788 عضو
مهمترین سایزی که آدم باید بدونه سایز دهنشه
قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست توهینه
هرکاری یا هرحرفی که در آخرش بگیم
شوخی کردم شوخی نیست حمله به
شخصیته اون فرده
بازی کردن با احساسات
مردم زرنگی نیست هرزگیه
خراب کردن یه نفر توی جمع
جوک نیست کمبوده
یاد بگیریم که قضاوت نکنیم
هرکسی که خوشگل وخوش تیپه هرزه نیست
هرکسی ریش داره مومن نیست
هرکسی چادر میزاره مریم مقدس نیست
هرکسی خوش زبانه چاپلوس نیست
هرکسی آرایش میکنه فاحشه نیست
هرکسی میخنده بی غم نیست
هرکسی زیاد کار میکنه حمال نیست
هرکسی دوچرخه سواره فقیر نیست
هرکسی آدمه انسان نیست
هرکسی که سیگار میکشه معتاد نیست
هرکسی بنز سوار میشه بی رحم نیست
هرکسی که درس نمیخونه خنگ نیست
هرکسی که سکوت میکنه لال نیست
پس زود قضاوت نکنیم
?#مثبت_باش ?
??ایده های دلبری??
#استقبال_ازهمسری
?آقای ما وقتی میاد خونه اصلا سر گوشی نمیره
ولی سریع کنترل رو برمیداره و تلویزیون رو روشن میکنه
منم یه بار یه کاغذزدم روی کنترل و روش نوشتم :
"من شاهدم که کنترل و تلویزیون اصلا منتظر اومدنت نبودن!
غذای امروز
و شربت
و چای آماده
و لباس روی تنم هم
شاهد انتظار و دلتنگی بی حد خانومتون هستن?
قضاوت با حضرت یار...
"بوس بوس"
خداییش کنترل رو پرت کرد و دویید بغلم کرد ?
تا بعد از ظهر از کنارم تکون نخورد ?
هر یه دقیقه یک بارم بوسم میکرد?
???
#مثبت_باش ?
??ایده های دلبری??
گرمترین خانه ،
خانهایست که در آن
مردِ خانه محترم شمرده شود و
#زنِ خانه محبوب باشد
فقط همین ...
مرد تشنه احترام است و
#زن عاشق محبت است!
???
#مثبت_باش ?
??ایده های دلبری??
شیطونی که وقتی همسرت اومد خونه
آمدی
جانم به قربانت
ولی
اول بغل?
???
#مثبت_باش ?
??ایده های دلبری??
هردو طرف #مقصرن...
هم جنس #من هم جنس #تو!
زن هایی که یاد نگرفتن #دلشون برای جنس خودشون بسوزه.
#دلبری هاشون رو توی خیابون کشیدن و تو جواب #لبخند مرد زن دار خندیدن.
زن هایی که ترسیدن از تنها موندن تو این #اجتماع و برای تنها نموندن #چنگ انداختن به مرد های دیگه و زن دیگه ای رو #تنها کردن.
مرد هایی که یاد نگرفتن دلشون #نلرزه با هر چشم و ابروی #گریم شده و قشنگ تری!
مرد هایی که #اجتماع هندونه زیر بغلشون گذاشت که مردن و حق دست گذاشتن رو هر زنی رو هر زمان دارن و میتونن #زنشون رو دوست داشته باشن و عاشق معشوقه هاشون باشن.
زن هایی که احمقانه "دوستت دارم" رو حواله هر مردی میکنن
و
مرد هایی که در عین دوست داشتن #خیانت رو خوب بلدن!
???
#مثبت_باش ?
قسمت 81
به سمتم می آید و دستش را دور کمرم حلقه می زند و به چشمانم خیره می شود.
-موهای خیس جذابیتت را بیشتر کرده.
دستش را میان موهای خیسم فرو می برد و صورتش را به صورتم نزدیک می کند ولی نمی داند همیشه عطر تنش یک قدم جلوتر است! مرا مثل همیشه مست و دیوانه می کند. نفس عمیقی می کشم و اعماق وجودم را به عطر تنش مزین می کنم.
حرارت تنش دومین آیتمی است که مرا دیوانه می کند. گرمای ل*ب هایش را روی ل*ب های نیمه بازم حس می کنم و مرا سرمست وادار به همراهی می کند. بوسه اش را همزمان و هم آهنگ پاسخ می دهم و اینبار ضربان قلبش، مرا به جنون می کشد. جنونی بیشتر از این؟ آرام می شوم در آغوشش و با بوسه هایش آرام آرام جان می گیرم و به حدی می رسم که محکم او را به خود می چسبانم و دلم حتی جدایی نمی خواهد.
صدای شنیده شدن در ما را وادار به جدایی می کند و من که هول زده و مضطرب تر از او می شوم با تعجب نگاهش می کنم. با حرکت دست به من می فهماند که آرام باشم و سریع از حمام خارج می شود. نفسم را صدا دار بیرون پرتاپ می کنم و منتظر دستور او می مانم.
صدای صحبت و خنده های مینا فضا را فرا می گیرد و قلب ملتهبم را داغ تر می کند.
دلم می گیرد، وقتی متین را با هر زنی تنها می بینم. شاید حس تمام زن های دنیا باشد، ولی من به متین بیش از اندازه وابسته ام. طوری که نمی توانم لبخند یا قهقه اش را میان نگاه یک زن دیگر تحمل کنم. ان هم مینا که می دانم هدفش از آمدن به این خانه چیست.
-متین، کدبانو شدی. این چیه پختی؟ منکه گرسنم شد دوباره. اردلان نظرت در مورد یه شام دیگه چیه؟
اردلان(پدر متین) بلند می خندد.
-تا جایی که یادمه متین یک تخممرغ هم تا حالا نپخته. فکر کنم از بیرون خریده گذاشته جا بیفته تا...
-غزاله اینجاست.
سکوت چند ثانیه ایی حکمفرما می شود.
-عه پس کجاست این دختر؟ نکنه قایم شده...
-نخیر حمومه.
خنده ی مینا مانند بمبی می ترکد و در میان خنده هایش می نالد...
-اره دیگه، خونه ی خالی و دو تا عاشق در به در چرا استفاده نکنند...
-خیلی خب آرومتر. غزاله را که می شناسی، مثل شما راحت و بی قید نیست.
صدای صحبتشان کم می شود و صدای قدم هایش به سمت در حمام زیاد و زیادتر می شود.
تقه ایی به در زده می شود.
-غزاله... پس چرا نمیای بیرون؟
آرام در را باز می کنم و نگاهم به چهره اش می افتد.
-کجا شدی دختر؟ چرا نمی ری اتاق لباس بپوشی.
لبخندی محو می زنم و آرام از راهرو به داخل اتاق می روم. خوشبختانه مینا و اردلان در آشپزخانه بودند و ان منطقه به آنجا دید نداشت. وارد اتاق می شوم و در را می بندم که دست متین مانع می شود.
-نمی ذاری بیام؟
نگاهش می کنم. نمی دانم چرا
هر وقت راحتی بیش از اندازه اش را می بینم دلخور می شوم.
-می خوام لباس عوض کنم متین.
محو نگاهم می شود.
-خیلی خب...
به سمت کمد می رود و پاکتی را از درونش خارج می کند و به سمتممی گیرد.
-اینا برات خریدم. امیدوارم خوشت بیاد نفسم.
با سردی پاکت را از دستش می گیرم.
-نمی خوای که لباس های قبل حمومتو به تن کنی؟ تو این یک هفته یه روز کل پاساژا را زیر و رو کردم. تا تونستم اینو برات پیدا کنم.
داخل پاکت را باز می کنم و شومیز سفید رنگ با سنگ کاری شیک، به همراه شلوار جین و لباس*** خارج می کنم. انصافا تمامش مارک و با سلیقه خریداری شده بودند. خوشحال می شوم ولی نه به اندازه ی تنهایی مان.
-خوشت نیومد؟
بازیگر می شوم.
-نه... چرا عالیه. خیلی خوش سلیقه ایی متین.
-تنت کن.
لبخند تصنعی می زنم.
-میشه از اتاق بری بیرون؟
شانه بالا می اندازد.
-نه...
نگاه به سنگ کاری روی شومیز می اندازم.
-غریبه نیستم غزاله. تا کی می خوای ازم فرار کنی؟ هنوز قبول نکردی شوهرتم؟
چشمانم را برای لحظه ایی کوتاه می بندم.
-بحث این نیست متین.
-پس چیه؟
نفسم را محکم بیرون فوت می کنم.
-جلوی خونوادت...
ابرو بالا می اندازد و نگاه جذابش را از من برمی دارد.
-نظر دیگرون برام مهمنیست. درثانی مینا برای خودش دوخته و بریده. حالا زود این حوله را از خودت جدا کن.
به حرفش عمل نمی کنم و چون مجسه در صورتش خیره می مانم که صدای تقه به در او را از جایش بلند می کند. با اخم از اتاق خارج می شود و من سریع تن پوش را از تن خارج می کنم و لباس های نو و زیبا را به تنمی کنم. سایزها دقیق انتخاب شده است و خود را در آینه وارسی می کنم که متین داخل می شود.
با دیدن متین لبخندی می زنم و به سمتش می روم که با دلخوری نگاهم می کند.
-خوب فرصتو غنیمت شمردی؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 82
چشمکی می زنم و روی چهار پایه می نشینم و خرمن موهایم را میان شانه می کشم.
-مامان بود. فردا برای ناهار دعوتمون کرد. چی می گی بریم؟
خاطرات ان شب برایم مجسم می شود. عشق نافرجام، سکوت سرد، بغض، خیانت و...
سر تکان می دهم. تنها کسی که مرا وابسته کرده است.
-اره حتما...
چند قدمی به سمتم می آید.
-موهاتو ببافم؟
با حیرت نگاهش می کنم.
-بلدی؟
شیطنت در چشمانش موج می زند.
-اره از بس موهای دوست دخترامو بافتم یاد گرفتم.
اخمی غلیظ می کنم و با تشر نگاهش می کنم.
غرورش به او اجازه اعتراف نمی دهد و ماهرانه موهایم را میان انگشت های زمخت مردانه اش می بافد.
-ولی موهای تو یه چیز دیگست...!
انتهای موهایم را توسط گل سری می بندد و بوسه ایی روی سرم می کارد.
-بافتن موهای غزاله آرزوست...
لبخندی محو می
زنم.
-اون جمله ات حقیقت بود؟
سرش را آرام پایین می اورد و گردنم را می بوسد.
-اعتراف باشه برای آخر شب... من خیلی گرسنمه. بریم؟
از روی چهارپایه برمی خیزم و شال را روی سرم می اندازم که مانع می شود...
-همین طور بیا بیرون. منتظرتم...
چشمی می گویم و چهره ام را در آینه می بینم. رژ لب ماتی به لب می زنم تا چهره ام از رنگ پریدگی خارج شود. از اتاق بیرون می روم و با همان پوشش روبه روی مینا قرار می گیرم. نمی دانم این حس منفی که به او دارم چیست! لباس نیمه برهنه و شلوارک جین و موهای بسته و صورت مر از آرایشش این حس را بیشتر می کند. او را به چشم رقیب می بینم و به طرف متین می روم. کنارش روی مبل می نشینم و محکم دستش را می گیرم.
-سلام...
او پیش قدم می شود که پدر متین از اتاق خارج می شود و به استقبالم می اید. بوسه ایی روی گونه ام می کارد و خوش آمد می گوید.
-می بینم که خوب آشپزی بلدی عروس خانم. عجب بو و برنگی راه انداختی. فقط ایکاش زود میزو می چیدی که خیلی گرسنمونه.
با اخم به مینا نگاه می کنم که پدر متین پیش قدم می شود.
-من خودم میزو آماده می کنم. غزاله زحمت کشیده غذا را پخته، من میزو اماده می کنم.
متینبا همان لحن شوخ طبعش می گوید:
-زحمت ظرف ها هم با مینا. اخه استاده ظرف شستنه نصف ظرف ها را شکسته تحویل سطل آشغال میده...
مینا به متین نزدیک می شود و با حرص نیشگونی به بازوی متین می گیرد و با تمسخر به او می خندد که نمی داند با این کارش قلب مرا نیشگون می گیرد.
دلم می لرزد و عصبانیتم را درونم پنهان می کنم.ای کاش شاهد این روابط آزاد بینشان نبودم.
از جایم بلند می شوم و به آشپزخانه می روم و عمیق در چهره ی اردلان نگاه می کنم. برخلاف باطنش چهره ی ارامی داشت و اصلا نمی توانستم باور کنم که او روزی مادر متین را اینگونه به حال خود رها کرده است. با دیدنم لبخندی می زند و ظرف ماست را وسط میز قرار می دهد.
-یا نمیای، یا اگه میای شرمندمون می کنی.
لبخندی می زنم با شرمندگی می گویم.
-خواهش می کنم کاری نکردم.
هرز گاهی چشمان و خیالم به سمت متین و مینا می رود ولی نمی توانم آرامشم را از بین ببرم.
-متین که اذیتت نمی کنه؟
چهره ام به سمت اردلان کشیده می شود.
بشقاب ها را روی میز می چیند و ادامه می دهد.
-متین پسر خوبیه، به شرطی که کسی پا رو دمش نذاره و اشاره به مینا می کند. مث دو تا بچه کار هر روزشونه.
تلخندی می زنم و روی صندلی می نشینم.
-من از روابط خیلی گرم بیزارم دخترم.
دخترم...؟ چرا مرا دخترم صدا می زند. اگر از صمیمیت بیزار است چرا مرا مانند دخترش می داند؟
دیس برنج را وسط میز قرار می دهد و ادامه می دهد.
-اگه با مینا ازدواج نکردم
به خاطر همینه خودش خیلی اصرار می کنه، ولی من مخالفم. دلم نمی خواد کسی را وابسته ی خودم کنم. رفتارم با متین هم خشک و رسمیه. از همون اول دلم می خواست رو پای خودش بایسته و ایستاد. تو یک خونه زندگی می کنیم ولی گاهی می شه هفته ها همو نمی بینیم.
ظرف خورشت را وسط میز می گذارد.
-از اون خورشت هایی که هر کسی نمی تونه بپزه.
روی صندلی می نشیند و نگاه به متین و مینا می اندازد.
-دست بردارید دیگه. غذا سرد شد...
نگاه به اردلان می کنم و تا آمدن متین و مینا سوال سنگین روی قلبم را می پرسم.
-چرا مادر متین را طلاق دادید؟
عمیق در صورتم می شود.
تلخندی می زند و بشقاب پر از برنج را جلوی من قرار می دهد.
-دوسش نداشتم...
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 83
نفسم عمیقی رها می کنم و با خونسردی نگاه از چهره اش برمی دارم. ایکاش قبل از بچه دار شدن پی به عدم علاقه اش می برد. آنوقت هرگز بچه ی طلاق وجود ندارد... هرگز...
متین می رسد و کنارم می نشیند و با ولع مشغول خوردن می شود و از اول تا اخر مشغول تعریف کردن می شود طوری که خجالت زده می شوم و مینا برای جبران چند عیبی روی غذا می گذارد و با چشمک به من می فهماند که برای اذیت کردن متین است و بس...
آبپاش را روی لبه ی تراس می گذارم و نگاه به چراغ های چشمک زن شهر می شوم.
-همیشه دوست داشتم یه اتاق مثل اتاق تو داشتم. یه تراس کوچک پر از گل اونم از این ارتفاع. شب ها نگاه به مردم شهر بندازم.
به صندلی تکیه می دهم و سرم را به شانه اش تکیه می دهم. مرا محکم تر به آغوشش می چسباند و من ادامه می دهم.
-درسته از اینجا چیزی مشخص نیست ولی همینکه هنوز چراغ خونه ها و ساختمون ها روشنه یعنی مردم در تکاپو هستن. زنده اند و نفس می کشند. امید دارند، آرزو، هدف و از همه مهتر عشق.
بوسه ایی به پیشانی ام می زند و وجودم را متعلق به خود می کند.
-متین...
-جانم.
-من یک هفته مرده بودم هیچ وقت چراغ اتاقم روشن نشد، امید نداشتم... هدف نداشتم... عشق نداشتم... تاریک بودم. درست مثل اون آپارتمان. ببین چراغ روشنی نداره... می بینی متین.
صدای زنگ تلفن همراه مرا از زیباترین حس دو نفرمان دور می کند. نگاهم به صفحه ی تلفن دوخته می شود و با ترس نگاه به ساعت می اندازم.
تماس را جواب می دهم.
-بله...
--غزاله کجایی؟
صدایم می لرزد.
-چطور؟
-ساعت دو نصف شبه. تا کی منتظر بمونم.
پوفی کلافه می کشم.
-کم کم می یام.
وسط حرفم می پرد و با قاطعیت می گوید:
-کم کم؟ همین الان هر جا هستی برمی گردی خونه. من نمی دونم چرا وقت شناش نیستی!
سرم را تکان می دهم و نگاه به چشمان براق متین می اندازم.
-چشم...
تلفن را قطع می کنم. گوشه ی لبش را میان دندانش به چنگ
می گیرد و با سردی و خشونت می گوید:
-می رم آماده بشم.
نفس عمیق می کشم و به اتاق باز می گردم و متین را دورن اتاق نمی یابم. لباس هایم را عوض می کنم و وسایلم را جمع می کنم که متین وارد اتاق می شود. کت اسپورت مشکی اش را روی تیشرت سفید رنگش می پوشد و جلوی اینه نگاه به پوشش و آراستگی موهایش می اندازد و سویچ را از روی میز برمی دارد.
-اماده ایی؟
سرد تر از لحن او جواب می دهم.
-اره...
سردی رفتارش قلبم را قندیل می بندد و نمی داند بر سر من چه می آید. از مادرم متنفر می شوم و به حال تمام زوج های جوان دیگر غبطه می خورم. رفتار مادر همیشه من و متین را از جایگاهی که بودیم به عقب می راند و همیشه بینمان سردی و رخوت می افتاد.
باز سکوت
باز سکوت تلخ، نگاه خیره و سرد، نفس های آرام و بی امید،
و من در بهترین روز عمرم هم نمی توانم خوش باشم. نمی دانم در این وضعیت چه کنم؟ به حرف چه کسی گوش دهم؟ از جهتی نمی توانم مخالف خانواده ام شوم و باید با سیاست رفتار کنم و از طرف دیگر معشوقه ام را نمی توانم دلخور ببینم...
جلوی در خانه می ایستد.
از ماشین پیاده می شوم و نگاهش می کنم.
-امروز روز خوبی بود، ممنون بابت همه چی...
تیله های قهوه ایش در تاریکی شب برق می زند.
-همچنین... مواظب خودت باش غزاله. فردا آماده باش بریم خونه مامان.
سرم را تکان می دهم و او از کنارم عبور می کند.
نگاه به ماشین می اندازم. ای کاش کمی گرمتر برخورر می کردی... ای کاش امشب چراغ اتاقم را روشن می گذاشتی... فقط امشب را.
وارد حیاط می شوم و آرام و بی صدا به اتاق می روم. حتی برای خارج کردن لباس هایم نوری نمی خواهم و در تاریکی لباس از تن خارج می کنم. دلم نمی خواهد متین را بیش از این تحت فشاز قرار بدهم و برخورد و رابطه ی نزدیک متین و مینا را در خود هضم می کنم. گزچه کار مشکل و طاقت فرسایی است...
شکر پاش را داخل چایی ام خالی کردم و حواسم نبود که چای ام سر ریز شده است و جایش را به شکر های داخل لیوان داده است.
-چکار می کنی غزاله...
سرم را بالا می گیرم و متوجه اشتباهم می شود.
-دیشب کی اومدی؟
-همون موقع که زنگ زدید خودمو رسوندم.
نگاه به لیوان چایی می اندازم. نکند صبر متین مانند این لیوان سر ریز شود؟
-از امشب دوازده خونه ایی. شیر فهم شد؟
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 84
نگاه به چهره اش می اندازم. به چین های ریز دور چشمش. نمی تواند اینقدر بی رحم باشد، هر چه باشد مادر است. شاید گذر زمان او را اینگونه خشن کرده است.
-دیشب پدرت خیلی نگران بود. ای کاش غراله هیچ وقت...
با ترس دستش را جلوی دهانش می گذارد.
-چند روز قبل از عروسی سیما اونو بردمش دکتر متخصص زنان و زایمان.
براش گواهی صادر کرد، الان تو چی؟ چطور برات گواهی بگیرم؟ ای کاش حداقل ...
چشمانم از تعجب گشاد می شود.
-چرا باید گواهی داشته باشم. مگه به سیما شک داشتی مادر من؟
لب گزه ایی می رود.
-ارومتر... محمد بیدار می شه. شک چیه تو می گی؟ مگه مادری به دخترش شک می کنه؟ اون گواهی فقط برای روز مباداست. همون قضیه ی مرجان.
با عصبانیت قاشق چای خوری را داخل لیوان می اندازم.
-مامان نمی خواید قضیه ی مرجانو فراموش کنید؟
سگرمه هایش درهم کشیده می شود.
-ازدواج سیما قبل از جریان مرجان بوده و برای همتون درس عبرت شد. الان فرض کن وحید هم فیلش یاد هندوستان کنه. راحت می زنه زیر همه چی، اونوقت سیما چطور ثابت کنه که پاک و دست نخورده بوده؟
سلام محمد مادر را از ادامه ی گفتارش منع می کند. پوفی محکم می کشم و نگاه به چایی سر ریزم می شوم.
-می بینم که مادر و دختر صبح اول صبح بحث داغی دارند.
مادر از صندلی بلند می شود و به طرف سماور می رود و لیوان چایی برای محمد می ریزد.
-غزاله... به متین گفتی برای عروسی آماده بشه. می خوام هر چه سریع تر عروسی کنید.
مادر چایی را جلوی محمدش می گذارد و محمد با همان جو شادمانه اش می گوید:
-خبریه؟ عروسی دعوتیم؟
مادر طبق عادت هر روز صبحگاهیش به طرف کابینت اسپندش می رود و ظرف اسپند را داغ می کند و اسپند را درونش می ریزد و همان صدای صبحگاهی همیشگی شان به همراه عطر خوششان برمی خیزد. ظرف را بالای سر محمد می چرخاند و زیر لب شعر همیشگی اش را نجوا می کند.
-مامان تا کی؟
و سوال تکراری محمد و پاسخ تکراری تر مادر.
-تا وقتی زنت دادم. اگه زنت هم دادم بهش یاد می دم هر روز صبح اسپند برات دود کنه. اخه گل پسرم به چشم و حسد نزدیکه.
کنارش می نشیند و باز تمام بساط سفره را به سمت محمد می برد.
-بخور مامان جون بگیری. از این مرباهای زرد الو هم بخور...
دست از سفره می کشم و از آشپزخانه خارج می شوم که صدای در خانه مرا به حیاط می کشد.
دوان دوان پا تند می کنم و به سمت در می روم که سیما را مقابلم می بینم. باز با چمدان پر از لباس و چهره ی خندان.
-سلام... وحید صبح زدد رفت. منم وسایلمو جمع کردم و اومدم. چه خبرا؟ مامان کجاست؟
چمدان را از دستش می گیرم و به او کمک می کنم.
-با محمدش تو آشپزخونه اند. دارن دل می گیره و قلوه می ده.
نگاهی به چهره ام می اندازد.
-ای حسود...
وارد سالن می شویم و سیما بدون ورود به آشپرخانه به اتاق موقتش می رود و من نیز چمدان را برایش می برم.
داخل اتاق می شود و به سمت پردها می رود.
-چند روز نبودم چقدر اتاق گرفته شده. پرده ها را جمع می کند و پنجره را باز می کند.
-تا یک ماه مهمونتونم.
کنار در می ایستم و حرکاتش
را نگاه می کنم.
به سمت کیفش می رود و گوشی اش را از داخل کیف خارج می کند و به دنبال چیز دیگری در کیفش می گردد که با چهره ی ناراحت می گوید:
-وای، شارژرم را یادم رفت بیارم. می شه گوشیمو بذاری تو شارژر گوشی ات؟
سرم را تکان می دهم و تلفن همراهش را از او می گیرم و به اتاقم می روم.
شارژر را به تلفن همراهش می زنم و او را روی میز قرار می دهم و از جایم بلند می شوم. که حس کنجکاوی همیشگی ام مانع می شود. روی لبه تخت می نشینم و با ترس تلفنش را برمی دارم. اسکرین را روشن می کنم و خوشبختانه هیچ رمزی ندارد. به پیام های شخصی اش نگاه می اندازم و هیچ پیام مشکوکی نمی بینم.
سراغ شماره های سیو شده اش می روم و آنجا به خاطر تعدد شماره و اسم های ذخیره شده چیزی دستگیرم نمی شود.
صدای سیما مرا مانند فنری از حاومی کند و تلفن همراهش را روی دراور قرار می دهم و به سمت در می روم.
-بله سیما...
در را باز می کنم و نگاه به چهره ی مرموزش می کنم.
-مامان گفت که برای محمد کیک شکلاتی درست کنیم. بیا کمکم...
از اتاق خارج می شویم و به اشپزخانه می رویم. محمد لباس های شیک به تنکرده است و سویچ ماشین را در انگشتش می چرخاند و با تلفن همراه صحبت می کند. سریع خداحافظی می کند...
-باید برم مامان. یه قرار مهم دارم...
مامان هزار باره قربان صدقه اش می رود و محمد می رود.
وسایل پخت کیک را روی میز می چینیم.
مادر دستش را زیر چانه اش می گذارد...
-حواسم نبود شیر تموم کردیم.
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
قسمت 85
اسکناسی تز داخل کیف دستی اش که همیشه روی یخچال جای داشت خارج می کند و نگاه به من می اندازد.
-غزاله برو از *** مارکت سر کوچه یک پاکت شیر بخر.
شانه بالا می اندازم و به آچار فرانسه بودنم مطمئن می شوم. به اتاق می روم و مانتوی و روسری ام را برمی دارم و به سمت حیاط پا تند می کنم. حوصله ی گیر دادن هایش را ندارم. ان هم برای دو قدم و پوشیدن چادر.
از در خانه که خارج می شدم نسیم روزهای واپسین شهریور صورتم را خنک می کند.
در را می بندم و به طرف *** مارکت می روم که امیر را مقابل چشمهایم می بینم. سرم را پایین می اندازم تا از شر نگاه سنگینش در امان باشم ولی او دست بردار نیست و با چشمانش مرا دنبال می کند. از گوشه ی چشمانم می توانم جات نگاهش را تخمین بزنم ولی دلم نمی خواهد با او چشم در چشم شوم. یاد خواستگاری های مکررش می افتم. روزی که مادرش برای بار دهم به خانمان آمد و من برای بار دهم آب پاکی را روی دستش ریختم. خب عاشق نبودم و نمی دانستم عشق چیست. دلم نمی خواست زندگی بدون عشق را تجربه کنم. دلم می خواست با همان شور و اشتیاق عاشقانه در چشمان طرفم
خیره شوم. دلم می خواست انقدر غلظت هورمون اکسی توسین در رگ هایم بالا رود که...
به عشق بعد از ازدواج هم اعتقاد نداشتم و از آن مهمتر امیر برایم یک موجود ضعیف بود که هرگز برای داشتنم به تنهایی نجنگید.
اسکناس را روی میز قرار می دهم و پاکت شیر را به دست می گیرم و به از در *** مارکت خارج می شوم که درگیرش می شوم. رو به رویم می ایستد و با چشمانی که در این فاصله هرگز ندید بودمش تلاقی می شوم.
خیره به من می شود و نمی دانم معنی رفتارش چیست. دنبال زن متاهل رفتن؟ من که نامزد داشتم و گهگداری او را در حال دید زدن از پشت پنجره اتاقش دیده بودم.
از کنارش عبور می کنم و بدون صحبتی به طرف خانه پا تند می کنم.
با حرص وارد خانه می شوم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم کنم در را محکممی بندم.
وارد خانه می شوم و پاکت شیر را محکم روی میز می کوبم.
مادر با تعجب نگاهم می کند.
-یکم اروم...
سیما تخم مرغ ها را می شکند و نگاهم می کند.
-چیزی شده؟
نگاه به چشمان مادر می اندازم.
-مامان این پسره چرا باید تعقیبم کنه؟ مگه نمی دونه نامزد کردم؟ این همه با مامانش حرف می زنی بهش بگو که مزاحم من نشه!
جمله ی اخر را قاطعانه می گویم.
روی صندلی می نشینم.
-یکم ارومتر... حالا مگه چی شده؟ امیر را من خوب می شناسم پسری نیست که مزاحم زن شوهر دار بشه.
تلخندی میزنم و خنده ی پنهانی سیما مرا کلافه تر می کند.
-حالا مگه چی شده؟
ناخنم را میان دندان می کشم. تنها حالت دفاعی در عصبانیتم و یادگار کودکی ام که هرگز نتوانستم ترکش کنم.
-اگه متین ببینه ناراحت می شه.
مادر سرش را تکانمی دهد و ظرف آرد را به سیما می دهد.
-چیو ببینه غزاله؟ هیچ معلوم هست چی می گی؟
بزرگش کرده بودم. مسئله ی کوچکی که حتی نیاز به بروز نبود. ولی انقدر خاطر متین برایم عزیز بود که نتوانستم راحت از اون بگذرم. به اتاق می روم و کلافه منتظر تماسش می شوم. وقت هایی که با او نیستم ارام و سرد می گذرد. نمی دانم چرا بیشتر از همیشه دلتنگش شده ام. نگاه به حیاط سرسبز و سنتی می اندازم، همان شمعدانی هایی که برایم عزیز بودند و پیچک های نیلوفر که مرا به عمق اسمان می بردند.
به گلخانه کوچکم سر می زنم و از سر شوق تمام گل ها را اب می دهم. هوای گل های متین را بیشتر دارم چون عاشق صاحبشان هستم حتی بیشتر از خود.
شعر همیشگی ام را به یاد اوآرام زیر لب زمزمه می کنم.
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچه دیدار است
آن گونه تو را دد انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
گر تو گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم
داروی دردم گر تویی در اوج بیماری خوشم...
صفحه تلفن همراه چشمک می زند و با
اشتیاق جوابش را می دهم.
-الو غزاله...
صدایش آرامش مطلق به من می دهد.
سلام می کنم و او جوابم را با گرمی می دهد.
-آماده ایی؟ کم کم می رسم خونه تون با یه جعبه شیرینی. همانطور که خودت خواستی...
خدایا تمام آرزوهایم به یکباره تعبیر شد؟
-منتظرتم متین.
تلفن را قطع می کنم و برای آمدنش اماده می شوم
نویسنده : ملودی
ادامه دارد...
صبح که می شود
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد
دنبالِ آدم هایِ خوبی
که حالِ خوبت را
با نگاهشون و لبخند شون
به روزگارت سنجاق کنی
یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد!!!
ساخته می شود
?صبحتون بخیر
#مثبت_باش ?
براي اينکه انسان کمال يابد،
صدسال کم است..
ولی برای بدنامی او
يک روز کافی است
پس، مراقب باشیم . .
اگر انسانها را وزن میکنی
مواظب باش تنها بر اساس
مدرکشان وزن نکنی بعضیها با مدرک
خالی از درکند و برخی بی مدرک سرشارند
از درک و شعور .
همـهی آدمها وقتی آرام باشند
زشتی هایشان تهنشین میشود
و زلال به نظر میآیند ، برای اینکه آدمی را بشناسید قبل از مصرف خوب تکان دهید !!
?الهی_قمشه_ایی
?#مثبت_باش ?
▫️اگر کودک شما حساس است سعی نکنید خلق و خوی وی را تغییر دهید. بجای این که فرزندتان را ضعیف و بیدست و پا بدانید، روی نقاط قوت و استعدادهایش متمرکز شوید.
بدانید چیزی که ممکن است برای یک بچهي دیگر آسان و عادی باشد، میتواند برای کودک حساس شما، سخت و دشوار باشد.
بنابر این بجای این که وی را از تجارب حسیاش منع کنید، به او یاد بدهید به روشی مناسبتر و قابل قبولتر از نظر اجتماع، با هیجانات و احساساتش برخورد کند.
زمانی که خسته می شوید و آرزو می کنید کاش فرزندتان کمتر حساس بود یادتان باشد که همین حساسیت است که اغلب باعث میشود اینگونه بچهها بسیار دلسوزتر و بامحبتتر و باملاحظهتر از سایرین باشند.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
كودكان با سه ترس طبيعي به دنيا مي ايند:
8. ترس از هر پديده جديد و تازه، كه ميتوان در برخي از نوزادان و كودكان ان را مشاهده كرد.
7. ترس از صداي بلند كه باعث وحشت در كودكان و نوزادان ميشود.
6.ترس از خالي شدن ناگهاني زير پا و به دنبال ان احتمالا ترس از بلندي
انسان بين 7 تا 4 سالگي ترس از حيوانات كوچك و تاريكي را تجربه ميكند.
3 تا 0 سالگي ترس از حوادث طبيعي مثل طوفان رعد و برق و حتي باران و برف
0 تا 87 سالگي ترس از بيماري و مرگ
86 تا 83 سالگي قضاوت و نظر مردم براي نوجوان اهميت ويژگي را پيدا ميكند.
به طور كلي كودكان و نوجوانان انساني در مسير تكامل خود اين ترسها را تجربه ميكنند.
كه شدت و ضعف ان در كودكان متفاوت است
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
اختلالات تیک، گروهی از اختلالات عصبی- تحولی هستند که عموما در دوران کودکی و نوجوانی شروع می شوند.
? تیک ها می توانند ساده مانند پلک زدن، صاف کردن گلو یا فین فین کردن و یا پیچیده مانند چرخاندن سر و با انداختن شانه یا مکرر گویی باشند.
? غالبا تیک ها از کودکی شروع می شوند و به مدت چند سال دوام می یابند.
تیک ها هر روز رخ می دهند و در طول زمان دچار تغییر شکل، تشدید و تخفیف شده و باعث درماندگی فرد می شوند.
? تظاهرات تیک به طور عمده در حوزه رفتار کودک و نوجوان آشکار می شود.
احساس گناه،
خجالت،
ناامیدی،
خشم،
حقارت و طرد در کودکان،
نوجوانان و خانواده های آنها بسیار شایع است.
? همه انواع اختلالات تیک در پسران شایع تر از دختران است .
مطالعات خانوادگی و ژنتیکی حاکی از این است که اختلالات تیک یک جز اصلی ژنتیکی دارند.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
?یک نکته از تئوری_انتخاب
?مراقب فشارهایی که به فرزندمان می آوریم باشیم.
?از دیدگاه تئوری انتخاب، بذر تقریباً همه بدبختی های هر فرد در زندگی، در سالهای اولیه زندگی اش کاشته می شود؛
????زمانی که کودک شروع می کند به مراوده با پدر، مادر، خواهر، برادر و دیگرانی که نه تنها خیال می کنند که می دانند چه چیزی برای خودشان صلاح است، بلکه گمان می کنند می دانند چه چیزی برای او خوب و صلاح است!!
☝️آنها اغلب از روی خیرخواهی تلاش می کنند به شکل های گوناگون کودک را وادار کنند کارهایی را انجام دهد و در مسیری حرکت کند که فکر می کنند برایش خوب است و آینده اش را تضمین می کند.
❎شاید مهمترین نماد این خیرخواهی غافلانه زور مدار، فشاری باشد که پدر و مادر به فرزند خود می آورند تا درس بخواند و در آینده برای «خودش» کسی شود.
بسیاری از ما این تجربه را داشته یا در اطرافیان خود دیده ایم که هر چه از سالهای تحصیل گذشته، تنها نتیجه این فشار و اجبار نسنجیده، افزایش مقاومت و لجاجت #کودک/ #نوجوان در مقابل خواست والدین و معلمان بوده است.
?در این معرکه، انرژی ای که قرار بوده کودک صرف
✔️خودآگاهی،
✔️شناخت استعدادهای خود و
✔️یافتن بهترین و مناسب ترین مسیر رشد و پیشرفتش کند،
برای
✖️مبارزه،
✖️مقابله،
✖️مجادله و
✖️کشمکش با والدین و بزرگترها یا در بهترین حالت برای پرداختن به دروسی شده که اکثراً نه به درد دنیا می خورند و نه آخرت به هدر رفته و در نهایت چیزی جز ذهنی فرسوده، خسته، بسته و انباشته از معلومات مجهول و کم کاربرد حاصل نشده است.
☝️زمانی که این فرد با مشکلات کوچک و بزرگ رفتاری و روان شناختی به جوانی و میانسالی می رسد.
روشن تر و عیان تر متوجه کمبودها و نقایص مسیر رشد و تحول روان شناختی خود شده و می فهمد که آنچه باید برای شاد و سالم زندگی کردن می آموخته نیاموخته و دستش برای مدیریت خود و روابطش با دیگران در این دنیای پر تلاطم و پیچیده خالی است.
?بنابراین:
?مراقب فشارهایی که به فرزندمان می آوریم باشیم...
معلوم نیست او برای آن چیزی که ما آن را خوب و درست می دانیم ساخته شده است.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
▫️️چه حد سخت گیر باشیم؟
والدین نباید در مورد تنبیه کودکشان خیلی سهل انگار یا خیلی خشن عمل کنند. هر دو عملکرد نتایج ناخوشایندی خواهد داشت. اگر کودکی بدون آنکه فرصت کافی برای تصمیم گیری داشته باشد، جواب منفی بشنود هرگز قادر نخواهد بود که برای خود تصمیم بگیرد یا نظر بدهد. بهترین راه برای مهار کودکی که بر سر مسئله ای پافشاری می کند، اجرای سه راه حل زیر است:
اول: آرام اما محکم و قاطع به فرزندتان بگویید که به رفتارش خاتمه دهد و دوست ندارید که این کار تکرار شود چون به هیچ وجه آن را نمی پذیرند.
دوم: اگر از کار خود دست برنداشت به کودکتان بگویید اگر به کارش ادامه دهد، تنبیه خواهد شد. اخطار و آگاهی دادن از مراحل مهمی بشمار می رود.
سوم: در آخرین مرحله اگر کودک به خواسته شما عمل نکرد باید تنبیه شود. اما بهتره در مورد چگونگی تنبیه هم اطلاعاتی کسب کنید که خود جای بحث دارد. کنترل همیشگی از سوی والدین شخصیت کودک را ضعیف می کند. از سوی دیگر اگر کودک به حال خود رها شود یا به ندرت از سوی والدینش راهنمایی شود و همیشه راه خودش را برود نتیجه آن کودکی خواهد بود غیرقابل کنترل، که حرف والدینش هیچ تاثیری بر او ندارد.
#روانشناسی_کودک
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
سلام قشنگا .....?
حال و احوالتون چطوره؟؟
بیاین ببینین چی میخام بگم.....
#مثبت_باش ?
وایستین جایی نرین??
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
788 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد