💜رمانکده💜

970 عضو

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت676

و با اتمام حرف هاش سرشو کج کرد ، من جدی نگاهش کردم و گفتم :

_منم امشب جواب منفی بهت میدم فقط برای اینکه سوپرایزت کنم .

آتش دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید .
خیره نگاهم کرد و لب زد :

_چی گفتی ؟

خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که آتش انگشتش رو روی لبم گذاشت و جای منو با خودش عوض کرد .
حالا من به در تکیه داده بود و آتش روبه روم بود.
دستشو کنار صورتم روی در گذاشت و سرشو پایین آورد :

_ این جور شوخی ها اصلا قشنگ نیست .

شونه ای بالا انداختم :

_اما من شوخی نکردم که .

آتش سرشو پایین آورد و نفسش رو توی گردنم فوت کرد :

_همراز بگی نه دیگه نمیام خواستگاری .

چشم هامو گرد کردم و گفتم :

_یعنی قیدمو می خوای بزنی دیگه .

لب های آتش کش اومد و در همون حالت جواب داد :

_من غلط بکنم.

دست هامو بالا آوردم‌و ناخنم نشونش دادم :

_خوب که این حرفو زدی وگرنه می‌خواستم خش‌خشیت کنم .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت677

آتش با صدای بلند خندید که دستمو روی دهنش گذاشت و با عجله گفتم :

_ساکت شو .

آتش سرشو پایین آورد و دهنش رو روی شونه‌میز گذاشت و از لرزیدن شونه هاش فهمیدم که داره می خنده .
لبخندی زدم :

_آتش چیکار می‌کنی؟

آتش سرشو بالا آورد و نفس عمیقی کشید :

_خوشحالم که با تو پیر نمیشم .

نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم :

_منظورت اینِ که من دلقکم ؟!

چشمکی بهم زد که پشت چشمی نازک کردم :

_حالا که این جور شد واقعا جواب نه میدم .

یارا منو بیشتر به خودش چسبوند :

_منم واقعا می میرم .

دست هامو دور گردنش حلقه کردم‌و زیر گوشش گفتم :

_خدا نکنه .

آتش لاله‌ی گوشم رو بوسید و گفت :

_همراز اگه بیشتر از این توی اتاق بمونیم قطعا سه نفری از اتاق میریم بیرون .

اول گیج نگاهش کردم بعد که منظورش رو فهمیدم خواستم به بازوش بکوبم که گفت :

_من منظورم پدرت بود که میاد از توی اتاق پرت‌مون می کنه بیرون .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:50

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت678

بعد هم لبشو گاز گرفت و گفت :

_چقدر ذهنت منحرفِ .

یه لحظه خواستم بزنم توی سر خودم بخاطر این *** بودنم .
آتش لبخندی زد و گونه‌م رو بوسید :

_دوست دارم‌.

از جلوی در کنار رفتم که آتش از اتاق بیرون رفت .
آتش ایستاد و روی پاشنه‌ی پا چرخید :

_منتظرم که بگن پس دهن‌مون رو شیرین کنیم .

و با چشمکی جلوتر از من رفت .
نگاهی به خودم داخل آینه انداختم و شالم رو روی سرم مرتب کردم .
منم از اتاق بیرون زدم و بزرگ ترها با دیدنم منتظر نگاهم کردن .
سرمو پایین انداختم که مامان آتش گفت :

_دخترم دهن‌مون رو شیرین کنیم ؟

سرمو تکون دادم و با صدای آرومی جواب دادم :

_بله .

هنوز حرفم تموم نشده صدای کل کشیدن مادر آتش بلند شد .

لبخندی زدم که آتش چشم و ابرویی برام اومد و لب زد :

_عروسو بردیم به خونه .

لپم رو گاز گرفتم تا نخندم .

دوباره سرجامون نشستم و بزرگ ترها مشغول حرف زدن شدن .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت679

یک بار که سرمو بالا آوردم مامان و مامان آتش مچ نگاه هامون رو گرفتن و از اون لحظه به بعد من سرم افتاده پایین .
مشغول کندن ناخنم بودم که پدر آتش از جا بلند شد :

_خب دیگه با اجازه‌تون ما بریم .

بابا گفت :

_نشسته بودیم حالا .

مادر آتش جواب داد :

_به اندازه‌ی کافی زحمت دادیم دستتون درد نکنه .

بابا جواب داد :

_خواهش می کنم کاری نکردیم .

تنها کسی که یخ کلام هم حرف نزد همین خواهر آتش بود .
تا دم در بدرقه‌شون کردم و همین که در رو بستم مامان بازوم رو گرفت :

_چی شد یهو ... تو که می خواستی از اتاق بیرون نیای .

لبمو گاز گرفتم :

_اگه بگم غلط کردم می بخشی ؟

مامان ابرویی بالا انداخت :

_نه .

مهربون پرسیدم :

_پس چیکار کنم ؟


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت680

مامان با چشم های ریز شده گفت :

_این پسرِ رو دوست داشتی .

سرمو پایین انداختم که مامان دوباره پرسید:

_پس دوست داشتی ؟

سرمو ناچار تکون دادم که نیشگون از بازوم گرفت :

_اون وقت برای من‌ادا اطوار میاد .

مظلوم نگاهش کردم :

_اما مامان من خودم اِتع نداشتم که قرارِ بیان .

مامان بدون اینکه توجه‌ای به حرفم بکنه رفت .
خجالت زده سرمو پایین انداختم .
یاد چند ساعت پیش و رفتار های بچگانه ای که از خودم نشون می دادم افتادم و دلم می خواد خودم بزنم داغون کنم .

با دیدن بابا که روی مبل نشسته بود سرمو پایین انداختم که بابا گفت :

_پس تو چشمت دنبال این پسرِ بود که محسن رو رد کردی.

با چشن های از حدقه بیرون زده به بابا نگاه کردم.
یه جور میگه چشمم دنبالش بود که ...
بقیه‌ی حرفم رو خوردم حتی خجالت می کشیدم بخوام برای خودمم بگم .
معترض گفتم :

_بابا این چه حرفیه که می زنی ؟



"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت681

بابا بی تفاوت نگاهم کرد :

_مگه دارم دروغ میگم ... خب تو این پسرِ رو می خواستی دیگه وگرنه تو آدمی بودی که به همین راحتیا شوهر کنی .

دست هامو بهم قلاب کردم .
دوتا پا داشتم و دوتای دیگه هم قرض گرفتم و فقط به سمت اتاقم دویدم .
با رفتن داخل اتاق صدای زنگ موبایلم بلند شد .

جواب که دادم صدای آتش توی گوشم پیچید :

_سلام عزیزم .

روی تخت نشستم و شالم رو باز کردم :

_سلام عزیزن خوبی ؟

_خوبم مرسی ... همراز پدرت نظرشو راجب من نگفت ؟

خودمو روی تخت پرت کردم :

_نه فقط گفت تو چشمت دنبالِ این پسرِ بود .

آتش متعجب پرسید :

_کی رو می گفت ؟

_منو می‌گفت.

آتش با صدای بلند خندید و درهمون حال گفت :

_ببین حتی باباتم فهمید .

با تمسخر خندیدم :

_اون وقت کی بود که می گفت من نمی تونم بدون تو زندگی کنم .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت682

لبخندی زدم :

_منم دوست دارم .

آتش مکثی کرد و گفت :

_آخر با این کارت منو دیوانه می کنی .

ابرویی بالا انداختم :

_تو هم منو دیوونه می کنی و چقدر دوتا دیوانه بهم میان .

آتش بلند خندید که توب دلم قربون صدقه‌ش رفتم .
آتش گفت :

_شب بخیر.

از پشت گوشی بوسی فرستادم و گفتم :

_شب بخیر .

من امشب خوشحال ترین آدم موجودِ زمین بودم .
حالمم به شدت خوب بود ، این قدری که خواب از چشم هام فراری شده بود .
مشغول چت کردن با نازان بودم .
اونم موضوع رو فهمیده بود و به اندازه ی من داشت خوشحالی می کرد .
لبخندی زدم ، خوشحال بودم از اینکه عزیزانی دارم تا با خوشحالیم خوشحال بشن و با ناراحتیم ناراحت.
مشغول تعریف کردن ماجرا برای نازان شدم و اونم هر بار ویس می فرستاد و توش جیغ میزد .
و آخ سر یزدان هم با این کاراش فهمید که من یه عاشقی بودم که در انتظار عشقم داشتم می سوختم اما بالاخره آتش لطف کرد و اومد منو گرفت .
با این کار هاش آخر نفسم رو بیرون فرستادم و با یه شب بخیر گوشی رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم .
چشم هامو روی هم فشار دادم و نمی دونم کی بود که بالاخره تونستم بخوابم .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت683

دو هفته بعد

بالاخره انتظار ها به پایان رسید .
بالاخره می تونم بدون هیج ترسی دست های آتش رو توی دستم بگیرم .
از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم‌.
تعریف از خودم نباشه اما واقع قشنگ شدم .
لبخندی زدم و با خودم مرور کردم که امروز من بالاخره زن آتش می شم .
امروز روز عقدمونِ و من اومدم آرایشگاه.
این دوهفته استرس زیاد داشتم اما تموم شد مثل همه‌ی سختی هایی که یه روز تموم میشن .
آقاجون با فهمیدن اینکه میخوام با یکی دیگه جز انتخاب خودش ازدواج کنم داد و بیداد راه انداخت اما بابا زیاد براش مهم نبود و تنها به جمله می گفت که خوشبختی دخترم و رضایتش برامهمه .
و این جمله ها جقدر برای من قشنگ شده قوت قلب بودن .
محسن بیچاره هم حرفی نمی رد و آقاجون مدام میگفت مگه این پسر مسخره ی تو بوده و یکی نبود بگه من مت گفتم محسن رو می خوام .

با صدای نازان از گذشته بیرون اومدم :

_به چی داری فکر می کنی ؟

نیم‌نگاهی به نلزان انداختم :

_به آقاجون .

نازان لباسم رو درست کرد و گفت :

_تو الان باید به اون آقا پسری که بیرون در انتظار تو ایستاده فکر کنی نه آقاجون .

سمت نازان برگشتم و زمزمه کردم‌:

_آتش اومد ؟


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:51

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت684

نازان چشمکی زد :

_قرار بود نیاد ؟

مشت محکمی به بازوش کوبیدم و غریدم :

_مسخره .
آرایشگر سمتم اومد و گفت :

_آقای داماد جلوی در منتظرتونم بفرمایید .

نازان شالم رو از روی صندلی برداشت .
دست هام از شدت استرس عرق کرده بودن .
مشغول شکستن استخوان های دستم بودم که نازان عصبی گفت :

_نکن مگه کرم داری؟

ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم :

_نه استرس دارم .

با دیدن آتش توی اون کت و شلوار مشکی دیگه حواسم به کسی نبود .
به آتش خیره شدم که اونم متوجه‌ی حضورم شد و برگشت .
با دیدنم چند ثانیه مکث کرد و منم این فرصت رو داشتم تا یه عالمه نگاهش کنم .
آتش بدون اینکه پلک بزنه نزدیکم می شد تا اینکه رو به روم ایستاد :

_چقدر خوشگل شدی.

لبخندی زدم و با خجالت زمزمه کردم‌:

_چشمات خوشگل می بینه تو هم خیلی خوشتیپ شدی .

آتش لبخندی زد ، خم‌شد و گونه‌م رو بوسید .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت685

آتش شنل رو از دست نازان گرفت‌و کمکم کرد تا تنم کنم .
بعد از پوشیدن شنل دست به دست هم از آرایشگاه خارج شدیم و فیلم‌بردار هم پشت سرمون مشغول ثبت لحظات عاشقانه‌ی ما بود .
با رسیدن به ماشین آتش کمکم کرد تا سوار بشم .
خودشم سوار شد و سمتم برگشت :

_اون جا مزاحم زیاد داشتیم اما اینجا می تونم یه عالمه نگاهت کنم .

قبل از اینکه من حرفی بزنم نازان سرشو از پنجره داخل آورد و گفت :

_جناب داماد باید به اطلاعت برسونم که لازم نیست خیلی خواهرمو نگاه کنی چون عاقد منتظره .

کیفم رو بلند کردم تا توی سرش بکوبم اما قبل از من اون فرار کرد .
آتش چشم هاشو ریز کرد :

_این خواهرت کار و زندگی نداره که نمی داره ما یه دقیقه خلوت کنیم ؟

لبخندی زدم و خواستم حرفی بزنم که دوباره صدای نازان اومد :

_اگه شما حواستون رو بیشتر جمع کنید منم به کار و زندگی می رسم .

و دست گل رو روی پام پرت کرد .
با صدای بلندی داد زدم :

_نازان .

نازان جواب داد :

_هنوز نگرفتت داد نزن ... یه وقت فرار می کنه .


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت686

به شدت حرصم گرفته بود و اگه این لباس سنگین تنم نبود قطعا از ماشین پیاده میشدم تا حالش رو بگیرم.
با قهقهه ای که آتش زد چون توی حال خودم بودم شونه هام از ترس بالا پرید .

قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم ماشین از جا کنده می شه .
متعجب پرسیدم‌ :

_آتش چیکار می کنی؟

آتش نیم نگاهی بهم انداخت :

_مگه دارم چیکار می کنم .

عقب رو نگاه کردم و گفتم :

_با این سرعتی که تو اومدی فیلم‌بردار گم‌مون کرد .

آتش شکنه ای بالا انداخت و زمزمه کرد :

_منم‌قصدم همین بود که همه رو قال بذارم و خانم خونه‌م رو بدزدم .

بهت زده گفتم:

_اما فیلمبردار !

آتش ریلکس جوابم رو داد :

_بی خیال اون .

یکم که رفتیم یه‌ک روی ترمز زد و گوشه‌ی خیابون ایستاد .
اگر خودم رو نمی گرفتم قطعا با سر رفته بودم توی شیشه.
عصبی سمت آتش برگشتم و گفتم:

_اتش معلوم هست داری چیکار می کنی؟


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت687

نفس عمیقی کشید و برگشت سمت من :

_همراز من مشکلاتی توی خانواده‌م هست از جمله اینکه خواهر قرص مصرف می کنه .

بی اختیار داد زدم :

_چی ؟

آتش کلافه دستی به موهاش کشید که پرسیدم:

_قرص چی میخوره و دلیلش چیه ؟

آتش جواب داد :

_قرص ضد افسردگی ... بخاطر عشقی که به یه نامرد داشت به این حال و روز افتاد... اون رفت و خواهر من روز به روز پرخاشگر شد تا اینکه الان نمی تونه خودشو درست کنترل کنه .

شوکه شدم اما با این حال گفتم‌:

_حانواده‌ی تو خانواده‌ی منم هست ... ممنونم ازت که با منم این موضوع رو مطرح کردی .

آتش لبخند نصفه و نیمه ای زد و ماشین رو روشن کرد .
دستمو روی دستش گذاشتم که برگشت نگاهم کرد .
لبخندی زدم و چشم هامو به نشونه ی اطمینان بستم .
تا رسیدن به تالار دست من روی فرمون قرار داره .

وقتی از ماشین پیاده شدم همه دورم جمع شدن.
یکی با گوسفند ، یکی با اسفند و یکی هم مدام روی سرم نقل می ریخت.
کاش می شد بگم راضی به زحمت نیستم برید کنار تا بریم داخل تالار ،
از صبح تا حالا پایی برام نمونده !
بعد از دقایقی بالاخره اجازه ی رد شدن دادن.


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت688

با آتش سر سفره ی عقد نشستیم که مادر آتش جلوم ایستاد :

_چه قدر سلیقه ی پسرم خوبه ، ماش الله یه تیکه از ماه شدی .

گونه هام رنگ گرفت :

_چشم هاتون خوشگل می بینه .

__بچه ها بعد از کلی دردسر بالاخره هم شما به مراد دل تون رسیدید.

متعجب نگاهش می کنم که چشمکی زد :

_هم اینکه معلومه مادرم‌و از دل بچه‌من خبر دارم و هم اینکه آتش موضوع عاشقی‌تون رو برام تعریف کرد .

مادر آتش گونه ی هر دومون رو بوسید و ازمون فاصله می گرفت .

آتش دست هامو گرفت و فت :

_خوش‌ حالم که دارمت .

دستم رو بوسید:

_خوشحالم که تو اومدی توی گروهمون .

لبخندی روی لبم شکل می گیره این حرفش برای من از هزارتا دوست دارم هم قشنگ تر بود .

با اومدن عاقد همه سکون می کنن .
عاقد خطبه ی عقد رو خوند و در آخر گفت :

_آیا وکیلم ؟


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت689

قبل از این که به کسی اجازه بدم تا بخواد من و راهی کنه تا برم گل و گلاب بیارم جواب دادم :

_با اجازه ی پدر و مادرم بله .

نازان خم شد و توی گوشم گفت :

_احمق منو یادت رفت .

سرم و بالا گرفتم تا بتونن ببینمش :

_تو رو چرا باید می گفتم ؟

_نا سلامتی من خواهر بزرگت هستم .

عدد دو رو نشونش دادم و گفتم :

_ما فقط دو دقیقه اختلاف داریم .

نازان پشت چشمی نازک کرد و گفت :

_همون دو دقیقه هم زیادِ .

با صدای بلند عاقد بی خیال نازان شدم :

_آیا وکیلم ؟

آتش با صدای رسایی گفت :

_بله .

از آیینه ی روبه روم نگاهی بهش انداختم که لبخند زد و دستم و فشار داد .
با رفتن عاقد شهاب به سمتم بر گشت و پیشونی‌م رو بوسید .

_مثل چشم هام مواظبتم.


"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:52

??????????
??????
???
?
?هـــمــراز?
?#پارت690

بعد از امضا کردن دفتر ها عسل هم توی دهن همدیگه گذاشتیم و آتش نامردی کرد و انگشتمو‌محکم گاز گرفت .
منم خیلی شیک پاشنه‌ی کفشم رو روی پاش کوبیدم که آخی از دهنش خارج شد و منم تونستم انگشت رو بیرون بکشم .

چشم غره ای بهش رفتم و زمزمه کردم‌:

_کارت رو تلافی می کنم اونم خیلی بد .

آتش چشمکی زد و مرموز کفت :

_منتظرم عزیزم .

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :

_چیه انگار خرت از پل گذشت زبونت تنو د تیز شد .

آتش لبخند دندون نمایی زد :

_دقیقا .

داشتم حرص می خوردم و مشغول کندن پوست لبم شدم که دست یارا روی دستم قرار گرفت :

_دختر چشم قشنگ من هر چی گفتم فقط شوخی بود ... کمتر حرص بخور که اینجوری منم اذیت می کنی .

نیم‌نگاهی بهش انداختم که گونه‌م رو بوسید :

_من از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم برای همین شروع کردم به چرت و پرت گویی ... تو زیاد منو جدی نگیر .

لبخند دندون نمایی زدم‌:

_باشه پسر خوش صدا .

یارا پشت دستمو بوسید و گفت :

_دوست دارم عزیزم ... خوشحالم که نا ابد مال من شدی .

پایان .

"لینک قابل نمایش نیست"

1401/06/15 01:53

خب خانمای گل اینم از رمان قشنگمون همراز که تموم شد امیدوارم از خوندش لذت برده باشین?

1401/06/15 01:55

دوستان گل ما دیگه رمان گذاری نداریم فعلا، ممنون که تا اینجا همراهمون بودین?

1401/06/15 01:56

اماده پارت های هیجان انگیز باشید قراره کلی سوپرایز بشید????????

1400/10/30 13:31

اماده پارت های هیجان انگیز باشید قراره کلی سوپرایز بشید????????

1400/10/30 13:31

#پارت669

یکم دست دست کردم و آخر سر گفتم :

_من تو رو از خیلی وقت پیش دوست داشتم؟

یا یکم نزدیکم شد :

_خیلی وقت پیش یعنی از کِی؟

چشم هام هر جارو نگاه می کرد جز چشم های یارا رو .
یارا دستشو زیر چونه‌م گذاشت و مجبورم کرد تا بهش نگاه کنم :

_جواب منو ندادی .

کلافه گفتم :

_حالا حتما باید جواب بدم .

یارا لبخندی زد :

_الان که منوکنجکاو کردی حتما باید جواب بدی .

لب هامو غنچه کردم :

_من از وقتی که کوچیک بودم و توی تلویزیون دیدمت فهمیدم عاشقت شدم و دقیقا دست برقضا اومدی خواستگاریم ... منم برای اینکه بتونم برای لحظه ای با عشقم زندگی کنم جواب مثبت بهت دادم و همین جور که می بینی این همه مدت کنارت بودم .

یارا دستی گوشه‌ی چشمش کشید :

_یعنی روز اول عروسی هم تو منو دوست داشتی ؟!

سری تکون دادم که یارا غمگین گفت :

_و من اون روز به وحشی ترین موجود جهان تبدیل شده بودم .

1400/11/08 22:49

#پارت669

یکم دست دست کردم و آخر سر گفتم :

_من تو رو از خیلی وقت پیش دوست داشتم؟

یا یکم نزدیکم شد :

_خیلی وقت پیش یعنی از کِی؟

چشم هام هر جارو نگاه می کرد جز چشم های یارا رو .
یارا دستشو زیر چونه‌م گذاشت و مجبورم کرد تا بهش نگاه کنم :

_جواب منو ندادی .

کلافه گفتم :

_حالا حتما باید جواب بدم .

یارا لبخندی زد :

_الان که منوکنجکاو کردی حتما باید جواب بدی .

لب هامو غنچه کردم :

_من از وقتی که کوچیک بودم و توی تلویزیون دیدمت فهمیدم عاشقت شدم و دقیقا دست برقضا اومدی خواستگاریم ... منم برای اینکه بتونم برای لحظه ای با عشقم زندگی کنم جواب مثبت بهت دادم و همین جور که می بینی این همه مدت کنارت بودم .

یارا دستی گوشه‌ی چشمش کشید :

_یعنی روز اول عروسی هم تو منو دوست داشتی ؟!

سری تکون دادم که یارا غمگین گفت :

_و من اون روز به وحشی ترین موجود جهان تبدیل شده بودم .

1400/11/08 22:49

خب خانم گلا بریم که داشته باشیم رمان جدیدمون رو??????

1400/11/10 13:28

خب خانم گلا بریم که داشته باشیم رمان جدیدمون رو??????

1400/11/10 13:28

#پارت_414

_چشم حواسم هست

_میتونی بری

وقتی رفت نشستم روی صندلیم و به فکر فرو رفتم یعنی ممکنه خودش باشه؟

اما چرا با نریمان بود؟ نه امکان نداره یعنی اون رو به من ترجیح داده؟

نه مطمئم خودش نیست ساحل مال منه اون زن منه.

به ساعت نگاه کردم وقت این بود که فرشتم رو از مدرسه بیارم سریع آماده شدم و رفتم سمت مدرسش

مدرسه ی پسرونه تقریبا نزدیک مدرسه ی دخترم بود و چشمم خورد به پسری که عجیب شبیه من بود

اما سعی کردم بی توجه باشم و رفتم سمت مدرسه و دخترکم رو دیدم که نشسته بود روی صندلی حیاط مدرسه که صداش زدم.

که با ذوق اومد سمتم و گفت:
_سلام بابایی

با لبخند گفتم:
_سلام دختر خوشگلم خوبی بابایی

_بله

بعد با ذوق ادامه داد وای بابایی مدرسه چه جای باحالیه کلی دوست پیدا کردم وقتی همه فهمیدن دختر شمام کلی تحویلم گرفتن.

لبخندی زدم و گفتم:
_اینکه خیلی خوبه ولی دختر بابا اگه کسی اذیتت کرد به من بگو باشه دخترکم؟

_چشم بابا

سوار ماشین شدیم و به دور و اطراف نگاه کردم

نه اون پسر بچه بود نه نریمانی

پس بی توجه ماشین رو روشن کردم و رفتم عمارت.

″ساحل″

خواستیم سوار ماشین شیم که

یه لحظه پلک زدن رو فراموش کردم نه خدای من امکان نداره نه !

اون...اون... یاشار بود؟

یاشار و دختر بچه ای که همراهش بود ...

دختر بچه ای که همسن و سال فرهاد من بود .

نه خدایا اون..اون دختر من بود؟

اونقد زل زده بودم بهشون تا از جلوی چشمام محو شد

با صدای فرهاد به خودم اومدم که می‌گفت :
_مامان چرا نمیشینی بشین دیگه

با گیجی سوار ماشین شدم

نریمان که حال دگرگونم رو دید گفت:

_خوبی ساحل؟ چیزی شده؟

با گیجی گفتم :

ها؟‌چی؟چی گفتی؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_چیشده چیزی دیدی؟‌از چیزی ترسیدی؟

_نه ...نه خوبم..

اونم دیگه حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد ...

__

حوصله سر و صدا های فرهاد رو نداشتم اولین بار بود که حتی حوصله ی پسرمم نداشتم همش اون لحظه میاد جلوی چشمم.

اون دختر کوچولو یعنی اون دخترم بود قل فرهادم بود؟

وای یاشار چقدر شکسته شده بود چرا؟

چرا؟

چرا نیومدن دنبال من ؟ یعنی منو فراموش کرده؟

1400/11/13 23:10

#پارت_414

_چشم حواسم هست

_میتونی بری

وقتی رفت نشستم روی صندلیم و به فکر فرو رفتم یعنی ممکنه خودش باشه؟

اما چرا با نریمان بود؟ نه امکان نداره یعنی اون رو به من ترجیح داده؟

نه مطمئم خودش نیست ساحل مال منه اون زن منه.

به ساعت نگاه کردم وقت این بود که فرشتم رو از مدرسه بیارم سریع آماده شدم و رفتم سمت مدرسش

مدرسه ی پسرونه تقریبا نزدیک مدرسه ی دخترم بود و چشمم خورد به پسری که عجیب شبیه من بود

اما سعی کردم بی توجه باشم و رفتم سمت مدرسه و دخترکم رو دیدم که نشسته بود روی صندلی حیاط مدرسه که صداش زدم.

که با ذوق اومد سمتم و گفت:
_سلام بابایی

با لبخند گفتم:
_سلام دختر خوشگلم خوبی بابایی

_بله

بعد با ذوق ادامه داد وای بابایی مدرسه چه جای باحالیه کلی دوست پیدا کردم وقتی همه فهمیدن دختر شمام کلی تحویلم گرفتن.

لبخندی زدم و گفتم:
_اینکه خیلی خوبه ولی دختر بابا اگه کسی اذیتت کرد به من بگو باشه دخترکم؟

_چشم بابا

سوار ماشین شدیم و به دور و اطراف نگاه کردم

نه اون پسر بچه بود نه نریمانی

پس بی توجه ماشین رو روشن کردم و رفتم عمارت.

″ساحل″

خواستیم سوار ماشین شیم که

یه لحظه پلک زدن رو فراموش کردم نه خدای من امکان نداره نه !

اون...اون... یاشار بود؟

یاشار و دختر بچه ای که همراهش بود ...

دختر بچه ای که همسن و سال فرهاد من بود .

نه خدایا اون..اون دختر من بود؟

اونقد زل زده بودم بهشون تا از جلوی چشمام محو شد

با صدای فرهاد به خودم اومدم که می‌گفت :
_مامان چرا نمیشینی بشین دیگه

با گیجی سوار ماشین شدم

نریمان که حال دگرگونم رو دید گفت:

_خوبی ساحل؟ چیزی شده؟

با گیجی گفتم :

ها؟‌چی؟چی گفتی؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_چیشده چیزی دیدی؟‌از چیزی ترسیدی؟

_نه ...نه خوبم..

اونم دیگه حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد ...

__

حوصله سر و صدا های فرهاد رو نداشتم اولین بار بود که حتی حوصله ی پسرمم نداشتم همش اون لحظه میاد جلوی چشمم.

اون دختر کوچولو یعنی اون دخترم بود قل فرهادم بود؟

وای یاشار چقدر شکسته شده بود چرا؟

چرا؟

چرا نیومدن دنبال من ؟ یعنی منو فراموش کرده؟

1400/11/13 23:10