The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده نفس

227 عضو

بلاگ ساخته شد.

به بلاگمون خوش اومدید

1400/10/09 08:07

????????????
#رمان‌نفس
#پارت1

سرجاده ایستاده بودم و دستم رو پشت به هم قفل کرده بودم و هی قدم می‌زدم...
هوا به شدت گرم و باد جوری می‌‌وزید که صورت از گرما قرمز می‌شد.
بالاخره خسته شدم و رو یه سنگ بزرگ نشستم.
تو حال خودم بودم که یهو متوجه یه ماشین شاسی بلند شدم؛ عین برق پریدم و با خنده سد راه ماشین شدم.
شیشه‌های ماشین دودی بود؛ ولی مطمئن بودم عموجان خودمه.
عین دیوانه‌ها دستم رو تو هوا تکون میدادم و عر-عر زنان می‌خندیدم.
اما ماشین تند-تند چراغ می‌داد که رد بشم.
داد زدم:
- نازنکن عموجونم، من که می‌دونم اون محیای ورپریده بهت یاد می‌ده ناز کنی.
در ماشین باز شد که چشمم رو سردادم سمت پایین.
وا عمو سعید از این کتونی‌های خر که نمی‌پوشه.
پس نگاهم رو سر دادم سمت بالا و یه قدم رفتم عقب و گفتم:
- یا غریب الغربا این کیه؟
سرم انداختم پایین و زمزمه کردم « به خشکی شانس » که یهو با صداش پریدم:
- هی دختر مگه مغزت عیب کرده که راه رو بستی؟ می‌زدم بهت می‌مردی جواب چند نفر رو باید می‌دادم؟
لب گزیدم ک عر زد:
- کری مگه؟
اخم‌هام تو هم رفت، هرچقدرم که کارم اشتباه بود؛ ولی حق نداشت بهم اهانت کنه. سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- چته آقا؟ اشتباهی گرفتم... مردی حالا؟
- دختره پررو یه چیزی هم طلبکاره!
- همینه! همین امثال شما شهری‌ها میاین گند می‌زنین به روستامون و اعصاب‌مون! یه چیزی هم شما طلب داری.
نیشخندی زد و دست به سینه شد
- صدالله و اکبر که ما دیوانه نیستیم.
- معلومه وگرنه شلواره پاره تنت رو می‌دوختی دیوانه.
بلندتر خندید و گفت:
- مدله بدبخت!
خشم سراسر وجودم رو گرفت و کنار رفتم.
هزار تا لعنت به صنعت مد انداختم که لباس پاره پوره رو هم مد کرده بود.
- حتما مردایی ک لباس پاره می‌پوشن حامله هم می‌شن دیگه؟!
این رو گفتم و روی سنگ نشستم.

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

1400/10/09 08:21

????????????
#رمان‌نفس
#پارت2

با حرفم بازم خندید و سوار ماشین شد.
شیشه دودی رو داد پایین و عینک اندازه بشقابشو برداشت

خدایی عجب چشایی داشت.تف بهش..
با همون حالت مسخرگی گفت
_سر خیابون نشین میبرنت!
دست ب سینه شدم و گفتم
+ کی هنچین جراتی داره جناب؟
_ ماشین زباله بری!

دستمو مشت کردم و اون لعنتی درحالی ک عرعر میزد از کنارم رد شد
با خشم ب رفتنش نگاه کردم زیر لب غریدم
_ بری ک برنگردی!مطمئن باش یروزی یجوری میرینم بهت ک جیگرت حال بیاد اقای نامحترم...

بلند شدم و خاک لباسمو تکون دادم همون لحظه ی ماشین دیگه جلوم ایستاد
محیا عین اونایی ک آتیش گرفتن از ماشین پرید بیرون و با شادی بغلم کرد

بی تفاوت نگاهش کردم ک گفت
_ وا چ مرگته حنا؟.
+ فعلا میتونی گمشی تا اعصابم آروم شه
زد تو سرم و با خنده گفت
_ بخدا مطمعنم ی ریدمان کلری وحشتناکی کردی
خندم گرفت و هولش دادم کنار

عمو سعید از ماشین پیاده شد و من ب سمتش رفتمو باهم خوش و بش گرمی کردیم

_سلام حنا جون خوبی عزیز؟
+ سلام عموی خوشتیپ من الهی حنا ب فدات
_ ای زبون باز ...بیا سوار شو بریم خونه
+ ب چشم قربان

تو راه ماجرای اون بچه سوسول *** رو داشتم با آب و تاب ب محیا میگفتم

محیا از بس خندیده بود از چشاش اشک میومد
عمو از آینه نگاهمون کرد و با لبخند همیشگیش گفت

× بلند تر بگید منم بخندم
_ ولشکن عموجون ما ی چرت و پرتی میگیم اینو بگو ک چقدر قدم رو چش ما میذارید؟؟
× تا فردا ظهر

منو محیا از سر غم داد زدیم ک عمو ادامه داد

× یواش..من تا فردا ولی محیا میتونه کل تابستون رو بمونه

منو محیا بهم نگاه کردیم و با شاری همو در آعوش گرفتیم..

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

1400/10/09 08:21

????????????
#رمان‌نفس
#پارت3

سریع دروازه حیاط رو باز کردم و با بزله گویی گفتم
_ عموجون بفرمایید
بعدش سریع از پله ها بالا رفتم .مادرم داشت آب برنج رو میکشید و مادربزرگمم درحال پختن فسنجون بود ...همون غذایی ک عموسعید بخاطرش از تهران کوبید اومد اینجا..

ی نفس گرفتم و با شادی گفتم
_ خانومای خونه مهمون عزیزتون رسید!
مادر و مادربزرگم با خوشحالی ب استقبال عمو و محیا رفتن.
منم کیف و ساک محیا رو تو اتاقم بردم

پشت بندم محیا اوند تو و گفت
_ وعو حنا عجب اتاق لاکچری داری تو
+ قشنگه؟!.
_ اره دختر ولی عجب حوصله ای داشتیاکل دیوار اتاقتو شکوفه های رنگی کشیدی...آدم تو اتاقت آرامش میگیره!

