مثبت_باش ❣

790 عضو

به خیابان اصلی.
دیدن ماشین های مختلفی که از چهار راه می گذشتند، عصبی ام کردند!
لرزش دست هایم تشدید شدند و نفسم به سختی بالا آمد!
پسر بچه ی کوچکی از خیابان عبورمی کرد.
-خانم؟
چشمانش نگران وچهره اش حیرت زده شده بود!
-حالتون خوبه؟
نتوانستم جواب دهم. نفس نداشتم...امابه زور دستم را بالا آوردم.
پسرک دستم را گرفت و از خیابان عبورم داد.
اخم کردم وچشمانم را بستم. نمی خواستم تا آخرعمرم هیچ ماشینی را از نزدیک ببینم!
پسرک دست یخ کرده ام را رها کرد.
چشمان سوخته ام را به زحمت باز کردم.
-دستت...دردنکنه...حالم...خوبه!
پسرک باچشم های کنجکاو ونگرانش چهره ام را می کاوید.
-مطمئنین خوبین؟
لبخندی مطمئن زدم: بله!
بارفتن پسربچه نگاهم را به مطب دوختم و باقدخمیده وارد مجتمع شدم. چه خوب بودکه مطب نازنین اینقدر به من نزدیک بود!
وارد آسانسورشدم وتوی آیینه قدی به خودم خیره شدم.
نیشگونی از گونه های بیرنگم گرفتم و وارد سالن شدم.
دستانم را روی میز گذاشتم.
منشی با آرایشی غلیظ نگاهم کرد.
-چتونه؟ این همه مریض نشستن...
می خواین نیومده برین داخل؟
لبهایم را ترکردم.
-خانم! نازنین وحید دوستم هستن!
-هرچی...مگه وقت...
ازصدای جیغ منشی، نازنین با چشم های نگران از اتاقش بیرون آمد.
-چه خبرتونه؟ این سروصداهاچیه؟
بادیدن نازنین اشک توی چشم هایم حلقه زد و آرام لبخند زدم.
چقدر زیبا شده بود!
ازروی میز به سختی بلند شدم.
گل رز توی دست نازنین روی سرامیک افتاد.
وحشت مهمان چشم های خوش حالتش شد و حیران زیر لب زمزمه کرد:
-ب...باران؟
دستم را به سختی به صندلی بند کردم ونشستم.
هنوز هم آثار کبودی گردن وشکستگی ابرویم مشهود بود.
چون نازنین بابهت نگاهم می کرد.
لبخندی زوری زدم و باانگشتهایم بازی کردم.
-خب...خوش اومدی عزیز دل!

ادامه دارد...

نوشته : Mary,22

1402/05/07 04:24

قسمت دوازدهم
صندلی اش را رو بروی من گذاشت و روی آن نشست.
نگاهی به چهره ی مهربانش انداختم.
طره ای ازموهای لخت خوش رنگش روی گونه اش رها شده بودند...قهوه ای بلوطی...آخ بلوطی!
رنگ موهای خوش حالت بهنام!
-حالت خوبه باران؟
سرم را بالا و پایین کردم.
نه!
خوب نبودم!
-پس چرا داری می لرزی؟
چرا دستات یخن انقدر؟
چرا نمی گی چی شده؟
چیزی برات بیارم؟
لب های خشکم را به زحمت تکان دادم:
-ی...یک...لیوان آب...لطفا...
لبخندی زد و بلندشد.
چقدر در آن لباس ها خانم ترشده بود.
شال آبی نفتی اش را روی سرش مرتب کرد و با یک لیوان یکبارمصرف آب آمد.
لبخندی به مهربانی چشم های گیرا و آرایش شده اش زدم و آب را از او گرفتم.
آرام آب راسر کشیدم.
اماچهره ام جمع شد وبا نفرت زمزمه کردم:
-این چی بود؟ چراشیرینه؟
نازنین خندید و روی صندلی جابه جاشد.
-هنوزهم که هنوزه از آب قند نفرت داری؟
فشارت و تنظیم می کنه...
لبخندی زدم وبه زحمت آب شیرین توی دهانم را پایین فرستادم.
-آره...دستت درد نکنه.
به لبخند قشنگش خیره شدم.
به آن لب های درشت و حجیم صورتی رنگ!
-رنگ به صورتت نداری! خب! تعریف کن!
دوساله ازت بی خبرم...چی شد چی نشد چرا به من سر زدی اصلا؟
چشم هایم را بستم.
انگاربا آن مایع شیرین چندش آور‌، پاهایم قوت گرفتند.
لیوان را روی میز چوبی گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم تا اشک هایم ریزش نکنند!
دستش را روی بازویم حس کردم.
-باران؟ چرامی لرزی؟ هیچ وقت این جوری ندیده بودمت!
اتفاقی افتاده؟
بغضم شکست وبه زور سرم را بلندکردم.
-اگه...مریض هات منتظرن...م...
-شنیدن صدای لرزون دوستم مهم تره!
بازدمی عمیق انجام دادم.
صدایی درسرم طنین انداخت:
" هروقت استرس می گیری یک نفس عمیق بکش و بدترین احتمال ممکن رو در نظر بگیر خواهری! "
با انگشت هایم ریشه شالم را تکه تکه کردم.
-ن...نازنین...بهنام...بهنام...مرد!
دست نازنین روی بازویم شل شد.
-چی؟
به چشمان بهت زده اش خیره شدم.
-من...من کشتمش!
نازنین با دهان نیمه باز به لب هایم زل زده بود.
پیشانی اش را خاراند و دستش را پایین آورد.
برق وحشت توی چشمانش، شگفتی شدید درونش را گواه می داد:
-چ...چی داری می گی؟
خندیدم.
هر چند تلخ!
-کی این اتفاق افتاد؟
یعنی چی کشتیش؟
لبخندی زدم و به اشک هایم اجازه خودنمایی دادم:
-من...قاتل...اونم!
هیچ وقت من رونمی بخشه...اون هیچ وقت من رو...
ازگریه به سکسکه افتادم.
نازنین باحیرت جلوآمد و من فرصت طلب محکم در آغوشش کشیدم.
به شانه هایش بوسه زدم.
عطرش را به درون ریه هایم کشیدم.
زار می زدم و گریه می کردم.
نازنین هنوز هم متحیر بود.
مرا به سختی از خودش جدا کرد ونشاندم روی صندلی.
دستمال کاغذی ای که به سمتم گرفته شد مصادف شدبا

