پاسخ به اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...
بسماللهالرحمنالرحیم??
پرستار بچه مثبت
زهرا علیپور
قسمت نونزدهم
صبح زود عمل داشتم. عمل به خوبی پیش رفت اما متاسفانه بیمار توان مقاومت نداشت و از بین رفت. با ناراحتی از اتاق عمل بیرون امده که نگاهم به همراهان بیمار می خورد. اه می کشم. دست خودم نبود. طاقت ناراحتی کسی را نداشتم. بیمار مرد چهل ساله ای بود. هنوز جوان بود و خانواده اش دل نگران بودند. با ناراحتی زیر لب«تسلیت میگم» و به اتاق خودم پناه میبرم. با گریه دستم را به سرم گرفته و می نالم.
-خدایا حکمتت رو شکر! در یک روز کسی رو با متولد کردن فرزندی خوشحال می کنی و همون روز یکی رو هم پیش خودت برمیگردونی..
یاد حرف پدرم می افتم. وقتی بابا بزرگ فوت می کند با ناراحتی بهم می گوید.
-ناراحت نباش سارای بابا. ما همه بنده های خداییم. خدا دوست داشته باشه یکی رو میبره و یکی رو میاره. همه مال اونیم. جای بدی نمیریم. تازه اگه خوب باشیم جای خدا شیرین تره..
آهی کشیده و از اتاق بیرون می روم. حالم خوب نبود. صبحانه نخورده بودم و بدنم حسابی ضعف داشت. نزدیک سعیده پرستار بخش می ایستم و صدایش میزنم.
-سعیده شما دکتر پورانی رو ندیدی؟
سرش را به نشانه منفی تکان می دهد.
-شاید رفته طبقه پایین..
پوفی کشیده و دستی به سرم میزنم.
-ممنونم
خدایا چه قدر سرم درد می کرد. چرا انقدر گیج میزدم؟
باید دکتر پورانی را پیدا می کردم. باید در مورد یکی از بیمارها با او صحبت می کردم. امر مهمی بود وگرنه به بعد موکولش می کردم. سوار آسانسور که می شوم چشمهایم را میبندم. حتی حوصله نداشتم اطرافم را ببینم. انقدر سرم درد می کرد که یکدفعه بی اختیار آخی کشیده و از روی ضعف زانوهایم میشکنند. اما به جای اینکه روی زمین بیفتم در جایی نرم فرو می رود. با ترس لای یک چشمم را باز کرده که با یک جفت چشم مشکی که با حیرت نگاهم می کردند مواجه می شوم. یکدفعه چشم هایم گشاد می شوند. با دیدن امیرصالح یکدفعه میترسم که تیر بدی در سرم میپیچد. امیرصالح با دستانی خشک شده کمرم را نگه داشته بود. البته باید بگویم من به دستان مشت شده اش تکیه کرده بودم. خوب بود حداقل روی زمین نمی انداختم. همین که به خودش می آید و چشمهای بازم را می بیند سریع رهایم کرده و از شانس خوبش درب آسانسور همان موقع باز می شود و سریع خودش را به بیرون پرت می کند. میان ان حال نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. با عصبانیت از بی حواسی ام از آسانسور بیرون امده و به دنبال دکتر پورانی می گردم. با یادآوری اتفاق چند دقیقه قبل گر می گیرم. چه قدر بی حواس بودم! حالا با خودش چه فکرهایی که نمی کند. حتما می گوید از قصد خودم را رویش انداخته
1401/02/26 12:54