مثبت_باش ❣

790 عضو

خیلی راحت میتونستم فکرش رو بخونم.
دلم نمیخواست با افکار آشفته پریشون بشه و نگرانی از بابت دوری از سامان به دلش چنگ بزنه واسه همین بهش گفتم:
"ببین ندا تو به گردن من خیلی حق داری.
من تا حالا بهت خوبی نکردم دلم نمیخواد حداقل بهت بدی بکنم.
باورکن اگر اون اتفاق نمی افتاد اصلا روی نزدیک شدن به تو و بچه رو نداشتم و شاید حالا حالاها به همین دیدن از دور بچه ام رضایت میدادم.
میدونم بهت قول دادم دیگه سراغ بچه ام نیام.
ولی بخدا دلم براش ضعف میره ندا.
من میدونم تو قلبت خیلی پاکه و با اون دل مهربونی که داری دلت نمیخواد بچه رو از محبت و نوازش پدر محروم کنی.
ولی به جون همون سامان که نمیخوام دنیاش باشه اگه بگی برو و دیگه سراغ بچه ات نیا به خواسته ات احترام میذارم و از همین در که بریم بیرون دوروبرتون آفتابی هم نمیشم که دلت نلرزه.
ولی فقط این رو بدون من قصد ندارم بچه رو از تو جدا کنم.
منتهای نامردی و خیانت رو در حقت کردم
میدونم ولی تو بزرگواری کن و فقط بذار گهگداری بچه ام رو واسه چند دقیقه ببینم.
اصلا مهم نیست چندروز یه بار.
مهم نیست بفهمه من باباش هستم یا نه.
فقط بذار بغلش کنم ندا که داره حسرتش جونم رو آتیش میزنه.
میدونم آدم مادیگرایی نیستی ولی به مرگ مادرم حاضرم تا آخر عمر غلام حلقه بگوشت باشم.

ادامه دارد...

1402/07/19 23:34

شما مسئولِ شادي خودتان هستيد،
اگر از ديگران انتظار داشته باشيد که شما را شاد کنند، همیشه نا اميد خواهيد شد...


#مثبت_باش?

1402/07/20 03:35

"زیر خاک همه مون یه شکل هستیم"

کسی با خودش زیبایی، زشتی، ثروت، مقام، غرور و خودشفیتگی را از این دنیا نبرده


#مثبت_باش?

1402/07/20 03:37

چند نکته #روانشناسی:

1. با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند.
2. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی‌ ندارد.
3. گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی‌ فرصت دهید.
4. کسی‌ دلیل و مسئول خوشبختی‌ شما نیست؛ خودتان مسئولید.
5. زندگی‌ خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی‌ آنها برای چه و چگونه است.
6. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی‌ چیز‌ها را ندانیم.
7. لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید




#مثبت_باش?

1402/07/20 03:38

?بانو و زندگی?

#خانوما_توجه
مفید ترین نکاتی که هر زنی باید انجامش بده ?

??به خواهرشوهر و مادرشوهرتون به چشم یه زن نگاه کنید و بدونید اونا هم سختی های یه زن رو دارن. همیشه یادتون باشه اونم خانواده داره

?? از همسرتون پیش کسی بدگویی نکنی

??وسایل سنگین و خودتون بلند نکنید و همیشه حس مرد بودن و بهش بدید

??به همه صریح بگید شوهر و زندگیتون رو دوس دارید.

?? مردا دوس دارن باهاشون مث پادشاه رفتار شه

??مردا دوس دارن شکارچی باشن و شما شکار .

??انتقاد مستقیم نکنید . مثلا بگید فلانی این کار و کرد به نظرت بد نیست؟

?? وقتی از شوهرتون راضی هستین به این فک کنید که پدر و مادرشون اون و تربیت کردن پس با خانوادش خوب باشید

??خونه مادر شوهر اروم آروم کار کنید

?? پیش همسرت از هیچچچچ زنی تعریف نکن.

‎‌‌‌

#مثبت_باش?

1402/07/20 03:40

#سیاستهای_خانومی


"چند #نکته که هر خانمی باید بداند!"


? سعی کنید ورزش را از خودتان دور نکنید، اگر می‌توانید مرتب به کلاس‌های ورزشی بروید، اگر فرزند کوچک در خانه دارید و یا هزینه‌های کلاس‌های ورزشی برای شما بالاست؛ می توانید با برنامه‌های تلویزیونی و یا انفرادی نرمش کنید.

? لباس‌های کهنه، پاره و آنهایی که بر اثر شستشو از رنگ و رو رفته‌اند، را دور بریزید، هیچ چیز مثل لباس کهنه‌ای که به تن شما زار می‌زند، چهره‌تان را پیر و روحیه‌تان را افسرده نمی‌کند.

