166 عضو
اما خوشحال بود. این خوشحالی از کجا نشئت می گرفت خدا می دانست! موقع خواب بود که قرص های بابا جون را د...
اش را در هوا نگه می دارد. با ترس نگاهش می کنم. بدون آن که نگاهی سمتم بیندازد با چشمانی ترسناک به پسر نگاه می کند.
-دفعه آخرت باشه چنین چیزی ازت میبینم وگرنه دیگه فکر نمی کنم زندت بزارم..
آب دهانم را قورت داده و با ترس بیشتر در دیوار فرومی روم. پسر آقای احمدی ناله کنان از روی زمین بلند شده و فورا فرار می کند. نفس نفس زده و تکیه ام را از دیوار می گیرم.
ترسیده زمزمه می کنم.
-ممنون..
اخم هایش بیشتر در هم می روند. پوزخندی میزند. لعنتی در آن وضعیت هم دست از تمسخر کردن من بر نمی داشت.
-این کار رو فقط برای این انجام دادم چون غیرت ایرانیم اجازه نمی داد کسی به ناموس مردم دست درازی کنه. با این حال فک کنم شما هم بدتون نمیاد..
عصبانی می شوم.
-درست صحبت کن..
یکدفعه نیشخند میزنم.
-چیه نکنه حسودیت میشه؟
بی توجه به عصبانیتم با دستش به سمت ویلا اشاره می کند.
-برید تو..
اخم می کنم.
-خودت برو..
بدون ان که چیزی بگوید همانطور می ایستد. فقط گره ابروهایش را بیشتر می کند. با ناراحتی پوفی کشیده و با قدم های محکم سمت ویلا می روم. در طول عمرم اجازه نداده بودم کسی اینگونه با من حرف بزند حالا این فرد..
وارد اتاقم می شوم و درب را محکم می بندم. حی حوصله نداشتم شام بخورم. روی تخت دراز میکشم و به سقف خیره می شوم. او چطور به خودش اجازه داده بود این طور با من حرف بزند؟ به من می گفت خوشم امده؟
مشتم را روی تخت میکوبم.
-تقاص این حرفش رو پس میده..
با عصبانیت دندان قروچه ای می کنم.
-من سارا نیستم اگر به تو ثابت کنم تو هم مثل بقیه ای..
پوزخند میزنم.
-اصلا مگه اینو واسه سرگرمی نخواسته بودم؟ چی از این بهتر؟
میخندم. عصبی!
-یک سرگرمی درست و حسابی برات درست کنم آقا صالح که انگشتاتم باهاش بخوری..
با فکر این که قراره از فردا حسابی نقشه های مختلفی بکشم چشم روی هم گذاشته و فورا به خواب می روم. از فردا چه شود!
***
سلااااام
خب اینم چندتا پارت طولانی و جذاب
حسابی کیف کنید
و کلی هم منتظر نظرای خوشگلتون هستم انشاءالله ?
راستی این پارتا تقدیم نگاه آقا امام رضا علیه السلام
و شما مهربونای دل??
وووووییییی زهرا خانوم عالیه ❤❤❤❤❤من که بیصبرانه منتظرم تموم بشه. چشممم فقط به گوشیه. عالی عالی???????????
1401/02/26 13:28وووووییییی زهرا خانوم عالیه ❤❤❤❤❤من که بیصبرانه منتظرم تموم بشه. چشممم فقط به گوشیه. عالی عالی???...
سلاممم عزیزم
خداروشکر?????
عالی شمایین گلم
سلام اینجا کجاس
1401/02/26 21:44سلام اینجا کجاس
سلام عزیزم اینجا رمان قرار میگیره
خوشحال میشیم بخونید و لذت ببرید انشاءالله ?
ادامه رمان چیشد؟
1401/02/30 16:24هرچی خونده بودیم یادمون رفت که?
1401/02/30 16:24هرچی خونده بودیم یادمون رفت که?
دقیقا?
1401/02/30 16:28دقیقا?
??
1401/02/30 16:30بسماللهالرحمنالرحیم
1401/02/31 08:20صبح با خوشحالی به بیمارستان می روم. امروز از ذوق اینکه قرار بود چه بلاهایی سر امیرصالح بیاورم سر ازپا نمی شناختم. امروز عمل نداشتم و خداروشکر کردم که کسی نبود که نیاز به عمل داشته باشد و سالم بود. امروز امین را نمی بینم. احتمالا بیمارستان نمی آمد. کارم را زودتر تمام می کنم و سری به پرورشگاه رشت میزنم. با دیدن کودکان یتیم و بی سرپرست دلم می گیرد. هرکسی در این زندگی سهمی داشت و این بچه ها سهمی دیگر.
هدایایی را که برای بچه ها تهیه کرده بودم به مدیر پرورشگاه تقدیم کرده و به خانه برمی گردم. نزدیک شب بود و ملیحه خانم مشغول پختن سوپ باباجون. با لبخند به آشپزخانه رفته و سینی سوپ را از دستش می گیرم. ملیحه خانم لبخند میزند.
