790 عضو
کوفته ام ، چشمهایم روی هم افتاد وبه بیهوشی عمیقی فرورفتم.
چشم های دردناکم رابازکردم.
دردوحشتناکی چشمانم رابه سیاهی دعوت کرد.
سر باند پیچی شده و سنگینم راروی بالشت نرم وسفید زیر سرم جابجاکردم.اولین چیزی که تار و نا واضح دیدم، سقف سفید ومانیتور پیشرفته ضربان قلبم بود.سرم وحشتناک دردمی کرد.
احساس میکردم وزنه ای صدکیلویی شده است که بایدبانهایت قدرت شاید بتوان تکانش داد!
دستهای لرزانم را بالا آوردم و به سرم کشیدم.
ضخامت باند وتوری که روی موهایم را پوشانده بود، نمایانگر فاجعه ای بود که سعی داشتم به یادش نیاورم!
روسری ام باز وآزاد بودو...
چشم هایم سخت می سوختند. به زحمت چند بار پلک زدم تابتوانم ببینم.
تارمی دیدم.سرم گیج می رفت.
درد اجزای صورتم را اسیرخودکرده بود.
علاوه برسرم،ابرویم هم شکسته بود.این را از لمس چندش آور زخمش با انگشتم فهمیدم.
لبهایم خشک شده بودند.سینه ام تیرمی کشید وآب دهانم رانمی توانستم حتی قورت بدهم.
حرارتی عجیب بدنم را تحرک بخشید.
چیزی یادم می آمد؟
من که بودم؟
باران اسدی!؟
دارای پدرومادرم...پدرومادری که شدیدا عاشق هم بودند!
صورت پدرم رابه یاد آوردم...
موهای لخت جوگندمی ای داشت که جذاب تر نشانش می داد امالب های کشیده وحجیمش دقیقا شکل لبهای چاک خورده ی من بود!
مادرم...مادرم...مادرم...آه! مادرم!
صورتی مهربان و پوستی گندمگون...
دخترعمویم،دوستانم،خاله ام و...
همه رابه یادآوردم.
اما انگار کسی را به یاد نمی آوردم!
کسی که با تمام اجزای بدنم و تک تک سلول هایم دوستش داشتم!
کسی که از نبودش ، خلا روحم عمیق تر می شد و حسابی می سوزاندم!
به مغزم فشارآوردم...کلافه نفس گرفتم.
قفسه سینه ام درد گرفت،به طوری که دردبی سابقه اش تمام بدنم رافرا گرفت.
پاهایم یخ کرده می لرزیدند.
من...من...من بیمارستان بودم؟!
ملحفه ی آبی رنگ را لای انگشتان بی حسم مشت کردم...
که بود آن کسی که هر چه فکر می کردم یادش نمی آوردم؟
کم کم صداها واضح تر شدند وحالم بهتر شد...
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت سوم
نیم خیز شدم.
صدای استخوان هایم بلند شد و...
چرا همه اجزای اتاق می چرخید؟
با درماندگی به دیوارها زل زدم.
باران اسدی؟کجایی؟
برایت چه پیش آمده ؟
نمیدانستم!
هرچه به ذهن خالی ام فشار آوردم یادم نیامد امابه مشامم می رسید فاجعه ای وحشتناک روبرویم اتفاق افتاده بود!
اخم کردم وباخستگی چشم هایم رابستم.
بابستن چشم هایم،صدای جیغ ترسناکی توی گوشم پیچید که هماهنگ باصدای قوی رعد وناله ی پسری جوان شد!
چشم هایم سریع بازشدند و ازته دل،فریادی برآوردم!
یادم آمد...به خدایادم آمد!
برادرجوان وشوخ طبعم ، با آن زیبایی خیره کننده اش!
آن پسرک آقاومعصوم!
همان درسخوان دبیرستان!برادرنوزده ساله ام،بهنام!
جیغ،جیغ من بود اماناله، ناله ی او!
باصدای فریادم،دراتاق بازشد وسایه هایی باعجله واردشدند.
نمی توانستم ببینمشان!
آدم هایی نگران که هرکدامشان روی من خم شده بودند و مشغول انجام کاری بودند.شایدداشتند نبضم راچک می کردند!
شایدهم...
تنگی نفس وتیرکشیدن قلبم هم به دردهایم اضافه شد!
نفسم رفت ودست وپا زدم ...صدای جیغم درآن شب وحشتناک بارانی،باز در مغزم اکوشد!
بهنام! برادرم!
من پشت رل نشسته بودم!
سوزش لنزسبزچشمانم،باران شدید،موزیک دیوونه وار،عروسی مهسا،بهنام که داشت فریاد می زد تا نگهدارم و حداقل صدای سیستم راکم کنم!
فیلمی کوتاه اما وحشتناک توی مغزم پخش شد و همه را باچشم های کبودم دیدم!
برادرم کجابود؟مادرم؟پدرم؟چندروزگذشته بود؟میتوانستم بروم حداقل به بقیه ی عروسی برسم یا نه؟
نفس نفس زنان،توی ذهنم به سئوالاتم پاسخ می دادم.
باید بلند می شدم!
جزاین تنگی نفس لعنتی ودرد قلب بیمارم،
که همیشه بامن بود،خوب بودم!بایدبلندمی شدم!
بایدمی رفتم مهسا را در لباس عروسی ببینم!
بایدآرایشش،مدل موهای زیتونی اش،دلبری هاورقصهای آموزشی اش رامی دیدم!
بهنام؟
کجایی؟
بیاآن کت مشکی خوش دوختت رابپوش!
نمیایی برویم به ادامه عروسی خواهرم برسیم؟
بهنام من،برادرمن،جوان من!
نفسم...نفسم بالا نمی آمد چرا؟
نفسم رفت وتصمیم برگشتن نداشت...
قطره ای شفاف از گوشه چشمم سقوط کردروی بالشت...
نمی دانستم چگونه با آن حال خراب وموقع دیدن اجل،توانستم گریه کنم؟
شاید هم از فشارچشم های سوخته ودردناکم بود!
اسم خداتوی ذهنم درخشید...
نه نمی خواستم بمیرم!
چرابایدبمیرم؟
من که خوب بودم...تابوده همین بوده!
همین دردلعنتی قلب وتنگی نفس!
از نوجوانی تاکنون باید برایم عادی شده باشد!
چراباید دردساده ای که باچند زیر زبانی از بین می رفت به خاکم می سپرد؟
خدایا باید زنده می ماندم...خدایا...خدایا نمی خواستم بمیرم...خدایا زنده می
ماندم...
بااحساس سوزش دستم چشمان خسته ام را باز کردم.
این بار واقعا مغزم تهی بود...گلویم می سوخت و سینه ام به خس خس افتاده بود.
آنقدربی رمق بودم که نمی توانستم یک کلمه بگویم: آب!
بافت های گلویم به هم تنیده شده بودند.
من چه کرده بودم؟
بی حال سر پر از صدایم را تکان دادم.
چشمانم سیاهی می رفتند!
صداها آنقدرها هم واضح نبودند اما وقتی انگشتانم را به زحمت حرکت دادم،صدای مادر و خاله ام بلند شد:
-وای...
صدای زن جوانی که نمی شناختمش با مهربانی توی مغز سرم پیچید:
-بفرمایید خانم اسدی!
اینم دخترتون صحیح وسالم!چشم هاش روباز کرد!
می بینید؟
لبهایم را به هم زدم.
ازبوی عرق تنم چندشم شد.
اخم کردم وسرم را جابجا کردم.
