نظرات رمان •پرستار بچه مثبت•

166 عضو

درک نمی کردم. واقعا نمی فهمیدم. اما نمی دانم با وجود اینکه این همه مرا از خودش رانده بود چرا هنوز وسوسه می شدم نزدیکش شوم و اذیتش کنم. اگر یکبار این کار ها را با امین یا فرد دیگری انجام داده بود مطمئنا عواقب خیلی بدی داشت. اگر الانم این اذیت ها را گریبان امیرصالح می کنم چون از وجودش مطمئن شدم. حداقل تا الان! فقط از الان به بعد قصد دارم بهش بفهمانم او هم نمی تواند در برابر یک زیبایی دختری مثل من مقاومت کند. چون خودش با اعتماد به نفس زیادی ادعا داشت. منم باید به او می فهماندم تو هم مثل باقی مردها مقاومتت می شکند گرچه دیر ولی می شکند. می خواستم فقط همین را بهش بفهمانم! همین!
***






قسمت بیست و یکم?

1401/03/04 10:31

پاسخ به

درک نمی کردم. واقعا نمی فهمیدم. اما نمی دانم با وجود اینکه این همه مرا از خودش رانده بود چرا هنوز وس...

سلااااام
خب اینم چندتا پارت طولانی و جذاب
حسابی کیف کنید???


و کلی هم منتظر نظرای خوشگلتون هستم انشاءالله ?
این پارتا تقدیم نگاه آقا امام حسین علیه السلام
و شما مهربونای دل??

1401/03/04 10:32

چرا دیر به دیر میزارین آیا؟

1401/03/04 23:26

پاسخ به

چرا دیر به دیر میزارین آیا؟

سلام عزیزم درسته دیر به دیره ولی خیلی طولانیه هر دفعه

1401/03/05 04:31

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ??

1401/03/12 13:42

با ولع مشغول خوردن نهار بودم که امیرصالح از راه می رسد. در بدو ورود سلام خشکی کرده و سریع از پله ها بالا می رود. این عجله در حرکاتش واقعا مرا به خنده می انداخت. بی توجه به رفتارش پوزخندی زده و بشقاب دیگری برای خودم غذا میکشم. باباجون مشغول آب درمانی بود و با دکتر خوشگلش در استخر به سر می برد. گاهی وقتا وسوسه می شدم سر به سر این دکتر هم بگذارم اما می ترسیدم از آن دسته آدم های کنه باشد.
از ملیحه خانوم تشکر کرده و به اتاقم می روم. نزدیک های عصر بود که همراه باباجون داخل باغ مشغول خوردن چای سبز بودیم که پسر آقای احمدی بدو بدو کنان نزدیکمان می شود. بعد از آن شب دیگر ندیده بودمش اما با دیدنش نفرت سرتاسر وجودم را فرا می گرفت. نگاهم را از نگاه خیره اش می گیرم و به بخار چایم خیره می شوم. باباجون با لبخند جواب سلامش را می دهد.
-سلام هادی جان. خوبی بابا؟
پس اسمش هادی بود. حیف این اسم برایش!
-سلام آقای امیری. ببخشید چند تا جوون اومدن دم درب میگن با شما کار دارن..
باباجون متعجب به عصایش تکیه می دهد.
-خودشونو معرفی نکردن؟
-نه آقا. گفتن بزارید بیایم تو خودمون خودمونو معرفی می کنیم..
متعجب می شوم. باباجون با تعجب می گوید.
-خب بگو بیان تو باباجان.
هادی قبل آن که برود نیم نگاهی بهم می اندازد که با چشم غره بدی جوابش را می دهم. همین که می رود متعجب می گویم.
-خب باباجون می خواستین بزارین من برم. شاید غریبه باشن..
شانه ای بالا می اندازد.
-نه دخترم ندیدی گفتش می خوان بیان داخل خودشونو معرفی کنند پس حتما میشناسن دیگه..
لب برمی چینم و جرعه از چایم را می نوشم. هنوز ان جرعه از گلویم پایین نرفته بود که با صدای جیغ زنانه ای، چای به گلویم می پرد و به سرفه می افتم. باباجون نمی دانست مرا دریابد یا صدای جیغ و دادی که داشت نزدیکمان می شد. من وحشت کرده بودم چه برسد به باباجون!
با مشت به سینه ام می کوبم و از جا بلند شده که با دیدن سه نفر آشنا چشمانم اندازه نعلبکی گرد می شود. باباجون نیز با تکیه بر عصایش بلند شده و با دیدن سه نفری که جیغ جیغ کنان سمتمان می دوییدند لب هایش به خنده باز می شوند و شروع به خندیدن می کند!
همین که نرگس خودش را در آغوشم می اندازد با صدای بلند می خندم. مریم و مهدی هم خودشان را در آغوش باباجون می اندازد و بوسه بارانش می کنند!
با ذوق نرگس را در آغوش می فشارم که باباجون با ذوقی کمیاب می گوید.
-سلام بچه های من. قربونتون برم. کی رسیدید؟
مهدی با لبخند از باباجون جدا می شود.
-سلاااااام. خدانکنه باباجون. تازه رسیدیم. هم رسیدیم اومدیم اینجا..
نرگس مثل دخترای سه ساله بالا و پایین می

1401/03/12 13:43

پرید.
-وای باباجون چقدر دلم براتون تنگ شده بود..
مریم پس کله اش میزند.
-دو دقیقه مثل آدم وایستا مگه دستشویی داری؟
همه میزنیم زیر خنده. مهدی سمتم می آید و ضربه ای به کله ام میزند که جیغم در امده و موهایش را میکشم.
-شما خواهر و برادر چرا دست بزن پیدا کردین؟
میخندد.
-دیگه دیگه! چطوری فندق؟
مریم با خنده کنار باباجون می نشیند.
-به نظرت واسه فندق زیادی بزرگ نشده؟
نرگس با خنده طرف دیگر باباجون می نشیند.
-هندونه چطوره؟
باباجون با خنده عصایش را آهسته به پای مهدی میزند.
-برو برو اونور دختر منو اذیت نکن..
مهدی سوتی میزند و کنارم روی صندلی می نشیند.
-ای بابا باباجون نو که اومد به بازار کهنه باید شود دل آزار چرا شما هنوز ولش نمی کنید؟
نیشگونی از بازویش می گیرم که دادش به هوا می رود. باباجون با خنده به نرگس و مریم و مهدی نگاه می کند و می گوید.
-خب تعریف کنید دیگه بچه ها. شما کجا اینجا کجا؟
با لبخند به ذوق و هیجان باباجون خیره می شوم. چه قدر خوشحال بود. چه قدر این آمدن مهدی و نرگس و مریم خوب بود! چقدر نشاط به خانه برگشته بود!
مهدی سیبی از روی میز برمی دارد و همان حین که گاز بزرگی ازش می گیرد با دهان پر می گوید.
-قربونتون..برم..من..
مریم پرتقالی سمتش پرت می کند.
-اه اه حالمونو بهم زدی مهدی بی ادب. باباجون ولش کنید این بی ادب رو. بزارید خودم براتون بگم. هیچی دیگه جونم براتون بگه دیدیم بدجور دلتنگ باباجونمون شدیم و این مامان باباهامونم که حسابی سرشون شلوغه این شد که خودمون زدیم و اومدیم ایران یک مدتی پیش عشقمون بمونیم...
میخندم.
-کار و بار چی؟ چیکارا می کنید راستی؟
نرگس با ذوق به مریم اشاره می کند.
-مریم که امسال استاد دانشگاه شده. منم که قربونم برید جز باباجونم، دارم مهندسی کشاورزی می خونم..
یکدفعه مهدی پقی میزند زیرخنده. بی اختیار همگی می خندیم.
نرگس با حرص می گوید.
-واسه چی میخندی نمکدون؟
باباجون چشم غره ای به مهدی می رود.
-اا باباجون. دخترای منو اذیت نکن..
مهدی با ناز ادای گریه در می آورد.
-من دیگه قهرم میرم پیش مامی و ددی خودم..
مریم دوباره پرتقالی نشانه می گیرد تا به مهدی بزند که مهدی با التماس دست هایش را جلو می آورد.
-غلط کردم خواهر بزرگه..
مریم پشت چشمی نازک می کند که مهدی می گوید.
-اخه مهندسی کشاورزیم شد شغل؟ نه واقعا؟
یکدفعه دوباره میزند زیر خنده. نرگس حرص می خورد و مهدی می خندید. واقعا علت این همه خنده مهدی را نمی فهمیدیم. مگر مهندسی کشاورزی خنده داشت؟ شغل به این خوبی!
همه با تعجب او را نگاه می کردیم جز نرگس که مثل آتشی شعله ور نگاهش می کرد. از آخر کمی نفس

1401/03/12 13:43

تازه می کند و بریده بریده می گوید.
-تازه نمیدونین گرایشش چیه!!!!
این بار مریم هم میزند زیر خنده. نرگس که خودش هم خنده اش گرفته بود ولی با حرص پرتقال دست مریم را به سر مهدی می کوبد. باباجون همینطور با عشق به ادابازیشان می خندید. کنجکاو مهدی را نگاه می کنم که از آخر با هزار بدبختی در حالی که سرش را می مالید، بریده بریده می گوید.
-گرایشش..مدیریت...دوشیدن..شیر گاوه..
پقی میزنم زیر خنده. همگی می خندیدند. حتی نرگس هم می خندید. باباجون دستی به سر نرگس می کشد و سرش را میبوسد.
-چیه پسرجان؟ مگه بده؟ مهم اینه آدم هرجا باشه عالی باشه. افتخار باشه..
نرگس با ذوق چشم و ابرویی برای مهدی بالا و پایین می کند که بی اختیار می گویم.
-حالا این شازده چی میخونه؟
این دفعه مریم و نرگس می زنند زیر خنده. باباجون که دیگر دلش را گرفته بود! مهدی اشک چشمش را پاک می کند و با عشق و خنده می گوید.
-دامدار هستم. مهدی دامدار!
دوباره همگی میزنیم زیر خنده. انقدر خندیده بودیم که دیگر نا نداشتیم از جا بلند شویم. با حرص رو به مهدی می گویم.
-خدانکشتت هنوز نیومده اینجارو گذاشتی رو سرت..
مریم با خنده قاچ سیبی به دست باباجون می دهد.
-وای نمیدونی سارا مارو که دیوانه کرده!
نرگس دست هایش را بالا می برد.
-حالا خداروشکر من زیاد پیشش نیستم و از نظر روانی هنوز امیدی بهم هست..
مهدی جدی می گوید.
-بودن با من لیاقت می خواد..
باباجون این بار طرف مهدی را می گیرد.
-پسر منو اذیت نکنین دخترا...
میخندم.
-باباجون از آخر طرف کی هستین شما؟
لبخند گرمی میزند.
-طرف همتون عزیزای من..
باباجون نفس عمیقی کشیده و با آهی که کاملا محسوس بود می گوید.
-کاش مامان باباهاتونم میومدن..
چند دقیقه ای فضای بینمان در سکوت بدی فرو می رود که مهدی تحملش نمی آید و بلند می شود.
-خب خانوما آقایون عرضم به حضورتون که شام امشب با منه..
میخندم.
-خوش به حال ملیحه خانوم..
مهدی با ذوق چشمهایش را ریز می کند.
-ای جونم. ملیحه جون دارین شما؟ کو این ملیحه جون؟ ملیحه جون؟
با ذوق کله اش را به اطراف می چرخاند و در جستجوی ملیحه خانوم می شود که ملیحه خانوم از ویلا خارج شده و سینی چای به دست نزدیکمان می شود. مریم و نرگس با دیدن ملیحه خانوم که زنی سالخورده بود، می زنند زیر خنده. مهدی اما با اداهای مخصوص خودش سمت ملیحه خانوم می رود و سینی چای را از دستش می گیرد و تعظیم می کند.
-سلام بانو. افتخار آشنایی با کیو دارم؟
باباجون با خنده دستی به سرش میکشد.
-خدایا این پسر به کی رفته؟
من و مریم و نرگس همچنان می خندیدیم. ملیحه خانوم بنده خدا با ذوق به مهدی و بقیه سلام می کند.
-سلام

1401/03/12 13:43

پسرم. سلام دخترا. وقتی اومدین صداتونو شنیدم گفتم سریع براتون چایی بیارم گلوتون تازه شه..
مهدی با لبخند سینی را روی میز می گذارد.
-وای ملیحه خانوم ما خیلی تفاهم داریم. از کجا میدونستین من چای می خوام؟
ملیحه خانوم بی خبر از منظورهای خنده دار مهدی می گوید.
-الهی پسرم. بازم چای می خوای؟ اگه چای رفع تشنگیت نمی کنه می خوای برم برات شربتی چیزی درست کنم؟
با خنده دستی برای ملیحه خانوم تکان می دهم.
-نه ملیحه خانوم دستتون دردنکنه این پسره داره اذیتتون می کنه..
مهدی می خواهد چیزی بگوید که ملیحه خانوم با خنده از پیشمان می رود. مهدی با چهره ای آویزان دوباره سرجایش می نشیند.
-تازه داشتم کیس مناسب انتخاب می کردما...
نرگس میخندد.
-بعله دیگه از دخترای کنارت خسته شدی..
مریم نچی می کند.
-معلوم نیست با دخترای ایرانی بدبخت چیکار کنه..
مهدی لبش را می گزد و با چشم و ابرو به باباجون اشاره می کند که باباجون می خندد. مهدی ادای شرمندگی در می آورد و دستی به چشمش می کشد.
-روم سیاه باباجون اینا هنوز فرق دختر جوون با پیرزن رو متوجه نمیشن. عرضم به حضورتون کنه بنده خیرخواه هستم. مثلا تو خیابون که راه می رم این خانوما که از خرید برمی گردن دستاشون پره. منم که خیرخواه. دلم نمیاد اینا خسته شن. خریداشون رو می گیرم و میزارم تو ماشیناشون. بعد با خودم میگم اینا چطور می خوان ببرن خریدارو داخل خونه هاشون؟ ای بابا! اونجاست که رگ غیرت ایرانیم گل می کنه و خریداشونو تا خونشون میبرم. باور کنید همش همینه..
انقدر میخندیم که دیگه اشکمان در می آید. باباجون از دست شیرین زبانی های مهدی نمی دانست چه بگوید. انقدر مهدی چرت و پرت می گوید که هوا رو به تاریکی می رود.صدای اذان که بلند می شود، امیرصالح وارد باغ می شود. متعجب نگاهش می کنم. این که داخل بود، کی رفت بیرون که باز تازه الان آمد؟ امیرصالح بی توجه به ما قصد داشت داخل برود که باباجون صدایش میزند. در دل حسابی می خندم. مریم کنجکاو می شود.
-این کیه سارا؟
پوزخندی میزنم.
-پرستار باباجونه..
نرگس میخندد.
-چه قدر شبیه شهیداست..
مهدی نچی می کند.
-آخه دختره خل شهید چیه؟ شبیه این بچه مثبتاست! شهادت لیاقت می خواهد!
نرگس نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش می اندازد.
-ببخشید پس شهید چیه؟ شهید بچه مثبته دیگه!
مهدی با ذوق میخندد.
-نه خدایی زندگینامه هاشونو که بخونی میفهمی بعضیاشون چه بلایی بودن..
امیرصالح نزدیک می شود. سر به زیر سلام می کند که باباجون با لبخند جوابش را می دهد.
-خوبی پسرم؟ گفتم بیای اینجا بگم الحمدالله نوه هام اومدن. امشب قراره یک جشن خانودگی داشته باشیم. می

1401/03/12 13:43

خوام تو هم اینجا باشی..
امیرصالح لبخند محجوبی زده و متواضعانه سر خم می کند.
-الحمدالله. شما لطف دارید. مزاحمتون نمیشم..
مهدی میخندد و دستی دور گردنش می اندازد.
-این چه حرفیه پسر. خونه خودته..حتما بیایا..
نگاه شیطانی اش مشخص بود حسابی نقشه دارد. خدایا!
امیرصالح می خواهد دوباره تعارف کند که باباجون می گوید.
-تو هم پسر منی. برو یکم استراحت کن بیا پیشمون..
امیرصالح با خجالت سری تکان می دهد و با گفتن چشمی می رود. نرگس بی توجه به باباجون می گوید.
-چقدر خوشگله...
مریم تایید می کند.
-آره چشمای قشنگی داشت!
بی اختیار حرصم می گیرد. نه از آنها بلکه از امیرصالح. چرا باید خوشگل می بود؟ اصلا به تو چه مربوط است سارا؟ خل شدی رفت!
مهدی لب می چیند.
-اگه خوشگل اینه پس من چیم؟
بی اختیار از روی حرص می گویم.
-کجاش اون خوشگله؟ تو جذابی پسر، جذاااااب!
باباجون میخندد.
-یک وقتی اصلا مراعات منو نکنین هاا..
مهدی دست دور گردن باباجون می اندازد.
-فدات بشم حسن جونم. شما که عشق خودمی..
***
تازه از حمام بیرون می آیم که صدای جیغ و داد مریم و نرگس بلند می شود. با خنده در حالی که موهایم را با حوله خشک می کردم از اتاق بیرون رفته و به اتاق مشترک آنها می روم. نرگس با حرص موهای مریم را می کشید و مریم با خنده رژ لب نرگس را بهش پس نمی دهد.
با ورودم نرگس با گریه می گوید.
-وای سارا بیا این رژ منو از این دختره بگیر..
مریم در حالی که هم می خندید و هم درد می کشید می گوید.
-تقصیر من چیه؟ رژش خوشگله میگم بده منم بزنم میگه میخوام فقط من خاص باشم..
با خنده روی تخت مریم می نشینم.
-حالا واسه کی می خوای خاص باشی امشب؟ نکنه واسه مهدی؟
نرگس حالت عوق زدن به خودش می گیرد و موهای مریم را ول می کند.
-وای نگو دل و رودم اومد تو دهنم..
مریم نیشگونی از بازویش می گیرد.
-دلتم بخواد داداشمو..
نرگس پشت چشمی نازک کرده و رو به روی آیینه می ایستد.
-می خوام که نخوام. آدم قحطه بیام با اون داداش چیز تو..
چشمک میزنم.
-پس واسه من میخوای دلبری کنی؟
مریم میخندد.
-نه بابا دخترمون نیومده عاشق شده..
چشمهایم گرد می شود. نرگس پوفی میکشد.
-چرت و پرت نگو مریم. عاشق چیه. مگه عشق الکیه. فقط ازش خوشم اومده..
متعجب می گویم.
-کیو شماها دارین می گین؟ نکنه عاشق هادی شدی؟
نرگس ذوق می کند.
-اسمش هادیه؟
مریم در حالی که با دقت مشغول کشیدن خط چشمش بود می گوید.
-کیو میگی سارا مگه؟
-مگه شما منظورتون با پسر باغبون نیست؟ همونی که اومد درو باز کرد؟
نرگس میخندد.
-نه بابا این پرستار باباجونو میگم..
بی اختیار شوکه می شوم. امیرصالح؟ نرگس؟ نه بابا؟ نمی دانم چرا اما کمی

1401/03/12 13:43

دلخور می شوم. انگار امیرصالح عروسکی بود که می خواستم فقط خودم داشته باشمش و اذیتش کنم! انگار اگر *** دیگری در توجهش قرار می گرفت بازی ام کسل کننده می شد! با این حال چیزی نمی گویم!
دمغ شده می خواهم به اتاقم بروم که یکدفعه با دیدن لباسی که نرگس تنش می کند، داغ می شوم. یک تاب دکلته بنفش پوشیده بود با شلوارکی که به زور تا روی زانوانش می اومد. نمی دانم چرا ولی بی اختیار سمتش می روم.
-وای نرگس اینجوری نیای بیرونا..
مریم و نرگس با تعجب نگاهم می کنند. خنده الکی می کنم.
-وای نمیدونین این پرستار باباجون ازاون بچه مثبتاست. آقاجون به منم اجازه نمیده اینجوری بگردم. یک دفعه از این لباسا پوشیدم انقده دعوام کرد که نگو..
آره جان خودم! مریم متعجب می گوید.
-خب پس با چی تو خونه راه میری؟ با چادر؟
میخندم.
-نبابا مشکلی نیست. فقط لباس خیلی نباید باز باشه..
مریم شانه ای بالا می اندازد.
-والا نرگس هنوز وقت هست واسه تجدید نظر کردن..
نرگس می خندد.
-اشکالی نداره. چون این پرستار اینطوری دوست داره منم اینطوری میگردم.
یک تای ابرویم بالا می رود.
-تو جدی نرگس؟
میخندد.
-وای نمیدونی این بچه مثبتا چه صفایی دارن سارا. همین چند وقت پیش یکی تو دانشگاهمون بود. یعنی نگم برات. از اون بچه مثبتای ایرونی بودا. همچین یقشو سفت می بست که من به جاش احساس خفگی می کردم. خلاصه انقدر با بچه ها اذیتش کردیم بنده خدا انتقالی گرفت جای دیگه..
میخندم. مشخص بود کرم داشتن ژنتیکی در وجودمان ریشه داشت! آن هم از نوع بچه مثبت!
-والا چی بگم..
مریم لبخندی میزند.
-برو لباستو بپوش سارا سرما می خوری..
با لبخند سری تکان داده و می خواهم به اتاق خودم بروم که صدای ناله هایی در راهرو به گوش می رسد. متعجب به اطراف نگاه می کنم. دوباره صدای ناله بلند می شود. ناله ها ضعیف بود ولی اگر خوب دقت می گردی متوجه صدا می شدی. گوشم را که تیز می کنم متوجه می شوم صدا از اتاق امیرصالح می آید. آب دهانم را قورت داده و نگاهی به اطراف می اندازم. کسی نبود. آهسته دستم را روی دستگیره درب میگذارم و وارد اتاق می شوم. با دیدن امیرصالح که روی تختش خوابیده بود و در خواب ناله می کرد متعجب و نگران می شوم. درب را به آرامی می بندم و پاورچین پاورچین نزدیک تختش می شوم. انگار داشت کابوس می دید. عرق از سر و رویش می بارید. دستم را به سرم می گیرم. باید چه می کردم؟ با دیدن پارچ آب لبخندی زده و سریع لیوان آبی جا می کنم. داشت هذیان می گفت. مدام زیر لب زمزمه می کرد.
-نه..اشتباه کردم..نه..نباید..
آب دهانم را قورت می دهم و لبه تخت می نشینم. انگاری اگر بیدارش نمی کردم همه را متوجه خودش می

1401/03/12 13:43

کرد. نفس عمیقی کشیده و دستم را روی شانه اش می گذارم. همین که دستم روی شانه اش می نشیند شوکه شده از خواب بلند می شود. تا نگاهش به نگاه من گره می خورد مثل برق گرفته ها روی تخت می نشیند.
دستم را جلو میبرم.
-آروم باش، داشتی کابوس می دیدی..
دستی به سرش میکشد. کمی که می گذرد به خودش می آید و دوباره اخم می کند. نگاهش به میخ تخت می کند و سرد می گوید.
-اینجا چیکار می کنید؟
پوفی کشیده و اخم می کنم.
-داشتی کابوس میدی. بیدارت کردم. جای تشکرته؟
چیزی نمی گوید.
با حرص لیوان آب را دستش می دهم و می خواهم بلند شوم که پشیمان می شوم. ما که الان محرم بودیم. چرا یک شیطنت کوچک چاشنی خوشی امشبم نشود. چرا واقعا؟
چند ثانیه ای در سکوت می گذرد. همچنان نشسته بودم. متعجب یک تای ابرویش بالا می رود که نیشخندی روی لب می نشانم و کمی سمتش خم می شوم.
-چه کابوسی می دیدی؟
متعجب سرش را بلند می کند. نگاهش برای ثانیه ای در نگاهم می نشیند ولی سریع نگاهش را می گیرد. همان چند ثانیه کافی بود تا دلم بلرزد. دلم لرزید!؟
-میشه برید بیرون؟
کمی بیشتر سمتش خم می شوم. سرش را به تاج تخت می چسباند. نمی توانست بلند شود چون اگر بلند می شد باید اول من را کنار می زد.
-نگرانت شدم. کابوس می دیدی. ناله می کردی..
چشمهایش را می بندد. نامحسوس آب دهانش را قورت می دهد. یکدفعه به لباسم خیره می شوم. با دیدن حوله ای که شل و وا رفته در تنم بود نزدیک بود از شدت خنده روی تخت پخش شوم. بیچاره!!!
با دیدن وضعیتم می خواستم بیخیال اذیت کردنش شوم که یکدفعه چشمانش را باز می کند و با سردی می گوید.
-چرا اینطوری می کنید؟
یکه می خورم. برای این سوالش جوابی نداشتم. لب می چینم و بی اختیار می گویم.
-من همسرتم..
آهی کشیده و چشمهایش را دوباره می بندد.
-لطفا برید بیرون. بهتون گفتم به هدفتون نمیرسید..
دوباره داشتم عصبانی می شدم. اما سعی می کنم خودم را کنترل کنم. خیلی رو داشت خدایی. فکر کرده بود کی هست؟ من او را جز سرگرمی نمی خواستم. همین! بیچاره هوا برش داشته!
انگشتم را نوازش وار کنار گردنش می کشم که با تکان بدی کج می شود. می دانستم. می دانستم هلم نمی دهد. هر چند اگر بیشتر ادامه می دادم این مورد هم بعید نبود.
نیشخند میزنم.
-هدف چی امیرصالح؟
پوزخندی میزند.
-اون همش یک عقد فرمالیته بود..
شانه ای بالا می اندازم.
-ولی محرم شدیم. پس چرا داری عقب میکشی خودتو؟
یکدفعه پوزخند بدی میزند و بی توجه به لباسم، در کسری از ثانیه از کمرم گرفته و روی تخت درازم می کند. با چشمان گرد شده و قلبی که در حلقم می زد روی صورتم خم شده و بدون آن که نگاهی بهم بیندازد کنار گوشم زمزمه می

1401/03/12 13:43

کند.
-چون شمارو با ارزش میدونم. اما اینکارا رو...
کمی مکث می کند. نفسی کشیده و ادامه می دهد.
-پیش *** دیگه نکنید. کمتر کسی مثل من خودداره..
متوجه حرف هایش نمی شدم. گرمای دستش، داغی نفس هایش و وجود عجیبش درست در چند میلی متریم، همه بدنم را سست کرده بود. می خواهد بلند شود که یکدفعه مکث می کند.
سرد می گوید.
-راستی، من ازدواج کردم!
و به سرعت از رویم بلند شده و از اتاق بیرون می رود. با حیرت روی تختش نیم خیز می شوم و به درب باز اتاقش خیره می شوم. او..او الان چه گفت؟
تمام قلبم به یکباره می ایستد. دستی به قفسه سینه ام کشیده و ریتم تندش را چک می کنم. چرا انقدر تند می زند؟ دستم را کمی بالاتر اورده و روی گونه های تب دارم میکشم. را انقدر داغ بودم؟ منظورش، منظورش از حرف آخرش چه بود؟ یعنی او..او ازدواج کرده بود؟
ناگهان عصبانی می شوم. بی توجه به حال خوبی که از اتفاق چند دقیقه پیش داشتم از روی تخت بلند شده و به اتاق خودم می روم. یعنی او زن داشت؟ یعنی او زن داشت و با من محرم شده بود؟ پوفی کشیده و طول و عرض اتاق را متر می کنم. چرت و پرت نگو سارا. او که خودش نخواست عقد کند. باباجون مجبورش کرد. عصبانی شانه ام را به دیوار پرت می کنم. هرچه باشد. ربطی ندارد. نباید قبول می کرد. باباجون یعنی نمی دانست؟ نباید چنین شرطی می گذاشت! نباید!
ناگهان بند دلم پاره می شود. یعنی من دست به مردِ زنی دیگر زدم؟ یعنی من مسبب نگرانی زنی دیگر شدم؟ درست بود خیلی در قید و بند این چیزها نبودم ولی هرگز! هرگز! اجازه نمی دادم به حریم مرد متاهل وارد شوم. حتی برای یک نگاه! بغض کرده روی تخت می نشینم. یعنی من باعث شدم مردی به زنش خیانت کند؟ قطره اشکی از چشمم می چکد. یعنی من دست به عشق زنی دیگر زدم؟ صورتم را با دستانم می پوشانم. امیرصالح خوب بود. حتی نگاهمم نکرده بود. اما چرا قبول کرد آخر؟ چطور دلش آمد؟ خدایا، منو ببخش!
***


قسمت بیست و دوم?

1401/03/12 13:43

پاسخ به

کند. -چون شمارو با ارزش میدونم. اما اینکارا رو... کمی مکث می کند. نفسی کشیده و ادامه می دهد. -پیش کس...

سلااااام
خب اینم چندتا پارت طولانی و جذاب
حسابی کیف کنید???


و کلی هم منتظر نظرای خوشگلتون هستم انشاءالله ?
این پارتا تقدیم نگاه آقا امام حسن عسکری علیه السلام ?
و شما مهربونای دل??

1401/03/12 13:44

پاسخ به

سلااااام خب اینم چندتا پارت طولانی و جذاب حسابی کیف کنید??? و کلی هم منتظر نظرای خوشگلتون هستم ان...

سلام زهرا جون عالیه دستمریزاد قلمت حرف نداره من که خیلی مشتاق بقیه رمانم❤❤❤♥♥♥???

1401/03/12 16:57

پاسخ به

سلام زهرا جون عالیه دستمریزاد قلمت حرف نداره من که خیلی مشتاق بقیه رمانم❤❤❤♥♥♥???

سلام عزیزم شما گلید
افتخاره??????

1401/03/12 17:19

پاسخ به

سلام عزیزم شما گلید افتخاره??????

عالیه عزیزم ولی اگه بیشتر و سریع تربزارین خیلی خوب میشه❤❤❤

1401/03/12 23:41

پاسخ به

عالیه عزیزم ولی اگه بیشتر و سریع تربزارین خیلی خوب میشه❤❤❤

سلام عزیزممم
ان‌شاءالله چشمممم

1401/03/13 12:28

سلام خانوما ببخشید
من یک ماهی میخوام برای بارداری خودمو بزنم به بیخیالی واسه همون تصمیم دارم برناممو حذف کنم
میخواستم بگم خیلی شرمندم
ولی نگران نباشید بابت رمان
چند وقت دیگه میتونید فایل کامل رمان رو از سایت romankade.com تهیه کنید انشاءالله ?
رمان پرستار بچه مثبت
خوبی بدی دیدید ندیدید حلال کنید
امیدوارم بنده رو با توجه به شرایطم درک کنید?
یاعلی

1401/03/20 10:22

حلالت عزیزم

1401/03/20 12:05

ایشالاه موفقیت های زیادی ازت ببینیم

1401/03/20 12:06

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
زهرا علیپور
قسمت اول


هوای گرم بهاری را دوست داشتم. مثل همیشه طراوت خاصی به جانم می بخشید. مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ می خورد. با دیدن نام لیلا لبخندی زده و ماشین را کناری نگه می دارم.
-سلام خانوم خانوما...
عینک دودی ام را روی روسری ام میگذارم.
-سلام علیکم. چطوری دخمل؟ خبری ازت نبود چند وقته..
-تازه برگشتیم. احتمالا امروز دیدگانت به جمال زیبایم منور شود..
میخندم.
-بله اون که صد در صد. کجایی؟
-امشب بابا به مناسبت برگشتمون یک مهمونی توپ ترتیب داده!!!
قهقهه ام به هوا می رود.
-فقط عاشق اون تیکه توپشم. فکر کن کی!!! بابات!!! سرهنگ مرزانی!!!
لیلا لوتی وار می خندد.
-آره دیگه جونم. اصلا یک وضعیه امشب. بابا رفته خارج باد به کلش خورده..
سری تکان می دهم.
-باشه لیلا امشب میبینمت تو مهمونی توپتووون! زیاد وقتمو نگیر باید برم بیمارستان..
-از خداتم باشه با من حرف میزنی..
میخندم.
-اون که بله ولی یکساعت دیگه عمل دارم. باید زودتر برسم..
-باشه بابا. کاری نداری؟
-هیچ وقت کارت ندارم عزیزم. بوس خدانگهدار!
***

1401/02/03 19:04

از اتاق عمل که بیرون می آیم، پیرمرد کمر خمیده ای از روی صندلی بلند شده و نزدیکم می آید.
-سلام خانوم دکتر..
دستکشم را در می آورم.
-سلام. بفرمایید...
نفس عمیقی میکشد. چشم های خیسش را باز و بسته می کند.
-عمل همسرم چطور بود خانم دکتر؟ امیدی هست؟
لبخند کمرنگی میزنم. این خیسی چشم هایش نشان چه بود؟ مگر محبت و دوست داشتن نبود؟
-خانمتون؟ بله که خوبن. مگه میشه همسر به این مهربونی رو تنها بزارن..
دست هایش را رو به آسمان میبرد.
-خدایا شکرت. بقیشم با خودت..
لب میگزم. با دیدن لباس های کهنه پیرمرد ناراحت می شوم.
-ببخشید آقا..
-بله خانم دکتر..
-شما هزینه بیمارستانو پرداخت کردید؟ درسته؟
سرش را پایین می اندازد.
-اگر نمی کردیم که عمل نمی کردن خانم دکتر. ولی با چه مصیبتی. خداروشکر تونستم از صاحب کارم قرض کنم..
هنوز شکر می کرد! به ایمانش غبطه می خورم!
احساس می کردم نمی تواند زیاد بایستد.
-لطفا همراهم بیاید به اتاقم..
وارد اتاقم که می شویم دعوت به نشستنش می کنم.
-مگه تو این سن هنوز کار می کنید؟
-کارگرم خانم. کارگر ساختمون...
سری تکان می دهم و آهی میکشم.
-خداقوتتون حاج آقا
برگه نتی از کشویم بیرون می آورم و شماره تلفنم را می نویسم و به دستش می دهم.
-این شماره رو بگیرید. لطفا فردا عصری با بنده تماس بگیرید. یک کاری سراغ دارم که فکر می کنم براتون مناسب باشه..
چشمهای بی فروغش می درخشند.
-راست میگید خانم دکتر؟ چه کاری هست؟
-راستش یک باغ هست نیاز به نگهبان و باغبان داره. یک سوئیت خوبم داره برای زندگی با تمام امکانات. اگر مشکلی ندارید که براتون ردیفش کنم انشاءالله؟
پیرمرد نمی توانست چیزی بگوید.
-آقا؟
-ببـ..خشید خانم دکتر..راستـ..تش نمیدونم چی بگم. باور کنید خدا کریمه. خیلی کریمه. همین امروز صبح همین امروز صبح به مهدیش قسمش دادم کمکم کنه!
لبخند میزنم.
-در کریم بودن خدا شکی نیست. در ضمن هزینه عمل رو هم روز قرارداد باهاتون پرداخت می کنم. به عنوان مزدتون!
دوباره چشمانش تر می شوند.
-نمیدونم چی بگم خانم دکتر. باور کنید نمیدونم چی بگم..
لبخند زده و دست هایم را روی میز میگذارم.
-برام دعا کنید!
از جایش بلند می شود.
-خدا از بزرگی کمتون نکنه. خدا خیر پدر و مادرتون رو بده با تربیت همچین دختری..
می ایستم.
-لطف دارید. خوش امدید!
همین که پیرمرد می رود با لبخند رو به آسمان می کنم. خدایا، خودم بهت قول دادم تا بتونم واسطه رفع نیاز بنده هات باشم. شکرت!
***

قسمت دوم

1401/02/03 19:05

بچینم..
-شکر! کسی هم همراهتون هست برای کمک؟
-بله خانم دکتر. پسرم هستن..
مرد جوانی از نیسان پیاده می شود. بهش می خورد سی سالش یا کمتر باشد. با لبخندی عریض جلو می آید.
-سلام خانم دکتر..
لبخند کمرنگی زده و سلام میکنم.
-سلام
باشه پس مزاحمتون نمیشم آقای احمدی. موفق باشید. فقط وقتی کارتون تموم شد لطفا به بنده اطلاع بدید تا باهم قرارداد ببندیم..
-مراحمید. چشم حتما..
***


قسمت یازدهم

1401/02/03 19:11

پاسخ به

سلام عزیزید انشاءالله به زودی پارتای جدید قرار میگیره ان‌شاءالله ?

عالی بود من خیلی رمان میخونم خوشم اومد افرین

1401/02/04 18:53