487 عضو
اینم از آمار
نزدیک چهل هزار بازدید تا الان از بلاگمون ??
امروز رفتم عکاسی
عکس در چهار لازم داشتم .
وقتی عکس رو تحویل گرفتم کیف پولمو باز کردم و یه دونه اشو گذاشتم کنار عکسای قبلیم
خدای من! چقدر تغییر ...
دارم کم کم وارد سی سالگی میشم و هنوز اونی نشدم که باید بشم ...
دلم گرفت از گذر عمر
تا دیروز وقتی به سن سی سالگی فکر میکردم توی ذهنم میگفتم هووووووه حالا کوووو تا سی سالگی
و حالا مثل یه خواب اون همه سال طلایی زندگیم تموم شدن و سی هم میرسه و رد میشه .
یه لحظه فکر کردم که بقیه زندگی هم همینه ، زمان هیچ وقت متوقف نمیشه و عمر میگذره
پس کی میخوام اون برنامه هایی که تو ذهنمه رو جلو ببرم ؟
عمر گران میگذرد خواهی نخواهی ...
حسرت میخورم که چقدر بطالت وقت داشتم تو زمان نوجوانی و اوایل جوانی ...
و گریه ام گرفت چون گفتم اگه عمرم همینطور بگذره و من کاری نکنم چی میشه ؟?
اگه همه عمرم رو به خواب و وقت کُشی بگذرونم پس ارزش من چیه ؟
اولین عکسی که از این عکاسی گرفتم رو نگاه میکنم ، عکس کلاس پنجم دبستان .
با مقنعه سفید و یک لبخند کوتاه . که هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی در این سن قرار بگیرم .
خواستم بگم مراقب ثانیه هاتون باشین❤
?زندگی من
(قسمت بیست و دوم)
نتایج اومد
رشته مورد علاقمو قبول شده بودم ، اما دانشگاه دلخواهم نه .
چون مطالعه و تست زنیم زیاد نبود اما همونایی رو که خونده بودمو خداروشکر زدم . روزانه اورده بودم یه دانشگاه دولتی ، اما دور بود از شهرمون ...
روحیه موندن پشت کنکور رو نداشتم .
پس چون رشته مو دوست داشتم عزممو جزم کردم و راهی شدم .
تو این مدت محسن هم تدریس خصوصی داشت و کارای متفرقه پژوهشی در کنارش انجام میداد و دربه در دنبال شغل بود .
دیگه دلم نمیخواست از باباها کمکی بگیریم .
دلم میخواست مستقل باشیم ، پس قناعت رو شروع کردم .
از خیلیا میپرسیدم تجربه های قناعت وپس انداز رو
و اجراش میکردم . قدر چیزایی که داشتیم رو میدونستیم .
چیزی رو هدر نمیدادیم .
و اینطوری حتی قسط وام ازدواجمون رو هم خودمون میدادیم .
اما چیزی که خیلی اذیتمون میکرد ...
دوری بود و حرف مردم
?زندگی من
(قسمت بیست و چهارم)
بدجور بی پول شده بودیم .
محسن با انگیزه من ، دیگه کم اورده بود ...
شده بود یه پسر کم حرف و دل نازک و عصبی
اونجا اول دعواهامون بود ...
من نیاز به ارامشی داشتم که اون بهم بده .
ولی اون انقدر حال بدی داشت و بی پولی و بیکاری بهش فشار اورده بود که ارامشی نداشت بخواد به من منتقل کنه .
دانشجو بودم و دوباره گریه های شبانه ام شروع شده بود .
گاهی با خودم میگفتم یعنی میشه انقدر غصه و غم برای یه نفر پیش بیاد ؟
چرا من قرار نیست روی ارامش ببینم ؟
چرا گریه قبل خواب مثل رفیق باهامه ؟
و فکرای این تیپی ...
که فکر میکنم حداقل یکبار همه حتی خود تو تجربه اش کرده باشی ...
که متاسفانه وقتایی که کم میاریم دیگه فکر میکنیم اخر دنیاست و تمااااام ...
توی دانشگاهمون چند تا مشاور داشتیم .
تعریف یکیشونو زیاد شنیده بودم .
از این خانومای مهربون و دلسوز که تا مشکلت حل نشه کنارت میمونه ...
دو دل بودم که برم برای مشاوره یا نه ؟ دل رو زدم به دریا و وقت گرفتم .
دلم نمیخواست هیچکس از این موضوع باخبر بشه ، حتی رفیقای هم خوابگاهیم .
پس یه روز به بهونه خرید رفتم و در اتاق مشاوره منتظر موندم .
وقتی نوبتم شد و رفتم داخل ، اشک اجازه نمیداد حرف بزنم...
هر چی خانم مشاور میخواست ارومم کنه ، اروم نمیشدم .
گفت خوب گریه کن تا بغضت کم بشه و بعد با هم حرف بزنیم .
بانوی باکلاس منظم و پرانرژی
تقدیم به روح پاک اولین و بهترین معلم زندگیم «مادرم» که خیلی سال است عطر تنش را ، حضورش را دیگر ندارم ...
"لینک قابل نمایش نیست"
بانوی باکلاس منظم و پرانرژی تقدیم به روح پاک اولین و بهترین معلم زندگیم «مادرم» که خیلی سال است عطر ...
بچه ها لینک کانال تو ایتا
1401/07/19 21:14بچه ها نگران نباشید فعلا همینجاییم
اما اینو احتیاطا گذاشتم که اگه بعد به روز رسانی مشکلی پیش اومد همدیگه رو گم نکنیم .
پس حالا اینو هم داشته باشید برای روز مبادا?
بچه ها نگران نباشید فعلا همینجاییم
اما اینو احتیاطا گذاشتم که اگه بعد به روز رسانی مشکلی پیش اومد همدیگه رو گم نکنیم .
پس حالا اینو هم داشته باشید برای روز مبادا?
?زندگی من
(قسمت بیست و پنجم)
وقتی از گریه سبک شدم ، و شروع کردیم به صحبت ، امید کم کم داشت تو وجودم دوباره زنده میشد .
گاهی یه وقتایی یکی با یه حرف ، نه با پول ، نه با سرمایه ، نه با وسیله و نه هر چیز هزینه داری ! فقط با یه جمله ، میتونه تلنگری بهت بزنه که به خودت بیای .
من انگار تشنه نشسته بودم کنار جوی آب و آب رو نمیدیدم و استاد دانشگاهمون (اسمشو میذارم استاد مهربان ) یه تشت آب از همون جوب میریزه روی سرم و من میفهمم آب کنار من بوده و خودم خبر نداشتم !
و شاید الان متوجه شده باشین که چرا من بلاگ زدم ؟ چرا دنبال اینم که انگیزه بدم امید رو یاداوری کنم ؟ چرا دلم میخواد حتی یه نفر ! با یه پست به خودش بیاد و زندگیشو قشنگ کنه ...
چون من خودم سخت ترین روزها رو داشتم و طعم مدلهای مختلف سختی رو چشیدم و ذره ذره با همون سختیا بزرگ شدم ! شاید فکر کنین سختی فقط مشکل مالیه ! اما من به عنوان کسی که مشکل مالی نداشتم تو خونه پدرم ، اما شدیدترین غصه ها رو خوردم و سخت ترین لحظات رو دیدم ...
به استاد مهربان گفتم الان بهم بگید چیکار کنم ؟ راهم چیه ؟ مسیرم کجاست؟
میدونی چی گفت :
گفت بخاطر چارتا حرف بیخود مردم و چند روز بیکاری انقدر دارین خودتونو داغون میکنین ؟
حرف مردم وقتی که درست نباشه و در جهت تغییر مثبت شما نباشه اصلا توجه نکنید که حرفایی که گفتی بهتون گفتن همشون از نوع خاله زنک و دوزاری هستش و باید ریخت دور .این از این
پریدم تو صحبتش و گفتم : در جهت تغییر مثبت یعنی چی استاد ؟
گفت : شاید تو و محسن دارین از یه مسیر میرین و چند متر جلوتر چاه بی حفاظه
و شما نمیدونین ، یکی داره بهتون میگه مراقب باشید مسیرتونو عوض کنید.
حالا اینجا ممکنه شما بگی به تو چه ؟ به تو ربطی نداره
یا اینکه پنجاه درصد احتمال بدی شاید مسیر شما مسیر امنی نیست و واقعا خطر سقوط در چاه تهدیدتون کنه و خب اینجا نمیشه حرف مردم رو پس زد .
ولی یه جا یه نفر داره سواستفاده میکنه ، حرفای خاله زنک و بیخود میزنه
اینجا مثل مجسمه باش ، اصلا نبینش ، انگار اون طرف وجود نداره . اگه هم ادامه داد محل رو با احترام ترک کن .