-خودم میبردم خانم دکتر..
-ممنون عزیزم. دارم میرم اتاق باباجون. خودم میبرم..
سینی به دست وارد اتاق باباجون شده و درب را پشت سرم می بندم. امیرصالح مشغول ماساژ دادن پاهای باباجون بود. بدون آن که نگاهی سمتم بیندازد، سرش را بیشتر پایین می اندازد. با دیدن لباس هایم پوزخندی میزنم. یک تاب بندی که یقه رهایی داشت را همراه یک شلوارراسته بلند پوشیده بودم و موهایم را هم دورم ریخته بودم.
-باباجونم چطوره؟
بابا جون با لبخند دستی برایم تکان می دهد.
-بخوبیت دختر گلم. خداقوتت!
-برات سوپ اوردم..
-بزارش همینجا عزیزم. حتما خیلی خسته ای..
-نه باباجونم این چه حرفیه..
سوپ را روی عسلی کنار تخت گذاشته و درست رو به روی شازده می نشینم. متوجهم که می شود کمی اخم می کند. این بشر کلا در حال اخم و تخم بود.
-راستی بابا جون یادم رفت ازتون بپرسم فیزیوتراپی دیشب چطور بود؟
-خیلی خوب بود دخترم. دستت دردنکنه اصلا جانم جلا گرفت..
میخندم. صدایم را از همیشه لطیف تر می کنم.
-دیگه یکی از بهترین پزشکای این شهر رو اوردم..
میخندد.
-قربونت عزیزم. دستت دردنکنه باباجان!
چون پشت بابابزرگ به من بود درست مرا نمی دید و فقط صدایم را می شنید. همین که حس می کنم می خواهد برگردد سریع از جایم بلند شده و با فعلنی از اتاق خارج می شوم. دستم را روی دهنم گذاشته و اهسته میخندم. اگر بابابزرگ مرا اینجوری می دید بیچاره ام می کرد با غرغر هایش..
به اتاقم رفته و پشت درب می نشینم. صدای باز و بسته شدن درب اتاق بابابزرگ که بلند می شود سریع بلند می شوم. بعد از ان هم صدای باز و بسته شدن صدای درب اتاق امیر صالح می آید. با ذوق نگاه دیگری داخل آیینه می اندازم و از اتاق بیرون می روم. گوشم را به درب اتاقش چسبانده و دقیق می شوم. صدایی نمی اید. اهمی می گویم و یکدفعه دستگیره درب را پایین کشیده و وارد اتاقش می شوم. بیچاره روی تختش دراز
کشیده بود که با دیدن من چشم هایش چهارتا شده و سریع روی تخت می نشیند. من نیز از این رفتار یهویی اش هول می شوم اما خودم را نمی بازم. او اما دست و پایش را گم می کند. بین واژه ها دنبال کلمه ای مناسب بودم که یهو اخم هایش در هم می روند و از روی تخت بلند می شود.
-چیزی شده؟
صدایم را صاف می کنم. سعی می کنم از تک و تا نیفتم.
-نه چیزی نشده. فقط اومدم دباره وضعیت بابابزرگ ازتون سوال بپرسم..
نفس عمیقی میکشد.
-بله بفرمایید داخل پذیرایی باهم حرف میزنیم..
پوزخند میزنم.
-داخل پذیرایی چرا؟ همینجا خوبه!
درب اتاقش را می بندم و داخل اتاق قدم میزنم. نمای عجیب و آرامش بخشی به اتاق داده بود. قاب عکس چهارقلی روی دیوار پشت تختش چسبانده بود.
دست هایش دوباره مشت می شوند. سمت پرده اتاق رفته و پنجره را باز می کند. پوزخند امانم نمی دهد. چه قدر سست بود!
-چرا پنجره رو باز می کنی؟
سرد می گوید.
-هوای اتاق عوض بشه..
آره جان خودت! سمت میزش می روم و نگاهی به قاب عکس رویش می اندازم. یک قاب عکس پنج نفره. کنجکاو می شوم!
-اینا کین؟
کنار درب اتاق می ایستد. بیچاره از من می ترسید. چه قدر در نظرش هیولا بودم.
-خانوادمن..
-کجان؟
-به رحمت خدا رفتن..
دلم برایش می سوزد. یعنی جز خودش یک برادر و یک خواهر دیگر هم داشت که دیگر نداشت!
-خدا رحمتشون کنه. خیلی وقته؟
سرد می گوید.
-بله. توی تصادف!
بی توجه به لحن سردش، هومی میکشم.
-چرا نمی شینی؟
-راحتم..
-لطفا بنشین..
نفس عمیقی کشیده و روی تخت می نشیند. فرصت خوبی بود. جلویش قدم میزنم. سرش را حسابی پایین می اندازد. کمی درباره باباجون و حساسیت هایش برایش توضیح می دهم و او در سکوت گوش می دهد. حرف هایم که تمام می شود نگاهی به ساعت می اندازم. هنوز تا شام خیلی مانده بود. نیشخندی زده و یکدفعه دستم را به سرم گرفته و تصنعی اخی می گویم. تا بخواهد متوجه وضعیت شود، بی هوا خودم را در آغوشش می اندازم. ضربه افتادنم انقدر محکم بود که بیچاره هول شده و از پشت روی تخت می افتد. به خودش که می آید، سریع دستانش را از شانه هایم جدا می کند. می خواهد از زیرم بیرون بیاید که پیراهنش را چنگ میزنم.
-حالم خوب نیست..
بالا و پایین شدن قفسه سینه اش را کاملا حس می کردم. بیچاره داشت از دست می رفت.
-چیکار می کنید؟
بازویم را کنار گردنش می گذارم.
-سرم گیج میره..
صدایش تحلیل می رود. با بی قراری می گوید.
-نکنید..
یک ان دلم برایش می سوزد. او مرد بود و من داشتم او را اذیت می کردم. اما خب، او هم کم بهم تهمت نزده بود. باید تقاصش را پس می داد. چه قدر بهش اطمینان داشتم. اگر جای او *** دیگر بود آیا می توانستم چنین انتقام احمقانه ای ازش
بگیرم؟ نه! او امیرصالح بود!
بی اختیار می نالم.
-نمیتونم..
سرم را کمی بالاتر اورده و نفس های داغم را زیر گرنش فوت می دهم. احساس می کنم از این نزدیکی من هم در حال گر گرفتن بودم. حال خودمم در حال خراب شدن بود. داغی نفس هایم حالش را بد می کند. دیگر امانم نمی دهد. به سرعت کنارم میزند و از تخت پایین می آید. قصد می کنم دنبالش بروم که صدای باز و بسته شدن محکم درب اتاق می آید. با پوزخند از روی تخت بلند شده و مشتم را به اسمان میبرم.
-اینه!!!
***
پشت میز شام که می نشینیم بابا بزرگ با لبخند و پر انرژی از یک ماساژ توپ با امیرصالح حرف می زد. او هم در سکوت به حرف های بابابزرگ گوش می کرد و در پاسخ صحبت هایش گاهی سری تکان می داد. من اما زیرچشمی امیرصالح را می نگریستم که تمام تلاشش را می کرد که حواسش را معطوف باباجون نگه دارد. ریز ریز میخندم و با اشتها شامم را می خورم. هیچ وقت در زندگی ام انقدر بهم خوش نگذشته بود. امیرصالح زودتر از همه از پشت میز بلند می شود و عزم رفتن می کند. بی تفاوت به او مشغول خوردن می شوم. او که به اتاقش می رود باباجون با لبخند نگاهم می کند.
-دخترم چطوره؟
پر انرژی می گویم.
-تووووپ!!!
میخندد.
-معلوم نیست چیکار کردی انقدر سرحالی..
با چشمهای گرد شده باباجون را نگاه می کنم. دوباره میخندد.
-بچه هم که بودی وقتی یک خرابکاری می کردی که خوشحالت می کرد همینطور رفتار می کردی..
بی اختیار میزنم زیر خنده. اگه باباجون می فهمید چه کردم پوستم را میکند.
-نه بابا، باباجونم. همینطوری سرحالم..
آره جون خودم!!
-راستش دخترم باید در یک موردی باهات حرف بزنم..
منتظر نگاهش می کنم.
-چی شده باباجون؟
دست هایش را با دستمال تمییز می کند.
-راستش در مورد امیرصالحه..
سری تکان می دهم. بی اختیار هیجان زده می شوم اما سعی می کنم خودم را بی تفاوت نشان دهم. قاشقی ماست به دهان میبرم.
-خب؟
-ببین دخترم ما آدما باید به عقاید همدیگه احترام بزاریم. شما هم دختر خوب و فهمیده منی و از هرکسی بیشتر بهش اعتماد دارم. الانم که ماشاءالله بیست و پنج سالته و برای خودت خانومی شدی..منتها باید یکم شرایط فعلی رو درک کنیم..
متعجب می شوم. چه می خواست بگوید؟
-متوجه منظورتون نمیشم باباجون..
نفس عمیقی میکشد و با لبخند می گوید.
-راستش دخترم احساس می کنم پرستار جدید کمی معذبه. ببین سر میز شام هیچی نمی خوره. تازه دیشب بهم گفت اگر بهش اجازه بدم شام رو تو اتاق خودش بخوره. حتی بیچاره روش نمی شد بهم بگه به نوه اتون بگید پوشیده تر باشه..
بی اختیار عصبی می شوم. اما صبر می کنم تا حرف باباجون تمام شود.
-می خواستم بگم اگر ممکنه دخترم یکم
پوشیده تر بیا و برو..
لب هایم را میچینم. میدانستم نقطه ضعف باباجون ناراحتی من بود.
-باباجون..
نگران می شود.
-جون بابا؟
-آخه من دوست ندارم اینطوری باشم. میدونید دیگه همینطوری راحتم. اگر بیشتر بپوشم احساس خفگی می کنم. من اینطوری بزرگ شدم دیگه باباجونم. اینجا خونه منه. نباید که اون دستور بده. اون با این شرایط کنار بیاد..
شانه ای بالا می اندازم.
-خیلی دوستون دارم باباجونم ولی میدونید دیگه..
با لبخند نفس عمیقی میکشد.
-نمیدونم چی بگم باباجان! هرطور صلاح میدونی..
از پشت میز بلند شده و گونه اش را میبوسم.
-قربونت برم من!!
***
با خنده به خاطره های خنده دار الهه گوش می دهم. با هیجان از اتفاقات دوران نامزدی اش تعریف می کرد. من و سمیه از شدت خنده غش کرده بودیم. به خاطر اینکه اتاق سمیه بزرگ تر بود هر سه امده بودیم اینجا. مدت زمان زیادی از آمدنم به اینجا نمی گذشت ولی حسابی با سمیه و الهه خو گرفته بودم. دخترهای باحال و خوبی بودند. با خنده روی صندلی لم می دهم و دلم را می گیرم.
-بسه الهه ترکیدم..
سمیه در حالی که اشک چشمانش را پاک می کرد، بریده بریده می گوید.
-این دیگه تا شب همینجوری پیش میره از آخر باید پریزشو از برق بیرون بکشی..
الهه روی صندلی چهار زانو میزند و مقنعه اش را از سرش بیرون میکشد.
-خدایی نمیدونید موهاش چه شکلی شده بود. اندا...
هنوز جمله اش تمام نمی شود که تقه ای به درب می خورد. الهه نگاهی به ساعت می اندازد و با خنده به سمیه چشمکی می زند. متوجه منظورش نمی شوم. دستی به موهایش کشیده و صایش را صاف می کند.
-بفرمایید..
منتظر به درب اتاق خیره می شوم که یکدفعه با دیدن امیرصالح چشمانم گرد می شود. سینی به دست وارد اتاق شده و سلام می کند. الهه پوزخندی زده و پاهای خوش فرمش را روی هم می اندازد.
-بزارش همینجا..
به میزش اشاره می کند. امیرصالح بدون ان که نگاهی به اطراف بیندازد، سینی را روی میز می گذارد. سمیه ریزریز می خندد. با چشم به سمیه اشاره می کنم که چی شده؟ که با خنده دعوت به صبرم می کند. نمیدانم چرا نگران بودم. علاوه بر نگرانی یک حس عجیبی داشتم!
امیرصالح که قصد رفتن می کند الهه با نیشخند لیوان چایی را برمیدارد و از قصد روی زمین می اندازد. لیوان هزار تکه می شود. الهه با لحنی مثلا ناراحت می نالد.
-ای وای دیدی چی شد؟ لیوان از دستم افتاد..
سمیه از شدت خنده قرمز می شود. متعجب به امیرصالح خیره می شوم. خونسرد بر می گردد و روی زمین می نشیند. شیشه ها درست جلوی صندلی الهه شکسته بود. امیرصالح یکی یکی شیشه های شکسته را برداشته و داخل سینی می گذارد. با دقت خاصی مشغول کار بود. هر سه سکوت
کرده بودیم و به امیرصالح خیره بودیم. بی اختیار ضربان قلبم بالا می رود. نکند دستش ببرد؟
متعجب به خودم خیره می شوم. اصلا ببرد. به توچه ربطی دارد؟
با افکار خودم درگیر بودم که یکدفعه الهه از دستی پایش را به دست امیرصالح می کوبد که باعث می شود تیزی شیشه دست امیرصالح را ببرد. صورت امیرصالح جمع شده و سریع دستش را روی دست زخمی اش می گذارد. بی اختیار هینی کشیده و بلند می شوم. سمیه و الهه با تعجب نگاهم می کنند. بی توجه به انها سمت امیرصالح رفته و دستش را می گیرم. امیرصالح متعجب از رفتارم سریع دستش را عقب میکشد.
سمیه میخندد.
-ولش کن بابا سارا این رو. این الان حس حرام و حلال بودنش عود می کنه..
الهه هم می خندد.
-راست میگه سارا..
بی توجه به انها اخم غلیظی کرده و دستش را دوباره می گیرم و بلند می کنم. متعجب می خواهد دستش را پس بکشد که محکم تر دستش را می گیرم. سریع او را همراه خودم به اتاقم برده و روی صندلی ام می نشانم. روی صورت مردانه اش عرق می نشیند. سرخ شده بود. بی توجه به او باند و بتادین را برداشته و دوباره دستش را می گیرم که این بار با عصبانیت می گوید.
-چیکار می کنید؟
صدایم بالا می رود.
-نمی بینی؟ واقعا نمی بینی دارم چیکار می کنم؟
سرد می گوید.
-خودم انجام میدم..
