-هیچی خانم وظایف ایشون رو متذکر شدم و اتاقشون رو هم نشون دادم..
-همون اتاقی که تعیین شده بود؟
-بله خانم جون. اتاق کنار اتاق آقا و خودتون..
پوزخند میزنم.
-باشه عزیزم. شام رو که اماده کردی میتونی بری پیش دخترت..
لبخند میزند.
-خدا خیرتون بده خانم جون. چشم!
با ذوق می رود. لبخندی زده و به اتاقم می روم. لباس هایم را عوض می کنم. تاب سفید رنگی پوشیده و موهایم را هم بالای سرم میبندم. دامن شلواری گشادی هم پوشیده و به اتاق بابا جون می روم. روی تخت دراز کشیده بود و تلوزیون میدید.
-عشقم چطوره؟
میخندد.
-فدای تو سفید برفیم بشم..
میخندم.
-راستی بابا جون این پرستاره اومده..
-راست میگی باباجان؟ چرا زودتر نگفتی؟
میخندم..
-تازه اومده.
-بابا خب برو یک چیزی بپوش یک وقت میبینه..
چشمک میزنم.
-خب ببینه خونه خودمه دیگه..
سری تکان می دهد.
-از دست تو. دختر اینجوری مبینتت پسر مردم از دست میره ها..
-اا بابا جون خوب من همیشه خوشگلم. چیکار کنم. اون نبینه خب..
لبخند میزند.
-انشاءالله خودت زودتر میفهمی. خدا مراقبت باشه دخترم..
میبوسمش و از اتاقش بیرون می روم. نگاهی به درب اتاقش می اندازم. حتی اسم و فامیلش را هم نفهمیده بودم. گوشی ام را برداشته و ایمیلم را چک کرده. راضیه برگه قرارداد و مشخصات پرستار را برایم فرستاده بود.
سید امیرصالح مجد! 28 ساله از رشت. فوق دیپلم رشته برق. پنج سال سابقه کار در بیمارستان در بخش خدمات!
پوفی کشیده و وارد سالن پذیرایی شده. پشت میزنهار خوری می نشینم. ملیحه خانم میز شام را آماده کرده بود و رفته بود. کمی بعد بابا جون همراه پرستار از آسانسور پایین می آید. پارسال بود که بخاطر درد پای بابا جون تصمیم گرفتیم داخل ویلا آسانسور بزنیم. واقعا فکر خوبی بود. پرستار بابا جون را با ویلچر سر میز می آورد. با دیدنش اخم هایم ناخوداگاه داخل هم می روند. بدون ان که نگاهی سمتم بیندازد کمک می کند بابا جون پشت میز بنشیند.
برای یک لحظه از گرفتن این پرستار پشیمان می شوم. اما خب حسابی دنبال سرگرمی بودم. و اینکه این فرد مطمئنا خیلی مور اطمینان بود.
امیرصالح می خواهد برود که صدایش میزنم.
-بشین همینجا..
بابا جون با لبخند به امیرصالح اشاره می کرد.
-بیا پسرم بشین اینجا با ما غذا بخور..
امیرسالح با لبخند کمرنگی خطاب به بابا جون می گوید.
-ممنون آقا. من میرم داخل اتاقم..
پوفی میکشم.
-کسی نیست برات غذا بیاره. یکی از قوانین این خونه اینه همه باهم شام میخورن..
پوفی کشیده و می خواهد برود که بابا جون باز هم بهش اصرار می کند. اخر سر تسلیم شده و مقابل بابا جون می نشیند. شام را در سکوت محض می خوریم. بابا جون
1401/02/03 19:15