1402/05/07 04:24

لحظه بازشدن در:
-خانم دکترچیزی شده؟
-نه...برو بیرون پریسا...
لطفایک لیوان آبمیوه شیرین هم بیار!
باچشمانم خیسم نگاهش کردم:
-اگه برای من گرفتی من....
-بایدبخوری! حالت داره بدتر می شه!
دستمال را به صورت خیسم کشیدم.
خس خس سینه ام شروع شده بود.
نازنین آبمیوه را تحویل گرفت و با آرامش واخم هایی که انگار هیچ وقت قرار نبود ازهم باز شوند، آن را دستم داد.
بین انگشتان بی حسم فشردمش.
نازنین دستی به موهایش کشید و روبرویم نشست.
-چه جوری؟
آب دهانم راقورت دادم وبا هق هق برایش تعریف کردم.
-چندین ماه کما بودم...
کاش درنمی اومدم ازاین کمای لعنتی! کاش همون جاتموم کرده بودم! کاش...
نازنین دستم را فشرد وبا غم گفت:
-این حرف رونزن دختر!
توکه تقصیری نداشتی!
خب چند لحظه ندیدی...اشکالی داره؟
نمی خواستم تسکینم بدهد!
-خواهش می کنم نگو...
اون می خواست بشینه پشت فرمون...من بهش گفتم بلند شه!
-می تونم درک کنم ازدست دادن برادر چقدر سخته!
خودمم که چهارسالم بود داداش جوونم از اعتیاد شدید اوردوز کرد!
توی جوب پیداش کردیم...
نمی تونی تصورکنی بادیدن اون صورت واون قیافه اش چند بار ترسیدم وجیغ زدم و پشت مادرم قائم شدم!
یک پسربزرگ...پونزده شونزده ساله... بی رحمیه این طوری بمیره!
متوجه نم چشم های زیبایش شدم.
-سخته نازنین...توچهارسالت بوده!
من...من...با بهنام زندگی کردم!
با این پسرنوزده ساله زندگی کردم!
چرا این طوری شد آخه؟!
آرامم کرد.
-مامان بابات چی گفتن؟
-آخ بابام!
یخه...سرده...نمی تونم حس کنم نفرت تو چشماشه یا عشقه...هرچی هست...زیاد قشنگ نیست!

ادامه دارد...

نوشته : Mary,22

1402/05/07 04:24

قسمت سیزدهم
نازنین صورتم را بوسید:
-الهی قربونت برم گریه نکن انقدر!
چشمات عفونت می کنن...
تارمی بینی؟
لبخند زدم واشک هایم را پاک کردم:
-عیب نداره...دیدن این دنیا واسم چه فایده ای داره وقتی...
انگشت سبابه اش روی لبم قرارگرفت:
-هیس! هیچ تقصیری نداشتی باران! هیچوقت فراموش نکن که این یک اتفاق بود!
تلخندی زدم.
سرم را بوسید واز کنارم رفت.
-باران...قول بده به من...

که به دانشگاه سر بزنی ودیگه ازاون فکرهای احمقانه و مسخره کشتن خودت دست برداری و زندگیت رو از نو بسازی!
لبخند زدم‌:
-چقدر خوب آرومم می کنی نازی!
کاشکی من جای آقا سپهر بودم!
لبخند غمباری زد و پشت میزش نشست.
-نازی؟ من افسردم،عصبیم،نگرانم!
ازت...ازت دارو می خوام...
من چمه؟
-باران...نمی تونم ملاحظت و بکنم...
اما باید بگم متاسفانه توی مرحله وخیمی از افسردگی قرار داری...باید دارو بخوری!
-می دونستم خانم روانشناس...
واسه همین اومدم این جا!
-ببین این داروها رو از همین امروز تهیه کن و بخور...خانومم!
بارانم! ...لرزش دست هات و سرگیجت وقتی ماشین و خیابون می بینی یعنی اوضاع خرابه!
توداری از اون حادثه فرار می کنی!
توباید اون اتفاق یا هر چی...اون واقعیت روتوی خودت حل کنی!
خدا عمر دوباره بهت داده عزیزم‌!
لابد هدفی داشته از این کارش عزیزدلم...چرا زندگی رو زهرخودت و بقیه می کنی؟
سرم را انداختم.
حرفی نداشتم.
لب باز کردم از نقشه ام بگویم اماسریع دهانم را بستم. اینجا وقت گفتنش نبود!
-چیزی می خوای بگی؟
بلندشدم:
-نه عزیزم...ممنون! بابت همه چی! بابت اینکه از من سه سال بزرگتری واینقدرمحبت می کنی...
اینقدر واست ارزش دارم که...
تلخند زدم.
لبخند مهربانی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
کیفم رابرداشتم و با احترام توی تیله های خوشرنگ چشمانش زل زدم:
-ممنونم!
-کاری نکردم عشق زندگیم...
فقط یادت نره! تومقصر نبودی!
به لبخندی اکتفا کردم و از مطب بیرون آمدم.
با این که نیم حرف هایش فقط برای امیدواری بود و قبولشان نداشتم اما انرژی ام تجدید شد.
باقدم های محکم از مجتمع خارج شدم.
بینی ام رابالا کشیدم و عینک آفتابی ام را به چشمانم زدم.
صدای کیارش توی گوشم زنگ زد.
همان پی امی که توی تلگرام داده بود!
لبخندی زدم و به سمت چهار راه رفتم.
تاکسی گرفتم.
تا آخر عمر که نمی شد بی ماشین بمانم!
سعی کردم سرم را پایین بندازم و فقط به پاهایم نگاه کنم تا به ماشین ها و خیابانی که زمانی مامن آرامش چشمانم بودند!
سوار شدم و آدرس عجیبی را برای اولین بار بر زبانم جاری کردم:
-شرکت کیارش!
از بس راه دور بود ، داشتم هلاک می شدم. وارد شهرک شدیم و تاکسی پیاده ام کرد.
تاکسی که نه ، دربست بود!
دستمال کاغذی

1402/05/07 04:24

ام را توی کیفم گذاشتم.
وارد سالن شدم و توی آیینه آسانسور موهای به هم ریخته وبیرون زده از شالم رامرتب کردم.
باواردشدن به طبقه سوم‌، سمت میز منشی رفتم.
شرکتی با نمای گرانیتی وجنس تمام دسته مبل هاو اجناس واشیاء چوب خالص گردو.
برعکس شرکت پدرمن که نمایی سفید و مشکی داشت.
منشی زن درحالیکه پوشه های زیادی را زیرو رو می کرد نگاهی به من انداخت.
-سلام خانوم.
من باران اسدی هستم.
امروز باجناب فردین قرار داشتم...
زن نگاهی به صورتم انداخت وبا اکراه شماره گرفت.
دختره ی عقده ای!
-جناب فردین؟ خانم اسدی تشریف آوردن...
صدای گرفته ی کیارش بلندشد و من قلبم لرزید!
-بگین پنج دقیقه منتظر بمونن...
زن گفت:
-چشم جناب مدیر عامل...
به من نگاهی گذرا انداخت و گفت:
-بفرمایید بشینید تا تشریف بیارن!
لبخندی زدم.
دوطرف مانتویم رابه هم چسباندم ونشستم روی ردیف صندلی ها.
پایم راروی پایم انداختم.
از بیکاری آینه ام را درآوردم و به صورتم زل زدم.
رنگم برگشته بود اما لب هایم خشک شده بودند.
دلم نمی خواست کسی که باکیارش قرار داشت، به چشم همه دخترک بی حال و بی رنگ و رویی باشد!
این را از نگاه های منقطع و سریع منشی می فهمیدم.
بلند شدم و پرسیدم:
-ببخشید؟...سرویس بهداشتی کجاست؟
زن منشی لبخندی زد اما از روی اکراه و زور:
-بفرمایید سالن سمت راست.
ممنون آرامی گفتم و روانه سرویس شدم.

ادامه دارد...

نوشته : Mary,22

1402/05/07 04:24

قسمت چهاردهم
توی آیینه به چشم های بی فروغم خیره شدم وچند بار آب به صورتم زدم.
کیفم را بازکردم و داخلش را زیر و رو کردم.
یک رژ رنگ لب پیدا کردم و روی لب هایم کشیدم و لبخند زدم.
خدا را شکر آن قدری جیغ نبود که منشی تعجب کند!
بیرون آمدم وسمت اتاق رفتم.
صدای کیارش هوش از سرم برد...
مثل آن وقت ها که دبیرستانی بودم و از مدرسه دنبالم می آمد، همان موقع که خیلی غیرتی بود!
لبخندی زدم وعطرش را با تمام قوا بلعیدم.
جلورفتم ومودبانه منتظر ماندم.
بارفتن سهامداران، کیارش سمتم برگشت و به صورتم خیره شد.
جلورفتم ودستم را دراز کردم.
-سلام پسرخاله!
دستم را با مهربانی فشرد و گفت:
-بفرمایید...
اتاقی بزرگ با پرده های شیری رنگ و پنجره های بزرگ و قدی...
پشت یکی ازصندلی های میز بزرگ مستطیلی اش نشستم. او هم پشت میز کوچکش نشست.
پرونده به دست آمد و روبرویم قرارگرفت.
دستم را مخفیانه زیرشال روی سینه ام مشت کردم.
چرا دیدن جلال وجبروتش، نفس هایم رابه شماره انداخته بود؟
لبخندی استرسی زدم و نگاهش کردم.
ازجلویم رد شد وبه منشی سفارش دوقهوه تلخ داد.
و باز هم منتظر ماندم.
قلب مریضم می خواست دیواره های سینه ام رابشکافد...
دستان لرزیده ام را این بار مشت کردم و زیر مانتویم بردم.
ازپشت نگاهش کردم.
موهای لخت و بلندش را بالا داده بود وکت وشلوار رسمی شکلاتی رنگی پوشیده بود.
بوی عطر معرکه اش توی فضا پخش شده بود.
سعی کردم ازهمان عطر هم که شده آرامش بگیرم!
-خب....خانوم خانوما....خوبی؟
لبخندی زدم:
-ممنونم کیارش...بد نیستم!
چشم های درشت و گیرایش را به من دوخت و دقیقا روبرویم نشست.
-چه خبرا؟ می ری دانشگاه؟
لبخندی زوری زدم:
-نمی دونم بستگی داره.
پوزخندی زد و درحالی که با دسته ی فنجانش ور می رفت پرسید:
-به چی؟
چندمین قهوه اش بود؟
جواب دادم:
-شاید...اگه حذفم کرده باشن...یعنی خب...نمی دونم!
لبخندی کج زد و یک دستش را پشت صندلی گذاشت.
باهمان ژست مغرور و جدی اش دلم را برده بود.
بندکیفم رالای انگشتانم گرفتم. توی طوسی چشمان زیبایش زل زدم:
-گفتی کارم داری...
دستی دور لبش کشید:
-آره...اما صبر کن یک کوچولو پذیرایی بشیم بعد!
انگشتانم را با اعتمادبه نفسی تصنعی درهم گره زدم:
-نه ممنون من چیزی میل ندارم.
-لرزش دستت که این رو نشون نمی ده!
به دست هایم خیره شدم.
نگاه خیره اش به دستانم بود.
دستانی که بی وقفه می لرزیدند.
لبش منحنی شد.
انگار به نشانه افسوس بالا رفت.
با آن صورت اصلاح شده انگار زیباتر شده بود.
نقشه های پیش رویش را برهم زد.
در بازشد وزن منشی سینی به دست وارد شد.
فنجان های قهوه را روی میز گذاشت و رفت.
کیارش فنجانش را برداشت و به من زل زد.
زیر

1402/05/07 04:24

فنجانی را از زیر فنجان بیرون کشیدم ودسته ی داغ فنجان را لای انگشتان سردم فشردم.
-خب...حرف بزن...به زندگی عادیت برگشتی؟ دیگه خودت روحبس نمی کنی؟ خوبی؟
ازصراحت کلامش حرصی شدم.
پوزخندی عصبی زدم و کمی ازقهوه ام نوشیدم:
-خواستی بیام که فقط همین روبگی؟
لبخندی زد و گفت:
-نه!
صدای نفس نفس هایم را شنید.
ابروهای پرپشت وخوش حالتش را درهم فروبرد و گفت:
-ببینم، حالت خوبه باران؟
لبهای لرزانم را گاز گرفتم.
عرق سرد از روی کمرم شره کرد.
-آره...خوبم!
بلندشد و میز را دور زد. واقعا نگران حالم شده بود‌؟
به چه دلیلی از او حرصی بودم؟
-باران!
قهوه راسرکشیدم.
وجودم گرم شد.
پشت لبم آمد بگویم:
-جانم عزیزم؟
اما خفه خون گرفتم...
-خوبی؟
لبخندی ضعیف گوشه لبم نشاندم:
-بله!
ابرویی بالاداد وپشت میز نشست.
در لحنش خیرخواهی و ترحم موج می زد:
-دخترخاله!
ظاهرا حالت رو بد کردم واز این بابت متاسفم!
حرفم رو زود می زنم و می فرستمت بری که اذیت نشی و...
شاید از این که با منی حالت بد شده؟
چه سئوال مسخره و مزخرفی!
-نه...حرفت رو بزن!
دقیق اجزای چهره ام را کاوید.
-خب...ببخشید که از یادآوری خودخوری و انزوات از بقیه حالت روبد کردم.
می خوام...می خوام زندگی رو دوباره لمس کنی!
این نه اصرار مادرته ونه رو انداختن پدرت!
خودم صلاح دیدم خیلی مودبانه وبا احترام برای کار توی شرکتم دعوتت کنم.
ومنتظر نظرت هستم!
لبخندی زدم.
وجودم سرشار از انرژی شد! دستانم!
دیگر نمی لرزیدند!
نمی دونم چی بگم کیا...راستش خیلی ممنون وخوشحالم کردی اما یک دانشجوی حسابداری چه کاری رومی تونه توی یک شرکت نامدار دارو سازی انجام بده؟
لبخندی زد و به صندلی لم داد.
چقدر از این خنده هایش خوشم می آمد!

ادامه دارد...

نوشته : Mary,22

1402/05/07 04:24

قسمت پانزدهم
شرکت ما نیرو کم داره...تو می تونی مدیرمالی شرکت بشی و توی رشته تحصیلی خودت کار کنی!
یا حتی حسابدار...
حتماکه نباید مهندس یا گیاه شناس باشی!
بااسترس گوشه چشمم را خاراندم:
-دانشگاهم چی؟
لبخندی زد وکمی از قهوه اش چشید.
درآن سکوت دلچسب، فقط نگاهش کردم.
-خب...تو می گی حذفم کردن!
اگرهم حذفت نکرده بودن می تونی واحدهایی برداری توی ساعاتی که شرکت کار نمی کنه!
- خودخواهیه...ولی به نظرت... خسته نمیشم؟
-من هدفم اینه که خسته شی!
باتعجب نگاهش کردم.
شالم افتاد.
فکش منقبض شد و نگاهش خشکید به موهایم!
شال را روی سرم مرتب کردم:
-برای چی؟
-خب...برای این که دیگه وقت نداشته باشی به اون تصادف لعنتی فکرکنی!
عضلات اطراف لبم را تا جایی که ممکن بود کشیدم و بعد کیفم را برداشتم.
ته مانده قهوه ام به من دهن کجی می کرد:
-ممنونم...اماباید فکر کنم.
نمی خوام دردسری برای خودم یاتو درست کنم.
باید از مادر و پدرم بپرسم و بعد بهت جواب می دم.
کیارش قهوه اش را تا آخر سرکشید و بلندشد.
-بسیارخب دردسری نیست...منتظرت می مونم.
بلندشدم وکیفم را به بازویم آویزان کردم.
-بابت همه چی ممنونم کیا!
لبخند دوستانه ای کنج لب سردم نشاندم واز اتاق خارج شدم.
صدای کفش هایم برسکوت سالن خط انداختند و من با سرعت وارد آسانسور شدم.
آخرین تصویری که از او برداشتم، هنگامی بود که به چارچوب دراتاقش تکیه زده بود ودست هایش راروی سینه اش قفل کرده بود و باجدیت رفتنم را تماشا می کرد.
ازشرکت خارج شدم و با اولین تاکسی سریعا خودم را به خانه رساندم.
کفش های پاشنه بلندم را خسته وکوفته رها کردم و دویدم توی اتاقم.
در را باز کردم.
سفیدی رو تختی و بالشت وملحفه، باعث شد لبخندی بزنم.
ساعت را بابا به تعمیرگاه برده بود.
در را باز رها کردم وکلید برق رافشردم.
اتاق همیشه سرد وتاریکم روشن شد.
مادرم پرده ها را شسته بود.
به سمت میز توالت رفتم.
پاهایم درد می کردند.
شیشه عطرم را برداشتم و نگاهش کردم.
کمی به خودم عطر زدم.
همچنین کمی به پوست لطیف مچ دستم پاشیدم و درش را بستم.
دستی به صورتم کشیدم.
صدای کفش های مامان از پشت در آمد.
باملاقه توی چارچوب در ایستاد ولبخندی سراسر محبت و عشق به رویم پاشید:
-سلام عزیزم. برگشتی؟
ناهار می خوری؟
لبخندی به روی فرشته زحمت کش زندگی ام زدم:
-آره فقط بیا با هم بخوریم!
خندید و رفت.
لباسهایم را کندم وتوی کمد انداختم و برای اینکه مانع ازسقوطشان بشوم سریع با کلید درش راقفل کردم.
لباسهای خیس عرقم را با یک تنیک بلند سیاه وسفید و یک شلوار دم پا عوض کردم.
موهایم را باز کردم و از حصار کلیپس درشان آوردم.
روی تخت نشستم و موبایلم را از

1402/05/07 04:24

شارژ بیرون کشیدم.
پی وی کیارش ایست کردم.
دستم را روی اسمش کشیدم و به عکس پروفایلش خیره شدم.
خودش بود با آن ظاهر فریبنده وجذاب که حسابی میان دوستان دیگرش خودنمایی می کرد.
دست لرزانم را روی کیبورد بردم.
وباعشق حروف را لمس کردم:
-سلام کیارش جان من با مادر وپدرم صحبت کردم واونا شرایط کار من روپذیرفتن انشالله برای استخدام خدمت می رسم فقط لطف کن امشب با خاله و شوهرخاله و کیانوش سری به خونمون بزنید که بگی من چه مدارکی رو باید برای کار بیارم ومشغول شم.
ممنونم از الطاف وزحمات عالیت واینکه ظهر بخیر!
اما پی امم را درافت(Draft) کردم ونفرستادم.
ازتلگرام خارج شدم وگوشی راروی میز کنسول رها کردم.
از اتاق بیرون رفتم.
از راهرو هم خارج شدم و از جلوی درب اتاق بهنام به سرعت و با چشمانی بسته عبور کردم.
داروهایی که نازنین تجویز کرده بود را با آب بالا انداختم و پشت میز ناهار نشستم.
مامان با مهربانی و پارچ آب آمد وروی میز گذاشتش و کنارم نشست.
همه چیز آماده بود.
مثل همیشه‌!
لبخندی زدم واز دیدن میز بزرگ و یک جای خالی قلبم تهی شد. چشمانم را فشردم تا اشکی ازشان بیرون نزند:
مامان...چقدر...جای..بهنام...خالیه..خب می...دونی؟ من...
مامان چنان آهی کشید که حس کردم سینه من هم آتش گرفت!
-بخور باران...بگو ببینم چی کارها کردی و کجاها رفتی؟
لبخندی زدم وقاشق پر از برنجم را توی دهانم فرو بردم.
-مثل همیشه! رفتم پیش چند تا از دوستام و درآخر شرکت کیارش!
چشمان مادرم گشاد شد و با تعجب ابرویی بالا داد:
-خب؟
-ازم دعوت کرد توی شرکتش کارکنم!
مامان لیوان نوشابه را دستم داد وباخنده گفت:
-عالیه! به عنوان؟
-مدیرمالی،حسابدار...نمی دونم!
-عالیه! خداخیرش بده...قبول کردی؟
-گفتم باید با مامان بابام مشورت کنم!
ادامه دارد...

نوشته : Mary,22

1402/05/07 04:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام و ارادت بر عزیزای دلم صبح قشنگتون بخیر و شادی
الهی همیشه سلامت و شاداب و مهربون بمونید و حال دل قشنگ و ذهن زیباتون خوب و عالی باشه
?????????

بهترین نسخه از خودت باش


#مثبت_باش ?

1402/05/07 04:25

تلنگر بزنم بهتون؟


یادتونه قرار بود سال جدید همه یک هدفی رو شروع کنیم؟

یکی زبان..یک نفر گواهینامه...
یک نفر مادرخوبی شدن..یک نفر همسر خوبی شدن..
یا اینکه ویژگی های مثبت مون رو افزایش بدیم...؟

اما خیلیا هنوز هیچکاری نکردن....

بهترین نـسخه از تو چه شکلیه ?

بهتـرین نسخه از تو قراره تا کِی بشينه این گوشی رو بگیره دستش و امروز و فردا کنه ??‍♂

فک کردی مثلا اگه امروز با وجود اینکه شرایط مهیاس واسه هدفت تلاش نکردی میشینی فردا تلاش میکنی؟ ?

بهتریـــن نسخه از تـو اگه " همین حالـا " باهات بود چیکار میکرد؟

هنوزم امروز و فردا می‌کرد؟ هنوزم جای تلاش کردن غر میزد؟

پس بجای نمیتونم نمیتونم
..
امسال یک تغییری کن که ته دلت از خودت راضی باشی

#مثبت_باش ?

1402/05/07 04:26

#فن_بیان
قسمت 3

?در جواب تشکر از هدیه چه بگوییم

?مرسی

?من هم از صمیم قلبم متشکرم

?ممنون که دعوتم کردید

?ممنون از محبتتان

?شما لطف دارید

?ممنون از شما

?ما هم از شما ممنونیم

?کاری نکردم که

?قابل شما رو نداره

?انشالله به خوشی استفاده کنی ازش

?انشالله مورد پسندت باشه

?شما بیشتر از این‌ها برای ما عزیزید

?تشکر ازومهمانی شام

ممنون که تشریف اوردید

شما همیشه به ما لطف دارید

نظر لطفتونه

چشماتون قشنگ می‌بینه

شما همیشه برای ما عزیزید

واقعا اگه نمی‌آمدید جاتون خالی بود

قدم رنجه فرمودید

از حضورتون بسیار خرسند شدیم

بیشتر به ما سر بزنید

ما همیشه از حضورتون شاد می‌شویم

تشکر لازم نیست انجام وظیفه بود

نوش جان



#مثبت_باش ?

1402/05/07 06:50

زندگی یکنواخت خوب نیست !

امروز تصمیم بگیر و آدمی بشو
که همیشه آرزوشو داری!

از قدم های کوچیک شروع کن...

#مثبت_باش?

1402/05/07 09:19

چه آرامشی در من است
وقتی با منی
و چه آشوبیده ام
بی تو !
دور نشو
مرا از من نگیر
من حوالی تو بودن را
دوست دارم ...

#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/05/07 17:31

❤️?❤️
?❤️
❤️
#سیاستهای_همسرداری

? هرگز در زمان عصبانیت، عمدا برای آزار دادن همسرتان چیزی نگویید.

? ممکن است فراموش کردن کلمات بی‎رحمانه‎ای که شما گفتید ولی منظوری از آنها نداشتید، برای همسرتان سخت باشد و این کار ممکن است آسیب دائمی به رابطه‎تان بزند.

✅ اگر در نهایت چیزی گفتید که از آن منظوری نداشتید، حتما عذرخواهی کنید.


#مثبت_باش ?
#دلبری

1402/05/07 17:32

دزدی فقط این نیست که از دیوار مردم بالا بری

تو اگه دروغ بگی:
صداقت رو دزدیدی

اگه بدی کنی:
خوبی رو دزدیدی

اگه تهمت بزنی:
آبرو رو دزدیدی

و اگه خیانت کنی:
عشق رو دزدیدی ...

و در کل میشه گفت #انسانیت رو دزدیدی


#مثبت_باش?

1402/05/07 21:28

در این دنیا اگر غم هست

صبوری کن
خدا هم هست...

#مثبت_باش?

1402/05/07 21:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

صبح بخیررررررررررررر ?

#مثبت_باش

1402/05/08 10:39

‌ زیبایی همه چیز نیست❗️

لازم نیست برای زیبا بودن شبیه مدل ها باشید اما همین قدر که به خودتان برسید و همیشه در بهترین وضعیت خود باشید، برای مردها مهم است.

ظرافت و زیبایی در رفتار هم می تواند تاثیر مثبتی روی آن ها بگذارد..!!

#مثبت_باش ?

1402/05/08 10:39

استفاده از کلمات "لطفا، بی‌زحمت و کلمات مودبانه" در بعضی مواقع اشتباه است.

مطمئنا برای خواست های کوچکی مانند «بی زحمت نمکدونو بده یا «لطفا در را ببند» كلمه لطفا از تعارفات معمولی است. روش تند خشنی نیز برای فرمانها وجود دارد «نمکدونو بده» یا «در را ببند».

كلمه لطفا را به این دلیل در مورد کودکانمان به کار می بریم تا روش‌های مودبانه را برای خواست های کوچک به آنها بیاموزیم

بکار بردن «لطفا» برای لحظاتی که آرامش حکمفرماست خوب است. وقتی واقعا آشفته هستیم، اداکردن آرامِ «لطفا» می تواند سبب دردسر باشد. گفتگوی زیر را ملاحظه کنید

مادر: (سعی می کند مؤدب باشد لطفا روی کاناپه نپر.
کودک: (به پریدن ادامه می دهد.) مادر: (بلندتر) لطفا این کارو نکن.
کودک: حرف گوش نمی‌دهد
مادر: (ناگهان کودک را با سیلی میزند) من از تو خواهش کردم، نکردم؟
چه اتفاقی افتاد؟ چرا مادر در عرض چند ثانیه از نزاکت به خشونت رسید؟ واقعیت این است که وقتی شما با کودک اینگونه مودبانه رفتار می کنید و او شما را نادیده می انگارد، عصبانیت با سرعت بیشتری وجودتان را پر می کند و شما به این فکر می افتید که «این بچه چطور در برابر من مقاومت می کند، اونم بعد از اینکه این همه باهاش مؤدب بودم؟ نشونش میدم؟ آره!»

وقتی شما می خواهید کاری بلافاصله انجام شود، بهتر است با قاطعیت و اندکی خشونت آنرا بخواهید نه با خواهش. یک جمله با صدای بلند و لحنی آرام «کاناپه را درست نکردن که روش بپرن» احتمالا پریدن را خیلی زودتر متوقف خواهد کرد. اگر کودک سماجت کند معمولا می توان او را با تکرار محکم "مبل را برای این درست نکردن که تو روش بپری؟" سریعا به عکس العمل واداشت.

?به بچه‌ها گفتن و از بچه‌ها شنیدن


?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/05/08 10:39

ما همش در حال آموزش به بچه هامون هستیم که توی زندگی اصلا ریسک نکنن و همیشه توی عافیت زندگی کنن. کارمند جاهای خوبی بشن و حقوق بگیر باشن!
پول تو جیبی دادن به بچه ها عادتیه که ذاتا بچه ها رو غیر مستقل و حقوق بگیر بار میاره
مواجب بگیری،مخالف روحیه کارآفرینیه.
راه حل مناسب: پول تو جیبی بچه ها مشروط بشه به کمکی که به خونواده میکنن و ارزشی که برای خونواده ایجاد میکنن. یاد بگیرن که در صورت کمک به خونواده و انجام یک کار خلاقانه و خوب میتونن پول توجیبی های متغیر بگیرن.

هم خلاقیتشون پروش پیدا میکنه و هم حقوق بگیر و مواجب بگیر نمیشن.
هر شب براشون قصه نخونید. 4 شب شما قصه بخونید و 3 شب بخواید اونا برای شما قصه بگن. کارآفرین باید بتونه سناریو ایجاد کنه و دیگران رو تحت تاثیر قرار بده.

_بچه ها رو تشویق کنید جلوی دوستاشون راجع به اسباب بازیهاشون و بازی هایی که بلدن سخنرانی کنن. بهشون یاد بدید که روی بقیه تاثیر بذارن و دوستاشون رو با خودشون همراه و هم نظر کنن.
اگه جایی مثلا توی رستورانی میرید و خدمات نامناسبی میگیرید به بچه ها یاد بدید که خدمات نامناسب رو تشخیص بدن و بتونن انتقاد کنن.
#کامرون_هرولد



?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/05/08 10:39

هیچ وقت به کودک احساس گناه ندهید

ما اجازه نداریم اشتباه های ساده و تجربه های ارزشمند کودک را تا حد گناه بزرگ کنیم.

اگر کودک اشتباهی کرد این احساس که کار او غیرقابل بخشش و یا جبران است در او ایجاد نکنید.

بیان جمله هایی مانند "خدا تو رو نمی بخشه"، " به بهشت نمیری"، "دل مامان را شکستی"، "بابا دیگه تو رو دوس نداره" و ... موجب می شود تا کودک احساس گناهکاری کند.

بهتر است کار کودک را توصیف کنیم و احساس خودمان را بیان کنیم و راهنمای عملی او برای روش درست باشیم.
#مثبت_باش?

1402/05/08 11:04

به کودک خود صادقانه بگویید که چگونه رفتار او بر شما تأثیر می گذارد و باعث می شود احساسات خاص خود را در احساسات شما ببیند.

علاوه بر این ، اگر جملات را با «من» شروع می کنید ، به کودک شما اجازه می دهد همه چیز را از نظر شما ببیند و نظر شما برایش اهمیت پیدا خواهد کرد.

#مثبت_باش?

1402/05/08 11:04

#فن_بیان
قسمت 3
دقت کنید هیچ کلمه ای که بار منفی داشته باشد استفاده نمی‌کنیم

?احوالپرسی

حال‌تان خوب است؟

خوش می‌گذرد؟

وضعیت کار چه‌طور است؟

مشغول به چه کاری هستید؟

اوضاع و احوال‌تان خوب است؟

خوش احوالید؟

سلام؟خوبید؟ خانواده‌تان خوب هستند؟

از دیدن‌تان بسیار خوشحالم

چقدر دلم می‌خواست شما را ملاقات کنم؟

خوشحالم که شما را از نزدیک می‌بینم

خوشحالم که شما را از نزدیک می‌بینم

چه خبر؟ همه چیز مرتب است؟

در سلامت به سر می‌برید؟

آخر هفته خوبی داشتید؟

تعطیلات خوبی داشتید؟

امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید

خیلی وقت بود که شما را ملاقات نکرده بودم، از دیدار مجدد شما بسیار خرسندم

همه چیز بر وفق مراد است؟

امروز همه چیز خوب پیش رفت؟

من تا حالا شما را این‌جا ندیده بودم. به تازگی به این‌ جا آمده‌اید؟

از دیدن شما خوشحالم. تمام اعضای گروه را می‌شناسید؟

امروز بسیار برازنده شده ‌اید

از این که به گروه ما ملحق شدید بسیار خوشحالم

امیدوارم بتوانیم همکاری خوبی با یک ‌دیگر داشته باشیم

در فکر شما بودم، چه تصادفی!

بیماری‌تان بهبود یافت؟خوشحالم که شما را در سلامتی کامل می‌بینم

ملاقات با شما مایه خرسندی من است

#مثبت_باش ?

1402/05/08 15:23

بعضی چیزها در جهان خیلی مهم تر از دارایی هستند
یکی از آنها توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است....

#مثبت_باش?

1402/05/08 17:47