مثبت_باش ❣

788 عضو

#مثبت_باش ?
حتی شده یه سری کارای غیرضروری رو رها کن

و تو هم برو کنار همسرت فوتبال تماشا کن،

کامپیوتر یا موبایل بازی کن، یا اصلا بگیر

بخواب❗?

بله؛ کاملا درست متوجه شدی...?

اگه ظرفها یه ساعت دیرتر شسته بشه...

اگه دو ساعت دیگه گردگیری کنی

اگه....

خیالت راحت! نه زمین به آسمون میره نه

آسمون به زمین میاد.

ولی با این همراهی، بدون اینکه کار خاصی

انجام بدی،


خوبه والا...?

1401/10/10 14:19

#مثبت_باش ?
اصلا میتونی ورزش مورد علاقه ی همسرت رو

یاد بگیری تا از این به بعد بجای اینکه بره با

دوستاش بازی کنه، با شما بازی کنه.


راستی....

میدونستی اگه به همسرت ابراز کنی که دوست

داری چیزی رو، هر کاری رو، بهت یاد بده چقدر

خوشحال می شه؟؟!!

انگار دنیا رو بهش دادن...

این کار باعث تقویت اقتدار همسرت میشه.

ممکنه اولش یه کم غرور برش داره و ...

ولی عیب نداره? اتفاقا هر چی جو گیرتر بشه

به نفع شماست☺

1401/10/10 14:20

این کار هم به نفع همسرت هستش

هم به نفع شماست

هم به نفع بچه هاتون

اونا هم خوشحال میشن که باباشون قوی باشه؛

اصلا یه نیاز بچه ها همینه که باباشون مقتدر

باشه


#مثبت_باش ?

1401/10/10 14:20

قسمت 86
در را می زند و با همان متانت همیشگی اش با مادر برخورد می کند. مادر کمی از شدت و بغضش می کاهد و ارام رو به رویش می نشیند. سر و سنگین و معمولی برخورد می کند و همین که سایه اش را با تیر نزده است جای شکرش باقی است.
سیما با سینی چایی وارد می شود و روی میز قرار می دهد و کنارمان می نشیند‌‌ و متین در میان صحبت هایش چشمکهای یواشکی و عاشقانه به من می زند.
چایی اش را می نوشد و با اشاره به من می فهماند که وقت رفتن است. به اتاق می روم و لباس هایم را به تن می کنم. آرایش کامل و آرام چهره ام را جذاب تر می کند و کیف و تلفن همراهم را بر می دارم که متوجه تلفن سیما می شوم. ان را از داخل شارژر خارج می کنم که با روشن شدن اسکرین آن متوجه دریافت پیامی می شوم. متن ظاهر شده روی صفحه به یکباره مرا میخکوب می کند.
-سلام. قرار بود امروز بهم زنگ بزنی. یادت رفت عشقم؟
بدنم بی حس می شود و به یکباره خون در رگ هایم منجمد می شود. شماره ناشناس و لحن متن شکم را چند برابر می کند. ترس عمیقی در دلم رخنه می کند که مرا از حرکت وا می دارد. صدای سیما مرا از تخت جدا می کند. اسکرین را خاموش می کنم و به سرعت به سمت در می روم. در را هرسان باز می کند و او انگار از بابت رسوا شدنش بیشتر هراس دارد.
-میشه گوشی منو بدی؟
با دستپاچگی اشاره به تخت می کنم و سریع از اتاق خارج می شوم‌‌ و در دل دعا می کنم تمام ذهنیات و تصوراتم فقط شک باشد و تمام‌‌‌.
به سالن می روم و از دور چهره ی متین را می بینم. او هم به من‌خیره می شود و از جایش بر می خیزد.
-با اجازه، فعلا ما باید بریم.
سلانه سلانه به سمت در می رویم و بعد از خداحافظی از خانه خارج می شویم.
سوار ماشین می شوم، در حالی که تمام ذهن و فکرم پیامک مشکوک به سیما فرا گرفته است. ایکاش وقت بیشتری داشتم و شماره را سیو می کردم ولی افسوس با دیدن پیامک آنقدر بهم ریختم که مجال هیچ کاری نداشتم.
متین قبل از اینکه سوویچ را بچرخاند به من نگاهی می کند.
-خب، چطوری خوشگل خانم؟
متوجه صحبتش نمی شوم. سرد نگاهش می کنم و لبخندی از اجبار می زنم.
-چیزی شده غزاله؟
سرم را تکان می دهم و با همان حال گرفته ام به رو به رو خیره می شوم.
-بریم متین؟
شانه بالا می اندازد.
-نفس من هر وقت حالش بده، به ما کم محلی می کنه‌ نمی خوای بگی چی شده؟
حالت عادیم را حفظ می کنم.
-چیزی نیست متین. ای کاش راه می افتادی.
ماشین را روشن می کند و بدون صحبت اضافه ایی به طرف مقصد از پیش تعیین شده اش می راند‌.
باز همان کوچه قدیمی و خاطرات بکر کودکی. درست مقابل همان ساختمان کلنگی توقف می کند.
از ماشین پیاده می شویم و نمی دانم که چگونه خودمان را به خانه

1401/10/10 22:07

مادر متین می رسانیم.

دستم را به سمت زنگ می برم که نگاهم می کند و مانع می شود.
-صبر کن. کلید دارم...
حیرت زده می شوم.
کلید را از جیبش خارج می کند و وارد می شود.
-بیا تو غزاله...
با همات حیرتم وارد می شوم.
-مامان نیست؟
چرخی در خانه می زند و با لبخند مرا نگاه می کند‌.
-نخیر... مامان را دیروز فرستادم یک سفر سه روزه‌. خیلی دلش گرفته بود منم براش بلیط گرفتم و دیروز ظهر اونو راهیش کردم.
اخم می کنم:
-پس چرا بهم نگفتی؟ گفتی مامان دعوتمون کرده برای ناهار. چرا حرفی از سفر نزدی.
از یخچال پارچ آب را خارج می کند و لیوان آبی برایم می ریزد و به دستم می دهد.
-می خواستم سوپرایزت کنم.
شانه بالا می اندازم و جرعه ایی از اب می نوشم‌
-فعلا ازت ناراحتم‌.
روی مبل می نشینم و لیوان را درون دستم می چرخانم.
کنارم می نشیند و حرارت تنش را به من ارزانی می کند.
-غزاله اگه قول بدی دختر خوبی باشی یه سوپرایز ویژه دیگه هم‌ برات دارم.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 87
نگاه به چهره ی متینش می اندازم. چهره اش به زیبایی و همخوانی نامش است‌.
-اینطور کشوندمت تو خلوت خودمون. باور کن بهت نیاز داشتم.
گونه اش سرخ می شود‌، نه از سر خجالت چون متین شخص خجالتی نبود. بلکه از بیان خواسته اش شاید ابا دارد.
-غزاله فکر نمی کنی وقتشه؟
دستم را محکم به خود می گیرم و نمی دانم چگونه او را امروز قانع کنم.
-خب؟
جوابی نمی دهم و فقط خیره به زمین می مانم.
-غزاله این چیزها خیلی دمده شده. تو این دور و زمونه دیگه کسی به این قانون های من در آوردی و مزخرف گوش نمی ده. زمانه عوض شده غزاله‌ حداقل تو که یه فرد تحصیل کرده ایی باید بفهمی که زمان این حرفا گذشته.
با تندی نگاهش می کنم. نمی دانم چرا این مواقع عصبانیتم بر احساسم غالب می شود.
-نه متین‌‌. دلم نمی خواهد بیشتر از این جلو بریم...
قهقه ایی می زند و صدایش در فضا پخش می شود.
-مگه تا کجا جلو رفتیم؟ یکم منطقی باش... تا کی دلت می خواد با دلیل و برهان قانعت کنم؟ من دلیل این لجبازی هاتو نمی فهمم غزاله. ای کاش اینقدر سرسخت نبودی و یکم منطقی و عادی پیش می رفتی.
جوابش را در یک کلمه می دهم.
-نه...
پوفی محکم می کشد و به چهره ی نیم رخم نگاه می کند.
-می شه بپرسم چرا نه؟
نگاهم را از فرش زیر پایم بر نمی دارم و فقط به قانع کردنش فکر می کنم.
-الان زوده. من آمادگی ندارم. می ترسم متین‌.
سرش را به دستش تکیه می دهد و به سمتم خیز بر می دارد و عطر تنش را با وجود استشمام می کنم.
-از چی می ترسی؟
-عواقبش...
با تمسخر می خندد.
-می شه بگی چه عواقبی داره؟
در مقابلش سکوت می کنم.
-می ترسی ازم حامله بشی؟
به یکی از دلایل ترسم اشاره کرد ولی

1401/10/10 22:07

ترس واقعی ام بیشتر از خاطرات دیگران و ترس های بیکران شب زفاف بود.
-اگه مواظب باشیم حاملگی ات منتفیه. خب؟
هنوز جرات نگاه کردن به صورتش را ندارم‌‌.
-حالا اجازه می دی؟
نمی توانم اصرارهای بیش از اندازه اش را تحمل کنم. سرم را به سمتش می چرخانم و با قاطعیت جوابش را می دهم‌ حتی نرم چهره ی زیبایش نمی شوم.
-نه متین. نه متین‌... من می ترسم.
عصبانی به مبل تکیه می دهد و دستش را پشت گردنش حلقه می کند.
-تا جایی که هیچ خطری حس نکردی پیش نمی رم.
سرم خم‌می کنم تا جایی که حتی چهره اش از گوشه ی چشم پیدا نباشد.
-نه... نه... نه... نمی تونم متین. نمی تونم...
از جایش بر می خیزد و چند دوری داخل سالن قدم می زند و با عصبانیت ادامه می دهد.
-خیلی خب، من‌می رم استراحت کنم‌...
به اتاق خواب می رود و در را محکم می کوبد. با بغض سرم را میان دستم فشار می دهم و به چایی سر ریز شده ی صبح فکر می کنم.
زانوی غم به بغل می گیرم و سرم راآرام روی زانویم ذوب می کنم. اولش فکر می کردم همه چیز خوب پیش می رود. می شوم زن نمونه و دلبری کردن را برایش از بَر می خوانم. آنقدر زیبا کنارش می مانم‌ که حتی ثانیه های دوری برایش حُکم سال پیدا کند و برای دیدن من لحظه شماری کند. اولش فکر می کردم‌ تمام‌زندگی همان‌عاشقانه های ناب دونفره است، همان زیر باران قدم زدن ها. همان‌ شعر ناب خواندن ها و همان حس زیبای گرم آغوش.
ولی نشد... زندگی آن چیزی نشد که می اندیشیدم‌. درست ماندم وسط دوراهی صعب العبور زندگی. نه راه پیش دارم و نه راه پس. نه می توانم کاملا باب میلش باشم و نه می خواهم به او نه بگویم‌ ولی گاهی مجبور می شوم‌. مجبور می شوم و او را از خود دلخور می کنم‌ او را از خود بی خود می کنم و اکتفا می کنم به یک تخت سرد یک نفره، گاهی گوشه ی طاقت فرسای کاناپه و گاهی ایستادن های بلند مدت پشت پنجره.
نفسم را عمیق بیرون می دهم و چشمانم را می بندم. متین آن نقاب مهربان و صمیمی نبود. بدقلقی های خودش را دارد و من باید تمامش را با جان و دل یاد بگیرم. باید بفهمم که چگونه مزاجش خوش بیایم و چگونه برایش ایده آل شوم. ولی او توانست؟ توانست غزاله واقعی را در خود هضم کند. توانست مرا به خاطر خود بخواهد و چشم پوشی کند روی بعضی از عقاید من و خانواده ام؟
چشمانم گرم می شود. دلم خوابی عمیق می خواهد. همان خواب هایی که هرگز نتوانستم تجربه کنم و تعریفش را از دوستانم شنیدم‌ خواب روی پای مادر... آنقدر حس خوبی است که حتی وصفش مرا به وجد می آورد.
-غزاله‌...

نویسنده : ملودی

قسمت 88
چشمانم باز می شود. متین در حال لباس پوشیدن را جلوی خود می بینم.
-خوابیدی؟ پاشو آماده شو باید بریم.
نای لب

1401/10/10 22:07

زدن ندارم و اجازه می دهم او ادامه دهد.
-گفتم امروز قراره سورپرایزت کنم. یادته؟
باز سکوت می کنم.
-قراره به خاطر همون چند روزی را برم اصفهان. ولی به خاطر اینکه ازت ناراحتم سوپرایز بمونه بعد از برگشت از سفرم.
سرم را از روی زانویم جدا می کنم و کش و قوسی به اندام ظریفم‌ می دهم.
برسی به موهایش می کشد...
-نمی خوای آماده بشی؟ من عجله دارم غزاله.
لب های خشک و تکیده ام را تکان‌می دهم.
-اصفهان برای چی؟
به چشمانم عمیق می شود و یقه ی کتش را مرتب می کند.
-نه دیگه... اون بمونه بعد از برگشت. زود آماده شو که عجله دارم.

باز خداحافظی دوباره شروع می شود. زیر همان درخت توت می ایستد و مرا نگاه می کند.
-خب مواظب خودت باش.
هنوز گیج و منگم. سرم را تکان‌ می دهم.
-تو هم مواظب خودت باش. رسیدی خبرم کن.
و دستم را روی دستگیره در می گذارم و آرام پیاده می شوم. به حالت فیزکی اش نگاه می کنم. دلخوری اش را پشت نقاب خنده اش پنهان می کند.
-خدافظ...
دست تکان می دهم و در دل برای سفر بی خطرش دعا می کنم. یادم باشد مانند مادر آن آیت الکرسی های بدرقه ی محمدش را بخوانم.
وارد خانه می شوم‌ و باز سکوت وحشت بار عصر روز آخر شهریور مرا در خود می شکند. حیاط را قدم به قدم گز می کنم و به سالن می رسم. در را که باز می کنم مواجه می شوم با کیک شکلاتی دست خورده وسط میز و تلویزیون روشن. محمد جلوی تلویزیون خوابیده است و خبری از مادر و سیما نیست. پدر هم طبق معمول در این تایم‌باید سر کار باشد

داخل راهرو می شوم که صدای آرام سیما مرا سلانه سلانه به سمت اتاقش می بَرد.
فال گوش می ایستم و با دقت به حرف هایش گوش می دهم. مطمئن می شوم با تلفن صحبت می کند و باز خبری از همان شخص مجهول شده است.
از لای در نیمه باز طوری که متوجه نشود حرکاتش را زیر نظر می گیرم‌ خنده های یواشکی اش، گونه های سرخ شده و هزاران علامت دیگر بمن می فهماند که چیزی برای شک نیست. به صحبت هایش که دقت می کنم می توانم وجود یک رابطه ی مخفی و عاطفی را درک کنم. رابطه ایی که هنوز در ذهن کوچکم نمی گُنجد و گاه به شک و تردیدم در دل می خندم.
با حرص از اتاقش دور می شوم و به اتاقم می روم و دکمه های مانتوام را باز می کنم که زنگ تلفن همراهم به صدا در می آید. با دیدن شماره عمه خوشحال تماس را پاسخ می دهم.
-سلام عمه جون.
سرزنده، مثل همیشه جوابم را می دهد.
-سلام به روی ماهت... کجایی دختر؟ نیستی؟ سراغی از ما نمی گیری؟ رفتی شوهر کردی پاک عمه ات را هم از یادت رفت؟
لبم کش می آید.
-نه این چه حرفیه. اتفاقا برعکس کلی دلتنگتون بودم‌. نمیاید اینورا؟
-فعلا مطبم. اگه وقت کردم بعد از مطب شاید بیام. از خودت بگو؟ اوضاع

1401/10/10 22:07

چطوره؟ زندگی بر وقف مرادت هست؟
غصه هایم بر شادیم غلبه می کند. آهی حسرت وار می کشم و بغض لعنتی ام را دفن می کنم.
-همه چی خوبه عمه جون. زندگیمم رو رواله...
-خب خدا رو شکر. گفتم زنگ بزنم ببینم هنوز ما را که یادته؟
سرم را تکان می دهم و با همان لبخندم جوابش را می دهم.
-من همیشه به یادتونم منتها سرم شلوغ بود.
-خیلی خب... فعلا، من مریض دارم شب حتما می بینمت.
تلفن را قطع می کنم که صدای مادر باعث می شود دل از اتاق کوچکم بکَنم و از اتاق خارج شوم.
مادر مثل همیشه با پاکت های پر از سبزیجات و میوه روی مبل می نشیند و نگاه به من می اندازد.
-یک لیوان آب برام بیار غزاله. خسته شدم.
لیوان آبی برایش می ریزم و به دستانش می دهم.
اب را یکسره می نوشد و رو به من می گوید:
-تو کی برگشتی؟ به متین جریان عروسی را گفتی؟
لب برمی چینم.
-نه مامان، وقت نشد.
چشم غره ایی به من می رود.

-من نمی دونم، هر چه سریعتر ماجرا را بهش بگو. با این وضعیتی که پیش اومده صلاح نمی دونم که بیشتر از این نامزد بمونید. دلم نمیخواد چند روز دیگه با شکم برآمده، لباس عروستو تن کنی.
محمد که از صحبت ما بیدار می شود چشمانش را باز می کند و با خنده می گوید:
-به به،... حالا کی هست این عروسی،؟
صورتم از صحبت های مادر گلگون می شود. شنیدن این واژه از زبان مادر در کنار محمد مرا وادار به خجالت می کند.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 89
مادر لیوان خالی را به دستم می دهد.
-از فردا قراره با بابات بریم دنبال جهیزیه...
محمد چشمانش را می بندد و به پهلو می خوابد.
-مامان همچین می گی با شکم برآمده که انگار زمان قدیمه. ناسلامتی کلی روش های پیشگیری از بارداری هست که بچه ی هفت سالمه هم بلده.
مادر با دست روی صورتش می زند.
-زشته محمد این حرفا چیه...
و من خجالت زده برای فرار از صحبتشان به آشپزخانه پناه می برم.
-والا مادر من..‌‌. هنوز تو عهد بوق زندگی می کنیا. این دور و زمونه با دور و زمونه ی شما فرق می کنه، مردم اینقدر چشم و گوش بسته نیستن، اینقدر نمی خواد نگران شکم برامده غزاله باشی. در ثانی گیرم اشتباهی شد و غزاله باردار شد، مگه جرم کرده؟ شوهرشه مادر من؟ بینشون صیغه خونده شده، مال همند.‌‌ بر منکرش هم لعنت.
عصبانیت مادر از لحن صحبت کردنش آشکار می شود‌
-غلط کردن. مگه الکیه؟ آبرومون پیش فک و فامیل می ره. جواب همسایه ها را چی بدم؟ نمی گن چقدر دختره بی حیاست؟ دیگه نبینم از این حرفا بزنی محمد.
دستانم را زیر آب پر فشار سینک اشپزخانه می گیرم و چند مشتی اب به صورتم می زنم‌. تلخندی می زنم و به حماقتم در دل می خندم. چگونه راحت خود را متهم ساختم که دیگران بتوانند قضاوتم کنند. در

1401/10/10 22:07

صورتی که اصل قضیه این نیست و تا کنون هیچ اتفاقی نیفتاده است.
نفس عمیق می کشم و با میلی به طرف سماور می روم. چای داخل لیوان میریزم و روی میز می نشینم که مادر وارد آشپزخانه می شود‌.
بساط در دستش را روی میز قرار می دهد.
-حرف های محمدو جدی نگیر. چند ترم دکتری خونده فکر می کنه که نابغه ست. اگه تو نمی تونی به متین در مورد عروسی بگی، به پدرت می گم که خودش عنوان کنه‌.
قند را گوشه ی دهانم قرار می دهم‌‌.
-گفتم چشم. خودم بهش می گم‌. در ثانی مامان، من اینقدر بچه نیستم که خوب و بدو تشخیص ندم‌.
قند را از دهانم خارج می کنم و با حرص داخل سینک می اندازم و از آشپزخانه خارج می شوم‌ به همان راهروی رمز الود خانه می روم‌ و از لای در سیما را می نگرم. خبری از قهقه و اشتیاق نیست. هدفون به گوش مشغول گوش دادن اهنگ است.
شانه بالا می اندازم و برای استراحت به اتاقم می روم‌.
وقت شام‌می رسد و مادر سفره را پهن‌می کند. محمد با کمک عمه بساط سفره را محیا می کنند و من با کمک مادر ظرف ها ی پر از غذا را وسط سفره می چینیم. کار که تمام می شود همه می نشینیم. پدر نگاهی به من می کند و با چشمانش جویای سیما می شود.
به اتاقش می روم. در را باز می کنم و با دیدن تن خسته و خواب الودش روی تخت شانه بالا می اندازم.
-سیما...
لای چشمانش را باز می کند.
-اشتها ندارم.
وارد اتاق می شوم و روی لبه ی تخت می نشینم.
-سیما چقدر عوض شدی!
چشمانش باز می شود و با تعجب نگاهم می کند.
-چرا اینو می گی؟
نگاه به مرکز چشمان راز آلودش می کنم.
-سیما تو چت شده؟ این تلفن های مشکوک، بی حوصله گی هات، گریه های یواشکی ات، خنده های مصنوعی ات، سیما معنی چی میده؟
رنگش می پرد. به وضوح مانند یک مجرم می توان او را دستپاچه و ترسان دید.
-پاک دیونه شدی غزاله.
ملحفه را روی سرش قرار می دهد. ولی من آن را کنار می زنم.
-چرا وقتی تنهایی بیشتر تو خودتی؟ چرا وقتی وحید میاد نقش و ادا در میاری؟ سیما تو بازیگر خوبی نیستی، باور کن نیستی.
با چشمان بر افروخته و غیضناک نگاهم می کند.
-منظورت چیه؟
نگاهی که به تلفن همراه که در دستش است نگاه می کنم.
محکم و طلبکارانه می توپد:
-بگو ببینم منظورت چیه؟ یه مدته خیلی تو زندگیم سرک می کشی. آخریم بارت باشه، تو کار من دخالت می کنی.
دستم را به سمت تلفن همراهش می برم که با ترس آن را محکم در دستش می گیرد و زیر ملحفه آن را پنهان‌می کند.
دندان به هم‌می سایم.
-هر چی هست به این گوشی ربط داره.
اشاره به تلفن همراه می کنم و سرم را با تاسف تکان می دهم.
-فکر می کنی احمقم سیما!؟ تو داری به وحید خیانت می کنی؟ پای نفر دیگه ایی وسطه؟
با حرص نگاهم‌می کند.
-چقدر راحت

1401/10/10 22:07

تهمت می زنی‌. خجالت نمی کشی به خواهر بزرگتر از خودت بی احترامی می کنی؟ مامان درست می گفت، متین پاک عقلتو شسته. شدی یکی مثل خودشون.
نام‌ متین که به میان می آید خشمم بر افروخته می شود‌
-طرز فکر تو و مامان برام مهم نیست سیما‌. از لبه تخت بر می خیزم و به سمت در می روم.
-مطمئن باش روزی رسوا می شی. هرگز ماه پشت ابر نمی مونه سیما خانم‌. از روزی بترس که وحید‌...
حتی گفتن‌جمله اش مرا به هم می ریزد

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 90
سرم را به نشانه تاسف تکان می دهم.
-بهتره خودت بیای برای شام، چون اصلا حوصله تعریف ماجرا را ندارم.
از اتاق خارج می شوم و سر سفره کنار عمه می نشینم.
عمه با چشمان پرسشگرش نگاهم‌می کند.
-چیزی نیست. الان میادش...

اشتهایم کور شده است و برای همین به چند قاشق ماست اکتفا می کنم.
سیما با چهره ی دلخور و عبوس به جمع ما می پیوندد و بدون صحبتی مشغول خوردن شام می شود.

..........
عمه نگاهی به کتاب جدیدم می اندازد.
-این کتابو شاید بیش از ده بار خوندم غزاله جان، موضوع جالبی داره. خیلی خوب و رسمی به تشریح مسائل روانشناسی یک زندگی می پردازه. بنظر خودم که هر کسی باید حداقل یک بار این کتابو خونده باشه. ایکاش وقت آزاد داشتم تا خودم هم برای بار یازدهم بخونم.

کتاب را سر جایش قرار می دهد و کنارم می نشیند.
-چند روز پیش مادرت بهم زنگ زد.
به چشمانش خیره می شوم.
-خب!
-گفت که بهت گفته باید با متین صحبت کنی که هر چه سریعتر عروسیو برپا کنید.
پوزخندی می زنم.
-خب، دیگه چی گفت؟
نگاهش را به سمتم‌می گیرد.
-یکم ازت ناراحت بود.
معنی ناراحتی مادر را خوب می فهمم. سماجت و لجاجت برای نگه داشتن متین، و گفتن دروغی که مادر را به خود بی اعتمادتر می کنم.
-غزاله، به نظرم هر چی زودتر برید سر خونه زندگیتون‌. دوره شناخت شما دوتا قبل از عقد و رسمی شدن ازدواجتون بود. الان اگه حس می کنی کنار متین خوشبختی و هیچ مشکلی نداری، به فکر عروسی باشید.
دست به سینه می شوم.
-چشم... من حرفی ندارم عمه جون‌. فقط باید با متین صحبت کنم‌. اگه اونم مشکلی نداشته باشه من از خدامه هر چه سریعتر...
جمله ام را قطع می کنم. عمه طوری نگاهم می کند که خجالت می کشم ادامه دهم.
-خیلی عجولی غزاله. نری بعد نه ماه بچه بغل ببینیمت!
هر دو زیر خنده می زنیم و عذاب ان دروغ بزرگ مرا اذیت می کند. ولی بعد از اوضاع آن روز جو آرام تر و بهتر شد و این خود باعث شد که هرگز از گفتن دروغ ام منصرف نشوم.

متین از سفر چند روزه اش باز میگردد و به کفته خود قرار بود خبری را به من بدهد. قرار بود متین به خانه ما بیاید و آن روز مثل روزهای گذشته خودم را برای دیدن متین اماده

1401/10/10 22:07

کردم‌.
از اتاق که خارج می شوم نگاه محمد به من می افتد و با تمسخر می گوید:
-خوب خودتو برای آق متینت خوشگل کردی!
مادر نگاهم می کند و مثل همیشه اخم کنان زیر لب غرغر می کند.
می توانم لب خوانی کنم و در دل به خاطر افکار مادر می خندم.
(همین کارا را می کنه که آخرش کار دستش می ده.)
به اشپزخانه می روم و نگاه به طرف هندوانه اماده ی روی کانتر می اندازم‌.
-مامان دلم می خواد رو تخت کنار حوض بشینیم.
مادر بی اعتنا به کارش ادامه می دهد و من به حیاط می روم.
محمد به دنبالم می اید و با شوخی می گوید:
-ما هم راه میدی حیاط؟
سرم را می چرخانم.
-تو تاج سر مایی محمد.
و روی لبه ی حوض می نشینم.
کنارم می نشیند و چند قطره ایی اب به صورتم می پاشد.
جیغی می کشم و با گوشه آستین صورتم را از قطرات آب پاک می کنم.

-دِ اگه من پیشت باشم، تو چطور به فکر پروژه ی بعدی باشی؟
با تعجب نگاهش می کنم.
-پروژه ی بعدی؟
دستش را مشت می کند و داخل حوض فرو میبرد و ان را مر از آب خارج می کند و شمعدانی های قرمز را سیراب می کند.
-پروژه ی بعدی شما...
زیر خنده می زند.
-مواظب باش که تا نُه ماه دیگه منو دایی نکنی وگرنه مامان می کُشدت.
تمام حس های دنیا جسم و ذهنم را فرا می گیرد. با حرص مشتی اب از حوض به او می پاشم‌ و او فرار می کند و با عصبانیت به او می توپم.
-دیوونه.
داخل ساختمان می شود و زنگ خانه مرا به طرف در می کشاند. با خوشحالی به نزدیک می روم و سرمست شامه ام تحریک می کنم. هر زمانی که بیاید عطر تنش، پیش قدم می شود.
عمیق می بویم و با خوشحالی در را برایش باز می کنم و عمق نگاهش را روی خود حس می کنم. همان مرد محکم و جوانمرد و مغرور من، رو به رویم می ایستد. چقدر در این چند روز جدایی دلتنگش شده ام‌.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/10/10 22:07

خاصیت دود کردن مقداری کندر درخانه?

▫️دود کندر یک مسکن طبیعی برای درمان استرس، افسردگی و سردرد است

▫️همچنین این دود مفید نشاط آور و تقویت کننده حافظه بوده وهوای خانه را ضد عفونی می کند

@tebesonati99

#مثبت_باش ?

1401/10/10 22:09

????

مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند.

و به خاطر وجود حفره بزرگی در
یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد .

موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی
قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به
دندان او می اندازد و می گوید:

نه یک حفره بزرگ نیست
خوردگی کوچکی است که الان
برای شما پر می کنم .
مرد می گوید: راستی ؟
موقعی که زبانم را روی آن
می مالیدم احساس می کردم
که یک حفره بزرگ است .

دندان پزشک با لبخندی بر
لب می گوید: این یک امر طبیعی است
چون یکی از کارهای زبان اغراق است.

نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود..

#مثبت_باش ?

1401/10/10 23:59

?
میگویند روزی لئون تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بدوبیراه گفتن کرد !

بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم

زن که بسیار شرمگین شده بود
عذر خواهی کرد و گفت :
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید..

#مثبت_باش ?
?

1401/10/11 02:01

?
? جذب آرامش ، شادی و ثروت ?

? ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ و ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﺎﻣﻞ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ .

??‍♂️ﻓﺮﺽ ﻛﻨﻴﺪ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻭﻱ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ , ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺸﺶ ﻭ ﻣﻴﻠﻲ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ .
ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ ، ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻗﺪﻡ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻋﻠﻴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻠﺒﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻳﺪ .
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ ، ﺑﭙﺬﻳﺮﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ .

⛔️ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺤﻤﻴﻞ ﻧﻜﻨﻴﺪ ⛔️

? ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﺪ ، ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﺪ .
? ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﻛﺖ ﺑﺎﺷﻴﺪ ، ﺳﺎﻛﺖ ﺑﺎﺷﻴﺪ .

ﻓﻘﻄ ﻭ ﻓﻘﻄ ﺣﺲ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﻨﻴﺪ .
ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺣﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﻚ ﻟﺤﻆﻪ

⛔️ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺤﻤﻴﻞ ﻧﻜﻨﻴﺪ ⛔️

ﻭﻗﺘﻲ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺤﻤﻴﻞ ﻛﻨﻴﺪ ، ﺑﻪ ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﻣﻲ ﺷﻮﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺳﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ و ﺗﻀﺎﺩ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ.
ﺍﻳﻦ ﺗﻀﺎﺩ ﻭ اصطکاک ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﻮﺩ .

? ﻣﺜﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ میﮔﻮﻳﺪ :

ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ای ﻓﻘﻄ ﺑﻨﺸﻴﻦ ، ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﺭﺍﻩ می روی فقط راه بروو مهم تر از آن دودل نباش.


?#مثبت_باش

1401/10/11 02:01

?
? حال خوب ?

ایمان دارم و می دانم که خدای من
روزی رسان من است و درهای ثروت
را به رویم می گشاید و
روزیم را از راههای آسان میرساند
خدایا شکرت ?

? همراه ما باشید با انرژی مثبت ??

#مثبت_باش
?

صبحت زیبا دوست من?

1401/10/11 02:02

?
من دوستت دارم
قد قَشنگی چشمآت
قد عشقی که توی صِداته
قد بزرگیِ دلت
قد حرفای توی نِگاهات

من دوستت دارم
اونقدر که تموم واژه هایی که مینویسم کنار هم فقط واسه تو خلق جمله های قشنگ میکنه
چون تو دلیل دوست داشتنی
تو خودِ خودِ دوست داشتنی دلبرِ من ♥️

#مثبت_باش
?

1401/10/11 02:09

?
محبوب ِدلم
من به چیزی بیشتر از
دوستت دارم نیاز دارمت

چیزی شبیهِ
عطرِ نفس هایِ تــ‌‌و
که جانِ تازه ای ببخشد
به نبض ِاحساسم ♥️

#مثبت_باش
?

1401/10/11 02:10

?
❇️ گاهی باید ذهنمان را خالی کنیم گوشه ای بنشینیم و از رد شدن نور از پنجره لذت ببریم ??

✅ شاید زندگی همین قدر ساده است و ما نمی دانیم ?

#مثبت_باش ⛄
?

1401/10/11 02:10

?
#اخلاق_در_خانواده

پذیرش «عذرخواهی»!

? سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی همسر، می‌تواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیش‌قدم شود.

? توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند. گاهی حتی برخی رفتارها، نشان‌دهنده و چراغ سبزی به معنای عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.

✅ گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد کینه، سوءظن و سردی روابط می‌گردد. مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، منّت نگذارید و حفظ عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.

#نرگس_مسیح

#مثبت_باش ?

1401/10/11 02:10

?
#اختلالات_روانی

قبل از ازدواج حتماً از سلامت روان طرف مقابل مطمئن شوید.

اختلالات روانی حاد و جدی اثر زیادی بر کیفیت زندگی مشترک می گذارند و حتی می توانند آن را کاملاً مختل کنند.

تصور کنید افرادی را که به اختلال شخصیت پارانویید مبتلا باشند. چنین افرادی بسیار شکاک هستند و به زمین و زمان شک می کنند. زندگی با این بیماران بسیار سخت و طاقت فرساست و مهم تر آنکه درمان چنین اختلالاتی بسیار مشکل و بعضاً غیرممکن است.

✍ تشخیص سلامت روان به عهده روانشناس است و شما به تنهایی از عهده آن بر نمی آیید. روانشناس با انجام مصاحبه و اجرای تست های تخصصی به وجود چنین مشکلاتی پی می برد.

#نرگس_مسیح

#مثبت_باش ?

1401/10/11 02:11

?
#دوسوگرایی

فريب افرادی كه بارها به شما زخم می زنند اما پس آن با عذر خواهی آتشين تقاضای بخشش می كنند را نخوريد،

اين افراد به دليل سبك دلبستگی #دوسوگرا كه از كودكی به ارث برده اند دچار #مشكلات_شخصيتی شده و تمايلات ارضاء نشده درونی خود را با رفتار متناقض جبران می كنند،

آنها به طور متناوب به شوخی و جدی شما را آزار می دهند و پس از آن از روي پشيمانی باز هم از شما معذرت می خواهند و اين الگوی هميشگی را حفظ می كنند،

شايد در پس هر توهين بزرگی، لحظاتي زيبا را برايتان تدارك ببينند و در روز هايی خاص مانند روز تولدتان شما را شگفت زده كنند و هديه ای گران بها تدارك ببينند،
اما عذرخواهی شان وقتی رفتار و گفتار نامناسب شان را ترك نمی كنند برای شما رنگ می بازد و باز شما می مانيد و موجودی چنگ زننده كه پس از ايجاد جراحت در وجودتان شما را به نوازشی عميق دعوت می كند و اين وجود وابسته شماست كه باز هم توان رهايی از اين اعتياد انسانی را ندارد.

#نرگس_مسیح
#مشاور_خانواده

#مثبت_باش ?

1401/10/11 02:11

?
? جذب آرامش ، شادی و ثروت ?

کلید خیلی از قفل های زندگی 3 چیز است :
✅ صبر

✅ آرامش

✅ توکل

? اما صبر چیست :
صبر به معنای دست روی دست گذاشتن نیست! صبر یعنی زمانی که آتش به سمت شما می آید یک سپر بردارید و در مقابل آتش قرار دهید و باز هم به حرکتتان ادامه دهید. این سپر همان صبر است!

? آرامش چیست :
یعنی من پذیرفته ام که هر کاری پستی و بلندی های خاص خودش را دارد و در مواجهه با آنها شوکه نخواهم شد و با چالش ها درست برخورد خواهم کرد!

? توکل یعنی چه :
یعنی خدایی مهربان دارم که اگر با برنامه و مرتب و با دانش اقدام کنم و زحمت بکشم زحمت های مرا تباه نخواهد کرد و در مواقعی که راه بر من بسته شود گشایش حاصل خواهد کرد!

#مثبت_باش
?

1401/10/11 02:15

صبح که می شود
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد
دنبالِ آدم هایِ خوبی
که حالِ خوبت را
با نگاهشون و لبخند شون
به روزگارت سنجاق کنی
یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد!!!
ساخته می شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
?بفرمایید صبحانه??

#مثبت_باش ?

1401/10/11 08:46

#سلامتی

به محض بلند شدن از خواب قهوه و چای تیره ننوشید

صبح‌ها، بدن هورمونی به نام کورتیزول ترشح می‌کند. این هورمون به بدن نشاط و انرژی می‌دهد اما چای تیره و و قهوه که حاوی مقادیر زیادی کافئین است، باعث ایجاد اختلال در تولید کورتیزول می‌شوند. بنابراین حتی اگر عادت به نوشیدن قهوه دارید، پس از ساعت 9:30 صبح آن را بنوشید. کورتیزول شما را به طور طبیعی بشادو باهوش نگه می دارد

#مثبت_باش ?

1401/10/11 08:55