نظرات رمان •پرستار بچه مثبت•

166 عضو

اینجا کی پرستاره

1401/02/06 20:10

پاسخ به

اینجا کی پرستاره

پسره از پیرمرده مراقبت میکنه...امیر صالح

1401/02/06 20:33

ن اون پرستار

1401/02/06 20:57

پرستار

1401/02/06 20:58

نرث

1401/02/06 20:58

میخام جواب ازمایشمو بگه

1401/02/06 20:58

پاسخ به

میخام جواب ازمایشمو بگه

اها نمیدونم

1401/02/06 23:33

زهرا اگ روزانه پارت نمیزاری بگو ...منتظر نمونیم الکی

1401/02/06 23:34

چرا دیگه رمانو نمیزارین?

1401/02/07 14:52

پاسخ به

سلام خانوما لینک بلاک? nini.plus/roomanparastar بدویین بیاین ان‌شاءالله اینجا هم باشه برای نظرات در...

باز نمیشه ک??

1401/02/08 04:36

اره بر منم باز نمیشه

1401/02/11 01:40

این رمانه چی شد

1401/02/16 12:27

چرا بالاگش باز نمیشه دیگه

1401/02/16 12:27

سلام خانوما من نویسنده رمانم
متاسفانه نمیدونم چرا نتونستم پیام بدم و اکانتمو خارج شدم دیگ نتونستم وارد بشم

1401/02/20 13:46

انشاءالله لینک جدید کانالو میزارم

1401/02/20 13:46

پاسخ به

انشاءالله لینک جدید کانالو میزارم

انشالاه

1401/02/20 20:26

سلام خانوما

نظرتون چیه ادامه رمانو همینجا بزاریم

میترسم بلاگ بزنم باز مثل دفعه قبل شه

1401/02/21 10:36

نظراتتون رو بگید انشاءالله ?

1401/02/21 10:36

پاسخ به

سلام خانوما نظرتون چیه ادامه رمانو همینجا بزاریم میترسم بلاگ بزنم باز مثل دفعه قبل شه

بزارین

1401/02/22 17:47

بله همینجا بزار

1401/02/23 18:10

پاسخ به

اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم??
پرستار بچه مثبت
زهرا علیپور

قسمت نونزدهم


صبح زود عمل داشتم. عمل به خوبی پیش رفت اما متاسفانه بیمار توان مقاومت نداشت و از بین رفت. با ناراحتی از اتاق عمل بیرون امده که نگاهم به همراهان بیمار می خورد. اه می کشم. دست خودم نبود. طاقت ناراحتی کسی را نداشتم. بیمار مرد چهل ساله ای بود. هنوز جوان بود و خانواده اش دل نگران بودند. با ناراحتی زیر لب«تسلیت میگم» و به اتاق خودم پناه میبرم. با گریه دستم را به سرم گرفته و می نالم.
-خدایا حکمتت رو شکر! در یک روز کسی رو با متولد کردن فرزندی خوشحال می کنی و همون روز یکی رو هم پیش خودت برمیگردونی..
یاد حرف پدرم می افتم. وقتی بابا بزرگ فوت می کند با ناراحتی بهم می گوید.
-ناراحت نباش سارای بابا. ما همه بنده های خداییم. خدا دوست داشته باشه یکی رو میبره و یکی رو میاره. همه مال اونیم. جای بدی نمیریم. تازه اگه خوب باشیم جای خدا شیرین تره..
آهی کشیده و از اتاق بیرون می روم. حالم خوب نبود. صبحانه نخورده بودم و بدنم حسابی ضعف داشت. نزدیک سعیده پرستار بخش می ایستم و صدایش میزنم.
-سعیده شما دکتر پورانی رو ندیدی؟
سرش را به نشانه منفی تکان می دهد.
-شاید رفته طبقه پایین..
پوفی کشیده و دستی به سرم میزنم.
-ممنونم
خدایا چه قدر سرم درد می کرد. چرا انقدر گیج میزدم؟
باید دکتر پورانی را پیدا می کردم. باید در مورد یکی از بیمارها با او صحبت می کردم. امر مهمی بود وگرنه به بعد موکولش می کردم. سوار آسانسور که می شوم چشمهایم را میبندم. حتی حوصله نداشتم اطرافم را ببینم. انقدر سرم درد می کرد که یکدفعه بی اختیار آخی کشیده و از روی ضعف زانوهایم میشکنند. اما به جای اینکه روی زمین بیفتم در جایی نرم فرو می رود. با ترس لای یک چشمم را باز کرده که با یک جفت چشم مشکی که با حیرت نگاهم می کردند مواجه می شوم. یکدفعه چشم هایم گشاد می شوند. با دیدن امیرصالح یکدفعه میترسم که تیر بدی در سرم میپیچد. امیرصالح با دستانی خشک شده کمرم را نگه داشته بود. البته باید بگویم من به دستان مشت شده اش تکیه کرده بودم. خوب بود حداقل روی زمین نمی انداختم. همین که به خودش می آید و چشمهای بازم را می بیند سریع رهایم کرده و از شانس خوبش درب آسانسور همان موقع باز می شود و سریع خودش را به بیرون پرت می کند. میان ان حال نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. با عصبانیت از بی حواسی ام از آسانسور بیرون امده و به دنبال دکتر پورانی می گردم. با یادآوری اتفاق چند دقیقه قبل گر می گیرم. چه قدر بی حواس بودم! حالا با خودش چه فکرهایی که نمی کند. حتما می گوید از قصد خودم را رویش انداخته

1401/02/26 12:54

پاسخ به

اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...

بودم. با عصبانیت پوفی کشیده که کسی از پشت صدایم میزند. با دیدن امین لبخند کمرنگی میزنم. جلو امده و سلام می کند.
-سلام چطوری..
با دیدنم کمی نگران می شود.
-تو خوبی سارا؟ اوکی به نظر نمیای!
سری تکان می دهم.
-خوبم خوبم. دارم دنبال دکتر پورانی میگردم..
اخم می کند.
-بیخیال سارا حالت خوب نیست. بیا بریم یک جا بشینیم برات اب قند بیارم. داری گیج میزنی..
می خواهد برود که یکدفعه چشمانم سیاهی می روند و امین با نگرانی بازوهایم را می گیرد.
-سارا..سارا خوبی؟
بی رمق زیر لب چیزی می زمزمه می کنم و دیگر چیزی نمی فهمم. وقتی چشمهایم را باز می کنم با دیدن سرم بالای سرم پوفی میکشم. کمی بعد امین وارد اتاق می شود. با دیدن چشم های بازم لبخندی زده و کنارم روی تخت می نشیند.
-خوبی؟
چشم روی هم می گذارم.
-بهترم. چه اتفاقی افتاد؟
-اخه دختر خوب چی بهت بگم؟ انقدر ضعف داشتی که بیهوش میشی. بعد بهت دوتا سرم وصل کردن تا به هوش بیای. چیکار می کنی با خودت؟
-خوبم..
-آره مشخصه. باید بیشتر به خودت برسی.
-نمیرسی دختر خوب نمیرسی. اصلا امروز میام خونتون و به آشپزتون میسپرم که مراقب همه چیز باشه و حسابی بهت غذاهای مقوی بده..
دستی به سرم میزنم. دیگر درد نمی کرد. حالم خیلی بهتر شده بود.
-باورکن خوبم امین...
می ایستد.
-باور نمی کنم. من باید برم. امروز مطب خیلی کار دارم وگرنه می رسوندمت خونه. در ضمن شب میام پیشت..
پوفی میکشم و با لبخند از امین خداحافظی می کنم. همین که می رود با دیدن سرم که تمام شده بود لبخندی زده و از اتاق خارج می شوم. به اتاق خودم رفته و لباس هایم را عوض می کنم تا زودتر به خانه بروم. اصلا حال و حوصله چیزی را نداشتم. بین راه کمی خرید کرده و برای بابا جون دارو میخرم. به خانه که می رسم بابا جون خواب بود. صدای زنگ موبایلم بلند می شود. مامان بود.
-سلام عزیزم.
-سلام مامان چطوری..
-خوبم خداروشکر. چیکار میکنی..
-هیچی خونم. خوب شد زنگ زدی. داری میای؟
-نه متاسفانه زنگ زدم بگم این هفته نمیتونم بیام. کار مهمی برام پیش اومده. اما حتما اخر هفته دیگه میام..
-بیخیال..
-واقعا متاسفم سارا. راستی حتما به بابا جون سلام برسون
-چشم چشم. ولی سعی کن زودتر بیای..
-باشه عزیزم. من باید برم کاری باهام نداری؟
-مراقب خودت باش مامانی. خدانگهدار
ناراحت پوفی میکشم. قصد داشتم به مناسبت آمدن مامان خودم غذا درست کنم. دمغ شده به اتاقم می روم تا کمی استراحت کنم. بعد از یک خواب عصرگاهی توپ لباس هایم را عوض کرده و از اتاق بیرون می روم. امروز قرار بود پزشک فیزیوتراپیست بابا جون بیاید و تا آب درمانی کنند. با آسانسور به طبقه پایین رفته و کنار

1401/02/26 12:54

پاسخ به

اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...

استخر می ایستم. بابا جون خوشحال مشغول آب درمانی بود. پزشک جوان و خوشتیپی بود. پوزخندی زده و جلو می روم. با پزشک سلام و احوال پرسی می کنم و بعد از کمی صحبت درباره روند درمان با گفتن خسته نباشیدی به باغ می روم. آسمان رو به تاریکی می رود که صدای اذان بلند می شود. یکی از دلایلی که این باغ را انتخاب کرده بودم همین نزدیکی اش به مسجد بود. از اینکه صدای اذان میان خانه طنین بیندازد لذت میبردم. قصد می کنم که به خانه بروم تا برای نماز اماده شوم که کسی صدایم میزند. با دیدن پسر آقای احمدی متعجب می شوم. لبخندی میزند و سلام می کند. جواب سلامش را که می دهم به درب اشاره می کند.
-ببخشید خانم دکتر مهمون دارید..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-مهمون؟ کی؟
-گفتن پزشکن. شما میشناسیدشون!
کمی به ذهنم فشار می آورم که یکدفعه با یادآوری اینکه قرار بود امین پیشم بیاید لبخند میزنم.
-آها آره لطفا راهنماییشون کنید داخل..
-چشم خانوم دکتر..
از نگاه خیره اش خوشم نمی آید. همین که می رود سریع به داخل رفته و میان موهایم تل قرمز رنگی میزنم. بعد از آن به پذیرایی رفته و از امین که با سر و صدا وارد می شود استقبال می کنم.
-به به ببین کی اینجاست. ســـلام خانوم!
لبخند میزنم و با امین دست می دهم.
-سلام امین چطوری؟
-شما رو که میبینیم عالی. عجب ویلای با صفایی دارینا. بافت سنتیش دل می بره..
میخندم. صدای اذان تمام شده بود.
-لطفا بشین امین. میگم ملیحه خانم برات چای بیاره..
با لبخند کتش را در می آورد و به دستم می دهد. در حالی که می نشیند چشمک میزند.
-لطفا بگو قهوه بیارن..
سری تکان می دهم.
-باشه حتما. فقط من برای چند دقیقه تنهات میزارم..
سری تکان می دهد که بعد از سفارش قهوه امین سریع به اتاق رفته و نماز مغرب و عشایم را می خوانم. سلام نماز را که می دهم تقه ای به در می خورد. متعجب سجاده را جمع می کنم.
-بفرمایید..
امین وارد اتاق می شود. با دیدنم که چادر نماز روی سرم بود ابروهایش بالا می روند.
-نه!!!
میخندم و چادر نماز را از سرم خارج می کنم.
-چیه؟
سمتم می آید.
-نماز میخونی؟
شانه ای بالا می اندازم.
-آره چطور مگه؟ بهم نمیاد؟
میخندد.
-اصلا! بابا دختر تو چقدر معادلاتم رو بهم میزنی..
لبخند زده و روی تخت می نشینم.
-چرا؟ نماز خوندن رو دوست دارم. بهم آرامش میده..
با خنده کنارم می نشیند. خیلی نزدیک!
-با دولا راست شدن؟
دسته از موهایم را عقب میفرستم.
-همش همین نیست. من چیزی رو بدون منطق نمی پذیرم. اوایل فقط دوسش داشتم تا اینکه از نظرعلمی به فلسفه اصلیش پی بردم..
کنجکاو نگاهم می کند.
-خب ببین حرکات نماز برای جسم و روح انسان مفیده. مثلا فایده

1401/02/26 12:54

پاسخ به

اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...

ایستادن تو نماز حالت تعادلی بدن و قسمت مرکزی مخچه که مسئول کنترل حرکات و اعمال ارادی بدنه با ایستادن در نماز تقویت میشه و زمانی که چشم ها در حین نماز خیره و ثابت به یک نقطه می مونند نواقصی همچون نزدیک بینی رفع و بهبود پیدا می کنه؛ هم چنین آرامش فکری متعادل با تمرکز در نماز جریان پیدا می کنه..
-چه جالب. اصلا از این دید بهش نگاه نکرده بودم!
-آره
یکدفعه با هیجان می گویم.
-مثلا میدونستی رکوع مانع بی اشتهایی و سوء هاضمه میشه؟
متعجب می شود.
-چطور مثلا؟
-با حفظ دستگاه گردن خون!
-یا مثلا سجده باعث تقویت مهره های گردن میشه و در درمان دیسک ستون فقرات، گردن و کمر موثره. همچنین با سجده کردن جریان خون مغز افزایش پیدا می کنه که این پروسه بالا رفتن قدرت درک،فهم، آرامش، همچنین زیبایی و طراوت رو به دنبال داره.
میخندد.
-فکر کنم باید از این به بعد منم نماز بخونم..
شانه ای بالا می اندازم.
-بهت توصیش می کنم. عالیه!
می خواهم بلند شوم که یکدفعه دستم را می گیرد. متعجب نگاهش می کنم که با نگاهی عجیب زمزمه می کند.
-خیلی عجیبی سارا. خیلی عجیب!
آب دهانم را قورت می دهم. خیلی نزدیک هم نشسته بودیم. شاید فاصله مان کمتر از پنج انگشت بود. بی اختیار زمزمه می کنم.
-منظورت چیه..
می خواهد چیزی بگوید که صدای ملیحه خانوم بلند می شود. با استرس می ایستم و سمت درب می روم.
-بیا بریم قهوه بخوریم..
و زودتر از او از اتاق بیرون می روم. همین که پایم به پذیرایی می رسد نفس عمیقی کشیده و روی اولین مبل می نشینم. ملیحه خانوم سینی قهوه را روی میز میگذارد و می رود. با افکاری متحیر به اطراف خیره می شوم و دستی زیر گردنم میکشم. حسابی داغ شده بودم. اصلا از این نزدیکی ها خوشم نمی امد. منظور امین از این حرکات چه بود؟ چه می خواست بگوید؟
کمی بعد امین کت به دست روی مبل می نشیند. لبخندی میزند و جرعه از قهوه اش را می نوشد.
-چه خوش طعم!
لبخند میزنم.
-آره عطر نابی داره!
امین سری تکان داده و نگاهی به اطراف می اندازد.
-پدربزرگت رو نمیبینم؟
-درسته. طبقه پایین تو استخر مشغول آب درمانی هستند..
لبخند میزند.
-چه حیف می خواستم ببینمشون. باید زودتر برم وگرنه حتما منتظرشون می موندم...
لبخند میزنم.
-شام پیشمون بمون!
-ممنونم بابت دعوتت اما جایی کار دارم. وگرنه حتما می موندم..
قهوه اش را که می نوشد از جا بلند می شود.
-خب با من کاری نداری سارا؟ خیلی از دیدنت خوشحال شدم..
دستش را که دراز شده بود میفشارم. می خواهم چیزی بگویم که یکدفعه امیرصالح از پله ها پایین می آید. امین با دیدن امیرصالح شوکه می شود. اما امیرصالح با دیدن ما، نگاهش روی دست های

1401/02/26 12:54

پاسخ به

اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...

قفل شده مان خیره می شود و بعد با پوزخندی سلام کوتاهی می کند و به سرعت به باغ می رود.عصبانی از این حرکتش می خواهم دستم را بکشم که امین لبخند میزند.
-این کی بود؟
دستم را از میان دستش بیرون میکشم.
-پرستار بابا جونه..
-یک مرد؟
-چون کارهای بابا جون سنگینه ترجیح دادم یک مرد کمکش کنه!
لبخند میزند.
-خوب کردی. البته مرد بهتره..
لبخند میزنم.
-بیشتر می موندی امین..
کتش را تنش می کند و سمت درب می رود. همراهی اش می کنم.
-ممنونم سارا. بازم میام..
لبخند میزنم و تا دم درب باغ همراهی اش می کنم. سوار ماشینش شده و با تک بوقی می رود. لبخند زده و سمت ویلا برمی گردم. می خواهم داخل شوم که صدای پچ پچی از کنار ساختمان می اید. با تعجب نزدیک می روم. صدا از میان درختان باغ می آمد. کمی می ترسم می خواهم داخل بروم که یکدفعه دستی دور بازویم می نشیند و مرا به عقب میکشاند. جیغ خفیفی کشیده که دستی روی دهانم قرار می گیرد. وحشت زده به فرد مقابلم خیره می شوم که محکم به دیوار می چسبانتم. پسر آقای احمدی بود. با عصبانیت اخم کرده و دستش را کنار میزنم.
-چیکار می کنی؟
لبخندی زده و صورتش را نزدیک صورتم می کند.
-هیچی خانم خوشگله. دارم نگاهت می کنم.
سعی می کنم از زیر دستانش بیرون بیایم.
-ولم کن لعنتی. ولم کن..
-هیـــش چیزی نگو. کسی صداتو نمیشنوه. بابا بزرگ خرفتت که خوابه اون پرستارتونم که یک سره تو اتاقشه. کسی نمی مونه بیاد کمکت کنه. مگه بده یکمم باهم وقت بگذرونیم؟ مگه همش باید با مایه دارا بچرخی؟
اخم می کنم.
-چی می خوای؟
دستش را کمی پایین تر می آورد.چشمانم گرد می شوند.
-می خوای چه غلطی بکنی؟
سرش را کمی نزدیک آورده و در گودی گردنم فرو می برد. چندشم می شود. با عصبانیت تقلا می کنم تا از دستش خلاص شوم. نزدیک بود گریه ام بگیرد. حتی نمی توانستم داد بزنم. می ترسیدم. از اینکه بابابزرگم پیش خودش فکرای بد بکند می ترسیدم!
خیلی قوی بود. زورم بهش نمی رسید. اصلا انگار متوجه حرف های من نبود. لب هایش که با پوست گردنم تماس پیدا می کند با حالت انزجار جیغی کشیده و کمی هلش می دهم. کمی عقب می رود ولی ولم نمی کند. میخندد!
-میخوای فرار کنی؟
-دست از سرم بردار وگرنه بد می بینی..
-اونقدر فیلم نگاه نکردم که الان ولت کنم. میدونی برای گیر انداختنت چقدر سختی کشیدم. جون من راه بیا دیگه. بزار به دوتامون خوش بگذره..
آب دهانم را قورت می دهم. خدایا نجاتم بده. نگذار بی عفت شوم. بی اختیاربغض می کنم که دستش بی هوا سمت لباسم می رود. تا می خواهد لباسم را بکشد یکدفعه با آخ بلندی روی زمین می افتد. با حیرت دستم را روی دهانم می گذارم که امیرصالح مشت گره کرده

1401/02/26 12:54