? به زیبایی و مرتب بودنتان اهمیت دهید. هر روز صبح موهایتان را شانه بزنید و ابروهایتان را مرتب کنید، از گردنبند و گوشواره‌هایی که در اعماق کمدتان مخفی کرده‌اید، لذت ببرید، آنها را بیرون بیاورید و هر هفته از یکی از آنها استفاده کنید.

? می‌توانید با کمی آرایش، روح خود را شاد کنید. همیشه برای دل خودتان به خودتان اهمیت بدهید نه یک نفر دیگر.

? کارهای خانه را صبح‌ها انجام دهید که بعد از ظهرها در کنار همسر و فرزندانتان باشید.

? روزانه حداقل پنج دقیقه به خودتان زمان دهید، موسیقی آرامی را پخش کرده و چایی در آرامش بنوشید و به رویاها و برنامه‌های شخصی خودتان فکر کنید و برایشان برنامه اجرایی بریزید.




#مثبت_باش?

1402/07/20 03:42

#سیاست_خانومی

همیشه از خودمون بپرسیم:
آیا تو بهترین زن هستی برای شوهرت
که انتظار داری شوهرت برای تو
بهترین مرد باشه؟؟


یه خانوم با سیاست
تمرکزش رو تغییر خودشه
نه تغییر دیگران...


شاید با تغییر ما طرف مقابلمون هم تاثیر بپذیره و تغییر کنه
و شاید هم نه!؛
این زیاد مهم نیست??

. . ?مهم منم
مهم اینه که "من" تغییر کنم
واسه آرامش خودم
واسه حال خوب خودم
واسه حس خوبی که خودم پیدا میکنم...???

#مثبت_باش?

1402/07/20 04:24

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ? من زیبا هستم? من خوش اندام هستم ? من خوشبخت هستم? من خوش شانس هستم?من ثروتمند هستم♥
#مثبت_باش ?

1402/07/20 05:12

سلام دوستان گلم صبحتون بخیر
امیدوارم حالتون عالی عالی باشد?
??
آماده آید برای جملات تاکیدی
سه بار نفس عمیق بکش و چشماتو ببند?
تکرار کن:
(21/ 21)هر کدام
جهان سرشار از انرژی‌های مثبت است و من هر لحظه در حال جذب هستم

جهان سرشار از انرژی‌های مثبت است و من هر لحظه در حال جذب هستم

جهان سرشار از انرژی‌های مثبت است و من هر لحظه در حال جذب هستم


جهان سرشار از انرژی‌های مثبت است و من هر لحظه در حال جذب هستم...
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت

هفت روز امتحان کن عصر ها ببین چقدر تو زندگیت معجزه خواهد شد.
امتحان کن فقط..
????

1402/07/20 10:57

واقعا هیچ *** نیاز به کلاس نداره !قیمت رو پایین گذاشتیم تا بتونید شرکت کنید خانم ها

کلاس عزت نفس،خودشناسی،فن بیان،رابطه صحیح با همسر )

1402/07/20 14:03

"لینک قابل نمایش نیست"

حداقل بیا رایگان از کلیپهای انرژی مون استفاده کن

1402/07/20 14:08

#اموزش
#هر_دو_بدانیم

?"پنـج اشـتباه در رابـطه با همسـر"

1)  خواهان توجه بیش از اندازه‌اید!
رابطه شما نیاز به مراقبت و توجه دارد؛ اما این معنیش این نیست که همسرتان هر لحظه پاسخگوی تماس‌های تلفنی شما باشد، دائما به شما پیام بدهد و یا به طور کلی همه آرزوهای زندگی‌تان را فراهم کند.

2) رابطه بدون حفظ حریم خصوصی
شاید اعتماد بیش از اندازه‌ای به طرف مقابل داشته باشید و احساس می‌کنید او حق دارد همه چیز را بداند، این یک خوش‌باوری آسیب زننده است. حریم خودتان و دیگران را حفظ کنید.

3)  گلایه کردن پیش دیگران
اگر مسأله‌ای وجود دارد؛ آن را در حریم رابطه خودتان حل کنید. اگر نیاز به کمک یا مشاوره دارید آن را با فردی که صلاحیت نظر دادن در مورد رابطه را دارد مطرح کنید. این فرد صالح در این موقعیت بدون شک، مادر یا دوست صمیمی‌تان نیست.

4)  خشم‌های منفعلانه نشان می‌دهید
به هرچیز کوچکی گیر ندهید و برای چیزهای بی‌ارزش به فکر تلافی نباشید.

5) او تضمین زندگی شما نیست
در روابط زناشویی تمایل شدیدی به تکیه کردن به دیگری وجود دارد. تکیه کردن به دیگران خوب است اما نه تا جایی که نتوانید زندگی بدون او را تصور کنید.


پایان??❤️#مثبت_باش ?

1402/07/20 14:32

راهکاریی برای جلوگیری از #گاز_گرفتن شیرخواران
#گاز_گرفتن_سینه


عمل گاز گرفتن دلبندتان از سن 5-6 ماهگی تا 3سالگی کاملا" طبیعی است و آنچه مهم است گاز گرفتن ایشان نیست بلکه واکنش شما به این گاز گرفتن است.
مثلا" بعضی مادران واکنشی نشان نمیدهند و یا انگشت خود را در دهان بچه میکنند که این اشتباه است و باعث ادامه رفتار نامطلوب میشود.
در سن کم بهتر است بینی نوزاد را گرفته تا نوزاد مجبور شود دهان خود را باز کرده و نفس بکشد و در این حین با صدای بلند و اخم به او بگویید نه...!
در هنگام دندان در اوردن لثه کودک می خارد بهتر است از داروخانه دندونی تهیه کنید و یک قطره آبلیمو در همان لحظه گاز گرفتن و کمی مکث برای شیر دادن میتواند تکرار رفتار گاز گرفتن را کم کند.


?????
#مثبت_باش ?

1402/07/20 14:32

کودکم مرا کتک میزند...

محدودش کنید.
اگر مادر هم همراه کودک عصبانی شود، کودک رفتار مادر را به خاطر می‌سپارد نه رفتار خودش را...

اما وقتی کودک را با مشکل تنها بگذارید،
ارتباط چشمی،بغل کردن یا حضورتان را از او بگیرید، بعد از چند بار تکرار نتیجه‌گیری می‌کند که امتیازهایی را از دست داده است.

ممکن است دفعات اول حتی رفتار او تشدید شود اما صبوری شما می‌تواند او را زودتر به این باور برساند که رفتارش باید تغییر کند.


?????
#مثبت_باش ?

1402/07/20 14:32

#مراقبت_از_خود_در_کودکان

?شیوه رفتار و گفتار والدین با کودک نقشی اساسی در محافظت او در محیط‌های گوناگون دارد.

⁉️غریبه در نظر کودک کیست؟ آیا کسی که یک یا چند بار به دلایلی در حضور کودکمان با ما همصحبت شده یا به خانه‌مان آمده از نظر او می‌تواند غریبه باشد؟

⭕️اینکه به کودک بگوییم «با غریبه نرو» یا «با غریبه حرف نزن»، بیشتر کودک را در مواجهه با افراد آسیب رسان گیج می‌کند. همچنین، نمی‌توان گروه بزرگی از افراد غریبه در ذهن کودک ایجاد کرد و همواره در مواجهه با هر فردی او را به آن دسته منتقل کرد و دائماً تذکر داد این فرد که الان ملاقات کردیم غریبه است.

?توصیه می‌شود  :
?با فرزندمان رابطه‌ای دوستانه و صمیمی برقرار کنیم تا او بتواند بی‌هیچ ترسی ما را در جریان همه مسائل قرار دهد.

?احساس کودکمان را نسبت به افراد و مکان‌ها جدی بگیریم. وقتی کودک احساسش را نسبت به افراد دیگر ابراز می‌کند، به دقت و بدون پیشداوری به ابراز کلامی یا غیرکلامی احساسش حساس باشیم.

?به کودکمان مفهوم حریم خصوصی را آموزش دهیم. به او باید کم کم آموخته شود که دیگران حق ندارند سؤالات شخصی از او بپرسند مگر در حضور پدر یا مادرش. او فقط می‌تواند اسمش را به دیگران بگوید و اگر فردی از او سؤال‌های دیگری پرسید، به او بگوید که «خیلی خوب است که با مادرم/پدرم آشنا شوید».

?طوری رفتار کنیم که کودکمان حس کند برایمان مهم است و برایش ارزش قائل هستیم. این موضوع سبب می شود زمانی که در محیط‌های مختلف از او خواسته‌ای داریم، با ما همراه‌ تر باشد. وقتی همواره به کودکمان بگوییم که دوستش داریم و هر روز با بوسیدن و در آغوش گرفتنش به او عشق بورزیم، او می‌فهمد که برای ما مهم است.

?یادمان باشد هرگز کودکمان را مجبور نکنیم برخلاف میلش با کسی بازی کند یا اسباب بازیش را به او بدهد یا برخلاف میلش اجازه دهد کسی او را ببوسد. با این کار به او می‌آموزیم که برایش ارزش قائل هستیم.#مثبت_باش ?

1402/07/20 14:32

قسمت بیست و نهم
"ندا فقط تو سکوت حرفام رو گوش کرد و بعد از اینکه صحبتم تموم شد گفت
"راست میگی اگر این اتفاق نیافتاده بود خیلی همه چیز فرق میکرد و منم مطمئن باش با چنگ و دندون میجنگیدم و روی بچه رو نشونت نمیدادم.
ولی وقتی حس کردم ممکنه از دستش بدم حاضرم هرفداکاری واسه بچه ام بکنم و بالاترینش اینه که این ترس رو بجونم بخرم ولی اجازه بدم حالا که خودت میخوایی واسش پدری کنی.
ولی اینو بدون اگر احساس کنم حرکتی کنی که بخوایی بچه رو وابسته خودت کنی که ازم جداش کنی به همون خدای بالا سر دیگه نمیذارم ببینیش"
من تصور همچین چیزی رو نداشتم ولی همین جای امیدواری بود به همین خاطر خیالش رو راحت کردم و شرطش رو قبول کردم.
حتی حاضر بودم هر تعهد و امضایی رو بهش بدم.
پیش کشیدن بحث خودش اصلا به صلاح نبود.
چون رفتارش اونقدر پیچیده بود که نمیفهمیدم چه حسی نسبت بهم داره.
نه کاری میکرد که بفهمم ازم متنفره نه میدونستم چقدر باید امیدوار باشم که یه روزی منو میبخشه.
ولی اون لحظه اینا مهم نبود فقط داشتم پرواز میکردم از اینکه دیگه لازم نیست دزدکی برم سراغشون.
نگام افتاد به آینه کاری روی دیوار سفره خونه چقدر بهم میومدیم.
چرا خدا تا از آدم چیزی رو نگیره قدرش رو نمیدونه.
فقط خداروشکر که دیر نیومدم.
حتی اگه ندا دلش پیش *** دیگه ای هم باشه اونقدر به پاش محبت میریزم که فراموشش کنه.
وقتی برگشتیم بیمارستان همه اومده بودن.
پشت در اتاق مراقبتهای ویژه نزدیکانمون مثل نگین انگشتر دورمون حلقه زده بودن.
حتی از خوشحالی فراموش کرده بودن ما دیگه زن و شوهر نیستیم.
خوشحال بودم که خانواده ندا منو بخشیدن و فهمیدن واسه جبران اشتباهاتم برگشتم.
این رو هم مدیون پدر و مادرم بودم.
میدونستم بابام ناگفته ها رو به پدر و مادرش گفته.
انگار یکبار دیگه به دنیا اومده بودم.
از روی پدرم شرمنده بودم که هر کجا گند میزدم دنبالم راه افتاده بود و سعی میکرد پاکش کنه.
جدای از اون تازه میفهمیدم حس پدر و فرزندی چقدر قشنگه واسه همین دستمو دور گردنش انداختم اونقدر گریه کردم که سر شونه هاش خیس شده بود.
تو گوشم گفت
"از خدا خواستم خدا مثل آفتاب بلندت کنه پسرم"
با این حرفش امید تازه ای واسه رسیدن به خوشبختی پیدا کردم.

****
(به روایت ندا )

(قصه آشنایی با حسام)
پاورچین میام تو اتاقم،لپ تاپم رو بردارم که چشمهاشو باز میکنه و با صدای خواب آلود میگه:
- مامانی کجا داری میری؟
میام کنار تختش و خم میشم رو صورتش و لپهای تب دارش رو میبوسم.
دستای کوچیکش رو حلقه میکنه دور گردنم.
میشینم لب تخت و تو بغلم میگیرمش.
صورتم رو به صورت داغش میچسبونم و میگم
"تا شما

1402/07/20 21:53

صبحونه بخوری و یک کم استراحت کنی منم قول میدم زود برگردم خونه.باشه پسرم؟"
با لجاجت شونه هاش رو بالا میندازه و مخالفت میکنه.
میاد حرف بزنه که سرفه امونش نمیده.
میدونم مامانم بیشتر از من مراقبش هست و نگرانی از اون بابت ندارم ولی دلم نمیخواد دل کوچیکش رو غصه دار کنم.
ساعتم رو نگاه میکنم و میبینم هنوز نیم ساعتی واسه راضی کردنش وقت دارم.
از روی زانوم بلندش میکنم و خودمم بلند میشم.
با دست موهای پیشونیش رو به کناری میزنم و دستش رو میگیرم ببرم یه آبی به صورتش بزنم.
دست تو دست سامان میام طبقه پایین و به بابام که روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته و مشغول تماشای اخبار صبحگاهی هست سلام میکنم.
بابا بر خلاف همیشه جواب سلام منو خیلی سرد و سنگین میده ولی دستش رو به سمت سامان دراز میکنه و سامان فوری میره و رو زانوش میشینه و خودش رو تو بغلش جا میکنه

1402/07/20 21:53

قسمت سی ام
مامان که انگار غم عالم مثل "مه" صورتش رو پوشونده از آشپزخونه میاد بیرون.
بهش سلام میکنم و اونم سرسنگین و سرد جوابم رو میده.
نمیدونن رفتارشون فقط باعث میشه دلم بگیره وهیچ اتفاق بدتری واسه من نمیوفته چون سختیهای زندگی دیگه پوست کلفتم کرده.
دلیل دیگه اش هم استقلال مالیم هست.
اگر هم مثل اون سال که منو وادار به ازدواج با علی کردن دیگه منو تو منگنه نمیذارن دلیلش همینه.
میدونن بهم فشار بیارن تهدیدم رو عملی میکنم و دست بچه ام رو میگیرم و از خونه شون میرم و یه جا تنها زندگی میکنم.
مامانم سامان رو از بغل بابام جدا میکنه و دستش رو میگیره و با قربون و صدقه به آشپزخونه میبره تا بهش صبحونه بده.
منم بدون هیچ حرفی دوباره میرم بالا تا لپ تاپم رو بردارم و زودتر از این جو متشنج و سنگین خونه فرار کنم.
زیپ کیف لپ تاپم رو میبندم و صدای بسته شدنش با صدای زنگ پیامک موبایلم قاطی میشه.
چه به موقع وگرنه ممکن بود گوشیمو تو خونه جا بذارم.
با دیدن پیامک صبح بخیر حسام همه چیز یادم میره.
انگار نه انگار که دیشب چه جنجالی تو خونه داشتم.
واسه اولین بار تو این چند روز که حرف از پیشنهاد علی واسه برگشتن من بود و متوجه شدن با نصیحت و زبون خوش راضی نمیشم، بابام محکم و قاطع جلوم ایستاد و گفت
"باید برگردی سر زندگیت" و اینجا بود که کاسه صبرم سرازیر شد و منم واسه اولین بار احساس تلخ شکست تو زندگیم رو به رخشون کشیدم و انگشت اتهام به طرفشون گرفتم و گفتم
"یه بار بدبختم کردید بس نیست؟
با هزار بدبختی خودمو از نکبت زندگی با علی کشیدم بیرون و دوباره میخوایید با سر هولم بدید بیفتم توی چاه؟
مگه من سبکسری کردم؟
چکار کردم که عار و ننگتون میاد از اینکه تنهام.
منکه دارم زندگی خودمو میکنم.
مجبورم کنید میرم و مستقل زندگی میکنم".
دلشون انگار بدجوری شکست که آتش بس اعلام کردن و هردوشون گفتن
"ما دیگه هیچ کاری به کارت نداریم".
گذر زمان تو این چند سال روی بابام به واسطه بیماری قلب و دیابتی که داشت ردپاش رو خیلی عمیقتر به جا گذاشته.
شونه هاش دیگه مثل چند سال پیش فراخ و پهن نیست.
دیگه وقتی داد میزنه سقف خونه به نظرم به لرزه نمیوفته ولی هنوز برام خیلی عزیزه.
دلم نمیخواد برنجونمش از طرفی اصلا تصمیم ندارم هرچی کاشتم رو به باد بدم.
مامان ملایم تر جلوم موضع گیری کرده.
اون همه هم و غمش سامانه.
دوست نداره با این وضعیت بزرگ بشه.
دلش نمیخواد مهر بچه طلاق تا آخر عمر رو پیشونی پسرم باشه.
ولی دلیل مخالفت من یکی دوتا نیست.
مهمترین مشکل من این هست که دیگه علی به چشمم نمیاد.
یه جورایی نمیتونم از زاویه دید روبروم ببینمش بلکه

1402/07/20 21:53

از بالا نگاهش میکنم.
تو این 5 سال که جون کندم و خودمو بالا کشیدم اون بازیچه دل و هوی و هوسش بوده و درجا زده.
حرصم میگرفت از اینکه باز داشتن منو مثل یه لقمه بزرگ تو دهن علی می چپوندن.
لقمه ای که دیگه اندازه قواره دهنش نبود و تو گلوش گیر میکرد.
امروز دیگه باید با حسام جدی حرف میزدم.
دلم نمیخواست دیگه این بحث بین من و پدر و مادرم بیشتر از این کش پیدا کنه.
وقتی حسام واسه خواستگاری پا پیش بذاره میتونم قیاسهایی که بین علی و حسام تو ذهنم میکنم رو به زبون بیارم.
دیگه وقتش بود بگم چه تصمیمی گرفتم.
اینطوری دیگه من هم دغدغه پنهون موندن رابطه ام با حسام رو ندارم.
باز میام تو آشپزخونه و خم میشم و صورت سامان رو که پشت میز نشسته و داره صبحونه میخوره میبوسم.
دیگه بهونه ای نمیگیره و لباش رو میذاره رو صورتم و میبوسه و در گوشم میگه
"مامانی مداد رنگی برام بخریا".
منم آروم توی گوشش میگم
"وقتی برگشتم میام باهم بریم بخریم باشه؟"
سرش رو به نشانه موافقت تکون میده و با زبون بچه گونه ش میگه
"پس زود بیا وگرنه غصه میخورم"
بازم میبوسمش و میگم
"نههههه،دل کوچولوت غصه دار نشه ها.
مامانی زوده زود میاد پیشت".
مامانم سری به چپ و راست تکون میده و نفسش رو صدادار از سینه میده بیرون و لقمه بعدی رو دهنش میذاره.
میدونم منظور مامانم از این حرکت چیه.
اونقدر میشناسمش که پانتومیم هم اجرا میکنه منظورش رو میفهمم از حرکاتش.

ادامه دارد...

1402/07/20 21:53

قسمت سی و یکم
تو این مواقع لپ کلام مامان این هست که تو لیاقت این بچه رو نداری.
چون این حرکت رو وقتی میکرد که سامان اعصابم رو با بدقلقی یا شیطنتهای بچه گانه اش بهم میریخت و میومدم برخوردی باهاش بکنم.
تو این مواقع وروجک سریع به مامان و بابام پناه میبرد و اونا هم با رفتارهای این شکلی جلوم جبهه میگرفتن و اجازه نمیدادن به میل خودم تربیتش کنم.
اهل خشونت و تنبیه بدنی نبودم ولی یه وقتهایی فشار درسهام زیاد بود و یا خسته بودم به کوچکترین ساز مخالفش سرش داد میزدم.
کتک خوردن سامان فقط در حد یه تهدید بود و به همین جمله ختم میشد که
"اگه از جام بلند بشم چنان بزنمت که صدای سگ بدی"
این صحنه هیچوقت یادم نمیره که من و سامان باهم تنها بودیم وداشت خیلی شیطنت میکرد.
انداختم دنبالش که واسه اولین بار تهدیدم رو عملی کنم.
طفل معصوم وقتی دید بابا و مامانم نیستند ازش دفاع کنند اومد فرار کنه گوشه اتاق گیرش انداختم.
چشاش مثل چشمای آهو بود که داشت به شیر درنده میگفت بهم رحم کن.
وقتی کاملا بهش نزدیک شدم دیدم دستش رو حایل سرش کرده بود و چشماش رو بسته بود درست مثل کسی که زبونم لال داره اشهدش رو میخونه فقط شنیدم داره میگه
"وای مامانی خواهش میکنم نزن"
انگار خنجر تو قلبم فرو کردند.
از جا بلندش کردم بگیرمش تو بغلم دیدم ای وای شلوارش رو خیس کرده.
از اون روز به بعد دیگه تهدیدش هم نمیکردم.
اگه نفس بد میکشید میمردم و زنده میشدم.
اگه اشک تو چشمش میومد زمین و زمان رو سرم آوار میشد.
همیشه در موردش احساس گناه میکردم.
انگیزه موفقیتم فقط سامان بود.
دلم میخواست تا نقطه ای اوج بگیرم که وقتی بزرگ شد اونقدر باعث افتخارش باشم که هیچوقت افسوس نخوره کاش بچه طلاق نبود.
چشم دوخته بودم به افقهای یک آینده روشن و طلایی برای خودم و سامان و بدون اینکه حواسم به چپ و راست پرت بشه سعی میکردم تو مسیر درست پیش برم.
واسه همین همیشه سنجیده و عاقلانه رفتار میکردم.
تو محیط دانشگاه هیچوقت به کسی نزدیک نمیشدم تا راز مطلقه بودنم فاش نشه.
دلم نمیخواست با رفتار سبک سرانه ام بعدها رو دوش بچه ام باشه.
تمام نیازهام رو سرکوب کرده بودم مبادا طغیان کنه و منو به حریم جنس مخالفی نزدیک کنه.
در اونصورت تبعاتی رو دنبال داشت که جبران ناپذیر بود.
بلافاصله بعد از جدا شدنم حتی یکروز وقتم رو تلف نکردم.
بعد از شش ماه تلاش شبانه روزی تونستم سد کنکور رو بشکنم و تو یکی از معتبرترین دانشگاههای دولتی شهرمون تو رشته مهندسی معماری قبول بشم. داشتم پرواز میکردم چون نیاز به پرداخت شهریه نداشتم و اینطوری تا یکی دوسال میتونستم مخارج دانشگاه رو با پس

1402/07/20 21:53

انداز کمی که داشتم خودم پرداخت کنم.
اگرچه پدر و مادرم از جون و دل حاضر بودن از لحاظ مالی حمایتم کنند.
ولی دلم میخواست رو پای خودم بایستم.همینطوریش یه وقتهایی دستم به سختی تو سفره شون میرفت چه برسه به اینکه هزینه تحصیل ازشون بخوام.
کافی بود بابا حواسش نباشه و کوچکترین محاسبه ای از هزینه های خونه رو علنی انجام بده یا اسمی از افزایش قیمت مایحتاج خونه ببره و اونوقت مدتها عذاب عالم رو میکشیدم و خودم رو محدود میکردم.
احساسی که هیچوقت زمان قبل از ازدواجم نداشتم و بدون نگرانی چپ و راست خرج میتراشیدم و وظیفه شون میدونستم بپردازند.
اگرچه اوضاع مالی پدر و مادرم هیچ فرقی با گذشته نکرده بود.
بابا خودش رو بازنشسته کرده بود و همه چیز رو به برادرم سعید سپرده بود.
اونم ماه به ماه پول حاصل از درآمد کارخونه رو به حسابی میریخت که هیچ دغدغه ای بابت ته کشیدنش وجود نداشت.

ادامه دارد...

1402/07/20 21:53

قسمت سی و دوم
بعد از یکسال که حساب پس اندازم رو به ته کشیدن بود تصمیم گرفتم کار کنم.
از طرفی هم دلم نمیخواست زیاد بیرون از خونه باشم و از بچه ام دور بمونم.
به واسطه کارهای عملی دانشگاه کار ماکت سازی رو خوب انجام میدادم واسه همین با یه شرکت قرار داد بستم و کار ماکت سازی رو شروع کردم.
منتها چون کارهای اولم کوچیک بودند و مهارت من هم هنوز زیاد نبود،کار رو که اغلب پروژه دانشجویی بود تحویل میگرفتم و بعد از آماده کردن تو خونه ،تحویل شرکت میدادم.
بعد از یکسال چنان مهارتی پیدا کرده بودم که پروژه های بزرگ اجرایی رو هم راحت میتونستم انجام بدم و دستمزد سنگینی واسه انجام کارم میگرفتم که علاوه بر تامین مخارج خودم و سامان تونستم مبلغ قابل توجهی پس انداز کنم.
کم کم به فکر خرید ماشین واسه خودم افتادم.
به محض اینکه بلند بلند داشتم فکر میکردم بابا بهم پیشنهاد داد کمکم کنه.
واسه اولین بار مبلغی رو ازش گرفتم ولی ازش قول گرفتم به عنوان قرض باشه و اونم که روحیه منو میشناخت قبول کرد ماهیانه بهش برگردونم.
سال آخر دانشگاه دیگه دغدغه استفاده از وسیله نقلیه عمومی واسه رفت و آمد نداشتم.
هر چند که هر وقت اراده میکردم ماشین بابام در اختیارم بود.
اونقدر این احساس استقلال مالی شیرین و لذت بخش بود که وقتی پیشنهاد کار تمام وقت تو محل خود شرکت رو بهم دادن بدون درنگ قبول کردم.
دیگه سامان هم به سن پیش دبستانی رسیده بود و نصف روز رو خونه نبود و بقیه روز رو هم اونقدر مشغول بود که بود و نبود من براش فرقی نمیکرد.
با این همه من دلم نمیخواست فاصله ای بین من و پسرم ایجاد بشه.
واسه همین ساعت کارم رو طوری تنظیم کرده بودم که نیازی به سرویس نداشته باشه.
صبح با خودم به مدرسه میبردمش و ظهر اغلب روزها که کارم زود تموم میشد خودم میرفتم دنبالش و روزهایی که نمیشد بابا با جون و دل وظیفه منو انجام میداد.
اوقات فراغتم فقط به سامان اختصاص داشت و به محض اینکه وقت آزاد پیدا میکردم از بردنش به تفریح و گردش دریغ نمیکردم.
به خاطر علاقه شدیدی که به درس داشتم بالاترین معدل تو مقطع لیسانس رو اون سال تو دانشگاه آوردم و بخاطر همین از شرکت تو کنکور کارشناسی ارشد معاف شدم.
دیگه تو سراشیبی موفقیت افتاده بودم و زحمتهام به بار نشسته بود.
ولی مجبور بودم همیشه واسه ساعتهام برنامه ریزی داشته باشم تا بتونم هم از پس نقش یه مادر خوب واسه بچه ام بربیام و هم تو کار و درسم موفق بشم.
تو این راه پدر و مادرم از هیچ کمکی دریغ نمیکردن.
بعد از فارغ التحصیلی تو مقطع لیسانس به جمع گروه مشاوره و طراحی شرکت پیوستم و اینجا بود که با حسام آشنا

1402/07/20 21:53

شدم.
اوایل فقط واسه من یه همکار بود و بس.
با اینحال واقعا خوش قیافه بود و همیشه متوجه نگاههای تحسین آمیز همکارای خانمم بهش میشدم ولی اونقدر پیله محکمی دور خودم تنیده بودم که به چیزی که فکر نمیکردم نزدیک شدن به حسام بود.
اون واسه من فقط یه همکار مرد بود که خب قیافه قشنگی داشت.
از این گذشته رفتار اون هم طوری بود هیچ *** رو تحویل نمیگرفت.
24 سالم بیشتر نبود و حتی از منشی شرکت هم که جوونترین و سربه هواترین عضو مجموعه بود یک سال کمتر سن داشتم ولی احساس میکردم دیگه خیلی چیزها از من گذشته.
هر *** خبر نداشت تصور نمیکرد حتی ازدواج کرده باشم چه برسه به وجود بچه ای به سن و سال پیش دبستانی.
اونقدر سعی میکردم باوقار و متین باشم که هیچ کدوم از همکارهای خانم باهام صمیمی نمیشد چه برسه به همکاران مرد.
چون خارج از حیطه کاری بین من وبقیه کلمه ای رد و بدل نمیشد.
دیگه همه میدونستند خارج از چارچوب کار مایل نیستم با کسی حرف بزنم.
یه جورایی رفتار من واسه همه مرموزانه بود.
گاهی به گوش خودم شایعاتی که در موردم بود رو میشنیدم ولی به روی خودم نمیاوردم.
ادامه دارد...

نویسنده : بهار

1402/07/20 21:53

هست و امکان نداره به این زودی بخوابید.
از هتلدار پرسیدم گفت اومدید بیرون و از فرم ظاهرتون که هیچی همراهتون نبوده حس کرده میرید قدم بزنید.
با تعجب پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟! کاری با من داشتید؟!
شروع به قدم زدن کرد و
ناگفته دعوتم کرد همراهش بشم.
بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
نه راستش تنهایی حوصله ام سر رفته بود و میخواستم ازتون بخوام اگه دوست دارید باهم شام بریم بیرون.
از اینکه میگفت حوصله اش سر رفته تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:
بقیه بچه ها کجان؟!
شما که هر شب سرتون گرم بود؟!
مونده بود چی جواب بده واسه همین دست به سرم کرد و گفت:
بقیه هر *** مشغول کار خودش بود و هیچکس حوصله بیرون رفتن نداشت" با بی تفاوتی شونه بالا انداختم و گفتم:
خب شما هم میموندید تو اتاقتون استراحت میکردید.

ادامه دارد...

1402/07/20 21:53

قسمت سی و سوم
به مرور همه به این اخلاق من عادت کردن.
فهمیدن فقط دلم نمیخواد حرفی از زندگیم بزنم.
ولی در عوض شنونده خوبی هستم.
پس بعد از مدتی که با همکارهای خانم صمیمی تر شدم بدون هیچ نگرانی حرفهای خصوصیشون رو باهام درمیون میگذاشتند.
هرکس مشکلی داشت میتونست رو راهنمایی و مشاوره درستی که بهش میدم حساب کنه و به عنوان یه دختری که بیشتر از سن خودش تجربه داره منو شناخته بودند.
تو این فاصله زمانی فهمیدم دو تا از همکارام دل و دینشون واسه حسام رفته، بدون اینکه هر کدوم از علاقه اون یکی باخبر باشه.
جالب بود که حسام اصلا انگار توی باغ نبود.
پس طبیعی بود که نخوام منم نفر سومشون باشم و بیفتم دنبال این پسر مغرور و اون نیم نگاهی هم بهم نندازه.
اگر هم مینداخت چی میشد جز اینکه به عنوان یه زن مطلقه مدتی رو باهام خوش بگذرونه و بعدش هم بگه خداحافظ و بره با یکی مثل این دونفر،دختر باکره ازدواج کنه .
بخاطر همین همیشه نادیده میگرفتمش.
تا اینکه واسه طراحی و اجرای یک پروژه هتل تو یکی از شهرهای شمالی باهاش همسفر شدم.
واسه اولین بار بود که از سامان چند روز جدا میشدم و برام تحمل دوریش خیلی سخت بود.
از صبح تا عصر که مشغول کار بودم دلتنگی اونقدر برام آزار دهنده نبود.
به محض اینکه کار تعطیل میشد و برمیگشتیم به هتل محل اقامتمون غم عالم به دلم هجوم میاورد.
3 نفر بقیه گروه مرد بودن و هم زبون بودند واسه همین کلی هم تو این سفر مجردی داشت بهشون خوش میگذشت و خدا خدا میکردند کارمون بیشتر طول بکشه.
چون عصر که برمیگشتیم هتل فقط من تو اتاقم میموندم و پشت لپ تاپ سرخودمو به کار گرم میکردم.
بقیه بعد از یک ساعت استراحت از هتل بیرون میرفتن و تا آخر شب مشغول تفریح بودند.
شب سوم حسابی حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم تو ساحل دریا که نزدیک هتل بود یه کم قدم بزنم.
اوایل پاییز بود و ساحل خلوت.
حتی بیشتر چایخونه های اون اطراف که کنار دریا بودند یک نفر هم مشتری نداشتند.
یه سوئیشرت کوتاه با شلوار جین برمودا تنم کردم و یه جفت صندل اسپرت پوشیدم تا اگر هوس کردم سر به سر جزر و مد آب دریا بذارم، نگرانی بابت خیس شدن نداشته باشم.
صدای دریا آرامش عجیبی بهم میداد ولی اونقدر غرق افکارم شده بودم که نزدیک شدن حسام رو متوجه نشدم.
نفس زنون خودش رو بهم رسوند و وقتی چهره متعجب من رو دید خنده اش گرفت.
با نگاهی خاص سرتا پام رو برانداز میکرد که انگار برهنه اومدم بیرون.
ازش پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
از پایین زنگ زدم به اتاقتون جواب ندادید.
به موبایلتون هم چند بار زنگ زدم فکر میکردم خوابیده باشید.
دیدم سرشب

1402/07/20 21:53