مثبت_باش ❣

790 عضو

قسمت ششم
دیگه بقیه حرفهای خاله رو نفهمیدم.
تا این چندسال انگیزه داشتم واسه کوتاه اومدن جلوی این زن کم عقل.
الانم که برام دیگه مهم نبود چی فکر میکنه.
جوابی بهش ندادم و به بهانه امتحان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.
تا آخرشب پتو رو کشیدم روی سرم و اشک ریختم.
چه خام و *** بودم که رفتارش رو گذاشتم پای علاقه اش.
فقط به خاطر دوتا خودکار مطمئن شدی عاشقته؟
حس میکردم غرورم له شده.
شاید دوستم نداشته وقتی به گوشش رسیده جواب رد به خواستگارم دادم خواسته آب پاکی رو به دستم بریزه.
من که هیچوقت باهاش حرف نزده بودم هر چی بود تفسیر من از رفتارش بود.
ولی ته دلم مطمئن بودم محمدرضا منو دوست داشته
شایدم به خاطر مادرش پا پس کشیده.
دلیلش مهم نبود.
مهم این بود که دیگه محمدرضا منتظر روز موعودی نبود که ما هم برسیم.
تصمیم گرفتم بدجور حالش رو بگیرم و بهش حالی کنم منم منتظرت نبودم.
در ثانی علی مخالفتی واسه ادامه تحصیل من نداشت و میتونستم هم درس بخونم و هم خونه داری کنم.
واسه همین وقتی مامان واسه شام صدام کرد سرسفره حاضر شدم و با رفتار آرومم و سکوتم بهشون فهموندم حاضرم تن به خواسته شون بدم.
خاله و رزی نفس راحتی کشیدن و دوباره شدن مثل روزهای قبل.
علی الخصوص که واسه اینکه به گوش محمدرضا برسونن گفتم از اولش هم راضی بودم میترسیدم نتونم هم درس بخونم هم خونه داری کنم.
بعدشم وقتی آدم خواستگار خوب داره دیگه نباید معطل کنه منم جای رزیتا باشم به خواستگار خوبم جواب مثبت میدم و میرفتم سر زندگیمو تکلیفم روشن میشد.
مامان هم که دیگه مشغول تهیه و تدارک نامزدی و عقدکنون من بود رفتار خاصی جز شوق و ذوق خرید و اینطرف و اونطرف رفتن واسه تدارکات مراسم نامزدی نداشت .
نزدیک مراسم نامزدی من بخاطر دخالتهای خاله ام تو زندگی حسین و فهیمه دعوای سختی بینشون پیش اومد و دایی و زن دایی هم پاشون رو کردن تو یه کفش که دخترشون رو به پسرخالم نمیدن و چون عقدشون محضری هم نشده بود یک هفته بعد از نامزدی من از هم جدا شدن.
طوری که تو مراسم من نه دایی ام بود نه خاله ام چون قهر بودن و هر کدوم نمیخواستن با اومدن به مراسم چشمشمون به هم بیفته.
دو هفته از مراسم عقدکنان من و علی میگذشت که یه روز وقتی با مامان رفتیم واسه سر زدن خونه دایی ام،سی دی عکس و فیلم جشن رو بردم تا فهیمه چون شرکت نداشته ببینه.
وقتی رسیدیم و بعد از چند دقیقه با فهیمه رفتیم تو اتاقش همونجور که سی دی رو تو سی دی رام میگذاشت با لحن مهربون همیشگیش بهم گفت
"ندا خدا تورو خیلی دوست داشت که به روزگار من مبتلا نشدیا"
من که متوجه حرف فهیمه نشده بودم گفتم
"حالا منم

1402/07/15 23:16

شاهنامه آخرش خوشه.
کی میگی قراره من 100% خوشبخت شدم؟
کی تضمین داده؟"
فهیمه که نمیدونست من روحم از ماجرا خبر نداره گفت
"همینکه عروس خاله ات نشدی خوشبختیت تضمینه دیگه"
برق سه فازم پرید.
جوری که گوشه لباسشو گرفتم و گفتم
"فهیمه کی گفته من قرار بوده عروس خاله مهین بشم"
فهیمه هم که فکر کرد دارم سیاهش میکنم گفت
"برو ندا با همه آره با ما هم آره؟
این آخری کسی که قضیه نامه و نامه پرونی تو محمدرضا رو نفهمید خواجه حافظ شیرازی بود.
حالا نمیخوایی ما خبر داشته باشیم بگو عزیزم به روم نیار.
ولی حاشا دیگه نکن"
پاهام شل شد پس بگووووووو.........
نشستم لب تخت فهیمه و رنگم مثل گچ سفید شده بود.
فهیمه وقتی برگشت بپرسه کدوم پوشه رو باید باز کنه فهمید حالم بده و انگار دارم قبض روح میشم.
هی صدام کرد و دستمو گرفت دید مثل تیکه یخ سرده سرده.
ادامه دارد...