سینه ام هنوز درد داشت...
چشمان تارم،خوب نمی دیدند اما نه آنقدری که چهره خیس از اشک مادرم را در تاریکی تشخیص ندهند!
-باران مامان...به هوش اومدی دخترکم؟
من رومی شناسی گلم؟
پوزخند آرامی زدم.
مگرمی شد فرشته زندگیم را ازیاد برده باشم؟
-م...ما...م...
-هیچی نگو عزیز مامان...فقط نگاه کن توچشم هام دخترم...
توکشتی مارو که!
می دونی چقدر برات نذر و نیاز کردم بارانم؟
چشمانم را بستم.چقدر این پلک های متورمم دردمی کردند!
بابات بیرونه دخترم...خوبی؟جاییت درد نمیکنه؟ به چیزی احتیاج نداری؟
بگم پرستاربیاد؟
-نه...
ناگهان مادرم زد زیر گریه.
بانوک روسری مشکی ساده اش اشکهایش را از زیر پلک هایش پاک کرد و باغم گفت:
-می دونی چند ماهه اسیرتیم؟
اسیر دوا دکترتیم دخترکم؟میدونی لحظه ای که ضربانت رفت ودکترها ریختن تواتاقت چقدر سخت گذشت بهمون؟
کاش بودی و می دیدی تا چه حد داشتم جیغ وشیون می کردم مامانم!
حرفی نزدم.
چه حرفی داشتم بزنم؟
فقط می دانستم خیلی گذشته ازآن شب...آن شب؟!
مثل برق نیم خیز شدم.
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت چهارم
سروسینه ام شدیدا به هم پیچیده شدند.
پلک های داغم را بهم فشردم از درد ولی اهمیتی ندادم:
-به...نام...کجا...است....
گلویم آتش گرفت.
مامان هول کرد!
بلند شد وبا دست های چروکیده اما گرمش مرا خواباند.
چراسر تا پا سیاه پوشیده بود؟
مانتوی تنگش هم سیاه طرحدار بود!
روسری سیاه ، مانتو سیاه!
یادم می آیدتاوقتی بوده رنگ سپید می پوشید وبا عطرهای رنگاوارنگ خودش را زیبا و جوان جلوه می داد...چرا حالا صورتش این قدر لاغر و بی رنگ شده بود؟
اخم کردم.
درد امانم را برید. بی محابا داد کشیدم:ب...بهن...نا...مم...آخ!
مامان با وحشت موهایم را نوازش کرد:
-به جون مامان خوبه حالش...
توروخدا آروم باش دخترکم تازه ازکما در اومدی...نمی خوام حرص بخوری...بهنام خونه است...حالش ازمن وتو هم بهتره!
خیالم اما راحت نشد.
نفسم را به سختی از آن سینه تنگ عبور دادم:
-زنگ...ب...بزن...بی...یاد...ای...نجا
مامان بادست های لرزانش ملحفه را تا گردنم بالا کشید و موبایلش را برداشت.
چشم های همیشه آرایش شده اش،
این بار بی آرایش ومات بودند!
مثل حس شاد توی نگاهش،که فروغ همیشگی را نداشت!
صورتش لاغر و رنگش پریده بود اماهنوز از زیبایی اش کم نشده بود.
دست هایش ولی...
چرادست های سفید و ناز مادر من،این قدر چروکیده وزرد شده بودند؟
بی رمق تر از آن بودم که فکرکنم...
بی حال بودم...خوابم می آمد!
لبم ترک داشت،توی این چند ماه آزگار تغذیه ام فقط سرم بود و بس!
راست می گفت...با آن تصادف لعنتی ماشین وبرخوردش درآن شب بارانی به گاردریل،
شکستن سرو تشدید بیماری قلبی ام و... بهنام من سالم بود؟
باید به چشم می دیدم!
-زنگ...ب...زن...
مادرم شماره گرفت و گوشی راکنار گوشش فشرد.
چشمهای تهی اش پر و خالی می شدند:
-الوسلام پسرم...خواهرت به هوش اومده...پاشو بیا این جا...
باقطع کردنش،رنگ ازرخسارم پرید.
چون مامان با استرس دست های سردتر از یخم رافشرد وپرستار را صدا زد.
عمویم در را باز کرد و داخل شد.
او...اوهم مشکی پوشیده بود!
باواردشدنش به اتاق،عطرمشابه پدرم توی فضا پیچید و کمی هم که شده ، آرامش به قلب بی قرار و ناآرامم هدیه کرد.
-خان عمو شما یک چیزی بهش بگو!
منتظربهنامه...اون بچه درس ومشق داره!
نمی تونه هی ول کنه بیاد!
چشمهای پر از اشکم را بستم.
قطرات اشکم از چشم هایم به پایین فرو چکیدند.
دلم برای عطر تنش،
آن هیبت مردانه ای که همیشه کودکانه خطابش می کردم،
آن قد و بالا و آن چشمان وموهای بلوطی خوشرنگ ، تنگ شده بود.
اگر در آغوشش می فشردم ، زود خوب می شدم!
-ما...مان...به..بهن...بهنام...
مامان دستم راگرفت.
داشت گریه می کرد:
-خوب می شی...می بینیش!
راضی نشدم.
خسته وسرگردان پرسیدم:به...نام!
-حالش
خوبه مادر...خیلیم خوبه!
تو فکر این باش که زود بهتر شی از رو این تخت لعنتی بلند شی!
بی رمق تر از قبل التماسش کردم:
-را...راست...بگو...
مامان ساکت شد و فقط به عمق چشم های اندوهناکم زل زد.
-استراحت کن می گم بیاد!
چشم هایم رابه زور باز نگهداشته بودم ولی تلاش هایم بی فایده بود!
بااین داروهای امروزی ومسکن های قوی که فیل را ازکار می انداخت ، تمام انرژی و توانم تحلیل رفته بود.
ازطرفی می خواستماز سلامتی کامل برادر جوان کوچکترم با خبر شوم واطمینان پیدا کنم ، از طرفی هم داشتم از خستگی جان می دادم!
پلک های خسته ام روی هم افتادند ومامان صورتم را نوازش کرد.
عرق سرد کرده بودم چون روی پیشانیم ، داغی دست مادرم حس می شد.
بهنام واقعاسالم بود؟پس...
چرا همه مشکی پوشیده بودند؟
راستی عروسی مهسا چه شد؟داماد به عروس خوشگل ما می آمد؟
خواهرکم چندماه بود که سر خانه و زندگی اش رفته بود؟
تلخند زدم.
ملحفه را به زحمت تابالای سرم کشیدم.
میخواستم تهی شوم از همه چیز!
-یک ماه و نیمه که تو کمایی دخترکم...کل دنیا رو نذرت کردم واسه آقا...تا یک باردیگه تو اون چشم های عسلی نازت خیره بشم ونگاهت کنم!
چرا نگاهت رو از من می گیری؟
طاقت نیاوردم.
اشکم سرازیر شد.
حالم از هر دو نظر جسمی و روحی افتضاح بود.
گلویم خشک بود و اندامم توان کوچک ترین حرکتی را نداشت.
بی رمق تر از قبل سکوت کردم.
فضای اتاق تاریک شد و بعد دست مادرمهربانی را حس کردم که زیر ملحفه به انگشتانم،گرمای آرامش بخشی بخشید!
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت پنجم
بارانی...بخدا بهنام خوبه...الان اینجا نیست...میگم زودتر بیاد!خب؟ باشه؟
می دونی چند هفته است تو کمایی؟
تازه سه روزه از کما اومدی بیرون.
حرص وعصبانیت واست سمه...
واسه قلبت!
پا شدی ترخیصت کردیم مفصل درمورد تصادف اون شب و بهنام حرف می زنیم.
باشه مامانی؟
-چش....م...
باشنیدن اسم تصادف،تنگی نفس وگرفتگی عروقم،خدارا از ته قلب شکرکردم.
ممنون ممنون خدای بزرگ!
توانستم زنده بمانم!
می توانم می توانم می توانم!خدا اگرکمکم نمی کرد نمی شد!
لابد الآن کنار مامان بزرگ و بابا بزرگ بودم!
سینه ام باز هم تیر می کشید.
نفسی گرفتم وملحفه را برداشتم.
مادرم توی اتاق دلگیر و مسکوت نبود.
همه جاسیاه بودوتاریک عین یک سالن یخ زده!
سردم شد ، پتورا به زحمت روی ملحفه ام انداختم.
بازویم هم باند داشت.کی ازشر این سیم هایی که به تنم وصل بودند خلاص می شدم؟
نمی دانم!
گناه من چه بود که آنژین قفسه صدری داشتم؟
گناهم چه بود باید شب عروسی عشق ترین خواهر دنیا تصادف می کردم؟
گناه بهنام جوان و رعنایم چه بود؟
دلم رضا نبود...او نبود!
نکند مثل خودم به کما رفته بود؟
بی هوشی قدرت فکر و اندیشه ام را از من گرفت...آری!
خوابم برد...
خیلی آرام اماپر از تشویش واسترس...
پر از وحشت...
پر از سیاهی وتاریکی و کابوس!
من چه کرده بودم؟
با خودم وبرادر جوانم!؟
واقعا بهنام کجا بود؟
بعد از چند هفته ، تازه توانسته بودم باند دستم را باز کنم.
به زور پرستار و مامان همیشه مهربانم،
چند قدمی با پاهای خشک شده وسختم راه می رفتم.
درد زیادی که تحمل شدنی نبود،
درد نبود بهنام بود.
هرشب گریه می کردم.
دروغ می گفتند...بهنام نبود!
مگرمی شد اینقدر بی رحم باشد که یک روز ، ملاقات خواهرش نیاید؟
جلوی آیینه ایستادم.
باهمه قهربودم.
حتی مادر زیبا و جوانم که درعرض چندماه مثل گل پژمرده شده بود.
اخمی کردم و ابروهای پرپشتم را توی هم بردم.
از این حرکات،شکستگی بالای ابرویم تیرکشید و بیشتر اخم هایم را در هم برد.
چشمانم متورم وسرخ و پلک هایم کبود بودند.
موهای بیرون زده از شال سیاهم رابا دو انگشت داخل کردم ومواظب بودم به باند سرم کوچکترین اشاره ای نشود!
لباسهایم را آهسته پوشیدم و ساکم را برداشتم.
-بده مامان...
صورتم را برگرداندم.
-دخترم لج نکن...ساکت رو بده بابات ببره...
کفش هایم را پوشیدم.
قطره اشک مادرم روی گونه اش نشست:
-چرا این طوری می کنی آخه با من؟
عصبی پوزخندزدم:
-از پسرت ناراحتم که نمیاد یک سر کوچولو به خواهرش بزنه و درس رو بهونه کرده!
باتضرع روبرویش زانوزدم.
کمرم سوخت! تمام تنم کوفته بود!
-مامان!
التماست می کنم به من دروغ نگو...بگوچه بلایی سرش اومده؟سرش
شکسته؟
-هیچی دخترم...
بغض کرد.
نگاه بی فروغش را به در دوخت وبلند شد:
-بابات الان می رسه بجنب بریم!
با تلخندی ساکم را روی دوشم انداختم و آهسته به کمک درودیوار به راهرو رفتم.
آخرش جوابم را نداد!
بابا کنار پذیرش ایستاده بود وبه دیوار تکیه زده بود.
با دیدن من چشم های سرخش را بازکرد وجلو آمد.
ساکم را از بین انگشتان به هم قفل شده ام بیرون کشید ودستان بی جان وسردم را گرفت.
ساکت و بی احساس،فقط نگاهم کرد!
ازحس توی چشم هایش،قلبم فرو ریخت وترسیدم.
-چیه؟
-هیچی...
با رفتن بابا،قدم هایم کند شدند.
خسته شدم و نشستم.
مادر از اتاق بیرون آمد و فرم ترخیص را تحویل داد.
لبخندغمباری برلب نشاند و گفت:
-بریم...
بلند شدم وکنارش راه افتادم.
کمرم را گرفت وبه زحمت تا در رساندم.
سرم گیج می رفت...
می توانستم درد شدید چشمانم را تاب بیاورم چون چند ماهی بود عینک نزده بودم!
اماتحمل درد وحشتناک دوری بهنام ممکن نبود!
به خانه رسیدیم.
با بوق بابا، سرایدار دوید ودر را باز کرد.
غم و سردی از چشم های بابا
می بارید.
وارد شدیم و در بسته شد.
به سختی پیاده شدم و به کمک مامان،
از محوطه جلوی فضای سبز گذشتم.
خودم را آرام به ساختمان رساندم و وارد شدم.
مشامم پر شد از بوی سوختگی!
به خانه نگاه انداختم.
جای چسب و میخ روی دیوارها بود.
به سختی پاهایم را حرکت دادم وخودم را به آشپزخانه رساندم.
در کابینت را باز کردم واز دیدن شمع های کوچک وربان های سیاه ، نفسم تنگ شد!
سطل را جلو کشیدم.
روی زمین زانو زدم ومحتویات سطل را بیرون ریختم.
مامان رسید ولی دیر!
نفس نفس زنان واندوهگین جلوآمد:
-بذار واست توضیح بدم چی شده...
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
?ورزش صبحگاهی باعث ميشه3 برابر بيشتر چربی بسوزانید
همچنین باعث ميشه بدن از چربیها برای انرژی استفاده کند،زیرا بدن شما در خواب قند خودرا استفاده كرده است❗
بدون
صبحتون بخیر ?????????
#مثبت_باش ?
استفاده از کلمات "لطفا، بیزحمت و کلمات مودبانه" در بعضی مواقع اشتباه است.
مطمئنا برای خواست های کوچکی مانند «بی زحمت نمکدونو بده یا «لطفا در را ببند» كلمه لطفا از تعارفات معمولی است. روش تند خشنی نیز برای فرمانها وجود دارد «نمکدونو بده» یا «در را ببند».
كلمه لطفا را به این دلیل در مورد کودکانمان به کار می بریم تا روشهای مودبانه را برای خواست های کوچک به آنها بیاموزیم
بکار بردن «لطفا» برای لحظاتی که آرامش حکمفرماست خوب است. وقتی واقعا آشفته هستیم، اداکردن آرامِ «لطفا» می تواند سبب دردسر باشد. گفتگوی زیر را ملاحظه کنید
مادر: (سعی می کند مؤدب باشد لطفا روی کاناپه نپر.
کودک: (به پریدن ادامه می دهد.) مادر: (بلندتر) لطفا این کارو نکن.
کودک: حرف گوش نمیدهد
مادر: (ناگهان کودک را با سیلی میزند) من از تو خواهش کردم، نکردم؟
چه اتفاقی افتاد؟ چرا مادر در عرض چند ثانیه از نزاکت به خشونت رسید؟ واقعیت این است که وقتی شما با کودک اینگونه مودبانه رفتار می کنید و او شما را نادیده می انگارد، عصبانیت با سرعت بیشتری وجودتان را پر می کند و شما به این فکر می افتید که «این بچه چطور در برابر من مقاومت می کند، اونم بعد از اینکه این همه باهاش مؤدب بودم؟ نشونش میدم؟ آره!»
وقتی شما می خواهید کاری بلافاصله انجام شود، بهتر است با قاطعیت و اندکی خشونت آنرا بخواهید نه با خواهش. یک جمله با صدای بلند و لحنی آرام «کاناپه را درست نکردن که روش بپرن» احتمالا پریدن را خیلی زودتر متوقف خواهد کرد. اگر کودک سماجت کند معمولا می توان او را با تکرار محکم "مبل را برای این درست نکردن که تو روش بپری؟" سریعا به عکس العمل واداشت.
?به بچهها گفتن و از بچهها شنیدن
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
چه کتابی برای فرزندمون بخونیم؟؟؟
در کتابخوانی، افق فکری کودکان گسترش پیدا میکنه.
کتاب خوندن، توجه و تمرکز کودک رو زیاد میکنه ،دایره واژگانشون رو افزایش میده و یادگیری علوم ،دیکته و روان خوانی را تسهیل میکنه.
همچنین خوندن کتاب با صدای بلند ، به رشد اعتماد به نفس ،قدرت گویای ،تخیل و ارتباط اجتماعی کودک کمک میکنه.
نو پایی
کودک عاشق اینکه به حالت صدا ها و آهنگ کلام شما در حالی که روی پایه شما نشسته، گوش بده.
اگر به حیوان، ماشین ، بچه و....... توجه میکنه، در همان مورد که کتاب تهیه کنین.
قبل خواب براش به مدت 5 دقیقه کتاب بخونین ،تا زمانی که حوصله داره.بچه ها در 2 سالگی به کتابهای تماماً تصویری با مقوا های کلفت یا پارچهای که اشیا و حیوانات داره، علاقه دارن
3 سالگی تا پیش دبستانی
بچه ها در این سن کتاب های قصه پرتحرک، شاد و خنده دار دوست دارن. کتاب های کارتی یا اشعار موزون و داستانهایی از زندگی روزمره و حیوانات میتونه مناسب باشه.
آداب اجتماعی و ارتباطی ،نظم و مسئولیت پذیری را میتوان با داستان های نیمه تمام، آموزش داد.
کودکان 6 تا 10
قدرت تخیل کودک در 6 تا 9 سالگی پیشرفت میکنه و میتونه خیال و واقعیت را از هم تمیز بده، قصه های پریان، داستان های پهلوانان افسانه ها ،شخصیت های عجیب و غریب یا متفاوت و غیر معمول ،علاقه نشان میده .دایره المعارف تصویری بسیار جذاب و کلی دانش بچه ها را بالا می بره.
ده تا دوازده سالگی
کودکان به سمت مواردی گرایش دارند که امکان تجرب آنها در محیط زندگی شان وجود نداره. کتاب هایی مثل "ماجرای رابینسون" و "هری پاتر" و...... که کودک را به سرزمینی دور و ناشناخته میبره ،همچنین قصه های واقعی که دارای شخصیت مثبت و پویا هستن ،براشون جذابه.
فرزند شما چه کتابی یا داستانی و دوست داره؟
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
ما همش در حال آموزش به بچه هامون هستیم که توی زندگی اصلا ریسک نکنن و همیشه توی عافیت زندگی کنن. کارمند جاهای خوبی بشن و حقوق بگیر باشن!
پول تو جیبی دادن به بچه ها عادتیه که ذاتا بچه ها رو غیر مستقل و حقوق بگیر بار میاره
مواجب بگیری،مخالف روحیه کارآفرینیه.
راه حل مناسب: پول تو جیبی بچه ها مشروط بشه به کمکی که به خونواده میکنن و ارزشی که برای خونواده ایجاد میکنن. یاد بگیرن که در صورت کمک به خونواده و انجام یک کار خلاقانه و خوب میتونن پول توجیبی های متغیر بگیرن.
هم خلاقیتشون پروش پیدا میکنه و هم حقوق بگیر و مواجب بگیر نمیشن.
هر شب براشون قصه نخونید. 4 شب شما قصه بخونید و 3 شب بخواید اونا برای شما قصه بگن. کارآفرین باید بتونه سناریو ایجاد کنه و دیگران رو تحت تاثیر قرار بده.
_بچه ها رو تشویق کنید جلوی دوستاشون راجع به اسباب بازیهاشون و بازی هایی که بلدن سخنرانی کنن. بهشون یاد بدید که روی بقیه تاثیر بذارن و دوستاشون رو با خودشون همراه و هم نظر کنن.
اگه جایی مثلا توی رستورانی میرید و خدمات نامناسبی میگیرید به بچه ها یاد بدید که خدمات نامناسب رو تشخیص بدن و بتونن انتقاد کنن.
#کامرون_هرولد
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
قسمت ششم
دستم را بالا آوردم وساکت شد.
چشم های وحشتزده ام روی عکسهای پاره شده ی بهنام دودو می زدند!
چشم هایم گرد شدند.
حرارت گرفتم.
حس کسی را داشتم که قلبش را میان انگشتان کسانی می گرفتند و می فشردند!
گلویم سوخت و نفسم رفت...
تصاویر را کنار هم چیدم!
لباس های سیاه مادر ، نگاه نفرت انگیز و سرد بابا،جای میخ پارچه های سیاه نصب شده به دیوار خانه ، ربان های براق و مشکی پاره شده ، عکس های ریز ریزشده بهنام وشمع های سیاه و کوچک!
رمقی برایم نمانده بود امابلند شدم.
چرخی خوردم ودستم را به دیوار گرفتم.
سرم دردمی کرد ، قلبم درد می کرد ، اشکم می چکید...
چه کسی جای من بود تا درک کند برادرکشی چه سخت است؟
آرام آرام وارد سالن شدم.
بابا بلند صدایم کرد و مامان دوید تازیر بازویم را بگیرد اما من جلورفتم...متوقف نشدم...
نیروی عشق نگذاشت زمین بخورم
با آن پاهای بی رمق جلو رفتم و از زیر میزمان ، زیباترین قاب عکس را در آوردم ، زیباترین عکسی که در آن ، زیباترین و بهترین برادر دنیا می خندید!
ردیف دندانهای سفیدش برق می زدند و موهای بلوطی خوش حالتش روی پیشانی بلندش ریخته شده بودند.
می خندید و لب های سرخ وخوشرنگش دندانهایش را قاب گرفته بودند.
ازتوی چشم های شادش ، امید را می دیدم.
آرزو ها داشت...آرزوها!
قلبم لرزید!
نه ازدیدن صورت قرص ماه برادرجوانم ، بلکه ازدیدن ربان سیاه گوشه تصویر...
دیگر توانم تمام شد وبا سر زمین خوردم.
سینه ام منقبض شد و قطره اشک هایم روی قاب چکیدند.
مغزم سوت می کشید اما از پشت نگاه تارم ، اشک های مامان را می دیدم!
عطربهنام توی مشامم پر شد و تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام!
من برادرجوانم را با ندانم کاری وخودخواهی توی آن تصادف لعنتی از دست دادم!
من نتوانستم مهسا را توی لباس سپید و آرایش زیبایش ببینم!
من نتوانستم!
برادرم! یعنی لباس ها و کت وشلوارهایش هنوز توی کمد دیواری اش ردیف بودند؟
یعنی هنوز از عطر دی وان دولچه استفاده می کرد؟
یعنی ازعطر دلچسبش توی اتاق کمی مانده بود تا به خود بزنم؟
من چه کرده بودم؟
برادرم را کشته بودم؟
خیلی دردبدی بود...امیدوارم کسی مبتلا نشود!
قلبت که تیرمی کشد سینه ات منقبض می شود و نفست بالا نمی آید!
نفسم به زور بیرون زده شد و آرزو کردم همان مقدار اندک هم از بین برود!
اصلا چرا زنده ماندم؟
کاش دعا نمی کردم...کاش التماس خدا را نمی کردم...کاش پیش بهنام می بودم!
صدای خنده ای توی گوشم زنگ زد.
-چشم هات روباز نکن باران!
چشم هایم راباز کردم و لبخندی زدم.
لبه ی دامن بلند قرمزم را گرفتم تاشاخه های درختان باغ ، پاره اش نکنند!
برگشتم سمت بهنام و باصدای بلند به لبهای به هم
فشرده و چشمان بغض دارش خندیدم.
نشستم روی زمین و دستانش را گرفتم.
دستان کوچکش خاکی بود.
-خب چرا گریه می کنی داداشی؟
لپش را کشیدم و باز خندیدم.
چشمهای براقش غصه دار بودند:
-من می خواستم سورپرایزت کنم خب!
باحیرت به موهای خوشرنگش دست کشیدم و گونه هایش رابوسیدم.
چقدر موهایش را دوست داشتم!
چرا هیچ وقت موهایم این رنگی نمی شدند؟
-به خاطر این سه ساعته داری گریه می کنی؟
لبخند زد:
-آخه من زحمت کشیدم اون قلعه روساختم!
خندیدم وبلند گفتم:
-آخ...قلبم!
-آجی آجی چی شد؟
با لبخند گفتم:
-نمی گی سکته کنم؟ سورپرایزت عالیه...
بهنام خندید و اشک هایش را پاک کردم:
-توکه هنوز ندیدیش!
-چرا دیدم...می دونم یک قلعه خوشگل شنی واسم ساختی پدرسوخته!
خندیدوگفت: من برای تو قلعه نساختم...باباساخت و گفت من بگم که ساختم...
-چرا دروغ گفتی بهنام؟
-وای قلبم!
-داداشی چی شد چی شد؟
-الان سورپرایز شدی فهمیدی با بابا ساختیم؟
-ای پدرسوخته وایسا بیام بخورمت...
***
صدای خنده های کودکانه ای توی گوشم پیچید و چشم هایم راروی سیاهی مرگبار و سرد اتاقم بازکرد.
تکانی به تن خشک شده ام دادم وناله زدم.
یادم آمد چه کار کرده ام!
چه زود لحظات با بهنام بودن در ذهنم تداعی شدند!
چشم هایم تورم داشتند و می سوختند...
پس چطور می توانستم در غم ازدست دادن بهترین برادر کوچولوی دنیا گریه وبی قراری کنم؟
اخمهایم راتوی هم بردم...
قلبم درد می کرد...می دانستم اگر زیاده روی کنم حمله ی قلبی ام حتمیست!
و نتیجه ی خوبی ندارد!
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت هفتم
آرام روی تخت نشستم و پاهای بی حرکتم را توی بغلم گرفتم.
سوزن سرم توی رگم جابجاشد امازودگرفتمش تابیرون نیاید...
چشمان تارم،
فقط تاریکی رامی دیدند...بدن خسته وکوفته ام فقط سرما را درک می کرد!
به خود لرزیدم وپتو راروی پاهایم پهن کردم.
پرده رابا انگشتانم گرفتم.
کوچکترین صدایی ازم در نمی آمد...
انگاربافت های گلویم خشکیده بودند.
می خواستم جیغ بکشم،گریه کنم،بی قراری کنم و
بیهوش شوم...
زندگی بی بهنام برایم لذتی نداشت!
چه می فهمید داغ برادر جوان دیدن چیست؟
آن هم وقتی خودت دو دستی به کام مرگ داده باشی اش!
چه خودکشی ای بهتر از اینکه ازغم برادرم بمیرم؟
باید جوری این عذاب وجدان را خفه می کردم.
به زحمت ایستادم.
داشتم خفه می شدم انگار...
شالم را بازکردم وموهای خیس از عرقم به گردنم چسبیدند.
اهسته و به کمک دیوارها جلورفتم.
ندیدم وپایم به قالی گیرکرد...
خوردم روی پارکت ها و سرم وحشتناک درد گرفت!
ضربانم تند شدو سینه ام گرفت...
من نمی توانستم این سال های تنهایی را زندگی کنم...
من چگونه دوام می آوردم تهمت برادرکشی را؟
چگونه می توانستم از عذاب وجدان به این بزرگی بگذرم؟
این بغض وحشتناک بزرگ،چگونه می خواست پایین برود؟
باگریه؟
اگرتمام عمرم را گریه می کردم نمی توانستم این درد را تحمل کنم...
دستان ضعیف و لرزانم را روی کاشی ها لغزاندم ونرده های پله هاراگرفتم.
حرکت قطرات عرق روی ستون فقراتم، حالت تهوعم راتشدیدکرد.
کم نیاوردم،به زور بلندشدم و وزنم راروی نرده ها انداختم.
قلبم می کوبیدوصدایش کرکننده بود...نفسم بالانمی آمد و این دنیا را پیش چشمانم،تیره وتارمی کرد..
پایین رفتم.
روبروی اتاق بهنام زانو زدم و دستم رابه دستگیره سردوفلزی اتاقش بندکردم.
چندبارباناتوانی پایین بالایش کردم اماقفل بود!
لعنتی!
گلویم بازشد...بابی حالی به دراتاقش مشت کوبیدم.
رمقی نداشتم بلند شوم وکلید را بیابم اما از زیر در هم عطر بهنام راحس می کردم.
گونه ام را روی زمین مالیدم وباخستگی زمزمه کردم:
من قات...تلم...م...ن...قاتلتم...
صدایم بالا تر رفت...حالا ریتم نفس هایم کند شدند...اکسیژن را به زور می بلعیدم ودهان خشکم را باز و بسته می کردم.
تمام شد!
الان بودکه مادرمهربانم با نیتروگلیسیرین جلویم ظاهر شود و آن را زیر زبانم بگذارد.
سرم را روی پاهایش بگذاردوبگوید:
-نفس بکش باران...
مادر...دخترت مرد...
صدایم آزادشد.
بلند ناله زدم:
-لعنتی...من قاتلتم! من کشتمت من!
خون در رگ هایم منجمد شد وصدای سوت ممتد،گوش هایم را پرکرد!
فکرکردم مرده ام...
گرچه زنده ماندم و چنان تاوانی متحمل شدم که فقط خدا می دانست!
****
ناگهان از دنیای سیاهی
برگشتم!
چشم های سرخ و ازحدقه درآمده ام باز شدند.
انگار داشتند از توی حدقه های صورتم در می آمدند!
هرم سرد و سیاه مرگ را می دیدم که داشت قدم به قدم ازمن دور می شد...
سینه ام حجم بالایی از هوا راگرفت و محکم نفس کشیدم.
قلبم مثل تلمبه ای، منبسط شدو گرفتگی گلویم ازبین رفت...
درد وسوزش دومین وسومین حواسی بودند که بعد از نجات یافتنم از مرگ، تجربه شان کردم.
چهره ام رابی اختیارمقابل نورجمع کردم.سوت ممتد،رفته رفته کم شد.
در میان می توانستم صدای آرام ولرزان مامان را به صورت ناواضح بشنوم وچهره ی بی رنگم را باانزجار برگردانم:
-نفس بکش دخترم...آفرین!
آروم...نفس بکش...چه کردی باخودت مادر؟
چشم هایم با بی حالی و سوزش بازشدند.
نورمهتابی چشمم را زد.
چنددقیقه بعدچشمانم را روی تاریکی لذت بخشی باز کردم.
لب هایم خشک شده بودند و بی اراده ی من به هم می خوردند.
سرم را تکانی دادم.
-ب...به...بهنا...م...بهنام...مام...ان...
مامان بانوک آستین لباس سرمه ای رنگش، خیسی صورت ماهش را گرفت و باغصه وصدایی لرزان گفت:
-خوبی باران؟ زنده ای؟
گلویم تیر می کشید اما با این حال،به زحمت از روی پای مامان بلندشدم و
به دیوارهایی که مانند قلبم پر از شکاف ودرز بودند ، تکیه دادم.
می خواستم تخلیه شوم؛ پس دستان رنگ پریده ام را جلوی صورتم گرفتم:
-مامان...چ...چرا نذاشتی...ب...به
درد خودم...بمیرم؟
مامان موهای بلندش را به طرف دیگر شانه اش ریخت و نزدیکم آمد.
کنارم زانوزد و نشست.
سرم را درون سینه اش فروبردوموهایم را از زیرآن باند لعنتی بوسید:
-این...این چه کاری بود؟
راه اشک های کنجکاوم به روی گونه هایم باز شدند.
قراربود این بی رنگی چهره وسردی بدن ابدی باشد...
چرا نشد؟
چرا مادر مرانجات داد؟
کاش آن جعبه قرص های قلب وامانده ام را جایی مخفی کردم تا می آمد پیدایشان کند،تلف می شدم!
لعنت به این شانس!
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت هشتم
صدای فریادباباازسالن بلندشد:
-خوب شد باران؟
مامان باگریه جواب داد:
-بله...
بابا باآن چشمهای سرخ و وحشتناکش ترسناک شده بود.
ازتوی سالن به داخل راهرو آمد و با حرص فریادکشید:
-ای لعنتی! مگه من چی برات کم گذاشتم که خودکشی می کنی؟
فکرکردی می ذارم از بیماریت سواستفاده کنی؟
نمی گی مامانت دق می کنه؟ این بازیا چیه از خودت در میاری؟ روانی اگر فقط چند دقیقه دیرتر بیدار می شدیم الان پیش بهنام بودی!
نمی گی ازغصه جون می کند مادرت؟
داداش جوونت رو کشتی و ما رو خون به جگر کردی...فکرکردی می ذارم با این مسخره بازیات خودتم از بین ببری؟
تومحکوم به عذابی...چون برادرت روکشتی!
امااگربخوای با نخوردن داروهات وکارهایی که سمه برای قلبت عذاب وجدانت روخفه کنی، ازت نمی گذرم!
مات ومبهوت از نیش وکنایه های وحشتناک بابا، زمزمه کردم:
-این...چی...چی داره می...گه؟
مامان با گریه داد زد:
-برو بخواب یاسر...تموم شد رفت...خداروشکر نجاتش دادیم!
این جوری می خوای ازخودکشیش جلوگیری کنی؟
با این حرف هاوفریادها...بدتر خودخوری می کنه! بروبخواب!
سکوت کردم وناله زدم.
سرم راروی سینه گرم مادرم گذاشتم که برعکس تن یخ زده ام پرازعشق بود.
دست هایش را گرفتم.
نگرانی مردمک های چشمان خوشرنگش را تهی کرده بود.
توخالی بودو پوچ کرده بود!
-خیلی سردی دخترم...
پاشو...آروم پاشوبریم اتاقت بخواب یکم زیر سرم منم برات سوپی چیزی بیارم بخوری.
آروم لب زدم: مامان...
نگاهم کردواشک هایش را زدود.
-جانم عشقم؟جانم باران مادر؟
-من...من...متاسف...م...م...
هق هقم بلندشد وبالافاصله آن، سکسکه ام آمد.
نمی توانستم تکلم کنم وهرچه تلاش داشتم بی فایده بود!
-جونم...حرف بزن...
-نم...نم...ی...تون..م...م
سرم رابازدرآغوش گرفت ونالید:
-خوب می شی دخترکم....خیلی خوب می شی! فعلا باید استراحت کنی وخودت رومقاوم کنی!
ضعیف ساختن باعث ریزش میشه...مواظب باش آوار نشی بریزی تو خودت؟
سرم را بوسید.
آغوش معطر از اشک هایش، بوی عطر بهنام را می داد.
چقدر خانه مان بی شیطانی های آن پسرنوزده ساله، آن نوجوان شاد خانواده، سوت وکور وتلخ وسرد شده بود!
تلخندی زد وبلندم کرد.دستانم را کشید.
بی رمق ازآن که نمی توانستم روی پاهای خود بایستم روی تخت رهاشدم.
مادر سرمم را آماده کرد وتزریق راانجام داد.
اشک هایم را پاک کردو باغم گفت:
-خیلی خوبی باران من!
توبهترین وزیباترین دختر دنیایی!
یادت نره دوستت دارم وتو رو توی این حادثه مقصرنمی دونم!
مبادا بترسی واحساس وحشت وتنهایی کنی!؟
من و بابا نباید تنهاتون می ذاشتیم اون شب...به هرحال ،
هرچیزی لازم داشتی صدام کن وخوب بخواب...
فردا وقت دکترته یادت
نره!
لبخند کمرنگی بعد ازمدت ها گوشه لبم نشست که از خشکی مضاعف، باعث شد لبم ترک فجیعی بردارد.
چرا انقدرسخت بود تحمل دوری بهنامی که اکثر اوقات دانشکده بود؟
چرا برادرمن؟ چرامن؟
چراخانواده ما؟
چرا بهنامی که بعداز کلی نذرونیاز خانواده ی مادرم، بدنیا آمده بودو برای عروسی اش، صدها بار خون دل خورده بودیم؟
هزاران آرزو داشتیم؟
چرا؟
نفسم بالانمی آمد وسینه ام یک خط درمیان تیر می کشید.
اثر دارو روی قلبم همانگونه بود که این حادثه روی شخصیت و روانم
گذاشت!
قطرات اشکم از گوشه چشم هایم روی بالش افتادند.
سرم را برگرداندم وشال مادر را دیدم که افتاده بود روی میز.
دست بردم وبرش داشتم.
بغلش کردم. آنقدر بویش کردم که آرام خوابم برد...آرام آرام...
ملحفه پاره را روی پاهایم انداختم که حسابی داشتند زیر آن تنیک جذب مشکی می لرزیدند!
بینی ام را بالا کشیدم و به دیوارسرد تکیه زدم.
منظره ی روبرویم ، اتاقی بزرگ ومسکوت بود.
اتاقی سردویخ زده...
باتختی فلزی که رویش نشسته بودم وپرده های آویزان که در نگاهم کج وکوله می آمدند!
امادرنظرم، دخمه ای ترسناک ونمور می آمد که هیچ وسیله ای درونش وجود نداشت و تهی بود ازهمه چیز و همه کس!
عینک قدیمی ام را از روی چشم های خیس و متورمم پایین آوردم.
باز صدای مامان بلند شد.
داشت با کف دست هایش به در قفل شده اتاقم می کوبید!
خودم را حبس کرده بودم تا خط فکری ام را نظم بدهم...تا آرام شوم...تا چند وقتی بدون فعالیت فقط بنشینم و فکر کنم...
تا هرچقدر می توانم گریه کنم تا آرام شوم...تا کاری کنم از این داغ بزرگ ، به سرم نزند و دیوانه نشوم!
احتیاج به آرامش داشتم...
به سکوت...فکر...تنهایی!
به عکسهای زیباترین برادردنیا خیره شدم.
-بسه باران...فکرنکن بهش...یک هفته از ترخیصت گذشته...حرفهای دکتر رو یادت بیار!
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت نهم
وضعیت قلبت خوب نیست دخترم...
با استرس وغم و نگرانی هم تشدید می شه حال بدت...
تو روخدا گوش کن به حرفم...بیا یک کم غذا بخور به خودت برس مهمون ها میان الآن...
روبرگرداندم ومشت گره کرده ام را روی روتختی رنگ و رو رفته ام کوبیدم.
-مامان...ولم کن خواهش می کنم!
به خدا من خوبم!
نمی فهمید! همچنان در می زد و می گفت که جلوی مهمانان خوبیت ندارد خودم را محبوس کنم!
از روی تخت بلندشدم و آرام جلوی آیینه رفتم.
دستم راروی آیینه کشیدم وحجم وحشتناکی از لایه های غبار را از رویش کنار زدم.
صورت لاغر دخترک جوانی پدید آمد که چانه اش می لرزید. صدای گریه وهق هقش، توی اتاق خیلی بزرگش می پیچید وبغضهای لعنتی اش می خواستند خفه اش کنند!
دختری پدید آمد که چشمهایش از شدت اشک ریز شده بودند.
دختری پدید آمد که نمی توانست ازشدت تاری چشمانش، به خاطر این همه گریه واشک، فاصله یک متر آن طرف ترش را ببیند!
دختری با صورت لاغر و بینی کشیده اش، که بی شک شکل بینی برادر ناکامش را داشت وهمین زل زدن ها توی آیینه ویادآوری این که چه کسی را ازدست داده ، قلبش می لرزید!
دختری که چیزی جز داروهایش را نمی خورد و فقط می خوابید!
می خوابیدتا این حجم انبوه بی کسی وسختی زندگی اش، در زمان خوابش کمی سبک شود!
حالاکه دستش باز نبود خودکشی کند!
پدرش قسمش داده بود!
چشم هایم را بستم.
موهایم آشفته شده بودند و من حوصله شانه کردنشان را نداشتم.
تازه چند روز بود که باند سرم را باز کرده بودم اما بریدگی وشکستگی روی ابرویم، هنوزهم به وضوح مشهود بود!
برگشتم روی تختم ودرازکشیدم.
ساعتم را در آورده وعقربه های لعنتی اش را ازجا درآورده بودم.
فقط باطلوع آفتاب می فهمیدم صبح شده و از صدای مامان!
کم کم رو به غروب می رفت. بیرحمانه گوش هایم را گرفتم وسرم را زیرملحفه فرو کردم.
نمی خواستم بشنوم می خواستم تهی شوم ازهمه چیز!
آخر چرا این زن مهربان ونگران درک نمی کرد؟
بی جان چشم هایم را بستم.
میان خواب وبیداری بودم که صدای ملایم مامان از پشت در بلند شد.
-باران؟
بی حال گفتم:
-مامان توروخدا ولم کن!
پلک های داغم روی هم افتادند وغرق درخوابی عمیق شدم که فقط درآن،کابوس های تصادف آن شب را میدیدم وبعدبا آه ازخواب می پریدم!
کی این روزهای نحس تمام می شد ، نمی دانستم!
صدای بلند تق تقی گوشم را آزرد.
چشم هایم را باز کردم. آرام نیم خیز شدم و ملحفه را کنار زدم.
حسابی گرمم شده بود...
در همان تنیکی که تا ساعتی پیش در آن ازسرما می لرزیدم...راستی!
ساعت چندبود؟ حواسم نبودساعت را از جادرآورده بودم.
موهایم آویزانم دورم ریخته بودند و هرلحظه گرمای وحشتناک تری را به رگ های بدنم
منتقل می کردند!
باگیره ی کوچکی بستمشان.
برگشتم روی تخت که صدای گیرای مردانه ای،باعث شد کمی سرم را بچرخانم و با حیرت به در بسته زل بزنم!
-دخترخاله؟
خواهش می کنم درو بازکن...من...کیارشم!
ناخودآگاه از شنیدن آن صدای مردانه و محکم،از روی تخت برخاستم وسکندری خوردم.
صداها توی سرم می چرخیدند.
تاجایی که توانستم سرم را در یقه لباسم فرو کردم.
به لباس هایم نگاهی انداختم.
بوی تعفن بدنم، موهای ژولیده ولباس تنگم و آن رنگ صورت نزارم جلوی پسرخاله ام و مادر وپدرش اصلا آبرومند نبودند!
از دیدن اوحسابی معذب بودم ونمی توانستم صدایش را نشنیده بگیرم!
باقدمهای ترسان و نامحکم عرض اتاق را طی کردم. نزدیک در شدم.
مامان هنوز محکم در می زد و صدای گفتگوی فامیل از سالن پذیرایی می آمد.
-باران؟
دخترخاله...لطفاهمین حالا در رو بازکن و بیا بیرون!
صدای کیانوش از دور آمد که نزدیک شد وبا حرص غرید:
-بازمی کنی یابشکنمش؟
تنم لرزید!
با ترس دستی روی در کشیدم و با زبانم لب هایم را تر کردم.
-ساکت باش کیانوش...
نمی خوام کسی فکرکنه دخترم دیوونه شده کنج اتاق خودش روحبس کرده!
پس کار مامان بود!
گونه ام را روی در گذاشتم.
صدای نفس های کشدار و عمیق کیارش درفاصله ای بسیار نزدیک
درگوشم پیچید.
-باران؟
صدای جذاب وپرابهتش، قلبم را به تپشی استوار وا داشت.
تازه حس کردم آن دوست داشتنی را چند وقت است که ندیدمش!
-بله؟
صدای گرفته ام ازته چاه بلند شد.
انگار نشنید.
-باران؟ من برای شکستن در هیچ چیزی نیاز ندارم.
می دونی که راحت می تونم بیام تو و از اون منجلاب بکشمت بیرون!
پس لطفا جواب من رو بده وبیا بیرون قبل ازاین که جلو مهمون ها آبرو ریزی بشه!
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
قسمت دهم
لب گزیدم و باتمام توانم جواب دادم:
-من ای...اینجام کیا...
صداها خوابید وبعد مامان جلوآمد ومحکم به در کوبید:
-این جایی؟
-بله....
-بیابیرون دخترم...لطفا!
-الان....نمی تونم!
کیارش آهسته گفت:
-مشکلت ماهستیم؟
کیانوش بیا بریم...بیا بیرون!
من بعدا باهات حرف دارم.
باشه ی آرامی گفتم وهمان طور که به در چسبیده بودم سرخوردم و روی زمین سرد نشستم.
چقدر این انسان فهمیده بود!
حلقه ی دستانم را دور زانوانم محکم کردم.
سرم را با درماندگی به دیوارها تکیه دادم.
صدای قدم هاشان دور و دورتر شد و
به زحمت کلید را درقفل چرخاندم ودر را بازکردم.
مادر در را بازکرد و به طرفم پرید و محکم در آغوشم کشید.
حالم هیچ تعریفی نداشت!
به کمک پیراهنش بلندشدم و راهرو راطی کردم.
خداراشکر اتاق های طبقه بالا به سالن پذیرایی مشرف نبودند ونمی توانستند باران فروافتاده، باران خسته و سردرگم راببینند!
به سختی خود را رساندم به حمام وبه کمک درودیوار توی وان دراز کشیدم.
مامان جلو آمد:
-می خوای من...یعنی...
-نه!
مادر نگاه نگران ورنگ باخته اش رابه پاهایم دوخت:
-یعنی شاید...
-من کمک احتیاج ندارم!
مامان گره روسری اش را محکم کرد:
-باشه...پس من لباس هات رو می ذارم بیرون اومدی بپوش...چیزی هم احتیاج داشتی صدام کن!
-ب...باشه...مرسی!
بارفتن مامان، آرام بلند شدم ولباس هایم را از تنم کندم.
توی وان دراز کشیدم وشیر آب سرد را باز کردم.
باسرازیر شدن قطرات آب سرد،
اول به خود لرزیدم و بعد دندان هایم محکم به هم خوردند اما بعد از مدتی آتش شعله ور درون سینه ام،
با آن سرمای بی سابقه، کمتر شد و فقط به یک چیز فکر کردم:
-آن راننده ای که با ما تصادف کرد کجاست؟
کلاه حوله ای سفیدم را محکم لای موهایم پیچاندم وموهایم ر ابه آن فشردم تا خیسی شان کامل گرفته شوند.
کمی که خشک شدند، شانه زدمشان و آزادانه روی شانه هایم رهایشان کردم.
دستان لرزیده ام راروی میزکنسول مشت کردم وبه صورت گردم توی آیینه خیره شدم.
لباس گشاد خاکستری ام را با کف دستم صاف کردم و بلندشدم.
توی عسلی کدر مردمکهایم خیره شدم. گشتم تاامیدی برای آینده ام پیدا کنم...تارویایی،آرزویی،احساسی...
نه! نبود!
کرم پودر را زیر چشمان گود رفته وبه پوست صورت و دستانم مالیدم. صورتم کمی براق تر شد.
برق لب ماتم را روی لب هایم کشیدم واز اتاق بیرون رفتم. شلوارم رامدام می کشیدم تا بالا نرود. کفش های روفرشی سیاهم را پوشیدم وبه آرامی ازپله هاپایین آمدم.
واردسرویس شدم وآب دهانم راقورت دادم.مسواکم را برداشتم وکمی خمیردندان به آن زدم.
نگاه هراسانم به جایی که نباید برود کشیده شد!
به مسواک زردرنگ بهنام خیره شدم. به ژل
موهای متعددش، به شامپوهای مختلف مردانه اش!
بغضم رادوباره فروخوردم وآهسته مسواک زدم.
چرا این لعنتی ها را جمع نمی کردند؟
می خواستند مرا عذاب دهند؟
ازسرویس خارج شدم.
به جایی رسیدم که نباید می رسیدم!
دستی روی درغبارگرفته اتاقش کشیدم ودندان هایم را روی هم فشردم.
لبم را تاجایی که توانستم لای آن دندان های تیزم ، له کردم و بعد از جلوی در اتاقش رد شدم.
بقیه پله هارا آرام ترطی کردم.
نگاهم را از درودیوار گرفتم و نفس عمیقی مهمان سینه خسته ام کردم تا اشک هایم جاری نشوند!
عینک جدیدم را از روی میز بزرگ شام برداشتم و به طرف میزصبحانه حرکت کردم.
سعی کردم باوجودآن بغض سنگین درون گلویم، لبخندبزنم!
صدای پاشنه هایم، سرپدر را از روزنامه بیرون آورد.
لبخندی کوتاه و بیروح زد و به زورگفت: صبح بخیردخترم!
انگار که من نمی دانستم از من متنفر شده است!
لبخندم رابه آرامی حفظ کردم وپشت میزنشستم.
مادر ، باشوقی وصف ناشدنی به موهای حلقه حلقه ام زل زده بود.
-خوبی دخترم؟
دستش راروی دستم گذاشت وبانگاهی نگران پرسید:
-دستت چرا اینقدریخه؟ خوبی؟
-مرسی...صبحانه نخوردم ؛ بخورم، خوب می شم!
مامان به آشپزخانه رفت.
به بابا نگاهی انداختم.
عینکم رابه چشمم گذاشتم.
به اطراف نگاه کردم و پلک زدم.
چقدر چشمانم می سوختند!
می ترسیدم ازگریه عفونت کنند!
تکه نانی برداشتم وبا آن بازی کردم.
-امروز...می...خوام برم...بیرون!
بابا سرش راخاراند وخیلی بی تفاوت همان طورکه به روزنامه زل زده بود، گفت:
-آفرین! خوب کاری می کنی!
مامان بالبخندعمیقش درحالی که سینی حاوی آب پرتقال وپنیر و کره و نان راحمل می کرد به طرفم آمد:
-عالیه دخترم! کارت حرف نداره!
ادامه دارد...
نوشته : Mary,22
.
?✨ چهارشنبه تون عالی
?✨ روزتون پراز موفقیت
?✨ و لحظاتتون زیباتر از گل
?✨ امیدوارم روزی آرام
?✨ ولی پرشور و زیبـا
?✨ زندگی عاشقانه
?✨ و سرنوشتی پراز
?✨ نغمه های شاد و رویایی
?✨ و روزگاری پراز خیر و برکت
?✨ همراه باسلامتی و
?✨ عاقبت بخیری داشته باشیـد
?✨ روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا
?
??#مثبت_باش ?
#خودمراقبتی
با معده خالی قهوه نخورید
? قهوه با معده خالی مخاط معده را تحریک میکند و ترشح اسید معده را افزایش میدهد. همه اینها باعث آسیب به پوشش داخلی معده شده و به سرعت منجر به گاستریت و درد معده و سوزش سردل میشود.
?قبل از نوشیدن قهوه، باید صبحانه بخورید.
#مثبت_باش ?#سلامت
شب ها یک لیمو را نصف و در اتاق خواب خود قرار دهید !
باکتریها را میکشد و هوا را خوشبو وتازه میکند
عملکرد ریه،آسم و تنفس را بهبودمیبخشد
افسردگی،سرماخوردگی وآلرژی را درمان میکند
#کدبانو
#مثبت_باش ?
#دستپخت
پاستیل_خانگی
????
پودر ژله 1 بسته(طعم دلخواه)
گلوکوز 2قاشق غذاخوری
پودر ژلاتین 2 قاشق غذاخوری
آب 1 فنجان
اول پودر ژله دلخواه و دو قاشق پودر ژلاتین رو داخل یک ظرف مناسب بریزید و سپس یک فنجان آب رو بهش اضافه می کنیم و یه مقدار هم می زنیم تا پودر ژله و آب ترکیب و یکدست بشه.بعد ژله رو رو کتری میزاریم تا با بخار آب به روش بن ماری ذرات ژله کاملا حل بشه.بعد 2 قاشق گلوکوز رو اضافه کنید و اون رو خوب با مواد حل می کنیم.بعد کف هایی که سطح ظرف به وجود اومده رو به کمک یک قاشق خارج می کنیم تا مایه شفاف بشه.در آخر مواد مایع رو با یک قاشق داخل قالب های سیلیکونی بریزید و به مدت 30 دقیقه داخل فریزر قرار بدید تا پاستیل های ما آماده بشه
#کدبانو
#مثبت_باش ?
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد