????????????
#رماننفس
#پارت1
سرجاده ایستاده بودم و دستم رو پشت به هم قفل کرده بودم و هی قدم میزدم...
هوا به شدت گرم و باد جوری میوزید که صورت از گرما قرمز میشد.
بالاخره خسته شدم و رو یه سنگ بزرگ نشستم.
تو حال خودم بودم که یهو متوجه یه ماشین شاسی بلند شدم؛ عین برق پریدم و با خنده سد راه ماشین شدم.
شیشههای ماشین دودی بود؛ ولی مطمئن بودم عموجان خودمه.
عین دیوانهها دستم رو تو هوا تکون میدادم و عر-عر زنان میخندیدم.
اما ماشین تند-تند چراغ میداد که رد بشم.
داد زدم:
- نازنکن عموجونم، من که میدونم اون محیای ورپریده بهت یاد میده ناز کنی.
در ماشین باز شد که چشمم رو سردادم سمت پایین.
وا عمو سعید از این کتونیهای خر که نمیپوشه.
پس نگاهم رو سر دادم سمت بالا و یه قدم رفتم عقب و گفتم:
- یا غریب الغربا این کیه؟
سرم انداختم پایین و زمزمه کردم « به خشکی شانس » که یهو با صداش پریدم:
- هی دختر مگه مغزت عیب کرده که راه رو بستی؟ میزدم بهت میمردی جواب چند نفر رو باید میدادم؟
لب گزیدم ک عر زد:
- کری مگه؟
اخمهام تو هم رفت، هرچقدرم که کارم اشتباه بود؛ ولی حق نداشت بهم اهانت کنه. سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- چته آقا؟ اشتباهی گرفتم... مردی حالا؟
- دختره پررو یه چیزی هم طلبکاره!
- همینه! همین امثال شما شهریها میاین گند میزنین به روستامون و اعصابمون! یه چیزی هم شما طلب داری.
نیشخندی زد و دست به سینه شد
- صدالله و اکبر که ما دیوانه نیستیم.
- معلومه وگرنه شلواره پاره تنت رو میدوختی دیوانه.
بلندتر خندید و گفت:
- مدله بدبخت!
خشم سراسر وجودم رو گرفت و کنار رفتم.
هزار تا لعنت به صنعت مد انداختم که لباس پاره پوره رو هم مد کرده بود.
- حتما مردایی ک لباس پاره میپوشن حامله هم میشن دیگه؟!
این رو گفتم و روی سنگ نشستم.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
1400/10/09 08:21