مثبت_باش ❣

790 عضو

اگر فكر میكنیدکه مسئله خاصی باعث عصبانیت همسرتان می شود،
با او لجبازی نكنید
طوری رفتار كنیدكه همسرتان با شما احساس راحتی كند.
گفتگو با همسرتان به هیچ وجه او را ناراحت میشی

#مثبت_باش?

1402/07/20 23:08

#تدابیر_قاعدگی

ممنوعیات در #قاعدگی

?غذای با طبع سرد
?برنج
?لبنیات
?سرکه
?بستنی
?خیار
?گوجه
?کاهو
?انواع گوشت مخصوصا 3روز اول
?استفاده از دستمال رنگی و مرطوب


#مثبت_باش?

1402/07/21 02:39

دروغ گفتن در زندگی مشترک مانند راه رفتن در میدان مین است.

?کسی که در میدان مین راه می‌ رود باید منتظر انفجار باشد و هر *** دروغ می‌ گوید باید منتظر از بین رفتن شخصیت و اعتبارش باشد.

#مثبت_باش?

1402/07/21 02:41

#کمبود_ویتامــینB3

?بداخلاقی
?خستگی
?تمرکز ضعیف
?اضطراب

?مواد سرشار از ویتامینB3

?مرغ
?بادام زمینی
?ماهی
?قارچ
?تخمه آفتابگردان


#مثبت_باش?

1402/07/21 03:56

✍چرا رابطه جنسی باعث افزایش طول عمر می شود؟

رابطه جنسی با سرماخوردگی و آنفلوآنزا مبارزه می کند

رابطه جنسی باعث کالری سوزی می شود

رابطه جنسی خطر ابتلا به بیماری های قلبی را کاهش می دهد.

رابطه جنسی باعث متعادل شدن هورمون ها می شود

رابطه جنسی باعث درمان سردردها و کاهش دردهای جسمی می شود

رابطه جنسی استرس و فشار خون را کاهش می دهد

رابطه جنسی خطر بروز سرطان پروستات را در مردان کاهش می دهد

رابطه جنسی خطر ابتلا به سرطان پستان را در زنان کاهش می دهد.

رابطه جنسی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس و بهبود خلق و خو می شود

رابطه جنسی از بروز پره اکلامپسی Preeclampsia پیشگیری می کند

رابطه جنسی باعث بهبود حس بویایی می شود

رابطه جنسی باعث بهبود کنترل مثانه می شود


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌
#مثبت_باش?

1402/07/21 04:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام عشق های خوب خدا
صبح زیبای جمعه تون بخیر ?

میلیون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط سنجابهایی کاشته شدند که دانه هایی را خاک کردند و
سپس جای آن را فراموش کردند

خوبی کن و فراموش کن
روزی رشد خواهد کرد
شک نکن..

سلام صبح بخیر

╔═??═══╗
  #مثبت_باش ?
╚═══??═

1402/07/21 08:54

قسمت سی و چهارم
انتظار نداشت اینقدر سرد جوابش رو بدم شاید هم کلی پشیمون شده بود از پیشنهادش چون حسابی پکر شد.
حس کردم خیلی زیادروی کردم و اشکالی نداشت یک ساعتی سر خودمو باهاش گرم کنم.
شاید دلش گرفته و میخواد باهام حرف بزنه و به عنوان یه همکار ایراد خاصی نداشت.
نه اینجا کسی مارو میشناخت که باعث شایعه بشه و میتونستم ازش بخوام با بقیه هم درمیون نذاره و فکر کنن من طبق معمول تو اتاقم موندم.
واسه همین لبخندی زدم و پس از کمی مکث بهش گفتم:
اتفاقا منم حوصله ام خیلی سر رفته ولی اول اجازه بدین برم اتاقم لباس مناسب بپوشم و هرکجا خواستید باهم بریم.
از خوشحالی چشماش برقی زد و گفت:
باشه پس بریم من تو لابی منتظرتون میمونم.
یه مانتو کتان نسبتا تنگ و کوتاه به رنگ آبی روشن با شلوار جین سرمه ای پوشیدم و شال سفید سرم کردم.
یه جفت کفش اسپرت سفید هم پوشیم.
حالا که قرار بود شیطنت کنم میخواستم درست و حسابی به خودم برسم.
رفتم جلوی آینه و یه آرایش ملایم کردم.
از هیجان گونه هام قرمز شده بود.
با وجود اینکه یه دعوت ساده و اتفاقی بود و هیچ رفتاری خارج از چارچوب همکاری نکرده بود دست و پام میلرزید.
چندین بار اتفاق افتاده بود با همکارای مرد تو رستوران غذا بخورم ولی هیچوقت جمعمون دونفره نبود.
بعد از اینکه مطمئن شدم ظاهرم خوب شده از اتاق بیرون اومدم و به لابی رفتم.
نگاهش که بهم افتاد لبخند محو و معنی داری چهره اش رو پوشوند.
یه لحظه از اینکه دعوتش رو قبول کرده بودم پشیمون شدم.
ولی دیگه خیلی دیرشده بود که بخوام تغییر عقیده بدم.
نزدیک که شدم جلوی پام بلند شد و گفت:
خداروشکر که کفش اسپرت پوشیدید چون میخواییم کلی پیاده روی کنیم.
خنده ام گرفت و گفتم:
اگه بارون گرفت چی؟!
اونم با خنده جواب داد:
اونوقت حسابی هوا دونفره میشه!!
هجوم موج خون و طپش وحشی و دیوانه وار قلبم رو حس میکردم.
گونه هام گر گرفته بود.
جوری که یادم رفت ازش بپرسم چرا ماشین شرکت رو برنمیداری.
از هتل بیرون اومدیم و تو پیاده رو مشغول قدم زدن شدیم.
هوای مرطوب با نسیم ملایمی که میوزید باعث میشد احساس کنم پوست صورتم نمناک شده.
مسافتی رو تو سکوت طی کردیم و دست آخر خسته شد و سکوت رو با گفتن چه هوای با حالی شکست.
منم واسه اینکه جوابی داده باشم گفتم:
فقط خدا کنه بارون نگیره.
واسه اینکه منو از دلشوره دربیاره گفت:
هر وقت احساس خستگی کردی رودربایستی نکن بگو تا وایسیم و یه تاکسی بگیریم.
اما منکه از پیاده روی تو اون هوا داشتم لذت میبردم جواب دادم:
من تا صبحم قدم بزنم مهم نیست.
مطمئن باشید خسته نمیشم.
اگر هم نگران بارون هستم به خاطر این هست که

1402/07/21 14:41

نگران به هم ریختن سر و وضعم هستم.
صدای قهقه خنده اش تو خیابون خلوت پیچید و گفت:
نکنه نگرانی ریملت بیاد پایین؟!
واسه اینکه کم نیارم گفتم:
اتفاقا مارکش ضد آبه.
نگرانم شما سرما بخوری آقا کوچولو!!
اونقدر خندید که کم مونده بود تلو تلو بخوره.
ترسیدم نکنه چیزی خورده و حالت عادی نداره.
ولی نه رفتارش به آدمهای مست نمیخورد.
وقتی دید مبهوت موندم گفت:
ببخشید خانم شایگان اصلا بهت نمیاد شوخ طبع باشی.
دیدم نه تو هم شیطونیا.
خداروشکر که فهمیدم جنبه ات بالاست.
شونه ام رو بالا انداختم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
چرا فکر میکردی آدم بی جنبه ای هستم؟!
بعد از چند ثانیه مکث که معلوم بود میخواد جوابی نده که باعث ناراحتیم بشه گفت:
راستش یه جور خاصی هستی که آدم خیلی باید به خودش جرأت بده تا بهت نزدیک بشه.
انگار دور خودت یه حصار کشیدی و یه تابلوی دست نزن جیززه زدی بالاش!!

ادامه دارد...

1402/07/21 14:41

قسمت سی و پنجم
میدونی درسته دختر مغروری به نظر میرسی ولی به نظر من بیشتر مرموز هستی.
ایندفعه این من بودم که اونقدر خندیدم که اشکم دراومد بعد که به خودم مسلط شدم گفتم:
مگه من چه رفتاری کردم که شما در مورد من اینطور فکر میکنی؟!
بابا من فقط سرم به کار خودمه.همین.
از بچگیم آدم کم حرفی بودم و بیشتر سعی میکردم شنونده خوبی باشم.
همیشه سعی کردم شفاف رفتار کنم.
لحن بیانم تو جمله آخر یه مقدار عصبی بود که سعی کرد آرومم کنه واسه همین گفت:
نه ببین اشتباه نکن.
نمیگم رفتارت مشکوکه نه خدای نکرده تازه حس میکنم آدم قابل اعتمادی هستی.
چون میبینم همه بهت اعتماد دارن و حاشیه هایی که بقیه خانومهای همکار دارن شما ندارید.
من فکر میکنم شما هروقت نخوایید چیزی رو به کسی بگید ترجیح میدید سکوت کنید تا بخوایید دیگران رو فریب بدید.
من از خانومهای با شخصیت پیچیده خوشم میاد.
به نظر من خیلی خوددار هستی و من همیشه از این اخلاقت خوشم اومده."
اونقدر حرف زدیم که نفهمیدیم سر از جلوی یه رستوران شیک درآوردیم.
بوی غذا یه لحظه باعث دل ضعفه ام شد و چشمامو ناخودآگاه بستم و بو کشیدم.
بازم حرکت من باعث خنده اش شد و گفت:
هرچی پیش میره حس میکنم اصلا شما اون خانم شایگان شرکت نیستید.
ببخشید شما خواهر دوقلو ندارید؟!!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و با بیحوصلگی گفتم:
بازم قراره با شکم گرسنه پیاده منو راه ببری؟!
با خنده جواب داد:
یکی دیگه از چیزایی که باعث میشه ازت خوشم بیاد رک بودنته.
نه بیا بریم که خودمم
دارم از گرسنگی هلاک میشم.
رستوران خیلی تمیز و شیکی بود که میشد حدس زد غذاش خیلی گرونقیمت باشه.
وقتی منوی غذاها رو نگاه کردم سرم چسبید به سقف.
معذب شدم از اینکه مبادا تو رودربایستی من مونده باشه و مجبور شده منو بیاره اینجا.
دوست نداشتم شبم به خاطر درگیر شدن با این فکر خراب بشه واسه همین گفتم:
اگه رستوران خاصی در نظرت بود بریم.
نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کرده باشم.
اگه جای بهتری سراغ داری دیگه خستگیم در رفت و میتونیم بریم.
از بالای منو نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
میدونم چی تو سرت میگذره،
واسه همین هم میگم فکرت اشتباهه.
منو رو بست و کنار دستم گذاشت.
آهی از ته دل کشید و گفت:
به نظرت به قیافه من میخوره آدم خسیسی باشم؟
از هوش و ذکاوتش واقعا لذت بردم و حس احترامم نسبت بهش برانگیخته شد.
با لبخند جواب دادم:
نه،اصلا قصد جسارت نداشتم.
میدونی راستش یه مقدار معذب شدم از اینکه واسه اولین بار تو زندگیم تعارف رو کنار گذاشتم.
باورکن شصت ماه قمری یکبار من این حالت بهم دست میده و هر بارهم گند میزنم.
اگه اجازه بدی پیشنهاد

1402/07/21 14:42

اینجا رو من دادم پس امشب شما مهمون من هستی.
و یه لحظه از دهنم پرید و ادامه دادم: اگه دوست داشتی فرداشب شما میتونی هر رستورانی که خواستی مهمونم کنی.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
ما رسم نداریم وقتی با یه خانوم بیرون میریم اجازه بدیم دست تو کیفش ببره،اگر اصرار کنه توهین به مردانگیمون میشه.
شما افتخار بده من از امشب تا هزار و یک شب دیگه حاضرم مهمونت کنم و از همصحبتی باهات لذت ببرم.
وقتی پیشخدمت رستوران اومد کنار میزمون تا سفارش رو بگیره، به بحثمون خاتمه داد.
با احترام تموم ازم خواست هر غذایی دوست دارم سفارش بدم و منم گفتم:
هر غذایی که خودت میخوری واسه منم سفارش بده.
با خوشرویی گفت:
شاید غذایی که من میخورم دوست نداشته باشی"
و خیالش رو راحت کردم از هیچ غذایی بدم نمیاد.

ادامه دارد...

1402/07/21 14:42

هدیه روز جمعه??آدینه تون خوش

1402/07/21 14:42

#فوت_و_فن

پاک کردن موم شمع از روی فرش

یک پارچه مرطوب سفید یا بژ روی نقطه ای که موم شمع ریخته پهن کنید. با حرارت متوسط اتو روی پارچه بکشید، موم باید به پارچه جذب شود. اگر چیزی روی فرش باقی ماند، از کمی الکل ضد عفونی برای تمیز کردنش استفاده کنید، اما ابتدا روی یک قسمت پنهان فرش مقداری از الکل ضد عفونی کننده را تست کنید و سپس اقدام به این کار کنید.


?#مثبت_باش ???????

1402/07/21 14:55

قسمت سی و ششم
سفارش کباب مخصوص سرآشپز رستوران رو داد و وقتی پیشخدمت رفت صندلیش رو به میز نزدیک تر کرد و خم شد روی میز و تا جایی که میشد صورتش رو آورد نزدیک و گفت:
خیلی خوشحالم که بالاخره به خودم جرأت دادم و دعوتت کردم و توی محیط خارج از کار باهات همکلام شدم.
حسابی غذا بخور که انرژی داشته باشی.
چون ممکنه تا صبح وادارت کنم پا به پام پیاده روی کنی.
گفتم :وای نگو،اینطوری حس میکنم خیلی گند دماغ بودم.
چطوری بقیه منو تحمل میکردن.
نگاهش رو ریخت تو چشمام و گفت:خیلی هم دلشون بخواد.
وقتی این رو میگفت برق علاقه رو تو چشماش به وضوح میدیدم.
ولی ترجیح دادم نادیده بگیرم.
جدای از اینکه به خودم قول داده بودم همه زندگیم رو وقف سامان کنم تا اون لحظه از جنس مخالف ضربه سختی خورده بودم و دیگه دوست نداشتم وارد بازی با آتیش بشم.
از رستوران که اومدیم بیرون مسیر رفته رو برگشتیم و تا هتل اصلا متوجه نشدم نزدیک ساعت یک نیمه شب هست که داریم پیاده روی میکنیم.
وقتی رسیدیم با معصومیت خاصی گفت:
کاش نمی رسیدیم،میای نریم هتل و مسیر اونطرف رو قدم بزنیم؟!!
یه کم فکر کردم و گفتم:
میتونیم یه کار دیگه کنیم.
بریم اتاقهامون و یه لباس راحت تر بپوشیم و برگردیم لب ساحل قدم بزنیم نظرت چیه؟
خوشحال شد و گفت:
از عالی هم عالی تره،باشه پس ده دقیقه دیگه تو لابی منتظرت هستم.
احساس کردم رفت و آمد بیش از اندازمون جلوی هتلدار خوب نیست پس گفتم: نه،به نظر من یک ربع دیگه نزدیک ساحل.
موافقت کرد و بهم گفت:
پس اول تو برو کلیدت رو بگیر و برو بالا منم میام.
دیر نکنی ها!!
اومدم توی اتاق و جلوی آینه یه لحظه نگام به تصویر خودم افتاد و از خودم پرسیدم:
ندا داری با خودت چیکار میکنی؟
این پسره کم کم داره مختو میزنه.
حواستو جمع کن.
به تصویر تو آینه لبخندی زدم و جواب دادم:
بذار بزنه ملالی نیست.
مهم اینه که دیگه شبهای کسالت بار اینجا رو مجبور نیستم تحمل کنم.
در ضمن حواسم هست نگران نباش"
وقتی رسیدم کنار ساحل زودتر از من اومده بود و داشت قدم میزد.
از دور متوجه تغییر لباسش شدم.
یه ست ورزشی سبز پررنگ پوشیده بود که با پوست گندمی اش همخونی داشت.
وقتی رسیدم نزدیکش اونم شروع کرد به اومدن به سمت من و سینه به سینه من توقف کرد طوریکه مجبور شدم یه قدم به عقب بردارم.
زل زده بود تو چشمام و با حالت خاصی نگاه میکرد و من اصلا نمیتونستم بفهمم داره به چی فکر میکنه.
تازه متوجه شدم قدش خیلی بلنده چون نزدیک یک سر و گردن از خودم که تو خانمها قدبلند محسوب میشدم بلند تر بود.
حالت چشماش خمار و رنگ مردمکش قهوه ای مایل به عسلی بود.
کمتر مردی دیده بودم مژه هاش

1402/07/21 23:09

اینقدر پرپشت و بلند باشه.
تو این فاصله میشد تشخیص داد ابروهاش رو مرتب کرده ولی اونقدر تابلو نبود که از چهره مردونه اش چیزی کم کنه.
بینی قشنگی داشت که کنار لبهای خوش فرمش ترکیب قشنگی به صورتش داده بود.
سینه پهن و فراخی داشت که یه لحظه آدم وسوسه میشد سرش رو بذاره روش.
احساس نیاز به یک همدم داشت تو وجودم مثل یه دیو خفته بیدار میشد و من دیگه لالایی تازه ای و اسه خوابوندنش بلد نبودم.
انگار اونم داشت با دید تازه ای منو نگاه میکرد.
چون تو این فاصله نگاهش از سر تا پام رو برانداز کرد و وقتی به خودم اومدم دیدم دستش رو به سمتم دراز کرده و منتظره دستمو تو دستش بذارم و توی همون حالت گفت:
افتخار میدید یه شب کنار ساحل این پسر بدقیافه رو با خوشگلی خودتون تحمل کنید؟!
انگار لطیفه با مزه ای گفته بود که بلند خندیدم و گفتم:
شکسته نفسی میفرمایید.
و بدون توجه به دستش که به سمتم دراز کرده بود دستامو زیر بغلم بردم و گفتم بیا قدم بزنیم.
اونم به روی خودش نیاورد و کنارم به راه افتاد.

1402/07/21 23:09

قسمت سی و هفتم
سپیده صبح داشت زده میشد و خورشید از سمت مشرق دریا داشت کم کم سرک میکشید تا بیرون بیاد و شب کوله بارش رو از رو
دریا جمع کرده بود و داشت از سمت دیگه میرفت تا جاش رو به صبح روشن بده.
ما متوجه گذر زمان نشده بودیم.
وقتی به خودمون اومدیم که دیدیم رو ماسه های کنار دریا نشستیم و دیگه همه چیز زندگیمون رو واسه هم تعریف کردیم.
علاوه بر اون منم میدونستم که دوستیمون رو مدیون شیطنت و بازیگوشی دو تا همکار دیگمون هستند که با سه تا دختر به قول حسام شاخ و خوشگل رفتن خوشگذرونی.
ته دلم خوشحال بودم که حسام هم صحبتی با من رو به سراسر شب هم آغوشی با یه دختر دیگه ترجیح داده بود.
حسام با علاقه نگاهم کرد و گفت:
هیچ میدونی یک شب رو تا صبح باهم بسر بردیم بدون اینکه دست از پا خطا کنیم ایناهاش اینم دریا شاهد ادعامونه.
سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و در حالیکه به دریا زل زده بودم گفتم:
اینو شنیدی آدم با هر کسی میتونه بخوابه ولی فقط با یک نفر میتونه تا صبح بیدار بمونه؟!
با صدای آروم گفت:
چه حرف پر معنایی!
ولی واقعا عجیبه.
هرکس این حرفو زده حتما اونم مثل من تجربه کرده که این بیداری میتونه هزاران برابر اون خوابیدن آدمو به اوج برسونه.
توی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.
داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.
اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمی شنیدیم.
عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.
دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.
هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم می پیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز احساس بر اون می تاخت و مغلوبش میکرد.
بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.
سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .
هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.
سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.
نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد.
من نمی دونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.
حسام تمام معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.
تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر

1402/07/21 23:09

درنده بود که به محض اسارت تو چنگالش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.
ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط زن برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.
زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.
اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید احساس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.
دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.
ادامه دارد...

1402/07/21 23:09

قسمت سی و هشتم
باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
- ندا خیلی دوست دارم.
اونقدر که آرزو میکنم تا آخر عمرم کنارت بمونم.
چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم هیچوقت لحظه ای فرا نرسه که بابت امشب پشیمون بشیم.
دستاش رو گذاشت روی بازوهام و از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.
اثری از نیرنگ تو چشماش نبود.
بلکه مثل جنگل سبزی که توی تاریکی شب فرو رفته پا گذاشتن به عمقش شجاعت میخواست.
ولی دیگه تحمل کویر خشک و سوزان تنهایی که پشت سر گذاشته بودم سخت و طاقت فرسا بود.
بازم صورتش رو جلو آورد و تمام حجم نگاهم پرشد از چشمهای درشت و خمارش .
باز دستهای حسام با نیروی جاذبه زمین که از پشت سر منو به طرف خودش میکشید تو کشمکش بود.
قدم زنون تا قهوه خونه ای که صدمتر بالاتر از ساحلی که مشرف به پشت هتل بود رفتیم.
دلمون میخواست اونشب رو تا آخرین جرعه سر بکشیم و نذاریم لحظه ای هدر داده بشه.
تمام تختهای چایخونه خالی بودند و دستمون واسه انتخاب باز بود.
ولی انگار پای حسام مرز رابطه رو واسه اونشب حس کرده بود که پیشنهاد داد بریم رو تختی که دقیقا وسط چایخونه بود بشینیم.
از سرما یک لحظه دست به سینه شدم و سرم رو میون شونه هام دزدیدم.
حسام فورا سوییشرتش رو از تنش درآورد و به اصرار روی شونه هام انداخت.
دستش رو که پشت سرم به پشتی روی تخت تکیه داده بود بدون اینکه برداره با کف دستش به شونه ام فشار آورد و دعوتم کرد نزدیکش بشینم.
تنم رو به پهلوی حسام چسبوندم و سوییشرت رو به جای شونه هام روی پاهام که یخ کرده بود انداختم و سرم رو به بازوهای مردونه اش تکیه دادم.
با لبخند توی صورتم نگاهی کرد و گفت:
- سردت شده؟ با یه فنجون چایی الان داغ میشی.
زیر لب تشکر کردم و چشمامو بستم و همزمان با اینکه بوی ادکلن ملایم و مردونه اش مدهوشم کرده بود، رفتم توی حس آهنگ ملایمی که تو فضای ساحل پخش میشد:

به سر میدوم رو به خانه تو
که شاید بیابم نشانه تو
فتاده زپا خسته آمده ام
که سر بگذارم به شانه تو
به یادت به هر سو نظاره کنم
زداغت به تن جامه پاره کنم
غمت گر به جانم شرر نزند
هوای جنونم به سر نزند
امید دلم در برم بنشین
تا مگر زدلم غم برون برود
وگرنه زچشم نخفته من
تا سپیده دمان جوی خون برود
زجور فلک مانده در قفسم
تا به سنگ ستم پر شکسته مرا
وگر این قفس به هم شکنم
تا کجا ببرد باد خسته مرا

یک لحظه از یادآوری روزهایی تنهایی که سرنوشت بهم تحمیل کرده بود و اضطراب روزهای آینده بغض گلوم رو فشرد.
هرچی تلاش کردم راه اشک رو ببندم نتونستم و از گوشه چشمم راهش رو باز کرد و روی گونه هام جاری شد.
حسام که معلوم بود هنوز خودش داره تو فضای رمانتیکی که

1402/07/21 23:09

بینمون بود دست و پا میزنه منو به بغلش فشرد و همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت:
- ندا دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم.
اگه از برخورد امشبمون دلخور شدی منو ببخش.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه حسام موضوع این نیست.
ولی یه خواهشی ازت دارم.
سرشو پایین آورد و جواب داد:
- بگو عزیزم.
هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.
زیاد نگذاشتم کنجکاوی اذیتش کنه که چه خواسته ای همون لحظات اول میتونم ازش داشته باشم.
- حسام من توی زندگیم به اندازه کافی بازیچه شدم.
یکی از قشنگترین دوره های جوونی رو که یه زن میتونه توی زندگیش تجربه کنه توی حسرت و افسوس گذروندم.
هیچوقت با احساساتم بازی نکن.
خسته تر از اونی هستم که فکر کنی بتونم راهی رو که اومدم برگردم.
گریه مانع گفتن ادامه حرفهام شد.

ادامه دارد...

1402/07/21 23:09

قسمت سی و نهم
حسام که از گریه من بهم ریخته بود سرم رو به شونه اش فشرد و دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و در حالیکه از بغض صداش دورگه شده بود گفت:
- ندا من واقعا نمیدونم دست سرنوشت منو و تو رو قراره تا کجا بکشونه.
حالا که بحث رو خودت پیش کشیدی راحت تر میتونم حرفم رو بهت بزنم.
من از روز اولی که دیدمت ازت خوشم میومد.
همیشه آرزو میکردم فرصتی پیش بیاد تا بتونم بهت نزدیکتر بشم.
از نجابت و پاکی و ظاهر به نظرم هیچ نقصی نداشتی.
تنها چیزی که آزارم میداد همین تلاش واسه مخفی نگه داشتن ازدواج اولت بود.
وقتی شب اول همه چیز رو برام گفتی دنیا روی سرم خراب شد.
نه اینکه فکر کنی از این ناراحت شدم چرا تصورم اینکه یه دختر مجرد هستی اشتباه از آب دراومده.
نه تو اونقدر کامل هستی که این مسئله واسه تو نقص به حساب نمیاد.
اینکه راه سختی واسه رسیدن بهت پیش پام حس کردم.
اول از همه ترس از بوجود اومدن سوء تفاهم واسه خودت بود.
تصمیم داشتم باز هم سکوت کنم ولی وقتی سه شب تموم با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیتونم ازت چشم بپوشم.
میترسیدم واسه همه چیز دیر بشه.
حاضر شدم همه سختی ها رو به جون بخرم.
اول از همه به خودت ثابت میکنم که به طمع لذت بهت نزدیک نشدم.
توی زندگیم عادت ندارم قولی بدم که مطمئن نیستم بشه بهش پایبند بود.
ولی دوتا تعهد بهت میدم که هرجور که بخوایی تضمین کنم بهش پایبند بمونم.
اول اینکه توی رابطمون هیچوقت پامو از مرزی که تو واسم تعیین کنی فراتر نذارم.
دوم اینکه ندا تا لحظه ای که تو باشی من حتی شده تا آخر عمر به پات میمونم.
اینو بدون هیچوقت رابطه من و تو از طرف من تموم نمیشه.
مگر اینکه بهم بگی دوست ندارم دیگه باهات باشم.
اونوقت قول مردونه بهت میدم که لحظه ای خودمو بهت تحمیل نخواهم کرد.
اونشب حتی اگه حرفهای حسام دروغ هم از آب درمیومد اهمیتی نداشت.
باور کردم چون دلم میخواست باورش کنم.
قرار بر این بود ساعت 7 همه توی لابی باشن و بعد از صبحانه حرکت کنیم.
وقتی بیدار شدم یک ساعتی هنوز وقت داشتم تا اتاق رو تحویل بدم.
دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم.
از یک طرف غم جدا شدن از حسام بدجور دلمو چنگ میزد از طرفی دیگه واسه دیدن سامان بی تاب شده بودم .
واسه همین یک ربع زودتر از بقیه جلوی پیشخوان هتلدار بودم.
داشتم کلید اتاق رو تحویل میدادم که حسام از آسانسور خارج شد.
با دیدن من چشماش از شوق برقی زد و لبخند زنان نزدیک شد.
- صبح بخیر ندا خانم.
میبینم از همه بیشتر واسه رفتن عجله داری.
- نه عجله ای درکار نیست.
فقط زود بیدار شدم.
حوصله ام توی اتاق سر رفته بود ترجیح دادم زودتر بیام پایین منتظر بقیه بشم.
- ولی با عرض پوزش

1402/07/21 23:09

باید به اطلاع برسونم که منو شما باید تنها برگردیم.
در حالیکه از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون میزد گفتم:
- اتفاقی واسه امیر و میثم افتاده؟!
- نخیر،ترجیح دادن با ماشین رفقای جدیدشون برگردن.
دلشوره بدی گرفتم و گفتم:
- نه حسام به نظرم بهشون بگو بیان باهم برگردیم.
حسام که هم جا خورده بود هم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت:
- چه اصراری داری بقیه رو مجبور کنی بادی گاردت بشن؟!
- اگه ناراحتی میتونم برسونمت رامسر با هواپیما برگردی.
- نه بخدا منظوری نداشتم.
ماشین شرکت تحویل میثم داده شده.
خودت میدونی اگه اتفاقی بیفته خیلی بد میشه.
هم واسه اونا و هم واسه ما.

ادامه دارد...

1402/07/21 23:09

#فن شوهرداری

🔹 چه جوری خواسته مو بگم؟
یکی از عادت های ما خانم ها در حین صحبت کردن اینه که گاهی که یه خواسته ای داریم یه مدلی بیانش میکنیم که شوهرش لجش در میاد!

👈🏻 چطوری؟ بذارين با مثال بگم: مثلا میخوايم بگيم: امروز بريم گردش رو اين طوری به همسرمون میگيم:

تو هيچ وقت منو گردش درست و حسابی نمیبری!!!!

خب شوهرمون با خودش فکر ميکنه که: ما اين همه تا الان گردش رفتيم، دو هفته پيش رفته بوديم فلان جا! و اونجاست که ممکنه دعوا و يا ناراحتی پيش بياد و همسرتون سعی ميکنه به شما ثابت کنه که دارين اشتباه ميگين و يا ميگه که قدر شناس نيستين و.... و اينطوری نه تنها نيازتون برطرف نميشه بلکه مشکل جديدی هم بينتون پيش مياد.

منظورتون رو واضح تر بيان کنين، بگين:
👈🏻 الان دلم گردش مي خواد.میشه بریم فلان جا؟
يا بگين:
وای،چقدر دلم ميخواد جمعه بريم فلان جا...
👈🏻 سعی کنين منظورتون رو واضح تر بگين، مردها توی درک نظرات غیر مستقیم ضعیفن...خیلییییی🤦🏻‍♀

#مثبت_باش💞

1402/12/01 03:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

💙صبـــح زیباست
🩵اگر با لبخنـــد آغاز شود
💙بخند تا تابلو زندگی ات
🩵پر از رنگهای شاد شود

💙سلام صبحتون بخیر و شادی
🩵امروزتون سراسر لبخند و خوشبختی

‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─•❖‌•✄┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉
🌺#مثبت_باش 💞
╚═══🥰════💜
✅ هر لحظه خدایا شکرت🌹

1402/12/01 07:52

🌳🦝 راسوی شکارچی 🦝🌳

سلام دوستان کوچولو و مهربانم. من راسو هستم یک شکارچی قوی و قدرتمند.
دم من دراز است و پاهای کوتاهی دارم. چشم هایم کوچک و گوش هایم پهن و کوتاه است.
من 4 دست و پا دارم. هر کدام از دست ها و پاهای من 5 انگشت دارد. من به رنگ خاکستری و کمی به رنگ قهوه ای هستم.
خانه ی من سوراخ هایی درون زمین است. من شب ها در آن جا استراحت می کنم و روزها برای شکار از آن جا بیرون می آیم.
من وقتی خیلی گرسنه شوم، به دنبال شکار حیوان می روم. من مار و مارمولک و قورباغه و موش را خیلی دوست دارم. بعضی وقت ها یواشکی وقتی پرندگان در لانه نیستند به آن جا می روم و  تخم هایشان را برمی دارم و می خورم.
ما راسوها وقتی احساس خطر کنیم، مایعی از دهانمان خارج می کنیم که بوی بسیار بدی دارد. اگر حیوانی بخواهد به ما حمله کند، بوی بد این مایع او را فراری می دهد و ما نجات پیدا می کنیم.
ما راسوها خیلی خوب می بینیم و می شنویم، حتی خیلی خوب هم بو می کشیم و به کمک بو کردن شکارهایمان را پیدا می کنیم.
 
#دانستنی_ها
🦝🌳

#مثبت_باش 💞

1402/12/01 22:27

✅پنج اصل مهم که به آرامش ختم میشود

💜اصل اول👇
من اجازه ورود #افکار_منفی را به ذهن خودم نمیدهم
من در هر حال و در بدترین شرایط زندگی ام #مثبت فکر میکنم و ناامید نمی‌شوم .

💚اصل دوم 👇
من اجازه اعتراض به #تقدیر_خداوند را ندارم
او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است

🧡اصل سوم 👇
من اجازه #تنبلی ،تن پروری ،بیکاری را ندارم
من در برابر سختی های جسمی و روحی مقاوم هستم و به بهترین راه حل فکر میکنم
من فشار های جسمی و فیزیکی را تحمل میکنم چون روحی بزرگ دارم

🤎اصل چهارم👇
من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و #نادانی را ندارم
من باید بدانم
من باید بخوانم

❤️اصل پنجم 👇
من به خداوند نیاز دارم
او برای من کافی است
ذکر او مایه #آرامش روح من است
او همنشین من است.

#مثبت_باش💞

1402/12/02 03:39

خانومانه


هرگز هرگز هرگز فرزند خود را در جمع تصحیح ، تنبیه ، یا تحقیر نکنید


اگر احساس می کنید نیاز است جلوی رفتار او را در همان لحظه بگیرید او را به محیطی خلوت ببرید که تنها او و شما حضور دارید کودکی که جلوی دیگران خرد میشود یا به شدت خجالتی می شود ، یا بر عکس دست به لجبازی می زند تا ثابت کند '' من وجود دارم ، من هستم ''

در هر دو صورت حرمت نفس کودک از بین خواهد رفت و دسته اول مهر طلب و دسته دوم برتری طلب خواهند شد.

#مثبت_باش💞



1402/12/02 06:20