+قابلی نداره
لبخندی زد و بسمت قسمت عکس ها رفت...با لحن مهربونی گفت
_ حنا؟
+ جانم
_ بابا نداشتن خیلی سخته نه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم

_ خیلی سخته ولی خوبیش اینه من همه جا بابامو میبینم
+ یا خدا روحشو میبینی؟
_ ن خنگول حسش میکنم
+ اها..من دلم خیلی برای عمو تنگ شده
_ من هر روز میرم سرخاکش ..صبحانه رو اونحا میخورم..

+ آخجون پس منم با خودت ببر
_ باشه حتما
+ حنا؟
_ چیه دختر
+ من خیلی دلم برای مامانم تنگ شده
_ خب برو پیشش

+ مادرم رفته آمریکا...همش درحال سفره...فردا بابامم داره میره امریکا.تو حداقلش ی مامان داری من همونم نصفه و نیمه ندارم

_ بیخیال محیا..بیا بریم یجایی ک حال کنی
نم چشماشو پاک کرد و گفت
+ کجا؟
_ یجایی ک لاکچری تر از اتاق منع

دستشو گرفتم و با خودم بردمش...

????????????

1400/10/09 08:21

????????????
#رمان‌نفس
#پارت4

باهم با خنده میدوییدیم...میخواستم ببرمش تو دشت لاله..
درحالی ک دستمون تو دستای هم گره خورده بود خودمونو تو سیل گل انداختیم.
مخیا با لبخند درحالی ک نفس نفس میزد ب سمتم برگشت و گفت

_ چرا نمیاین شهر؟؟من باید کل سال رو چشم انتظار باشم تا شاید تابستون مادرم بزاره بیام روستا..
+خب مامان بزرگ اینجا رو دوست داره بعدشم پدرم اینجاست دلم نمیاد ولش کنیم..

_ تاکی؟؟ بالاخره شمام آدم زنده این آدم زنده هم مال پیشرفته
+ فعلا نیازی ب پیشرفت نیس

اخم کرد و گفت
_دیگه بزرگ شدی حنا! سال بعد کنکور داریما!
+ کنکور؟ ولش بابا میخام چکار؟
_ برا دانشگاه دیگه
+ میدونم ولی من علاقه ای ب دانشگاه ندارم
_ انشالله خدا شفات میده

ریز خندیدم و گفتم
+ شوخی کردم *** برا دانشگاه میام شهر..سال اخرمم تو همین دبیرستان نزدیک شهر میخونم..
_ کدوم دبیرستان
+ همین شبانه روزیه
_ اها ..خیالم راحت شد حیفه درستو نخونی

یکم تو سکوت سپری کردیم ک یهو گفتم
_ محیا
+ بلی
_ از داداشت چخبر؟

+ نمیدونم بابا گفته رفته کیش
_ چه خوب حتما واسه کار رفته
+ نمیدونم
_ میگم دقت کردی محیا
+ ب چی
_ ب اینکه چقدر منو مهراد بهم شباهت داریم؟؟.
+ مثل اینکه توو اون پسرعمو دختر عمو هستینا

_ اوهوم ولی حس من بهس فرا تره.
عین برق نشست و گفت
+ عاشقشی حنا؟.
قهقهه ای سر دادم و محکم تو سرش کوبیدم.
سرشو مالید و گفت

_ پس چی میگی کثافت؟

???????????

1400/10/09 08:21

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت5


_اخه چرا انقدر منفی هستی دختر...منظورم ی حس مهربانانه مثل خواهر برادریه
+بروگمشو بابا
_وا چرا
+ی لحظه امیدوار شدم ک بخوای زنداداشم بشی..
سرشو نزدیکم کرد و گفت
+ اخه هیچ ادمی نمیتونه اون موجود تخس رو تحمل کنه
لبخندی زدم و گفتم
_ بهتره فکر کنم برادرمه.خب؟
+ نمیدونم والا.. تو هم ک دستیار دفتر مکارم شیرازی هستی
خنده ای کردم و گفتم
_ خدا شفات بده اجییی!
اونم نیشخندی زد و زیر لب غر غر کرد و دراز کشید.
منم کنارش دراز کشیدم...چشامو اروم بستم و سعی کردم ذهنمو از همه چیز های خوب و بد خالی کنم و فقط ب صدای پرنده ها و رودخونه توجه کنم

لبخندی محوی رو صورتم بود و چشام داشت گرم میشد ک یهو صدای اسب وحشی و داد و فریاد اومد‌.
منو محیا با ترس بلند شدیم
دیدیم ک اسب داره ب سمتمون میاد پس هرکدوم ب ی سمتی فرار کردیم..

همراه سوار کار عمو مجید بود ک در حالی ک نفس نفس میزد کنارم ایستاد و گفت
_ دختر جان از نفس افتادم ...الانه ک آقا بمیره..تروخدا کمک کن..اگه بره تو رودخونه حتما میمیره
بهت زده ب سوار کار نگاه کردم ک پاهاش تو رکاب اسب گیر کرده بود

روسریمو دراوردم و ب کمر بستم
مجید و محیا زل زده بودن ب من..
وقت رو تلف نکردم و با سرعت ی یوز پلنگ بسمت
اسب رفتم

سنجاق سر میخی خودمو تو مشتم گرفتم
نزدیک ران اسب بودم..
داد زدم
_ آقا افسار اسبو بکش..
نقابشو بردنداشت و فقط سرشو تکون داد
با کشیدن افسار منم سنجاقو تو ران اسب فرو کردم
با لگد اسب منو سوار کار دوتایی تو رودخونه افتادیم و اسب وحشی فرار کرد

خداروشکر من سالم بودم ولی پسره برجور اه و ناله میکرد
خودمو بسمت سوارکار کشیدم و نقابشو برداشتم
بادیدن چهرش صورتم درهم شد و گفتم

_تو؟؟ همون پسری ک صبح ریده بود بهم؟؟



???????????????

1400/10/09 08:22

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت6


در حالی ک از درد نفسش بند اومده بود گفت
+هرچی ازم بخوای بهت میدم فقط منو ببر خونم
دست ب سینه شدم و گفتم و با لبخند خبیثانه ای گفتم

_شایدم وقت خوبی واسه انتقام گیری باشه
دستشو سمت چپ سینش گذاشت و بریده بریده گفت
+ تروخدا کمکم کن‌‌..اون مجید *** کجاست؟

ب دور دست ها نگاه کردم ک فقط محیا داشت سعی میکرد بهمون برسه لبخندی زدم و گفتم
_ عمو مجید هم نیست قربان
درحالی ک از چشاش ناخواسته اشک میرفت میخواست پاشو تکون بده ک فریاد خیلی بلندی کشید و صداشو تو ارنجش خفه کرد

دلم براش سوخت خواستم برم سمتش ک محیا اومددولا شده بود و گفت
_ زنده اید؟
+ اره محیا فقط برو تو طویله باقالی رو بیار
_ باشه باشه الان میرم
+ عمومجید کجاست
_ رفت دنبال دکتر
+ خیلی خب بدو تا این پسره نمرده
_ اوکی خدافس.

پسره با تعجب گفت
_ باقالی میخوای چکار
+ اسبمه
میخواست بخنده ک ب پاش ی فشار ریز اوردم ک زد زیر داد و هوار
با لبخند پیروزمندانه ای گفتم
+ حق نداری ب اسبم توهین کنی.
_ باشه باشه چشم
+ افرین پسر خوب

روسریمو از کمرم باز کردم و با دوتا چوب ک دوطرف پاش گذاشتم بستم
مشغول کار بودم ک متوجه نگاه سنگین اون خیره سر شدم.
+ادم ندیدی؟
_دیدم ولی تو خیلی عجیبی
گرهرو محکم کردم و دستمو بهم زدم
+ تموم شد بچه شهری
_اسمت چیه؟
+ مهمه؟
_ اره میخوام اسم بدونم اسم این شیر زنب ک نجاتم داد چیه
لبخند محوی زدم و گ فتم
+ حنا
لبخندی زد و دستشو بسمتم دراز کرد
_ امیرارسلانم ک بهم میگن ارسلان
دستشو پس زدم و گفتم
+ خوشبختم
بلند شدم و گفتم
+ پدرت اشناست؟
_اره اشناست

???????????????

1400/10/09 19:25

???????????????
#رمان‌نفس
#پارت7


_چ جالب
مهیا اسبرو اورد و ب ارسلان سلام کرد
دست ب کمر شدم و گفتم
_ خب ارسلان بدون اینکه ب پات فشار بیاری بلندشو
+چجوری اخه جوک میگی؟

با چش غره بسمت محیا برگشتم و گفتم
_ محیا این از اسبش نفهم تره !من میرم زیر پاش توهم زیر بغلشو بگیر و بلندش کن
+ باشه اجی

رانشو گذاشتم رو شونم و گفتم
_ موهامو بگیر
+ دردت میاد!
_ ای بابا بگیر دیگه ما مثل شما پاستوریزه نیستیم
سرشو تکون داد و موهامو دور دستش پیچید
سرم درد گرفت ولی چیزی نگفتم..

_ محیا آماده ای؟ 1...2...3...
با بدبختی اونو سوار اسب کردیم
سوار اسب شدم و گفتم
_ منو از پشت بگیر
+ باشه

محیا داد زد
+ اجی از پات خون میره
_ بیخیال ...فقط سریع برو خونه چیزی هم بکسی نگو باشه اجی؟

+ اخه؟.
_نترس هیچکس نمیتونه منو بکشه‌...این چلاق ک خودش امیدش بمنه
+ باشه پس مراقب خودت باش
سرمو تکون دادم و ب راه افتادم...پاهام خیلی سوز میکرد از رو جوراب شلواریم معلوم نبود چیشده ولی خونم قطره قطره میریخت ...توجهی ب پاهام نکردم و از ارسلان پرسیدم

_ خونتون کجاست؟
درحالی ک ناله میکرد گفت
+ تو ی تپه رو ابرا.‌.
با تعجب گفتم
_ چی؟؟
برگشتم سمتش دیدم تب کرده و هزیون میگه‌..داشت بیهوش میشد
+ببین نخواب باشه...فقط بگو اسم بابات چیه

_ خخ...خ.خان
ماتم برد
اون پسر خان قدیمی روستا...
همون کسی ک باعث مرگ پدرم شده بود ..


??????????????

1400/10/09 19:25

???????????????
#رمان‌نفس
#پارت8

دستام سست شده بود...خواستم پسره رو پرت کنم رو زمین ک یهو صدای پدرم پیچید تو گوشم..
_ گناه ادم بیگناه چیه ؟؟؟.
با ی دستم گوشمو ک تیر میکشید رو گرفتم و باسرعت بیشتری بسمت عمارت رفتم.

دروازه باز بود و خان داشت رو تخت قلیون میکشید.
داد زدم
_ بیاین کمک..پسر خان حالش بد شده
خان با شنیدن صدام نی قلیون رو پرت کرد و به سرعت سمتم اومد

شونمو گرفت و گفت
_ چ بلایی ب سر ارسدان اومده
+ سلام فقط پاش شکسته چیزی نیست فقط دکتری چیزی خبر کنید
_ خیلی ممنونم ک کمکش کردی دخترم‌..راستی تو کی هستی

لبخنو معنا داری زدم و گفتم
+ حنا...دختر علی مقامی...
لبخند از لبش پرید و سعی کرد خودشو جمع کنه..
_خب حالا چی بجای دستمزد میخوای

+ منکه عادت ندارم بخاطر کار خیر دستمزد بگیرم اگرم میخواستم نمیتونستید بهم بدید
_ فراهم میکنم بگو
اروم گفتم
+ اونی ک من میخوام زیر خاکه..هیچوقتم برنمیگرده!
خدانگهدار.

خواستم بسمت اسب برم ک صدای جیغ و شیون از عمارت اومد
خان با ترس بسمت بالا رفت و منم گیج داشتم نگاه میکردم..
تو دلم گفتم

_ چقدر ی موجود میتونه پاستوریزه باشه ک بایه شکستگی همه رو دق بده

یهو خان اومد رو بالکن عمارت و داد زد
_ حنا برو خونه رحمان زنشو بیار ارسلان داره میمیره
لبام بیخود ی تکون میخوردن انگار توان گفتن چیزی رو نداشتم ..
من خیلی میترسیدم کسی بمیره..
چ دوست چ دشمن...

سریع ترک اسب نشستم و بسمت خونه رحمان رفتم
نمیدونم چرا برای ی پسر غریبه اشک تو چشام جمع شد
شایدم ب یاد پدر بیچارم بود ک ب سختی مرد...
شایدم بخاطر التماسهای ارسلان بود
ب هرحال دل نداشتم کسی بمیره..

از اسب پیاده شدم و با مشت ب در خونه رحمان کوبیدم...
زنش اکمد جلو در و با ترس گفت
_ چخبر شده حنا؟؟

+ پسر خان داره میمیره هرچی دادی جمع کن بیا
_ باشه اومدم الان

بسرعت نور بسمت عمارت رفتم..معلوم نبود مجید خان کجا غیبش زده بود..

????????????????

1400/10/09 19:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت9

سریع از پله های عمارت بالا رفتیم...مادر ارسلان زجه میزد و خان مضطرب ب جسم نیمه جون پسرش چش دوخته بود..
لبهای ارسلان کبود شده بود...
چشامو بستم..بیاد جنازه پدرم و داغون شده بود و لبهاش سیاه شده بود افتادم..
سرمو تکون دادم سعی کردم ببینم چ خبره

_ گلناز چی ب سر پسرم اومده بهم بگو
گلناز به دقت با گوشی دکتری ب قلبش گوش میداد...
ی چیز سبز از تو کیفش در اورد ک لولش ب ی کپسول کوچیک وصل بود...
اونو رو صورت ارسلان گذاشت ک یهو قفسه سینه ارسلان پر از هوا شد بعدشم شروع کرد ب نفس کشیدن..
لبخندی زدم ک یهو گلناز گفت
+ قرص قلب مصرف میکنه؟

مادرش با گریه گفت
_ بله خانوم ...ی کیسه قرص داره
+قرصاشو بیارین...پاشم نشکسته فقط ضرب دیده..اونم یکساعت بعد خوب میشه..بهش حمله قلبی دست داده
چرا نمیره پیش ی متخصص؟؟ اینجوری باشع با حمله بعدی دیگه نمبشه براش کاری و
کرد

خان مشتشو ب دیوار کوبید و داد زد
_ پسره *** هزار بار گفتم برو پیش ی متخصص خوب ...تا مارو سیاهپوش نکنه اروم نمیگیره.
+ سعی کنید متقاعدش کنید...سیگار الکل قلیون براش سمه
_ این *** کارش قلیون و سیگاره..پوفففع خدایا...اشکالی نداره ادمش میکنم فقط بگو چقدر دستمزد بدم

+ لازم نیست خان من چیزی قبول نمیکنم..خدانگهدار
_ خداحافظ دخترم..
منم خداحافظی کردم ک خان محکم گفت
+ بمون

برگشتم و سرمو پایین انداختم..
+ بیا تو اتاقم
_ بدون حرفی پشت سرش رفتم ...خوب میدونستم چی میخواست بگه...همون حرفهای 5 یا 6 سال پیش.

اتاق خان پر بود از سر حیوانات و عتیقه جات و تفنگ محو تماشا بودم ک خان گفت
_ بشین
ب صندلی سلطنتی کنارم نگاهی کردم و نشستم..
منتظر نگاهش کردم

پیپشو روشن کرد و بعد ی کام گفت

_ هنوزم فکر میکنی قاتل پدرت منم؟؟

1400/10/09 19:26

شده...

زنهایی ک پسر و شوهراشون تو معدن بودن بهمراه مادرم درحالی ک تو سر و صورت خودشون میزدن بسمت معدن رفتن...
منم می دوییدم و گریه میکردم
آتش نشانی اومد ...
راه باز شد ولی هر 20 کارگر ک پدر منم توشون بود فوت شده بودن

1400/10/09 19:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت10

لبهام لرزید...عزممو جزم کردم..بالاخره باید یکی بعد 5 سال حرف میزد یا نه؟
زل زدم تو چشاش و اروم گفتم
_ فکر نمیکنم خان...مطمعنم..
خونسرد پیپشو کنار گذاشت . دستاشو بهم متصل کرد و خودشو جلو کشید
+ خیلی داری تند میری دختر...همه آبادی میدونن تقصیرمن نبوده الا توعه نفهم
منم خودمو جلو کشیدم و با تنفری ک‌میشد داشت گفتم
_ چون همه آبادی رو خریدین اقای مستوفی!.

دستشو رو میز کوبید و داد زد
+ خفه شو ..تو ی طفل بودی ک پدرت مرد ...
_ ن خان 15 سالم بود...درست یادمه...مگه میشه روز مرگ پدرم از یادم بره..

ب نقطه نامعلومی خیره شدم و شروع کردم..

تابستون داغی بود و خشکی تن روستا رو نابود کرده بود..مادرم سفره رو پهن کرد و پدر سینی نون و چایی رو اورد..
من عزیز دردونه بابا بودم و مثل همیشه کنارش نشستم و براش لقمه درست میکردم..
یادمه اون سالها عمو با پدرم قهر بود..ولی خیلی دلتنگ هم میشدن..برای همین همیشه پروفایل همو چک میکردن..
هه بعد مرگ پدرم عموم 2 ماه حرف نزد و بستری بود.
برای همینم پدرم از شهر برگشت و تو معدن مشغول کار شد
پدرم با همون مهربونیش گفت
_ حنا ی بابا؟
+ جون دلم
_ تلویزیونو روشن کن ببینیم دنیا دست کیه
+ چشم پدر

تلویزیونو روشن کردم و کنار بابا نشستم...
پدر مستقیما شبکه خبر رو انتخاب کرد...مجری میگفت بخاطر خشکسالی قراره زمین لرزه بدی استانمونو بلرزونه...
مخصوصا روستامونو ک دقیقا خیلی زلزله خیز بوده
پدرم نوچ نوچی کرد و گفت
_ امروز بایدکار رو تعطیل کنیم..
چند بار هم با تلفن شما تماس گرفت اما خاموش بود
سریع بلند شد و لباسشو پوشید

مادرم با نگرانی رفت سمتش و جلوشو گرفت
× کجا علی جان...نرو واجب ک نیست واسه یه روز کسی از گرسنگی نمیمیره
+ خانوم ما پیمانکاریم..میریم جلو خونه خان بهش ماجرا رو میگیم..بعدم میایم

× وایسا علی منم میام
پدرم لبخندی زد و گفت
+ میخوای بیای جلو در خونه خان گریه کنی؟ اونقدرام خان بدی نیس

مادرم با اضطراب بازوی پدرمو چنگ زد
پدرم با همون ارامش گفت
_ تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته...هرچی قسمته همون میشه خانوم...

مادرم سرشو تکون داد و گفت..
_ منتظرم بیای
پدرم منو بوسید و از مادرم خداحافظی کرد..

چند ساعتی گذشت ک یهو متوجه شدیم زمین لرزه داره میاد...
خونه بشدت تکون میخورد و وسیله ها می افتادن..
مادرم دستمو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم..
مردم همه حیرون شده بودن..
بعضی از خونه ها تخریب شدن ولی کسی نمرد..

ما فکر میکردیم پدرم اینا خونه شمان تا اینکه ی مرد با هیکل گلی در حالی ک فریاد میکشید گفت
معدن ریزش کرده و راه مسدود

1400/10/09 19:26

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت11

جنازه های داغون و گل و خونآلودی ک بعضیاشون هنوز درحال جون دادن بودن..
کربلا شده بود اونجا...
یادمه احسان پسر بزرگه هنگامه ک دوماه بود عروسی کرده بودم مرد..
زنش از بس خودشو زد و شب و روز گریه میکرد تا چهلمش دووم نیاورد اونم فوت شد...

اشکامو پاک کردم و با تنفر گفتم
_ خیلیا رو کشتی خان
خان با غم گفت
+ بخدا من شهر توکار خونه بودم مجتبی عه بدبخت گفت ک زمین لرزه فقط مال شهره اقا ...اون کارفرما بود..خود بیچارشم مرد...اخه چرا متوجه نیستی.

_ هرچی بود 21 جوون مردن خان
بلند شد و گفت
+ انقدر انگ قتل بهم نزن دختر..تو شایعه کردی من خونه بودم و نذاشتم کارگرا برن خونه در حالی ک مجتبی عه بدبخت ک خودشم مرد اونا رو برد سر کار

_ باشه حق با شماست ...من میرم دیگه حوصله باز کردن زخم قدیمی رو ندارم..
بلند شدم و خداحافظی کردم...

گرفته جوابمو داد و از اتاق بیرون اومدم..
یواش تو اتاق ارسلان سرک کشیدم.
مادرش سرشو ناز میکرد و بدون اینکه ب سمتم برگرده گفت
_ ازت ممنونم دخترم...تو جون پسرمو نجات دادی
گرفته گفتم.
+ کاری نکردم خانم...با اجازه
_ بسلامت

سوار اسبم شدم‌..بارون خیلی اروم و سبک میبارید...
موهای خیسم رو از کنار گردنم ب جلو هدایت کردم..

اسب رو داخل اسطبل بردم و تن خستمو ب خونه رسوندم..
مادرم با عصبانیت ب سمتم اومد ک دستمو ب معنای تسلیم بردم بالا
_ توضیح میدم‌مامان بزار لباسمو عوض کنم بعد..

مامان حرفشو خورد و رفت تو اشپزخونه..


.

1400/10/09 19:26

???????????????
#رمان‌نفس
#پارت12

در اتاقمو بستم و بدر تکیه دادم...نفس عمیقی کشیدم ی یهو چشمم ب محیا خورد ک داشت قفسه کتابامو وارسی میکرد..
باددیدن چهره غمگینم سمتم اومد ک گفتم
_ دهن لقی کردی؟
+ بخدا خیلی سینجیمم کردن
_ اوکی ول کن از کمدم ی لباس و شال بیار
+ باشه ولی قهر نکنیا

لبخندی زدم و گفتم
_ من با تو قهر نمیکنم بدو یخ زدم
+ باشه اجی

لباسمو پوشیدم و مستقیم تو اشپزخونه رفتم‌..پشت میز کوچیک و قدیمی نشستم..
ب شیشه های ترشی زل زده بودم صدای برخورد بارون ب ناودون خیلی برام لذت بخش بود
مادرم روبروم نشست و گفت

_ منتظرم
چاقوی روی میز رو برداشتم و ی پیازچه رو خورد کردم با بی رمقی دهن باز کردم
+ خونه خان بودم
یه تای ابروهاش بالا رفت و اروم گفت
_ چی؟
+ مهیا مگه همه رو مخابره نکرد؟
_ اون فقط گفت ی پسر غریبه رو بردی خونش ک معلوم نبود کجاییه..
+ اهان اره محیا خبر نداره
_ ادامشو بگو حنا
+ پسرخان حالش تو دشت بد شد نزدیک بود بمیره منم کمکش کردم و بردمش خونش همین
_ مگه نگفتم دور و بر خونه خان پیدات نشه هان؟؟

+ میذاشتم بمیره؟؟؟
مادرم اعصابش خورد شد..زیر لب چیز های نامفهومی میگفت..داشت ظرفهای ناهار رو جمع میکرد تا ببره رو ایوان رو میز بزرگ بچینه..
غرق افکار بودم ک مادر بزرگم صدام کرد
_ حنا؟ حنا؟ بلند شو اون شبزی ماست رو بچین تو سینی بیار عمو گرسنشه.
+ چشم



سینی رو روی میز گذاشتم عمو با همون مهربونی همیشگیش گفت
+ حنا تو خودتی؟
لبخند ساختگی زدم و گفتم
_ چی؟ نه یکم سرم درد میکنه همین

.

1400/10/09 19:27

??????????????
#رمان‌نفس
#پارت13

_خب پس غذاتو بخور و برو استراحت کن ..تابستون امسال خیلی عجیبه..هواش ادمو مریض میکنه..هم هوا بارونیه هم آفتابی..ادم مریض میشه
+ بله عمو جان...همینطوره..

محیا آروم ب پهلوم زد و گفت
_ از من ناراحتی؟
+ ن..خوبه ک ماجرا رو میدونی و هی سوال پیچم میکنی...امروز خاطرات گذشته برام‌ مرور شد حالم ناخوشه
_ بمیرم برات
+ خدانکنه.عزیزم.
سعی کردم غذا مو تموم کنم چون مادر بزرگم نصفه خوردن غذا رو یجور توهین میدونست..
بعد از غذا خوردن مادرم و عمو و محیا رفتن تو پذیرایی چون خودم خواستم میزو جمع کنم و ظرفا رو بشورم...

مادر بزرگم پشت میز داشت نماز میخوند..
منم تقریبا کارام تموم شده بود...فقط داشتم میزو دسمال میکشیدم..
مادربزرگم بوسه ای ب مهر زد و گفت
_ میدونم‌تو دلت چ خبره..
بهت زده نگاهش کردم ک گفت

_ تو مثل بابای خدابیامرزتی...حال دلت تو چشاته..
چونم لرزید و پشت میز نشستم..
با بغض گفتم
× چه خوبه ک هستی مامان بزرگ!
_ مادرتو اذیت نکن دختر...5 ساله سایه مردش بالا سرش نیست..پسرم خیلی دوسش داشت..
یادمه اون سالها ک پدرت تو شرکت کار میکرد من تو روستا بودم..
اخر هفته ها ک میومد رو ایوان دراز میکشید و از کمالات مادرت میگفت...

دستمو زیر چونم گذاشتم و با اشتیاق گفتم
_ بابا عاشق مامان شده بود؟
+ اوفف! چ عاشق شدنی... مادرت درس میخوند دوست نداشت ازدواج کنه بدای همین پدرت منو با خودش برد شهر‌..
مادرت خیلی باهام برخورد خوبی داشت ..
بخاطر سن بالا و احترام بهم جواب مثبت داد..
بخاطر من کارشو ول کرد اومد روستا ..
ی دختر شهریه با کلاس اومد روستا و طویله تمیز میکرد.
چون مادر نداشت و منو مادر خودش میدونست..
فرشته بود هنوزم هست..


لبخندی زدم و گفتم
_ پس برای همینه همیشه هوادار مادرم بودی.
+ هستم و خواهم بود...مادرت خواهر و برادر خودشو ول کرد و با سهم ارثش اینجا موند...

داد زدم
_ من خاله و دایی دارم؟
+ بله...ولی بعد عروسی مادرت هیچوقت اینجا نیومدن
لبخندم رو لب ماسید و پچ‌زدم
_ دلیل گریه های شبونه مادرمو فهمیدم
+ شاهرخ پسر خالته
_ چییییییییی؟؟؟؟


.

1400/10/09 19:27

???????????????
#رمان‌نفس
#پارت14

_میدونم ک امکان نداره مامان بزرگ شوخی نکن
+ کاش شوخی بود...تو حالا 20 سالته..باید خیلی چیزا رو بدونی...
اشک تو چشام حلقه زد..
_ اما شاهرخ میگفت بچه دوست باباست...تو عمر 20 سالم یکبار اونم تو تشییع جنازه بابا دیدمش..
مادربزرگ دستمو گرفت و پچ زد
+ مادرت رنج های زیادی کشیده...هواشو داشته باش..

ب آسمون نگاهی کرد و گفت
+ منم آفتاب لب بومم..هرچی هم دارم مال توعه..تویی ک باتوجه ب پیشرفتت ترکمون نکردی...
بغضمو قورت دادم و گفتم
_ مامان خاتون این چ حرفیه؟ تو باید بمونی...عروسیمو ببینی..مگه نه؟

+ خدا میدونه و خدا..اما بعضی چیزا دست خوده ادمه...مثل تلخی و شیرینی زندگی...مثل انتخاب کردن معشوق..درسته؟
_ مامان بزرگ منظورت چیه؟
+ سعی کن از پس زندگی سخت بر بیای...نذار دنیا نابودت کنه...
الگوت مادرت باشه..نمیدونی بعد پدرت چه خاستگارایی داشت..ولی موند ب پات...ب پای زندگیش..پیر شد ولی جا‌نزد..

دستامو تو هم گره زدم و پوفی گفتم..
+ برو استراحت کن دخترم..
_ عبادتم قبول مامان خاتون...

در اتاقم رو باز کردم دیدم محیا دراز کشیده داره با گوشیش بازی میکنه..
کنارش دراز کشیدم و زدم رو شونش..
_ خوبی حنا؟
+ عالی ام..
ی دسته از موهای حنا رو لای انگشتام پیچیدم و گفتم
+شاید اگه مامان خاتون نبود من انقدر محکم نبودم.خیلی هوامو داره..
_ خدا حفظش کنه...خیلی خوبه
+ اوهوم

محیا بسمتم برگشت و گفت
_ داشتم ب این فکر میکردم ک اگه پسر خان ازت خوشش اومده باشه چی
+ اسکلی؟ منو چ ب اون...
_ دله دیگه

+ من‌ازش خوشم نمیاد
_ نگفتم تو گفتم اون
+ چ‌ربطی داره...اگه اون باشع من حسی نداشته باشم ک میشه آب تو هاون کوبیدن
_ هعی خواهر تو چ میدونی عشق و عاشقی چیه..
بهتره یکم بخوابیم..میشه بغلم کنی؟

+ چرا که‌نه عزیزم..
محیا رو تو بغلم گرفتم و دوتایی خوابیدیم

1400/10/09 19:27

??????????????
#رمان‌نفس
#پارت15

غرق در خواب بودم ک حس کردم چیزی ب شیشه اتاقم خورد
پوفی گفتم و بلند شدم..خواب من بشدت سبک بود برای همین با کوچکترین صدا از خواب میپریدم

پرده زو کنار کشیدم اما خبری نبود
_ خدایا بیخیال!
خواستم برگردم ک دوباره همون صدا اومد..
سریع پریدم و پنجره رو باز کردم
ی دختر زیر پنجره ایستاده بود بهش میخورد 16 سالش باشه
با اشاره بهم فهموند ساکت باشم و برم بیرون پیشش
منم سرمو تکون دادم
شالمو سرم انداختم و رفتم پیشش
_ تو کی هستی؟
+ چیزی براتون اوردم
_ بهت نمیخوره پستچی باشی
لبخندی زد و گفت

_ پیشخدمت خان زاده هستم
+ خان زاده؟
_ اقا ارسلان
رنگ از رخم پرید ...اب دهنمو قورت دادم و گفتم
_ چکارم داری

از تو جیبش ی پلاستیک سیاه در اورد و داد بهم
_ منو نباید ببینن خانم ..خدا حافظ
اینو گفت و سریع از حیاط خارج شد

منم تو حیاط نموندم میترسیدم ماررم باز بم گیر بده
سریع رفتم تو اتاق و چفت در رو زدم
قطره های بارون رو از گونه هام پاک کردم و پلاستیکو باز کردم..
روسریم بود..
نفس راحتی کشیدم و روسریمو باز کردم
از توش ی تیکه کاغذ افتاد بیرون..

ی تای ابروهام بالا رفت و کاغذ رو باز کردم
_ سلام حنا..‌ازت ممنونم ک نجاتم دادی اگر تونبودی من ایست قلبی میکردم ازت ی خواهشی دارم اونم اینکه پس فردا بیای باغ انار تت ی هدیه کوچیک ک‌قابلتم نداره بابت کار ارزشمندت بهت بدم
ازت ممنونم

نیشخندی زدم و گفتم
+ صنار بده اش بهمین خیال باش
این دفعه مادرم بفهمه جرم میده....


.

1400/10/09 19:27

دوستان عزیز اعضارو 100 کنین 10 پارت دیگه بزارم?

1400/10/09 19:35

عزیزای دل
تو‌مهمونیم
12ونیم پارت میزارم
10 تا

1400/10/10 23:37

دوستان‌گلم
اعضا 200 شه 15 پارت میزارم امشب

1400/10/11 17:52

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت26

با تته پته گفتم
_ بابایی؟بابایی جونم...خ خودتی؟؟
دوباره ب محیا نگاه کردم ک نگاهم نمیکرد..
با چشای اشکی بسمت پدرم ک بهم لبخند میزد برگشتم
+ سلام دخترم...خوبی بابا؟؟
_ تاحالا کجا بودی بابا؟؟ دوسال پیش دیدمت دیگه ندیدم..فکر کردم منو دوست نداری!
+ چرا دوستت نداشته باشم؟ تو و مادرت هنوز منو از یاد نبردین..تو دخترمی بیشتر روزا میای پیشم صبحانه میخوری..
بغضم ترکید و گفتم
_ بابا دلمون برات خیلی تنگ شده
+ من همیشه کنارتونم..
_ میدونم ولی مامان خیلی تنهاست..شکسته ..براش دعا کن
+ اون از بنده های عزیز خداست..زندگیشم امتحانشه..اما تو..
سوالی نگاهش کردم
_ من چی؟
+ خیلی مراقب خودت باش
_ چرا بابایی؟
+ دختر بزرگی شدی..با ی اشتباه زندگیتو نابود نکن
_ منظورتون؟
+ من بد کسی رو نگفتم...تو خودت مسئول زندگی خودتی...اینو بدون تو هر شرایطی خدا کنارته..
صبر مهم ترین اصل زندگیه..از چیزی نترس تا خداکنارته...
دوستت دارم بابا..مراقب خودتو مامان باش..

دستمو سمتش گرفتم و با گریه داد کشیدم
_ نرو بابا بمون..بزار بغلت کنم..بابا بمون!

با تکون های شدید محیا ب خودم اومدم
با ترس و لرز گفت
+ خدا لعنتت کنه دختر خدا نابودت کنه
_ چیشده محیا؟؟
+ مرض! کثافت! یهو چشاتو بستی و شروع کردی ب داد و بیداد...داشتم سکته میکردم...بلند شو بریم
_ اما
+ گفتم بلند شو تا منم توهمی نکردی..
تو راه یکسره غر غر میکرد اما من هنوز تو بهت بودم..

منظور بابا چی بود؟؟
تو دشت ب گلها نگاه کردم و گفتم
_ وایسا محیا میخوام واسه سر میز گل بچینم..
+ بیا جون محیا گمشیم بریم
_ اینجا ک قبرستون نیست ...صبرکن یکم گل بچینم
+ اوففففففف لعنت بهت!

لبخندی بهش زدم و مشغولدچیدن گل شدم..

1400/10/11 20:47

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت27

((ارسلان))
رو تراس ایستادم و ریمو پر از هوا کردم..همون لحظه مهران در حالی ک خمیازه میکشید اومد بیرون..
_ سلام داوش
+ سلام صب بخیر
_ کی بیدار شدی
× ی رب پیش...
_ کجا رو دید میزدی بیشعور؟؟
+ هیچ جا ب دشت نگاه میکردم...همونجایی حنا نجاتم داد
_ ای حنارو ..
+ چی؟
_ هیچی داشتم میگم‌ای حنا سلامت باشه ک ترو اسگل و مجنون کرده
+ اها!وایسا وایسا!!
_ چیه الان مگه نشستم؟
+ ن ...اوناهاش
_ جان؟
+ میگم اون حناست!
_ من از دور دوتا دختر میبینم ک نمیتونم بفهمم کی ب کیه...دورن خیلی
+ چقدر کوری ..همونی ک تنش لباس جیگریه..
_ به به بغلیش چ جیگریه
+ ببند حلقتو..الان میگفتی نمیدونی کی ب کیه..
_ گوه نخور میخاستم حرفامون قافیه شه
+ بریم
_ کجا؟
+ بریم پیششون
_ هویییییی من و کجا میبری احمق

بدون توجه بهش دستاشو کشیدم و به سمت دشت رفتیم.مهران هی داد میکشید
_ *** تنم شلوارکه کثافت...
+ بیخیال
_ الهی بمیری مرد!

رفتیم تو دشت...اونا از ما یکم فاصله داشتن..ایستادم و درحالی ک نفس نفسدمیزدم لبخند زدم..مهران صورتشو درهم کرد و گفت
_ ایشهههه....نکن بابا...اینهمه چش رنگی قشنگ دورتن ول کن تروخدا...بخدا تا همین چندثانیه پیش فکر میکردم ایسگام...
بابا ب پانترت چی میخوای بگی؟
+ کو.ن لقش!
_ ن تو خنگ شدی..اون داف ..
پریدم وسط حرفش و گفتم
+ داف ن ...هرزه!
ابروهاش رفت بالا و پچ زد
_ اوکی!ایشالله خدا شفات بده
یکم محو نگاش شدم بعد سریع دست مهرانو کشیدم و زیر علفا رفتیم
_ چته خنگ
+ دیدن مارو..
_ خب اسگل عین دکل مخابرات علم شدیم توقع داری مارو شکل درخت ببین.؟؟
+ اه
_ تو ک مجنونی چرا ب تخمت نیست؟
+ خیلی دارم خودمو ضعیف نشون میدم.
_ خوبه میدونی...ببین دخترا از پسرای وا رفته خوششون نمیادا...یکم قوی باش...ببین تروخدا واسه 200 گرم گوشت داری شرف خودتو ب باد میدی

یقشو گرفتم و پچ زدم
+ من خودشو میخام ن لا پاشو...اوکی؟
_ هوشه...چته...ببین میخام بت ثابت شه هوسه...اگه بفهمی این دختره نازاست بازم باش ازدواج میکنی؟؟
مکث کردم ک گفت
_ چیه لال شدی؟
+ حالا ک نازا نیست
_ عاشق کسیه ک اگه طرفش بدترین عیبو داره بازم بپاش بمونه...

1400/10/11 20:48

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت28

عصبی چند بارپلک زدم و گفتم
_ اگه نازا باشه...زاعا باشه..بدون ترک باشه فلج باشه من میخامش...اوکی؟؟ میخامش!
لبخندی زد و گفت
+ حالا شد!اگه فقط بخاطر بچه پس انداختن بود ب هیچ جا نمیرسیدی..
_ ینی..
+ ینی داوشم من هرکاری میکنم ک تو ب این حناخانوم برسی...
بهش لبخند پر رنگی تحویل دادم و بعد یواش سرمو اوردم بالا...هیچکس نبود..انگار رفته بودن..
_ بلندشو مهران رفتن
بلند شد و لباسشو تمیز کرد
+ عنتر حالا چجوری برگردیم عمارت
_ با پا
با لحن زنونه ای گفت
+ وای خدا شکرت بابت همچین رفیقی ک تو این شرایط تخماتیک داره منو میخندونه..
خندیدم ک صداشو صاف کرد و گفت
+ *** شلوارک پامه...بابات منو ببینه از *** دارم میزنه..
_ از در پشتی برو خب
+ در پشتی کدوم گوریه؟؟
_ وایسا تا جلو عمارت بریم میگم مریم پوششت بده
+ اون نیم وجبی؟
_ صدتای منو تو رو حریفه
+ عاقلان دانند..
مشتی ب بازوش کوبیدم ک چش غره ای رفت و جلوتر از من ب راه افتاد
با خنده گفتم
_ شماره بدم خوشگله؟؟
+ ن ی دس ب..ده بیشتر خوشحال میشم...

خندم بالا گرفت و داد زدم: خدا ازت نگذره مهراننننن!!
.........
رو تخت دراز کشیدم ک مهران گفت
_ پاشو تن لش
+ هوم چیه
_ بریم ی قبرستونی من برا دوس دخترم زنگ بزنم
+ بیخیال
_ زهرررر...این خراب شده بابات چقد عثب موندس!
ادماش ک تیپشون کمتر از شهریا نیس..ماشالله کلی فروشگاه و مغازه اینجاس..تنها بدبختی اینجا اسبه..اسب الی ماشالله!
+ بیشعور باد زد دکل نابود شد بعدشم بیشتر ادما اینجا اسب پرورش میدن بعد میفروشن
_ حالا اقای اسب پاشو بریم بخدا کارش دارم
+ حالا برا کدوم میخای زنگ بزنی؟
_ کدوم نداره ک نازی

زدم زیر خنده ک با اخم گفت
_ کوفت!رو قیافه عمت بخند
+ ببخشید شرمنده
لبمو کردم تو دهنم تا از خنده منفجر نشم ک یهو خود مهران هم زد زیر خنده
منم منفجر شدم و گفتم
_ اون مگه هنوز باته؟؟
+ارع خیلی سمجه..الان ازم پول میخاد
_ چرا؟
+ حق الزحمت
_ اها...
+ حالا خبرت پاشو..
دستمو گرفت و باهم رفتیم بیرون

1400/10/11 20:48

????????????????
#رمان‌نفس
#پارت29

(حنا)
اون روز قرار بود مادربزرگم اش نذری بخاطر شادی روح بابا بپزه..من و محیا هم سخت مشغول کار بودیم..
محیا خیلی تند تند اشو هم میزد ک مادر بزرگم اروم گفت
_ چته دختر؟؟ ارومتر!
لبگزید و گفت : شرمندا کنترلم از دست خودم خارج شد
مادربزرگم رو ب من کرد و گفت
_ نفس جان برو بالا از تو مطبخ ظرف کشک رو بیار
در حالی ک راه مطرفتم گفتم
+کدوم ظرفه؟
_ در آبیه
+ اهان چشم..

با احتیاط کشکو حمل کردم ک مبادا بین اینهمه ادم ضایع شم...ظرفو دست مادرم‌دادم و نفس راحتی کشیدم
ی گوشه ایستادم و با بقطه خانوما دعا خوندم..همون لحظه قدسی خانوم اومد کنارم..
+ حنا جان دخترم؟

یهو برگشتم سمتش و گفتم
_ جانم قدسی خانوم؟!
+ میشه منو ببری بالا ی لیوان اب بهم بدی؟؟ نفسم بالا نمیاد!
_ باشه حتما! بفرمایید..

جلوتر رفتم و اب خنک تو لیوان ریختم و ی بالش حاض کردم..جلو پله رفتم و گفتم
_ بفرمایید.
نشست و گفت
+ اخیش خیر ببینی دختر!
لیوان اب رو جلوش گذاشتم ی قلوپ خورد و گفت
_ عزیزم میشه باهات حرف بزنم؟؟
+ چرا ک ن بفرمایید
_ تو خیلی دختر ماهی هستی..دختر ماه ی پسر آقا هم میخاد..مگه نه؟؟
منظورشو فهمیدم..پس آب خنک بهانه این زن زرنگ بود
+چطور قدسی خانوم،؟
_ میخاستم بگم من ی پسر خوشتیپ و با کمالات دارم
+ قدسی خاتوم شما 4 تا پسر دارید
_ ن این پسرم تهرانه ..اسمش فرهاده الهی مادر ب قربونش..سالی یکبار بهم سر میرنه خواستم زنش شی پابندش کنی

رنگ از رخم پرید ..زنیکه خنگ تو این م قعیت اخه؟
سریع بلند شدم و گفتم
_ ببخشید قدسی خانوم من چیره امم باید برم..فعلا

سریع ی مپایی پام کردم و زدم بچاک
چ شود خاستگار جدید!

1400/10/11 20:49