چند بار که اینطوری بشه دیگه میفهمه، با خودش میگه بابا اینکه عین خیالشم نیست جواب درست حسابی هم نمیده ولش کن .
و این یعنی موفقیت تو در کنار زدن حرفای دوزاری !
و مسئله دوم .
شما جوونید و اول راه ، پشت هم باشید ، پرچم زندگیتونو دو دستی با دستهای هم بالا نگه دارین و مطمئن باشین عمر این روزها هم چندی بیشتر نیست .
زن و شوهری که تو روزهای سخت کنار هم باشن ، مطمئنا طعم روزای شیرین رو هم میچشن .
بقیه رو ول کن
نیت کن و از خدا
بخواه مشکل کارتون رو حل کنه ، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .
و با این سختی ها رشد کن .
تو میتونی مدیریت این تجربه های سخت ، یه بانوی قوی بشی !
امروزت رو شیرین کن فردا هم شیرین میشه ...
چقدر نیاز داشتم به این حرفا
و جرقه انگیزه های فولادین من از همین جا شروع شد ...
??یه خانوم باسیاست ...
وقتایی که همسرش جیبش پره
خب طبیعیه هرکسی میتونه تو این مواقع ، غذای خوب بپزه ، میزبان مهمون بشه و ...
اما حالا میخوایم راجع به وقتایی صحبت کنیم که جیب همسر پر نیست !
دو دسته خانوم داریم .
یکی که سیاست خونه داری بلده و یه کدبانوی تمام عیاره ...
و یکی که دست و پاشو گم میکنه که حالا چی درست کنم ؟
حالا میوه نداریم چی بذارم جلوی مهمون ؟
حالا نمیتونم فلان غذا رو درست کنم چه کنم?
??یه خانوم باسیاست ...
وقتایی که همسرش جیبش پره
خب طبیعیه هرکسی میتونه تو این مواقع ، غذای خوب بپزه ، میزبان مهمون بشه و ...
اما حالا میخوایم راجع به وقتایی صحبت کنیم که جیب همسر پر نیست !
دو دسته خانوم داریم .
یکی که سیاست خونه داری بلده و یه کدبانوی تمام عیاره ...
و یکی که دست و پاشو گم میکنه که حالا چی درست کنم ؟
حالا میوه نداریم چی بذارم جلوی مهمون ؟
حالا نمیتونم فلان غذا رو درست کنم چه کنم?
❌اونی که دست و پاشو گم میکنه اوضاعش چه جوریاس وقتی مهمون میاد ؟?
مرحله اول خودخوری
انقدر فکر میکنه و خودخوری میکنه که هیچ اعصاب و حوصله ای براش نمیمونه ?
دیدی چقدر شوهرم بیفکره؟
نباید یه میوه تو خونه باشه ؟
نباید یه خوراکی باشه؟
حالا من چیکار کنم با این چند تا میوه ته یخچال ؟
بقیه شوهر دارن منم شوهر دارم همش سرکاره ، هیچ وقت خدا هم جلوی مهمون هیچی نداریم ...
و ...?
مرحله دوم دعوا با شوهره
تا شوهرش رو میبینه حسابی غر میزنه و دعوا میکنه و میشوره و میذارتش کنار
مرحله سوم اینکه اصلا تو مهمونی بهش خوش نمیگذره چون دائم داره خودخوری میکنه دیدی ابروم رفت دیدی چی شد ؟
یا وقتایی که دستشون خالیه
میخواد غذاهایی رو درست کنه که موادش رو نداره و باید بخره از بیرون ?
حالا خودت رو بذار جای مردت ...
چه فکری میکنی ؟ با خودت نمیگی این خانم منم هیچوقت خدا از هیچ چیز راضی نیست ؟
با خودت نمیگی چرا خانم من بلد نیست تو این موقعیتها باید چیکار کنه ؟
با خودت نمیگی خانم من چرا متوجه نیست دستم خالیه و سفارش فلان چیز و بسان چیز رو میده برای ناهار ؟
یا فلان میوه و خوراکی که جلوی مهمون بذاره ؟
اگه از این دسته هستی
پست امروز رو بخون و از همین الان روند قبلیت رو تغییر بده ...
❌اونی که دست و پاشو گم میکنه اوضاعش چه جوریاس وقتی مهمون میاد ؟?
مرحله اول خودخوری
انقدر فکر میکنه و خودخوری میکنه که هیچ اعصاب و حوصله ای براش نمیمونه ?
دیدی چقدر شوهرم بیفکره؟
نباید یه میوه تو خونه باشه ؟
نباید یه خوراکی باشه؟
حالا من چیکار کنم با این چند تا میوه ته یخچال ؟
بقیه شوهر دارن منم شوهر دارم همش سرکاره ، هیچ وقت خدا هم جلوی مهمون هیچی نداریم ...
و ...?
مرحله دوم دعوا با شوهره
تا شوهرش رو میبینه حسابی غر میزنه و دعوا میکنه و میشوره و میذارتش کنار
مرحله سوم اینکه اصلا تو مهمونی بهش خوش نمیگذره چون دائم داره خودخوری میکنه دیدی ابروم رفت دیدی چی شد ؟
یا وقتایی که دستشون خالیه
میخواد غذاهایی رو درست کنه که موادش رو نداره و باید بخره از بیرون ?
حالا خودت رو بذار جای مردت ...
چه فکری میکنی ؟ با خودت نمیگی این خانم منم هیچوقت خدا از هیچ چیز راضی نیست ؟
با خودت نمیگی چرا خانم من بلد نیست تو این موقعیتها باید چیکار کنه ؟
با خودت نمیگی خانم من چرا متوجه نیست دستم خالیه و سفارش فلان چیز و بسان چیز رو میده برای ناهار ؟
یا فلان میوه و خوراکی که جلوی مهمون بذاره ؟
اگه از این دسته هستی
پست امروز رو بخون و از همین الان روند قبلیت رو تغییر بده ...
خب حالا برنامه غذایی خانم باسیاست چی باشه ؟??
همه غذاهای خوب رو اول ماه درست نکنه .
برنامه غذایی رو هفتگی بچینه .
مثلا من وقتی شوهرم حقوقشو گرفت و خرید کردم بیام و تو همون یکی دو هفته اول همش غذاهای گوشتی و پروتئینی درست کنم و تماااام
و بعد نق بزنم اهای آقا گوشت بخر فلان بخر بسان بخر ...
قربون شکلت خب غذا خوشمزه هاتو تقسیم بندی کن که هر هفته غذای خوب داشته باشی .
نه از این ور بوم بیفت نه از اون ور .
قبلا راجع به برنامه غذایی گفتیم براتون ریپلی میکنم بخونید .
یه بنده خدا یه حرف قشنگی زد یه بار . گفت من همیشه چندتا کار انجام میدم تو زندگیم که خیلی ازش راضیم ....
????
1401/07/25 17:35??????? قناعت و برنامه خرید مواد غذایی ??????? بچه ها جون من بعد از چندسال خرید و شرای...
??????
1401/07/25 17:35??????? قناعت و برنامه خرید مواد غذایی ??????? خب بریم سراغ خرید تره بار و میوه . همون...
??????
1401/07/25 17:36خب حالا برنامه غذایی خانم باسیاست چی باشه ؟??
همه غذاهای خوب رو اول ماه درست نکنه .
برنامه غذایی رو هفتگی بچینه .
مثلا من وقتی شوهرم حقوقشو گرفت و خرید کردم بیام و تو همون یکی دو هفته اول همش غذاهای گوشتی و پروتئینی درست کنم و تماااام
و بعد نق بزنم اهای آقا گوشت بخر فلان بخر بسان بخر ...
قربون شکلت خب غذا خوشمزه هاتو تقسیم بندی کن که هر هفته غذای خوب داشته باشی .
نه از این ور بوم بیفت نه از اون ور .
قبلا راجع به برنامه غذایی گفتیم براتون ریپلی میکنم بخونید .
یه بنده خدا یه حرف قشنگی زد یه بار . گفت من همیشه چندتا کار انجام میدم تو زندگیم که خیلی ازش راضیم ....
????
1401/07/25 17:35??????? قناعت و برنامه خرید مواد غذایی ??????? بچه ها جون من بعد از چندسال خرید و شرای...
??????
1401/07/25 17:35??????? قناعت و برنامه خرید مواد غذایی ??????? خب بریم سراغ خرید تره بار و میوه . همون...
??????
1401/07/25 17:36?زندگی من (قسمت بیست و ششم) امید میدادم به محسن و پا به پای اون ، جلو میرفتم . دانشگاهم هنوز تموم...
?زندگی من
(قسمت بیست و هفتم)
دیگه فقط رضایت خدا برام مهم بود .
همه تعجب میکردن چرا من ، که میتونستم الان در جایگاهی باشم همسرم یه شغل عالی داشته باشه و خونه بزرگ و مستقل داشته باشم و ...
باید این زندگی رو انتخاب میکردم ؟
ولی من زندگیمو دوست داشتم
این جنگیدن رو دوست داشتم
و مهمتر از همه ما هدفهای بزرگی داشتیم و برامون خونه و مدل ماشین و ... مهم نبود .
نه اینکه اینا بد باشه ها
نه اصلا ، اتفاقا خیلی هم خوبه
یکی از ارزوهام اینه انقدر داشته باشم که بتونم دست چند تا رو هم بگیرم .
میگفت یه ثروتمنده همش گیر میداده به یه فقیره که چطور تو انقدر بااشتها نون و تره میخوری و سیر میشی ؟
بعد یه چند وقت فقیره عصبانی میشه و بهش میگه بابا من خوشم ، این غذا هم بهترین غذامه با لذت میخورم با لذت سیر میشم تو برو سیخ های کنجه ات رو بپا نسوزه چکارت به من ؟?
حالا حکایت ما بود ،همه نشسته بودن تو خونه هاشون و به زندگی ساده ما گیر میدادن .
ولی خب گفتم که فقط رضایت خدا برامون مهم بود و اینکه عشق ومحبت بینمون رو مراقبت کنیم ...
دعوا داشتیم بحث داشتیم و داریم !
اما میدونیم طبیعیه و پیش میاد
بین دو تا خواهر برادر که هم خون و هم گوشت هستن دعوا پیش میاد دیگه زن و شوهر رو چه توقع ؟
مهم اینه که زود آشتی کنیم و ببینیم چی باعث بحث و دعوا میشه اونا رو حل و کنترل کنیم .
محسن دیگه کارهای ازاد انجام میداد
خب طبیعتا کارش سخت تر بود اما کاری بود که دوست داشتیم جفتمون .
به رشته اش مربوط میشد و بازدهی خوبی داشت خداروشکر .
از لحاظ درامد هم جوری بود که زندگیمونو بچرخونیم اما در کنارش بازم تدریس خصوصی رو انجام میداد کم و بیش چون وقت ازاد کمتری داشت نسبت به قبل .
دانشگاهم تموم شد .
رفتم و خیاطی یادگرفتم .
در حد دوخت پیراهن و مانتو و برش بالاتنه . میخواستم از این لحاظ هم هنری بلد باشم .
?زندگی من
(قسمت سی و یکم)
ما از این سوسول بازی و کارای قشنگ غافلگیری نداشتیم ، چون انقدر خسته بودیم که دیگه طاقت نداشتم یه لحظه هم دیرتر بفهمه .
و شروع پروسه بارداری سخت من ...
ویار شدید و شدید و شدید
حالم از همه چیز بهم میخورد
حتی اب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم و بهش ویار داشتم?
بارداری پرخطری داشتم .
چند تا ریسک و مشکل حین بارداریم پیش اومد که وقتی پنج ماه ویارم تموم شد و خواستم نفسی تازه کنم مشکلات بارداری دیگه ای شروع شد و استراحت مطلق شدم .
خیلی اذیت کننده بود برام که مادرم کنارم نبود . همش توی فکر و خیالم یه فیلم خیالی میساختم و از دیدنش لذت میبردم . مثلا فکر میکردم الان تلفن زدم بهش و دارم خبر مامان بزرگ شدنش رو با اب و تاب میگم بهش .
یا مثلا اومد پیشم و برام ویارونه درست کرده . یا با هم رفتیم برا خرید سیسمونی ... چقدر من تو رو قدر ندونستم مامان ...الان که میفهمم حق تو چی بوده دیگه تو نیستی که جبران کنم... ??
یه شب تابستون بود خیلی تو فکر بودم و غصه داشتم .
خواب دیدم مامانم اومده خونمون
چند تا پلاستیک پر از میوه های تابستونی داشت . هلو شلیل انبه گیلاس آناناس! همه رو برام شست و گذاشت تو اب چک ظرفشویی .
صبح که بیدار شدم خوابم یادم نبود .
ایفون که به صدا اومد دیدم داداش کوچیکه قربونش برم من اومده پیشم .
وقتی از در اومد تو گریه کردم ...
چرا ؟
چون همه اون چیزایی که مامان تو خواب برام اورده بود رو داشت ...
خوابم یادم افتاد ...
همه رو برام شست و گذاشت تو آب چک ?
اگه دوباره منو بلاک کردن این ادرس کانالمون تو پیام رسان ایتاست 👇 https://eitaa.com/golbanoojan
487 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد