791 عضو
قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
تو اگر بخواهی قلبم را فرش زیر پایت خواهم کرد...
اگر بخواهی تمام زمین و زمان را به هم خواهم ریخت به خاطر رسیدن به تو...
برای لمس دستانت...
برای گیسوان افشانت...
برای سیاهی شب چشمانت...
کافیست تو بخواهی
تو که بخواهی چون اسکندر تمام شهر را به خاطرت به آتش خواهم کشاند!
بودنت برای دل بی قرار من چون نوشدارویی است که بدون آن زنده نخواهم ماند!
تو بخواهی من عاشق ترین فرد روی زمین خواهم شد
روی مجنون و فرهاد را به خاطر تو کم خواهم کرد!
کافیست تو بخواهی...
تو بخواه، تا من عاشقی کنم...
با خستگی عرق های روی پیشانی ام را با دست پاک کردم و به خانه ی کوچکمان که قرار بود در آن ساکن شویم نگاه کردم.
مهناز هم بدتر از من روی یکی از مبل ها ولو شده بود و غرغر می کرد.
- تو روحت صلوات سلافه آخه نونمون نبود آبمون نبود دکتر شدنمون چی بود! تک و تنها اومدیم شهر غریب که چی بشه؟ اگه خونه بودیم الان غذامون و خورده بودیم خوابمونم کرده بودیم!
روی کاناپه مقابلش نشستم و پاهایم را دراز کردم و در حالی که کش و قوسی به بدن خسته ام می دادم، گفتم: چرا این قدر غر می زنی؟ خوبه که همه ی کارا رو من انجام دادم. موقعیت بهتر از این آخه؟ تو یه رشته ی خوب اونم تهران قبول شدیم مهناز. این موقعیت عالی رو باید از دست می دادیم؟
سری تکان داد.
خیلی خب حالا. به جای سخنرانی کردن پاشو یه چیزی درست کن. مردم از گشنگی.
کوسن را برداشتم و سمتش پرتاب کردم و با حرص گفتم: کارد بخوره به اون شیکمت که همیشه گشنته.
خنده ای کرد و نگاهی رضایت آمیز به خانه انداخت.
- ولی دم هر دومون گرم. چه خوب شده.
لب هایم به لبخندی ذوق زده کش آمد.
-آره، از این رو به اون رو شد!
از جا بلند شدم تا فکری به حال ناهار و
شکم گرسنه ی هر دویمان بکنم.
با اینکه همین امروز وسایل را چیده بودیم ولی بیشتر خریدها را انجام داده بودیم و تقریبا می شد گفت چیز دیگری لازم نداشتیم.
از داخل یخچال چند عدد گوجه برداشتم و در حال خورد کردن آن برای املت به فکر فرو رفتم. فقط سه روز بود که به اینجا آمده بودیم ولی دلم برای مامان عجیب تنگ شده بود. مامان زیادی زحمتکش و مهربانم که بخاطر من از جان و دلش مایه گذاشته بود. با آن وضع زندگیمان تمام تلاشش را کرده بود که درس بخوانم و موفق شوم و اکنون در یکی از دانشگاه های تهران در رشته ی مورد علاقه ام که برای قبولی در آن زحمت بسیار کشیده بودم، پذیرفته شده بودم.
ناهار و چرت دو ساعته ی ظهر حسابی سرحالم کرد.
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به اتاقم انداختم. تعدادی از وسایل و کتاب ها مانده بود که بچینم و عکس هایم را به دیوار بزنم. عادت
همیشگی ام بود که دیوار را پر از قاب عکس کنم مخصوصا عکس های خانواده ام که آن قدر بهشان وابسته بودم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت دوم
از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. سمت آشپزخانه قدم برداشتم تا میان وسایل برای زدن قاب عکس ها به دیوار میخی پیدا کنم.
در یکی از کابینت ها را باز کرده و مشغول گشتن شدم.
- دنبال چی می گردی؟
به سمت مهناز که این حرف را زده بود، برگشتم.
- یه میخی چیزی پیدا کنم که قاب عکسا رو بزنم به دیوار.
جلوتر آمد و مانند من مشغول گشتن شد.
- نیست.
هر چه گشتیم، چیزی پیدا نکردیم. به در و دیوار هم نگاه کردیم که شاید میخ اضافه ای رویش پیدا کنیم اما نبود.
بلند شدم و رو به مهناز کردم: بیا بریم تو حیاط رو بگردیم شاید پیدا کردیم.
سری تکان داد و بعد از جمع کردن وسایل با هم از زیرزمین بیرون آمدیم و وارد حیاط شدیم.
از میان درختان رد شدم و به آن سمت از حیاط که تاکنون ندیده بودم، رفتم تا شاید چیزی پیدا کنم.
نگاهم را دور تا دور حیاط به گردش درآوردم که نگاهم به دری خورد.
- مهناز اون در چیه؟
مسیر نگاهم را دنبال کرد و شانه ای بالا انداخت.
- نمی دونم. بیا بریم یه نگاه بهش بندازیم.
متفکر نگاهش کردم.
- بریم ببینیم چیزی پیدا می کنیم یا نه؟
سری تکان داد و مطیع پشت سرم راه افتاد. دستگیره ی در را پایین کشیدم، انگار انباری بود. فضا نیمه تاریک بود ولی خاک نشسته بر روی تمام وسایل مشخص بود.
آن قدر شلوغ بود که جایی برای سوزن انداختن هم نمانده بود.
پروژکتور گوشی ام را روشن کردم. نگاهم را بین آن همه لوازم کهنه و قدیمی که معلوم نبود برای چه نگاهشان داشته بودند چرخاندم. چشمم به جعبه ابزاری که زیر میز شکسته ی بزرگی قرار داشت افتاد.
به کمک مهناز جعبه ابزار را از آن زیر بیرون آوردم و درش را باز کردم و بعد از کمی گشتن، نگاهم به چند عدد میخ خیلی بزرگ افتاد و آن را برداشتم.
نگاهی با مهناز رد و بدل کردیم و خنده مان گرفت.
- به نظرت این میخ ها به درد می خوره؟
شانه ای بالا انداخت و با بی خیالی همیشگی اش گفت: چندتا قاب کوچیک می خوایم بزنیم سلافه! اینا میخ طویله ان!
با خنده اضافه کرد: البته جایی هم که ما زندگی می کنیم کم از طویله نداره. آخه کی تو این زیر زمین کوچیک و نمور زندگی می کنه!
«دیوانه» ای نثارش کردم و همان میخ ها را برداشتم و گفتم: همینم که پیدا کردیم خودش خیلیه. بیا بریم که کلی کار داریم. بعدشم ناشکری نکن با این وضعیت مالی بابامامان ما همینم پیدا کردیم خودش کلیه! حالا یه شیش ماه تحمل کن تا کارای خوابگاهمون درست شه.
خاک های روی لباسش را تکاند و خندید و میان خنده های پر شیطنتش جواب داد: نه که من لای پر قو بزرگ شدم عادت به زیرزمین نمور نداریم!
با خنده هایش خندیدم ولی دلم از وضعیت زندگی خانواده هایمان پر از غم شد.
رو بر
گرداندم و دور از چشمش آهی کشیدم و جعبه ابزار را زیر میز هل دادم.
تا برسیم به زیرزمین دیگر حرفی نزد، انگار خودش هم به تلخی شوخی اش پی برده بود...
صندلی را کنار دیوار گذاشتم و بالای آن رفتم و میخ و چکش را از مهناز گرفتم و روی دیوار گذاشتم و با چکش ضربه ای به آن زدم. در نهایت تعجب قسمتی از دیوار فرو رفت و حس کردم چیزی در آن سوی دیوار افتاد و صدای هولناکی بوجود آورد. نگاهم را از دیوار که قسمتی از آن اندازه ی یک گردو فرو رفته بود، گرفتم و به مهناز دادم. ضربه ام آن قدرها هم محکم نبود که چنین وضعی پیش بیاید.
مهناز هم تعجب کرده بود.
-وا! چرا این جوری شد؟
چکش و میخ را زمین گذاشتم. برایم عجیب بود که چرا این قدر دیوار پوک و ضعیف بود.
متفکر و کنجکاو از سوراخ آن سمت را نگاه کردم ولی جز تاریکی مطلق چیزی نبود.
با صدای مهناز سمتش سر چرخاندم.
-چه خبره اونور سوراخ؟
-چیزی نیست تاریکه تاریکه!
-بهتر! گفتم زدیم خونه ی مردم و داغون کردیم! بیا یه جوری درستش کنیم. اگه صاحبخونه بفهمه می دونی چه قدر ازمون خسارت می گیره؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت سوم
بی توجه به حرف هایش گفتم: احساس می کنم اون طرف دیوار یه جاییه. نمیشه که هیچی نباشه و فرو بره!
با آن چشم های گرد و قهوه ای اش چشم غره ای سمتم رفت.
- تو کلا به همه چی مشکوکی. جای این کاراگاه بازی ها بیا این گندی که زدیم رو جمع کن. لابد انباریه دیگه. آخه تو این زمونه کی تو زیر زمین زندگی می کنه، شک نکن یه زیر زمینه ک ازش ب عنوان انباری استفاده می کنن که تاریکه!
راست می گفت، خانه ی کناری امان از آن عمارت های اعیونی بود و مطمئنا از زیر زمینش اصلا استفاده نمی کردند!
باید اول به قول مهناز گندی که زده بودیم را یک طوری جمع می کردیم.
-مهناز بپر از تو باغچه یه سنگی چیزی بیار این سوراخو مسدود کنیم.
حرفم را گوش کرد و بی حرف سمت پله ها پا تند کرد و من باز هم چشمم را به دیوار چسباندم ببینم چیزی از آن سمت دیوار عایدم می شود یا نه!
چند لحظه بعد مهناز با تکه سنگی آمد.
-بیا درستش کن بریم یه دور تو شهر بزنیم چارتا میخ هم بخریم تا نزدیم با این میخا دیوار بین دو طویله رو برداریم!
چپ چپی نگاهش کردم و دست پیش بردم و تکه سنگ ر
ا از دستش گرفتم و سر جایش گذاشتم اما از سوراخ به آن سمت افتاد و باعث شد آن حفره بزرگتر شود. با نگرانی به مهناز نگاه کردم.
- ای وای مهناز بدتر شد.
مهناز هم در حالی که به آن نگاه می کرد، گفت: چیکار کنیم حالا؟
کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با مهناز است و این زیر زمین مناسب زندگی نیست!
پوفی کشیدم و ناچار نگاهم را در اتاق چرخاندم و با دیدن قفسه ی کتاب ها و لوازم تحریرمان رو به مهناز کردم.
- پاشو برو یکی از نقاشی هات رو بیار بچسبونیم به دیوار.
سریع سری تکان داد و با قدم های تند رفت و لحظه ای بعد با ورقه ی رنگ روغنی که رویش طرح صورت من را نقاشی کرده بود برگشت.
از دستش گرفتم و به شوخی گفتم: بین این همه نقاشی فقط عکس من اضافه بود و به درد استتار سوراخ دیوار می خورد!
خنده اش گرفت.
-گمشو دیوونه گفتم این قشنگه به دیوار باشه!
چشمکی زدم: باشه قبول.
مشتی آرام به کمرم کوبید.
-میخوای باور کن می خوای نکن!
نقاشی را با پونز به دیوار وصل کردم تا آن حفره را بپوشاند و همان حین جوابش را دادم.
-قبولت دارم کا!
با خنده به دیوار نگاه کردم.
-پت و مت کی بودیم ما؟!
خنده ای کرد و دستم را گرفت و از روی صندلی پایین پریدم.
بعد از جمع و جور کردن خانه و تمیز کردن خاک هایی که ریخته بود، لباس های بیرون را پوشیدیم و همراه یک دیگر از خانه بیرون زدیم که هم یک هوایی عوض کرده باشیم و هم چیزهای مورد نیازمان را تهیه کنیم.
در را پشت سرم بستم و خواستم چیزی بگویم که نگاهم به خانه ی کناری مان افتاد که ماشینی مدل
بالای مشکی رنگ از آن بیرون آمد.
چون شیشه های ماشین دودی بود، نتوانستم راننده را ببینم.
مهناز هم مثل من محو بزرگی خانه و ماشین شده بود و گفت: میگم سلافه این خونه بهش میاد همچین زیر زمینی داشته باشه؟
تا خواستم جوابش را بدهم، در سمت راننده باز شد و راننده که پسری جوان بود، پیاده شد و انگار که چیزی جا گذاشته باشد، با گام های سریع داخل خانه رفت.
جواب قبلی ام به کل از ذهنم پرید و به جایش گفتم: آره چرا که نه حتما این آقاهه هم توش زندگی می کنه!
مهناز متعجب نگاهم کرد و وقتی متوجه شوخی ام شد خنده ای کرد و مشتی به پهلویم زد و زهرماری نثارم کرد.
نگاهش را بین ماشین و در باز خانه چرخاند: عجب جاییه!
جلوتر رفت که صدایش کردم: کجا داری میری؟
بدون آن که جوابم را بدهد، دستم را گرفت و به دنبال خود کشاند.
در باز بود و کاملا می شد داخل را تماشا کرد. از دیدن حیاط به آن بزرگی و زیبایی دهانم باز ماند؛ حیاط که نه! دست کمی از باغ نداشت!
مشغول دید زدن داخل بودیم که با آمدن آن پسر و چشم در چشم شدنمان با هم، نگاهی با مهناز رد و بدل کردیم و دو پا داشتیم، دو پای دیگر هم قرض گرفتیم و با سرعت در حالی که به یاد چشم های مشکی و گرد شده ی آن پسر از خنده ریسه می رفتیم از آنجا دور شدیم.
از کوچه که بیرون زدیم، هر دو ایستادیم تا نفسی تازه کنیم. نفس نفس زنان به هم نگاه کردیم و دوباره شلیک خنده مان به هوا رفت.
- وای سلافه. خیلی بد شد دیدمون.
به زور خنده ام را جمع کردم.
- ولی خیلی باحال بود.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت چهارم
چشم غره ای رفت.
-میشه بگی کجاش دقیقا باحال بود؟! آبرومون رفت جلو پسره.
با بی خیالی همیشگی ام شانه ای بالا انداختم.
- ولی خودمونیم ها مهناز. پسره عجب جیگری بود.
ضربه ای به شانه ام زد و با حرص گفت: من چی میگم تو چی میگی. ببند اون نیشت رو!
خنده ی دیگری کردم که بالاخره مهناز هم اخم هایش باز شد و از خنده ی من، خنده اش گرفت.
در حال خنده بودیم که همان ماشین همسایه را دیدیم که به سرعت از کنارمان گذشت و دوباره شلیک خنده ی سرخوشمان بالا رفت.
همراه با یک دیگر خیابان ها را متر می کردیم، از بس راه رفته بودیم، پاهایم از درد گز گز می کرد.
اشاره ای به پارک نزدیک خیابان کردم و نالیدم: وای مهناز مردم از خستگی. بریم یه کم تو پارک بشینیم.
بی حرف سری تکان داد و جلوتر از من راه افتاد.
روی چمن ها نشستیم. پاهای خسته ام را دراز کردم و کفش های اسپورتم را در آوردم.
- آخ که چقدر خسته شدم ولی خیلی حال داد.
سری تکان داد و چیزی نگفت.
نگاهم را به بازی کردن بچهها و جیغ و خنده های سرخوش و هیجان زده شان دوختم و لبخندی بر لبم آمد.
عاشق بچهها بودم و دیدن خنده ها و بازی هایشان سر ذوقم می آورد.
در سکوت به آنها خیره بودم که صدای مهناز مرا به خودم آورد.
- چرا ساکتی؟
آهی کشیدم.
- می دونی به چی فکر می کردم؟
- به چی؟
- به اینکه چرا این قدر فاصله ها باید زیاد باشه. امروز کلی گشتیم و اون خونه های ویلایی و آپارتمان های شیک بالا شهر رو دیدیم. همین همسایه ی خودمون دیدی که تو چه خونه ای زندگی می کرد. البته اون دیگه خونه نبود، عمارت بود! ولی ما چی؟ تو یه زیرزمین کوچیک و نمور. خانواده هامون رو بگو! چرا باید این قدر اختلاف و فاصله بین ماها باشه؟ اونا مرفه بی درد و ما از هفت تا آسمون یه دونه ستاره هم نداریم. اصلا چرا باید سهم ما از این دنیا و این زندگی این همه بدبختی باشه...
مهناز هم سکوت کرده بود. یادم است هر گاه این چنین صحبت می کردم، می گفت که ناشکری نکن و بخاطر سلامتی مان خدا را شکر کن اما این دفعه انگار او هم از من به هم ریخته تر بود.
آخر این زندگی چه لذتی برای من داشت؟ وقتی به وضع خانه مان فکر می کردم و مادرم را که سن زیادی هم ندارد و آن گونه پیر و شکسته شده مقابل چشمانم می آمد، تمام غم دنیا روی دلم می نشست که نمی توانستم کاری برای وضع زندگیمان بکنم.
مادر همیشه می گفت درس بخوان تا به یک جایی برسی و همیشه هر چه پول از کار کردن در خانه های مردم و پای آن چرخ خیاطی، درمی آورد دور از چشم بابا برای مخارج تحصیل من نگه می داشت و چقدر بخاطر این که آن پول ها را به پدر برای تهیه ی مواد نمی داد، از او ناسزا می شنید و کتک می
خورد.
برادرم هم به خواستگاری دختر مورد علاقه اش رفته بود ولی بخاطر وضع مالی و زندگیمان، جواب رد شنیده بود.
از خواهرم که نگویم بهتر است!
خنده ی تلخی روی لبم آمد. خانوادگی یک تنه مرزهای بدبختی را جا به جا کرده بودیم و کلکسیون تمام مشکلات را داشتیم!
مهناز هم بالاخره از فکر و خیال بیرون آمد.
-بی خیال وضع ما همین بوده، تا آخرش هم همینه. دنیا اون قدر ارزش نداره که این جوری بخوایم براش غصه بخوریم.
با لحن شوخش ادامه داد: پس جمع کن این لب و لوچه ی آویزونت رو!
لبخندی روی لب هایم نشست. این اخلاق مهناز را دوست داشتم که همیشه پای تمام درد و دل هایم می نشست و با شوخی ها و همدردی کردنش، مرا از آن حال و روز بیرون می آورد. واقعا وجود چنین دوستی که از خواهر هم به من نزدیک تر بود، برای من موهبتی ارزشمند بود.
نگاهی به ساعت گوشی اش کرد و گفت: بریم دیگه دیروقته.
سری تکان دادم و کفش هایم را پا کردم.
مشغول قدم زدن بودیم که ناگهان ایستاد.
- چرا وایستادی؟
- یادته بچگی هامون چقدر مسابقه دو می ذاشتیم؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت پنجم
سری تکان دادم؛ اضافه کرد: امشب بدجور هوس اون روزها رو کردم.
سری تکان دادم و با چشمکی جوابش را دادم: پس بزن بریم!
خنده ی هیجان زده ای کرد و سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
هر دو مانند روزهای بچگی مان و فارغ از تمام مشکلات، می خندیدیم و شیطنت می کردیم.
کمی که پیش رفتیم، ایستادم و نفس زنان در حالی که خم شده بودم و دستهایم را به زانوهایم گرفته بودم، گفتم: وای... بسه مهناز.
نفس نفس زنان و خندان ایستاد.
با گوشه ی شالم خودم را باد زدم. با اینکه اواخر شهریور ماه بود، اما گرمی هوا هنوز سر جایش بود البته در مقابل گرمای بوشهر اصلا قابل قیاس نبود.
بقیه ی مسیر تا خانه را که مسافت زیادی هم نبود را با قدم های آرام طی کردیم.
ماشین اسپورت آلبالویی رنگی که صدای موسیقی بلند و خارجی اش کر کننده بود، با سرعت از کنارمان گذشت و جلوی خانه ی همان همسایه، متوقف شد.
مهناز با هیجان و لهجه اش گفت: وولک سلافه! ای کا رو ببین! با یه ماشین میره با یه ماشین دیگه برمی گرده.
نیشخند تلخی زدم و مانند خودش با همان لهجه جواب دادم: اینا دارن زندگی می کنن نه مو و تو.
نگاهم را از در بزرگ سفید رنگ که پشت سر پسر بسته شده بود، گرفتم و همراه با مهناز وارد خانه مان شدیم.
در حالی که مانتوام را از تن بیرون می کشیدم، گفتم: چه قدر خسته ام ولی خیلی خوش گذشت.
در حالی که لیوات آب را سر می کشید جواب داد: آره. با اینکه خیلی خسته شدیم ولی خوش گذشت.
شیطنت آمیز جواب دادم: بله دیگه. مگه میشه با من بود و خوش نگذشت؟!
صدای خنده اش بلند شد.
- وقت کردی دوتا دیگه نوشابه واسه خودت باز کن.
با خنده «چشم» بلندی گفتم و با خستگی روی زمین دراز کشیدم.
دست هایم را زیر سرم گذاشتم و به دیوار مقابلم که نقاشی خودم را به آن برای پوشاندن حفره زده بودیم، خیره شدم.
مهناز عاشق نقاشی و طراحی چهره بود و آن قدر طبیعی نقاشی مرا کشیده بود که گویی خود خودم بودم.
نقاشی مربوط به چند ماه پیش بود که برای درس خواندن کنکور به کتابخانه می رفتیم و بعد از اتمام درس خواندنمان این نقاشی را کشیده بود.
طره ای از موهای مشکی رنگم روی صورتم آمده بود و پوست سبزه ام با شال سفید رنگ روی موهایم تضاد جالبی به وجود آورده بود.
از جا بلند شدم و به سمت دیوار قدم برداشتم. دستم را روی نقاشی گذاشتم و از دیدن لبخندی که توی عکس بر لبم بود، لبخندی زدم.
با سر انگشتم همان قسمت از دیوار که در آن حفره ای ایجاد شده بود را لمس کردم.
چقدر کنجکاو بودم که علت پوک بودن دیوار را بدانم.
- چی کار می کنی؟ چرا زل زدی به عکس خودت؟!
بدون آن که نگاهم را از دیوار بگیرم، جواب دادم: برو اون گوشی منو
بیار.
با آمدن مهناز در کنارم نگاهم را از دیوار گرفتم و چراغ قوه ی گوشی ام را روشن کردم.
- ای بابا سلافه! بی خیال. اون طرف دیوار چی داره که این قدر کنجکاوی؟
کاغذ را برای آن که پاره نشود، به آرامی از دیوار جدا کردم و در همان حین جوابش را دادم: من بدجور به این خونه مشکوکم مهناز، حس ششمم میگه یه خبری اونور هست!
چراغ قوه را توی حفره انداختم و با چشمان ریز شده و با دقت به آن سوی دیوار چشم دوختم اما چیزی عایدم نشد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
?ان شاءالله امروز
? بهترین حال ممکن
? بهترین لحظه ها
? بهترین اتفاق ها
? بهترین خبرهاو
? بهترین زندگی رو
? داشته باشید
? روزتون زیبا و در پناه خدا
#مثبت_باش?
❣به خصوصیات خوبتان توجه کنید تا اعتماد به نفستان بالا برود..
عبارت #تاکیدی مناسب با اعتماد به نفس را روزانه تکرار کنید..
نفس عمیق بکش و بگو :
من قوی وشجاع هستم...
دوباره نفس عمیق بکش و بعد بگو
من با استعداد هستم....
عالیه حالا بعد از هر نفس عمیق متن های زیر رو هم در کمال آرامش تکرار کن :
من توانایی انجام هر کاری را دارم...
مناز تغییر خودم استقبال میکنم ...
مناندام زیبایی دارم...
من خط خوشی دارم ...
من اجتماعی وبا فرهنگ هستم ..
من غنی ودارا هستم..
#مثبت_باش ?
یکی از اشتباهات زوجین این است که زن یا شوهر درخواست های خود را بطور کلی و مبهم مطرح مینماید. و باعث ایجاد سوء تفاهم میشود.
??مثال 1: درخواست مبهم زن
زن به مرد میگوید: به من محبت بیشتری کن.
مرد هم پاسخ خواهد داد: چقدر دیگه بهت محبت کنم، تمام زندگیم که ریختم به پای شما......
??مثال 2: درخواست مبهم مرد
مرد به زن می گوید: من در خانه به آرامش بیشتری نیاز دارم. زن هم فوراً پاسخ می دهد: صبح تا شب که بیرون هستی، وقتی هم که می آیی میخواهی ما ساکت باشیم و هیچی نگیم.
✔️ روشن سازی درخواست
زن بجای آنکه به مرد بگوید: بیشتر به من توجه کن، بیشتر دوستم داشته باش و بیشتر به من محبت کن.
دقیقاً منظور خود را روشن سازی میکند.
✔️ مثلاً زن با تکنیک روشن سازی میگوید:
موقع خواب و موقع آمدن به خانه من را در آغوش بگیر.
روزی یک یا دو بار به من بگو دوستت دارم.
پس از شام به مدت تقریبی نیم ساعت با من صحبت بکن. .
وقتی در جمع دیگران و در مهمانی هستیم، سه تا چهار بار بیا کنارم بنشین و با من سه تا پنج دقیقه آرام حرف بزن تا همه بدانند که به من توجه میکنی.
??در تکنیک روشن سازی زن دقیقاً مشخص می کند که منظورش از بیشتر به من محبت کن چیست و سوء تفاهم ایجاد نمی شود و شانس بیشتری برای بهره مند شدن از وجود هم خواهند داشت.
#مثبت_باش ?
هر روز؛ به همدیگر لذت بدهید...‼️
#ازدواج، یعنی کاری کنید که طرفمقابلتان احساس خوبی پیدا کند و به صورت روزانه به او لذت بدهید؛ البته همانطور که خودش دوست دارد...
اگر همسرتان میگوید؛ از گل زنبق خوشش میآید، چون خودتان فکر میکنید گل رز بهتر و رمانتیکتر است، برای او رز نخرید.
یاد بگیرید همسرتان چطور دوست دارد به او لذت بدهید؛ چه محبت فیزیکی باشد، چه جملات محبتآمیز، چه هدیه دادن، کمک کردن و یا وقت گذراندن با او.
عادت کنید این کارها را به صورت روزانه برایش انجام دهید. مطمئن باشید از لذت دادن، بیشتر از لذت گرفتن، لذت خواهید برد.
?#مثبت_باش ?
اگر میخواهید تندرست بمانید:
1. احساساتتان را بیان کنید
هیجانات و احساساتی که سرکوب یا پنهان شده باشند به بیماریهایی نظیر ورم معده، زخم معده، کمر درد و درد ستون فقرات منجر میشوند.
سرکوبی احساسات به مرور زمان حتی میتواند به سرطان هم بیانجامد. در آن زمان است که ما به سراغ یک محرم میرویم و رازها و خطاهای خود را با او در میان میگذاریم! گفتگو، صحبت کردن، کلمات وسیله درمانی قدرتمندی هستند.
2. تصمیمگیری کنید
افراد دو دل و مردد دچار دلهره و اضطراب هستند. دو دلی و بیتصمیمی باعث میشود که مشکلات و نگرانیها روی هم انباشته شوند. تاریخ انسان بر اساس تصمیمگیریها ساخته شده است. تصمیمگیری دقیقاً به معنی چشمپوشی آگاهانه از بعضی مزایا و ارزشها برای به دست آوردن بعضی دیگر است.
افراد مردد در معرض بیماریهای معدی، دردهای عصبی و مشکلات پوستی قرار دارند.
3.به دنبال راه حلها باشید
افراد منفی، مشکلات را بزرگ میکنند و راه حلها را نمییابند. آنها غم و غصه، شایعه و بدبینی را ترجیح میدهند. روشن کردن یک کبریت بهتر از تاسف خوردن از تاریکی است. زنبور، موجود کوچکی است اما یکی از شیرینترین چیزهای جهان را تولید میکند. ما همانی هستیم که میاندیشیم. افکار منفی باعث تولید انرژی منفی میشوند که آنها نیز به نوبه خود تبدیل به بیماری میگردند.
4. در زندگی اهل تظاهر نباشید
کسی که واقعیت را پنهان نگاه میدارد، تظاهر میکند و همیشه میخواهد راحت و خوب و کامل به نظر دیگران برسد، در واقع بار سنگینی را بر دوش خود قرار میدهد. مثل یک مجسمه برنزی با پایههای گِلی. هیچ چیز برای سلامتی بدتر از نقاب به چهره داشتن و زندگی کردن با تظاهر نیست. این گونه افراد زرق و برق زیاد و ریشه و مایه اندکی دارند و مقصد آنها داروخانه، بیمارستان و درد است.
5. واقعیتها را بپذیرید
سرباز زدن از پذیرش واقعیتها و عدم اتکاء به نفس، ما را از خودمان بیگانه میسازد. هسته اصلی یک زندگی سالم، یکی بودن و رو راست بودن با خود است. کسانی که این را نمیپذیرند، حسود، مقلد، مخرب و رقابت طلب میشوند. پذیرفتن انتقادها، کاری عاقلانه و ابزار درمانی خوبی است.
6. اعتماد کنید
کسانی که به دیگران اعتماد ندارند نمیتوانند ارتباط خوبی با دیگران برقرار کنند و نمیتوانند رابطه پایدار و عمیقی با دیگران به وجودآورند!
? #هنر_تندرست_ماندن
✍? #دکتر_دراتسیو_وارلا
? #مثبت_باش ?
لطفا بعد از دعوا قهر نکنید
این خوب است که بعد از دعوا مدتی در سکوت و آرامش باشید اما نادیده گرفتن همسرتان و قهر کردن فقط آزردگی و خشم را بیشتر و او احساس می کند می خواهید تنبیه اش کنید. قهر کردن یا نادیده گرفتن طرف مقابل نوعی سوء استفاده عاطفی است که بی احترامی، خوار و خفیف کردن و دغل کاری نیز محسوب می شود.
شما می توانید به خودتان فرصتی بدهید تا آرامش و خونسردی تان را به دست بیاورید اما همزمان می توانید با همسرتان با احترام و نیکی نیز رفتار کنید. به او توضیح دهید که به زمانی برای آرام شدن نیاز دارید تا بتوانید منطقی تر فکر و گفت و گو کنید.
? #مثبت_باش ?
هیچ مردی عادت ندارد چیزی را که می خواهد به زبان بیاورد اما می توانیم به شما اطمینان دهیم که بیشتر مردها نیاز دارند و از شما می خواهند که موارد زیر را به آن ها تقدیم کنید:
دوستت دارم، به تو احتیاج دارم، می خوامت و… این ها عواطف و نیازهایی هستند که مردها به زبان می آورند. اما سوال این جاست که در واقع از طرف مقابلشان چه می خواهند؟ مردها در این باره چیزی به زبان نمی آورند، درباره آن چیزی نمی نویسند یا حتی بین خودشان هم در رابطه با آن کوچکترین صحبتی نمی کنند
دنیا می تواند بسیار بی رحم و مجازات کننده باشد. کار آنها سخت است و همکارانشان روحیه بیش از اندازه رقابتی دارند. آنها با قضاوت های زیادی از جانب کسانی که در جامعه با آن ها در ارتباط هستند دست و پنجه نرم می کنند. قضاوت نکردن، بخشش و درک از جانب زنی که دوستش دارند می تواند تاثیر زیادی داشته باشد!
? #مثبت_باش ?
#حکایت ✏️
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
#پی_نوشت : ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند.
#مثبت_باش?
عادتهائى كه معجزه میکند??
با ملايمت = سخن بگوئيد،
عــمــيـــق = نفس بكشيد،
شــــــيــك = لباس بپوشيد،
صـبـورانه = كار كنيد.
نـجـيـبـانه = رفتار كنيد،
هــمـــواره = پس انداز كنيد،
عــاقــلانـه = بخوريد،
كــــافـــى = بخوابيد،
بى باكانه = عمل كنيد،
خـلاقـانـه = بينديشيد،
صـادقانه = عشق بورزید،
هوشمندانه = خرج كنيد،
خوشبختی ♥️
یک سفر است، نه یک مقصد.
هیچ زمانی بهتر از همین
لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید??
#مثبت_باش?
❌چگونه بعد از افشای خیانت، رابطهٔ زناشوییمان را بازسازی کنیم؟!!!
➣ بعد از افشای خیانت، نگرانیها و تردیدهای زیادی به سراغ همسران دربارهٔ حفظ ازدواج یا طلاق میآید.
➣ حال اگر همسری آسیبدیده از خیانت، تصمیم به ادامهٔ زندگی گرفت و خواست رابطه زناشویی را بعد از خیانت از نو بسازد، راهکارهای زیر به او کمک میکنند:
■ شروع دوبارهٔ رابطهٔ جنسی
■ گفتوگو دربارهٔ اتفاق پیشآمده
■ بازنگری در وقایع سرنوشتساز زندگی
■ بازنگری در «خود» و تعارضات شخصی
■ برگرداندن اعتماد توسط همسر پیمان شکن
■ بازنگری در ازدواج و بررسی نقاط ضعف رابطه
#مثبت_باش ?
افراد وابسته:
ابتکار عمل ندارن
تک بعدی زندگی میکنن
منتظرن بقیه براشون تصمیم بگیرن
منتظرن کسی بیاد خوشحالشون کنه
همیشه شاکی هستن
خودشونو مقصر میدونن
خودشونو مسئول احساسات دیگران و دیگرانو مسئول احساس خودشون میدونن
سریع نظرشونو تغییر میدن و پای حرفشون واینمیستن
و همه ی این ویژگی ها باعث میشه که بی حوصله کم طاقت عجول و بی انرژی باشن
? #مثبت_باش ?
دلبری از همسر، با رفتار لوند زنانه
▫️لوند بودن زنان را چندین برابر زیباتر و ارزشمندتر جلوه خواهد داد، سعی کنید خصوصیات مردانه را از خود دور کنید.
▫️هرگز با صدای بلند نخندید، بلند حرف نزنید و زیاد هم صحبت نکنید، بین جملاتتان مکث کنید و فاصلههای چند ثانیهای بگذارید.
▫️موقع راهرفتن روی قدمهایتان تمرکز کنید تا هم اندازه، کوتاه و مستقیم باشند، این کار برای تناسب اندام هم مفید است.
▫️ناخنهایتان را مرتب و تمیز نگه دارید و یک انگشتر ظریف هم حتما داشته باشید.
▫️گاهی کمی لوس باشید، مثلا اگه ناخنتان شکست، ابراز ناراحتی کنید، البته حدش را حفظ کنید تا برای همسرتان آزاردهنده نباشد.
▫️در موارد معدودی میتوانید مثل بچهها رفتار کنید. مثلا درقبال دریافت کادو از همسر جیغ بکشید، یا وقتی اشتباهی کردید، بچگانه حرف بزنید اما باز هم حدش را حفظ کنید!
▫️با موها یا گردنبندتان بازی کنید و زیرلب آوازی زمزمه کنید.
▫️همیشه تمیز باشید و کمی آرایش داشته باشید، تمیزی و زیبایی، ناخوآگاه به شما حس لطافت و زنانگی میدهد.
? #مثبت_باش ?
#ایده
? لیست هدیه و کادو برای اقایون
??????????
#هدیه #کادو
ساعت. عینک. دستبند چرم. انگشتر نقره . جاکلیدی چرم.
مو زن بینی. اتو مو. ریش تراش. کیف پول چرم. کیف مدارک چرم. کمربند چرم.
ادکلن. اسپری.لوازم بهداشتی مردونه مثلا یه سبد پراز( مام و کرم دست وصورت وماسک و لوسیون بدن وژل شستشوی آقایان)
تقویم وسررسید سال جدید.
لباس(شلوارک ورکابی های ست خونگی)اگه باشگاه میرن لباسای اسپرت ورزشی. یا راکت تنیس یا بدمینتون یا لوازم وورزشی های موردعلاقشون. مثل توپ فوتبال یا والیبال خوشگل.
لوازم کوهنوردی.
خرید لوازم پزشکی و ورزشی مانند ماساژور یا دوچرخه ثابت یا اسکی فضایی و …،بالش گردنی مخصوص ماشین.
دستگاه واکس زن برقی.
کفش.دستکش. شال وکلاه.دنپایی روفرشی.دنپایی لا انگشتی مسافرتی.
ست کراوات.چتر.خودکار. خودنویس روان نویس.
ظرف غذا. فنجان های فانتزی. تندیس ماه تولد.نقاشی چهره.
آباژور چهره خودتون وهمسرتون.
لوازم تزئیناتی برای ماشین مثل آویز.
یا جا موبایلی مخصوص ماشین.
بلوتوث اسپیکر یا اسپیکر قابل حمل.فلش مموری.یخچال ماشین.
بلیط کنسرت خواننده مورد علاقه یا آلبوم آهنگ های خواننده مورد علاقه
گیتار.تار.سنتور.یا هروسیله موسیقی که همسرتون دوست داره میتونین بدین اسم خودتونم روش حکاکی کنن.
گوشی.قاب گوشی. فرستادن گل به محل کارشون.
ازخودتون فیلم بگیرین براش برقصین وهنرنمایی کنین وروی سی دی رایت کنین وبه همسرتون هدیه بدین.
کتاب ورمان وشعر از نویسنده مورد علاقه همسرتون.
عصا ، عینک ،تسبیح، جانماز ،کلاه ، رادیوی کوچک ، کفش ، لباس ، لوازم کشاورزی ،
قرآن ، ساعت، مهر نشانگر رکعت ، پایه ی مهر واسه خم نشدن روی مهر ، پماد ، ریش تراش ، عطر ، کت و شلوار، گل و گلدان ،گوشی موبایل
???????????
روز مرد با لازمتون میشه??
═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥↬#مثبت_باش ?
قسمت ششم
با صدای مهناز نگاهم را از سوراخ گرفتم.
- جای اینکه زل بزنی به خونه ی مردم و فضولی کنی بیا بریم نقاشی ها رو بکشیم. کلی کار رو دستمون مونده، وقت هم نداریم.
سری تکان دادم و نقاشی خودم را روی زمین گذاشتم.
- چرا عکس رو نمی چسبونی به دیوار؟
دوباره نگاه خیره ام را به سوراخ دیوار دادم.
-نه. بذار عکس رو برداریم ببینیم کی اینجا روشن میشه یا اینکه می تونیم رفت و آمدی ببینیم یا نه.
- از دست این فضولی های تو!
به دنبال این حرف سمت میز تحریرمان رفت و همراه با چند عدد کاغذ روغنی و مداد طراحی و سایر وسایل نقاشی بازگشت و آن ها را روی زمین پخش کرد.
کنارش نشستم و از عکسی که توی گوشی اش برایش فرستاده بودند، شروع به طراحی کردم.
یکی دو سالی می شد که من و مهناز به طور حرفه ای کار پرتره را انجام می دادیم و با استفاده از کانالمان در شبکه های مجازی توانسته بودیم مخاطبانی را هم جذب کنیم که به ما سفارش طراحی چهره می دادند و ما هم از این طریق درآمدی حاصل می کردیم.
مدام نگاهم از کاغذ به آن سوراخ می چرخاندم که شاید آن همه تاریکی روشن شود و یا حتی کسی از آنجا عبور کند و بدانیم که اصلا کسی آن جا زندگی می کند یا نه.
تا نیمه های شب روی طراحی ها کار کردیم و نگاه خیره ام همچنان به دیوار بود اما خبری نبود.
آن قدر حواسم پرت آن طرف دیوار بود که مهناز را کلافه کرده بودم و صدایش درآمده بود.
با کلافگی به خاطر آن که چیزی از آن سوی دیوار دستگیرم نشده بود، رخت خواب ها را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم.
نگاهی به چهره ی غرق در خواب مهناز انداختم و به آن سوراخ خیره شدم.
کنجکاو بودم که بدانم چرا این دیوار این چنین سست بوده که با ضربه ی من که چندان محکم هم نبود، آن طور فرو رفت.
یعنی آن سوی دیوار خانه ای بود؟ یعنی کسی در آنجا زندگی می کرد؟ پس چرا از ریزش دیوارشان شکایتی نداشتند!
آن قدر در تاریکی اتاق به آن سوراخ خیره بودم که نفهمیدم کی خواب چشمانم را ربود.
سر و صدایی را می شنیدم. انگار که چند نفر حرف می زدند ولی آن قدر گنگ بود که هر چه تلاش می کردم، بفهمم نمی توانستم بشنوم. احساس می کردم صدا از همان سوراخ است.
به سرعت چشمانم را باز کردم و از جا پریدم و سمت دیوار رفتم. گوشم را به آن سوراخ چسباندم که بهتر صداها را بشنوم اما کوچک ترین صدایی هم به گوشم نمی رسید. فضا در سکوت مطلق فرو رفته بود.
چطور ممکن بود که اول صدایی بشنوم و حالا نه؟!
یعنی آن پچ پچ ها را خواب شنیده بودم؟
از کنار بالشم گوشی ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و درون سوراخ انداختم اما باز هم تاریکی مطلق بود.
کمی نور را چرخاندم و با دست کمی از
خاک های کنار سوراخ را کنار زدم که باعث شد حفره بزرگتر شود.
چراغ قوه را دوباره درون حفره چرخاندم که نگاهم به گوشه ای از خانه افتاد، بوفه ای بود که توی آن وسایل و ظروف قدیمی چیده شده بود. از همین فاصله هم گرد و خاک های روی آن پیدا بود. انگار که خاک مرده روی آن پاشیده بودند؛ از تعبیر خودم حراصی به دلم چنگ زد.
چراغ قوه را خاموش کردم و
سمت مهناز رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و در حالی که قلبم تند تند می زد سعی کردم آرام صدایش کنم که نترسد. تکانی خورد اما بیدار نشد.
کمی بلندتر صدایش کردم که با چشمان نیمه باز نگاهم کرد و با صدای خواب آلودش گفت: چیه؟
با هیجان گفتم: پاشو مهناز بیا این سوراخه رو نگاه کن ببین چی دیدم. تازه یه صداهایی می اومد از اون سمت.
لحظه ای گیج نگاهم کرد و در حالی که پتویش را بالا می کشید، بدون آن که توجهی به حرفم کند غر غر کرد: خدا همه ی مریض ها رو شفا بده ولی تو رو بذاره تو اولویت! این قدر زل زدی به اون دیوار خل شدی و نصفه شبی توهم زدی! جان عمه ت از این به بعد توهمی شدی منو بیدار نکن!
چشم هایش را بست که با حرص صدایش کردم که از کوره در رفت.
-بمیری سلافه، بذار بخوابم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد