The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

💜رمانکده💜

959 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_10


نریمان ازم ده سال بزرگ تر بود و تخصص چشمشو تازه گرفته بود.
در کنار رشتش بدنسازی هم کار می کرد و یه باشگاه جمع و جور داشت که کارای واگذاریشو تا همین چند روز پیش انجام داده بود و قرار بود برای همیشه بیاد ایران.
نشستم تو ماشین و گفتم:

-برون بریم، ساعت ده ده و نیم منتظرتم. یادت نره ها، بابا به زور راضی شده.

با لبخند نگام کرد و گفت:

-قربونت برم. بلاخره شدی همون نگاهی که میشناختم، نگاه محکم و قوی ای که یه شرکت بزرگو رو انگشتاش می چرخونه.

لبخند تلخی نشست رو لبم و گفتم:

-بیخیال آرایه، هی تکرارش نکن.

خم شد گونمو بوسید و راه افتاد.
بابا بلاخره اجازه داده بود ماشین بخرم! هجده سالم که بود یه تصادف سخت داشتم که باعث شد سرم بشکنه و چند روز بیهوش باشم.
از اون به بعد بابا اجازه نداد بشینم پشت فرمون ولی حالا بلاخره راضی شده بود.

تا رسیدن به شرکت چندتا از بیلبوردایی که توی خیابونا با عکس یارا زده بودن رو نگاه کردم و بغضمو خوردم.
لعنت به این عشق بچگانه!
آرایه دم شرکت پارک کرد و گفت:

-موفق باشی عزیز دلم.

لبخندی براش زدم و پیاده شدم. خیره شدم به لوگوی شرکتم، نــگاه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 02:29

nini.plus/r8o3m8a2n

1400/10/30 02:30

پاسخ به

nini.plus/r8o3m8a2n

دوستان گروه رمانمون هست نظر و انتقادی داشتین اونجا در خدمتیم?

1400/10/30 02:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_11


یه شرکت طراحی لباس داشتم و با خیلی از برندا کار می کردم.
برند ورزشی نگاه هم مال من بود! تمام طرحاشم از روی تن یارا زده بودم.
یعنی اگر میومد از برند من لباس بخره تمامشون خیلی قشنگ روی تنش می نشست چون همشو برای خودش طراحی و دوخته بودم.

آهی کشیدم و سوار آسانسور شدم.
نگاه کردم به دختری که توی آینه بود، به نگاه.
چشمام ارثیه حاج بابا بود، خاکستری کم رنگ و درشت.
بینیم کوچیک بود ولی فرم خاصی نداشت، لبام کوچولو بود و لب پایینیم خیلی بزرگ تر از لب بالاییم تو چشم می زد.

آسانسور باز شد، اولین کسی که منو دید متینا یکی از کارمندام بود:

-سلام نگاه جون.

با خوشرویی بهش لبخند زدم و بعد با همه سلام احوال پرسی کردم.
کلی کار عقب افتاده داشتم به خاطر همین با عجله رفتم توی دفترم.
**

-میخوام ماشینو عوض کنم ماهان. عصری بریم نمایشگاه علی.

ماهان هومی گفت و دسته پلی استیشنو گذاشت کنار.
سبحانم دسته رو ول کرد و گفت:

-چرا میخوای عروسکتو عوض کنی حالا؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_12


دسته هارو ازشون گرفتم و گفتم:

-گمشید بیرون میخوام استراحت کنم. به خودم مربوطه.

سبحان اشاره زد به ماهان تا احتمالا برن پایین بازی کنن. هر گوری که میرن برن فقط از سالن من برن بیرون.
و همینم شد، رفتن.
لش کردم روی کاناپه و خیره شدم به شهر زیر پام.

می خواستم آیه رو فراموش کنم ولی ماشینم نمیذاشت.
توی اون ماشین خیلی شیطونی کرده بودیم، هر باری که توش می نشستم یادش میوفتادم و همه چیز کوفتم می شد.

صدای نوتیف باعث شد برم سمت لپ تاپم و بازش کنم.
نریمان بود!

-تا سه روز دیگه ایرانم. کی همو ببینیم؟

براش نوشتم سه شنبه یعنی فردای اومدنش منتظرشم.
خیلی از تمرینات عقب مونده بودم و داشتم کم کم افت می کردم، بازی چند روز پیشم اصلا خوب نبود، همش داد می کشیدم و گند می زدم.

لازم بود با قدرت کامل برگردم.
گور پدر آیه و معشوقه جدید بازیگرش!

پوزخند زدم که کم کم تبدیل شد به یه قهقهه هیستریک!
به خاطر رستا مشکاتیان منو رد کرده بود! دختر *** آهن پرست! خبر نداشت رستا ورشکست شده و کل زندگیشو تو قمار باخته.

به جهنم!
بذار هر جفتشون به خاک سیاه بشینن.
بیشتر دلم به حال رستا می سوزه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_13

توجه چند نفری رو جلب کرده بودم و گوشیاشونو می دیدم که هرازچند گاهی ازم عکس میگیرن ولی بیخیال مشغول بررسی i8 نوک مدادی ای شدم که پارک شده بود اون جا.

صدای دختری که مسیح باهاش صحبت می کرد رو میشنیدم چون نزدیک بودم بهشون.
پوزخند نشست روی لبام.
صداشو نازک و پر از ناز کرده بود و داشت آشکارا نخ می داد و مسیح همه هیکلش شده بود چشم و داشت رسما می خوردش.
صداش جوری بود انگار دوبلور شخصیت پرنسسا توی کارتوناست.

-ببینید من قرار نیست با این ماشین مسابقه رالی شرکت کنم. فقط قراره باهاش برم شرکت و بیام متوجهید؟ ماشینی میخوام که برای مسافتای طولانی و شهری مناسب باشه. من خودم نظرم روی الانترا بود ولی شما...

مسیح مثل همیشه می خواست بازار گرمی کنه گفت:

-ببینید نگاه خانم...

دختره سر تا پای مسیحو قهوه ای کرد:

-محبی نیا هستم!

ای خدا این خوشیارو از ما نگیر! نتونستم خودمو نگه وارم، خیلی نرم و مریض ضایع شد.
قهقهه مردونم بلند شد که از چشمای مسیح دور نموند و باعث شد دختره صاف و شق و رق وایسه.
ولی خدایی چه اسم قشنگی داشت، نگاه!

سرمو بلند کردم و استایل دختره رو از پشت نگاه کردم.
یه مانتوی سنتی سبز پوشیده بود و شال زرد. می تونست استایلش جلف باشه ولی نبود، جالب بود که یه نفر با رنگ سبز و زرد جوری لباساشو ست کنه که سنگین به نظر بیاد.

کنجکاو شدم و رفتم سمتشون.
دختره انگار یه چیزیش شده بود چون مسیح گفت:

-حالتون خوبه خانم محبی؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_14


با همون صدا گفت :

-بله خوبم. سوئیچ همون آئودی رو میشه بهم بدین؟

مسیح چاپلوسانه گفت:

-بله که میشه... بذارید پیداش کنمممممممممممم... آها! ایناهاش! بفرمایید خدمت شما.

حالا رسیده بودم پشت سر دختره.
با صدای آرومی تشکر کرد، سوئیچو ازش گرفت و بی هوا برگشت که با من سینه به سینه شد!

توی یه لحظه... من نفهمیدم واقعا چه اتفاقی افتاد یا چه مرگم شد یا اصلا روز بود یا شب بود یا توی چه روزی از سال بودیم!
فقط خیره شدم تو چشمایی که می تونستم به جرئت بگم تاحالا شبیهشونو ندیده بودم، عجیب و یکم ترسناک و به شکل دیوونه کننده ای قشنگ بود چشماش...

یک..
دو...
سه...

فقط سه ثانیه تونستم تو چشماش خیره شم، بعد اون دختر بی رحمانه چشماشو بست، دستشو روی قلبش گذاشت و چند قدم رفت عقب و توی یه چشم بهم زدن دیگه اون جا نبود.

لعنتی!
این دیگه چی بود؟
گیج شده بودم و نمی دونستم کجام! فقط چشمای درشت و خاکستری اون دختر جلوی چشمام بود.
قلبم تند می کوبید انگار که اون صحنه رو یه جا دیده بودم، انگار اون دخترو سالها بود میشناختم.

مسیح اومد سمتم و گفت:

-یارا داداش؟ کجایی؟ خوبی؟

سر تکون دادم و گفتم:

-آره خو... بم. من باید برم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_15


به یارا یارا گفتناش توجهی نکردم فقط می خواستم ببینم اون چیزی که دیدم واقعیه یا نه.
دویدم از نمایشگاهش بیرون، می دیدم که پچ پچ می کنن "اون یارا فرهمند نیست؟"

بی اهمیت به بقیه و نگاه کنجکاوشون اطرافو نگاه کردم، هیچی نبود فقط یه آئودی سیاه رو دیدم که تو جاده داشت کم کم دور می شد.
لعنتی.

عینکمو زدم به چشمام و برگشتم توی نمایشگاه. باید به خودم میومدم!
دوباره داشتم گند می زدم همون افتضاح برنامه زنده برام کافی بود.

***
بی جون سرمو گذاشتم روی فرمون و به آرایه که پشت تلفن داشت بی وقفه و شتاب زده حرف می زد آروم گفتم:

-نباید تنهام میذاشتی. دارم میمیرم آرا، دارم میمیرم.

داشتم می مردم!
قلبم داشت خودشو تو سینم جر می داد، نفسم نا منظم بود و به سختی می رفت و میومد.

چیزی نشده بود که!
یارا رو دیده بودم!
ستاره پر نورمو!
کسی که فقط تو قاب تلوزیون و توی موبایلم دیده بودمش، کسی که دلم سالها بود گیر کرده بود پیشش.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_16


باور نداشتم، مثل یه رویا بود، مثل توهم، سراب!
بی توجه به حرفای آرا گفتم:

-آرا یعنی خودش بود؟

خودم جواب خودمو دادم. خودش بود، با همون نگاه سیاه، با همون موهای ابریشمی و همون بدن لعنتی که ملیاردها بار براش لباس طراحی کرده بودم.
تا این جاش باورپذیر بود اما نگه شوکه شده و مات موندش توی چشمام...

از این جا به بعد جایی بود که می دونستم زاده توهماتمه.
محال ممکن بود ببینمش! هر سلبریتی دیگه ای رو می تونستم ببینم اکا نمیتونستم تصور کنم خدا باهام این شوخی بی رحمانه رو بکنه.
دوباره گفتم:

-قلبم نمی زنه آرا...

-فدات شم عزیزم. گوش بده یه لحظه به من. کجایی الان؟

گیج گفتم:

-الان؟ نمی دونم!

-خوب اطرافتو نگاه کن و اگه تابلویی چیزی می بینی بهم بگو.

اطرافو نگاه کردم. یه تابلوی سفید اون جا بود اسم روشو براش خوندم و گفت:

-کار اشتباهی نکن من الان اسنپ میگیرم میام.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_11


یه شرکت طراحی لباس داشتم و با خیلی از برندا کار می کردم.
برند ورزشی نگاه هم مال من بود! تمام طرحاشم از روی تن یارا زده بودم.
یعنی اگر میومد از برند من لباس بخره تمامشون خیلی قشنگ روی تنش می نشست چون همشو برای خودش طراحی و دوخته بودم.

آهی کشیدم و سوار آسانسور شدم.
نگاه کردم به دختری که توی آینه بود، به نگاه.
چشمام ارثیه حاج بابا بود، خاکستری کم رنگ و درشت.
بینیم کوچیک بود ولی فرم خاصی نداشت، لبام کوچولو بود و لب پایینیم خیلی بزرگ تر از لب بالاییم تو چشم می زد.

آسانسور باز شد، اولین کسی که منو دید متینا یکی از کارمندام بود:

-سلام نگاه جون.

با خوشرویی بهش لبخند زدم و بعد با همه سلام احوال پرسی کردم.
کلی کار عقب افتاده داشتم به خاطر همین با عجله رفتم توی دفترم.
**

-میخوام ماشینو عوض کنم ماهان. عصری بریم نمایشگاه علی.

ماهان هومی گفت و دسته پلی استیشنو گذاشت کنار.
سبحانم دسته رو ول کرد و گفت:

-چرا میخوای عروسکتو عوض کنی حالا؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_12


دسته هارو ازشون گرفتم و گفتم:

-گمشید بیرون میخوام استراحت کنم. به خودم مربوطه.

سبحان اشاره زد به ماهان تا احتمالا برن پایین بازی کنن. هر گوری که میرن برن فقط از سالن من برن بیرون.
و همینم شد، رفتن.
لش کردم روی کاناپه و خیره شدم به شهر زیر پام.

می خواستم آیه رو فراموش کنم ولی ماشینم نمیذاشت.
توی اون ماشین خیلی شیطونی کرده بودیم، هر باری که توش می نشستم یادش میوفتادم و همه چیز کوفتم می شد.

صدای نوتیف باعث شد برم سمت لپ تاپم و بازش کنم.
نریمان بود!

-تا سه روز دیگه ایرانم. کی همو ببینیم؟

براش نوشتم سه شنبه یعنی فردای اومدنش منتظرشم.
خیلی از تمرینات عقب مونده بودم و داشتم کم کم افت می کردم، بازی چند روز پیشم اصلا خوب نبود، همش داد می کشیدم و گند می زدم.

لازم بود با قدرت کامل برگردم.
گور پدر آیه و معشوقه جدید بازیگرش!

پوزخند زدم که کم کم تبدیل شد به یه قهقهه هیستریک!
به خاطر رستا مشکاتیان منو رد کرده بود! دختر *** آهن پرست! خبر نداشت رستا ورشکست شده و کل زندگیشو تو قمار باخته.

به جهنم!
بذار هر جفتشون به خاک سیاه بشینن.
بیشتر دلم به حال رستا می سوزه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_13

توجه چند نفری رو جلب کرده بودم و گوشیاشونو می دیدم که هرازچند گاهی ازم عکس میگیرن ولی بیخیال مشغول بررسی i8 نوک مدادی ای شدم که پارک شده بود اون جا.

صدای دختری که مسیح باهاش صحبت می کرد رو میشنیدم چون نزدیک بودم بهشون.
پوزخند نشست روی لبام.
صداشو نازک و پر از ناز کرده بود و داشت آشکارا نخ می داد و مسیح همه هیکلش شده بود چشم و داشت رسما می خوردش.
صداش جوری بود انگار دوبلور شخصیت پرنسسا توی کارتوناست.

-ببینید من قرار نیست با این ماشین مسابقه رالی شرکت کنم. فقط قراره باهاش برم شرکت و بیام متوجهید؟ ماشینی میخوام که برای مسافتای طولانی و شهری مناسب باشه. من خودم نظرم روی الانترا بود ولی شما...

مسیح مثل همیشه می خواست بازار گرمی کنه گفت:

-ببینید نگاه خانم...

دختره سر تا پای مسیحو قهوه ای کرد:

-محبی نیا هستم!

ای خدا این خوشیارو از ما نگیر! نتونستم خودمو نگه وارم، خیلی نرم و مریض ضایع شد.
قهقهه مردونم بلند شد که از چشمای مسیح دور نموند و باعث شد دختره صاف و شق و رق وایسه.
ولی خدایی چه اسم قشنگی داشت، نگاه!

سرمو بلند کردم و استایل دختره رو از پشت نگاه کردم.
یه مانتوی سنتی سبز پوشیده بود و شال زرد. می تونست استایلش جلف باشه ولی نبود، جالب بود که یه نفر با رنگ سبز و زرد جوری لباساشو ست کنه که سنگین به نظر بیاد.

کنجکاو شدم و رفتم سمتشون.
دختره انگار یه چیزیش شده بود چون مسیح گفت:

-حالتون خوبه خانم محبی؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_14


با همون صدا گفت :

-بله خوبم. سوئیچ همون آئودی رو میشه بهم بدین؟

مسیح چاپلوسانه گفت:

-بله که میشه... بذارید پیداش کنمممممممممممم... آها! ایناهاش! بفرمایید خدمت شما.

حالا رسیده بودم پشت سر دختره.
با صدای آرومی تشکر کرد، سوئیچو ازش گرفت و بی هوا برگشت که با من سینه به سینه شد!

توی یه لحظه... من نفهمیدم واقعا چه اتفاقی افتاد یا چه مرگم شد یا اصلا روز بود یا شب بود یا توی چه روزی از سال بودیم!
فقط خیره شدم تو چشمایی که می تونستم به جرئت بگم تاحالا شبیهشونو ندیده بودم، عجیب و یکم ترسناک و به شکل دیوونه کننده ای قشنگ بود چشماش...

یک..
دو...
سه...

فقط سه ثانیه تونستم تو چشماش خیره شم، بعد اون دختر بی رحمانه چشماشو بست، دستشو روی قلبش گذاشت و چند قدم رفت عقب و توی یه چشم بهم زدن دیگه اون جا نبود.

لعنتی!
این دیگه چی بود؟
گیج شده بودم و نمی دونستم کجام! فقط چشمای درشت و خاکستری اون دختر جلوی چشمام بود.
قلبم تند می کوبید انگار که اون صحنه رو یه جا دیده بودم، انگار اون دخترو سالها بود میشناختم.

مسیح اومد سمتم و گفت:

-یارا داداش؟ کجایی؟ خوبی؟

سر تکون دادم و گفتم:

-آره خو... بم. من باید برم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:31

?????????

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_15


به یارا یارا گفتناش توجهی نکردم فقط می خواستم ببینم اون چیزی که دیدم واقعیه یا نه.
دویدم از نمایشگاهش بیرون، می دیدم که پچ پچ می کنن "اون یارا فرهمند نیست؟"

بی اهمیت به بقیه و نگاه کنجکاوشون اطرافو نگاه کردم، هیچی نبود فقط یه آئودی سیاه رو دیدم که تو جاده داشت کم کم دور می شد.
لعنتی.

عینکمو زدم به چشمام و برگشتم توی نمایشگاه. باید به خودم میومدم!
دوباره داشتم گند می زدم همون افتضاح برنامه زنده برام کافی بود.

***
بی جون سرمو گذاشتم روی فرمون و به آرایه که پشت تلفن داشت بی وقفه و شتاب زده حرف می زد آروم گفتم:

-نباید تنهام میذاشتی. دارم میمیرم آرا، دارم میمیرم.

داشتم می مردم!
قلبم داشت خودشو تو سینم جر می داد، نفسم نا منظم بود و به سختی می رفت و میومد.

چیزی نشده بود که!
یارا رو دیده بودم!
ستاره پر نورمو!
کسی که فقط تو قاب تلوزیون و توی موبایلم دیده بودمش، کسی که دلم سالها بود گیر کرده بود پیشش.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_16


باور نداشتم، مثل یه رویا بود، مثل توهم، سراب!
بی توجه به حرفای آرا گفتم:

-آرا یعنی خودش بود؟

خودم جواب خودمو دادم. خودش بود، با همون نگاه سیاه، با همون موهای ابریشمی و همون بدن لعنتی که ملیاردها بار براش لباس طراحی کرده بودم.
تا این جاش باورپذیر بود اما نگه شوکه شده و مات موندش توی چشمام...

از این جا به بعد جایی بود که می دونستم زاده توهماتمه.
محال ممکن بود ببینمش! هر سلبریتی دیگه ای رو می تونستم ببینم اکا نمیتونستم تصور کنم خدا باهام این شوخی بی رحمانه رو بکنه.
دوباره گفتم:

-قلبم نمی زنه آرا...

-فدات شم عزیزم. گوش بده یه لحظه به من. کجایی الان؟

گیج گفتم:

-الان؟ نمی دونم!

-خوب اطرافتو نگاه کن و اگه تابلویی چیزی می بینی بهم بگو.

اطرافو نگاه کردم. یه تابلوی سفید اون جا بود اسم روشو براش خوندم و گفت:

-کار اشتباهی نکن من الان اسنپ میگیرم میام.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_17


آرایه می دونست چقدر دیوونم، می دونست اون قدری *** هستم که پاشم برم توی اون نمایشگاه و دوباره ببینمش.
اصلا همون ثانیه که صدای خندشو شنیدم شناختمش.

چرا چشمامو بستم و ازش دور شدم؟
چون اگه بازم نگاهش می کردم کارم به جنون می رسید.
نگاه یارا حتی از توی پوسترا و عکسا، حتی از توی بیلبوردای خیابونا منو می کشت.

نگاهش می کردم و عاشق تر می شدم که چی؟ چرا این کارو می کردم وقتی اون آیه رو داشت.
راستی آیه برگشت بهش؟
یه چیزی تق تق خورد به شیشه، نگاه کردم دیدم آرایست.

درو باز کردم و رفتم روی صندلی شاگرد نشستم و آرا اومد نشست پشت فرمون.
برای اولین بار بهم توپید:

-جمع کن خودتو نگاه! این قیافت حالمو بهم می زنه. هی باهات راه اومدم گفتم گناه داره، بچگی کرده، از سرش میوفته این عشق لعنتی. به خودت بیا بیست و پنج سالته لعنتی!
بذار آب پاکیو بریزم رو دستت! یارا فرهمند حتی تیو یه دنیای دیگه، حتی توی رویاهاتم جفت تو نیست!
دوره ازت نگاه! دستت بهش نمی رسه! تو رویاهات مگه ببینیش! به خودت بیا، خودتو جمع و جور کن تا با سر نخوردی زمین.

با حرفای رک و بی پرده آرایه بغضم تبدیل شد به دریا، شد سیل!
خدایا چقدر من بی چاره بودم!


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_18



-اماده شدی نگاه؟ چرا لفتش داری میدی ان قدر؟ بدو دختر.

تو آینه اخرین نگاهو به تیپ کرم قهوه ایم انداختم و بلند گفتم:

-دارم میام مامان. نترس واسه دیدن شاه پسرت دیر نمیشه.

امروز نریمان میومد ایران و مامان و بابا هول داشتن برن زود تر ببیننش.
پنج شیش سال پیش اگه بود حسادت م یکردم اما الان دیگه مهم نیست برام.

به این که مامان و بابا مخصوصا مامان این قدر پسرین و دختر زیاد مهم نیست براشون عادت کرده بودم.

بابا معتقد بود باید یه وارث باشه که با خیال راحت تاج و تخت محبی نیا رو بسپاره دستش و دور از جونش سرشو راحت بذاره زمین و بمیره.

اصلا به خاطر همین طرز تفکر بابا من مثل سگ این چند سال اخیرو کار کردم تا تاج و تخت خودمو داشته باشم تا بشم افتخارشون ولی فایده نداشت!

اصلا شرکت معتبری که من با این سن کم راه انداخته بودم مهم نیود براشون فقط داداش مهم بود و چشم پزشک بودنش!
بی خیال.
عادت کرده بودم.

نریمان داشت میومد و یک دنیا دلتنگش بودم. یک دنیا!
از پله ها رفتم پایین و گفتم:

-من اومدم! بریم بریم.



?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_17


آرایه می دونست چقدر دیوونم، می دونست اون قدری *** هستم که پاشم برم توی اون نمایشگاه و دوباره ببینمش.
اصلا همون ثانیه که صدای خندشو شنیدم شناختمش.

چرا چشمامو بستم و ازش دور شدم؟
چون اگه بازم نگاهش می کردم کارم به جنون می رسید.
نگاه یارا حتی از توی پوسترا و عکسا، حتی از توی بیلبوردای خیابونا منو می کشت.

نگاهش می کردم و عاشق تر می شدم که چی؟ چرا این کارو می کردم وقتی اون آیه رو داشت.
راستی آیه برگشت بهش؟
یه چیزی تق تق خورد به شیشه، نگاه کردم دیدم آرایست.

درو باز کردم و رفتم روی صندلی شاگرد نشستم و آرا اومد نشست پشت فرمون.
برای اولین بار بهم توپید:

-جمع کن خودتو نگاه! این قیافت حالمو بهم می زنه. هی باهات راه اومدم گفتم گناه داره، بچگی کرده، از سرش میوفته این عشق لعنتی. به خودت بیا بیست و پنج سالته لعنتی!
بذار آب پاکیو بریزم رو دستت! یارا فرهمند حتی تیو یه دنیای دیگه، حتی توی رویاهاتم جفت تو نیست!
دوره ازت نگاه! دستت بهش نمی رسه! تو رویاهات مگه ببینیش! به خودت بیا، خودتو جمع و جور کن تا با سر نخوردی زمین.

با حرفای رک و بی پرده آرایه بغضم تبدیل شد به دریا، شد سیل!
خدایا چقدر من بی چاره بودم!


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_18



-اماده شدی نگاه؟ چرا لفتش داری میدی ان قدر؟ بدو دختر.

تو آینه اخرین نگاهو به تیپ کرم قهوه ایم انداختم و بلند گفتم:

-دارم میام مامان. نترس واسه دیدن شاه پسرت دیر نمیشه.

امروز نریمان میومد ایران و مامان و بابا هول داشتن برن زود تر ببیننش.
پنج شیش سال پیش اگه بود حسادت م یکردم اما الان دیگه مهم نیست برام.

به این که مامان و بابا مخصوصا مامان این قدر پسرین و دختر زیاد مهم نیست براشون عادت کرده بودم.

بابا معتقد بود باید یه وارث باشه که با خیال راحت تاج و تخت محبی نیا رو بسپاره دستش و دور از جونش سرشو راحت بذاره زمین و بمیره.

اصلا به خاطر همین طرز تفکر بابا من مثل سگ این چند سال اخیرو کار کردم تا تاج و تخت خودمو داشته باشم تا بشم افتخارشون ولی فایده نداشت!

اصلا شرکت معتبری که من با این سن کم راه انداخته بودم مهم نیود براشون فقط داداش مهم بود و چشم پزشک بودنش!
بی خیال.
عادت کرده بودم.

نریمان داشت میومد و یک دنیا دلتنگش بودم. یک دنیا!
از پله ها رفتم پایین و گفتم:

-من اومدم! بریم بریم.



?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_19


بابا گفت:

-باید در رکابتون باشیم دخترم! من حال و حوصله ماشین روندن ندارم.

با لبخند قبول کردم و سوئیچمو برداشتم. حداقل به بابا اثبات می کردم که نگران رانندگیم نباشه و قرار نیست همیشه تصادف کنم.
وقتی نشستن به شوخی گفتم:

-خب! بسم الله الرحمن الرحیم... ترمز اون وسطیه ست؟

مامان از صندلی عقب غر غر کرد:

-نمک نریز بچه!

تا رسیدن به فرودگاه سعی کردم از ذوق نمیرم. نریمانو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد!
از وقتی من سیزده سالم بود فرستاده بودنش انگلستان و سهم من ازش سالی یکی دو بار دیدنش بود و تماسای تصویری ای که باهام می گرفت.

خیلی باهم صمیمی بودیم به قول خودش من شیشه عمرش بودم.
رسیدیم فرودگاه هر سه تامون با تموم سرعت رفتیم پشت گیت و منتظر شدیم بیاد.

چیزی نگذشت که از اون دور با یه چمدون و عینک دودی دیدمش که بی خیال به این سمت میومد.

اشک توی چشمام جمع شد.
قربون داداشم برم. چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر دلم می خواست بعضی وقتا پیشم باشه و نبود.

چهارشونه و جذاب تر از وقتی که دیده بودمش شده بود.
هیکلش درحد یه مدل قشنگ بود دیوونه بعضی وقتا تو تماس تصویری تی شرتشو در میورد می گفت ببین خان داداشت چه کرده!


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_20


داداش کپی پیست من بود. نسخه ریش و سبیل دار من!
موهای خرمایی مایل به طلایی و چشمای خاکستری. بینیش مثل خودم بود اما لباش باریک تر.
براش دست تمون دادم و به مامان و بابا گفتم:

-اوناهاش اوناهاش

متوجه ما شد و برامون دست تکون داد تا بیاد از گیت رد بشه روانی شدیم هر سه.
وقتی اومد این طرف بی توجه به نگاهای بقیه به سمتش پا تند کردم و با قدمای بلند خودمو رسوندم بهش.
منو که دید دسته چمدونشد رها کرد و آغوش باز کرد برام.
چند ثانیه بعد خودمو بین دستاش درحال فشرده شدن می دیدم.
کنار گوشم گفت:

-دلم برات یه ذره شده بود آبجی کوچیکه.

سرمو گذاشتم رو سینه ستبرش و عطر تنشو نفس کشیدم. یعنی برگشته بود بمونه؟ برای همیشه.

از آغوشش اومدم بیرون و جامو دادم به مامان. الان دیگه حس نمی کردم یه تیکه از قلبم گم شده، داداش مهربونم برگشته بود.

*

نشسته بودم لبه تخت و به دستمو زده بودم زیر چونم و نگاهش می کردم.
سرشو کرده بود توی لپ تاپش و داشت تند تند یه چیزی تایپ می کرد گفتم:

-افتادی دنبال کارای مطب؟

اینترو زد و برگشت سمتم و گفت:

-آره هم وطب هم یه سری برنامه های دیگه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:33

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_19


بابا گفت:

-باید در رکابتون باشیم دخترم! من حال و حوصله ماشین روندن ندارم.

با لبخند قبول کردم و سوئیچمو برداشتم. حداقل به بابا اثبات می کردم که نگران رانندگیم نباشه و قرار نیست همیشه تصادف کنم.
وقتی نشستن به شوخی گفتم:

-خب! بسم الله الرحمن الرحیم... ترمز اون وسطیه ست؟

مامان از صندلی عقب غر غر کرد:

-نمک نریز بچه!

تا رسیدن به فرودگاه سعی کردم از ذوق نمیرم. نریمانو خیلی دوست داشتم، خیلی زیاد!
از وقتی من سیزده سالم بود فرستاده بودنش انگلستان و سهم من ازش سالی یکی دو بار دیدنش بود و تماسای تصویری ای که باهام می گرفت.

خیلی باهم صمیمی بودیم به قول خودش من شیشه عمرش بودم.
رسیدیم فرودگاه هر سه تامون با تموم سرعت رفتیم پشت گیت و منتظر شدیم بیاد.

چیزی نگذشت که از اون دور با یه چمدون و عینک دودی دیدمش که بی خیال به این سمت میومد.

اشک توی چشمام جمع شد.
قربون داداشم برم. چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر دلم می خواست بعضی وقتا پیشم باشه و نبود.

چهارشونه و جذاب تر از وقتی که دیده بودمش شده بود.
هیکلش درحد یه مدل قشنگ بود دیوونه بعضی وقتا تو تماس تصویری تی شرتشو در میورد می گفت ببین خان داداشت چه کرده!


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_20


داداش کپی پیست من بود. نسخه ریش و سبیل دار من!
موهای خرمایی مایل به طلایی و چشمای خاکستری. بینیش مثل خودم بود اما لباش باریک تر.
براش دست تمون دادم و به مامان و بابا گفتم:

-اوناهاش اوناهاش

متوجه ما شد و برامون دست تکون داد تا بیاد از گیت رد بشه روانی شدیم هر سه.
وقتی اومد این طرف بی توجه به نگاهای بقیه به سمتش پا تند کردم و با قدمای بلند خودمو رسوندم بهش.
منو که دید دسته چمدونشد رها کرد و آغوش باز کرد برام.
چند ثانیه بعد خودمو بین دستاش درحال فشرده شدن می دیدم.
کنار گوشم گفت:

-دلم برات یه ذره شده بود آبجی کوچیکه.

سرمو گذاشتم رو سینه ستبرش و عطر تنشو نفس کشیدم. یعنی برگشته بود بمونه؟ برای همیشه.

از آغوشش اومدم بیرون و جامو دادم به مامان. الان دیگه حس نمی کردم یه تیکه از قلبم گم شده، داداش مهربونم برگشته بود.

*

نشسته بودم لبه تخت و به دستمو زده بودم زیر چونم و نگاهش می کردم.
سرشو کرده بود توی لپ تاپش و داشت تند تند یه چیزی تایپ می کرد گفتم:

-افتادی دنبال کارای مطب؟

اینترو زد و برگشت سمتم و گفت:

-آره هم وطب هم یه سری برنامه های دیگه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 11:33

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_21


با کنجکاوی گفتم:

-کدوم برنامه ها؟ میخوای باشگاهو دوباره راه بندازی؟

نیشخند زد و گفت:

-نه بابا اینا که بیخوده. با چندنفر صحبت کردم برای تمرینات خصوصی و این جور چیزا.
بی خیالِ من نگاهی!
خودت چی کار کردی تا الان؟ شرکتو به کجا رسوندی؟

یه دونه گیلاس گذاشتم دهنم و با غرور گفتم:

-سرچ کن داداشی! بزن تو گوگل برند نگاه!

مستانه و با لذت خندید و گفت:

-ای جونم. کاش همیشه موفقیتتو ببینم عزیزم. یه روز بریم شرکتتو بهم نشون بده. چندتا از اون کارمندای دافتم برام جور کن!

با نیشخند گفتم:

-چه خوش اشتها! چندتا! بابا میدونه نازپروردش دنبال در دافه؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:00

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_22


لبشو گاز گرفت و گفت:

-استغفرالله! در داف چیه؟ راستی آرایه کجاهاست؟ چیکارا می کنه؟ دوستین هنوز؟

سری تکون دادم و گفتم:

-آره من و آرایه دو قلو های جدا نشدنی ایم. ده دوازده ساله دوستیم.
توی شرکت خودمه می دونی که رشته هامون یکی بود.
الان یکی از طراحای اصلیه یه جورایی دست راستمه.

متفکر گفت:

-آخی دوست دارم ببینمش! هنوز همونجوری نق نقو و دماغوعه؟

نیشخند زدم و گفتم:

-نخیرم! یه خانمی شده که نگو! اخرین باری که دیدیش سیزده سالش بود الان هم سن منه داداش. اون موقع یه دختر بچه بود بهش می گفتی جا سوئیچی حرصیش می کردی یادته؟
الان بهش نگیا! حرصی نمیشه بدش میاد.

از جاش پاشد توی یه حرکت تی شرتشو در آورد و رفت سمت حموم و گفت :

-بیشتر کنجکاو شدم ببینم این آرایه خانم جدیدو!

معترض گفتم:

-ای بابا نریمان چقدر پول میگیری هی راه و بی راه تی شرتتو دربیاری؟

صدای خندشو شنیدم و بعد صدای باز شدن آب حمام


?? رمانکده ??

1400/10/30 12:00