می خواهد باند را از دستم بگیرد که پسش زده و دستش را گرفته و کف دست زخمی اش را باز می کنم و سریع دستش را ضدعفونی کرده و باندپیچی می کنم. انقدر عصبی بودم که حتی ثانیه ای درنگ نمی کردم. نمی دانم. نمی دانم چرا انقدر عصبی بودم. حتی نمیدانم چرا داشتم این کار را انجام می دادم. خب پزشک بودم. نسبت به هر بیماری واکنش نشان می دادم. طبیعی بود. نه نه نه! طبیعی نبود سارا. طبیعی نبود!
دست خودم نبود. کارم که تمام می شود با عصبانیت وسایل را روی میز می گذارم و به سرعت از اتاق بیرون می روم. حالم خوب نبود. داغ بودم. به سرعت به حیاط بیمارستان رفته و نفسی تازه می کنم. باد خنک کمی از التهابم کم می کند. من چرا اینطور شدم؟ چرا چنین واکنشی انجام دادم؟ دستی روی قلبم می گذارم. بی اختیار بود. خیلی بی اختیار بود!
با ناراحتی دست به سینه زده و کمی قدم میزنم که با صدای امین به خودم می آیم. داشت مرا صدا می کرد. اصلا حوصله اش را نداشتم. با این حال لبخند مصنوعی زده و سمتش می روم. خدا روزمان را بخیر کند!
***
قسمت بیستم
کرده بودیم و به امیرصالح خیره بودیم. بی اختیار ضربان قلبم بالا می رود. نکند دستش ببرد؟ متعجب به خودم...
سلااااام
خب اینم چندتا پارت طولانی و جذاب
حسابی کیف کنید???
و کلی هم منتظر نظرای خوشگلتون هستم انشاءالله ?
این پارتا تقدیم نگاه آقا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم
و شما مهربونای دل??
بسماللهالرحمنالرحیم
1401/03/04 10:31وارد خانه که می شوم باباجون سراغم را می گیرد. بعد از ان که لباس هایم را عوض می کنم به اتاقش رفته و روی صندلی کنار تختش می نشینم.
-سلام جانم باباجون..
-سلام باباجان خسته نباشی..
لبخند میزنم.
-درمونده نباشید..
دستش را برای گرفتن دستم دراز می کند. دست چروکیده اش را میبوسم.
-خدا خودش میدونه چه قدر دوست دارم..
لبخند میزنم.
-منم دوستتون دارم باباجونم..
نفس عمیقی میکشد.
-خداروشکر که تو این پیری تنها نیستم و تو کنارمی. پدرت خدا بیامرز خیلی پسر خوبی بود. من ازش راضیم انشاءالله خدا هم ازش راضی باشه..
میخندم.
-بله دیگه از وجود پدری مثل شما مگه میشه فرزند خوبی تربیت نشه؟
-با اینکه من برای هر سه فرزندم سنگ تموم گذاشتم اما فقط پدرت کنارم موند..
لبخند تلخی میزنم. میدانستم چه می گفت!
-جواد و ساره بعد اینکه به سر و سامونی رسیدن از این مملکت رفتن و یادشون رفت پدر پیری اینجا چشم انتظارشونه..
آه میکشم و دست پیرش را میفشارم.
-ولی خداروشکر تو هستی باباجان..
لبخند میزنم.
-میگم باباجان، یک چیزی ازت درخواست کنم ناراحت نمیشی؟
سری تکان می دهم.
-هرگز باباجونم هرگز! من کی روی حرف شما حرف زدم؟ به دیده منت!
-خودم میدونم چه دختر نجیبی هستی و به حلال و حروم دقت داری و حتی میدونم نمازات همه اول وقته. خدارو شاکرم که نسل و ذریه ام ناخلف نیست..
لبخند شرمگینی میزنم.
-محبت دارید..
-راستش دخترم شاید برای ما بعضی چیزا اهمیتش کمتر باشه. اما بهتره به دیگران احترام بزاریم مخصوصا به عقایدشون..
بی اختیار یاد امیرصالح افتادم. نکند چیزی شده باشد؟
-چی شده باباجونم؟
-راستش من هرطور فکر می کنم این جوون اینجا راحت نیست. هرچند دوست ندارم از دستش بدم این روزا خیلی باهم خو گرفتیم و مثل پسر خودم شده اما دلم رضا نیست اونم ناراضی باشه..
آب دهانم را قورت می دهم.
-خب؟
-راستش گفتم اگر بشه تکلیف این بنده خدا رو روشن کنیم. بزاریم بره. کم سختی تو زندگیش نکشیده و ما هم داریم اینجوری عذابش میدیم..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-منطورتون چیه؟
-میخواستم بگم اگه بشه این بنده خدا رو بگی بره و به جاش یکی دیگه بیاد. هرچند اطمینانم به این مرد زیاده اما خب راحت نیست بنده خدا. تقصیری نداره..
اخم می کنم.
-خودش گفت؟
-نه دخترم اصلا. من از حالاتش میفهمم. انگاری قرارداد باهاش بستی دیگه..
پوزخند میزنم.
-باباجون تو این اوضاع من پرستار دیگه از کجا بیارم؟
پوفی میکشد.
-نمیدونم باباجان جز این راه تنها یک راه دیگه می مونه که ترجیح میدم نگم..
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. حس بدی داشتم. دوست نداشتم امیرصالح برود. هنوز نتوانسته بودم یک دل سیر
اذیتش کنم. تازه شده بود سرگرمی روز و شبم. آن وقت بگذارم به همین راحتی برود؟ درست بود مرض بدی بود ولی از خلا و تنهایی نجاتم میداد!
-چی باباجون؟
-نگم بهتره..
-خب باباجون نمیشه این پرستار خودش محتاجه و به کمک نیاز داره. در ثانی من کاری بهش ندارم. اکثرا هم که خونه نیستم!
-«آره جان خودم!»
باباجون کمی در فکر فرو می رود. خون خونم را می خورد بفهمم پیشنهاد دیگرش چیست!
-پس می مونه فقط یک راه. اگر نظر من پیرمرد برات مهمه قبولش کن..
اخم میکنم.
-این چه حرفیه باباجون؟ شما تاج سرید..
لبخند میزند اما سریع جدی می شود.
-پس باید یک محرمیت ساده بینتون خونده بشه تا اون بنده خدا در عذاب نباشه. برای همین یک سال که اینجاست..
خشکم می زند. نمیدانستم بخندم یا عصبانی شوم. خیلی پیشنهاد عجیبی بود. درست بود می خواستم اذیتش کنم ولی نه تا این حد پیش بروم. نمی خواستم روی آینده ام تاثیری بگذارد. چرا چرت و پرت می گویی سارا؟ محرمیت فقط!!!!! ازدواج که نمی کنی!
-آخـ..خـ..
-آخه و اما و اگر نداره. خودت گفتی رو حرفم حرف نمیزنی؟
در دلم طوفانی بود. خوب بود یا بد؟ حداقل محرمیت ساده بود ولی می شد اذیتش کرد. راحت تر!!!
لبخند شیطنت آمیزم را پنهان کرده و با ناراحتی ظاهری شانه ای بالا می اندازم.
-هرچند به این کار راضی نیستم ولی هرچی شما بگید..
سری تکان می دهد.
-باشه پس آقای حسینی رو برای شب دعوت می کنم..
گیج می گویم.
-آقای حسینی دیگه کیه؟
-رفیقم دخترم. روحانیه. برای خطبه..
اهمی می گویم و از جا بلند می شوم و بی تفاوت در حالی که از اتاق بیرون می روم می گویم.
-باشه باباجونم کاری باهام ندارین؟
-نه دخترم. به ملیحه خانم بگو شام امشب رو سریع تر حاضر کنه...
***
با کسلی روی مبل نشسته بودم و مشغول خواندن کتاب جدیدم بودم. استادم معرفی کرده بود. چون چندین تا مسئله بنیادین ذهنم را درگیر خودش کرده بود و استادم می گفت تنها این کتاب می توانست به سوالاتم پاسخ دهد. مجدد به اسم نویسنده کتاب نگاه می کنم.
-شهید مرتضی مطهری..
با صدای درب خانه از جا بلند می شوم. با دیدن حاج آقا که یالله گویان وارد می شود از جا بلند شده و سلام می کنم اما وقتی با چشم غره باباجون مواجه می شوم سریع به اتاق رفته تا موهایم را بپوشانم. حاضر و اماده روبه روی آینه قدی اتاق می ایستم. نیشخند عریضی روی لبم خودنمایی می کرد. یک پدری در بیاورم ازت که نگو آقا صالح!
با صدای ملیحه خانم از اتاق بیرون می روم. صدایم زده بود که زودتر پایین بروم. سعی می کنم خودم را ناراحت و حتی عصبانی نشان دهم. باباجون به کتابخانه رفته بود و با حاج آقا حرف میزد. با ورودم سلام می کنم و حاج
آقا به احترامم می ایستد و سلام می کند. روی صندلی کنار باباجون می نشینم که تقه ای به درب می خورد. با بفرمایید باباجون امیرصالح وارد اتاق می شود اما با دیدن من یکه می خورد. متعجب می شوم. این چرا تعجب کرد؟
-بیا بشین پسرم..
امیرصالح متعجب پیراهن یاسی اش را صاف می کند و کنار حاج آقا می نشیند. کمی بعد حاج آقا می خواهند شروع کنند که باباجون خطاب به حاج آقا می گوید.
-با عرض شرمندگی از شما. من هنوز همه چیز رو کامل به پسرم نگفتم..
چشمانم گرد می شوند. یعنی امیرصالح خبر نداشت؟ وای وای الان پیش خودش چه فکرها که نمی کند. الان می گوید این دختر حتما از خدایش خواسته است!!!!
امیرصالح با خجالت می گوید.
-ببخشید حاج آقا من درست متوجه نشدم. شما گفتید یک پیشنهاد دارید برای اینکه بنده راحت تر اینجا زندگی کنم اما الان، اینجا..
به حاج آقا اشاره می کند:
-متوجه نمیشم!
باباجون تکیه به عصایش زده و با جدیت می گوید.
-منو قبول داری یا نه جوون؟
امیرصالح شرمنده شده دست روی چشم می گذارد.
-بیشتر از چشمام!
-خب پس بدون من بدت رو نمی خوام. برای اینکه هم همچین پرستار آقایی رو که مثل پسر خودم می مونه رو از دست ندم و هم راحت باشی تصمیمی گرفتم که می خوام نه نیاری..
امیرصالح آب دهانش را قورت می دهد. نگران و مضطرب به نظر می رسید!
-انشاءالله خیره..
حاج آقا لبخندی میزند.
-حتما خیره پسرم!
باباجون نفس عمیقی می کشد.
.-تصمیم گرفتم برای اینکه شماها تو این خونه راحت باشید یک محرمیت ساده بین تو و نوه عزیزم که عزیزترین *** تو دنیامه خونده بشه که فقط، راحت باشید!!!
نزدیک بود خنده ام بگیرد. برای اینکه امیرصالح موضع گیری نکند این آخر جمله اش را حسابی تاکید می کند.
امیرصالح با دهان باز به باباجون خیره می شود. نمی دانست چه باید بگوید.
-امـ..
باباجون دستش را بالا می دهد.
-فقط برای اینکه راحت باشید. پس نگران چیزی نباش!
در دلم انقلابی به پا بود. دلم می خواست بروم داخل اتاقم و یک دل سیر بخندم. این بابابزرگ ما هم عجب قلدری بود و نمی دانستیم!
خطاب به حاج آقا می گوید.
-بفرمایید حاج آقا..
مهریه این صیغه موقت یکساله به دستور باباجون می شود که کاسه آب. هه! حاج آقا به قرائتی زیبا که به دل می نشیند خطبه را می خواند و بعد از گرفتن بله به ظاهر اجباری من و واقعا اجباری امیرصالح عزم رفتن می کند. باباجون همراه حاج آقا از کتابخونه بیرون می روند. من و امیرصالح باهم تنها بودیم. کرم درونم باز فعال شده بود. الان محرم بودم و دستم باز تر شده بود. امیرصالح هنوز ناراحت بود. انگار در یک موقعیت اجباری قرار گرفته بود. به من چه! می خواست بله نگوید. اصلا
انگار در این باغ نبود. کمی که می گذرد می فهمم خیلی در فکر است. پوفی کشیده و از جا بلند می شوم که یکدفعه به خودش امده و با تعجب به اطراف نکاهی می اندازد. با دیدن جای خالی باباجون و حاج آقا چشمانش گرد شده و سریع از جا بلند می شود. پوزخندی میزنم. می خواهد برود که صدایش میزنم. کمی به صدایم ناز می هم.
-کجا میری؟
پشت به من می ایستد. قدمی سمتش برمیدارم که سریع به سمتم می چرخد و بدون ان که نگاهی بهم بیندازد با لحنی جدی می گوید.
-ببنید خانوم دکتر. من همچنان پرستارهستم و شما هم نوه این خونه. فکر کنید هیچ اتفاقی نیفتاده. من تو یک شرایط اجباری مجبور به پذیرفتن این مسئله شدم وگرنه هرگز این کاررو نمی کردم..
یک دفعه عصبانی می شوم.
-چی میگی تو؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروت شدم اومدم این مسئله رو پذیرفتم؟ نخیر آقا من بدتر از تو از این قضیه ناراحتم. فقط بخاطر اینکه روی باباجونمو زمین نندازم قبول کردم وگرنه نمیام به بخت خودم ننگ بندازم..
پوزخندی میزند و با سردی می گوید.
-پس لطفا به این کاراتونم پایان بدید. هیچ تاثیری نداره و فقط خودتونو کوچیک می کنید..
می دانستم چه می گفت. پررو!!!! واسه من زبان در اورده. با حرص انگشتم را تهدید وار مقابلش می گیرم.
-ببین بفهم داری چی میگی من نمیدونم داری راجع چی حرف میزنی منتها اینو خوب میدونم تو امثال تو فقط یک آب زیرکاه هستین. فهمیدی یا بازم بگم؟
با عصبانیت نزدیکم می شود. سعی می کند لحنش را کنترل کند.
-بازم بهتون میگم اینکاراتون هیچ فایده ای نداره. روی من تاثیری نداره. نمیتونید به هدفتون برسید..
می خواهد برود که بازویش را می گیرم. با عصبانیت دستش را میکشد. حسابی به غرورم بر می خورد. با لحنی که از شدت عصبانیت می لرزید، می غرم:
-ببین بد بازی رو با من شروع کردی. من انقدر بیکار نیستم که بیام سمت توی خدماتیه بدبخت که بخوام توجهتو جلب کنم. تو معلوم نیست از کجا در اومدی انقدر توهمی هستی. ولی ولی ولی یک چیزی رو بهت ثابت می کنم. بهت قول میدم تو اینی که میگی نیستی..بهت قول میدم..
و دیگر نمی مانم حرف هایش را گوش کنم و از کتابخانه بیرون میزنم. باباجون از درب سالن وارد می شود که با دیدن صورت سرخ از عصبانیتم می خواهد چیزی بگوید که اهمیتی نداده و به سرعت از پله ها بالا رفته و به اتاقم پناه میبرم.
پشت درب اتاق که می نشینم از شدت عصبانیت دستی به صورتم کشیده و نفس عمیقی میکشم. چه قدر راحت مرا خوار و کوچک تعبیر کرد. می دانم. می دانم باید با او چه می کردم. بیچاره اش می کردم. کاری می کردم به دست و پایم بیفتد. کاری می کردم بفهمد او هم مثل بقیه است. کاری می کردم بفهمد او هم مثل
بقیه مرد ها دست و دلش با دیدن یک زن می لرزد. حالا می فهمید. خوب هم میفهمید!!!
***
امروز یک عمل جراحی داشتم. بابت دیشب اعصابم اصلا خوب نبود. مرتیکه بی ادب. پیش خودش چه فکرهایی که نکرده. من فقط قصد داشتم اذیتش کنم او اما معلوم نیست به چه چیزهایی فکر که نکرده است.
پوزخندی میزنم و به اتاقم می روم تا برای عمل آماده شوم. سعی می کنم روی کارم تمرکز کنم تا انشاءالله عمل به خوبی انجام شود.
عمل که تمام می شود با خستگی به اتاقم رفته و روی صندلی ام ولو می شوم. نفس عمیقی میکشم. خداروشکر عمل خوبی بود. نتیجه دلخواهم را به دست اوردم. دستم را به سرم گرفته و پوفی میکشم. سرم عجیب درد می کرد. کشوی میزم را باز کرده و بسته قرص مسکنی را از داخل بیرون می آورم. لیوان آب را که می خواهم سمت دهانم ببرم تقه ای به درب می خورد. با بی میلی «بفرمایید» می گویم. احتمالا امین بود و الان اصلا حوصله اش را نداشتم.
اما در کمال تعجب امیرصالح وارد اتاق می شود. با دیدنش پوزخندی زده و قرص را با یک لیوان آب به پایین می فرستم. زیر لب سلامی کرده و سینی به دست نزدیک میزم می شود. خیلی دلم می خواست نقشه ام را از همین الان عملی کنم ولی اصلا حال و حوصله نداشتم. سرم به شدت درد می کرد. لیوان چای را که روی میزم می گذارد با اخم سرم را روی دست هایم که روی میز بود می گذارم. صدای پایش نمی آید. متعجب می شوم. یعنی نرفته بود؟ سعی می کنم بی تفاوت باشم اما هنوز نرفته بود. متعجب سرم را بلند می کنم که نگاهم به نگاه متفکرش می خورد. خیره به زمین کنار میزم ایستاده بود. نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش می اندازم. اینم خل شد رفت. نیشخندی زده و از پشت میز بلند می شوم. به خودش می آید.
-میتونم بپرسم چرا تشریف نمی برید؟
سرش را به زیر می اندازد.
-بابت دیشب متاسفم! من در مورد شما بد برداشت کردم.
چشمهایم گرد می شوند. این الان چی گفت؟ عذرخواهی کرد؟ نـــه!
رو به رویش می ایستم که یک قدم عقب می رود. یک تای ابرویم بالا می پرد.
-خب؟
سینی را در دستش میفشارد.
-همین!
یک قدم سمتش برمی دارم. سرم تیر می کشید. اما این بشر عاملش بود. باید انتقام می گرفتم.
متعجب می شود. دستم را بالا اورده و یقه لباسش را با دو انگشت می گیرم. سریع عقب می رود. اهمیت نمی دهم!
-و اگه نبخشم؟
چشمهایش را باز و بسته کرده و نفسش را به سختی به بیرون می دهد.
-مهم نیست!
و به سرعت از کنارم عبور کرده و از اتاق خارج می شود. پوزخندی زده و با حرص به رفتنش خیره می شوم. تا حالا هیچ مردی را انقدر خوددار ندیده بودم. این همه مقاوم ندیده بودم. فلسفه این قلم کار را اصلا نمی فهمیدم. فلسفه محرم نامحرمی را
بسمربمهدیعلیهالسلام 🌻 رمان عاشقانه و جذاب... خانم دکتر بلا که عاشق نیروی خدماتی بیمارستان میشه.. از قضا نیروی خدماتی حسابی بچه مثبته و این خانم دکترم در صدد اذیت و آزار این پسره! کلی اتفاقات طنز و عاشقانه😅😍
166 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد