⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_10
نریمان ازم ده سال بزرگ تر بود و تخصص چشمشو تازه گرفته بود.
در کنار رشتش بدنسازی هم کار می کرد و یه باشگاه جمع و جور داشت که کارای واگذاریشو تا همین چند روز پیش انجام داده بود و قرار بود برای همیشه بیاد ایران.
نشستم تو ماشین و گفتم:
-برون بریم، ساعت ده ده و نیم منتظرتم. یادت نره ها، بابا به زور راضی شده.
با لبخند نگام کرد و گفت:
-قربونت برم. بلاخره شدی همون نگاهی که میشناختم، نگاه محکم و قوی ای که یه شرکت بزرگو رو انگشتاش می چرخونه.
لبخند تلخی نشست رو لبم و گفتم:
-بیخیال آرایه، هی تکرارش نکن.
خم شد گونمو بوسید و راه افتاد.
بابا بلاخره اجازه داده بود ماشین بخرم! هجده سالم که بود یه تصادف سخت داشتم که باعث شد سرم بشکنه و چند روز بیهوش باشم.
از اون به بعد بابا اجازه نداد بشینم پشت فرمون ولی حالا بلاخره راضی شده بود.
تا رسیدن به شرکت چندتا از بیلبوردایی که توی خیابونا با عکس یارا زده بودن رو نگاه کردم و بغضمو خوردم.
لعنت به این عشق بچگانه!
آرایه دم شرکت پارک کرد و گفت:
-موفق باشی عزیز دلم.
لبخندی براش زدم و پیاده شدم. خیره شدم به لوگوی شرکتم، نــگاه.
?? رمانکده ??
1400/10/30 02:29