790 عضو
نمیذاره،
اگر جواب درست نبود جواب تیتر شما جوری درمیومد که ماخودمون آزمایش رو تکرار میکردیم اونم چند روزبعد از بیمار میخواستیم مجددا نمونه بده.
در ثانی نمیخوام تبلیغ کار خودمون رو بکنم این رو دوستانه بهت میگم و واقعا هم متاسفم که تو این شرایط قرار گرفتی ولی تو این آزمایشگاه از مجهزترین و پیشرفته ترین دستگاهها واسه انجام آزمایشات استفاده میشه که حتی یکدرصد هم توی درست بودن جواب آزمایشتون شکی نیست.
بازهم میل خودت هست که جای دیگه هم آزمایش بدی ولی کار بیهوده ای انجام دادی.
بهترین کار اینه که به فال نیک بگیری.
تو الان بعنوان یک زن قشنگترین اتفاق زندگیت رو داری تجربه میکنی به خودت سخت نگیر.
ما بیمارانی داریم که چندین سال درگیر بیماری نازایی هستند.
حتی مواردی هستند که توهم حاملگی دارند از بس تو آرزوی بچه دار هستند.
به حدی که توی خونشون اثراتی از هورمون بارداری دیده میشه ولی آزمایششون منفی هست"
بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد و گفتم
"شما نمیدونین من تو چه شرایطی هستم وگرنه به خدا قسم خودم همه این حرفارو میدونم.
من و شوهرم تصمیم داشتیم از هم جدا بشیم قرار بود چندماه مصلحتی باهم زندگی کنیم"
برخلاف تصورم زد زیر خنده و گفت
"ببین عزیزم پس من اگر جای تو بودم بیشتر به فال نیک میگرفتم.
حتما خیری هست که شما از جدایی منصرف بشید.
اگرچه که خودم نظر شخصیم اینه که مشکلات زن و شوهر با بچه دار شدن حل نمیشه ولی همون صبح هم احساس کردم خیلی مضطرب هستی اگر خواستی وقتی واسه گرفتن برگه آزمایشت اومدی من کارت ویزیت یه مشاور روانشناسی رو میذارم پیش منشی تا همراه برگه بهت تحویل بده.
بازهم ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم.
ادامه دارد...
قسمت نوزدهم
گوشی رو گذاشتم و سرم رو که داشت از درد منفجر میشد بین دستام گرفتم.
کمتر از دو هفته دیگه امتحان کنکور بود و با این حساب من معلوم نبود امسال بتونم تو آزمون شرکت کنم.
مونده بودم به علی چی بگم.
چه جوری بهش خبر بدم.
تو این فکر بودم که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.
گوشی رو برداشتم علی بود که از دلشوره نتونسته بود صبر کنه تا بهش خبر بدم.
وقتی صدام رو که از شدت گریه دو رگه شده بود رو شنید خودش انگار همه چیز دستگیرش شد.
شروع کرد به بدوبیراه گفتن
"کار خودتو کردی درسته؟
منه *** رو بگو چه جور از تو یه الف بچه رودست خوردم"
از طرفی هم من فقط با گریه التماس میکردم که داره اشتباه میکنه.
از بس اعصابمو خورد کرده بود که واسه دومین بار سرش داد کشیدم و گفتم
"بسه دیگه بی انصاف.
خجالت بکش.
بخدا قسم اگه تا حالا نسبت بهت حس خاصی نداشتم از حالا به بعد ازت متنفرم.
فقط
منتظرم این نکبتی که از تو تو وجودمه پاک بشه بخدا یک لحظه هم باهات زندگی نمیکنم.
حالا که اینطور شد همین الان میرم خونه مادرم.
اگر قرار هست هرکاری هم بکنی باید مادرامون در جریان باشن"
وقتی اینو گفتم علی که انگار با یه کبریت انبار باروت رو منفجر کنی عصبانی شد به قدری صدای فریادش بلند بود که ناخودآگاه گوشی رو از گوشم دور کردم
"کثافت وقتی بهت میگم نقشه داشتی نگو نه.
تو شیطون روهم درس میدی.
تو میدونی وقتی اونا بفهمن تو حامله ای محاله بذارن ما این بچه رو سقط کنیم باشه برو هر غلطی میخوایی بکن.
ولی این رو هم بدون اینکه یه توله اس ده تا توله هم از من پس بندازی محاله باعث بشه تورو طلاق ندم.
"کلمه هاش مثل حباب یکی یکی تو سرم میترکید.
باورم نمیشد علی اونقدر منو بی مقدار بدونه که بهم این حرفارو بزنه.
اونقدر دلم شکست که صدای سوزناک گریه ام توی فضای خونه پیچید.
با گریه بهش گفتم
" فقط واگذارت میکنم به خدا
بهت ثابت میکنم اونقدر حقیر نیستم که بخوام تورو به زور تو زندگیم نگهدارم"
گوشی رو قطع کردم.
اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با موج تهوعی که دوباره سراغم اومده بود از خواب بیدار شدم.
به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم.
وقتی سرمو از روشویی بالا آوردم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود تعادلم بهم بخوره و نقش زمین بشم.
محکم لبه روشویی رو چنگ زدم و تعادلم رو حفظ کردم.
از درموندگی و بدبختی خودم گریه ام گرفت و همونجا زانو زدم و نشستم و صدای هق هق گریه ام به در و دیوار میخورد و منعکس میشد توی گوش خودم و بهم تنهایی و بی پناهیم رو گوشزد میکرد.
خودمو کشیدم کنار دیوار و زانوهامو تو بغلم گرفتم.
نه راه برگشت به خونه پدرم داشتم و نه امید به ادامه زندگی با علی.
اگر اون اتفاقات قبل از ازدواجم نیفتاده بود شاید الان اینقدر درمونده نشده بودم.
دلم نمیومد محمدرضا رو نفرین کنم.
چون ته قلبم یه ندایی بهم میگفت اون بی تقصیره.
گذشته ها گذشته بود و افسوس خوردن چیزی رو عوض نمیکرد باید راه حلی پیدا میکردم.
با توجه به اینکه الان مجبور بودم خودم به تنهایی بار این مشکل رو به دوش بکشم.
سپیده صبح زده بود ولی از ردپای خواب تو چشمام اثری نبود.
اتفاقات چند سال اخیر رو مثل پرده سینما جلوی چشمام میدیدم.
هنوز نوزده سالم نشده بود و اینهمه مشکل تو زندگیم داشت.
بیشتر از همه دلم از این میسوخت که خودم مسبب این مشکلات نبودم.
اگر علی انتخاب خودم بود تا پای جون پای انتخابم مقاومت میکردم.
این لقمه ای بود که پدر و مادرم برام گرفته بودند.
اینکه علی پسر خوبیه و خانواده اش اصیلن.
اصالت خانواده علی الان کجاست که منو از این
بن بست نجات بده.
اصالت و آبروداری شده بود برام دوتا سمبل چندش آور.
ادامه دارد...
نویسنده : بهار
قسمت بیستم
دوباره آفتاب داشت طلوع میکرد و من غم عالم توی دلم ریخته بود که مجبورم پیله تنهایی رو بشکنم و با آدمایی روبرو بشم که دست به دست هم داده بودند و داشتند کتاب سرنوشتم رو مینوشتند و من هم به عنوان یک زن جوون و خام که اگه سرپرستی نداشت ممکن بود طعمه گرگهای جامعه بشه مجبور بودم پناه ببرم به کسانی که داشتند ایده هاشون رو به خوردم میدادند و متاسفانه نزدیک ترین و عزیزترین افراد برام بودند.
داشتم با رگ غیرت خانواده ام دار زده میشدم.
تصمیم گرفتم با قصاب تبانی کنم.
غرورم رو زیر پا گذاشتم و به علی زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.
پس علی قید آبرو رو زده بود.
تو دلم به خاطر جرات و جسارتش تحسینش کردم.
بالاخره تصمیم گرفته بود به دل خودش زندگی کنه.
کاش روز اول این تصمیم رو میگرفت و منو با خودش تو این گرداب نمی کشوند.
اون روز نمیدونستم که اگه دریای روزگار هیچوقت طوفانی نشه آدم ناخدای خوبی واسه کشتی زندگیش نخواهد شد.
****
صبح آفتابی و گرم یکی دیگه از روزهای تابستون داشت شروع میشد.
اکثر رقبای من تو کنکور داشتند خودشون رو واسه روز سرنوشت ساز که کمتر از دوهفته دیگه بود آماده میکردند.
اما من حیرون و سرگردون مونده بودم چکار باید بکنم.
احساس میکردم از بالای یه دره آویزونم کردند اگر یه کم بیشتر آویزون میموندم حتما فشار طناب خفه میکرد و اگر سقوط میکردم ته دره چیزی ازم باقی نمیموند.
من حتی اونقدر اختیار زندگیم رو نداشتم که بخوام چند روز تنها بمونم و فکر کنم.
تلفن خونه مدام زنگ میخورد و اعصابمو داغون میکرد.
با حرص سیم تلفن رو چنان کشیدم که هم از پریز کشیده شد و هم گوشی تلفن از روی میز به وسط هال پرتاب شد.
گوشی موبایلم رو هم خاموش کردم.
دوست نداشتم حتی صدای مادرم رو بشنوم.
دیگه دلسوزیهای مادرانه اش حالم رو بهم میزد.
وسط تختخواب نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم و فکر میکردم چکار باید بکنم.
دیگه نمیخواستم آلت دست دیگران باشم.
نمیخواستم منتظر بمونم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.
تا غروب به هر راهی فکر کردم ولی میدونستم انتهای همشون به بن بست میخورم.
مشکل این بود که این مسئله مشترک بین من و علی بود و باید به کمک اون حلش میکردم.
فعلا چند ماه تا آشکار شدن قضیه حاملگیم وقت داشتم.
آفتاب داشت غروب میکرد که از جام بلند شدم و بساط افکارم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم یه زنگ به مامانم بزنم.
بیچاره تا الان به قول خودش دلش هزار راه رفته بود.
صدای مضطرب مامان پیچید تو گوشی و هنوز سلام نکرده شروع کرد به
حرفهای همیشگی.
وقتی خوب دق دلش رو سرم خالی کرد با خونسردی تمام گفتم
"الان دیگه همه حرفات رو زدی؟"
خودم از خونسردی خودم جا خوردم.
همیشه تو این مواقع کلی ترس برم میداشت که الان چی بگم.
ولی الان خیلی راحت گفتم
"مامان عزیزم.قربون اون دل همیشه در حال شور زدنت برم.
چرا نمیخوایی باورکنی دیگه بزرگ شدم.
من خوبم.والا خوبم.به خدا خوبم.اینقدر پا پی من نشو"
مامان که دید پشت هم دارم حرف میزنم و بهش راه نمیدم بپرسه کجا بودم داد زد
"ااااااااااااا،دختره انگار خل و چل شده،میگم چرا نهار نیومدی اینجا؟"
گفتم
"مامان مگه خودت نگفتی بمون تو خونه ات.
مگه نگفتی سرزندگیت بمون و به زندگیت برس؟
خب موندم تو خونه.
عزیز دلم من از این به بعد هفته ای یک روز بیشتر نمیام خونه ات"
مامانم که انگار بو برده بود یه خبرایی هست گفت"
مگه من گفتم هر روز چادر و چاقچور کن بیا اینجا.
هر کی ندونه فکر میکنه من میخوام از زندگی بندازمش و دختره انگار خل شده..........."
بغض گلوش رو گرفت و زد زیر گریه.
گفتم
"ای بابا چه گیری افتادیم،
مامان شدی لنگه خاله مهین و فقط داری با گریه کارتو پیش میبری،
تو که منطقی تر از این حرفها بودی مامان گلم"
دیدم گریه اش بیشتر شد.
ای خدای من حالا بیا و درستش کن.
ادامه دارد...
قسمت بیست و یکم
هر چی التماس کردم فایده نداشت فقط گفت
"برید گمشید که همتون لنگه هم هستید و گوشی رو قطع کرد"
با این حرف مامان فهمیدم یکی دیگه حالش رو گرفته و داره دق دلی اش رو سر من خالی میکنه.
پس خداروشکر که تا چندروز احتمالا تو توبره اش غصه داشت بخوره.
خیالم راحت شد که فعلا کسی از آفتابی نشدن من سکته نمیکنه.
دوباره شماره علی رو گرفتم ولی باز گوشیش خاموش بود.
پس دیگه کار از کار گذشته و تا الان باباش هم باید در جریان نبودن علی قرار گرفته باشه.
میدونستم تو این موضوع نمیتونه به خانواده اش پناه ببره.
چون محال بود ازش حمایت کنند.
فقط ندونستن زمان فاش کردن این موضوع آزارم میداد.
تصمیم گرفتم به هدفم فکر کنم.
من توی کنکور شرکت میکنم.
فعلا باید خونسرد باشم و چون دیگه شرایط من مثل قبل نبود.
باز غم عالم ریخت تو دلم.
یه موجود زنده داشت تو بدن من شکل میگرفت و هر سلولی که به این جسم ظریف اضافه میشد تاری رو به دست و پای من می تنید تا اینقدر آزادانه و بی پروا تصمیم به پرواز نگیرم.
شب چادر سیاهش رو پهن کرده بود و من هر صدایی که میومد از جا میپریدم به امید اینکه به خونه برگشته.
وقتی صدای چرخش کلید تو قفل رو نمیشنیدم دوباره نا امید میشدم و سرم رو کتاب تست خم میشد.
نمیدونم چرا دلم میخواست برگرده.
با همه فاصله بینمون و رفتارهای سردش،الان با تمام وجود دلم میخواست کنارم باشه.
سکوت و رفتارهای مرموزش منو با یک معمای سخت مواجه کرده بود که حلش از حوصله من خارج بود.
هیچوقت هم سعی نکردم بهش نزدیک بشم چون یه کینه ای ازش تو دلم داشتم.
اگر سروکله اش تو زندگی من پیدا نمیشد.
اگر اینطور که خودش میگفت وقتی منو نمیخواست رو خواسته اش پا فشاری میکرد یا وقتی با هزار امید پا به خونه اش گذاشتم انصاف به خرج میداد و درک میکرد که تو ناکامی های زندگیش من بی تقصیرم الان اینقدر حس بدبختی گریبان منو نمیگرفت.
اونشب هم علی به خونه نیومد و من دیگه داشتم کم میاوردم.
صبح به قصد رفتن به کتابخونه داشتم حاضر میشدم از خونه برم بیرون که صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشم خورد.
یک لحظه نفس تو سینه ام حبس شد.
نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم.
تو لحظه ای برگشت که اصلا انتظارش رو نداشتم.
تمام حرفهایی که تو دلم مونده بود بهش بگم از ذهنم پرید.
جلوی آینه داشتم مقنعه ام رو مرتب میکردم و واسه اینکه خودم رو جمع جور کنم تا متوجه اضطرابم نشه همونجا خودم رو سرگرم کردم دستام داشت به شدت میلرزید.
ترجیح دادم خیلی عادی رفتار کنم.
یک لحظه تصویرش توی قاب آینه نقش بست.
زیر لب سلام کردم و اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسید
"کجا
داری میری"
از کنار آینه فاصله گرفتم و کلاسورم رو از روی میز آرایش برداشتم و در حالی که از اتاق میزدم بیرون گفتم
"کتابخونه میرم"
پشت سرم راه افتاد و گفت
"یک لحظه بشین باهات کار دارم"
بدون اینکه جوابش رو بدم در جاکفشی رو باز کردم و کفشهام رو برداشتم و نشستم بند کفشم رو ببندم اومد و روبروم نشست و با التماس گفت
"ندا بهت میگم میخوام باهات حرف بزنم"
با لجاجت تو چشماش نگاه کردم و گفتم
"حرفی نیست واسه گفتن،
نترس هنوز به کسی حرفی نزدم،
بهت گفتم هنوز اونقدر بی مقدار نشدم که بخوام با بچه گردنبار زندگیت بشم.
علی اونشب بهت گفتم اگه تورو به زور با من سر سفره عقد نشوندن منم پدرومادرم این لقمه رو به زور توی حلقم چپوندن"
بهت گفتم
"فقط پشتم رو بگیر بتونم روی پای خودم بایستم.
بعد راهت رو بکش و برو سراغ زندگیت ولی تو اونقدر مرد نبودی که حتی پای هوست بمونی.
فقط لطف کن تا بعد از کنکور بهم فرصت بده.
نمیخوام حتی یک ساعت رو هم از دست بدم.
فردای امتحان در اختیارتم هر کجا خواستی میام تا هرچی زودتر منو از این دام خلاص کنی"
بدون اینکه منتظر جوابش باشم روی پام ایستادم و کیف و کلاسورم رو برداشتم که از در برم بیرون که یادم افتاد حرف آخرم رو نزدم.
ادامه دارد...
نویسنده : بهار
?نسخهای برای مقابله با آنفلوانزا
برای مبارزه با ویروس آنلفوانزا به طور معمول از نسخههای پزشکی و نیز از مواد مغذی، مکملها و داروهایی استفاده میشود که با عوارض نگران کننده بیماری مقابله کرده و سیستم ایمنی بدن را تقویت میکنند. همچنین میتوان برای این منظور از برخی نسخههای خانگی از جمله مرهم پیاز که با اثرگذاری بالا به مقابله با سرفه کمک میکند، استفاده کرد.
پیاز حاوی ویژگیهای ضد باکتریال بوده و حتی میتواند مانع از گرفتگی بینی و گلو شود.
آنفلوانزا?
برای تهیه مرهم پیاز باید به میزان سه فنجان پیاز را خرد کرده و آن را روی باند پزشکی پخش کنید. سپس این باند را به مدت سی دقیقه روی سینه یا گردن قرار دهید. بهتر است این کار را شب هنگام و پیش از خواب انجام دهید.
تاکید میشود که این مرهم برای کودکان بسیار مفید است، اما پیش از انجام این کار بهتر است که با پزشک خود مشورت کنید
♻️بهداشت_سلامت
#مثبت_باش ?
?6عارضه جانبی استفاده بیش از حد سرکه سیب
?سرکه سیب می تواند تخلیه معده را به تاخیر بیندازد
?سرکه سیب می تواند موجب ناراحتی گوارشی شود
?سرکه سیب با سطوح پایین پتاسیم و تحلیل استخوان مرتبط است
?سرکه سیب می تواند موجب فرسایش مینای دندان شود
?سرکه سیب ممکن است موجب سوختگی گلو شود
?سرکه سیب می تواند موجب سوختگی پوست شود
♻️بهداشت_سلامت
#مثبت_باش ?
?تدابیر فصل سرد
?از خوراکیهای گرم و تر بیشتر استفاده کنید مخصوصاً کسانی که سوداوی مزاج هستند مثل: انجیر خشک، خرما، شیر و عسل، روغن زیتون، سوپ و آش های آبکی
?گاهی اوقات کندر را بجوید تا مغز گرم شود و از زکام جلوکیری کند.
?از عطرهای گرم مثل عطر گل محمدی و مانند آن استعمال کنید.
♻️بهداشت_سلامت
#مثبت_باش ?
سلام قشنگای من..
این و برای همتون میگم...
برای هر سختی ای که تو زندگی تون اومده و شما هنوز نتونستین حلش کنین و دارین غصه میخورین...
ببین منو...
کسی نمیاد بگه پاشو خودتو جمع کن....
بگه تلاش کن...
بگه خودتو جمع کن و از نو شروع کن...میشه..همه تونستن توهم میتونی...
اگه باشه هم اونقدری کمه که مقدارش به صفر میل میکنه .
مسخرت میکنن.
میگن نمیتونی خیلی سخته..چطور میشه اخه..
وا !!!! تو رو چه به این کارا؟
بلدی؟
نشدنیه بابا.ما رفتیم نشده..
ما امکاناتشو نداریم
این واسه از ما بهترونِ .
ولی
میخوام بهت بگم بیخیال بقیه و حرفاشون?
اگ من نتونم، تو نتونی، اون یکی هم نتونه پس کی میتونه؟؟؟
پس کی قراره تلاش کنه؟
یعنی وا بدیم زندگی رو ؟پس چرا زنده ایم؟خب مگه بشیم یک مرده متحرک.و بریم به همه بگیم من مثل یک مرده متحرکم...چه کاری از دستشون برمیاد؟
دوست داری دلشون برات بسوزه؟
میدونی که هرکس دلش برات بسوزه ازت دورترم میشه؟؟
یا اینکه عزت نفس خودت نابود میشه با این دلسوزی دیگران؟
اون مسیری که پر این حرفاس همون درستترین راهه...
پس داری درست پیش میری..بزار همه بگن..ببین چقدر خوب تونست...
ببین تلاش کرد..
ببین امیدشو از دست نداد...
بزار تورو مثال بزنن واسه قوی بودنشون..
نه واسه جا زدنت.?
پس هدفتون رو انتخاب کنین و از شنبه که فردا??میشه...تلاش رو شروع کنین دخترا.
#سیاست #مثبت_باش ?
#اموزش امروز
#بانوی بی سیاست
#سیاست
#مثبت_باش ?
سلام سلام....آموزش امروز رو متوجه شدین؟؟
بی سیاست ترین ها کیان....
اونا که به دست خودشون زندگی شون رو خراب میکنن کیان؟؟!!
من چند تاشونو میگم....
ببینم شماها هم میتونین بیشترش کنین?
?اون بانویی که تا مسئله ای پیش میاد..
مثلا شوهرش دیر میاد..یا بچش گریه میکنه..سریع شروع میکنه به جیغ و داد...
و همه فکر میکنن چقدر این زن پرخاشگره...
خودشون ولی نمیدونن که به چشم بقیه یک آدم پرخاشگر میان...
?یک خانم دیگه که مدام جلوی چشم بقیه یه جوری رفتار میکنه که من روی شوهرم تسلط کامل دارم...
حرف حرفه منه..دیدین جلوی بقیه مثلا داد میزنن سر شوهرشون..یا تخریب میکنن؟؟
و هر طور شده نشون میدن حرف حرف منه..که بقیه بدونن اینا زن سالارن..اما....
خبر ندارن جایگاهشون به عنوان یک زن خراب شده..چرا؟؟
اینو داخل صدها آموزش گروه علتش رو گفتیم?
?یک نوع دیگه داریم که از هر 10 نفر ...5 نفرشون اینجوری هستن...
در قدم اول با همه صمیمی میشن...
و در قدم دوم ...از بس سست عنصر هستن....اینجوری میگم که بهتون بر بخوره اگه هستین.?
رازهای زندگی شون..رابطه جنسی شون..و هرچیز دیگه رو سریع تعریف میکنن و مدام میشینن از زندگی شون گله میکنن و ناله میکنن.
?این خیلی بده..مدام هرجا میشینن از همسرشون بد میگن....عزیزدلم بدگویی از خانوادت داری میکنی..اولین نفری که براش بد میشه خودتی...
چون باعث بی احترامی اطرافیان به همسرت میشه...
و در کنارش بی احترامی به خودت..چرا چون کسی زیاد از آدم ناله کن خوشش نمیاد...
تا اسم شوهرش و میارن..دهنشو کج میکنه و چهار تا بدگویی ازون فلان فلان شده میکنه...
نکنین نکنین...هرچقدر بده..تو زندگی خودتون بده..و این رازهای زندگی شماست
.دلیل نداره برای همه تعریف کنین..
❤️دیگه چه بانوان بی سیاستی داریم؟
بانویی که مدام در حال ایراد گرفتن از خودشه..دماغم بزرگه باید کوچیکش کنم..اد همسرتون رو هدایت میکنین به عیبی که دارین و تمرکزش میره روی اینکه شما قشنگ نیستین و اعتمادبنفس هم ندارین....
❤️خانومایی که کارای شخصی تون رو جلوی چشم شوهر انجام میدین...?
نوار بهداشتی میزارین...ژیلت میزنین...اصلاح میکنین...
اینکارا جلوی همسر ممنوعه..
چه معنی داره اصلا جلوش نوار یا دستمال بزارین
..اه اه اه??
?حالا که تا اینجا اومدم چندتا بی سیاستی دیگه هم بگم که باعث میشه همسرتون سرد شه
بانویی که همش غر میزنه که یکم برای ما وقت بزار... عزیزم شما قدرنشناس میای به چشم مرد..
و یا میخواد همسرش…
?حالا که تا اینجا اومدم چندتا بی سیاستی دیگه هم بگم که باعث میشه همسرتون سرد شه
بانویی که همش غر میزنه که یکم برای ما وقت بزار... عزیزم شما قدرنشناس میای به چشم مرد..
و یا میخواد همسرش تمام تایم بیکاریش رو به اون اختصاص بده... شما هم فراریش میدی?اونم نیاز به آرامش داره دیگه..
?یه وقتایی آقایون فاصله میگیرن..همون غار تنهایی خودمون...که تو کلاسا راجع بهش صحبت کردیم...
هی نرو جلو بگوچرا محبت نمیکنی..چته مثل قبل نیستی
.تو توجهت کم شده?
?خانومایی که به کوچکترین رفتار همسرشون واکنش نشون میدن
.
میدونین حساس شدین دست خودتون نیست?
دیر میاد..باد میکنین..
اخم میکنه..باد میکنین..
کمک نمیکنه برای سفره..باد میکنین..
یکم فاصله بدین..آنقدر تند تند قهر نکنین?
?یه سری خانوما رو داریم که من زیاد دیدم تو گروه...
که چرا تو جمع خانواده همسرش به من توجه نمیکنه...
قشنگای من.. حالش با شما خوبه؟تو خونه اوکیه؟اونجا مسخره یا توهین بهتون نمیکنه؟؟خوبه دیگه..یکم بهش فرصت بدین حداقل وقتی میرین پیش خانواده ش راحت باشه...
مثل شما نیست که دم به دقیقه ازش بپرسین چیزی میخوای..راحتی..معذبی.. مردا اینجوری نیستن این حساسیتا برای خانوماس
...
پس تا اینجا اگه رفتار اشتباهی دارین که تو این دسته بی سیاستا هستین بهتره ترک کنین.. اما و اگر و بهونه هم نداریم ?
?دخترا یک رازو بهتون بگم؟
برای اینکه یک نفرو از خودتون خسته کنین...
فقط کافیه بدونه تموم زندگیتون..خوشحالی تون.. دغدغه تون...دنیاتون ...توی رابطه با اون خلاصه میشه...
پس حواستون به وجود قشنگ و دوست داشتنیه خودتون باشه..?
〰〰〰〰#مثبت_باش ?
یاد بگیرید خودتان را از وضع ناراحت کننده ای که دارید نجات دهید :
آهنگهای منفی گوش ندهید؛
فرقی نمیکنه چه مجاز چه غیر مجاز، جملاتی که زندگی برایم مرگ شده و خیلی از جملات مایوس کننده که در بعضی از آهنگهاست، بسیار مخربه
چون تک تک این واژه های منفی در ناخودآگاه شما می نشیند.
به دنبال سوالات منفی نروید چون ذهنتان نیز به دنبال جوابهای منفی می رود مثلا:
چرا من این قدر بدشانسم؟
چرا کارهایم خوب پیش نمیرود ؟
چرا همیشه ترکم میکنند؟
و بسیاری از این سوالات منفی که سودی برایتان نخواهد داشت
در عوض سوال های مثبت از خودتان بپرسید تا جواب های مثبت بگیرید بپرسید که چه چیزی خوشحال، موفق وجذابتان میکند؟
بقیه را به ذهن بسپارید!
نیاز نیست که پاسخ دهید ذهن ناخودآگاه به دنبال جواب مثبت میرود وچیزهایی را پیدا میکند که برایتان خوش آیند است.
#مثبت_باش?
❓چگونگي رسيدن به يك زندگي زناشويي باثبات:
❤️ یک زندگی زناشویی باثبات وقتی پدید می آید که زوجين بتوانند تعارضات اجتناب ناپذیر روابطشان را حل کنند.
❤️ بسیاری از زن و شوهرها تصور می کنند خوشبختی یعنی عدم تعارض؛ و تصور می كنند نداشتن جنگ و دعوا نشانه سلامت زندگی زناشویی آنهاست.
❤️ در صورتی که پیشرفت روابط ما بستگی به آشتی دادن تفاوت هايمان دارد.
به اين شکل است که می توانيم به یکدیگر عشق بورزیم و لذات زندگی مشترک را تجربه كنيم.
#مثبت_باش?
واسه این تراژدی مسخره.
بعد از شنیدن اینکه منصرف شده و دلش میخواد حالا که به عشقش نرسیده و مجبوره واقعیت رو قبول کنه و از روی احساسات تصمیم نگیره و با خونسردی تمام گفتم
"من نیستم"
وقتی ازم دلیل خواست بهش گفتم
"من نمیتونم منتظر بشینم ببینم تو چه سازی میزنی و من برقصم.
من ترجیح میدم یک جا گرگهای جامعه منو یه لقمه چپ کنن تا اینکه تو منو نشخوار کنی و هر وقت دلت خواست برگردونی تو دهنت و مزه مزه ام کنی علی.
من غرور دارم واسه خودم،شخصیت دارم.
لطف کن با من مثل یه گوسفند رفتار نکن"
ادامه دارد...
نویسنده : بهار
قسمت بیست و سوم
جلوی یه رستوران باغ که سر درش عنوان خانوادگی نوشته بود توقف کرد و پیاده شد وقتی دید هنوز نشسته ام گفت
"پیاده شو دیگه،میدونم از اینجا خوشت میاد"
وقتی قدمهاش رو باهام هماهنگ میکرد تا باهم وارد بشیم یاد رفتارهای گذشته اش افتادم که هیچوقت حتی کنارم قدم برنمیداشت و انگار عارش میومد از اینکه کسی بفهمه باهم زن و شوهریم.
حتی دستم رو تو دستش گرفت و سعی میکرد ادای یه شوهر عاشق و سینه چاک رو دربیاره.
باعث تعجبم بود که وقتی وارد شدیم صندوقدار جلوی پاش از رو صندلی بلند شد و تقریبا تا کمر خم شده بود و با کلی تعارف و احترام بهمون خوشامد گفت.
از سلام و احوالپرسی علی با یکی دوتا از گارسون های اونجا هم نفهمیدم پاتوق دائمیش اونجاست تا وقتی پسر کم سن و سال و جوونی که از زور لاغری داشت کمرش میشکست اومد پای تختی که به انتخاب علی نشسته بودیم تا سفارش بگیره.
احوالپرسی گرمی کرد و گفت
"سفارشتون طبق معمول همیشه دیگه"
ارتعاشی که تو صدای علی بوجود اومد و دستپاچه شده بود.
حتی بدون اینکه از من بپرسه چی میل دارم و نظرم رو بپرسه سریع گفت
"آره محمد جون،فقط سریع بپر غذا رو بیار که خیلی گرسنه ایم"
وقتی پیشخدمت دور شد متفکر زل زده بودم تو صورتش و اون هم واسه فرار از بحث و سئوالات احتمالی من سرش رو زیر انداخته بود و با سوئیچش بازی میکرد.
وقتی خوب نگاهش کردم دیدم حتی ارزش بازخواست کردن هم برام نداره.
خودش هم دیگه برام مهم نبود چه برسه به اینکه کجا میره و با کی نشست و برخاست میکنه.
در شان خودم نمیدیدم که بخوام این موضوع رو به روی خودم بیارم و اونوقت مثل آدمهای *** ادای یه زن خوشبخت رو دربیارم.
دیگه چیزی توی این زندگی باقی نمونده بود که بخوام بخاطرش بجنگم یا نگران از دست دادنش باشم.
وقتی سینی غذا از راه رسید علی مشغول غذا خوردن شد و من فقط با غذای توی بشقابم بازی میکردم و داشتم فکر میکردم در ازای این باجی که امروز داره بهم میده قراره چه درخواستی داشته باشه.
انگار عادت کرده بودم که وقتی همه چیز داره به خوشی میگذره یه جای کار ایراد داره.
هرچی اصرار کرد بیشتر از دوسه تا لقمه از گلوم پایین نرفت و بعد از اینکه سفره نهار جمع شد.نطق گیرایی رو شروع کرد و منم مثل بچه مودب و سربزیر همه رو گوش کردم.
نمیدونم چرا داشت میزد زیر همه قول و قرارمون.
واسه خودش بریده بود و دوخته بود و اصرار داشت بپوشم.
وقتی ایده اش رو گفت انتظار داشت از خوشحالی بپرم و صورتش رو غرق بوسه کنم.
آخ که این بشر چقدر میتونست از خودش ممنون باشه.
انتظار هر چیزی رو داشت جز اینکه این دفعه من بودم که میخواستم نقطه پایان بذارم
قسمت بیست و چهارم
اصلا فکرش رو نمیکرد این موضع رو در مقابل تصمیمش بگیرم.
پس همه هنرش رو به کار برد تا منصرفم کنه.
وقتی اصرار منو واسه ادامه تحصیل دید.
بهم وعده داد حمایتم میکنه تو هر دانشگاهی خواستم درسمو بخونم.
حتی قول داد از مادرش بخواد کمکم کنه تا بچه مانعی سر راهم نباشه.
وقتی دلیلش رو پرسیدم که چرا اینهمه اصرار داره منو تو زندگیش نگه داره.
مگه تو این دو روز چه اتفاقی افتاده که فهمیده آش دهن سوزی هستم.
هیچ جواب قانع کننده ای بهم نداشت که بده.
طرز فکرش هم این بود که من که نمیتونم تا آخر عمر مجرد بمونم بالاخره بعد از تو دوباره راحتم نمیذارن و بهم پیله میکنن که ازدواج کنم.
الان هم که دیگه کسی رو که دوستش داشته ازدواج کرده و رسیدنشون به همدیگه محاله پس کی بهتر از من که حداقل از همه عروسهای فامیلشون سر بودم.
چه دیدگاه مسخره ای که تو ازدواج ،دختر اول عروس مادرشوهرش میشد تا همسر و همراه زندگی شوهرش.
ولی اینها به من ربطی نداشت.
من خیلی هنر میکردم جونم رو برمیداشتم و از این مهلکه فرار میکردم چه برسه بخوام دیدگاه فک و فامیل سنت گراش رو اصلاح کنم.
داشت با وعده بهشت برین خامم میکرد و یا
حداقل اینکه از تصمیم به سقط جنین منصرف بشم و من هم همه چیز رو واگذار به موفقیت یا شکستم تو مهمترین امتحان زندگیم کردم.
اونروز حتی یک درصد هم تصمیم به سازش نداشتم.
ولی غافل از اینکه روز امتحان کنکور این ویار حاملگی گند زد به همه رویاهام.
از شدت تهوع و سرگیجه مجبور شدم وسط جلسه کنکور برگه های پرسشنامه و پاسخنامه رو تحویل بدم و بیام از جلسه امتحان بیرون.
خودم هم میدونستم امکان نداره قبول بشم.
شهر آرزوهام روی سرم خراب شده بود.
از طرفی هم هرچی التماس به علی کردم که ما الان شرایط بچه دار شدن نداریم چون هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست،قبول نکرد و همچنان اصرار داشت لزومی نداره زندگیمون رو خراب کنیم.
بر عکس با علنی کردن موضوع بارداری راه رو واسه تصمیم من بست و منو در مقابل عمل انجام شده قرارداد.
تا قبل از اینکه مثل یک ماهی کوچولو حرکتهای موج مانند این موجود کوچولو رو تو بطنم حس کنم لحظه به لحظه آرزو میکردم خدا به دادم برسه و خود بخود این اتفاق بیفته.
حتی از انجام هر کار سنگینی دریغ نمیکردم.
ولی انگار این کوچولو بد دلبسته این مادر خودخواهش بود.
وقتی واسه اولین بار با پاهای ظریفش به دیواره شکمم لگد میزد و وجود خودش رو اعلام میکرد حس مادرانه تو وجودم شکوفا شد و دیگه نمیخواستم به جگرگوشه ام آسیبی برسه.
حسی بهم میگفت دیگه من تنها نیستم و یه موجود زنده کوچولو که روزی از همه دنیا برام
عزیزتر میشه داره از وجود من حیات میگیره.
وقتی بعد از 5 ماه دیگه انتظار که پسرم رو واسه اولین بار تو بغلم گرفتم فقط گریه میکردم از خوشحالی که این لحظه رو از دست ندادم.
مثل بال پروانه لطیف و بی دفاع بود.
اسم سامان انتخاب علی بود واسه پسرم.
حالا دیگه نقطه عطفی بین ما وجود داشت که مجبور بودیم هر کدوم از آمال و آرزوهامون واسه خوشبختی پسرمون چشم بپوشیم.
****
(داستان به روایت علی)
با صدای زنگ موبایلم از خواب میپرم و مثل برق گرفته ها از جا بلند میشم و میشینم.
از وقتی اون اتفاق واسه سامان افتاده از خواب و خوراک افتادم.
شماره روی گوشی رو که میبینم کفرم از دست این دختره مزاحم درمیاد چه غلطی کردم اونروز که ندا رو با اون پسره دیدم و فکر کردم ازدواج کرده از لجم به حمید گفتم میخوام با یکی رفیق بشم تا از تنهایی دربیام.
اونم این کنه رو بهم معرفی کرد.
ادامه دارد...
قسمت بیست و پنجم
شاید هر مردی جای من بود آرزو میکرد یه همچین تیکه ای بهش پا بده.
ولی من اونقدر افسرده بودم که فقط چند بار باهاش بیرون رفتم.
بعد از کلی تحقیق وقتی فهمیدم ندا هنوز ازدواج نکرده افتادم دنبالش و روز و شب کارم شده بود این که تعقیبش کنم.
خلایی تو زندگیم بود که با هیچ چیز جز برگردوندن سامان و ندا به خونم پر نمیشد.
اوایل فکر میکردم بخاطر سامان،هنوز ندا برام اهمیت داره.
ولی وقتی با بهاره آشنا شدم همش تو ذهنم با ندا مقایسه اش میکردم.
ندا برام الگوی یه زن تمام عیار بود.
واسه همین هم دلبری های بهاره هیچوقت نتونست کارساز بشه و ازش خواستم بره دنبال زندگیش.
وقتی این رو شنید هزار تا کلک سوار کرد که از هم جدا نشیم.
موضوع رو به گوش خانواده ام رسوند.
ازم باج گرفت.
ولی هر چی پیش میرفت میفهمیدم چقدر ندا نجیب بود که بدون اینکه آبروریزی کنه از همه حق و حقوقش گذشت و فقط در ازاش بچه رو ازم خواست.
ازم تعهد گرفت هیچوقت تو زندگی اون و سامان پیدام نشه.
هنوز هم داره نجابت به خرج میده که حرفی از اون تعهد قانونی نمیزنه.
حتی به روم نیاورد تو این سالها کجا بودم.
همیشه جلوی این سکوت و خودداریش کم آوردم.
ولی ای کاش این همه مغرور نبود.
اگر اون سال که میترا مثل یه مار خوش خط و خال دور دست و پام پیچید به خاطر غرورش ازم راحت نمیگذشت الان به غیر از سامان بچه ای دیگه هم داشتیم.
افسوس که داریم این یکی رو هم از دست میدیم.
دوش حمام رو باز میکنم و تنم رو به گرمای قطرات آب میسپارم تا شاید زنگاری که روحم بسته یه کم پاک بشه.
کاش میشد خودم رو از بار این عذاب وجدان رها کنم.
یک لحظه تصور اینکه سامان از دست بره نفسمو بند میاره و اشکام همراه با قطرات آب دوش حمام صورتم رو شستشو میده.
انگار نفسم رو به نفسهای تن نیمه جون سامان گره زدن.
وقتی یاد چهره معصومش می افتم و درد و رنجی که روی چهره خسته ندا نقش بسته دلم به درد میاد.
حاضرم همه دارو ندارم رو بدم تا یکبار دیگه سامان چشم باز کنه و فقط یکبار بابا صدام کنه.
چقدر دردآوره که همه چیز تو این دنیا داشته باشی و خدا بهترین نعمتهای خودش رو بهت ارزونی داشته باشه، اونوقت با دست خودت لگد به خوشبختی بزنی.
شاید اگه من و ندا کنار هم زندگی میکردیم زندگیمون چنان بهشت برینی نبود که کسی حسرتش رو بخوره.
چون از دستش نداده بودم تا قدرش رو بدونم ولی بحث سامان جدا بود.
میدونم که اگه فرصت خوشبختی رو خودم از خودم نگرفته بودم شاهد رشد و بالندگی جگر گوشه ام بودم و این از همه لحظه های سرابی که به عشقشون رفتم تا به آسایش و خوشبختی برسم بیشتر بهم آرامش میداد.
حداقل الان اینقدر
احساس پستی و خفت نداشتم.
نگاههای اطرافیانم حتی پدر و مادرم تو این شرایط بدجور زجرم میده.
دیگه روم نمیشه تو چشمهای اشکبار و منتظر ندا نگاه کنم.
سه روزه پاشو از توی بیمارستان بیرون نگذاشته.
اینم یکی دیگه از اون کارهاش هست که جلوش کم میارم.
از حمام که میام بیرون از زور خستگی روی پام بند نیستم ولی دلم طاقت نمیاره.
میدونم الان ندا توی بیمارستان تنهاست و ترجیح میدم حداقل تو این لحظات سخت کنارش باشم.
وقتی کنارش هستم احساس آرامش میکنم.
از سرسختی و لجبازی که تو شخصیتش سراغ دارم احتمال اینکه دوباره به دستش بیارم خیلی کمه و حتی میشه گفت جزء محالاته.
فقط یک معجزه میتونه زندگی گذشته ام رو دوباره بهم برگردونه.
ادامه دارد...
ن
قسمت بیست و ششم
از اتاقم میام بیرون و هرچی دنبال مادرم میگردم پیداش نمیکنم.
با صدای بلند صداش میکنم جوابمو نمیده.
سکوت همه جا را فرا گرفته.
این روزها با اوضاع نابسامان جسمی که داره دائم نگرانش هستم.
میام کنار جالباسی نزدیک درب ورودی و نگاه میکنم میفهمم جای دسته کلید قدیمی و کیف دستی اش خالیه،میفهمم خونه نیست.
از خونه میام بیرون بیام مادرم خسته و نفس زنان با سبد خرید برمیگرده خونه.
خودمو بهش میرسونم و بهش میگم:
"آخه ننه قربون اون صورتت برم مگه نوکرت مرده که بلند میشی میری پای پیاده خرید؟"
نگاه مهربونش آتیشم میزنه و از خودم میپرسم، چطور تونستم این موجود مهربون رو این همه سال زجر بدم؟
خم میشم و پر چارقدش رو میبوسم و وقتی گریه ام میگیره سرم رو به سینه مهربونش میچسبونه و میگه:
"غصه نخور مادر،خدا بچه ات رو بهت برمیگردونه.
من و بابات از خدا خواستیم اگه عمر بچه ات به دنیا نیست از عمر ما بگیره و سر عمر این طفل معصوم کنه."
از این حرفش هق هق گریه ام بلندتر میشه و قطره های اشک مادرم رو صورتم میچکه.
"التماسش میکنم"
مادر فقط دعا کن بیشتر از این شرمنده خودم و خدا نباشم.
دعا کن اگر خدا میخواد سامان رو ازم بگیره یه دم آه بشم و یه دم مرگ."
شاید اگر وقت دیگه بود مادرم شاکی میشد و هر چی از دهنش در میومد بهم میگفت اما انگار زجری که توی این یکسال کشیدم و هر ثانیه مردن و زنده شدنم رو مادر میدید که سکوت کرد.
وقتی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم به ندا زنگ زدم ولی جوابی نداد.
دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد پامو بذارم رو پدال گاز و با سرعت تمام به سمت بیمارستان برم.
جلوی در بیمارستان که رسیدم نگهبان دم در که این چند روزه چپ و راست اسکناس تو جیبش گذاشته بودم لبخندی زد و سری تکون داد و زنجیر رو انداخت تا ماشین رو ببرم داخل محوطه بیمارستان.
به محض اینکه پارک کردم دوان دوان به سمت اتاق مراقبتهای ویژه رفتم و وقتی دیدم ندا مچاله شده رو نیمکت انتظار افتاده اولش نگران شدم و وقتی نزدیک شدم دیدم خوابش برده.
کتم رو درآوردم و انداختم رو شونه که پهلوهاش سرما نخوره.
بالای سرش نشستم و اگه از ترس بیدار شدنش نبود سرش رو بلند میکردم و روی پام میگذاشتم.
این چند روزه حتی یکبار هم حرف سرزنش آمیزی بهم نزد.
کاش بهم گلایه کرده بود.
کاش ازم چیزی میپرسید شاید اونوقت اینقدر نگاهش مثل خنجر سینه ام رو نمی شکافت.
در اتاق مراقبت ویژه با ناله لولاهای کهنه و زنگ زده اش باز میشه و انگار این صدا واسه گوش ندا آشناست
مثل برق از جا میپره و میشینه.
بند کیفش که زیر سرش گذاشته رو صورتش خط انداخته و چشماش مثل دوتا
کاسه خون سرخ شده.
خدمه بیمارستان با چرخ حاوی محلفه های تعویض شده میاد بیرون و ندا نا امید میاد بخوابه که تازه متوجه من میشه.
با تعجب نگاهم میکنه و میگه:
"کی اومدی علی؟"
لبخندی میزنم و جواب میدم:
"یک ربعی میشه."
میاد جابجا بشه چشمش به کتم می افته و تکیه به دیوار میده و بجای پتو ازش استفاده میکنه.
خدا روشکر این میتونه نشونه خوبی باشه از بخشیدن گناهام.
بهش میگم:
" چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی.
ترسیدم و خودمو رسوندم بیمارستان.
میرم یه غذایی بگیرم بخوری.
شونه اش رو بالا میندازه و میگه نمیخواد بیاری اینجا.
اگه دلت میخواد بریم یه رستوران همین نزدیکی مهمونم کن.
از برق نگاهش که بهم میندازه و لبخندش میفهمم سامان بهوش اومده که خوشحاله.
با حیرت و تعجب فقط بهش میگم:
"آرهههههههههه؟!!"
میخنده و سرخوش جواب میده:
"آره بهوش اومده و دیگه خطر رفع شده."
ادامه دارد...
قسمت بیست و هفتم
نزدیکش میشینم و دستمو دور شونه اش میندازم و سرم رو روی سرش میذارم و سیل اشکام سرازیر میشه و میون هق هق گریه ام میگم:
"بی معرفت نباید بهم خبر میدادی؟
ندا خیلی بدی بقرآن.
چرا زنگ نزدی بهم بگی؟"
خودش رو از تو بغلم میکشه بیرون و با چشم گریون زل میزنه تو چشمام و میگه
"واسه بار اول که خبر بابا شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی.
ترسیدم اینبار هم تو ذوقم بزنی"
با این حرفش انگار آب جوش میریزن روی سرم.
نگاه ازش میگیرمو میگم:
"ندا توروقرآن دیگه به روم نیار.
میدونم بد کردم.
فقط ببخش.
بخدا برات جبران میکنم"
سری تکون میده و میگه:
"علی یادته این قول رو تو جاده چالوس هم بهم دادی؟!
چکار کنم که نمیشه روی قول تو یک سر سوزن حساب کرد.
علی الحساب همون ناهار اون روزی رو که برگشتی تا خرم کنی مهمونم کن ولی اینبار یک صدم درصد هم امیدوار نباش که دوباره خر بشم"
بازم همه امیدم به باد رفت.
ترجیح میدم ادامه ندم که هرچی بگم اونقدر گند بالا آوردم که حالا حالاها باید بدوم و منت کشی کنم تا یادش بره.
از حاضر جوابی این دختر میمونم چی باید جوابش رو بدم.
از در ورودی میاییم بیرون و قبل از سوار شدن ازم میخواد اول یه سر ببرمش خونه پدرش.
وقتی به جلوی درب بیمارستان میرسم از شدت خوشحالی از ماشین پیاده میشم و ذوق زده صورت دربان بیمارستان رو میبوسم و چک پولی رو که توی مشتم از قبل قایم کردم تو جیب یونیفرمش میذارم.
اونقدر خوشحالم که میخوام از شدت خوشحالی مثل اونروز که سامان به دنیا اومده بود به همه پرسنل بیمارستان مژدگانی بدم.
یه قدم عقب برمیداره و سعی میکنه مانع کارم بشه که دستش رو میگیرم و میگم
"واسه زن و بچه ات شیرینی بخر و ببر خونه.
بچه ام رو دوباره خدا بهم برگردونده"
با این حرف اشک شوق تو چشمش حلقه میزنه و دستاش رو بالا میاره و میگه:
"خدا بهت ببخشه.
امیدوارم دیگه گذرت به اینجا نیفته"
با صدای بوق آمبولانسی که میخواد وارد بشه به خودم میام و سریع خداحافظی میکنم و زنجیر ورودی که رو زمین میفته از در بیمارستان خارج میشم و نگاه به صورت ندا میکنم که داره همچنان با موبایلش حرف میزنه.
از صحبتهاش چیزی دستگیرم نمیشه که با کی حرف میزنه.
حدس میزنم همون همکارش باشه که یکماه تموم بخاطرش عذاب دنیا رو کشیدم ولی جرات نمیکنم ازش چیزی بپرسم.
دوباره آتیش حسادت به جونم می افته و دلم میخواد بدونم تا کجا با هم پیش رفتن.
میدونم حق طبیعیش هست که تو این مدت تنها نمونده باشه ولی نمیدونم چرا بدجوری دلم میگیره از اینکه کسی تونسته توجه ندا رو به خودش جلب کنه.
ندا جزء معدود زنهایی بود که تیپ و ظاهرش از نظر من نقص
نداشت.
نیم رخ واقعا قشنگی داشت که هر کسی رو مجذوب میکرد.
انگار گذر زمان باعث شده بود صورتش جا افتاده تر ولی جذابتر بشه.
شاید دلیلش چند کیلویی بود که اضافه کرده بود و باعث شده بود گونه بیاره که قوس گونه اش کنار اون بینی خوش فرمش بخصوص وقتی میخندید و گونه اش چال میافتاد واقعا جذاب و دوست داشتنی بود.
لبهای برجسته ای که لب پایینش با یه هلال خیلی قشنگی به پوست صورتش وصل میشد.
نمیدونم چه معصومیتی تو چهره اش بود که من تا حالا تو صورت هیچ زنی ندیده بودم.
شاید دلیل اینکه اون سال اون پیشنهاد جدایی احمقانه رو دادم همین بود که حس میکردم لیاقتش رو ندارم.
پوست صورت ندا سفید به رنگ گلهای مگنولیا بود که با رایحه ادکلن مگنولیایی که از همون سالها هنوز هم استفاده میکرد همخونی داشت.
ابروهای مشکی و پهنش کاملا با پوست سفیدش در تضاد بود.
هنوزم تیپ اسپرت و ساده رو به هر لباسی ترجیح میداد.
از لباسهای ساده ولی مارکی که تنش بود همراه با چهره ساده دخترونه اش اصالت و نجابت از سرتا پاش میبارید.
قسمت بیست و هشتم
تا خونه پدریش مسافت زیادی راه نبود.
وقتی رسیدیم بهم گفت:
"اگه حوصله ات تو ماشین سر میره بیا داخل بشین تا کارم تموم بشه.
چون نیم ساعتی کارم طول میکشه"
من که هنوز از روی پدر و مادر ندا خجالت میکشیدم ترجیح دادم تو ماشین منتظرش بمونم.
تو فاصله ای که ندا رفت و برگشت یادم افتاد خبر بهوش اومدن سامان رو اول به مادرم بدم وقتی بعد از چند تا بوق متوالی مادرم گوشی رو برداشت و صدای منو که از بس از شدت خوشحالی گریه کرده بودم دورگه شده بود شنید نگران شد و اجازه احوالپرسی هم نداد و فقط پرسید:
"چه خبر علی جان؟بچه چطوره؟"
هیجان واسه قلب مادرم خوب نبود و حتی این خبر خوش رو هم نمیتونستم ناگهانی بهش بدم.
واسه همین به آرومی گفتم
"سلامتی مادر،ولی انگار دعاهات مستجاب شده و خدا یکبار دیگه منو مورد لطف قرار داده"
دیگه نیازی نبود بقیه اش رو بگم و مادرم با گریه فقط میگفت
"خدارو شکر مادر،خداروشکرکه دلت شاد شد"
ازم پرسید به بابات خبر دادی که گفتم
"هنوز نه اول خواستم شمارو از نگرانی دربیارم و الان بهش زنگ میزنم" مادرم هم با خوشحالی سریع خداحافظی کرد تا به خواهر و برادرم هم خبر خوش رو بده.
بابا که همیشه اسطوره قدرت و استقامت بود برام و تا حالا توی این چند ساله صدای گریه اش رو نشنیده بودم با شنیدن خبر دیگه کنترلی رو بروز احساساتش نداشت و پشت تلفن از خوشحالی زار میزد.
میتونستم بفهمم که بار گناهکاری و نامردی من چطور رو شونه های مردونه اش سنگینی میکرد و میدونستم واسه جبران هنوز هم میتونم رو تجربه و روح زلال و پاکش حساب کنم.
وقتی ندا برگشت تو ماشین سرمو از شدت بیخوابی به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و تقریبا خوابم برده بود.
لباسهاش رو عوض کرده بود و اینبار با یه آرایش ملایمی که داشت واقعا چهره اش عوض شده بود.
ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم:
"دوست داری کجا بریم؟"
گفت:
"یه جایی که فقط غذای خوبی داشته باشه ولی زیاد دور نباشه چون میخوام سریع برگردم بیمارستان"
با گفتن"ای به چشم،هرچی شما امر بفرمایید خانوم خانوما"
ماشین رو حرکت دادم و مسیر یکی از سفره خونه هایی رو که کیفیت غذاش خوب بود رو در پیش گرفتم.
در طول راه فقط سکوت کرده بود و منم ترجیح میدادم آرامشش رو به هم نزنم و با حرفی یا حرکتی باعث دلخوریش نشم.
وقتی رسیدیم زودتر از من پیاده شد و ازم خواست به جای نشستن روی تخت پشت میزهای غذاخوری بشینیم و منم بهش گفتم
"هرجا دوست داری بشینیم واسه من فرقی نمیکنه"
از سامان ازش پرسیدم.
اینکه چه غذایی دوست داره و خیلی حال میکنه واسه تفریح کجا ببریش.
انگار دودل بود که جوابم رو بده و من
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
790 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد