مثبت_باش ❣

788 عضو

#چالش
ترفندهای خونه داری تون رو بیاید بگید از تجربیات استفاده کنیم?

1401/10/08 10:53

?سیاست های زنان


❌لطفا پا توی کفش خانواده‌ها نکنید❌


?اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخ‌ترین لحظات زندگی مشترک‌تان باید به آن پایبند باشید، قانون «منع توهین» است.


?نه شما و نه شریک زندگی‌تان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده های هم توهین کنید و از بدگویی به خانواده به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید. 


?اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرف‌های ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری!»، مگر در همه روزهایی که شریک زندگی‌تان خوشایند‌ترین جملات را در مقابل‌تان به زبان می‌آورد به او یادآوری می‌کنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است؟؟


? پس به‌خاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمت‌ها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید.



???
#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:19

?سیاست های زنان



❌اصرار زیاد برای جلب #محبت همسرت نداشته باش

?مخصوصا زمانی كه وی #عصبانی است مراعات كنید

?گاهی حال روحی او برای ابرازمحبت به شما مناسب نیست و #اصرار شماباعث #مخالفت شدیدش میشود
???

#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:20

#نکته

هیچ‌کدام از آن‌هایی که همسرت را
با آن‌ها مقایسه می‌کنی،
هنوز با تو زندگی نکرده‌اند که نقاط
ضعفشان را هم ببینی...

از دور، همه در زندگی‌شان
قهرمانند!

اما نه؛
قهرمان واقعی کسی است که با
خوشی و ناخوشی،
عاشقانه در کنارت زندگی می‌کند


#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:26

#ایده #آشتی

این متن تلنگری است تا قدر
یک دیگر رو بیشتر بدانید ?

مهم نیست کی مقصر است?
باور کن مهم این است که
یادمان باشد عمرمان کوتاه است ?

در پایان زندگی خواهیم گفت:
کاش فقط چند لحظه بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و همه ی ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم

پس نازنین بیا آشتی کنیم با مهر ?

✍ قهرهاتون رو طولانی نکنید

#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:26

#نکته

❤️تا زمانی که دو نفر حرفی برای گفتن و گوشی برای شنیدن دارند،می‌شود به عمر ارتباط‌شان امید داشت

باهمسرتان خلوت و صحبت های دو نفری داشته باشید این کار برای ایجاد صمیمیت بسیار مهم است

#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:26

#نکته

⚠️اگرتوی جمع و حضور دیگران
راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید مبادا به هم توهین کنید.❌

?بهترین کار اینه که سکوت کنید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.

#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:26

#مادرانه

⚠️اگر یکبار دیگر این کار را انجام دهی دیگر دوستت نخواهم داشت....

کودک تقلا می کند که ببیند والدینش دقیقا چه چیزی از او می خواهند و امیال و آرزوهای درونی خودش را نادیده می گیرد. وقتی این اتفاق بیفتد او دیگر بچه نیست چون لازمه بچگی بیخیالی و سبکبالی است. این ذهنیت که همیشه خود را در رده دوم اهمیت قرار دهد به آسانی تا دوران نوجوانی هم همراه او می ماند.

#مثبت_باش ?

1401/10/08 13:27

قسمت 76

میان سرفه هایش می نالد و گریه می کند و فریاد می کشد.
پدر دستپاچه با جعبه داروهایش باز می گردد و اسپره را به دهانش نزدیک می کند و هرزگاهی مرا با غیظ دیدمی زند. چند پافی می زند و مادر پس از چند نفس عمیق آرام می شود. صورتش آنقدر قرمز و کبود شده است که پدرم از او می خودهد به درمانگاه بروند ولی قبول نمی کند. باز با خشم نگاهم می کند. و با صدای گرفته و بی قوّتش به من می توپد.
-تو غلط کردی دختره ی بی آبرو. تو بی جا کردی... تو ...
پدر که انگار متوجه خطای من می شود نگاه حسرت باری به من می کند و سر تکان می دهد و با حرص لب می زند.
-تو اشنباه زندگی من و مادرت بودی. لعنت بهت... لعنت بهت غزاله که نمی تونی بزرگ بشی. به متین می گی برای عروسی آماده بشه. بعد از عروسی مسولیت بدبختی ات خودتی. قلم پاهاتو می شکونم اگه روزی چمدون بسته به این خونه برگردی. قلم پاتو می شکونم غزاله‌...
مادر اشک میریزد و پدر او را مدارا می کند.با هر آه و ناله ی مادر پدر نگاهی غیظناک به من می کند و پوفی کلافه می کشد. مادر کارش را خوب بلد است، آنقدر خوب نقش بازی می کند که پدر را مطیع خود کرده است. لکه ی ننگ بی ابرو می شوم که خودم را در اتاق زندان می کنم‌. دیگر طاقت ملاقات کسی را ندارم. حتی پدر و مادر که برایشان تبدیل به لکه شرم شده ام.

یک هفته می گذرد. یک هفته با عذاب، با تلفن همراه خاموش. دوباره جسد می شوم. جسدی که برای ادامه حیاتش فقط نیاز به چند لقمه غذا و چند جرعه اب دارد. اتاق تاریک و تنهایی و آهنگ های غمناک را ترجیح می دهم به هر رابطه ی دیگر‌. برای داشتن متین به صد دروغ و توطئه متوسل شدم ولی او کجاست؟

صدای محمد، مرا از دنیای مردگی خود جدا می کند.
-سلام اهل خانه.... من اومدم...
صدای خنده و فریاد خوشحالی مادرم، لبخندی تلخ بر صورتم جا می گذارد. هنوز باورم نمی شود در قرن بیست و یکم اینگونه تبعیض جنسیت قائل باشند. هنوز درک بعضی از افهام برایم سخت است ولی ناچارم قبول کنم که محمد شاهرگ خانواده است و من تفاله ی بد بو و غیر قابل تحمل.
ولی آمدن محمد فقط برای مادر، قابل ستایش نبود. آمدنش به من روح دوباره داد. آمدنش مرا از دنیای مردگی بیرون اورد. آمدنش مرا زنده کرد... در رگ هایم خون دوباره جاری کرد‌.
از تخت برمی خیزم و در را بعد از یک هفته باز می کنم. نور چشمانم را می زند و یادم نمی آید بجز سرویس و غذا، ان هم اندک از اتاق خارج شده باشم. محمد نگاهش را از مادر می گیرد.
-سلام آبجی خوشگله من.
و آغوشش را برای جسم یخ زده ام‌ باز می کند.
حل می شوم در آغوشش و بوسه ایی به پیشانی ام‌می زند. مادر هنوز با اخم‌نگاهم می کند. مرت به خاطر کار نکرده

1401/10/08 23:38

ام نبخشیده است و به قول خودش کارم نابخشودنی و خلاف است.
نفسم را بلند فوت می کنم.
-آبجی کوچکه حالت خوبه؟
چشمانم را از مادر می گیرم.
-نه زیاد.
مادر صحبت را عوض می کند.
-محمدم بیا برات شربت خنک درست کنم. شربت آلبالو که عاشقشی...
محمد:
-چشم مامان. پس بی زحمت دو تا لیوان شربت خنک بیار تو اتاق غزاله. اون لیوان سفارشی خودم را حتما پر از شربتش کن.
مادر قربان صدقه اش می رود و ما به اتاق می رویم.
محمد با ورود به اتاق تعجب می کند.
-این پرده ی قهوه ایی را جمع کن. افسردگی می گیریا‌‌...
نمی داند که افسرده شده ام.
پرده را جمع می کند و بعد از مدتها نور را به اتاقم دعوت می کند.
نگاه به گلدان های پشت پنجره می اندازد.
-غزاله، گل هات که پژمرده شدن. پنجره را باز می کند و دستی به گل ها می کشد.
-چی شده دختر؟ تو خوبی آبجی کوچکه؟ اتاق تاریک، رنگ پریده، گل پژمرده، جسم تکیده؟ خوبی غزاله؟
بغضم می ترکد، ولی محکم جلوی گریه ام را می گیرد.اگر محمد آنقدر خوب نبود بعید بود با اینهمه تبعیض او را دوست داشته باشم.
دستش را به چانه ام می گیرد و سرم را بالا می گیرد.
-با متین بحث کردی؟

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 77
تلخند می زنم.
-قصه ی همیشگی‌. غصه ی همیشگی. زندگی ام تلخ شده محمد.
محمد در نگاهم عمیق می شود و با جدیت می گوید:
-مگه محمد مرده که زندگی ات تلخ بشه آبجی کوچکه.
پشتم گرم می شود‌ خدایا شکرت که محمد و عمه را دارم.
-حالا تعریف کن ببینم چی شده. هر مشکلی قابل حله بجز مرگ. من بهت قول می دم کمکت کنم غزاله...
لب باز می کنم و سر به زیر می شوم.
-مامان دست از سر من و متین بر نمی داره. همش اصرار داره که جدا بشیم.
چشمانم پر از اشک می شود و سرم را بالا می گیرم.
-ما همدیگه را دوست داریم. یک هفتست تلفن همراهمو خاموش کردم که دیگه نتونه ازم خبری بگیره‌ یه هفتست چشپ انتظارشم ولی اونقدر با هر رفتنم بایو جواب پس بدم که خسته شدم محمد‌...
خسته ام محمد. از خودم از مامان و بابا از زندگی ام‌.
لبخندی گرم روی لبانش می نشیند.
-خودم باهاش صحبت می کنم. تو نگران چیزی نباش، اون گوشی را هم روشن کن. خوب نیست یه دختر نامزدشو اینهمه منتظر بذاره. راستی چرا تو این یک هفته اینجا نیومد؟ یا به خونه زنگ نزد.
با انگشت اشک از گونه پاک می کنم.
-اخرین بار مامان گفت طلاق. بهش گفت طلاقمو ازش می گیره. اخه چطور بیاد؟
مادر با سینی شربت وارد می شود‌ و سینی را روی میز کنارمان قرار می دهد. لیوان سفارشی و بزرگ را جلوی محمد قرار می دهد و لیوان کوچکتر را برایم. محمد لبخندی می زند و لیوان سفارشی را به دستم می دهد.
-بخور آبجی کوچکه‌ بخور که رنگت بد پریده‌.
مادر اخمی می

1401/10/08 23:38

کند و با صدای ملایم می گوید:
-ناهار چی هوس کردی محمدم، بگو برات درست کنم.
محمد بدون وقفه می گوید:
-هوس کتلت های خوشمزتون را کردم. با سیب زمینی خلالی و سالاد شیرازی.
محمد حتی غذای مورد علاقه ام را خوب بلد بود.
شربتش را یک سره می نوشد و بلند می شود‌. چشمکی به من می زند و مادر را میان دستانش احاطه می کند.
-بریم یکم صحبت کنیم. وای که چقدر دلتنگتون بودم مامان‌.
از اتاق خارج می شود‌ با خیال راحت نفس عمیقی می کشم و شربت را می نوشم. وای که چقدر می چسبد و با خوشحالی تلفن همراه را روشن می کنم. نگاهی به پیام های دریافتی می اندازم. بیش از بیست پیام که تمام از متین بود. دانه دانه پیام ها را باز می کنم و چیزی به جز حسرت و دلتنگی و آه و ناله نبود. دلتنگ صدایش می شوم‌ لبخند زنان پیام ها را چند بار چک می کنم و چقدر گلایه کرده بود از خاموش بودن تلفن همراهم. زیباترین پیامش را چند بار مرور می کنم.
-کسی نمی تونه تو را ازم بگیره غزاله. یادته از اولش برای هم جنگیدیم؟
نفش عمیق می کشم و تنها کلمه ایی که تایپ می کنم واژه سلام است.
برایش ارسال می کنم و می دانم که عکس العمل جالبی دریافت می کنم.
چند ثانیه ایی که می گذرد تماس می گیرد و من تماس را پاسخ می دهم.
-الو غزاله...
-سلام.
سلام می کند.
-هیچ معلوم هست کجایی؟ تلفنت که خاموشه. گفتم شاید پدرت گوشیو ازت گرفته‌.
لبخندی می زنم. صدایش حس زندگی را به من می دهد.
-خودم خاموش کردم. متین وضع خوبی نداشتم. الان خیلی بهترم.
-اتفاقی افتاده؟
-نه...
-می تونم امروز ببینمت‌.
ناز می کنم.
-ازت دلگیرم.
-چرا؟
-مگه قرار نبود اون روز بری؟ چرا نرفتی؟ چرا اینطور با خانوادم صحبت کردی؟ ایکاش یکم منطقی تر پیش می رفتی متین.

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 78

نازم را می خرد.
-قبول دارم نفسم.‌ باور کن بخاطر خودت بود. تو زنمی، چرا خانوادت درک نمی کنند‌. حالا کی ببینمت؟ خیلی دلم برات تنگ شده.
کمی صبر می کنم. به اندازه منظومه شمسی دلتنگش بودم.
-خبرت می کنم‌ متین‌.
صدایش ضعیف می شود‌.
-از خر شیطون اومدن پایین؟
پدر و مادر را می گفت.
-کاری کردم که مجبور شدن پایین بیاند.
صدایش شگفت زده می شود.
-تو چکار کردی غزاله؟
لبخندی می زنم و تمام سلول های تنم را به ستایشش وادار می کنم.
-فقط باید عجله کنی،هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون.
محمد تقه ایی به در می زند و مجبور می شوم از متین خداحافظی کنم. دست به سینه جلوی در می ایستد و نگاه به تلفن در دستانم می اندازد.
-آبجی کوچکه بریم حیاط؟ گل های حیاط رو هم اب ندادی. اون گل خوشگلای متین هم حال خوبی ندارن...
بلند می شوم و با محمد به حیاط می رویم و با آبپاش

1401/10/08 23:38

مشغول آبیاری می شوم. پا به پای من قدم می زند و حرکاتم را برانداز می کند.
-با مامان صحبت کردم.
جاومی خورم و باز شرم و حیای دخترانه ام سراغم می اید. سر به چمن زیر پا می دوزم.
-می دونم گاهی صحبت های مامان پر از اغراقه. سعی کردم حرف هایی را که باوعقل و منطق جور در میادو باور کنم.
-غزاله...
-جانم.
-بقیه گلدونا را آب ندادی؟
مشغول می شوم.
-مامان دهن بینه غزاله. به خودش هم گفتم. اکثر تصمیم هاشو بر پایه زندگی دیگرون می سازه. اینکه متین جوابشون را بدون دلیل منطق داده کار جالبی نکرده. مامان سر بسته برام توضیح داد و من ازش خواستم کمتر سر به سرتون بذاره. امروزم برو پیشش، می دونم که چقدر دلتنگش شدی!
دماغم را محکم می کشد و با جیغ سرم را به عقب بر می گردانم. مادر ما را از پنحره آشپزخانه دید می زند و من از این همه کنترل به ستوه می آیم‌.
-ببین محمد، همش زیر ذره بین مامانم. کلافه شدم، فکر می کنه که بچم.
محمد روی تنه چوبی می نشیند.
-خب مادره بهش حق بده. اون نگرانته غزاله. یکم از واژه های بد دوری کن. بجای کنترل بگو نگران... اینطور زندگی بهتر می شه. تو متین رو با معیارهای خودت انتخاب کردی. معیارهایرخودتن که بهت می گن که خوشبختی یا نه. معیار اصلیت هم قلبت بود. من ممانعت های مامانو خوب یادمه. سخت گیری های مدر و واساطت عمه را. ولی ای کاش بجای شک و بدگمانی یکم به این فکر می کردی ، که اونقدر دوست دارن و نگران آیندتن که دلشون نمی خواد راحت به هر ازدواجی اعلام موافقت کنی.
معیارهای اونا فرق می کرد و می کنه. دلم نمی خواد از حرف های من اینو برداشت کنی که برای دل خودت زندگی نکنی و تابع و مطیعشون باشی. حرفشون به کرسی بشینه و بر خلاف نیل اونا حتی آب هم نخوری. غزاله دلم می خواد یکم واقع بین باشی‌. طوری رفتار کنی که درعین احترام به هر دو طرف بیشترین سودمندی را هم داشته باشه. حرفامو که خوب می فهمی؟
سر تکان می دهم. درست و دقیق نمی فهمیدم از چه می گوید.شاید فهمش برایم آسان بود ولی هضمش کار مشکل و طاقت فرسایی بود.
-غزاله؟
-جان
-امشب حتما با متین یه قرار بذار. حتما راضیش کن که رابطشو با مامان و بابا حفظ کنه. بلاخره حرف یک عمر زندگیه. نه چند ساعت و چند هفته.
سرم را به نشانه تایید تکان می دهم و با انگشت روی گلبرگ های شمعدانی را نوازش می کنم.


بعد از یک هفته دلتنگی خودم را برای زیباترین قرار آماده می کنم. لباس مناسبی می پدشم و آرایش زیبایی می کنم. همان طور که متین می پسندد.
پاکت‌چادر را درون کمد می گذارم و محکم و با اراده از اتاق خارج می شوم. دلم می خواهد خود واقعی ام باشم. همانگونه که متین می خواهد.
مادر نگاهی به من می

1401/10/08 23:38

اندازد و با اخم مشغول تماشای ادامه سریالش می شود و من با خداحافظی آرام از خانه خارج می شوم. ضربات قلبم محکم و قرص می تپد و به جریان رگ هاین را برای دیدار دوباره زندگی می بخشد.در را باز می کنم و او را از بین درختان سر به فلک کشیده ی کوجه نگاه می کنم. از دور دست تکان‌می دهم‌و با اشتیاق به طرفش می روم. از ماشین پیاده می شود و عطر تنش پخش فضا می شود‌ مرا مست و عاشق می کند. نفس عمیق می کشم و بعد از سلام و احوالپرسی سوار خودرو می شوم

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 79
نگاهم‌می کند و من‌ زیر چشمی او را دنبال می کنم.
-چقدر دلتنگت بودم.
آرام سر به طرفش می چرخانم.
-منم.
سکوت بینمان را فرا می گیرد. انگار قصد رفتن ندارد و حالا حالا ها از نگاه کردنم سیر نمی شود.
اشاره به داشبورد می کند.
-می شه بازش کنی؟
بدون سوال داشبورد را باز می کنم و هدیه کوچکی درونش می بینم‌. ان را بر می دارم و در حالی که خوشحالی چهره ی سرو و خشکم را خندان و خوشحال کرده است، سریع آن را باز می کنم. جعبه ی قهوه ایی رنگ را را از درون پاکت خارج می کنم و بعد از باز کردن جعبه ساعت زیبایی درونش حس خفته ام را بیدار می کند.
-این برای منه؟
سرش را تکان‌می دهد.
-قابلتو نداره خانومم. یه هدیه ی ناقابل.
نگاهش می کنم. نمی دانم چگونه از او تشکر کنم. ساعت را روی مچ دستم قرار می دهم.
-واقعا ممنونم ازت متین.
-به خاطر همه تلخ بودنم معذرت میخوام..ببخش منو نفسم.
نگاهم در چهره اش قفل می شود. حس خوشایندی تمام وجودم را فرا می گیرد. حسی که اعماق وجودم را به لرزش واومی دارد و علایم حیاتی ام بیشتر از قبل می شود‌.
-بریم؟
ساعت را می بندم و با لبخندی عمق گرفته لب میزنم..
-بریم.

کلید را داخل قفل می چرخاند و وارد آپارتمان می شویم. مثل همیشه وضع نامرتب خانه و حساسیت متین من را به خنده وا می دارد.
-بس کن متین. تا کی باید بهشون یاد آوری کنی که هر چیزی جای خاص خودشو داره. مطمئن باش مینا تو همچین خانواده ای بزرگ شده.
راستی کجاند؟
به اشپزخانه می رود و دستگاه قهوه ساز را داخل برق می گذارد.
-مهمونی شبانه‌ مثل همیشه تا یک و دو هم برنمی گردند‌.
لباس های ریخته ی روی مبل را کنار می گذارم و گوشه ایی می نشینم.
-متین‌‌.
از داخل کابینت پاکت قهوه را پیدا می کند و به من‌نگاه می کند.
-جانم؟
-می شه یه خواهشی ازت کنم؟
فنجان ها را آماده می کند‌.
-تو جون بخواه.
انگشتانم را درون هم حلقه می کنم و به سختی خواسته ام را بر زبان می آورم.
-می شه بریم خونه مامان. خواهش می کنم، دلم می خواد به تمام کینه ها و کدورت ها پایان بدیم. من رگ خواب پدر و مادرم دستمه. باور کن همه چی با معذرت

1401/10/08 23:38

خواهی تموم میشه‌. وقتی عروسی کنیم همه چی تموم می شه...
نفس عمیق می کشم و به چهره اش زل می زنم.
-یعنی می گی مقصر منم غزاله؟
سرم را تکان می دهم.
-نه من همچین حرفی نزدم. فقط دلم می خواهد به عنوان کوچکتر پا پیش بذاریم. همین...
ظرف شکلات را داخل سینی قرار می دهد و فنجان های پر از قهوه را کنارش می چیند و با سینی کنارم می اید.
-خیلی خب، هر چی تو بگی‌. گرچه دل خوشی از مامان ندارم ولی خاطرت خیلی برام مهمه‌.
با خوشحالی به سمتش می روم و گونه اش را از دور نشانه می گیرم. مهر داغ و گرم لبهایم را روی گونه اش می گذارم و با دست هایم محکم به آغوشش می کشم.
دستش را به کمرم‌می گیرد و او بیشتر مرا به خود فشار می دهد. انقدر غرق در آغوشش می شوم‌ که هیچ خلا و جدایی بین ما نمی ماند و بهتر است بگویم‌می شویم‌ یک روح در دوجسم.

اگر دریای دل آبی است
تویی فانوس زیبایش
اگر آیینه یک دنیاست!
تویی معنای دنیایش.

تو یعنی یک شقایق را
به یک پروانه بخشیدن
تو یعنی از سحر تا شب
به زیبایی درخشیدن

تو یعنی یک کبوتر را
ز تنهایی رها کردن
خدای آسمان ها را
به آرامی صدا کردن

تو یعنی چتری از احساس
برای قلب بارانی
تو یعنی در زمستان ها
به فکر پونه افتادن

اگر یک آسمان دل را
به قصد عشق بر دارم...
میان عشق و زیبایی ترا من دوست دارم...

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

قسمت 80

بوسه ایی به پیشانی ام‌می زند و مرا به مرز جنون می رساند. نفس عمیق می کشم و خودم را از آغوشش کنار می کشم.
صندلی چوبی را برایم کنار کانتر می گذارد.
-بشین غزاله.
سینی قهوه را روی کانتر کنارم قرار می دهد و ابرو بالا می اندازد.
-اینم یه اسپرسوی تک کنار همسر ناب.
فنجان را برمی دارم و جمله را کامل می کنم.
-به همراه یک زندگی آرام... متین من عاشق آرامشم‌.
روی صندلی می نشیند و بی ریا جواب می دهد.
-ولی من عاشق غزالم.
زیر خنده می زنم و قهوه را ارام می نوشم.
نگاه به ساعت می اندازم و سپس نگاهم به سمت اجاق می رود.
-فکر کنم خبری از شام نیست‌؟
پوزخندی می زند...
-دلت خوشه. چند ساله فقط غذای بیرون شده خوراکم.
با تعجب نگاهش می کنم.
-چیه؟
-تعجبم از اینه که چطور سالم موندی.
از جایم برمی خیزم و بخچال را باز می کنم و جز سوسیس و میوه ی فصل و جعبه شیرینی و پنیر و دلستر چیزی پیدا نمی کنم.
-قیافه ی یخچالتون هم جالبه. ببینم این مینا پس برای چی با پدرت ازدواج سفید کردند؟
سیگارش را روشن‌می کند و رد چشمانم را به سمتش می برد.
-متین سیگار؟
پوکی به سیگار می زند.
-تفریحیه... گاهی که خیلی خوشحالم و گاهی که خیلی ناراحتم.
به سمتش می روم و نگاه به سیگار می کنم.
-الان ناراحتی؟
-با انگشت سبابه اش اشاره به من می

1401/10/08 23:38

کند.
-ناراحت...
لبخندی تلخ می زنم و به سمت یخچال می روم و از قسمت فریز گوشت و سبزی برمی دارم.
-تعجبم از اینه که چرا با وجود اینکه آشپزی در کار نیست سبزی و گوشت و یه سری چیزای دیگه هست؟
-گاهی پدرم دست به آشپزی می زنه. البته بگم دست پختش اونقدر بده که قابلمه با کل غذا یه راست میره تو سطل آشغال.
اجاق گاز را روشن می کنم و از داخل کابینت ظرف مناسب پیدا می کنم.
-خب چرا می پزه. حیف مادرت، ای کاش می فهمیدم مینا چی داره که مادرت نداره؟

-از جایش برمی خیزد و به سمتم می آید. و نگاه به من‌می اندازد. بوی دود غلیظ حلقم را ازار می دهد و سرفه می کنم.
-مامانم یک‌ دنیا بود. پدرم ارزش اون‌ دنیا را نداشت.
در چشمانش عمیق می شوم و ته مانده سیگارش را از دستش می گیرم.
-بسه متین. یادت باشه خانوادم از دود و دم خوششون نمیاد. اینو می گم که حواست باشه یه وقت دوباره.
دستش را در موهایم مواجم فرو می کند.
-چشم عشقم. دیگه نبینم بپرسی که از داشتنت ناراحتن یا خوشحال... تو عشق منی نفسم.

در ظرف را می بندم و نگاه به ساعت می اندازم و با لبخند عمیقم می گویم:
-چشم.
سبزی را باید یک ساعتی تفت بدم‌. ولی لباسام بو می گیره متین، مجبورم بعد یه دوش بگیرم.
چشمانش برقی می زند.
-عیبی نداره. با هم یه دوش می گیریم.
اخمی می کنم‌ و دست به سینه می شوم.
-نخیر... تا من دوش می گیرم شما برنجو می ریزید تو پلوپز. چون من به پلوپزتون آشنا نیستم.
دستش را روی پیرهنش می کشم و با ترس ادامه می دهم.
-متین از امروز دلم می خواد خودم باشم. قدم اولم‌ برداشتم. تو کمکم می کنی؟
سرش را به نشانه رضایت تکان می دهد.
-تو جون بخواه...
تن یخ زده ام را زیر اب دوش گرم‌می گیرم و آنقدر نیازمند چنین آبتنی هستم که چند دقیقه بدون حرکت در جایم می ایستم.

در حمام زده می شود و من بدون باز کردن در جواب می دهم.
-عشقم برات حوله اوردم‌.
آب را قطع می کنم و لای در را کمی باز می کنم.
-ممنون...

حوله گلبهی را از دستش می گیرم. نگاهی به تن پوش خوش رنگ می اندازم و به تن‌ می کنم که کمی لای در بیشتر باز می شود.
-پشت در می ایستم و حق به جانب می گویم:
-بازم شیطنت؟
بند حوله را می بندم که سرش را داخل حمام می کند و از میان بخار حجیم چشمانش را به من می دوزد.
-مث اینکه دیر رسیدم.
اخم تصنعی می کنم و چقدر برایم این ناز و نیازها زیباست.
-بله متاسفانه...
بجز سر تنش را نیز وارد حمام می کند و در را می بندد.
-اتفاقا الان...
قدمی به سمتم برمی دارد و با نگرانی نگاهش می کنم.
-متین!
-جووون.
جانم را تازه می کند.
-می شه بریم بیرون؟
محکم و قاطعانه می گوید:
-نخیر...

نویسنده : ملودی

ادامه دارد...

1401/10/08 23:39

?سلام و درود به جمعه 9 دی خوش‌آمدید
?امیدوارم امروزتون پر از زیبایی و امیـد
?و دلتون سرشار از مهر و شور زندگی باشه
?امیدوارم روزتون از زیباترین و قشنگترین
?لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه
?تقدیم با بهترین آرزوها
? آدینه‌ی خوبی داشته باشید


═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش ?

1401/10/09 09:33

#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?

من قوی هستم ? من می‌توانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیم‌گیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?

1401/10/09 09:33

? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?

? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????‍♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???

#مثبت_باش ?

1401/10/09 09:33

#دقایقی_برای_یادگیری

قانون رفاه
یکى از پیام‌هاى مهم کتب مقدس به نوع بشر، به این حقیقت اشاره دارد که پروردگار متعال همواره یاور آدمى است و انسان قادر مى‌باشد از طریق «گفتار» خود آنچه را که طبق مشیت الهى از آن اوست، کسب کند. اما به هر حال، تنها با ایمانى راسخ به قدرت این «گفتار» مى‌توان از گنجینه‌ى یادشده بهره‌مند گردید.

یکى از پیامبران خدا چنین گفته است: «هیچ کدام از گفته‌هایم هدر نخواهد رفت بلکه به همان جایى بازمى‌گردد که از آن زاده شده است.» اینک مى‌دانیم که گفتار و پندارمان از نیروى زیادى برخوردارند
به‌طورى که حتى مى‌توانند به جسم و زندگى ما نیز شکل بدهند.

زنى افسرده نزد من آمد و گفت که باید تا پانزدهم همان ماه مبلغ سه هزار دلار به حساب خود واریز کند وگرنه تحت تعقیب قانونى قرار خواهد گرفت و از آنجایى که توانایى تهیه‌ى آن مبلغ را نداشت، بسیار افسرده بود.
به وى گفتم: «خداوند یار و یاور انسان است و به هر نیازى، لبیک مى‌گوید.» پس گفتار صحیح و لازم را بر زبان جارى کردم و پیشاپیش شکر خدا را به جاى آوردم که پول لازم را در زمان مناسب و به طریق شایسته به دست آن زن مى‌رساند و به او گفتم که باید به خداوند
ایمانى راسخ داشته باشد و طورى رفتار کند که این ایمان را نشان دهد. روز موعود فرارسید، اما از پول خبرى نشد.

آن زن به من تلفن کرد و از من پرسید چه باید بکنم؟

به او گفتم: «امروز آخر هفته است و تا پس‌فردا کسى کارى به تو نخواهد داشت. باید به صورتى رفتار کنى که حس ثروتمند بودن به تو دست بدهد. تنها با نمایش ایمانى قوى مى‌توانى مبلغ لازم را به دست آورى.» وى از من درخواست کرد که ناهار را با او صرف کنم تا قوت قلبى بگیرد. وقتى در رستوران به او پیوستم، گفتم: «زمان صرفه‌جویى نیست، غذایى گران‌قیمت سفارش بده و به گونه‌اى رفتار کن که گویى هم‌اکنون سه هزار دلار پول دارى.»

«اگر در هنگام دعا باور داشته باشید که به هر چه مى‌خواهید مى‌رسید، همانا آن را دریافت خواهید کرد.»

طورى رفتار کنید که گویى آنچه را مى‌خواهید در اختیار دارید. فرداى آن روز با من تماس گرفت و درخواست کرد تا تمام روز در کنارش باشم. به او گفتم: «نه، خداوند حامى توست و هرگز یارى او به تأخیر نخواهد افتاد.»

〰〰〰〰〰〰〰
#مثبت_باش ?

1401/10/09 09:34

#مثبت_باش ?

☑️ قدرت کلمات❤️


?✅ مهم ترین و ارزشمند ترین سرمایه بشر، کلام اوست!

?انسان با کلامش می تواند همه چیز را بدست بیاورد.
ما برای ارائه شخصیت،ایده ها، محصولات ، تخصص و هر چیزی، نیاز به کلامی تاثیرگذار داریم تا دیگران را تحت تاثیر قرار دهیم.
جمله معرفی هست که می گوید؛
سخن تیری است که در کمان است، اگر شکار خوب می‌خواهی، باید درست هدف بگیری.
آری، با کلام تاثیرگذار، می توانی بر دل ها نفوذ کنی و دیگران را با خود همراه و همدل کنی.?❤️

1401/10/09 09:40

یه پروانه هیچوقت نمیتونه زیبایی که با خودش همراه داره رو ببینه...
چون هیچوقت نمیتونه به پشت برگرده و به طرح و نقشی که مثل یه بوم نقاشی براش کشیده شده توجه بکنه و ارزش خودشو بدونه...
خیلی از ما هم همینیم ؛
همیشه حس و چیزای منفی خودمون رو میگیم و هیچوقت به زیبایی که درونمون داریم توجه نمی‌کنیم
زیبایی که تو این دنیا ، از هرچیزی قشنگ تره و با وجودش میتونه تو دل خودمون و آدما جوونه بزنه و رشد کنه...
میتونه یه شبه مثل درخت لوبیای سحرآمیز امید و آرامش رو تو تک تک سلولامون پخش بکنه و ریشه بزنه....
پس سعی کن اون زیبایی درونتو پیدا کنی و با تمام وجودت بغلش کنی و حسش کنی چون اون موقعس که بهترین اتفاقا برات رقم میخوره?
میدونی ؛
به هرکسیم که رسیدی بهش یادآوری کن چه طرح و نقشایی با خودش همراه داره ..
بهش یادآوری کن که اونم مثل یه پروانه ست که از وجود زیبایی که درونش داره بی خبره و فقط کافیه یکی بهش این طرح و نقشارو نشون بده! :)?


خدای زیبایی ها بابت همه چیز ممنونم?


پروانه قشنگم?
#مثبت_باش ?

1401/10/09 09:40

‍ ویژگی های شخصیتی درونگرا:

✅1 ) علاقه مند به احساسات و افکار خودشان. نیاز به داشتن قلمرو شخصی. کم حرف، ساکت و متفکر.
.
✅2 ) دوستان زیادی ندارد. در ارتباط برقرار کردن با افراد جدید مشکل دارد. علاقه مند به سکوت و تمرکز. از دید و بازدید های غیر منتظره و ناگهانی بیزار است.
‌.
✅3 ) کارایی وی در تنهایی بیشتر است. بزرگترین وحشت وی آن است که در یک جمع شلوغ قرار گیرد. ترس از آنکه فردیت خود را از دست بدهد. از فعالیت های انفرادی انرژی می گیرد.
درصد عظیمی از نوابغ را درونگرایان تشکیل می دهند.
.
✅4 ) در بین انبوه مردم بودن آنها را خسته می کند. معمولا کمرو هستند. درکشان مشکل است. اهل ایده و عقاید نو می باشند.
.
✅5 ) شخصیتی متمایز در خلوت خود و در حضور دیگران دارند. مشتاق و احساساتی می باشند. معمولا احساساتشان را بیان نمی کنند. در جمع ناآشنا ساکت اما در جمع دوستان خود راحت می باشند. تمرکزشان قوی است. برای تصمیم گیری به زمان نیاز دارند. پیش از حرف زدن می اندیشند.
.
✅6 ) از در میان گذاشتن اطلاعات شخصی خود با دیگران ممانعت می کند. مایل به رویکرد آهسته اما دقیق می باشد. با مشاهده درس می آموزد (عبرت از دیگران) و پس از آموختن روش زندگی، زندگی خود را آغاز می کند.
.
✅7 ) 25 الی 40 درصد از جمعیت را تشکیل می دهند.
.

♻️#مثبت_باش ?

1401/10/09 09:41

چالش امروز فان طور???

?ﮐﺪﻭﻣﺸﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﯾﺪ 3 ﺑﺎﺭ ﺗﻨﺪ ﺑﮕﯿﺪ؟؟؟

1. ﭼﯿﭙﺲ ﭼﺴﺐ ﺳﺲ
2. ﻟﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻟﻮﻟﻪ
3. ﯾﻪ ﯾﻮﯾﻮﯼِ ﯾﻪ ﯾﻮﺭﻭﯾﯽ
4. ﺁﺏ ﻟﻴﻤﻮ ﺁﺏ ﺁﺑﻠﻴﻤﻮ ﺁﺏ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮ
5. ﺳﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮ ﺳﻪ کیسه ﺳﯿﺮ
6. ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ
7. ﺷﻴﺦ ﺷﻤﺲ ﺍﻟﺪﻳﻦ , ﺷﺨﺺ ﺷﺎﺧﺼﻲ ﺑﻮﺩ
8. ﺳﭙﺮ ﺟﻠﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻋﻘﺐ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯾﯽ
9. ﮐﺎﻧﺎﻝ ﮐﻮﻟﺮ ﺗﺎﻻﺭ ﺗﻮﻧﻞ
10. ﺭﻳﻠﻪ ﺭﻭ ﺭﻭﻟﻪ ﺭﻭﻟﻪ ﺭﻭ ﺭيله✋?


با همسرتون امروز انجام بدید کلی بخندید و شاد باشید??

#مثبت_باش ?

1401/10/09 09:43

گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه!
یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟
گفت: چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...!

? بابک زمانی


?زندگی رو زندگی کن عزیز جان تا حسرتی برات نمونه و افسوس نخوری !

#مثبت_باش ?

1401/10/09 12:20

قلب ها را از کینه پاک کنیم ...

روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند.

لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...

?#مثبت_باش ?

1401/10/09 12:20