790 عضو
? اهمّیت بغل کردن همسر
واقعیت این است که در آغوش گرفتن همسر، یک مهارت ارتباطی پیشرفته و هدیهای کاملاً عاشقانه است. بهترین روشی که میتواند موفقیت و توانایی شما را در دوست داشتن و عشق ورزیدن به همسرتان تضمین کند.
شاید بعد از گذشت سالها از ازدواجتان، دیگر فراموش کرده باشید که مثل ابتدای زندگی هر روز یکدیگر را در آغوش بگیرید. شاید فکر کنید وقتی برای این کار ندارید یا جلوی بچهها نمیشود دست دور گردن همسرتان بیندازید.
آغوش، با خود احساس امنیت و صمیمیت و حمایت به همراه دارد و از سویی دیگر، رفتاری غیرجنسی و محبتآمیز است که میتوانید جلوی بچهها داشته باشید. کافیست همه اعضای خانواده را به ترتیب بغل بگیرید و با آنها صحبت کنید.
همیشه سعی کنید صبح پیش از برخاستن، شب قبل از خوابیدن و در طول روز وقتی به خانه میرسید همسرتان را بغل کنید...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
??????
✅ #بانوی_جذاب
هیچ مردی برای به آغوش کشیدن زن زیبای "بداخلاق" تمایلی ندارد!
پس با ایجاد ارتباط عاطفی عمیق، میتوانید با آراستگی و جذابیت تمام، به همسرتان نزدیک شوید.
???????
#توصیه_های_بانو
گاهی اوقات جایت را با شوهرت عوض کن گاهی تو تکیه گاه شو، در آغوشش بگیر بگو که حل میشود. باهم حلش میکنیم من پشتت هستم همیشه گاهی هم تو مــــرد باش گاهی هم آغوش تو مسکن همسرت باشد#مثبت_باش ?
مردان بنده محبت هستند
♥️ مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت میتواند آنها را به هر کاری ترغیب کند. حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه میشود با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود، این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.
♥️ خلق خوش، ظاهر آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگیها، سوال پیچ نکردن و... از راس اموری است که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.
?????????????
بغل کردن در روابط زناشویی فوایدی دارد که احتمالاً هیچوقت فکرش را هم نمیکردید
«بغل کردن»
- احساس خوبی به شما می دهد.
- حس تنهایی را از بین می برد.
- بر ترس غلبه می کند.
- دریچه احساساتتان را باز می کند.
- اعتماد به نفس را بالا می برد.
- حس نوع دوستی شما را تقویت می کند.
- روند پیر شدن را کندتر می کند.
- اشتها را فرو می نشاند.
- استرس و فشارهای عصبی را کاهش می دهد.
- با بیخوابی مبارزه می کند.
- عضلات بازوها و شانه ها را شکل می دهد.
- اگر قدتان کوتاه باشد ، یک نوع تمرین کششی به حساب می آید.
- یک جایگزین عالی برای بی بند و باری است.
- یک جایگزین سالم و مطمئن برای مصرف الکل و دخانیات است.
- وجود فیزیکی شما را تایید می کند.
- دموکراتیک است (هر *** حق در آغوش کشیده شدن دارد)
همدیگر رو هر روز بغل کنید❤️#مثبت_باش ?
هیچوقت برای فهمیدہ شدن فریاد نزنید
آنڪه شما را بفهمد؛ صدای سڪوتتان را
بهتر می شنود.
#مثبت_باش?
#دانستنی
پوست انار را دور نریزید
دود کردن پوستِ خشک شده ی انار مثل اسفند، هم ضد عفونی کننده فضاست و ضد سرطانه و یه جور، آنتی بیوتیکه! انار داروی کودکانیه که مهر و خاک و گچ میخورن و بشدت ضد کمخونیه! انار لکنت زبان را رفع و زبان بازکن معروف کودکه
#مثبت_باش ?
#دل_بده
☘ زوجین باید هنگام پیدایش مشکلات، فقط در مورد آن مشکل و باز هم تأکید میشود (فقط همان مشکل) با همسرشان صحبت کنند.
☘ زن و شوهر باید سعی کنند از عباراتی همچون «تقصیر توست»، «تو باعث این اتفاق شدهای»، «همیشه اینطور بودهای»، «هیچوقت مرا درک نکردی» که بر روی شخصیت فرد تمرکز دارد، استفاده نکنند؛ زیرا با گذشت زمان، تمرکز بر روی مشکل، موجب تغییر شخصیت طرف مقابل میشود.
?#مثبت_باش ?
#دانستنی
?این تکنیک و یاد بگیرید واسه خرید اینترنتی سرتون کلاه نره:
اگه خواستید از سایتی خرید بکنید و مطمئن نبودید سایت معتبر هست یا نه برای اطمینان در صفحات پرداخت اینترنتی، یک بار رمز اینترنتی و CVV2 را به اشتباه وارد کنید!
اگر خطا داد، که صفحه پرداخت اصلی است.
وگرنه صفحه جعلیه و درصدد سرقت اطلاعات شماست!
?#مثبت_باش ????????
⭐️نیایش شبانگاهی?
✨پروردگارا دستانم بسوی توست
⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست
✨با تو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐️نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
✨که باخدای بیهمتایی چون تو
⭐️معجزه زندگی جان میگیرد
✨الــهــی آمـیـــن??
#مثبت_باش ?
روی چیزایی کار کن که آدما نتونن ازت بگیرن ، تفکراتت ، شخصیتت و کل وجودت .
#مثبت_باش?
.
~°اینو همیشه یادت باشه
قول هایی رو که
هنگام طوفان به
خدا میدی
هنگام آرامش
فراموش نکنی??
#خدایا_شکرت
.
#مثبت_باش?
باسیاست رفتار کنیم ❤️
از همسرت همه جوره توقع نداشته باش
ازدواجی موفق هست که " طرف مقابل همه چیز " ما نباشه.
ما حال خوبمون رو از چند منبع میگیریم:
خانواده
کار خوب
تحصیلات
تاثیرگذاری اجتماعی
دوستان خوب و ازدواج.
وقتی همه ی حال خوب خودمون رو به عهده همسر بذاریم یا نامزدمون به عهده ما بذاره، بازی بسیار خطرناکی آغاز شده
چون هیچ انسانی چنین قابلیتی نداره که در درازمدت همه جوره ما روخوشحال نگه داره
#مثبت_باش?
??یک ســـــلام پـاییـزی، به
??تڪتڪ شمـاعـزیزان همــراه
??امروزتـون پـر از خـوشـی وشـادے
??امیـدوارم یـڪ صبـح پاییـزی قشـنگ
??یــڪ روز عــــالــــی و
??سـرشـار از بـرکـت و موفقـیت
??داشـــتــــه بـــاشـــیــد?
??دلـتـون دور از دلـتـنـگـی
??روزتون خوش و در پناه خدا
ظهرتون_بخیر
#مثبت_باش ?
??????????
??توجهههههههههههه
خانم هایی که تو گروه چله دعای نور بودن
گروه قبلی پاک شده ،گروه دوباره ساخته شده لطفا بیاید تو گروه از چله جا نمونید
@ertebatbakhoda1402
#همسرداری
♨️چرا دلزدگی زناشویی پیش می آید؟
1- توقعات غیرمنطقی و غیرواقع بینانه
گاهی توقعات ما آنقدر بالا و غیر واقع بینانه است که ازدواج با هر فرد دیگری هم نمی تواند آن توقع ها را برآورده کند. مثلا زنی که توقع دارد شوهرش که از صفر زندگی را با او شروع کرده باید یکساله هم خانه و هم ماشین بخرد، معلوم است با دیدن واقعیت دلزده می شود.
2- گذشتن از فاز هیجانی اول ازدواج
وقتی زن و شوهر از فاز هیجانی و عاطفی اول پس از ازدواج بیرون می آیند، هر حادثه کوچکی را بهانه می کنند تا به همسرشان یک برچسب منفی بزنند. در این مواقع سکوت مردها نشانه بی احساسی شان تلقی می شود و یک بار محبت نکردن زن ها، نشانه ی نامهربانی شان!
3- نگفتن احساسات به یکدیگر
اگر همسران، نیازهای خود را مطرح نکنند یا در رابطه با همدیگر پی به نیازهای یکدیگر نبرند و به راه حل مثبتی برای برآورده کردن نیازهایشان نرسند، خطر دلزدگی دوچندان می شود.
#مثبت_باش?
#قانون رابطه
بزرگترین قانون توی یه رابطه اینه که مهم نیست که چقدر از دست شریک زندگیت عصبانی هستی، نباید بری سراغ توجه و محبت یه آدم دیگه بگردی. سرجای خودت میمونی و اون مشکل رو حلش میکنی، چون اون آدم و مشکلاتش به تو مربوط میشن. اگه خیلی راحت میتونی بری سراغ یه شخص دیگه، اون آدمی که باهاش هستی رو از ته دل دوست نداری!
#مثبت_باش ?
بعد از مدتها براتون رمان اوردم?
1402/07/15 22:18#قسمت_اول_س
ساعت از چهار صبح گذشته بود و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته بودم و مشغول کار روی پروژه ام بودم.
با وجود اینکه همیشه عادت داشتم ساعت 11 دیگه تو رختوابم باشم ولی امشب دیگه داشت سر میرسید و من هنوز بیدار بودم.
اگر چه اونشب شب جمعه بود و معمولا شبهای تعطیل چون سامان دوست داشت بیشتربیدار بمونه عادت داشتیم دیرتر بخوابیم ولی بیخوابی بدی به سرم زده بود.
منم از این فرصت استفاده کردم و نشستم وقتمو گذاشتم روی کارکردن رو پروژه اخیر که مسئولیت طراحی فضای داخلی یه بیمارستان خصوصی بود و مدیرعامل شرکت خیلی تاکید داشت واسه بستن قرارداد پیش طرح تا دوشنبه هفته دیگه آماده بشه بسته شدن این قرارداد میتونست اعتبار کاری خوبی برام به همراه داشته باشه.
اگه میخواستم زود برم توی تختم و هی غلت بزنم و دست به جای خالی سامان بکشم بیشتر کلافه میشدم.
اگرچه که تو این چند ساعت هم کار زیادی پیش نبرده بودم.
صدای زنگ پیامک موبایلم باعث شد شوک زده بشم.
تا گوشیمو برداشتم و پیامک رو باز کردم چند جور فکر جورو ناجور به سرم زد طوری که قلبم داشت تند تند میزد.
ولی این فکر از همه بیشتر ذهنمو مشغول کرد که حتما سامان پیش باباش خوابش نبرده و علی اس ام اس داده برم دنبالش.
ولی وقتی بازش کردم ناامید شدم.اول به شماره فرستنده نگاه کردم شماره برام آشنا بود ولی باورم نمیشد شماره حسام باشه با وجود اینکه همیشه شمارش به اسم حنانه رو گوشیم ذخیره بود فقط به جای شماره اسمش رو گوشیم می افتاد ولی اونقدر دوسش داشتم که محال بود شماره اش از تو ذهنم تا آخر عمرم پاک بشه حتی اگه از روی حافظه دفترتلفن موبایلم پاکش کنم.
یک لحظه متن پیامش جلوی چشمام تار شد و دوباره شفاف شد.انگار حروف تکون میخوردن و دلشون نمیومد بذارن ببینم برام چی نوشته.دستام داشت واضح میلرزید.
دوباره و دوباره خوندم و هربار غم دلم بیشتر میشد.چطوری دلش میومد این کارو باهام بکنه اونم تو این شرایط روحی که منتظر بودم یکی بهم بگه از جات بلند شو اونطرف تر بشین تا بزنم زیر گریه،اونقدر زار بزنم تا آروم بشم.
همه اتفاقات بد دست به دست هم دادن و زندگی آروممو بدجوری بهم ریخته بودن.
از رو صندلی بلند شدم و اومدم کنار پنجره اتاق و بدون توجه به هوای سرد بیرون پنجره رو باز کردم تا هرم صورتم فروکش کنه.
اولین شبی بود که کنار نامزدش خوابیده بود و با این پیامک میخواست بهم بگه اونم به یادمه.
نمیدونم این چه دردی میتونست از رو دل من برداره جز اینکه یقین پیدا کنم پیش یه زن دیگه است و تا این وقت صبح هنوز بیداره.
دوست نداشتم نگام به جای خالی سامان جگرگوشه ام بیفته.
نه بخدا
هر کدوم اینا به تنهایی میتونست منو از پا بندازه ولی شاید بی غیرت بودم که هنوز سرپا بودم و زندگیم مثل روال قبل میگذشت ولی مثل مرده متحرک بودم خالی از عشق و احساس هیجان.
روی سینه ام غم اندازه کوه سنگینی میکرد و هرچی اشک میریختم یه ذره از بار غصه ام کم نمیشد.
دستامو گذاشتم رو لب پنجره و بالاتنه ام رو کمی از قاب پنجره بیرون بردم و صورت خیس از اشکمو رو به آسمون گرفته بلکه خدا ببینه و ازم خجالت بکشه.
اگه ترس از این نبود که صدای گریه ام از پنجره کنار پنجره اتاقم به گوش مادر و پدرم برسه و دم صبحی اذیت بشن نبود بلند بلند گریه میکردم تا کمتر گلوم از نگه داشتن صدای ضجه ام تو خودش درد بگیره.
ولی چاره ای نبود چقدر این دو موجود مهربون بالای بخت و اقبال بد من شکنجه بشن و روز به روز پیرتر و شکسته تر.
6 ساله خودشون رو به آب و آتیش زدن که خم به ابروم نیارم و احساس شکست نکنم
واسه بچه ام پدر و مادربودن و واسه خودم تکیه گاه شدن که زیر فشار مشکلاتم سر خم نیارم و بتونم هرچی تلخی تو سرنوشتم هست
با امید به آینده تبدیل به شیرینی بشه و منم مثل همه دخترهای جوون احساس خوشبختی کنم و احساس نکنم شکست سنگینی تو زندگیم خوردم و با یه دنیا امید و آرزو از خونشون به خونه بخت فرستادنم هنوز نرفته با یه موجود بیگناه و بی پناه برگشتم و آینه دق شدم براشون.
ادامه دارد...
قسمت دوم
هر تصمیمی گرفتم بهش احترام گذاشتن و اجازه دادن راحت باشم.
شاید میخواستن سنگینی بار وجدان خودشون رو از ازدواجی که بهم تحمیل کرده بودن و نگذاشته بودن برم دنبال درس و دانشگاه رو سبک کنن.
ولی چه اهمیتی داشت تو گذشته چی به سرم اومده.
شاید اگه برعکس بود و اونها به دل من راه اومده بودن هم تقدیر من همین رقم میخورد و باز طلاق میگرفتم.
با این تفاوت که سرسختی و غرور من تو همه مسائل زندگیم باعث میشد دیرتر کوتاه بیام و از ترس سرزنش اطرافیانم مجبور باشم بسوزم و بسازم.
تازه اونطور رابطه دوتا خواهر به هم میخورد مامان حتی راه نداشت وقتی غصه رو دلش سنگینی میکنه بتونه پیش تنها خواهرش عقده دلشو بازکنه.
14 سالم بود که متوجه نگاههای سنگین پسر خالم شدم.
با وجود اینکه از بچگی باهم همبازی بودیم و تا دوسال پیش مثل خروس جنگی به هم میپریدیم ولی به محض اینکه ابتدایی رو خوندم و پا گذاشتم به دوره راهنمایی کم کم از هم فاصله گرفتیم و احساس میکردیم نباید دیگه مثل گذشته باهم راحت باشیم.
اون یه پسر 15 ساله بود ولی یک سرو گردن بلندتر از همسن و سالهاش بود. کم کم تن صداش عوض شده بود و پشت لبش داشت سبیل سبز میشد.
منم تو 12 سالگی وقتی اولین بار فهمیدم یه قدم به دنیای زنانگی نزدیک تر شدم.
چقدر احساس غرور میکردم که به بلوغ رسیدم.
تو همسن و سالان خودم زودتر به بلوغ رسیده بودم طوریکه خیلی از دوستام حتی هنوز اندام بچه گانه اشون رو حفظ کرده بودن .
جنسیت زنانه طبیعتش اینه که تا قبل از 25 سالگی آدم هیجان عجیبی داره که زودتر مراحل زندگی رو پشت سر بذاری ببینی همه چیز طبیعی پیش میره و هیچ تفاوتی بین تو و بقیه همجنسات نیست.
ولی امان از وقتی که آدم احساس میکنه داره جوونیش رو به افول میذاره و دیگه رد پای شادابی و طراوت دخترونه داره از چهره ات پاک میشه.
احساس نا امنی بدی بهت دست میده یعنی هنوز جذابم؟
یعنی وقت واسه تجربه حس شیرین مادری کم نمیارم.
نکنه خوشگلی ام کمرنگ بشه و زشت بشم.
از این سن به بعد عددهای سنت بدجوری رو مخت راه میره و دلت میخواد اگه کسی ازت سن و سالت رو پرسید طفره بری و جواب ندی واسه همینم اغلب قریب به اتفاق خانمها یا جواب نمیدن به این سئوال یا راستشو نمیگن وبقیه هم اول میپرسن به چندساله میخورم امان از وقتی که بشنوی
به کمتر از سن واقعی ات میخوری احساس خیلی خوبی بهت دست میده که دیگه فکر نمیکنی ممکنه یک تعارف باشه.
وارد دوره نوجوونی که شدم رفتارمحمدرضا پسر خاله ام از زمین تا آسمون با من فرق کرده بود.
دیگه خجالت میکشید اسممو صدا بزنه یا مستقیما خطاب قرارم بده و باهام حرف بزنه.
وقتی بقیه
حواسشون بود سرش رو بالا نمیکرد که نگاهش بهم بیفته کافی بود بقیه حواسشون پرت باشه و مثل هیزها یه دل سیر از عزا دربیاره.
چندوقتی بود متوجه این تغییرات شده بودم ولی بچه تر از این بودم که چیزی سرم بشه.
یه روز که خونه خالم بودیم و با دخترخالم داشتیم درس میخوندیم محمدرضا اونطرفتر از ما داشت تلویزیون نگاه میکرد ولی اونقدر حواسش پیش ما دوتا بود که وقتی به رزیتا گفتم چه خودکار خوشگلی چقدرم روون مینویسه فورا ژست مردونه ای گرفت و به رزیتا گفت "خودکارتو بهش بده فردا سر راهم یکی دیگه برات میخرم"
رزیتا که از بچگیشم به توجه محمدرضا بهم حسودیش میشد زد تو پرش و گفت"تو داری تلویزیون نگاه میکنی یا گوشاتو تیز کردی ببینی ما چی میگیم"
بوضوح احساس کردم گوشهای محمدرضا از خجالت سرخ شد از ترس اینکه ادامه بده رزیتا به کل کل ادامه میده و آبروش جلوی مادرامون هم میره لال شد و روش رو کرد طرف تلویزیون.
آخرش دلش طاقت نیاورد و وقتی هفته بعد که شام خونه ما دعوت داشتن و من تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم صدای نیما داداشم زدم بیاد چایی رو کمکم ببره سمت مردا وقتی نیما که همیشه تنبلی میکرد و لجمو درمیاورد محمد رضا از فرصت استفاده کرد و پرید جلوی اوپن و لحظه ای که سینی چای رو دستش دادم از فرصت استفاده کرد و زیر لب گفت برات خریدم گذاشتم تو اتاقت.
ادامه دارد...
قسمت سوم
چشام از حیرت گشاد شده بود.
اگه اونروز شک کردم دیگه یقین شد برام این پسره یه چیزیش میشه.
هرکس سرش به کار خودش گرم بود و تا کسی حواسش بهم نبود رفتم به سمت اتاقم و نگام افتاد به دوتا خودکار صورتی رنگ خوشگلی که گذاشته بود روی دفتر و کتابم که روی میز تحریرم باز بود.
به خودم اومدم دیدم رزیتا مثل جن پشت سرم چپید توی اتاق و همونجور که همه جا رو بر انداز میکرد چشمش افتاد به خودکارا برداشت و با فضولی همیشگی براندازش کرد و گفت حسودیت شد فوری رفتی خریدی.
واسه اینکه بهم شک نکنه بهتر دیدم فکر کنه حسودی کردم تا بفهمه محمدرضا برام خریده و بره همه جا جار بزنه و آبرومون رو ببره.
از اون به بعد سوژه دستش افتاد که ندا سلیقه منو قبول داره و هرچی من بخرم اونم میخره.
من از عصبانیت خون خودمو میخورد ولی همیشه جلوش کوتاه میومدم.
شاید دلیلش محمد رضا بود.
دوست نداشتم ناسازگار به نظر برسم تا مبادا خاله سنگ جلوی پامون بذاره.
خاله از عروس اولش تجربه تلخی از ناسازگاری و حاضر جوابی عروس داشت بخصوص که رو رزیتا دختر یکی یک دونه و ته تغاریش حساس بود کافی بود فهیمه بدبخت که انصافا دختر خوبی بود نفس بکشه و بگه رزیتا و خاله دودمانش رو به باد بده
.بعدش هم همه جا جار بزنه دختره حاضرجواب احترام سرش نمیشه.
یکی نبود به این خاله بگه این بدبخت که جلوی تو همیشه بره اس فقط دخالتهای رزیتا رو دیگه تحمل نمیکنه و تازه خیلی محترمانه نوکش رو میچینه.
من از همون اول روش سیاست رو انتخاب کردم و بخاطر اینکه تو چشم خاله بساز و نجیب به نظر بیام رزیتا رو تحویل میگرفتم ولی دور از چشم خاله بهش بد بی محلی میکردم.
طوریکه اگه رزیتا بدبخت جلو خاله از دستم خون گریه میکرد خاله باورش نمیشد و میگذاشت پای طبع حسودش.
بارها خاله از دست حسادتهای رزیتا حتی نسبت به خودش شاکی بود و گلایه میکرد ولی با اینحال همه باید مثل پرنسس به این دختره از خودراضی و لوس احترام میگذاشتن.
دوسال دیگه به این منوال گذشت و وقتی من رفتم اول دبیرستان محمدرضا دفترچه آماده بخدمت گرفت واسه رفتن به سربازی.
چقدر وقتی مامان گفت دلم گرفت و رفتم تو اتاق و گریه کردم.
جوری که مامان از چشمهای قرمز و پف آلودم بهم شک کرده بود ولی اونقدر همیشه عادی رفتار کرده بودم که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد من به محمدرضا چه احساسی دارم.
دل و دماغ درس خوندن نداشتم و بدجوری افت کرده بودم.
با وجود اینکه هیچوقت دست از پا خطا نکرده بودیم و نگذاشتیم کسی حتی به علاقه ما به هم شک بکنه ولی دلمون میخواست زود به زود دوتا خواهر دلشون واسه هم تنگ بشه و بهم سر بزنن تا ما هم دل سیر از عزا
دربیاریم و همدیگرو دورادور و زیر چشمی نگاه کنیم و قند توی دلمون آب بشه که کی میشه زمانش برسه که ما مال هم باشیم.
ولی مشکل این بود که بابام با شوهرخاله ام خیلی صمیمی نبود بخصوص اینکه این اواخر سر معامله یه ماشین یه کم جروبحث کرده بودن و بعد از یک چندوقت سرسنگین بودن دایی ام آشتیشون داده بود.
ولی بدجور کینه از هم به دل گرفته بودن و بیشتر مادرامون به هم سرمیزدن.
اینجوری وقتی خاله و رزیتا میومدن اگر محمد رضا که دیگه بعد از آموزشی تو پادگان نزدیک شهر خدمت میکرد خونه هم بود فقط سعادت داشت راننده مادر و خواهرش باشه و تا دم در بیاره برسونتشون و موقع رفتن هم بیاد دنبالشون.
ولی گاهی به بهانه احوالپرسی با خاله و بهانه نیما و سعید که هیچکدومشون هم همسن و سالش نبودن میومد تو ولی فقط کافی بود خاله فرصت نده و بگه دیر شده بریم و سریع مجبور بشه بره.
رد غم و دلتنگی رو به وضوح تو چشمای درشت میشی اش که توکله ماشین شده سربازیش خیلی تو چشم بود میشد دید.
شاید منم جذب حیا و نجابتش شدم که هیچوقت اجازه نمیداد کوچکترین دردسری برام درست بشه.
چون میدونست پدرم هم آدم متعادلی باشه دوتا داداش سگ غیرتم ممکنه اذیتم کنن.
ادامه دارد...
قسمت چهارم
وقتی تو اون سن سال من مثل سگ از داداشام میترسیدم ولی میدیدم رزیتا واسه خودش راحت میگرده و حتی گاهی با همه اینکه چندماه از من کوچیکتر بود ته آرایش میکرد و تیپهای تنگ و چسبون میزد.
محمدرضا با همه اینکه پسر غیرتی بود ولی خیلی عاقل و میانه رو بود.
یه بار وقتی داشت منو مامانم رو با خاله و رزیتا با ماشین باباش میرسوند خونه دایی ام پشت چراغ قرمز طولانی یه ماشین با دوتا پسر خوشتیپ موازی ماشین ما ایستاده بود و رزیتا خیره داشت نگاهشون میکرد ولی من که وسط مامانم و رزیتا رو صندلی عقب نشسته بودم فقط محو چشمهای میشی درشت محمد رضا بودم و اونم از ترس رزیتا حتی تو آینه رو هم نگاه نمیکرد.
یک لحظه نمیدونم چی شد که متوجه شد پسره داره به رزیتا شماره میده چنان غضب آلود به پسرا نگاه کرد که حساب کار دستشون اومد و از ترسشون شیشه ماشینشون رو کشیدن بالا ولی رزیتا هنوز محو بیرون بود که من با آرنجم زدم تو پهلوش با صدای محکم و مردونه ولی مودبانه به رزیتا گفت"رزیتا خواهشا اون شالت رو مرتب کن همه موهات ریخته بیرون زشته"
رزیتا با دلخوری جرات نکرد نفس بکشه چون فهمید مچش باز شده دستش رو برد سمت شالش که مرتبش کنه .
خاله که از جریان خبر نداشت برگشت به عقب ماشین و نگاهی به صورت بغ کرده رزی کرد و طبق معمول محمدرضا رو توپید که :
مگه حجابش چه ایرادی داره که تو غیرتی بازی درمیاری .
محمدرضا با آرامش و احترام به مامانش گفت"
مامان جان دختر خوبه متین باشه خب چرا از دخترهای سنگین که دوربرشن یاد نمیگیره یه کم رعایت کنه"
خاله که فهمید منظورش منم
غری به سر و گردنش داد و رو به مامانم گفت
میبینی خواهر این پسرا هرچی غیرته واسه خواهرشون دارن.
واسه زناشون میشن سیب زمینی
اون پسر بی رگ من نیست فهیمه خانم اجازه داره کلاس زبان بره،
گیتار بره،دانشگاه بره،
بعد این بچه طفل معصوم من تابستون گفت برم کلاس زبان چپ رفت چپ اومد که حق نداری بذاری.
ساعتش بد موقعس.
کوچمون زیاد پسر سر کوچه می ایسته.
خواست بره خودم میبرم و میارمش
این بچه ام هم گفت ولش کن مامان حوصله ندارم منت سرم باشه نمیرم.
پوزخندی زدم از سیاست دخترخاله ام تو دلم خنده ام گرفت.
چون به من گفته بود علاقه به زبان نداره و کی حال داره تابستونم بره کلاس.
منم میفهمیدم کلاس رو بهونه کرده وقتی هم دیده تیرش به سنگ خورده بهانه کرده و منصرف شده.
این اواخر احساس میکردم رزیتا بدجور سر به هوا شده و دائم چشش اینور و اونور میچرخه.
مامان که اخلاقش از این حیث با خاله فرق میکرد و فهیمه رو هم که دختر دایی امون هم میشد خیلی دوست داشت حرصش دراومد و گفت
"ای خواهر که تو
هم دست از سر این دختر بدبخت برنمیداری.
چکار به کارشون داری.
آخه این دختر به این خوبی چه هیزم تری بهت فروخته که همش بهشون گیر میدی و اوقاتشونو تلخ میکنی.
مگه عروس چه فرقی با دختر آدم میکنه.
این که دیگه بچه برادرمونم هست از خون خودمونه.
اینقدر دخالت میکنی آخرشم زندگی این بچه ها رو از هم می پاشی
"خاله با وجود اینکه از مامانم کوچیکتر بود و تازه احترام بزرگتری رو حفظ کرد رقص گردنی کرد و برگشت و صاف نشست رو صندلیش و باز شروع کرد
"آبجی جون شما نگاه به عروسها خودت کردی که مظلومن و یکسره وردلت نشستن خبر از دل من بدبخت نداری که این آتیش پاره نیم وجبی چه جوری بچه که 24 سال خون دل خوردی بزرگش کردی برده که برده روشم نشونم نمیده.
صدبار خواستم به داداش بی غیرتمون گله اشو بکنم باز گفتم اون بدبخت که مرده خبر از خونه نداره.
مادرش مادر نیست که بلد نبوده دختر بار بیاره.
ایشالا همونجور که بچه امو کشیدن بردن
جیگرگوشه شونو یه سلیطه بیاد ببره حالیشون بشه
"مامان که دید حریف حرفهای مفت خاله نمیشه سکوت کرد و مادر و دختر شروع کردن به اره دادن و تیشه گرفتن و صفحه گذاشتن پشت سر فهیمه و مادرش .
ادامه دارد...
ن
میدیدم دیگه محمدرضا هم جلو چشمم آفتابی نمیشه و حتی موقع رفت و آمد خاله هم یا شوهرش یا پسرخاله بزرگم میان دنبال خاله ام.
اونقدر هم عاقل و بالغ نبودم که سعی کنم با خودش حرفی بزنم و دلیل این اتفاقات اخیر رو بفهمم.
حتی وقتی یه بار خاله خونمون بود در حالیکه حواسش بود من حواسم به حرفاش هست با لحن خاصی که میخواست حرفاشو تفهیم کنه گفت
"دانشگاه جای پسره که باید درس بخونه و به یه جا برسه خرج زن و بچه اش رو بده.
دختر دانشگاه به چه دردش میخوره آخر و عاقبت باید لاستیکی بچه اشو عوض کنه.
حالا محمدرضا میگه بعد از سربازی میخوام بشینم بخونم واسه کنکور.
آدم نباید چشم و گوش بسته زن بگیره که صدهزارتا مشکل با زنش داشته باشه.............."
دیگه بقیه حرفهای خاله رو نفهمیدم.
تا این چندسال انگیزه داشتم واسه کوتاه اومدن جلوی این زن کم عقل.
الانم که برام دیگه مهم نبود چی فکر میکنه.
جوابی بهش ندادم و به بهانه امتحان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.
تا آخرشب پتو رو کشیدم روی سرم و اشک ریختم.
ادامه دارد...
قسمت پنجم
مامان که خواهرشو میشناخت چقدر از کاه کوه میسازه حرفی نزد که یکدفعه محمدرضا عصبی شد و رو بهشون گفت
"بسه دیگه راست میگه خاله .
چکار کردن این بدبختها که همش ما باید حرفهای تکراری شما مادر وخواهرو بشنویم"
با این رفتارش میخواست جو رو عوض کنه و به من ومامان نشون بده هم عقیده با مادر و خواهرش نیست.
خاله هم که کمتر کسی جرات میکرد جلوش عرض اندام کنه و خیلی ملاحظه مامانو کرده بود نرفته بود تو شکمش گفت
"خوبه خوبه،تو هم یکی لنگه همون.
وقتی از حالا کارا اونارو تایید میکنی یعنی مامان جون منم زن گرفتم قید منو بزن.
ولی تو یکی کورخوندی تا 30 سالت بشه برات زن نمیگیرم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ.
بلکه عاقل باشی افسارتو ندی دست زن.
اون بچه بود گوش به حرفش دادم واسه صد پشتم کافیه.
تو یکی رو اولا از خودی برات زن نمیگیرم دوما تا سی سالگی خبری از زن نیست"
با حرفهای خاله دنیا رو رو سرم خراب کردن
خدا خدا میکردم گریه ام نگیره که تشت رسوایی ام از بام میافتاد.
چشمم به دهن محمدرضا بود که اونم نامیدم کرد و گفت
"کی حالا زن خواسته".
اونقدر اوقاتم تلخ شد که تا رسیدیم دیگه اخمام رو کردم تو هم و نگاهم رو کردم رو به خیابون و مشغول تماشای ویترین مغازه ها شدم.
مامان هم که تو لفافه میخواست حالی ما دوتا بکنه که فکر و خیالی نداشته باشین واسه همدیگه گفت
"ازدواج فامیلی که اشتباهه محضه.
اینجوری فامیل زیاد نمیشه همه تو هم تو هم.
آدم دختر پسر به فامیل بده اول باید قید رابطه فامیلش و بزنه"
به به اینم از مامان خانوم.
مشکل تر از اونی هست که فکرشو میکردم.
هر چند که رفتار محمدرضا بدجوری تو ذوقم خورده بود.
آخرهای خدمت محمدرضا بود و منتظر بودم ببینم تکلیفم چی میشه که احساس میکردم رفتار خاله و رزی خیلی باهام فرق کرده بود و خیلی تحویلم نمیگرفتن.
تو حرف هم که میشد دائم تیکه و کنایه می اومدن که دخترا مردم بلدن از تو قنداق چه جوری قاپ پسر بدزدن.
منم که از هیچ کجا خبر نداشتم هیچوقت به خودم نمیگرفتم.
چون رفتاری ازم سر نزده بود بخوان منظورشون من باشم.
تو این روزها میدیدم مامان بدجوری بهم شک داره و دائم رفت و آمدم رو کنترل میکنه.
دیگه مثل همیشه باهام گرم نمیگرفت.
تو این اثنا بود که برام خواستگار اومد و مامان و بابا پاشون رو کردن تو یه کفش که موافقت کنم.
حتی باهاشون قهر کردم و بهونه آوردم قصد ازدواج ندارم.
ولی میدیدم کار خودشون رو میکنن و حتی بابام پیغام داد اگه بهانش درسه
من حتی پیش دانشگاهی رو هم نمیذارم بخونه چه برسه به لیسانس و دکتراش.
اصلا نمیفهمیدم مگه چه خطایی ازم سرزده که دارن باهام اینجور میکنن.
حتی
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد