی روی لب
هاشون نشسته بود از اتاق خارج شدند.
خاله پردیس به محض خارج شدن هر دو از اتاق و دیدن رضایت و عشق و سعادت توی چشم هاشون براشون کف
زد و با خوشحالی گفت:
-مبارکه، مبارکه، انشاالله که خوشبخت بشین و سالیان سال کنار هم با خوشی و سلامتی زندگی کنین.

1403/11/14 12:12

رمان #تمنای_دل ❤️
قسمت دویستودهم و آخــــر

هر دو به هم نگاه کردند و لبریز از شادی و خوشبختی به هم خیره شدند . و برای رسیدن به این روز و این لحظه و
تحقق یافتن رویاهای دور از دسترس و آرزوهای دور و درازشون از ته دل خندیدند .

حالا دیگه به جای غم و غصه و
ناراحتی و دل گیری توی چشم هاشون تلالو عشق و برق امید و سعادت و خوشحالی درخشیدن گرفته بود .

پنهانی و
دور از چشم همه از پشت دست هاشون رو که توی تب و اشتیاق می سوخت .رو به هم دادند و انگشت هاشون رو در
هم گره زدند .

هر دو با عشق دست همو فشار دادن و اروم و مطمئن و لبریز از غرور و سعادت برای آغاز زندگی
مشترکی که قرار بود با توکل به خدا و تلاش جانانه ی خودتشون سرشار از محبت و شادی و اعتماد و هم دلی و
مهربونی باشه . استوار و پر امید به سوی آینده ای روشن پیش رفتند .


*پایان*

1403/11/14 12:12

پایان داستان تمنای دل
امیدوارم مورد پسندتون بوده باشه🤗

1403/11/14 12:13

داستان جدید
💫اسیرعشق💫

1403/11/15 09:53

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت1
جمع بچه ها اذیتم میکرد برای خلاصی از اون سرو صدا از جمع بیرون امدم و داشتم به سمت سرویس بهداشتی می رفتم.
که یهو صدای اکیپ شاهین بلند شد .یه گروه چهار نفره که از چهار تا کاکول زری تشکیل شده بود .
یکی از یکی جزاب تر و بانمک تر .
آریان هم جز این گروه بود خیلی مغرور و سر سنگین بود
شخصیت جالبی داشت خیلی از دختر های دانشگاه سعی میکردند توجه اورا جلب کنند اما از محالات بود . با صدای شاهین و رفیقاش
در جا میخکوب شدم فهمیدم دوباره قصد آزار و اذیت مرا دارد
اما نباید کم میاوردم .
- خانم خوشگله شماره میدی؟؟
چرخشی به عقب زدم و پشت چشمی نازک کردم
- نه نمیشه آقا شاهین پسره ی
کله شق دیوونه ی عملی سیاه برزنگی
تو با خودت چی فکر کردی آخه کی از تو شماره میگیره که من بگیرم اگه حرفی نمونه با اجازه. احساس کردم خیلی قشنگ زدم تو هدف شاهین مثل لبو سرخ شده بود

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت2
شاهین آنقدر هاهم سیاه نبود عملی هم نبود فقط میخاستم حساب کار دستش بیاید تا دوباره مزاحمت ایجاد نکند به کلاس رفتم بدون هیچ حرفی کوله ام را برداشتم و از کلاس بیرون زدم که یهو سوگند خودش را از روی میز جلویم پرت کرد.
- چته وحشی؟ نکنه پات بشکنه ننت یکسره اینجا پلاس باشه و ادعای دیه کنه آخه تو کی آدم میشی ؟
-اگه خیلی نگران آدم شدم من هستی برو واسم یه شوهر پیدا کن بابا بو ترشی بلند شد با حرف های سوگند دیگر توان مقاومت نداشتم و از خنده روده بر شدم.
این دختر یه دلقک به تمام معنا بود .
اکیپ ما از چهار تا دختر خوش آب و رنگ تشکیل شده بود که شری و شیطانی در گروه ما موج میزد( سحر مهسا سوگند و باران)
با خنده ام انگار فرصتی به سوگند دادم تا برای آشتی پیش قدم شود
یک هفته ای بود با او قهر بودم
- سوگند گفت قربون آبجی خل و چلم بشوم .
با این حرفش حرصم گرفته بود کمی اورا از خودم دور کردم وثقلمه ای نثارش کردم و با دهن کجی گفتم خل و چل خودتی و هفت ..
سوگند در حالی که دستم را
میکشید و مرا از کلاس دور میکرد دستش را به نشانه ی سکوت بر روی دهانم گزاشت و مانع از
ادامه حرفم شد

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 3
در راهرو شاهین ایستاده بود و با چشمانی لبریز از خشم نگاه میکرد
در فکر شاهین بودم که یهو با ضربه سحر به خودم آمدم .
- معلوم هس کجایی دختر؟ سه ساعته داریم باهات حرف میزنیم انگار نه انگار .
- کی با من؟ چی میگفتید؟
- این شاهین چرا داره اینجوری نگات میکنه؟
-من چمیدونم برید از خودش بپرسید
- خیلخب همین کار رو هم میکنیم و مهسا به طرف شاهین حرکت کرد تا خواستم بگیرمش مثل جن غیب شد و لحظاتی بعد شانه به شانه ی شاهین ایستاده بود .
- خب

1403/11/15 09:53

آقا شاهین این دوست ما چی داره که اینقد نگاش میکنی؟ نکنه عاشقش شدی؟ خب اگه اینطوریه با عرض شرمندگی باید بگم باران جان
خواستگار های زیادی داره اجازه بده
اونا رو رد کنه اگه فرصت شد به تو هم فکر میکنه .
در دلم ولوله ای بر پا بود آخه این اراجیف چی بود این مهسای دیوونه به میباف یهو صدای شاهین بلند شد:
- سخنرانیت تموم شد خانم رادمهر؟ ظاهرا اعتماد به نفستون به عرش خدا هم رسیده من عاشق چیه باران بشم؟ چشاش رنگه یخ میمونه حالم از رنگ آبی به هم میخوره در ضمن قیافه ی ننه ی فولادزره از اون قشنگتره به ایشون بگید به همون بقال سر کوچشون جواب مثبت بده لیاقتشون همینقده افتاد؟؟

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت4
دلم میخاست شاهین را خفه کنم و خرخره اش را بجوم صدای آریان بلند شد :
- شاهین خفه اگه شیرین زبونی تموم شد لطفا راه بیوفت .عین مسخ شده ها روی زمین میخکوب شدم پسرک خشک و مغرور دانشگاه از من پشتیبانی میکرد خواستم با نگاه از او تشکر کنم اما حتی سرش را بالا نیاورد و من هم بی توجه از کنار شاهین گزشتم.و بالحن تمسخر آمیزی گفتم: خوردی هستشو تف کن
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که
آریان در گوشم زمزمه کرد : خانم کوچولو زیاد دور برت نداره بی توجه به حرفش به راهم ادامه دادم .
آژانسی گرفتم و به سمت خونه عزیز حرکت کردم عزیز صاحبخانه ما بود. در خانه عزیز اتاقی را اجاره کرده بودیم عزیز زن خوبی بود دو دختر داشت و دو پسر که خیلی خانواده صمیمی به نظر می آمدند پسر بزرگ عزیز آقا سهیل بود که تک پسری داشت که تا کنون او را ندیده بودم
و پسر کوچک ایشان سهراب خان خارج از کشور بود سمیرا سومین فرزند عزیز بود که یه دختر و یه پسر داشت و من فقط سعادت دیدار طرلان تک دختر سمیرا را داشتم و اماپسر یکی یک دانه سمیرا را تاکنون ندیده بودم و فرزند آخر عزیز سودابه بود که یه پسر سوسول تیتیش مامانی داشت که فقط یک بار دیدمش البته همان یک بار برای آخر عمرم کفایت میکردتا صورت زیبایش در حافظه ام ماندگار بماند اصولا عزیز خانم تو این یک سال تمام مهمانی هارا در آن سوی باغ که عمارت باشکوهی بود برگزار میکرد تا مزاحمتی برای ما نداشته باشد به همین دلیل من هنوز جز طرلان و سیاوش هیچ کدام از نوه های عزیز را ندیده بودم امسال اولین سالی بود که به دانشگاه میرفتم آن شب توی عمارت عزیز ضیافت بزرگی برپا بود به مناسبت آمدن سهراب خان همه در آن طرف باغ جمع بودند دم پنجره نشسته بودم و در فکر خود صمیمیت این خوانواده را تحسین میگفتم که یهو دستی روی چشمانم سنگینی کرد

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت5
باید حدس میزدم سوگند باشد با صدایی که از قعر چاه می

1403/11/15 09:53

آمد گفتم سوگتد نکن حوصله ندارم دستانش را از جلوی چشمانم برداشت و بوسه ای نثار گونه ام کرد
-قربون خواهر گلم بشم که هیچ وقت حوصله نداره حتما الانم داره به آریان فکر میکنه درسته؟
تعجبی نکردم آخه اولین باری نبود که سوگند فکرمو میخوند با بیخیالی گفتم : آخه تا حالا دیدی آریان با کسی حرفی بزنه یا از کسی دفاع کنه؟ ولی امروز جلوی جمعیت دانشگاه از من دفاع کرد .
سوگند ثقلمه ای نثارم کرد و گفت:
بینم نکنه فکر کردی آریان گلوش پیشت گیره یا شاید هم خودت دل بهش دادی به هر حال به هم میاین مبارک باشه .
-ااااا سوگند چه فکر و خیالایی میکنی تو دختر پاشو برو کپه مرگتو بزار فردا صبح دانشگاه داریم .
صدای مهسا بلند شد با ناراحتی رومو ازش برگردوندم میخاستم متوجه اشتباه صبح تو دانشگاه بشه سنگینی دست هایش را روی شانه هایم حس کردم دسنش را پس زدم اما او سمج تر از این حرفا بود سرم را دو دستی چسبید و پیشانی ام را بوسید و با بلبل زبانی گفت: آخه من که تقصیری نداشتم چه میدونستم شاهین اینقدر ازت دلخوره که اینجوری حرف بزنه .
- باشه باشه تو بی تقصیر فقط برو بیرون میخام بخوابم در ضمن من عمرا عاشق کسی بشم و جفتشون رو بیرون کردم و بی هیچ دغدغه ای به خواب عمیقی فرو رفتم.
صبح روز بعد با صدای تلفن همراه از خواب بیدار شدم با دیدن شماره مادر مثل برق از جا پریدم جوابش را دادم :
- سلام مامانی چرا گریه میکنی الو الو صدا نمیرسه
-قربون شکل ماهت بشم آخر همین هفته میایم مشهد دلم برات تنگ شده
-انشا الله به سلامتی
بعد از کمی بگو مگو به تلفن خاتمه دادم کمی آب به سر و صورتم به وضوح پریدگی رنگ را در رخسارم مشاهده میکردم .

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 6
بعد از خوردن صبحانه مفصلی که عزیز تدارک دیده بود به اتاقم برگشتم تا برای رفتن به دانشگاه آماده شوم بعد از آن بچه هارا بیدار کردم و با اتفاق آن ها به دانشگاه رفتم .
شاهین از جلوم رد شد سعی کردم نادیده بگیرمش هر چند که در چشمانش شعله های خشم دیده میشد اما آریان!
این آریان بود که تمام فکرم را به خود مشغول کرده بود این همه جذابیت این همه غرور این همه جمال همگی در وجود یک آدم فوران بود و مرا به نهایت تنفر و حسادت میکشاند .
و من باید آریان را به زانو در می آوردم هر طور که بود درسته اون با من کاری نکرده بود اما از این همه غرور متنفر بودم پس تمام همتم را به کار گرفتم تا با او وارد مبارزه شوم .
وارد کلاس شدم همه ی عزمم را جزم کردم تا این شاه غرور را بشکنم .
-استاد میشه آقای یزدان پناه این مبحث رو توضیح بدن همه بچه ها از حنده ریسه رفتند و استاد با لحن تمسخر آمیزی گفت : هیچکی هم نه

1403/11/15 09:53

یزدان پناه عجب!

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 7
صدای آریان بلند شد اگه میخاین توضیح بدم یهو ته دلم خالی شد و آریان با بی خیالی همه درس را توضیح داد و این یعنی اعلام مبارزه مطمعن بودم آریان میخاست جنگی را شروع کند که عاملش خودم بودم
- خب متوجه شدین خانم فرجام یا دوباره بگم ؟
- نه خیلی ممنون با توضیحات شما ملا نصر الدین هم سر عقل میاد من که جای خود دارم صدای تشویق استاد همه را به دست زدن وادار کرد و من هنوز متعجب بودم .
از کلاس بیرون اومدم حوصله هیج کدوم از بچه ها رو نداشتم و به تنهایی در محوطه قدم میزدم که با صدای آریان در جا روی زمین میخکوب شدم :
- باران
چرخشی به عقب زدم
- ببین کوچولو پا روی دم من نزار والا بد میبینی به هر حال گفتم نگی که نگفتی من کاری به کارت ندارم اما خدا شاهده فقط یکبار دیگه خطایی ازت سر بزنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی عزت زیاد.
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به راهش ادامه داد مثل یخ وا شدم بغض راه گلوم را بسته بود تمام حرف های آریان صندوقچه ی ذهنم را محاصره کرد .خیلی سریع بدون اینکه منتظر سه دیوونه زنجیره ای بمونم به طرف خانه حرکت کردم بی هیچ حرفی خودم را در آعوش گرم عزیز انداختم آغوش او تسکین بخش قلب نا آرامم بودبدون اینکع سوالی از من بکند با مهر مادری نوازشش را نثار من کرد و من قطره قطره های اشکم را در آغوش عزیز پس میدادم و همان جا بدون هیچ فکری چشمان خسته ام را بستم و به آعوش خواب رفتم

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 8
صبح روز بعد در حال رفتن به کلاس بودم که چشمم به آریان افتادتصمیم گرفتم جواب حرفای دیروزش رو بدم نباید میگزاشتم بیشتر از این منو خورد کند در حالی که روبه روی شاهین قرار گرفتم با بلبل زبانی گفتم
شاهین ببین این رفیقتون آقا آریان یه چیزایی گفته حالا میخام جوابشو بشنوه و در حالی که به صورت آریان زل زده بودم ادامه دادم : ببین پسر کوچولو من از آدمای مغرور مثل تو حالم به هم میخوره فقط غرورتون مهمه و هر کاری دلتون میخواد میکنین اما خوب گوش کن من نه از تو و نه از هیچکس دیگه ای نمیترسم پس به جای تهدید کردن خودتو واسه یه مبارزه آماده کن دیگه فکر نکنم حرفی واسه موندن باشه با اجازه!
و بدون اینکه منتظر جوابی باشم به سمت کلاس حرکت کردم لحظاتی بعد آریان با استاد به سمت کلاس آمدند در کلاس سنگینی نگاه آریان رو احساس میکردم اما خودم و بی توجه نشون دادم دستم را به داخل کوله ام بردم تا کتاب مریوطه را بیرون آوردم که ناگهان چیزی را بر روی دستانم احساس کردم و به یک چشم به هم زدن دستم را از کوله ام بیرون آوردم و با دیدن سوسک آن چنان جیغی به سر دادم که

1403/11/15 09:53

نظم کلاس از هم پاشید
- سوسک سوسک و با برخورد چند ضربه از کتاب من تمام بدن سوسک متلاشی شد ناگهام چشمم به آریان افتاد که با خنده مضحکانه به من زل زده بود
- به به همینو کم داشتیم
شستم خبردار شد که نقشه آریان بوده پس او مبارزه را علیه من شروع کرده و من هم از این بازی نهایت لذت بردم
بله آقا آریان دیدم چهار تا مرد پیدا نشد این سوسک رو بفرسه به اون دنیا و از جون چهار دخار محافظت کنه اینکه خودم دست به کار شدم .
استاد به دعوای ما خاتمه داد
زیر لب می غریدم پسره ی *** عوضی حالیت میکنم با کی طرفی

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت9
حالا ببین آن چنان بلایی به سرت بیارم که نفهمی از کجا نازل شده صدای شاهین در گوشم زمزمه شد: آخی زیادی عصبی نشو میترسم تا چند روز دیگه به یه قاتل زنجیره ای تبدیل بشی .لحنش اینقدر تمسخر آمیز بود که خفه شدم .
بعد از اتمام شدن درس استاد از کلاس بیرون زدم وسوگند گفت : معلوم هس تو و آریان چتونه؟ مثل سگ و گربه افتادین به جون هم اصلا بگو ببینم این سوسک یهو از کجا پیدا شد
- بیخیال کار خود احمقشه بهش نشون میدم دنیا دست کیه .
بچه ها من میخام برم دایی رضا منتظرمه مامانم اینا میخوان از تهران بیان .
راه خانه دایی را در پیش گرفتم پس از لحظاتی علیرضا در خانه را گشود و با لخن کنایه آمیزی گفت: پارسال دوست امسال آشنال .نامرد یه زنگ که میتونی بزنی
- شرمنده سرم شلوغ بود حالا اجازه میدی بیام تو؟یا میخای مهمونت همینجا دم درخیمه بزن.
-بزار فکرام رو بکنم
روتو برم

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 10
دایی و زندایی و منیژه به استقبالم آمدند و نزدیکای ظهر بود که عاطفه هم به جمع ما پیوست .
علیرضا و عاطفه دو فرزند دایی رضا بودند ساعتی را که با آن ها میگزراندم اصلا متوجه گذر زمان نبودم باصدای اف اف به خودم اومدم خاله رها آمده بود باز هم از زیر نگاه های محمد فراری بودم .
خیلی دوستش داشتم اما فقط به چشم یک برادر میتونستم نگاش کنم نه بیشتر. اون از من توقع بیشتری داشت .
خاله رها و محمد وارد خانه شدند چند سالی میشد شوهر خاله ام را از دست داده بودم ‌
با خاله سلام و احوال پرسی کردم خیلی دوسش داشتم بوی مادرم را میداد خواستم کمی به محمد بی محلی کنم که دستم را کشید و با پوزخندی گفت: خبه خبه نمیخواد خودتو لوس کنی
- این قدر بی معرفتی یه بار نیومدی به من سر بزنی یا حداقل به یه تلفن اکتفا میکردی
- حالا گذشته ها گذشته فردا رو در یاب قول میدم از فردا سر کوچتون در خونتون وسط مترو تو دانشگاه همه جوره منو ببینی قول قول قول..
با یکدیگر به سمت آشپزخانه رفتیم
- زندایی مامان اینا کی میرسن ؟
- اگه خدا بخواد ده دقیقه دیگه

1403/11/15 09:53

میان
با خوشحالی به طرف حیاط رفتم دقیقه ها در پی یکدیگر میگذشت و مادر و پدرم به همراه بهار و بهراد رسیدند بهار خواهر بزرگتر من که بیست و دو سال داشت و همسن محمد بود و بهراد هم بیست و چهار سال داشت و همسن علیرضا بود ناگفته نماند میون این خانواده زیبایی من قابل وصف نبود صورتی سفید با چشمانی درشت بینی نوک قلمی با لبانی گوشتی که به سرخی شباهت داشت و ابروهای به هم پیوسته و کمانی زیبایی آن را چند برابر میکرد .

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت11
علیرضا و بهار دوسالی میشد که با هم نامزد بودند و بعد از آن بهراد و عاطفه به نامزدی یکدیگر در آمدند
بده بستون در خانواده ما یه رسم دیرینه بود و به همین دلیل بود که من و محمد را به نام هم کرده بودند اما من محمد را فقط به عنوان همان پسرخاله دوست داشتم .
دوسه روزی از آمدن مادر میگزشت و من هم آن چند روز به دانشگاه نرفته بودم و سعی کردم دنبال خانه ای برای پدر و مادرم باشم .
صبح روز یکشنبه بچه ها در حیات دانشگاه نشسته بودند با دیدن من سوگند نیشش تا بنا گوشش باز شدو باشیرین زبانی گفت:عروس خانم مبارکه نامرد حداقل ازدواج میکنی یه خبر نمیتونی بدی ؟
- نکنه باران میترسیدی بیایم شیرینی بخوریم ای گدا!!
و من چشمانم از شدت تعجب گرد مانده بود گفتم : کی من؟
- پ ن پ عمم چه خودشو هم به کوچه علی چپ میزنه
- اه بچه ها مسخره بازی بسه کی گفته من نامزد کردم؟ هان؟
ومهسا زود تر از بقیه دهانش را به کار انداخت: آریان
- آریان؟
آره خب دیروز شاهین گفت این ورپریده هنوز نیومده؟ آریان گفت اون دیگه نامزده با شماها نمیپره
- پس که اینطور آریان این همه چرت و پرت گفت و شماهم باور کردین
-آره خب نباید باور میکردیم؟
-نه نه نه
و با عصبانیت به طرف رستوران حرکت کردم و با ضربه ای به وسط میز شروع به حرف زدن کردم و گفتم: عشقم میبخشین مزاحمت شدم آخه دلم واسه نامزدم تنگ شده بود .
آریان در حالی که مات و مبهوت به صورتم زل زده بود دستم را کشید و به طرف بیرون بردو من را پخش زمین کرد .
- هوی چه خبرته لعنتی چرا مثل وحشی ها رفتار میکنی؟
-چرا به همه دروغ گفتی من کجاش نامزدتم؟
- از استاد دروغ یاد گرفتم دروغگوی خوبی باشم در ضمن واسه تصدیق حرف تو که بد نبود من از کجا باید نامزد پیدا میکردم آخه
- آره خب باران جان این روزا پسری به خوشتیپی من گیر نمیاد
در حالی که در دلم زیبایی و خوش زبانی او را تحسین میگفتم اما برخلاف آن به زبان آوردم و با بدجنسی گفتم : کوه اعتماد به نفس اگه تو خوشتیپی خوشتیپا کجا برن ؟

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 12
- عه اینجوریه خیلخب من الان میرم و به همه میگم نامزدی به هم خورده
- تو تو این

1403/11/15 09:53

کارو نمیکنی آریان
- ببین باران من هر کار دلم بخواد میکنم و دوست ندارم مثل تو به این بازی کثیف ادامه بدم در ضمن یه خرده به فکر منم باش شاهین پسر دایی منه میره به خانواده میگه و کی میخاد این آبروریزی رو جمع کنه ؟
- آریان تو رو خدا حداقل چند روزی آبروداری کن قسمت میدم
- آخی عزیزم دیگه التماس دیره خیلی هم دیر شرمنده وبه راهش ادامه داد بغضم ترکید و قطرات اشک از چشمانم جاری شد .
آخه اون چجوری تونست من قسمش دادم میدونستم از بازی دادن من لذت میبره ولی نه تا این حد حتما تا الان همه چیز رو گفته با ناراحتی به سمت رستوران رفتم همین که وارد شدم صدای جیغ و هورا بلند شد و شاهین با صدای مردانه ای گفت: بادا بادا مبارک بادا و با چشمک آریان از نقشه اش باخبر شدم .
صدای آریان پشت گوشم احساس کردم که یواشکی گفت: همین الان ازت خواستگاری میکنم و تو میگی نه وگرنه غیر از این صورت آبروی خودت میره .
همه دور هم جمع بودیم که آریان باصدای نسبتا بلندی گفت: باران من ازت خوشم اومده عروس ننم میشی؟ به بنده وکالت میدی که تو رو به عقد داعم خودم در بیارم ؟ هوی عروس خانم با شمام بنده وکیلم
بدون تامل گفتم: نه
همه با تعجب به من نگاه کردند و آریان با رنگ پریده گفت: اشکال نداره عزیزم ازدواج زورکی نمیشه

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت13
تمام شب را داشتم به آریان فکر میکردم به این که اون میتونست منو خرد کنه و با آبروم بازی کنه اما این کارو نکرد سوگند مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاق شد و مانع افکار من ..
- اینا همش فیلم بود نه؟
- پس چی تو از کجا فهمیدی ؟
- من و شاهین همه چیزو میدونیم آریان به شاهین گفته بود و شاهین اومد کلی منو سرزنش کرد و از این چرت و پرتا ولی اونم حقش بود نباید با آبروی تو بازی میکرد
- بیخیال بابا مهم نیست منم کار خوبی نکردم .
تا خود صبح به فکر آریان بودم اون مثل سابق نبود پرانرژی بود و از آزار من نهایت لذت رو میبرد البته ناگفته نماند خودمم بدم نمیاد .
با صدای سحر از خواب بیدار شدم
- پاشو تنبل آخه تا کی میخوابی؟ بلند شو بهت میگم اه سوگند بیا این دیوونه رو از خواب بلند کن .
یهویی دیدم پتو روی سرم نیست و یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته شد سرماش به تمام بدنم نفوذ کرد
پتو رو از نصفه تنم کنار زدم و به سراغ سوگند رفتم میدونستم کار خودشه
- کو کجاس این دیوونه ؟
- چته تو کی رو میگی؟
- اون سوگند دیوونه رو میگم خدا خفش کنه که هر چی آب تو اقیانوس اطلس بود به صورت من سرازیر کرد و سوگند با حالتی که انگار از خواب بیدار شده از اتاق بیرون اومد
- چته سر صبحی سر آوردی؟
- کر شدم بخدا
- عه که اینطور حالا منو از خواب بیدار میکنی

1403/11/15 09:53

باشه خودت خواستی رفتم آشپز خانه و پارچ آب رو روی سر اون بیچاره خالی کردم .
بچه ها از خنده ریسه رفتند

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت14
تقریبا ساعت نه صبح بود که داشتیم آماده میشدیم بریم که با ضربه در به سمتش رفتم تا در را باز کنم از دیدن عزیز متعجب شدم سابقه نداشت این موقع بیاد اینجا
-بله عزیزخانم بفرمایید؟
- راستش امشب نامزدی ترلانه اگه افتخار میدین بیاین عمارت روبه رو .
به سلامتی باشه حالا آشناس یا غریبه؟
- عزیزم جفتشون نوه های خود منن ترلان و سیاوش از بچگی همو میخاستن این بود که گفتم دستشونو بزارم تو دست هم
- خوب کاری کردین عزیز حالا بفرمایین داخل
- نه قربونت مزاحمتون نمیشم با اجازه
-به سلامت عزیز
همین که در رو بستم یهو سحر سوگند مهسا سه دیوونه خودشون رو روی من پرتاپ کردند و من پخش زمین شدم
-اخ جون امشب اون دوتا نوه خل و چلشونو رو میبینیم
-پسر ندیده هاهمین شماهایین که آبروی جماعت ما دخترارو میبرین .
بعد از کلی حرف زدن دل به دانشگاه دادیم و رفتیم .
امروز آریان نیومده بود شنیده بودم نامزدی خواهرشه کاشکی می اومد میتونستم کار دیروزش رو جبران کنم.

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 15
بعد از تمام شدن کلاس به اتفاق سه دوست عزیز تر از جانم خسته و کوفته به بازار رفتیم تا برای مراسم امشب خرید کنیم .
من معمولا برای خرید لباس وسواس به خرج نمیدادم به همین دلیل اولین لباس که توجه مرا جلب کرد به خریدش رضایت دادم و بعد از خرید راهی خانه شدیم .
به اتاق رفتم تا خود را آماده کنم طبق معمول موهای لخت و طلایی ام را بر روی دوشم رها کردم بافت ساده ای برروی آن رفتم که زیبایی آن را چند برابر میکرد و پیراهن یاسی رنگی را به تن کردم که از جنس حریر بود و با شال حریری موهایم را پوشاندم و آرایش ملایمی کردم به جرعت میتوانم بگویم که زیباترین بودم همین که از اتاق بیرون اومدم همگی از تعجب چشمانشان گرد مانده بود
- چیه تا حالا آدم ندیدین؟
- چرا ولی نه به خشگلی تو؟دختر تو امشب از عروس هم سری تیپت پسر کشه من که میگم امشب دلبری میکنی

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 16
- برو بابا دیوونه ها حالتون خوشه خودتون که از من قشنگترین حالا بیخیال این حرف ها من میرم زودتر با عزیز کمک کنم .
میون راهرو عزیز رو دیدم که یه سبد میوه تو دستم گزاشت تا ببرم آشپز خونه .
به سمت آشپزخونه رفتم که یهو به یه چیزی برخورد کردم و سبد از دستم افتاد همه میوه ها پخش زمین شدند سرمو بالا آوردم که معزرت خواهی کنم که عین مسخ شده ها روی زمین میخکوب شدم
- تو تو اینجا چیکار میکنی؟
- بابا نامزدی خواهرمه نباید باشم چون تو اینجایی اه نکنه میخای بگی دوست

1403/11/15 09:53

خواهرم تویی ؟
اینقد جزاب و بامزه بود که دلم میخواست تمام ساعت ها رو کنار اون بگذرونم یهو به خودم اومدم و گفتم: چه خبرته آریان صداتو بیار پایین درضمن ما یه ساله تو خونه ی عزیز زندگی میکنیم نمیدونستی بدون الان هم اینقدر به من گیر نده حوصلتو ندارم .

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 17
- باشه باران خانم
و به سمت سالن قدم برداشتم ف
قبل از اینکه بیرون برم گفت؟ به نظرت درسته این طرز لباس پوشیدن ؟
یه شوکه گنده بهم وارد شد درست میشنیدم اولین کسی بود که از لباس پوشیدنم ایراد میگرفت اما من لباس پوشیدنم موردی نداشت بی توجه به حرفش به آشپز خانه راهی شدم با صدای شاهین به خودم آمدم
- باران تو اینجا چیکار میکنی؟
برگشتم و پوزخندی تحویلش دادم با اجازه تون یه سالی میشه مستاجر عزیز هستیم
- عه پس تا به امروز سعادت دیدار چنین بانویی را نداشتم راستشو بگو امشب اینطوری تیپ زدی دل کی رو ببری؟؟
شاید حرفش شوخی بود اما یهو از کوره در رفتم و به سرش فریاد زدم : خجالت بکش شاهین چطور میتونی منو اینجور آدمی بدونی چقدر خوبه اگه آدم قبل از اینکه حرفی بزنه چند بار تو دهنش بچرخونه بعد بیرون بندازه

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 18
- ای بابا شوخی کردم باران چقدر زود عصبی میشی دروغ چرا اینقدر میدونم که تو دختر پاکی هستی و چشمت دنبال هیچکی نیس ولی اینقد فکر نمیکردم بی جنبه باشی میخواستم باهات شوخی کنم حالا بگیر این لیوان آب و بخور تا آروم بشی .
لیوان را روی میز گزاشتم و رو به شاهین ایستادم و گفتم: شاهین؟
- بله؟
- امشب خیلی لباس جلفی پوشیدم؟
بابا من گفتم شوخی کردم لباست خیلی هم خوبه اصلا ناراحت نباش اگه بد بود عزیز تا حالا متذکر میشد
- باشه خیلی ممنون
از آشپز خانه بیرون آمدم و به سمت بچه ها رفتم
- بچه ها زیاد خوشحال نباشید با عرض تسلیت باید بگم نوه های عزیز آریان و شاهین هستند چرا تعجب نکردید؟
- چون خبر دسته دوم بود
- پس یعنی شما میدونستید و چیزی نگفتید ؟
- نخیر تازه فهمیدیم
- باشه حالا بریم داخل .
تمام شب سنگینی یه نگاه رو حس میکردم اما نمیدونستم اون نگاه مال کیه و مطمئن بودم حسم به من دروغ نمیگه نمیدونم چرا ولی چشمام فقط دنبال آریان بود

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 19. یهو یکی از دور صدام زد افتخار میدین لحظاتی رو باهم بگزرونیم؟
- نه باران خانم وقت اضافی ندارن به شما بدن
به سمت صدا برگشتم آریان بود این پسر واقعا رفتارش غیر قابل پیش بینی بود اون از کجا میدونست این مزاحم بود؟
- من که بهت گفتم باران نحوه لباس پوشیدنت درست نیست این پسر عموم میثم هیز تو خیایونی معلوم نیس امشب چه زهرو ماری

1403/11/15 09:53

کوفت کرده که کنترلشو از دست داده اما هر چی که هست تو نباید بترسی رنگت پریده .کوچولو گرگای زیادی هستن سعی کن تو خوب باشی و دست نیافتنی .
آریان دور میشد و من به حرفاش فکر میکردم واقعا شخصیت جالبی داشت که نمیتونستم توصیفش کنم هم کم حرف بود هم جذاب و هم خواستنی اما به موقع شر و شیطون میشد و حرف میزد دیگه حوصله مهمونی نداشتم از جمع بچه ها فاصله گرفتم و به بهانه سردرد مهمانی را ترک کردم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 20
سه ماه بعد
سه ماه شده که به خانه جدیدمان امده ایم و خود را برای عروسی بهراد و عاطفه و بهار و علیرضا آماده کردم باید زنگ میزدم به دوستام واسه مراسم فردا شب دعوت میکردم و از جمله عزیز جون
بالاخره روز موعود رسید از صبح در آرایشگاه بودم و لباس شیری رنگی پوشیده بودم با کفش های کرم رنگ که تقریبا با لباسم هماهنگی داشت موهای لختم که حالتی فر به خود گرفته بود بر روی لباسم نمایان بود
از پله ها پایین آمدم و به آخر باغ قدم برداشتم که چشمم به عزیز افتاد اما جالبتر از همه این بود که شاهین و آریان کنارش ایستاده بودند
عزیز که تعجب را در چشمانم دید با لبخندی گفت: خیلی جالبه آشنایی ما چند طرفه است آخه علیرضا با آریان و شاهین جان دوستند
شاهین که خودشو خیار شور میدید نتونست زبونشو نگه داره گفت آره بازم مجبوریم منو باران قیافه همدیگر رو تحمل کنیم ولی باران مطمعنم امشب خبریه چون از اون شب قشنگ تر شدی نگاهم به چشمان مشکی آریان افتاد

1403/11/15 09:53

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت21
زیر نگاهش آب شدم انگار باز هم از پوشش من خوشش نیامده بود میتونستم خشم رو تو چشماش ببینم سعی کردم خودمو نبازم و با لبخندی به آریان گفتم: خوش حالم از دیدنتون و آریان در حالی که رد میشد با صدایی آهسته در گوشم گفت: انگاری حرفامو یادت رفته
مثل لبو سرخ شدم آخه چرا لباس پوشیدنم باید واسه این مهم باشه دلم میخواست بزنم تو دهنش تا بفهمه با کی طرفه پسره تازه به دوران رسیده
همینجوری زیر لب غر میزدم که با صدای محمد به خودم اومدم
- باران سعی کن امشب به هیچکی نگاه نکنی آخه میترسم بدزدنت
- خب بدزدن چه اشکالی داره؟
- آخه اینجوری زن گیرم نمیادبدبخت میشم
- خب به من چه زن گیرت نیاد
- خبه خبه نمیخواد سر به سر من بزاری یه وقت دیدی واقعی دزدیدمت آخه خوشگل ترین دختر امشب تویی
- بس کن دیگه محمد اینقدرا هم که تو میگی خوشگل نیستم
محمد اون دختره رو میبینی؟
- کی ؟ سوگند؟

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 22
- نه کناریش
- آهان خب که چی؟
اسمش مهسایه از اول مهمونی چشمش به تویه برو ببین شاید طلسمت شکست
- بد هم نمیگی باران
باهم ریز ریز خندیدیم یکدفعه چشمم به آریان افتاد خشم تو چشماش رو از همین دور میتونسنم حس کنم
- باران من رفتم جا مهسا بببنم میتونم مخشو بزنم باران با تو ام ها؟
- باشه برو هواتو دارم
و بی هیچ حرفی به چشمان آریان نگاه کردم و او به سمت من قدم بر میداشت هر قدم که نزدیک میشد دلهره من بیشتر میشد
- باران خانم انگار شاهین راست میگفت واسه کی خوشگل کردی؟ خوبه به هم میاین .
کنترلمو از دست دادم و با عصبانیت گفتم حالم ازت به هم میخوره به جای قضاوت بیا از خودم بپرس ببین شازده اون خوشتیپی که اون طرفه پسر خالمه منم احتیاجی به خشگل کردن ندارم چون خدادادی خوشگلم واسه تو و طرز فکر منحرفت متاسفم که در مورد آدما اینطوری قضاوت میکنین

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 23
و بی هیچ حرفی به سمت اتاق خودم رفتم در را بستم و هق هق گریه هام بلند شد دلم نمیخواست کسی غرور له شده ام را ببیند از پشت پنجره داشتم آریان رو نکاه میکردم که تو چشماش یه غم بزرگی بود اما اون منو خورد کرده بود با حرفاش تحقیرم کرده بود بعد از اینکه از رفتن آریان مطمعن شدم به حیاط رفتم و از جمع مهمان ها عذر خواهی کردم و به قول بچه ها جیم شدم .
تمام شب به آریان و نگاه هاش فکر میکردم نمیدونم چرا یه حسی بهش داشتم حسی که هیچ اسمی واسش انتخاب نکردم و من باید از این حس و حتی خود آریان فرار میکردم اما چطور امکان داشت .
صبح با بچه ها آماده رفتن به دانشگاه شدیم
تو کلاس منتظر ایستاده بودیم آریان هنوز نیومده بود خوشحال بودم از اینکه فعلا

1403/11/15 09:56

ندیدمش.
با صدای در و بفرمایید استاد آریان وارد کلاس شد و استاد گفت: آقای یزدان پناه الان یک ساعته از شروع کلاس میگزره مثل اینکه شما تو این یک سال عادت نکردید یه خورده زودتر بلند شید .

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 24
- ببخشید استاد ولی من اصلا حالم خوب نبود درضمن من هنوز اولین بار این اتفاق افتاده اگه اجازه بدید بشینم
از چشماش معلوم بود تا صبح بیدار بوده یعنی اونم به من فکر میکرده ؟
یه صدایی تو وجودم میگفت: نه آریان مال تو نیست بهش فکر نکن فکر نکن و این صدا بارها تو گوشم پیچید . سنگینی نگاه آریان رو روی خودم احساس میکردم بعد از پایان کلاس به سمت در رفتم اما با صدای آریان که جلوی تمامی جمعیت کلاس من را باران خطاب کرد به زمین میخکوب شدم بدون اینکه برگردم همون جا منتظر شنیدن حرفاش بودم .
- باران منو ببخش دیشب حرف بدی زدم میدونم و الان جلوی همه ازت معذرت میخام
آخه چرا آریان جلوی همه از من معذرت خواست .
از کلاس بیرون اومدم و به سمت دستشویی رفتم کمی آب به سر و صورتم پاشیدم رنگم پریده بود ولی همین که معذرت خواهی کرد دلم آرام میشد .

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 25
یهو دیدم سه تا دیوونه رو سرم ریختن - خب بگو قضیه چیه؟ نکنه ازت خواستگاری کرده و هزار تا حرف دیگه
همه قضیه را تعریف کردم و اونا به ریش آریان میخندیدند و حالا سوگند تنها کسی بود که از حس درونی من نسبت به آریان باخبر بود چون همیشه فکرمو میخوند .
داشتیم از دانشگاه بیرون میومدیم که شاهین منو صدا زد همه متعجب بودند و من هم خیلی متعجب بودم تا ببینم شاهین با من چکار داشت
- خب شاهین بگو وقت ندارم میخوام برم
- حالا یک بار سرو کله ام به تو افتاده انقدر ناز میکنی
ریز خندیدم و گفتم : باشه برادر عزیزتر از جانم بگو میخوام برم
-چرا به من میگی برادر ؟
- آخه نوه عزیزی ما هم مثل نوه های عزیز میمونیم واسه همین حالا حاشیه نرو لطفا حرفتو بزن
- من عاشقم !
دهانم از تعجب باز ماند و گفتم: خداوندا شفاعتی به این مریض ما نازل فرما
- باران من دارم جدی میگم
- خب عاشق کی؟
- عاشق سوگند
- واقعا ؟
- اره
- خوبه جفتتون لنگه همین باهاش حرف میزنم گمون میکنم یه حسایی بهت داشته باشه و به سمت بچه ها حرکت کردم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت26
مهسا خودشو تو بغلم انداخت خب بگو ازت خواستگاری کرد؟
- آره خواستگاری کرد
- خب تو چی گفتی؟
گفتم نظر عروس خانم شرطه
- یعنی چی درست حرف بزن ببینم
- بابا اون از من خواستگاری نکرد از سوگند خواستگاری کرد همه از تعجب دهانشان باز مانده بود و چشمانشان گرد شده بود و یهو سوگند با عصبانیت گفت: غلط کرده پسره پرو از من خواستگاری کرده اون که میگفت

1403/11/15 09:56

کمتر از دختر رئیس جمهور لایق من نیست پس الان چیشد حالیش میکنم
-سوگند خل بازی در نیار دختر خب طفلی از تو خوشش اومده میخواد بیاد خواستگاری چه عیبی داره بزار بیاد باهات حرف بزنه تو اگه ازش خوشت نیومد بگونه بره دنبال کارش .
سوگند به فکر فرو رفت سحر و مهسا جمع ما رو ترک کردند
سوگندم خواهری نگام کن همین که صورتشو بالا آورد قطرات اشک از چشمانش جاری شد
سوگند چرا گریه میکنی؟ نکنه تو هم ..؟
- آره باران خیلی وقته عاشق شاهین شدم اما فکر میکردم از من متنفره الان میخواستم یه خورده ناز بیارم و گرنه من عاشق شاهینم
- بی معرفت من الان باید بدونم خواهرم به یکی حس داره آره؟
-خب میترسیدم مسخرم کنی
- نه چرا مسخره بالاخره شایدیه روزی خودمم عاشق شدم این شتریه که در خونه همه میخوابه
گونه اش را بوسه باران کردم و بالبخندی به سمت خونه حرکت کردیم .
حالا صمیمی ترین دوستم که از خواهر به من نزدیکتر بود عاشق شده بود و من تنها سعی خود را میکردم این دو کبوتر عاشق به هم برسند

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 27
روز بعد پس از پایان کلاس منتظر شاهین موندم همین که از کلاس اومد بیرون جلوشو گرفتم
- شاهین :
- بله؟
- مطمعنم اونم از تو بدش نمیاد یعنی میشه گفت یه حسی نسبت به تو داره
- راس میگی باران ؟ بهترین خبری بود که بهم دادی قول میدم جبران کنم
- شاهین اگه کاری کنی که سوگند از وجودت خوشحال باشه واسه ما کافیه برو یه شاخه گل بگیر ازش خواستگاری کن برو دیگه
- باران تکی به خدا
- برو نمیخواد مزه بریزی نمک پاش فعلا و از کنارش گذشتم که چشمم به آریان افتاد با جذابیت همیشگی کنارم ایستاد و گفت: نگفته بودی شاهین رو میخوای تور کنی وگرنه خودم برات آستین بالا میزدم و از ترشیدگی درت می آوردم آخه این روزا سرکه گرونه خواهر گرامی
بدنم یخ کرد انگار یه سطل آب روی صورتم پاشیدن دلم میخواست خرخره شو بجوم دلم میخواست ناخونام و توی چشمای مشکیش فرو کنم تا بل بل زبونیش یادش بره به هر حال من نباید کم می آوردم
- اتفاقا شاهین الان خواستگاری کرد نمیخواد شما به زحمت بیوفتین با شاخ گل میاد من هم باید برم منتظرمه عزیزم و با نیشخندی از او دور شدم انگار نگاش هنوز دنبالم بود به طرف شاهین رفتم و یواش یواش از اونجا دور شدم شاخ گل را تحویل گرفتم و هر دو باهم از سالن دانشگاه خارج شدیم .
نمیدونم چرا احساس میکردم یه چشایی هر روز مراقب منند هر روز هوامو دارند اما اینکه این چشا متعلق به کیه الله و علم فقط خدا بود که میدونست

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 28
شاهین رو با سوگند تنها گزاشتم تا راحت تر حرفاشونو بزنن .
به سمت خونه عزیز حرکت کردم مسیر خانه تا

1403/11/15 09:57

دانشگاه زیاد دور نبود به همیت دلیل معمولا تا خانه عزیز پیاده میرفتم توی حال و هوای خودم به آریان فکر میکردم آریانی که متعلق به من نبود اما انگار تو قلبم یه خونه اجاره کرده بود میترسیدم از اینکه واسه ی این حس متفاوتی که به آریان داشتم اسم انتخاب کنم هر طور بود باید آریان رو از تو ذهن و قلبم دور کنم .
صدای ترمز ماشینی جلو پام متوقف شد مرا به خود آورد به طرف صدا برگشتم اون صدا و ماشین آشنا بود چشمانم را چرخاندم که نگاهم در نگاه آریان متوقف شد با صدای آریان به خودم اومدم
- باران؟
بدون توجه به او به راهم ادامه دادم
- باران صبر کن عزیز خواست بیام دنبالت و باز هم قدم هایم را تند تر کردم که سنگینی دستش را بر روی شانه هایم احساس کردم
- چیکار میکنی آریان؟
- ببین خانم کوچولو علاقه ای ندارم برسونمت اما عزیز اونقدر برام ارزش داره که روشو زمین نندازم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد و من هم فقط به خاطر عزیز سوار ماشین شدم . تمام مسیر را با سکوت گزراندیم

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 29
به محض رسیدن در ماشین را باز کردم و از شدت عصبانیت به اتاقم پناه بردم
آخ شونه های عزیز کجان تا دوباره مرحم زخم هام باشن
هق هق گریه هام فضای اتاق را گرفته بود توی ذهنم هزار تا سوال داشتم هزار تا سوال بی جواب از خودم از آریان از عزیز از همه کسایی که دوسشون داشتم آیا واقعا آریان از من متنفر بود تنها چیزی بود که نمیتونستم تحمل کنم تنفر آریان از من بدترین شکنجه ای بود که تو دنیا نمیتونستم تحمل کنم .
اونقد خسته بودم که نفهمیدم
چجوری همونجا روی زمین خوابم برد .
صبح روز بعد آماده رفتن به دانشگاه شدم توی مسیر آریان رو دیدم اما سعی کردم نادید ش بگیرم قسم خوردم اورا از زندگیم بیرون کنم
بعد از پایان کلاس با بچه ها به رستوران رفتیم سوگند پشت میز نشسته بود و با غذاش بازی میکرد
- سوگند چته چرا داری با غذات بازی میکنی؟
گرسنم نیس و مهسا گفت: خب بده من بخورم تا خواست دست به غذای سوگند بزنه یه پشت دستی نثارش کردم و گفتم: مهسا بسته مسخره بازی بزار ببینم چش شده ؟
- سوگند خواهر گلم چت شده ؟ جواب بده دیگه و همین کافی بود تا بغضش گلوشو بشکنه

🌺رمان اسیر عشق 🌺
پارت 30
- سوگند عزیزم گریه نکن
- باران من هیچکی رو ندارم همه اذیتم میکنن باورم نمیشد شاهین با من بازی کنه
- قربون خواهر گلم بشم مگه ما برگ چغندریم سه خواهر داری مثل دسته گل چی از این بهتر میخوای حالا درست تعریف کن ببینم شاهین چیکار کرده ؟
- دیروز جا در ورودی دانشگاه با رژان حرف میزد نمیدونی وقتی اینو دیدم چجوری شکستم ؟
خواستم حرفی بزنم که سحر پیش دستی کرد و

1403/11/15 09:57

گفت : تازه قبلا هم باهم رابطه داشتن واقعا چجوری دلش اومد باهات بازی کنه؟
جلوی حرف سحر پریدم و گفتم نمیخواد کاسه داغ تر از آش باشی شدی آتیش بیار معرکه ؟
- خواستم سوگند رو با واقعیت رو به رو کنم
- نمیخواد شما از این کارا بکنین و رو به سوگتد ادمه دادم : سوگندم مبادا ناراحت باشی بخدا تا تح این قضیه رو برات در میارم خدا شاهده شاهین اگر باهات بازی کرده باشه اون وقت من میدونم و اون .
بعد از کمی دلداری به سمت درب خروجی حرکت کردم با دیدن شاهین قدم هایم را استوار تر بر میداشتم تا هر چه زودتر به او برسم و او را صدا زدم: شاهین صبر کن کارت دارم
- سلام خوبی چه خبر از خانم ما چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیده ؟
- نمیدونم والا منم به جای اون میبودم حاضر نبودم ریختتو ببینم

1403/11/15 09:57

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت 31
-وامگه من چیکارکردم که خودمم نمیدونم
-دیدتت باروژان دیدتت شاهین خودم خفت میکنم اگه به رفیقم خیانت کنی
-چه خیانتی نه بقران منو روژان قبلا دوست معمولی بودیم حالااومده میگه عاشقتم منم جواب دندون شکن بهش دادم
-چی گفتی؟
-گفتم نامزدم
-خب این چیزا وبه سوگندبگواون بایدحرفاتوباورکنه نه من
-باشه عزیزم
-فعلامن میرم
-بسلامت
خیلی زودخودم رابه خانه رساندم دوش گرفتم وخودم برای رفتن به زیارت آماده کردم چادرمشکی ام رابه سرکردم خودم راجلوی آیینه اندازبراندازکردم دردلم چهره ام راتحسین میگفتم. خیلی زودبه خانه برگشتم به حمام رفتم و دوشی گرفتم تاکمی سرحال شوم. چادرمشکی که عزیزبرایم ازکربلااورده بود رابه سرم کردم درایینه خودرابراندازکردم خرسنداززیبایی وجذابیتم ازخانه بیرون آمدم وبه سمت حرم حرکت کردم خیلی وقت بودکه به حرم نیامده بودم دلم برای پنجره فولادپرمیکشید نزدیکای اذان مغرب به حرم رسیدم. جلوی درب ورودی زانو زدم امادیگرزانوانم توانی برای حرکت نداشت قطره های اشک درچشمانم زنجره زدوخیلی زودگونه هایم رانوازش میداد نفهمیدم چه شدامابه یک آن تمام توانم رااز ست دادم وپخش زمین شدم زنی که درحوالی من قدم میزدخودش را به من رساند

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت32
دستم راگرفت تابه روی یکی از
فرش هاببرد. بی حال ترازان بودم
که لب به سخن بگشایم فقط می‌توانستم باصدای بغض الودجواب اطرافیان رابدهم. کمی بعداز زن تشکرکردم وبه گوشه ای پناه بردم درخلوت خودم حرف های زیادی
برای گفتن داشتم اماانگارخداهم
دیگه صدای فریادهای رانمیشنید
دستانم رازیر چانه ام تکیه دادم و زانوانم راجمع کردم سردی عجیبی رادرتنم احساس می‌کردم سوزش آن تاعمق بدنم نفوذکرده بود قطره های باران همچون تازیانه ای برصورتم
اثابت می‌کردند. بعدازخواندن نماز
دوباره به سمت پنجره فولاد رفتم.
فقط خدامیدانست چه دردلم می‌گذرد. آتش عشق درقلبم فوران بودعشقی که هیچ سرانجامی نداشت درخودم گم
بودم میان آرزوهایم ومیان غرورم
باید یکی راانتخاب میکردم آریان تمام آرزوی من بود ومنکه شاه غروربودم
به اجباردست به انتخاب سختی
میزدم. عشقی که تاکنون درهیچ کجااعتراف نکرده بودم فقط من می‌دانستم وان بالاسری وشاه
خراسان بااینکه به زیارت آمده
بودم بازهم درفک آریان بودم یه حسی دراعماق وجودم فریادمیزداین عشقه نه هوس. دردلم خودم راملامت میکردم
چرابایدعاشق همچین کسی بشم
خداااا منکه لیاقت همچین عشقی رونداشتم پس چراااا؟

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت33
همیشه مرزبین عشق وتنفربه
اندازه ی یه دیواره این فاصله

1403/11/15 09:57

خیلی کمه ولی خیلی دوست داشتنیه گاهی
ماادماباهمین فاصله کم زندگیمونو
می‌سازیم امااسیرعشق یه طرفه شدن.
تمام حرف من همین بودعشق یک
طرفه عشقی که آتشش هرلحظه وهرثانیه شعله و میشد بی صدافریاد
میزدم - لعنت به توارایان لعنت به عشقت لعنت به این غرورلعنتی لعنت به قلبی
که بادیدنت بتپه لعنت به چشایی
که واسه توبارونی شه. خودمم
نمی‌دانستم چه کسی رانفرین میکنم آریان یا؟.... درافکاربی ارزشم غرق شده بودم. انقدرکه نفهمیدم کی صبح شد.
باصدای اذان چشمانم راگشودم.پیرزنی کنارم نشست وبه آرامی گفت :پاشوجوون دارن اذون میگن
نمیخوای نمازبخونی؟
باصدای که انگارازقعرچاه درمی امد
گفتم :چشم الان بلندمیشم. به سمت دسشویی رفتم تاوضوبگیرم دوباره به صحن انقلاب برگشتم ونمازم راخواندم
کم کم آماده رفتن شدم.

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت34
کفش هایم رابه پایم کردم وگام به گام قدم برمی‌داشتم باصدایی جذاب وگیرابه زمین میخکوب شدم به سمت صدابرگشتم آره خوب فهمیدم آریان
بودباچشمانی لبریزازحیرت وتعجب به چشمان آریان چشم دوختم:
-آریان تواینجاچیکارمیکنی؟
-همون کاری که بقیه میکنن خب منم
اومدم زیارت
-قبول باشه
-اگه وقت داری وافتخارمیدی چند
دقیقه ای روباهم باشیم بعدخودم میبرم خونتون؟
-باشه وقتم آزاده بریم.
شانه به شانه آریان هم قدم شدم. درپارکی نزدیک به حرم رفتیم همیشه ازدیدن بازی بچه هالذت می‌بردم
چه لذت بخشه کودکانه زندگی کردن
بعدازصرف صبحانه روی صندلی نشستم.
شرم وحیامانع ازاین میشد که به چشمان آریان زل بزنم. درفکر آریان بودم که باصدای اوازافکارم بیرون امدم
-باران خودمونیم هاراستشو بگو براچی
آنقدر زجه میزدی؟نکنه شووووهرمیخای؟
-واقعاکه بااین طرزفکرمسخرت
-غلط کردم باباشوخی سرت نمیشه ها
کمی سکوت بین مان حاکم شداریان به این سکوت خاتمه داد:
-پس حتماعاشق شدی!
باچشمانی حیرت انگیزبه اونگاه کردم
وگفتم:چی میگی تو؟؟؟
-من ازچشای طرفم میفهمم چی تودلشه
-مضخرف نگواریان
-خب حالابگواین خوش شانس کی هست که توعاشقشی؟
-توفکرکن خودتی چیکارمیکنی؟
-آریان باشنیدن این حرف کمی رنگش سرخ شد زیرلب چیزی رازمزمه میکردکه هیچ وقت نفهمیدم چه بود.

🌺رمان اسیر عشق🌺
پارت35
احساس عجیبی به من دست داد
فضای خیلی سنگینی بود. برای
تغییرجو بحث راعوض کردم
-آریان اگه زحمتی نیس منو برسون
خونه ممنون میشم.
واوبی هیچ حرفی راه خانه رادرپیش
گرفت. بعدازکلی تشکر تعارف دکمه
اف اف رافشاردادم. بابازشدن دروارد
شدم مادرم به استقبالم آمد بی مهاباخودم رادراغوش گرم مادرانداختم.
پدردرچارچوب درایستاده بود نظاره گرحرکات مادربورد.
پدرکه

1403/11/15 09:57

ازحرکات مادرخنده اش گرفته بود
گفت :خانم اگه میشه ازاون بوسه های عاشقانتون براماهم بزارین
مادرکه شرم درچشمانش موج میزدگفت:آقا زشته جلوی بچه. کمی بعدبالارفتم وخودم رادراغوش امن وپناهگاه همیشگی ام رهاکردم
بوی عطرنابش درفضای اتاق پیچیده
بود. باحالتی کودکانه گفتم :خودم بجای مامان بوست میکنم غصه نخور. هر
سه ریزریز خندیدیم. کناردست پدرروی مبل نشسته بودم سکوت عجیبی میانمان حکم فرمابودپدراین سکوت راشکست.
-خب بابابگوببینم چته
-منظورتون رونمیفهمم بابایی؟
-منظورم واضحه چشات پف داره قشنگ تابلویه تاصبح گریه میکردی من یه
پدرم از ده فرسخی حال بچم رومیفهمم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت 36
-نه بابایی فقط دیشب دلم بدجور گرفته
بودیه خورده گریه کردم،همین.
-باشه عزیزم اگه راحت نیستی نگوولی تو
خودتم نریزبابااگرم یه زمانی حرفی
داشتی واسه گفتن رومن حساب کن. بوسه ای برپیشانی پدرزدم وبالحجه ای مشهدی گفتم :مخلصیم بابا.
بعدازصرف شام به خانه عزیزبرگشتم. بی
هیچ سروصدایی به اتاقم رفتم وبه خواب عمیقی فرورفتم.
امروز طبق معمول خودم رابرای رفتن به دانشگاه آماده میکردم باشنیدن چند
ضربه به درآن راگشودم.
-سلام عزیزبفرماییدتوبچه هاالان بیدارمیشن.
-نه مادردستت درد نکنه فقط براتون صبحونه آماده کردم.
-دستت طلاعزیز. پس من برم بخورم که
مردم ازگرسنگی این بچه هاکه چیزی
واسمون درست نمیکنن مگه شمابه فکرماباشی.
-مادربروبقیه روهم بیدارکن.
باغیظ گفتم :چشم عزیز.
قبل ازاینکه وارد دانشگاه شوم چشمم به آریان افتاد که دم دردانشگاه ایستاده بود. خواستم بابت دیروز ازاوتشکرکنم
اماغرورمانع ازاین میشد. به همین دلیل بی هیچ حرفی واردکلاس شدم.
استادواردکلاس شد همه به سلام وعلیکی اکتفا کردیم.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت37
سنگینی نگاهی رااحساس میکردم بی شک آریان بودامانمیتوانستم به رویش
بیاورم. امروزاستادتمامی دانشجویان راگروه بندی کرده بود. ازقضامنم توگروه آریان افتادم. دلم میخاست نظراریان رابدانم. هزارتاسوال درذهنم نقش بسته بود ایاواقعااریان ازاین هم گروهی راضی بود؟شایدهم متنفر. تنفرازمن ازهم گروه شدن بامن. ازعشق واحساسی به من.
درهمین فکرهابودم که آریان باقیافه ای
حق به جانب گفت:استادمان از گروهم راضی نیستم. یامنوازگروه ببریدیااعضای گروه روعوض کنید.
آتش خشم تمام وجودم رافراگرفته
بودبااین حال سعی کردم خشونتم رابروزندهم تاغرورم خدشه دارنشودنمیدانم شایدواقعامنظوراریان من نبودم بااین حال ازحرفش خوشم نیومد به حمایت ازاعضای گروه ازجابرخاستم وگفتم:استادبه نظرم آقای
یزدان پناه درست میگن هرکس

1403/11/15 09:57

بایددرحدخودش گروه بندی بشه. البته آقای یزدان پناه درحدمانیستن. مطمئنم ایشون ب اساس لیاقتشون حرف زدن.
آریان که قصدکوتاه آمدن رانداشت گفت :نه خانم فرجام من لیاقتم بیشترازاین حرفاست.
پقی زدم وخواستم جوابش رابدهم. که
استادبه بحث ماخاتمه داد:اگه مشکلی دارین بعداحل کنید گروه بندی من به هیچ عنوان تغییرنمیکنه.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت 38
تاپایان کلاس.سکوت پیشه کردم وهیچ حرفی نزدم. پس ازپایان کلاس بابچه هاروی نیمکت همیشگی نشستیم. سوگندباغیظ گفت:معلومه چه مرگته؟ چراهمش بااین پسره سرشاخ میشی؟
-من به اون کاری ندارم ولی تاوقتی بخاداینجوری شاه غرورباشه من میشکنم.
-ازدست توباران. اگه خودخداهم بیاد پایین توحرف خودتومیزنی.
-بیخیال سوگندبسه دیگه.
-باشه باباباشه توهم اعصاب نداری.
آریان باچشمانی مملوءازخشم گفت :هی کوچولوباتویم، به سمتش چرخیدم وبالحن جدی گفتم :امرتون؟
-کوچولوپاتوکفش من نکن بدمیبینی.
بی آنکه منتظرجوابی ازجانب من باشه به راهش ادامه داد رفت.
بازهم مرابادنیایی ازسوال تنها گذاشت. بغض راه گلویم رامیفشرد. دلم میخاست خرخره اش رابجوم. بی تفاوتی هایش مرامی آزرد.
غرق افکاری بودم که ازماه هاپیش مرااسیرخودمیکرد. امابازهم سکوت. تنهاچاره ی منه بیچاره بود.
روبه روی پنجره اتاق نشسته بودم سرمای زمستان تاعمق وجودم نفوذکرده بود. برفی که همچون فرشی حیات خانه عزیزراپوشانده بودرانظاره میکردم. شکوفه
هابرسرشاخه های تازه روییده درختان نمایان بود. همه ی این زیبایی های قابل توصیف نبود.

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت39
یه هفته ای میشدبه دانشگاه نرفته بودم.
دلتنگ دیدنش بودم. دیدن کسی که حالاتکه ای ازوجودم شده.
کسی که درگوشه ای ازقلبم رخنه کرده بود.
درپشت پنجره انتظارامدن آریان رامیکشیدم.
امااین انتظاربیهوده بود.این یه هفته
مثل بادگذشت.
. درکلاس نشسته بودم. خیال بافی هایم تمامی نداشت. کاش رویایی
که برای خودم واریان می‌ساختم به واقعیت تبدیل میشد. باشنیدن صدای آریان به خودم آمدم.
. ردنگاه وصدای اورادنبال کردم.
باتعجب به سلامش جواب دادم. راهش راادامه دادوپشت سرمن نشست.
وپچ پچ کنان گفت:باران بعدکلاس کارت دارم نری ها.
-چیکارداری؟
-حالات صبرکن خودت میفهمی خانم
-چشم آقا.
ریتم صدای آریان همچون سرودملی برایم جذابیت داشت.
بعدازپایان کلاس به کافه نزدیک دانشگاه
رفتم. دقایقی بعداریان هم امدوخلوتم
شکسته شد.
-سلام آریان فقط حرفاتوبگوکه میخام برم.
-خبه خبه حالایه بارسروکلم به توافتاده انقدنازمیکنی.
-باشه بابامنکه چیزی نگفتم حالاحرفتوبزن.
-یه پیشنهاد دارم واست.
-چه

1403/11/15 09:57

پیشنهادی؟
-بایدقول بدی جوش نیاری وعصبی نشی.
-خدابخیرکنه ولی باشه قول میدم ناراحت نشم بگوحالادیگه.
-باران من میخام برم خارج.
-خب بسلامت.
-اععع دختردودقیقه زبون به دهن بگیرگوش کن حرفامو.
-خب بگوببینم چی میخای بگی.

🌺رمان اسیرعشق 🌺
پارت40
-مامانم گیرداده تا دامادنشم نمیزاره من برم خارج. اونا واسم یکیولقمه گرفتن ولی من نمیخام بااون ازدواج کنم. من نمیتونم دختر ویه دقیقه تحمل کنم چه برسه بشه خانم خونم.
-خب الان ازمن چی میخای؟
-بشی عروس ننم. میدونم ازمن متنفری
یعنی میدونم جزتنفرچیزی بین مانیست ولی تروخداااین لطف رودرحقم بکن فقط یه سال منوتحمل کن. بعدش هرجورکه دلت خواست زندگی کن.
-عجب.!من خودموتوچاه بندازم که توروازتوچاله نجات بدم.
چی به من میرسه بخام این لطف رودرحقت بکنم.
-باران هرچی بخای بهت میدم نمیزارم اب تودلت تکون بخوره. بهترین خونه وزندگی روبرات می‌سازم قول میدم.
درضمن تومیدونی عزیزچقدرتورودوست
داره. میدونی چقددلش میخادقبل مرگش توروتولباس عروسی ومنوتولباس دامادی ببینه خب اگه عزیزبرات مهمه اگه دوسش داری این لطف رودرحقش بکن.
-چرابین این همه دخترمنوانتخاب کردی؟
-چون توهمه چی تمومی. عزیزم که برات حاضره جونشوبده. اینطوری میشی سوگولیه عزیز.اصالتی که خانواده تودارن براخانوادم یه دنیاارزش داره.ازهمه مهم ترزیباییت همه روشیفته خودش میکنه.
-خوب بلدی باکلمات بازی کنی.
-اوهوم. ولی یه دلیل دیگه هم براانتخابم دارم.
باچشمانی حیرت انگیزبه چشمانش زل زدم ومنتظرشنیدن بودم. ارزوداشتم دریک کلمه بهم بگه دوست دارم امابازهم خیال بافی بیش نبود.
-خب تنفری که مانسبت به هم داریم باعث میشه سریه سال خودت خسته شی وبزاری بری.
-خفه شوعوضی.
صدای فریادم انقدربلندبودکه توجه همه به ماجلب شد

🌺رمان اسیرعشق🌺
پارت41
ازنگاه بقیه خجالت زده شدم وسرم راپایین انداختم.
-باشه باباشوخی کردم. آروم باش عزیزم.خب عزیزم فکراتوبکن بعدمنتظرجوابتم.
بی هیچ حرف دیگری ازآن جاخارج شدم.
حالابایددست به انتخاب سختی میزدم.
بااینکه باازدواج بااریان آینده ام تباه میشد ولی بازهم اینکه آریان مدتی مال من بود. اینکه صاحابش میشدم. اینکه
اسمش توشناسنامم بود.خیلی به من آرامش میدادبه همین دلیل تصمیمم راگرفته بودم.بااینکه آریان موقتامال من بودولی بازهم ازوجودش ازداشتنش می‌توانستم جان بگیرم من خودم وآینده ام رافدای عشق آریان میکردم.
امروزصبح زودتراز همیشه به دانشگاه رفتم. ومنتظراریان نشستم.بادیدن آریان به سمتش رفتم.وباصدایی رساگفتم:
آریان آریان.
-سلام جانم تصمیمتوگرفتی؟
-اوهوم میخام زنت

1403/11/15 09:57