نویسنده : بهار

1402/07/15 23:16

قسمت هفتم

هراسون دوید که آب و قند برام بیاره که مامان وزندایی ام اومدن تو اتاق و مامان که هول کرده بود هی قربون صدقه ام میرفت و پشت هم میپرسید چی شده آخه مامان جون اینجوری شدی تو؟به مامان بگو؟
خاله مهین حرفی زده؟کسی چیزی گفته؟
سیل اشک مجالم نداد و خودمو انداختم تو بغل مامان.
"هق و هق گریه میکردم.
فکر میکردم محمدرضا تو این سالها برام نقش بازی میکرده تا مشتمو به عنوان یه دختر سبک سر باز کنه و دیده نمیتونه این تهمت رو زده و با آبروم بازی کرده.
فکر نمیکردم اونقدر نامرد و بی مرام باشه.
آخه پستی تا این حد؟
بیخود نبود اینجوری غیبش زد و دیگه جلو روم آفتابی نشد.
هی فکر میکردم و هی زار زار گریه میکردم"
یه کم که آروم شدم.
تو چشم مامان نگاه کردم و گفتم مامان به روح آقاجون من کوچکترین حرکت زشتی نکردم.
بخدا مامان بهم تهمت زده.
مامان که بهم گفت اگه پافشاری رو ازدواج من کرده این بوده که من فرصت ازدواجم رو بخاطر محمدرضا از دست ندم چون شک نداشت با اخلاق خواهرش نه به هم میرسیدیم اگرهم یکدرصد میشد دوام نداشت.
چون پسرخاله هام بدجوری چشمشون به دهن مادرشون بود.
شوهر خاله ام که همش دنبال کار بود و در روز تو خونه نبود و اصلا بچه هاشو نمیدید که بخواد دخالتی تو زندگی کسی بکنه ولی یه آدم خنثی بی نظر بود که همش چشمش به دهن مهین بود.
در ثانی دائم به دنبال رفیق بازی و سرگرمی خودش بود از خداش بود بچه ها از خاله حساب ببرن و نیازی به آقاجهانگیر نباشه که نظر هم بده.
مامان و زن دایی هی بهم دلداری میدادن که خدا دوستم داشته.
بیچاره زن دایی 3 سال تموم از دست خاله کشیده بود.
ولی به خاطر رابطه خواهر و برادر وجدانش اجازه نداده بود بذاره کدورت بوجود بیاد.حتی جرات نداشت بگه حسین کمتر بیاد خونه ما چون مطمئنن خاله اونوقت هم یه جور جنجال راه می انداخت که بچه مو بی عزت کردن.
فهیمه هم که ذاتا دوست نداشت حرفی از گذشته بزنه مشغول دیدن عکسهای من بود و کاری به بحث مامان و زن دایی نداشت.
البته اینها جفتشون نگران رابطه فامیلی بودن و زن دایی هم که زن خوش قلب و منطقی بود پا به پای مامان واسه متلاشی شدن رابطه ها دلسوزی میکرد.
اوایل مامان سعی کرد بیطرف باقی بمونه و کاری به این جریان نداشته باشه.
ولی درست بعد از اینکه از خونه دایی برگشتیم دیگه جواب تلفن مامان رو نداد و پیغام فرستاد برو بچسب به داداش جونت.
مامان هم یک مو از خاله به تنش نبود.
گفت مهم نیست ولی کاش این رزیتا رو بیان بگیرن ببرن که بیشتر این آتیش پاره داره به مامانش خط میده.
منم نمیرم تا خودش بیاد.
به همین شکل شد که رابطه ما و خاله قطع شد و دیگه خبری ازشون

1402/07/15 23:16

نداشتیم.
یکسال از نامزدی من میگذشت و داشتیم طبق قرار تهیه مراسم عروسی رو میدیدم.
توی رفت آمد وسایل و کمک به کارگرها واسه چیدن خونه ام متوجه نگاهای سعید داداش بزرگم به فهیمه شدم.
احساس میکردم فهیمه هم نسبت به سعید بی تفاوت نیست ولی شرایط فهیمه خاص بود.
اگر نامزدی حسین و فیهمه پیش نیومده بود میدونستم هیچ مانعی سر راه رسیدن این دوتا بهم نیست ولی افسوس که حسین با بی عرضگی و مشنگ بازیش با آینده این دختر بازی کرده بود.
خدا کنه مامان مثل همیشه محکم و منطقی رفتار کنه و نخواد عشق و علاقه این دوتا رو به خاطر رابطه فامیلی به یه عمر افسوس و حسرت تبدیل کنه.
ادامه دارد...

نویسنده : بهار

1402/07/15 23:16

قسمت هشتم
توی تاریکی تا یکقدم جلوتر از خودم رو نمیتونستم ببینم.
مات و مبهوت قدم برمیداشتم به امید اینکه به یه جای امن بتونم خودمو برسونم.
دست و پام از سرما کرخت شده بود.
یک لحظه باد ملایمی وزید و سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد.
پتوی کهنه ای رو که دورسامان پیچیده از روی صورتش کنار رفته بود.
پتورو روی صورتش کشیدم و فقط محفظه کوچیکی رو باز گذاشتم که بتونه نفس بکشه.
با وجود سرما از ترس عرق از سر روم میریخت.
زلزله همه خونه های کوچه رو خراب کرده بود و خونه پدری ام قابل تشخیص نبود.
تو اون فضای سرد و تاریک پرنده پر نمیزد.
سکوت وهم انگیزی همه جا رو فرا گرفته بود و من داشتم از ترس و وحشت قالب تهی میکردم.
یک لحظه پام به چیزی برخورد کرد سکندری خوردم و از بس بدنم بی حس شده بود نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و با صورت زمین خوردم.
نگران بودم سامان آسیبی ندیده باشه
در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم تو بغلم پتو رو از روی صورت سامان کنار زدم.
صورتش مثل گچ سفید شده بود.
صورتمو رو صورتش خم کردم تا هرم نفسش رو روی پوست صورتم احساس کنم.
دیدم نفس نمیکشه.چند بار تو صورتش زدم بلکه به هوش بیاد و دوباره چشماشو باز کنه ولی دریغ که مثل یه عروسک خوشگل آروم به خواب ابدی فرو رفته بود.
بچه ام مرده بود.
وقتی فهمیدم دیگه بچه ام زنده نیست از ته دل ضجه میزدم و یاد بچگیهام افتادم که توی هیئت عزاداری که هرسال پدربزرگ پدریم برگذار میکرد همیشه یه روزی رو به نیت طفل شش ماه امام حسین شیر بین مردم پخش میکردند به یاد اون روزها افتادم و تو گریه با امام حسین همدردی میکردم و ازش میخواستم به حرمت طفل شش ماهه اش پسر کوچولوی منو بهم برگردونه.
در همین حال دیدم تو دست گرم و مهربون داره سر و صورتمو نوازش میکنه و هی صدام میکنه.
احساس کردم دستای مامانمه.
از خواب پریدم دیدم مامان هراسون بالای سرمه.
برگشتم دیدم سامان کنارم خوابه.
بابا پایین تختمون ایستاده و نگران نگام میکنه.
مامان دستمو گرفت و کنار تختم نشست و گفت
"آروم باش قربونت برم داشتی خواب میدیدی"
بابا رفت و با یه لیوان آب برگشت اتاقم و لیوان رو داد دستم و گفت
"پاشو یه کم آب بخور،خواب بد دیدی واسه کسی تعریف نکن و صدقه بذار منم واسه خودت و بچه ات همین الان صدقه میذارم رفع بلا بشه"
بغض کردم و گفتم خواب دیدم بچه ام مرده،
خونمون رو زلزله خراب کرده و شماها نیستید دنبالتون میگشتم"
مامان دلداریم داد و گفت
"عمرش بلنده مادر،خیر باشه،خوب تعبیر کنی به همون برمیگرده"
از اینکه بیدارشون کرده بودم شرمنده شدم و عذرخواهی کردم.
مامان هنوز نگران بود.
گفت"میخوایی رختخوابم رو بیارم

1402/07/15 23:16

پیشت بخوابم؟"
میدونستم مامان همینجوری هم با هزار مکافات و داروی آرامبخش میخوابه بهش گفتم
"نه خیالتون راحت باشه خواب بود دیگه خوبم،برید بخوابید"
مامان زیر لب شروع کرد به خوندن آیه الکرسی و به خودمو بچه ام فوت کرد باعث شد خنده ام بگیره.
پتو رو روی شونه ام کشید و گفت"
باشه تو بخند و مسخره کن،شما جوونای امروز به هیچی اعتقاد ندارید که هزار جور خواب آشفته و دری وری میبینید دیگه،
صدبار بهت گفتم موقع خواب چهار قل و آیه الکرسی بخون از گزند همه چیز در امانی
"از کنارم بلند شد و اجازه نداد باز باهاش بحث کنم که اگه قرار بود به اینها هیچ اتفاق بدی نیفته پس چرا هر روز اینهمه حادثه تو صفحه های روزنامه ها خبر از مرگ و مصیبت اینهمه آدم میده.
ادامه دارد...

1402/07/15 23:16

از فردا هر شب 5 قسمت میزارم فقط امشب یکم بیشتر گذاشتم?

1402/07/15 23:36

?غرغره کردن راهکاری ساده و بسیار موثر برای نابودن کردن میکروب‌ها و تسکین گلو درد است. این بار اگر به دنبال تسکین گلو دردتان بودید شیوه‌های خانگی زیر را به کار ببرید.

⇠ آب و نمک
⇠ آب و آبلیمو
⇠ زنجبیل، عسل، آبلیمو و آب
⇠ سس تند و آب
⇠ مریم گُلی و آب
⇠ زرچوبه و آب
⇠ عصاره گندم جوانه زده
⇠ چای میخک
⇠ آب گوجه فرنگی
⇠ چای سبز
⇠ سرکه سیب و نمک
⇠ اکیناسه (سرخارگل) و آب
⇠ مُر (گیاه مرمکی) و آب
⇠ شیرین بیان و آب
⇠ چای تمشک سیاه

♨️ برای هربار پس از درست کردن محلولهای بیان شده و غرغره کردن مابقی آنرا دور بریزید زیرا ممکن است آلوده به ویروس شده باشد


♻️بهداشت_سلامت
#مثبت_باش ?

1402/07/16 07:52

#مهارتهای_فرزندپروری

1⃣ بچه بستنی می‌خورد.
✅ مادر ماهر
به او دستمال می‌دهد تا دهانش را پاک کند.
❌ مادر غیر ماهر
دور دهانش را پاک می‌کند

2⃣ بچه نق می‌زند. 
✅ مادر ماهر
به کودکش نگاه میکند و از او میخواهد تا علت بدخلقیش را بدون گریه بگوید
❌ مادر غیر ماهر
دعوایش می‌کند.
پدر به مادر می‌توپد که بچه را دعوا نکن.
بچه لگدی حواله پدر می‌کند. مادر می‌خندد. پدر بچه را دعوا می‌کند و بعد برای آرام کردنش باز هم به او وعده و رشوه می‌دهند.

3⃣ بچه زمین خورده‌است. 
✅ مادر ماهر
با لبخند به کودکش نگاه میکند و با زبان بدن به او میفهماند طوری نیست بلند شو و ادامه بده و او با خوشحالی بلند می‌شود و به بازی ادامه می‌دهد.
❌ مادر غیر ماهر
دو دستی توی سر خودش  می‌زند و جیغ میزند و بچه را بلند می‌کند و مثل کیسه سیب‌زمینی می‌تکاند. 
بچه می‌ترسد و جیغ می‌کشد.
بعد مادر بچه را پیش خود مینشاند و به او میگوید از جات تکان نخور وروجک
 مادر آینه در‌می‌آورد تا آرایشش را کنترل کند و بچه از فرصت استفاده کرده و با این فکر پیروزمندانه که از دست مادر فرار کردم دوباره میرود تا بازی کند.

4⃣ در مطب دکتر حوصله بچه سر رفته‌است.
✅ مادر ماهر
از کیفش کاغذ و مداد‌رنگی بیرون می‌آورد و بچه مشغول می‌شود.
❌ مادر غیر ماهر
 مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده‌باشد لاینقطع می‌گوید "
نرو، نکن، نگو، دست نزن، بیا، حرف نزن، آروم باش، بشین، ول کن، به پدرت میگم …". اعصاب همه رو خرد کردی. 
الان آقای دکتر میاد آمپولت میزنه!!!

? والدین نیازمند به آموزش مبانی و مهارتهای تربیت هستند

?فرزندپروری #مثبت_باش ??

1402/07/16 07:53

?دعوا کردن والدین باهم در حضور کودک

دعوای پدر و مادر جلوی چشمان کودک، اتفاقی عذاب‌آور برای اوست. والدین باید سعی کنند از جلوی دید کودک دور شوند و نگذارند او صدایشان را بشنود. البته متأسفانه گاهی اوقات در حین دعوا والدین به حضور کودک توجه ندارند و بعداً متوجه رفتار خود می‌شوند.

❓در این موارد چطور می‌توان اثر منفی دعوا را بر کودک کاهش داد؟

معمولاً اینکه والدین بعد از دعوا به کودکشان توضیح دهند که *«این چیزی بین ما بوده است و اصلاً به‌خاطر تو نبوده»،* می‌تواند به کودک کمک کند احساس بهتری پیدا کند؛ چراکه گاهی اوقات کودک چون از دلیل بروز مشکل آگاه نیست، خودش را مقصر می‌داند. این موضوع در مواردی هم تشدید می‌شود، مثل زمانی‌که والدین به دلیل ناراحتی خود، با کودک بدرفتاری می‌کنند.

⭕️ البته والدین باید مراقب باشند این توضیحشان به کودک بسیار مختصر باشد و تبدیل به بدگویی از والد دیگر یا درددل نشود، چراکه این صحبت‌ها نیز باعث ایجاد احساس گناه در کودک میشود.

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/07/16 07:53

5 جمله مخرب برای ذهن کودک

عجله کن
1⃣ این جمله برای مایک حرف ساده و بی‌ضرره اما تو واقعیت روی ذهن کودک اثر منفی داره که باعث کندی اون میشه
وقتی کودک رو جایی می‌بریم و می‌گیم عجله کن بدو،فقط داریم یک موقعیت استرس‌زا براش درست می‌کنیم.

آروم باش
2⃣ فکر می‌کنید این جمله رو کودک اثر داره؟در واقع فقط انرژی کودک رو سرکوب می‌کنه،بجای سرکوب کردن، انرژی بچتون روهدایت کنید و برای فعالیت‌های جدید تشویقش کنید.

یک دقیقه دیگه
3⃣ما والدین گاهی بخاطر مشغله زیاد، وقتی کودک ازما درخواست چیزی می‌کنه،مدام می‌گیم یه دقیقه دیگه که متاسفانه این جمله به کودک این پیامو میده که تو مهم نیستی،کارهای مهمتر از تو دارم.

داری دیونم می‌کنی
4⃣ وقت خرابکاری بچه‌ها خیلی این جمله رو استفاده می‌کنیم اماکودک کاملا بی‌گناهه وذهن کنجکاوش باعث کار خرابیا میشه.برای همین وقتی خسته‌اید به خودتون استراحت بدین و این جمله رو به بچه‌ها نگید.

حواسمو پرت می‌کنی
5⃣این جمله روی کودک بخصوص خردسال اثرات منفی داره،چون تو ذهنش میگه من که چیزی نگفتم فقط سوال کردم و باتکرار بیش ازحد این جمله کودک شما از دانستن و یادگیری متنفر میشه.

#مثبت_باش ? ?

1402/07/16 07:53

پاسخ به

5 جمله مخرب برای ذهن کودک عجله کن 1⃣ این جمله برای مایک حرف ساده و بی‌ضرره اما تو واقعیت روی ذهن کود...

کودکان در نقاشی خود این احساسات را بروز می‌دهند، با خطی کردن ،استفاده مداوم از رنگهای مشکی و قرمز، استفاده فقط یک رنگ در نقاشی و....
توجه کنید 3 تا 6 ماه این روند ادامه داشته باشه میشه گفت فرزند دچار مشکل روحی شده
#مثبت_باش ?

1402/07/16 08:00

?
تو دوره کلاس نمیخوای شرکت کنی حداقل میتونید عضو بشید از کلیپ های انگیزشی استفاده کنید این دیگه مجانی والا???

"لینک قابل نمایش نیست"

1402/07/16 11:57

? بازی ‌هایی برای تقویت #دقت در کودکان:



1- به او بگویید به #دیوار و اشیای یک قسمت خانه یا کلاس خوب #نگاه کند سپس بخواهید بر گردد و رو به شما بایستد حالا #بپرسید برای مثال روی دیوار چند تابلو هست؟ کنار گلدون چی بود؟ رنگ  قاب تابلوی بزرگتر چه رنگی هست؟ و......

2- بازی بعدی #جلوی شما بایستد #بگویید مانتو یا پیراهن یا لباس تنت چن دتا دکمه داره؟ اول حدسش را بگوید بعد نگاه کند و احتمالا بشمارد ,  پیراهن آبی بابا چندتا دکمه داره؟ درب منزل عمو یا خاله یا مادر بزرگ چه رنگیه؟! این سوالات کودک را ترغیب می‌کند تا نوبت بعد بهتر نگاه کند و اطمینان داشته باشید به منزل هرکسی که بخواهد در طول هفته برود، حتما با #دقت بیشتر نگاه میکند یا هر لباسی بپوشد حتما دکمه‌های آنرا می‌شمارد.

3- بازی #بگرد و #پیدا کن قدیم خودمون هم خیلی مفیده .حتما همه بلدید یک نفر همه چی رو خوب نگاه میکنه از اتاق یا کلاس بیرون می‌رود و بعد ما  جای یک وسیله را #تغییر میدهیم میخواهیم او آنرا پیدا کند .

?فرزندپروری #مثبت_باش ?

1402/07/16 13:17

قسمت نهم
سمت سامان غلتیدم و مامان در اتاق رو نیمه باز گذاشت و گفت در اتاق ما هم بازه کاری داشتی صدام کنی میام.
منم که حالم سر جاش اومده بود و خوشحال بودم اون اتفاق شوم همش خواب بوده سر به سرش گذاشتم و گفتم در اتاقتون رو ببند که سروصداتون بیاد
.مامان دستشو تکون داد که معنیش این بود همیشه "خاک بر سر بی حیات کنن"چون من همیشه کارم بود دست انداختن این دوتا.
گاهی آه میکشید و میگفت"ای مادر دیگه از من و بابات این حرفها گذشته "
منم با شیطنت میخندیدم و میگفتم"عجب میخوری لب و دهنتم پاک میکنی،راست راسی بابامو بی منت میکنی"
اونوقت بود که هرچی دم دستش بود سمتم نشونه میگرفت و بدوبیراه عالم رو نثارم میکرد که "بی حیای بیشرم خجالت بکش"
کافی بود بدبخت حمام بره.کافی بود تنها توی خونه باشن و چون زانوش درد میکرد و آروم راه میرفت دیر به آیفون برسه و دیر درو باز کنه.
میدونست حسابی سر به سرش میذارم و کلافه اش میکنم.
البته تنها من نبودم که بهش تیکه مینداختم همه خواهربرادرام یه جورایی منتظر بودن یه حرکت از این دوتا ببینن و حسابی دستشون بندازن و تعبیرشون کنن به لیلی مجنون.
همینه دیگه خاصیت مسن بودنه دیگه.
انگار عشق پیری یه جورایی واسه همه مضحکه ولی یادمون میرفت که این دوتا از بچگی با هم بزرگ شده بودن و در واقع عشقشون عشق بچگی تا پیری بود.
من هیچوقت ندیده بودم قربون صدقه همدیگه برن ولی همیشه تو سختی و خوشی باهم هماهنگ و همراه بودن.
مثل دوتا چشم،اگه یکی غمگین بود محال بود اون یکی شاد باشه.
اگه یکیشون میخندید اون یکی از ته دل شاد میشد.
ازدواج پدر و مادر من فامیلی نبود در واقع همسایه بودن ولی به قول بابام تا قبل از خواستگاری حتی نمیدونست آقاجون دختر دم بخت داره.
گاهی مامان و بابا از خاطرات قدیمشون برامون تعریف میکردن.
به ذهنم فشار میاوردم اون روزها رو تو ذهنم تجسم کنم
حوض خونه آقاجون اتاقهای توی ایوون،
مطبخ گوشه حیاط تا چند سال پیش هم بود.
تا قبل از اینکه خونه داشت خرابه میشد.
وقتی آقاجون و خانجون به فاصله 1 سال به رحمت خدا رفتند داییم که تنها پسرشون بود به قید وصیت آقابزرگ وکیل مال و اموال آقاجونم میشد.
چند سال دلش نمیومد دست به اون خونه بزنه.
چون یادگار زمان بچگیشون بود.
اگر اصرارهای خاله نبود واسه فروش مال و اموال آقاجون که دایی حتی دلش نمیومد زمینهای موروثی آقاجون رو هم بفروشه چه برسه به خونه.
ولی خاله پاشو کرد توی یه کفش که ما خونمون کوچیکه و جهانگیرم عرضه نداره زندگی درست و درمون برام دست و پا کنه.
دایی هم مو به مو همه چیزرو حساب و کتاب کرد و سهم ارث خاله ام رو بهش داد تا خودش

1402/07/16 19:41

موند و مامان من.
چون میدونست با مامان هیچ مشکلی به هم نمیزنه.
خاله خیلی زود زمینها رو به قیمت مفت فروخت و یه مقدارش رو یه خونه خرید تو محله متوسط.
مابقی پولش رو هم داد دست جهانگیر شوهرش تا یه کار و کاسبی خوب راه بندازه ولی از اونجا که جهانگیر آدم عیاش و رفیق بازی بود قسمت اعظم سرمایه رو باد فنا داد و این اواخر اعتیاد دامنگیرش شد که اگر با زرنگی خاله نبود به خاک سیاه نشسته بودن.
مابقی سرمایه رو خاله ازش گرفت و یه زهر چشم اساسی هم ازش گرفت که جرات نداشت جلوی خاله پای منقل و وافور بشینه ولی همه مون میدونستیم تفریحی هم که شده اهلش هست.
مابقی سرمایه رو خاله ام با پولی که از دایی بابت سهم الارثش از خونه آقاجون گرفت دو دهنه مغازه خرید و تا وقتی پسراش کوچیک بودند اجاره داد و از اجاره اون چرخ زندگیشو چرخوند تا حسین و محمد رضا بزرگ شدن و مغازه رو تعمیر کردن و شروع کردن به کسب و کار.
اما مامان و دایی که نه به خاطر طمع فقط به خاطر اینکه نیازی به ارث پدریشون نداشتند دست به زمینها نزدن.
فقط خونه آقاجون داشت خراب میشد و کسی نبود بهش رسیدگی کنه.
در ثانی وقتی خاله فشار آورد که تکلیف خونه آقابزرگ رو معلوم کنید دایی پول نقد نداشت که سهم خاله رو بهش بده بالاجبار با یه بساز و بفروش قرارداد بست سهم خاله رو از آقای مرشدی گرفت و پرداخت و جای اون خونه با صفا و بزرگ رو یه آپارتمان 8 طبقه 24 واحدی گرفت.
ادامه دارد...

1402/07/16 19:41

قسمت دهم
بازهم دایی و مامان به جای اینکه همه پول سهمشون از خونه رو بگیرن قرار شد هر کدومشون 2 واحد آپارتمان به نامشون بشه.که توی یکی از اون آپارتمانها الان فهیمه دختر دایی محمد و سعید داداش من زندگی میکنن.
با وجود اینکه دایی قبل از اینکه پول خاله رو بهش بده بهش گفت خودش و مامان چه تصمیمی دارن ولی اون گفت پول منو بدید شما هرکاری دوست دارید بکنید.
ولی یه سفره نون و یه کوزه آب از پی دایی و مامان برداشت که از قصد اینکارو کردید که شما سرمایه تون سر به فلک بزنه و من همون بدبختی باشم که بودم.
علت حسادتهای خاله به مامان هم ریشه اش از همین ارث و میراث آقابزرگ بود.
حتی خاله گاهی مدعی میشد که بابای من اول از خاله ام خواستگاری کرده اینجا بود که مامان کوتاه نمیومد و دوتا خواهر دعواشون میشد.
خلاصه مامان حسابی روی بابام تعصب داشت و حتی این تخیل خاله رو هم تحمل نمیکرد.
که یه بار بابام خیالشو راحت کرد و گفت"خانم من از اول شما بودی و هستی من حتی نمیدونستم بابات دختر دم بخت داره چه برسه به اینکه خاطر مهین رو خواسته باشم.
بعدش هم نجابت و خانمی تو از همون اول هم آدمو پاگیر میکرد،من با مهین یکسال هم نمیتونستم زندگی کنم دق میده این زن آدمو با حسادت و غرولند و اخلاق بدش"
سختیهایی که خاله تو زندگیش با جهانگیر کشیده بود ازش یه زن حسود و کینه توز ساخته بود.
اگرچه همه ناشی از تصمیمات بیفکر خودش بود ولی نمیخواست قبول کنه کم و کاست زندگی آدم دست خودشه ربطی به دیگران نداره بخاطر همین از همه عالم و آدم طلبکار بود.
با صدای مامان از خواب پریدم.
دیدم لباس پوشیده بالای سرم ایستاده و داره صدام میکنه.
با تعجب پرسیدم"کجا این وقت صبح مادام و موسیو تشریف میبرید؟
نکنه میرید صبحونه دل و جیگر بزنید؟
"مامان خندید و گفت"
نه مادر با بابات میریم تا آزمایشگاه آزمایش چکاپ بدیم واسه حج.
گفتم دیشب خوب نخوابیدی الان زنگ ساعتو میبندی باز میخوابی بیدارت کردم دارم میرم از خونه بیرون خواب نمونی.
پاشو بابا نون تازه گرفته بچه امو صبحونه حسابی بهش بده خودتم یه چیزی بخور تا ظهر سر کاری ضعف نکنی.
از تختم اومدم پایین که مامان خیالش راحت بشه دوباره نمیخوابم.
دست و صورتم رو شستم و اومدم بالای سر سامان و با ناز و نوازش از خواب بیدارش کردم.
با اینکه دوماه از سال تحصیلی میگذره و من هر شب ساعت 10 به خاطرش به رختخواب میام که صبح اذیت نکنه.
باز سخت از خواب بیدار میشه.
دستامو باز میکنم و خودشو تو بغلم میندازه و سرشو تو سینه ام میذاره باز میخواد بخوابه.
آروم لپشو میکشم و میگم"پاشو دیگه صبح شده خورشید خانوم دراومده تو هم باید

1402/07/16 19:41

بری مدرسه"
خودشو تو بغلم جابجا میکنه و با شیرین زبونی میخواد بذارم چند دقیقه دیگه بخوابه.
با همه اینکه دلم نمیاد اذیتش کنم ولی چاره ای نیست چون نیم ساعتی هم باید سر صبحونه خوردنش وقت بذارم.
اگه مامان نبود من نمیدونستم سرنوشت من چی میشد.
مامان همیشه قلق سامی دستش بود.
اصلا انگار بچه بزرگ کردن براش مثل آب خوردن بود.
سامی رو هروقت مامان بیدارش میکرد با خنده و شادی میرفت مدرسه ولی وای از وقتی مامان مثل امروز کاری پیش میومد و نبود یا مسافرتی پیش میومد.
ادامه دارد...

1402/07/16 19:41

قسمت یازدهم
با هزار مکافات صبحونه اش رو دادم و لباس فرمش رو تنش کردم.
تغذیه اش رو مامان آماده کرده بود داخل کیفش گذاشتم و بهش گفتم تا کفشاش رو بپوشه منم آماده میشم.
لباس پوشیدم و وقتی داشتم از در میرفتم بیرون جلوی آینه جالباسی کنار درب راهرو ایستادم.
سریع از توی کیفم لوازم آرایشم رو درآوردم و یه آرایش خیلی ملایم کردم.
دلم میخواست جلوی حسام همیشه آراسته و مرتب باشم.
از فکر اینکه تا یکساعت دیگه حسام رو میبینم دلم ضعف رفت چشمام برق خاصی داشت.
هنوزم میتونستم با 25 سال سن و تجربه یه زندگی ناموفق رقیبامو از میدون به در کنم.
توی آینه به خودم لبخندی زدم و از خونه زدم بیرون.
سامی لب باغچه نشسته بود و داشت با یه برگ تو دستش مورچه ها رو اذیت میکرد.
وقتی منو دید از ته دل خنده ای کرد و گفت"مامان بیا اینجا مورچه ها رو ببین داغونشون کردم"
از دست این بچه بازیگوش که غافل میشدی یه شری میریخت.
با حرص گفتم"
ببین چکار میکنی.بلند شو سریع که لباس فرمتو کثیف کردی"
با عجله دستش رو کشیدم سمت شیر کنار باغچه و دستاشو شستم و لباساشو تکوندم.
جلوتر از من دوید سمت درب خونه و منم به دنبالش دویدم یک لحظه صدای ترمز و کشیده شدن لاستیک ماشین به آسفالت کوچه میخکوبم کرد.
زانوهام قدرت نداشت.
دو دستی زدم توی سرم و گفتم
"یا امام زمان"
وقتی رسیدم تو چارچوب در و منظره کوچه جلوی چشمم ظاهر شد چشمام سیاهی رفت.
سامان صورتش غرق خون رو آسفالت کوچه افتاده بود.
پاهاش تا زانو زیر ماشین مخفی شده بود.
چنگ زدم به صورتم و فقط جیغ میزدم بچه ام.
داشتم از حال میرفتم که صدای فریاد و کشمکش دو تا مرد توی گوشم پیچید.
فقط دیدم دو نفر گلاویز شدن صدای فحش و ناسزا میاد که
" مرتیکه بی شعور تو کوچه با این سرعت گاز میدی؟"
با وجود اینکه کوچه ما همیشه خلوته ولی از سرو صدا چند نفر با عجله اومدن توی کوچه.
بالای سر سامان زانو زدم و دست کشیدم به صورتش با گریه بهش التماس میکردم چشماشو باز کنه.
صدای بلند یه مرد که داشت به آمبولانس زنگ میزد و چند نفری که دورمون رو گرفته بودن و دستامو گرفته بودن تو صورتم نزنم.
مبهوت مونده بودم.
طوریکه وقتی علی بچه رو بغل کرد و گفت
"نمیتونیم منتظر آمبولانس بمونیم"
نشناختمش.
یکی از خانومای همسایه زیر بغلم رو گرفت و بردم سمت یه ماشین و نشستم صندلی عقب وقتی بچه رو گذاشت توی بغلم نگاهمون به هم گره خورد.
متعجب مونده بودم که این موقع صبح اون اینجا چکار میکنه ولی لال شده بودم.
سریع نشست پشت فرمون ماشین و با سرعت خیلی زیاد شروع به رانندگی کرد.
نمیدونم چرا آروم شده بودم.
خیالم راحت بود که داره با حداکثر سرعت مسیر

1402/07/16 19:41

بیمارستان رو پیش گرفته.
دیدن بارون اشکاش که از توی آینه ماشین میدیدم حس خاصی بهم میداد.
جلوی درب نزدیکترین بیمارستان نگه داشت و سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و با صدای بلند گفت
"تصادفی داریم آقا توروخدا بذار برم داخل بچه ام داره از دستم میره"
وقتی رسیدیم جلوی درب ورودی بیمارستان برانکارد آماده بود.
درب ماشین رو بازکرد اومد بچه رو بغل کنه پرستار اجازه نداد گفت
"لطفا اجازه بدید،ممکنه گردنش آسیب دیده باشه"
مرد جوانی که روپوش سفید تنش بود تا کمر خم شد داخل ماشین و با احتیاط بچه رو از بغلم گرفت روی برانکارد خوابوند و توی چشم برهم زدن رفتن داخل بیمارستان.
ادامه دارد...

1402/07/16 19:41

قسمت دوازدهم
پاهام حس نداشت به خاطر همین اومدم از ماشین پیاده بشم که سرم گیج رفت داشتم می افتادم که علی بغلم کرد مانع افتادنم شد.
توی بغلش زدم زیر گریه و گفتم
"اونقدر نیومدی بچه ات رو ببینی تا خدا داره اونو از منم میگیره"
با این حرف سفت تر بغلم کرد و دلداریم داد
"نگران نباش هیچی نمیشه،بیا بریم تو فقط دعا کن ندا،
خدا اونو خودش بهمون داده خودشم مراقبش هست"
پشت درب آی سو یو از بس گریه کرده بودم دیگه نفس نداشتم.
روی نیمکت نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار.
پشت پرده اشکام علی با اضطراب طول سالن رو قدم میزد و گریه میکرد.
آروم اومد سمتم و با فاصله کم نشست کنارم.
تازه یادم افتاد بپرسم اون جلوی در خونه ما چکار میکرده.
فهمیدم سه ماهه هر روز جلوی خونه منتظر میمونده تا من و سامان از خونه بیاییم بیرون تا مارو ببینه.
بعدشم تا مدرسه مارو تعقیب میکرده و موقع تعطیل شدن مدرسه سر ساعت جلوی مدرسه توی ماشین منتظر میشده تا برگردیم خونه دنبالمون میکرده ولی جرات جلو اومدن نداشته.
با گریه برام گفت یکساله آروم و قرار نداره و کارش شده کشیک دادن جلوی خونه بابام.
وقتی یادم افتاد چطور منو سامان رو که 9 ماه بیشتر نداشت از زندگیش کرد بیرون خونم به جوش اومده بود.
نه رفتار اونروزهاش برام قابل باور بود و نه حرفهای امروزش.
فقط گریه میکرد و التماس میکرد ببخشمش بلکه خدا به دادش برسه و فرصت جبران بهش بده.
اونقدر با گریه التماس بهم میکرد که شک نداشتم پشیمونه ولی وقتی یاد سختیهایی که توی این چند سال کشیدم می افتادم دلم به درد می اومد.
نمیدونم چرا فکر میکرد شاید بتونه نبودنش رو توی این چند سال واسه سامان جبران کنه ولی هیچ مرهمی نمیتونست زخم دلم رو به خاطر غروری که ازم شکست التیام بده.
فقط از خدا میخواستم نگاه به بدیهای ما نکنه،با ناشکریهای من،به خودخواهی علی به هیچکدوم کاری نداشته باشه و فقط بچه ام رو بهم برگردونه.
انتهای راهرو بابا و مامانم سراسیمه به طرفمون میومدن.
وقتی رسیدن مامان نشست کنارم و سرمو گرفت تو بغلش
صدای هق هق گریه مون باعث شد پرستار از آی سی یو بیرون بیاد و بهمون تذکر بده که آروم باشیم.
از جام بلند شد و رفتم به سمتش با گریه و زاری ازش خواهش میکردم بهم بگه سامان تو چه وضعیتیه.
اونم فقط ازم میخواست ساکت باشم چون سروصدا مریض خودمم اذیت میکرد.
از بابام خواست از در دورم کنه.
گفت تغییر خاصی نکرده و با عجله رفت داخل در رو بست.
بابا بغلم کرد و نشوندم روی نیمکت و گفت
"باباجون قربونت برم سروصدا کنیم نمیذارن اینجا بمونیم،
نگران نباش بهت قول میدم هیچ اتفاقی براش نمیوفته بابا،
کلی نذر و نیاز

1402/07/16 19:41

کردم،
الان میرم واسه بچه ات گوسفند عقیقه میکنم"
خودشم آروم آروم گریه میکرد و دست به سروصورتم میکشید.
چقدر حرفاش دلم رو گرم میکرد.
بابا برام از بچگی مث یه قهرمان بود.
هرچی میگفت باور میکردم چون توی این سالها هیچوقت ازش دروغ نشنیده بودم.
روزی که برگه طلاقم رو امضا کردم تو پله های محضر بغلم کرد و بهم قول داد تنهام نذاره.
از هیچ کمکی بهم کوتاهی نکرد.
چقدر قولش دلم رو قرص میکرد.
از صدای سلام و احوالپرسی مامان سرمو از تو بغل بابا برداشتم و دیدم پدر و مادر علی هم اومدن.
به رسم احترام جلوی پاشون بلند شدم و مامانش اومد جلو صورتم رو بوسید و سفت بغلم کرد
باز اشکام سرازیر شد
"مامان خیلی دیر اومدی.
بچه ام اونجاست رو تخت بیمارستان.
لای یه خروار سیم و شلنگ.
مامان برو نوه ات رو ببین.
مامان دیر اومدی چون سامان حرف نمیزنه ببینی چقدر شیرین زبونه"
میگفتم و اشاره میکردم به درب آی سی یو باز بغلم کردن،دلداریم دادن و ازم خواستن صبور باشم.
ادامه دارد...

1402/07/16 19:41

زیبایی

در هیچ چیز ابدی نیست

بجز ذات زیبا

که تا ابد زیباست


#مثبت_باش?

1402/07/16 20:05

‍? اگر كودكتان جيغ ميزند، مخصوصا اگر كمتر از دوسال دارد، بهتر است صداى خود را تا جاى ممكن پايين بياوريد و با او، با حركاتى كه جلب توجه ميكند حرف بزنيد، كودكان در اين سن به دليل علاقه به تقليد كردن سعى ميكنند اداي شما را دربياورند.

✅كودكان معمولا جيغ ميزنند چون نميتوانند حرف بزنند يا ميخواهند جلب توجه كنند.اگر فرزندتان از روى عصبانيت داد ميزند، اولين قدم اين است شما الگوى خوبى باشيد.


#مثبت_باش?

1402/07/16 20:07

میخوای در کنار مطالب کانال فیلم و ویس های انگیزشی گوش کنی و ببینی بیا نسخه دو مثبت_باش در روبیکا

"لینک قابل نمایش نیست"

1402/07/17 07:44