مثبت_باش ❣

790 عضو

#آموزش_امروز
#تلنگر

همه چیز رو در روابط به خودمون نگیریم
و مسائل رو شخصی نکنیم
چون رفتار آدما خیلی از اوقات به شرایط
احساسی و فکری خودشون در اون مقطع زمانی
مربوط میشه نه اینکه لزوماً بخوان با ما بدرفتاری کنن
بنابراین گاهی بهتره به جای واکنشی رفتار کردن
به آدما فرصت بدیم ?
چون شاید دارن دوران سختی رو در درونشون میگذرونن و‌ با رنج هایی مواجهن که ما ازشون بی خبریم

✨البته که اگه یه رفتاری تکرار شد
اونجا دیگه ما میتونیم انتخاب کنیم که آیا
میخوایم چنین تعاملی رو ادامه بدیم یا نه.

#مثبت_باش ?

1402/07/17 07:54

#آموزش_امروز
#تلنگر

چشمُ و دلِ سیر، کمتر نیاز به شوآف داره

✨چشمُ و دلِ سیر، کمتر نیاز به شوآف داره
یا به قول جیدو کریشنا مورتی
هرچه تظاهرات بیرونی بیشتر باشه، پوچی درون بیشتره

به این شکل هم احتمالا این متن رو خوندید?
هر قدر فقر درونی بیشتر باشه، نمایشات بیرونی هم بیشتره?

حالا میخوام اینم بگم که
دو مدل اصلی نگاه در آدما میتونه وجود داشته باشه
⁃ نگاه به درون?
⁃ نگاه به بیرون?
✨البته که همه ما ترکیبی از این دو هستیم..
اما نسبت این نگاه ها در افراد مختلف متفاوته..
و هرچه فرد توجه بیشتری به درون خودش داشته باشه
میتونه عمق فکری بیشتر و بلوغ سطح بالاتری رو هم تجربه کنه✅

و در جهت عکس...
✨هرچه نگاه فرد به بیرون خودش بیشتر باشه...
احتمال اینکه درگیر ظواهر سطحی هم بشه به مراتب بیشتره
بنابراین شوآف حالا در هر زمینه ای
مالی، کاری، ظاهری‌ و…
در خیلی از مواقع، میتونه بیانگر ضعف و خلاهای درونی باشه
که فرد با نمایش دادن اونها برای کتمانش تلاش میکنه
و در جهت مقابل
کسی که برای خودآگاهی وقت و انرژی گذاشته
به همون نسبت هم انگیزه و تمرکزش
برای شو کردن چیزهای مختلف به دیگران کاهش پیدا میکنه
خلاصه که گول ظاهر زندگی دیگران رو نخورید❌
چون شاید این زرق و برق و نمایش بیرونی
تلاشی برای سانسور و انکار و کتمان پوچی درونشون باشه
همین

و همینطور کسانی که خیلی درگیر ظاهر زندگی دیگران هستند هم همین معادله روشون صدق میکنه.

#مثبت_باش ?

1402/07/17 07:54

آدم‌ها مثل دونه‌های برف و نوک انگشتاشون با هم فرق دارن و اینو میشه در واکنش‌هاشون به مسائل و مشکلات دید، چرا اینقدر با هم فرق داریم؟!
پس چرا انقدر اصرار داریم همه مثل ما فکر کنند؟

✨#مثبت_باش ?@mosbatbash2✨

1402/07/17 08:00

#ماسک_صورت
?سفتـــ کننـــده قـــوی پوست

3 قاشق غذا خوری ژل آلوئـــه‌ورا آماده را با 1 قاشق غذاخوری آرد برنـــج مخلوط کرده و به مدت 20 دقیقه روی صورت بگذارید و بعد با آب ولرم بشویید

♻️بهداشت_سلامت

#مثبت_باش ?

1402/07/17 12:06

? در وعده صبحانه از دارچین استفاده کنید !

دارچین خاصیت چربی‌سوزی دارد و نوشیدن چایی دارچینی یا ترکیب عسل و دارچین در کاهش کلسترول، آب شدن چربی‌های شکم و نیز افزایش عملکرد مغز موثر است.

♻️بهداشت_سلامت

#مثبت_باش ?

1402/07/17 12:06

برای برآوردن حاجاتت گریه یا التماس نکن ... اگه خدا رو باور داری ...‌ پس باید یقین داشته باشی که او این جهانو برای احساس شادی ، عشق و خوشبختی بندگانش آفریده ...
اول باید براوردن خواسته تو باور کنی ... بعد آرزوهاتو قبل از دریافت باور کن ...

احساسات منفی و نتوانستن را از ذهنت پاک کن در مدار خواسته ت باش و جهان هستی بر اساس سیستم نظامندی که برایش تعریف شد‌ه... تورو به خواسته‌ت میرسونه ، اینست معجزه قدرت باورهات .... پس :

*‌بخاطر خودت*
*بخاطر حس‌هایی که دوست داری تجربه کنی بخاطر جاهایی که دوست داری بری*
*بخاطر رسیدن به چیزهایی که دلت میخواد*
*بخاطر خوب شدن حالت*
*بخاطر آرزوهات*
*رویاهات*
*خواسته‌هات*
*بخاطر "خودت" تلاش کن...?*


?شکرگزاری
?ارتعاش

?? معجزه شکرگزاری ??

╲\╭┓
╭ ??
┗╯\╲
┄┅┅┅┅❀???❀┅┅┅┅┄
#مثبت_باش ?

1402/07/17 14:39

?
قسمت سیزدهم
سه روز کامل سامان بیهوش بود.
پسر جوونی که بدون گواهینامه نشسته بود پشت ماشین و بچه ام رو به این روز انداخته بود بازداشت بود.
خانواده اش مدام در رفت و آمد بودن.
توی این سه روز حریفم نمیشدن یک لحظه از بیمارستان برم بیرون.
لب به آب و غذا نمیزدم و فقط گریه میکردم و به خدا التماس میکردم.
بیشتر اوقات فقط علی کنارم بود.
اگر میرفت یکساعت طول نمیکشید برمیگشت و میگفت
"تحمل ندارم از اینجا دور باشم"
تو این سه روز وقتایی که آروم بودم باهم حرف میزدیم و از اتفاقاتی که توی این 5 سال افتاده بود میگفتیم.
اون خیلی بیشتر از من سختی کشیده بود.
چون باید تاوان نامردی و ظلمی که در حق من کرده بود پس میداد.
توی این شرایط نخواستم اذیتش کنم و بهش بگم چی شد توی این یکسال فهمیدی بچه ات رو دوست داری.
اگه چون احساس میکردم اونم الان تو شرایط حتی بدتر از خودمه.
من هیچی از بچه ام دریغ نکردم و بهترین سالهای زندگیم رو صرفش کردم و روز به روز با وجودش آرامش گرفتم ولی اون بخاطر دلش چشماشو به روی عاطفه پدریش بست و رفت دنبال سرنوشت خودش.
بازم حرفامو بهش نزدم و مثل اون سال فقط سکوت کردم.
از دوران نامزدیمون رفت و آمد کمش رو میگذاشتم به حساب خجالت و کمروییش.
وقتی عروسی کردیم از صبح میرفت از خونه بیرون و واسه ناهار هم برنمیگشت.
همیشه خدا کار رو بهونه میکرد و میگفت اونقدر خسته و گرفتاره که دل و دماغ بگو بخند با منو نداره.
منم از شدت بیکاری و تنهایی ازش خواستم اجازه بده دوره پیش دانشگاهی ثبت نام کنم.
اونم از خدا خواسته قبول کرد و حتی خودش واسه اولین بار واسه کارهای ثبت نام و گرفتن مدارکم از دبیرستان سابقم همراهیم کرد.
دیگه مشغول درس خوندن بودم.
ظهر که از کلاس برمیگشتم یکراست میرفتم خونه پدرم و میموندم تا بیاد دنبالم گاهی اونقدر دیروقت میشد که اس میداد همونجا بخوابم.
یکسال به همین منوال گذشت و من هیچ تلاشی واسه نزدیک تر شدن رابطمون نکردم.
احساس میکردم هفته به هفته حتی چند کلمه هم بینمون رد و بدل نمیشه.
یک روز که با مادرشوهرم تنها بودم شروع کرد به نصیحت کردن و ازم خواست بیشتر وقتمو توی خونه بگذرونم بلکه اونم پایبند بشه و مجبور بشه زودتر بیاد خونه.
ازش دلخور شدم و بهش گفتم که این خواست خود علی بوده ولی مجاب نشد و خواست من مقاومت کنم.
وقتی پیش مادرم گله کردم و گفتم مادرش تو زندگیمون دخالت میکنه دیدم مادر حق رو به جانب اون داد و گفت نظر اونم همینه اگر چیزی نگفته نمیخواسته من دلخور بشم و این حس بهم دست بده که از زیاد رفتنم به خونشون ناراحته.
واسه همین وقتی فرداش که صبح جمعه بود و علی ازم خواست

1402/07/17 23:45

کارامو بکنم تا منو خونه مادرم برسونه بهش گفتم دلم میخواد خونه باشیم و روز تعطیل کنار هم بمونیم.
علی عصبی شد و شروع کرد به غرولند کردن که من واسه امروز با دوستام قرار گذاشتم.
بعدشم گفت اگه دوست دارم تو خونه بمونم حرفی نداره ولی ازتنهایی بهش غر نزنم.
دلم اونروز خیلی گرفت.
وقتی رفت شروع کردم به نظافت اساسی خونمون.
کارم تا ساعت 7 غروب طول کشید ولی همه جا از تمیزی میدرخشید رفتم حمام و دوش گرفتم و بعد توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذای مورد علاقه شوهرم شدم.
ساعت از یک هم گذشته بود ولی هنوز علی به خونه برنگشته بود.
چند بار به تلفن همراهش زنگ زدم در دسترس نبود.
حسابی کلافه شده بودم.
روی کاناپه دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد.
ادامه دارد...

قسمت چهاردهم
از صدای چرخش کلید توی قفل در از خواب پریدم.
از اون سمت در یکی سعی میکرد درو باز کنه ولی نمیتونست.
ساعت 3 نیمه شب بود.
از ترس سرتاپام میلرزید.
اومدم نزدیک در ورودی و از چشمی در نگاه به بیرون کردم.
تازه یادم افتاد که کلید از داخل روی درب هست و علی نتونسته با کلید دروبازکنه.
یک لحظه خشم همه وجودمو فرا گرفت.
یک لحظه تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و بذارم پشت در بمونه ولی باز دلم نیومد.
با رنگ و روی پریده و صورت خواب آلود درو به روش باز کردم.
از وضع ظاهرم یک لحظه خجالت کشید و شروع کرد به معذرت خواهی کردن.
به خصوص وقتی نگاهش به میزچیده شام افتاد.
ازم پرسید شام نخوردم.
اونقدر عصبانی بودم که بدون اینکه جوابش رو بدم تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم روی تخت سر جام خوابیدم.
واسه اولین بار لحنش مهربون شده بود.
اومد کنارم روی تخت خوابید و بر خلاف هر شب که پشتش رو بهم میکرد و زودتر از من همیشه میخوابید.
شروع کرد باهام به حرف زدن.
ازم پرسید امروز چکار کردم تنهایی توی خونه.
منم خیلی مختصر جواب دادم کار خاصی نکردم.
نمیدونم اونشب چی شده بود که سر درد دلش باهام باز شد و شروع کرد برام به حرف زدن.
از دوران مجردیش از عشق دختر همسایه که خوانواده اش نگذاشته بودن به هم برسن.
از دوران خدمتش و دوران دانشگاه و دلیل ترک تحصیلش.
منم طاقباز خوابیده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم.
حرف رو کشوند به ازدواجمون به اینکه راضی به ازدواج باهام نبوده.
فقط به اصرار پدر و مادرش این اتفاق افتاده.
هرچی بیشتر میگفت بیشتر غرورم جریحه دار میشد.
تازه دلیل بی محلی هاش رو میفهمیدم.
تازه میفهمیدم چرا تا حالا حتی یک مسافرت یک روزه باهم نرفتیم.
چرا هیچ چیز زندگی ما مثل بقیه زن و شوهرها نیست.
چرا تا حالا عاشقانه و از روی عشق و علاقه منو حتی یکبارم نبوسیده.
تو این مدت یکبار هم بهم

1402/07/17 23:45

نگفته منو دوست داره.
تازه متوجه خلا عاطفی میشدم که توی زندگی مشترکمون داشتیم.
آخر همه حرفاش بهم گفت لیاقت منو نداره.
بهم گفت شاید کنار یک مرد دیگه بتونم خوشبخت بشم.
ازم خواست من این لطف رو در حقش کنم و ازش جدا بشم اونم در عوض تا قرون آخر مهریه ام رو نقد بهم میده.
سرم داشت از ناراحتی منفجر میشد.
بغض داشت خفه ام میکرد.
به هزار امید و آرزو پا تو خونه اش گذاشته بودم و حالا داشت بهم باج میداد تا منو از سر خودش باز کنه.
نمیدونم چرا یک لحظه احساس آرامش کردم.
شاید دلیلش این بود که از برزخی که داشتم دست و پا میزدم نجات پیدا کردم.
از دودلی و تردید در اومدم و بار عذاب وجدان از رویاهایی که توی سرم داشتم از رو دوشم برداشته شد.
احساس میکردم پای *** دیگه ای در میونه.
اونشب اونقدر رک حرف میزد که جرات نداشتم ازش بپرسم دلش پیش کیه که منو مثل یه مانعی میبینه که باید از سر راه زندگیش برداره.
اگه علی به صراحت اینو میگفت دیگه غرورم اجازه نمیداد اون شش ماه رو که برنامه اش رو توی ذهنم توی همین چند دقیقه ریختم کنارش بمونم.
اگر چه همیشه توی رویاهام خوشبختی رو توی ادامه تحصیل و دانشگاه میدیدم.
همیشه با خودم میگفتم من که با عشق باهاش ازدواج نکردم که از رفتارهای سردش برنجم.
آخه علی آدم عیاشی نبود.
یکبار یادم نمیاد که اسم رفیقش رو توی خونه بیاره.
اهل هیچ خلاف دیگه ای هم نبود.
حواسش همه جوره به زندگیمون بود.
به کم و کسریهای خونه الا به من.
ادامه دارد...

قسمت پانزدهم
این حقیقت از روز برام روشن تر شده بود که من اون زنی نیستم که بتونه بهم دل بده.
نمیدونم از زندگی چی میخواست.
من که همه جوره مطیعش بودم.
اهل غرولند کردن و شکوه و شکایتم نبودم.
یکبار نشده بود بتونه ایراد از دست پختم و خونه داریم بگیره.
از نظر قیافه و اندام هم به لطف خدا هیچ ایرادی نداشتم که توی ذوقش بزنه.
حتی اونشب اینو خودش اعتراف کرده که روزی که اومدم خواستگاری هیچ ایرادی نتونستم ازت بگیرم.
زبونم بسته بود و پدرومادرم از فرصت استفاده کردن خودشون بریدن و دوختن و تنم کردن.
چرخید به طرفم و دستش رو زیر سرش گذاشت و زل زد به نیمرخ صورتم که از اشک خیس بود.
با لحن مهربونی که تو این مدت ازش ندیده بودم بهم گفت
"ندا بخدا قسم دلم نمیخواد دلتو بشکنم.
ولی ما به درد هم نمیخوریم.
تو نمیتونی منو جذب خودت کنی.
نمیگم حرف زدن بلد نیستی ولی همیشه تو زندگیم از دخترهای سر و زبون دار و حریف خوشم میومد.
تو خیلی بیش از حد مظلوم و کم حرفی.
حتی گاهی اونقدر مطیع و گوش به حرفی که دلم میخواد بزنم بیخ گوشت.
بابا یه کم باهام مخالفت کن،یکبار بهم بگو نه"
حتی توی اون لحظه

1402/07/17 23:45

هم نمیتونستم بهش بگم از بس بیخ گوشم خوندن که زن باید مطیع شوهرش باشه.
زن باید با بد و خوب زندگیش بسازه.
بهش بگم اگه ازت نمیخوام بهم توجه کنی دلیل بر دست و پا چلفتی بودن و بی بخار بودن من نیست،
اینارو پای ضعفم نذار،به پای این بذار که غرورم بهم اجازه نمیده ازت بخوام منو ببینی.
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
"میتونی یه کاری برام انجام بدی؟
اونوقت هر کاری تو بگی میکنم"
سراپا گوش شد و با خوشحالی گفت

"بگو چی میخوایی؟"براش از زمانی گفتم که پدر و مادرم به زور وادارم کردن بهش بله بگم.
براش گفتم چه جوری منو از درس خوندن منصرف کردن و تهدید کردن نمیذارن ادامه تحصیل بدم.
بهش گفتم اونقدر که کاری بهم نداره و سربه سرم نمیذاره با آرامش کنارش موندم و تصمیم گرفتم هیچ وقت جنجال به پا نکنم.
شاید اونم تا حالا نمیدونست اگه بهش گیر نمیدم دلیلش دست و پا چلفتی بودنم نیست دلیلش اینه که هنوز اونقدر دوسش ندارم که برام مهم باشه تا ساعت 3 نصفه شب کجاست و چکار میکنه.
از تعجب چشاش داشت از حدقه میزد بیرون.
فکر اینجاشو دیگه نکرده بود.
فکر میکرد اگه همیشه خونه مرتب و تمیزه و مثل یه خدمتکار هتل بهش سرویس میدم بخاطر اینه که عاشقانه دوسش دارم و دارم بهش باج میدم.
ازش خواستم شش ماه به پام صبر کنه تا کنکور قبول بشم و با رضایت اون شروع کنم به درس خوندن.
هدفم این بود که انتخاب رشته ام تو شهری به غیر از شهر خودمون باشه تا از نگاههای سرزنش آمیز دیگران دور باشم.
گیج و مبهوت مونده بود.
نمیتونست باور کنه یک نفر شوهرشو دوست نداشته باشه ولی اینهمه بهش سرویس بده.
بدجوری رفته بود توی فکر.
تو سکوت زل زده بود به صورتم و انگار داشت دنبال حل معماهایی میگشت که تو ذهنش به وجود اومده بود.
دیگه ندا براش اون پازل راحتی نبود که حل کرده باشه و گوشه ای پرتش کرده باشه.
گفت"خب ندا جون هر چی تو بگی قبوله،ولی شرط داره"
گفتم"شرط رو شرط نیار دیگه،
یادت رفته شرط خودتو گفتی؟"
گفت"شرط سختی نیست،همون کاری که تا حالا میکردی رو میکنی.
منظورم اینه تو این شیش ماه هم مثه زن و شوهر واقعی کنار هم زندگی کنیم و نیازامو رفع کنی"
ادامه دارد...

1402/07/17 23:45

قسمت شانزدهم
وقتی بیدار شدم دیدم طبق معمول صبح زود از خونه رفته بیرون.
نگام به بالشش افتاد که هنوز جای سرش روش بود و طبق معمول چند تا تار موش ریخته بود رو بالشش.
از حرفایی که دیشب بینمون رد و بدل شده بود دلم گرفت ولی تصمیم گرفتم فعلا به چیزی فکر نکنم.
از تختم بیرون اومدم و رفتم سراغ برنامه های روز شنبه و همه چیز رو سپردم به دست گذر زمان.

****
وارد کتابخونه که شدم از شدت بیحالی خودم انداختم رو یکی از صندلیهای خالی و سرمو گذاشتم روی دستم.
چند روز بود نمیدونستم چه مرگمه.
احساس میکردم هرچی بیشتر به کنکور نزدیک میشم بی حالتر میشم.
بدنم بی بنیه شده بود و تهوع شدیدی که داشتم میگذاشتم به حساب ضعف و استرس نزدیک شدن روز کنکور.
اگه قبول نمیشدم همه برنامه هام به هم میریخت.
اگرچه علی دیگه بعد از اونشب حرفی از جدایی نزد.
ولی این روزها واقعا کاری به کار هم نداشتیم.
تقریبا همدیگرو نمیدیدم که باهم حرفی بزنیم.
اگرهم چند ساعتی باهم بودیم بیشتر من تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم.
اونم تقریبا سعی میکرد مزاحمتی برام نداشته باشه شاید احساس میکرد فقط از این طریق میتونه شرمو از سر خودش کم کنه.
یک لحظه یه چیزی یادم افتاد این روزها اصلا حواسم به روزهای عادات ماهیانه ام نبود.
بلافاصله از تو کیفم تقویم کوچیکی که این روزها رو توش علامت میزدم از تو کیفم درآوردم و تند تند مشغول ورق زدن شدم.
هر چی برمیگشتم عقب استرسم بیشتر میشد.
خدایا من خنگ چرا اصلا یادم نیفتاده بود.
تقریبا ده روز از روزی که موعدش بود گذشته بود.
خدا خدا میکردم اشتباه کرده باشم ولی نه دقیقا ماه قبل رو یادمه روز تعطیلی رسمی بود.
از تصور حامله بودنم دنیا داشت رو سرم خراب میشد.
خدایا این دیگه چه بدبختی بود گریبانگیر من شده بود.
از همه بیشتر ترس از واکنش علی داشت دیوونه ام میکرد.
گوشیمو از تو کیفم درآوردم و یه اس ام اس به علی دادم که برگرده.
چون زمان زیادی نبود که منو رسونده بود در کتابخونه و رفته بود سر کارش نباید دور شده باشه.
کیفمو برداشتم و از در سالن مطالعه زدم بیرون و منتظر زنگش نشدم.
باز شمارشو گرفتم پشت خطش بود.
بعد از چند ثانیه تماس گرفتم و با تعجب پرسید
"چی شده؟"
گفتم "برگرد برات توضیح میدم"
شروع کرد به غرولند کردن که نمیتونستی همون موقع بگی هزارتا کار دارم.
بهش گفتم
"محض رضای خدا علی یکبار هم شده بهم توجه کن.
کارت دارم اونقدر غر نزن سریع خودتو برسون"
گوشی رو قطع کردم بعد از 5 دقیقه ماشینش جلوی درب کتابخونه توقف کرد.
سوار شدم فرصت نداد در ماشینو ببندم سرم داد زد
"اول صبحی چه بساطیه سرم درآوردی؟
لالی حرفتو بزنی؟"
اونقدر

1402/07/17 23:48

حالم بد بود که به توهینش اهمیتی ندادم چشمامو بستم و یه نفس عمیقی کشیدم بعد با صدای آروم گفتم
"ببین علی من فکر میکنم حامله ام"
از این حرفم اونقدر جا خورد که یک لحظه حس کردم سنگکوب کرده.
بعد از چند لحظه جرات به خودم دادم که تو صورتش نگاه کنم به حدی شوکه شده بود که زبونش بند اومده بود.
بعد از دو دقیقه شروع کرد به بدوبیراه گفتن
صورتش قرمز شده بود پشت سر هم میپرسید
" این چه بلایی بود سر من و خودت آوردی؟"
حتی اجازه نمیداد از خودم دفاع کنم که من اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاده.
ترس برم داشت نکنه میخواد انکار کنه که از خودش بچه دار شدم.
سرم داشت از درد منفجر میشد.
یک آن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سرش فریاد کشیدم"
بسه خجالت بکش.
هی هیچی نمیگم واسه خودت هرچی دلت میخواد میگی؟
مگه من خواستم این اتفاق بیفته؟
تو فکر میکنی اونقدر حقیرم که بخوام با بچه دار شدن خودمو بهت تحمیل کنم.
توی آشغال فکر کردی کی هستی؟
چی هستی؟
من دارم ثانیه شماری میکنم واسه خلاص شدن از این زندگی نکبتی که تو برام درست کردی"

ادامه دارد...

نویسنده : بهار

1402/07/17 23:48

?اگر جوان و #نوجوان دارید بخوانید :

سعی کنید در جمع دوستان به فرزندتان تذکر ندهید!!

در انتقاداتتان تنها باشید و سایر اعضای خانواده را وارد موضوع نكنید.
این‌كه به طبع شما هر كسی به خودش اجازه دهد كه #جوان را مورد نصیحت و پند قرار دهد برای جوان دشوار است و به همین دلیل هم هرگز انتقاداتتان كارساز نخواهد بود، چه بسا سبب #شرمندگی و شکستن #غرور و ایجاد #عقده در او می شود.
بنابراین برای این که موعظه و پند، #مفید باشد، باید به دور از حضور جمع و با زبان #نرم و #مهربان صورت پذیرد تا لجاجت جوان را به دنبال نداشته باشد.

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/07/18 13:34

?نوشتن عبارت است از تبدیل اصوات گفتاری به نماد های نوشتاری

? مهارتهای پیش نیاز در ایجاد نوشتن

1-  اولین زمینه #تشخیص #تفاوت و #تشابه در زمینه #بینایی و #شنوایی است .
برای اینکه کودک بتواند شکل حروف و کلمات یا صدای آن ها را #تشخیص دهد باید تمریناتی جهت #تشخیص تفاوت بین اشکال و صدا به کودک داده شود و همچنین تقویت حافظه #دیداری و #شنیداری باید کار شود.


2- #جهت یابی

توانایی تشخیص راست و چپ #اشیا نسبت به یکدیگر در فضاست که ناشی از #تشخیص جوانب چپ و راست و #انتقال آن به فضای بیرون است.

در زمینه سازی برای خواندن و نوشتن کودک باید #بیاموزد که از راست به چپ بخواند و بنویسد و #صدای اول و آخر کلمات را تشخیص دهد ، #موقعیت مکانی حروف و نقطه ها را دریابد و برای رسیدن به اهداف فوق تمرینات زیر لازم است?
شناخت و آموزش مفاهیم : بالا - پایین ، داخل- خارج ، راست- چپ،  زیر - رو ، عقب- جلو،  اول- آخر

3-  #ارتباط کل و جزء

کودک باید #درک کند که کلمه #مجموعه‌ای است از #صداها و این صداها نیز دارای #نشانه های قراردادی یا همان حروف می باشند.

تمرینات درک ارتباط اجزا با یک مجموعه ?
تشخیص اجزای یک #تصویر
جور کردن #پازل چند تکه ای
#تشخیص نقص تصاویر
ساختن #طرح با اجزا همانند الگو
ساختن #طرح با اجزا همانند خطوط (تمرینات ادراک دیداری فراستیک)
#پوشاندن نصف کلمه و تشخیص کلمه

4-  هماهنگی #چشم و #دست

تمرینات بهبود هماهنگی چشم و دست?
#مچاله کردن کاغذ
فشار دادن #اسفنج نرم و اسباب‌بازی‌های نرم
بازی با #خمیر بازی
ریختن اشیا داخل #جعبه و بیرون ریختن آن
باز و بسته کردن #درب بطری
باز و بسته کردن #پیچ و مهره
تا کردن #کاغذ
چیدن #مکعب های روی هم
ورق زدن کتاب
جاسازی کردن اشکال #هندسی
باز و بسته کردن #قفل و کلید
تراشیدن #مداد
بریدن کاغذ با #قیچی
منگنه زدن #کتاب
نخ کردن سوزن #پلاستیکی
باز و بسته کردن #زیپ
نخ کردن #مهره ها
باز و بسته کردن #دست و انگشتان
#گیره زدن به لباس های روی بند یا اشکال هندسی
خاراندن اعضای بدن باهر دو #دست یا یک دست
#نور انداختن روی نقطه یا شی خاص با چراغ قوه
تایپ حروف و کلمات با #صفحه کلید کامپیوتر
جدا کردن حبوبات مانند نخود و لوبیا از هم
#کپی طرح یا نقشه الگو
#حرکت حلقه از یک سمت به سمت دیگر
بازی #توپ و سبد
و....

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/07/18 13:35

?تفاوت صحبت كردن با دختر بچه ها و پسر بچه ها:

زمانی که با پسرتان صحبت می‌کنید :
جملات واضح، روشن، منطقی و به  دور از هر توضیح اضافی و حاشیه را انتخاب کنید،

چون پسرها از توضيحات اضافی ، جمله ها و مکالمه های طولانی كلافه شده و شروع به لجبازی می کنند.

اما وقتي با دخترتان صحبت می کنید:
بيشتر با كلمات بازی كنيد،

از مکالمه های طولانی تر استفاده كنيد،
از مثال های زياد استفاده كنيد و صحبت های تان را با بازی های دخترانه همراه كنيد.

دختر بچه ها از گفتگوهای طولانی لذت می برند و سرگرم می شوند.

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/07/18 13:35

#سیاست_زنانه ?بانوی قررری?

وقتی آقای خونه بهتونن زنگ میزنه  با شور و نشاط و حتی شیطنت جوابشو بدید،

یه انرژی مثبتی بهش منتقل میکنید و باعث میشید که دلشون بخواد بیشتر بهتون زنگ بزنه و باهاتون صحبت کنه  یه #خانم_دلبر همیشه و همه جا حتی پشت تلفن باید با انرژی و شیطون باشه


???????????????


?سیاست خونتون نیوفته??#مثبت_باش ?

1402/07/18 13:35

✅9 جمله طلایی حتما بخونید

?1_یادت باشه تا خودت نخوای
هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه.

?2_یادت باشه که ارامش رو باید
تو وجود خودت پیدا کنی.

?3_یادت باشه خدا همیشه مواظبته.

?4_یادت باشه همیشه ته قلبت
یه جایی برای بخشش ادما بگذاری.

?5_زبان استخوانی ندارد
اما انقدر قوی هست که بتواند
قلبی را بشکند مراقب حرفهایمان باشیم.

?6_زندگی کوتاه نیست مشکل اینجاست .
که ما زندگی رو دیر شروع میکنیم.

?7_دردهایت را دورت نچین که دیوار شوند .
زیر پایت بچین که پله شوند.

?8_هیچوقت نگران فردایت نباش
خدای دیروز و امروز فردا هم‌ هست اگر باشیم .

?9_ما اولین دفعه است که تجربه بندگی داریم ولی او قرنهاست که خداست.

#توکل
#امید
╲\╭┓
╭ ??
┗╯\╲
┄┅┅┅┅❀???❀┅┅┅┅┄
#مثبت_باش ?

1402/07/18 14:22

در هر جغرافیایی هستید ،
جهت ها تفاوتی ندارند....

دامنه های دل تون ؛ به سمت خوشبختی
لحظه هاتون پر از حضور خداوندی...
عصر بخیر ❤

#مثبت_باش?

1402/07/18 17:08

?همسرتان را بر همه مقدم بشمارید

✅وقتی ازدواج کردید، اولین و پراهمیت ترین شخص بعد از خودتان، همسرتان خواهد بود.

❌هیچکس و هیچ چیز حتی فرزندتان را به او ترجیح ندهید ...!!



#مثبت_باش?

1402/07/18 17:31

خیلی مهم است که یاد بگیری خودت را دوست بداری.

از آنجایی که وقت زیادی را با خودت سپری می کنی، بهتر است کمی هم رضایت خاطر از این رابطه به دست آوری.


#مثبت_باش?

1402/07/18 17:32

لطفا چیزای خوب آدمارو بهشون بگید،

خوشتیپه بهش بگو
خوشگله بهش بگو
غذاش خوشمزه س بهش بگو
خوشگل میخنده بهش بگو
صداش قشنگه بهش بگو
مهربونه بهش بگو
و...

بذارید آدما
خوبی های خودشونو ببینن
دلیلِ حالِ خوبِ هم باشیم ?



#مثبت_باش?

1402/07/18 17:33

☘رفع کم خونی بدن با معجون طب سنتی

کافیست نصف استکان عرق یونجه را با چند قاشق شیره خرما ترکیب کنید

سپس روزانه تا سه مرتبه هر بار یک قاشق غذاخوری میل نمایید




#مثبت_باش?

1402/07/18 18:49

لاغر شدن با پاپ کورن

خوردن پاپ کورن به عنوان میان وعده چون سرشاز از فیبر است به لاغر شدن شما کمک می کند.
 ‌⁣



#مثبت_باش?

1402/07/18 18:51

قسمت هفدهم
از ماشین پیاده شدم و در ماشینو کوبیدم به هم.
در حالیکه بلند بلند گریه میکردم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم دربست.
چند متر اون طرفتر ترمز کرد و بدون اینکه حتی پشت سرمو نگاه کنم سوار تاکسی شدم و گفتم
"لطفا حرکت کنید تا بهتون بگم کجا برید"
راننده که حسابی از رفتار من جا خورده بود تو آینه نگاهی بهم کرد و گفت
"آبجی ببخشید شرمنده ولی اتفاقی افتاده؟
توروخدا دردسری واسه ما درست نشه"
با خشم نگاهی به راننده کردم و گفتم
"مثلا چه دردسری؟مگه چی شده؟
تا مسیری که میخوام منو برسونید کرایه تونو بگیرید.
اگه ناراحتید همینجا پیاده میشم."
بیچاره دیگه تا زمانی که نگفتم میخوام کجا برم سکوت کرد و حتی جرات نکرد بپرسه کدوم مسیر باید بره.
علی داشت پشت سرهم به گوشیم زنگ میزد منم جواب نمیدادم.
اس ام اس فرستاد
"جواب بده کار واجب دارم"
جلوی یه آزمایشگاه خصوصی از تاکسی پیاده شدم از راننده خواستم اگر امکان داره منتظر بمونه.
از مسئول پذیرش آزمایشگاه پرسیدم بدون نسخه پزشک امکان آزمایش هست یا نه.
شروع کرد به توضیح دادن که دونوع آزمایش انجام میدیم.
اجازه ندادم حرفشو ادامه بده.
گفتم میخوام تست بتا هاش سی جی بدم.
وقتی اینو گفتم فهمید مشکلی نداره و نیازی به توجیح کردن من نیست.
مبلغ آزمایش رو حساب کردم و رو صندلی مخصوص انتظار نشستم تا صدام کنه.
یه دختر جوون از اتاق نمونه گیری بیرون اومد و اسم فامیلم رو صدا زد.
وقتی بلند شدم بهم اشاره کرد که داخل اتاق نمونه گیری بشم.
در حین اینکه داشت ازم نمونه خون میگرفت ازش پرسیدم
"کی جواب آزمایشم معلوم میشه؟"
پرسید
"چیه خیلی عجله داری واسه مامان شدن؟"
گفتم
"نه اتفاقا استرس دارم واسه اینکه جواب آزمایشم منفی باشه"
خنده ای کرد و گفت
"آهان از اون لحاظ پس گل کاشتی"
واسه اینکه براش سوءتفاهم پیش نیومده باشه گفتم
"آخه تازه عروسی کردیم تصمیم نداشتیم تا آخر درسم بچه دار بشیم.
"با مهربونی خندید و گفت
"عصر ساعت 5 جوابها آماده اس ولی معمولا تو برگه ای که به بیمار میدیم میگیم 24 ساعت بعد واسه جواب مراجعه بشه.
ولی چون استرس داری میتونم یه کاری برات بکنم.
ساعت 5/5 تماس بگیر و بگو با خانم علی بیگی کار دارم.
جواب آزمایشت رو تلفنی بهت بدم.
اگر خواستی دکتر مراجعه کنی حتما به برگه جواب آزمایش نیاز داری که اونو میتونی فردا بعد از ظهر بیایی بگیری.
با خوشحالی ازش تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون.
آدرس خونه مادرم رو دادم و تصمیم گرفتم برم اونجا تا عصر که نتیجه آزمایشم معلوم میشه.
به محض اینکه رسیدم خونه مامانم با تعجب نگام کرد و گفت
"کجا بودی شوهرت داشت دربدر دنبالت

1402/07/18 22:44

میگشت؟"
گفتم
"هیچی کتابخونه بودم چطور مگه؟"
میدونستم علی جریان رو به مامانم نگفته.
گفت
"هیچی گفت جواب تلفنشو نمیده.
نگران شدم زنگ زدم دیدم جواب ندادی داشت قلبم می ایستاد که یکدفعه خودت اومدی"
دیگه بقیه حرفهای مامانو نشنیدم که داشت غرولند میکرد.
شماره علی رو گرفتم هنوز یک بوق نخورده جواب داد و با عصبانیت گفت"
کجایی؟"
رفتم به طرف طبقه بالا و گفتم
"هیچی الان رسیدم خونه مامانم.
واسه چی به اینجا زنگ زدی؟"
وقتی اینو گفتم لحن عصبانیش آروم شد و گفت
"هیچی بهت زنگ میزدم سفارش کنم فعلا نذاری کسی ماجرا رو بفهمه تا حلش کنیم"
بهش گفتم
"فعلا رفتم آزمایشگاه و آزمایش دادم.
جوابش هم تا عصر مشخص میشه"

ادامه دارد...

قسمت هجدهم
تا عصر مردم و زنده شدم.
مامان که حسابی از رفتارم گیج شده بود فقط حرص میخورد.
فکر میکنم باز فشارش رفته بود بالا چون صورتش سرخ شده بود.
از طرفی هم چون هیچوقت عادت نداشت تو زندگی بچه هاش دخالت کنه نمیخواست ازم بپرسه که چه اتفاقی افتاده که اینقدر کلافه ام.
ساعت نزدیک چهار بود که زنگ زدم آژانس و هرچی مامان اصرار کرد چرا اینقدر زود میری گفتم کار دارم .
خلاصه مامان رو مجاب کردم و جلوی در بوسیدمش اونم با نگاه نگران و گفتن"مراقب خودت باش"بدرقم کرد.
توی راه به گوشی علی زنگ زدم و گفتم دارم میرم خونه.
اونم سفارش کرد به محض اینکه جواب آزمایش رو پرسیدم بهش خبر بدم.
اولین بار بود که میدیدم من و علی یه مسئله مشترک داریم که هر دو در مورد نتیجه اش نگرانیم.
وارد خونه که شدم هنوز یکساعت مونده بود به آماده شدن جواب آزمایشم.
رفتم حمام و دوش گرفتم و سرمو به اتو کشیدن لباسهای علی گرم کردم.
از بس دلشوره داشتم بیکار میموندم زمان برام کندتر میگذشت.
ساعت 5/5 که شد با دستهای لرزون شماره آزمایشگاه رو گرفتم بعد از چندین بار تماس بالاخره تلفن آزمایشگاه آزاد شد و از منشی خواستم با خانم علی بیگی صحبت کنم.
بعد از چند دقیقه کشدار خانم علی بیگی گوشی رو برداشت.
بعد از سلام و احوالپرسی و معرفی خودم یادش اومد کی هستم ازم خواست شماره قبض رو براش بخونم گفت چند لحظه صبر کنم.
خدایا قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
بعد از چند لحظه کشدار و نفسگیر باز گوشی رو برداشت و با مهربونی گفت"
خانمم جواب آزمایشت مثبته"
وقتی اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد چشمام سیاهی رفت دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم جوری که چند بار گفت"
الو الو حالتون خوبه؟"
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم
"بله خوبم،ممکنه اشتباهی پیش اومده باشه"
اون بنده خدا که انگار از این تجربه ها زیاد داشت گفت
"ببین عزیزم تیتر هورمون شما به حدی بود که جای شک باقی

1402/07/18 22:44