??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت503
وارد خونه شدم که نازی به سمتم دوید :
_ خیلی گستاخی .
سری تکون دادم :
_باشه .
پشت سرم راه افتاد :
_بیشعورم هستی .
دوباره سری تکون دادم :
_باشه .
نازان جلوم ایستاد :
_داری منو مسخره می کنی ؟
از کنارش رد شدم و در همون حال جواب دادم :
_نه من چیکار به تو دارم آخه .
ابرویی بالا انداخت:
_پس چرا برای من قیافه میگیری؟
متعجب سمتش برگشتم :
_حالت خوبه ؟
سرشو به چپ و راست تکون داد :
_نه حقیقتا ، خستهم.
ضربه ای به شونه ش زدم:
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت504
_منم خستم .
متفکر سری تکون داد :
_چه تفاهمی ، از خوبیای دو قلو بودن دیگه .
جوابی بهش ندادم که همچنان داشت دنبالم می اومد .
ایستادم و کلافه گفتم :
_نازان میشه منو تنها بذاری؟
وقتی دیدم جوابی بهم نداد با لحن مظلومی ادامه دادم :
_احتیاج به استراحت دارم.
سرشو به نشونه تاسف تکون داد:
_ آره رفتی دوراتو زدی کاراتو کردی حالا خستگیاتو آوردی برای ما.
دستمو روی سینهم گذاشتپ و کمی خم شدم :
_دیگه شرمنده .
_نمی خواد شرمنده باشی برگرد همون جایی که بودی.
کلافه چشم غره ای بهش رفتم :
_متاسفانه نمی تونم .
متعجب پرسید :
_چرا ؟
_دیگه به چه دلیل می تونم برم .
با چشم های ریز شده گفت :
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت505
_عشق که دلیل نمی خواد .
سرمو پایین انداختم.
_من عاشقم اون که نیست:
قیافهش و برام کج کرد :
_همینه که عاشقت نمیشه از بس بی اعصابی .
اخم کرد :
_کی گفته من بی اعصابم ؟
دستی به ابروهام کشید :
_همین ابروهات .
میدونستم هر چیزی بگم نازان یه جوابی بهممیده برای همین دیگه در رابطه با این موضوع حرفی نزدم.
به اتاقم اشاره کردم :
_اجازه میدی برم داخل اتاق ، خستهم ،خوابم میاد .
شونه ای بالا انداخت :
_من چیکار به تو دارم ، خب برو .
چشم هامو تو کاسه چرخوندم:
_جلوی در اتاق ایستادی .
دستی به پیشونیش گشید و کنار رفت :
_اثراته خستگیه .
در اتاق رو باز کردم و وارد شدمکه نازان هم پشت سرم اومد :
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت506
_پس بهتره تو هم بری استراحت کنی و اجازه بدی تا منم بخوابم .
نازلی دستاشو به کمرش زد :
_و اگه اجازه ندم؟
شالمو به سمتش پرت کردم که جاخالی داد:
_ قطعاً با مشت و لگد از اتاق بیرونت میکنم.
ابرویی بالا انداخت:
_ اگه میتونی بیرون کن.
خسته و کلافه خودم روی تخت پرت کردم :
_ قطعاً اگر حس و حالش بود همین کارو می کردم اما خسته تر از اونیم که بخوام پاشم با تو دعوا کنم.
آرنجمو روی چشم هام گذاشتم.
بالا پایین شدن تخت را احساس کرم که نازلی رو نگاه کردم .
سرشو کنار سرم روی بالش گذاشت :
_ اتفاق افتاده؟
گونهم رو نوازش کردم و ادامه داد :
_ صبح که میرفتی حالت خوب بود .
لبخند غمگینی زدم :
_تو که منو میشناسی یهو سر چیزهای نامعلوم دلم میگیره و غمگین میشم، الانم یکی از همون روزاست که بیخود و بی جهت ناراحتم.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت507
دستشو دور کمرم حلقه کرد:
_مگه من مردم که تو بخوای غمگین و ناراحت باشی.
لبمو گاز گرفتم :
_خدانکنه اینجوری حرف نزن .
چشم هاشو به چشم هام دوخت و پرسید :
_ پس دیدار با عشقت چی شد ؟
حرف های نازان از روی شوخی و طنز بود که بتونه منو بخندونه.
اما نمیدونست که با این حرفها چه آزاری داره بهم میرسونه.
حرفاش خیلی تلخ بود جوری که تلخیش نابود می کنه آدمو.
دلتنگ آتش شدم ...
اما متاسفانه نمی تونستم ببینمش و یا بخوام باهاش ارتباط برقرار کنم.
راه ما از هم جدا بود و پذیرفتن این برای من خیلی سخت بود.
خیلی عجیب ولی بهش وابسته شده بودم ، جوری که برای خودمم قابل باور نیست.
وابسته و عاشق بودن .
این دوتا واژه هم با همدیگه به صورت قشنگی تناسب دارن .
وقتی نازان دید جدی جدی حوصله ندارم با لحن تندی گفت :
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت508
چه اتفاقی افتاده ؟
نیم نگاهی بهم انداختم و چیزی نگفتم .
ضربه ای به بازوم زد :
_باتوم، برای من توضیح بده تا یکم آروم بشی خب.
نفس حبس شده م رو بیرون فرستادم:
_ قضیه ش مفصله.
شونه ای بالا انداخت :
_می شنوم .
سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم .
لبخند دندون نمایی زد :
_من هر چی فکر می کنم مشکلی پیدا نمی کنم الان دقیقا مشکل تو چیه؟
روی پهلو دراز کشیدم و با چشم های ریز شده نگاهش کردم :
_ من این همه برای تو حرف زدم تازه میگی مشکل چیه !
نازان لبخند دندون نمایی زد و با شیطنت گفت:
_ آره دقیقا مشکل چیه! اینکه میدونی بهونهی دیگه ای هم برای دیدن دوبارهش داری هم شد مشکل !
چشم هام غمگین شد :
_ یک بار، دوبار یا حتی سه بار دیگه بتونم اونو ببینم اما چه فایده ای داره وقتی که این دیدارها همیشگی نیست و یه زمانی هم تموم میشه .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت509
نازان چشمکی بهم زد :
_اینکه ناراحتی نداره.
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_ قطعاً خدا بزرگه و اینکه تو می تونی این مدت فکر کنی و ببینی چجوری می تونی گیرش بیندازی .
چشم غره ای بهش رفتم :
_مگه من صیادم که گیرش بندازم .
ابرویی بالا انداخت :
_نیستی ؟
نیشگونی از بازوش گرفتم :
_پاشو پاشو که دیگه نمیتونم ببینمت.
دستشو روی بازوش گذاشت و پشت چشمی برام نازک کرد :
_ مگه دارم دروغ میگم .
روی تخت نشست و شونه ای بالا انداخت :
_تو که داری برای دیدنش بال بال میزنی باید بشینی یه فکر درست و حسابی بکنی .
با پام ضربه ای با کمرش کوبیدم که از روی تخت پرت شد پایین .
لبخندی زدم :
_آخی خوبت شد .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت510
اخمی کرد :
_فکر نکن با این کار ها دهن منو می تونی ببندی .
ابرویی بالا انداخت و قدمی به عقب برداشت :
_ ما دوقلوی هستیم و من می تونم حالت هایی رو حس کنم .
خواستم پاشم و مشت محکمی تو شکمش بکوبم که انگار دستمو خوند .
تا جلوی در دوید و دستشو روی دستگیره گذاشت :
_تا یکی دو ساعت آینده آقاجون میاد ، بهتره از همین الان آماده بشی .
شونه هامو بیتفاوت بالا انداختم :
_من چرا باید آماده بشم همینجوری که هستم خوبم .
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد :
_مطمئنم من پامو از این اتاق بیرون نذاشتم تو پا میشی و میری دوش می گیری .
با تموم شدن حرفش از اتاق بیرون رفت .
همون طور که نازان گفته بود از سر جام بلند شدم تادوش بگیرم.
می دونستم که با این شکل و شمایل نمی تونم جلوی آقا جون و این خانواده پدری ظاهر بشم.
اینا همین جوری هم دنبال بهونه هستن تا ما رو جلوی جمع خراب کنن .
پس بهتره خودم بهونه دستشون ندم .
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت511
پس از اتمام دوش گرفتن، سرم و با سشوار خشک کردم.
نگاهی به خودم انداختم و سمت کمدم رفتم .
در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباس ها انداختم.
انتخاب برام سخت بود .
یعنی اصلا نمی دونستم چی می خوام بپوشم که بتونم انتخاب کنم .
در اخر چشمم به کت و شلوار سورمه ای رنگم افتاد .
به نظر می رسید که برای امشب می تونه انتخاب مناسبی باشه .
کت و شلوار رو از داخل کمد بیرون آوردم و روی تخت انداختم .
شاب قرمز به همراه صندل های قرمزمم از کمد بیرون آوردم .
موهام رو بالای سرم بستم .
نگاهی به ساعت انداختم و دیدم که فرصت زیادی ندارم.
برای همین برای آماده شدن عجله کردم.
اول از همه سراغ صورتم رفتم .
خط چشم و ریمل زدم و در آخر برای اتمام آرایش رژ قرمزی روی لبهام کشیدم .
بعد از اتمام آرایشم لبخند رضایتی روی لب هام نقش بست .
کت و شلوارم رو پوشیدم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت512
شال رو روی سرم انداختم و روی تخت نشستم.
به گوشیم نگاهی انداختم ، برخلاف اون چیزی که فکر میکردم آتش پیام داده بود.
_ انگار فکر کردنت خیلی طول کشید که هنوز منو منتظر گذاشتی .
لبخندی روی لبم نقش بست .
از این همه سماجت برای اولین بار خوش آمد.
بدون اینکه معطل کنم تایپ کردم:
_یه بار گفتم من نمیتونم پولی پرداخت کنم.
همون لحظه پیامم خونده شد.
سعی داشتم تا برای حرفی که می خواد بهم بزنه جوابی آماده کنم که پیامش اومد:
_ باشه پس منم با مامور میام.
ناخودآگاه لبخندی زدم :
_اینو بذار برای جبران تموم آزار و اذیت هات .
میتونستم الان قیافهی آتش رو که یکی از ابروهاش و بالا فرستاده رو برای خودم تجسم کنم:
_اولا که اذیت نکردم دوما اگه اذیتت کردم همین باعث موفقیتت شده.
با خودم گفتم انتظار این جواب رو از تو داشتم.
_تو هر جور می گفتی من یاد می گرفتم احتیاجی به اون همه خشونت نبود .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت513
_ تو خودت با لجبازی هات مجبورم می کردی که از راه زور و اجبار وارد بشم .
متعجب ابروهام بالا پرید:
_من باهات لج بازی کردم؟!... مشخصه که خودت هم دلیلی قانع کننده ای برای انجام کارهات نداری .
جواب داد:
_از بحث اصلی دور نشیم .
مشغول کندن ناخنم شدم :
_بحث اصلی ما چی بود؟
_ یادت نیست ؟ باشه خودم یادآوری می کنم که سر ماشین بود الان بهتره که دنبال حاشیه نریم و برگردیم سر موضوع اصلی.
حاشیه نبود و جواب سوالی بود که مدت ها درگیرش بودم .
که چرا آتش اینجور با من برخورد میکنه .
و البته هنوز که هنوزه نتونستم جوابی براش پیدا کنم به جز اینکه از من خوشش نمیاد .
همچنان داشتم برای پیدا کردن جواب سوالمپا فشاری می کردم:
_حاشیه نبود ، تو هم بهتره که از جواب دادن شونه خالی نکنی.
منتظر بودم ببینم آتش چه جوابی بهم میده .
آتشم گفت :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت514
_ باشه ، پس یه روزم به این موضوع اختصاص می دیم اما الان موضوع یه چیز دیگه است.
انگار هیچ جوره موفق نیستم این ماشین رو از ذهنش پاک کنم .
ابرویی بالا انداختم و نوشتم:
_من که چیزی یادم نمیاد ، فعلا باید برم .
کوتاه نوشت:
_ کجا؟
لبخندی از این رفتار آتش روی لب هام نقش بست .
اخلاق خیلی جالبی داشت.
هر چقدر هم که میخواستم نمی تونستیم کشفش کنیم.
_ خانواده پدری دارن میان و من باید آماده بشم برم پیششون.
جواب داد :
_همونی که جلوی در اومد و چمدونت رو برد هم جزو خانواده پدری بود؟
سرمو تکون دادم :
_ آره .
هر چقدر منتظر موندم دیگه جوابی نداد .
منم تصمیم گرفتم بیخیال بشم.
گوشی رو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت515
در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
نازان روی مبل نشسته بود.
و پا روی پا انداخته بود و داشت سیب پوست می کند.
ابرویی بالا انداختم :
_ خسته نباشی چقدر زحمت می کشی.
متوجه حضور من شد که اخمی کرد:
_ نه تو این همه کار رو انجام دادی.
با تمسخر سری تکون دادم:
_چقدر هم که کارا زیاد بوده .
عصبی بشقابش رو روی میز گذاشت:
_ دیگه این همه پرو نباش.
خندیدم :
_ من که حرف بدی نزدم، فقط گفتم خسته نباشی.
چاقو رو از توی بشقاب برداشت و سمت من گرفت:
_همین خسته نباشی از صدتا فحش بد تر بود .
متفکر گفتم:
_یعنی فحش بدم از این به بعد؟
از جاش بلند شد که همون لحظه صدای آیفون بلند شد.
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت516
بابا هم با شنیدن صدای آیفون از اتاق بیرون اومد و به پیشواز آقا جون اینا رفت .
در رو باز کرد که آقا جون اول از همه با اقتدار وارد شد.
گوشه ای ایستادم و سرم را پایین انداختم .
با دیدن آقاجون که روبه روم بود ، سرمو بالا آوردم .
_سلام.
زحمت نداد که بخواد جوابمو بده فقط سرشو تکون داد.
سعی کردم نسبت به این رفتارش بی اهمیت باشم.
واقعا دلیل این رفتارشون رو نمیفهمیدم.
یا از دوست داشتن زیاد بود که تحمل دیدنم رو نداشت یا باهام مشکلی داره .
البته من سعی می کنم دلیل اول رو در نظر بگیرم.
بعد از آقا جون عمه وارد شد .
پشت چشمی برامنازک کرد که زیرلب گفتم :
_سلام.
بعد از عمه هم بقیه افراد وارد شدند.
محسن دسته گلی سمتم گرفت.
متعجب سرمو بلند کردم .
اصلا نمی تونستم بفهمم چرا دست گل رو به من داد اما با این حال گل رو از دستش گرفتم .
_ممنون.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت517
سری تکون داد:
_خواهش می کنم .
با نشستن روی کاناپه منم اولین کاری که کردم رفتم داخل آشپزخونه.
نازان می خواست چای درست کنه و میوه ها رو بشور که اجازه ندادم :
_ تو خسته شدی بقیهش بامن .
نازان چشم هاشو ریز کرد :
_واقعا ؟
سری تکون دادم:
_آره .
ضربه ای به شونهم زد :
_فکر نکن نفهمیدم برای فرار از آقاجون داری این کار رو می کنی .
لبمو گاز گرفتم و ابرویی بالا انداختم :
_نه به جان تو فقط بخار خودته .
دستشو به کمرم کوبید :
_خر خودتی.
نازان که از آشپزخونه بیرون رفت ، لبخندی زدم .
پشت سینک ایستادم و مشغول شستنشون شدم.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت518
میوه ها رو شستم و با دستمال یکی یکی خشکشون کردم .
گذاشتمشون کنار و کتری رو گذاشتم روی اجاق .
روی زمین نشستمو سبد میوه رو هم جلوم گذاشتم .
مشغول چیدنشون توی ظرف شدم اما تمامهوش و حواسم یه جای دیگه بود .
داشتم به آتش فکر می کردم .
صبح دیده بودمش اما عجیب دل تنگش بودم .
دلم برای عطر تنش و صدای گیراش تنگ شده .
من که دیگه نمی تونم آتش رو ببینم اما ای کاش می تونستم صداشو داشته باشم .
بذار آهنگ یکی از جعبه هام که وقتی یه جایی کم آوردم برم بهش پناه ببرم .
با شنیدن صدای پایی از فکر بیرون اومدم .
مامان روبه روم ایستاد .
وقتی قیافهی اخموش رو دیدم فهمیدم که عصبیه .
لبخند دندون نمایی زدم :
_جانم ؟
دست به سینه ایستاد :
_خود احساس نمی کنی که این همه مدت اینجا نشستی کارت زشته .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت519
ظرف رو از روی زمین برداشتم :
_اگه مهمونامون آقاجون و عمه نبودن قطعا این کارم زشت بود اما الان ...
ابرویی بالا انداختم و لبخند دندون نما رو روی لبم حفظ کردم .
مامان نیشگونی از بازوم گرفت :
_خجالت بکش ، این جوری هم نگو که یه وقت یکی می شنوه ، اون وقت دردسر میشه برامون .
زیرلب زمزمه کردم :
_انگار دارم دروغ می گم .
مامان اخمی کرد :
_دختر دارم بهت میگم بس کن اون وقت تو هنوز داری ادامه می دی .
ظرف میوه رو روی میز گذاشتم .
_چشم.
زیر چشمنگاهی به مامان انداختم که متوجه شد می خوام چیزی بگم.
انگشتشو به نشونه ی تهدید جبلوم تکون داد .
_بخوای حرف بزنی خودت میدونی.
دستمو روی دهنم کوبیدم :
_چشم دیگه حرف نمی زنم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت520
مامان زیرلب گفت :
_باشه .
بشقاب هارو دستم داد :
_بیا اینارو ببر .
به خودم اشاره کردم :
_من ببرم؟
مامان ابرویی بالا انداخت:
_نه می خوای تا عمه تو صدا بزنم.
لبخند شیطونی زدم :
_انگار با عمه شوخی داریا .
مامان چشم غره ای بهم رفت و بشقاب ها رو توی دستم گذاشت :
_مامان اما به نظر من فکر بدی هم نبودا .
مامان پرسید :
_چه فکری ؟
ابرویی بالا انداختم :
_که عمه رو صدا بزنیم بیاد اینا رو ببره.
مامان دستشو روی کمرم گذاشت و به جلو هلم داد .
ناچار از آشپزخونه بیرون زدم که مامان نازان رو صدا زد .
جلوی همه ی مهمونا بشقاب و چاقو گذاشتم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت521
کنار بابا نشستم و سرمو پایین انداختم .
همه درگیر حرف زدن بودن و منم مشغول کندن پوشت انگشت هام شدم.
با صدای آقاجون سرمو بالا آوردم :
_چه عجب از اون آشپزخونه دل کندی؟
لبخند مصنوعی زدم :
_داشتم میوه ها رو می شستم برای همین طول کشید .
آقاجون یکی از ابروهاشو بالا فرستاد :
_یعنی فقط تو توی این خونه هستی تا این کار ها رو انجام بدی .
بعدم هم بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بده به سمت نازان چرخید :
_پس تو اینجا چیکار می کنی ؟
نازان دستپاچه سرشو پایین انداخت .
با عشق به نازان نگاه کردم .
منو این وسط ضایع نکرد و این خودش کلی برام ارزش داشت.
دیدم واقعا خیلی نامردیه که نازان همه ی کار ها رو کرده باشه اما دست آخر اینجوری جلوی همه خراب بشه .
گلومو صاف کردم و گفتم :
_آقاجون اتفاقا نازان چون همه ی کار ها رو انجام داده بود برای همین من ازش خواستم تا این کار های پیش پا افتاده رو من انجام بدم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت522
آقاجون سرشو متفکر تکون داد :
_عجب.
به شدت از این رفتارشون عصبی شدم اما تمام تلاشم رو کردم تا خونسرد باشم.
من اگه اینجا روبه روی این قوم عجوج مجوج نشستم فقط به احترام باباست .
مشخص بود بابا هم کلافه شده و اینو با مدام دست کشیدن به ریش هاش نشون می داد .
ترجیح دادم سکوت کنم تا بابا بیشتر از این اذیت نشه.
آقاجونم عصاشو به زمین کوبید .
متعجب نگاهی بهش انداختم .
نفهمیدم چرا عصاشو به زمین کوبید .
من اصلا نمی تونستم درکش کنم دقیقا این چه کاریه که انجام میده .
شایدم چون آقاجون رو زیاد دوست نداشتم هر کاری که انجام می داد از نظر من روی اعصاب بود .
با شنیدن صدای آقاجون از فکر بیرون اومدم :
_خب قشنگ نیست که کار خیر رو عقب بندازیم .
من اشتباه شنیدم یا واقعا گفت کار خیر؟!
نازلی که شوهر داره و قطعا این کار خیر برای اون نیست .
مشغول کندن ناخنم شدم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت523
اصلا دلم نمی خواست با خودم فکر کنم که این امر خیر برای منه .
حتی فکرشم عذاب آوره .
سر تا پام گوش شده تا بقیه ی حرف های آقاجون رو بشنوم .
_وقتی دوتا دختر و پسر توی خانواده داریم درست نیست که بریم از غریبه دختر بگیریم .
آب دهنم رو با صدا قورت دادم .
فقط داشتم دعا می کردم اون چیزی که فکر می کنم نباشه.
_ما امشب اومدیم تا این دوتا جوون رو وصلت بدیم .
چشم هام بیشتر از این گرد نمی شد .
یه جور داره میگه این دوتا جوون انگار ما عاشق و معشوق هستیم .
عاشق و معشوق هایی که سال ها در انتظار هم نشسته بودن و الان برای یک ثانیه هم طاقت دوری همو ندارن .
_محسن همراز و می خواد پس مشکل دیگه ای نمی مونه ، فقط باید برن آزمایش و یه روز رو برای عقد و عروسی در نظر بگیریم .
دلم می خواست می تونستم همه رو خفه کنم .
رسما گفت محسن چون تو رو می خواد دیگه تو نباید حرف بزنی.
چه بخوام چه نخوام باید زن محسن بشم .
منو حتی اگه بکشنم زن محسن نمیشم .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت524
منو حتی اگه بکشنم زن محسن نمیشم .
کسی نمی تونه برای من تصمیم بگیره .
سرمو بالا اوردم و به نازان نگاه کردم .
نازان هم داشت به من نگاه می کرد که وقتی صورت منو دید لب زد :
_نگران نباش .
نگران نباشم به همین راحتی!
هیچکس نمی تونه حال منو درک کنه .
من چه جوری می تونم بی خیال باشم .
دارن به جلی من برای آیندهم تصمیم میگیرن اون وقت میگن نگران نباشم .
چه جالب!
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم که با عصبانیت از جام بلند شدم :
_آقاجون بزرگتری ، احترامت هم واجبه اما حق نداری برای من و آیندهم تصمیم بگیری .
عمه طبق معمول کاسه ی داغ تر از آش شد :
_دختره ی گستاخ این چه طرز حرف زدنه .
دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم فقط می دونستم که من محسن رو نمی خوام .
انگشت اشارهم رو سمت عمه گرفتم:
_عمه مخاطب حرف هام شما نبودید .
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت525
بس بود هر چقدر سکوت کردم و اینا هم برای خودشون تازوندن .
آقاجون هم ایستاد و عصاش رو به زمین کوبید :
_بسه .
با چشم های سردش بهمنگاه کرد :
_تو خیلی گستاخی .
سرمو تکون دادم :
_گستاخ نیستم دارم از حقم دفاع می کنم .
آقاجون پوزخندی زد :
_چه حقی ؟
بابا بازوم رو گرفت :
_بسه دخترم .
بی توجه به بابا به آقاجون گفتم :
_حقی که خودم باید تصمیم بگیرم چه کسی رو می تونم برای آیندهم انتخاب کنم .
آقاجون پوزخندش همچنان روی لبش بود :
_اگه با تو باشه که می خوای ساز بزنی .
دیگه تحملم تموم شد :
_آقا جون ساز بزنم یا نزنم انتخاب خودمه .
آقاجون به بابا نگاه انداخت :
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت526
_دخترت داره پاشو فراتر از حدش می ذاره .
عجب ادمایی هستن !
من دارم پامو فراتر از حدم میذارم یا اینایی که خودشون بریدن و دوختن و به زور هممی خوانتن من کنن .
قبل از اینکه اجازه بده بابا حرفی بزنه روبه جمع گفت :
_بلند شید بریم من حرفمو زدم و کسی هم حق حرف زدن روی حرفمو نداره .
با صدای بلند گفتم :
_آقاجون من زیر بار حرف زور نمی رم.
آقاجون بی توجه به من گفت:
_محسن پس فردا میای دنبال این دختر و باهم میرید آزمایش.
پامو زمین کوبیدم که آقاجون به سمت در رفت.
داشتم دیوونه میشدم .
کسی به من توجه نمی کرد .
احساس منو داشتن نادیده می گرفتن .
تنها چیزی که داشت توی مغزم تاب می خورد این بود که من زن محسن نمیشم .
من آتش رو دوست دارم حتی اگه هیچ وقت هم بهش نرسم بازم دوستش دارم .
نمیذارم کسی به جای من تصمیم بگیره.
"لینک قابل نمایش نیست"
??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت527
انگار مامان بابا هم توی شوک عظیمی فرو رفته بودن که برای بدرقه از جاشون تکون نخوردن .
عمه اومد از جلوی من رد شد و پوزخندی زد .
دلم می خواستممی تونستم موهاش رو بگیرم و از ریشه بکنم .
شاید یکم دلم خنک می شد .
عمه هم برای یه مدت خونه نشین می شد و منم چشمم بهش نمی افتاد .
البته اگه عمه باشه که برای زخم زبون زدن به ما شده کلاه گیس می خره و می ذاره روی سرش.
چشم هامو بستم تا نبینمش.
عمه انگار متوجه شد که چرا چشم هامو بستم که گفت:
_بهتره چشم هاتو باز کنی چون از حالا به بعد قراره زیاد همو ببینیم.
کلافه چشم هامو باز کردم .
انگار هیچ جوره از دستشون خلاصی ندارم .
پوزخندی زدم :
_دلیلی نداره که بخوام شما رو زیاد ببینم .
ابروهاش رو بالا انداخت :
_می دونی که آقاجون از حرفی که زده بر نمی گرده .
دست هامو بهم قلاب کردم:
"لینک قابل نمایش نیست"
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
972 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد