791 عضو
قسمت هفتم
این را گفت و دوباره چشم هایش را بست و از صدای نفس های منظمش فهمیدم که چه قدر زود خوابش برده.
سر جایم و کنار مهناز دراز کشیدم و سعی کردم به قول مهناز بی خیال آن سوی دیوار شوم اما نمی شد. من باید از آنجا سر درمی آوردم، چند روز بود دیوار خانه شان فرو ریخته بود و اعتراضی نداشتند! برایم عجیب بود...
حین مرتب کردن مقنعه روی سرم رو به مهناز که به خاطر دیشب هنوز غر می زد کردم: چقدر غر می زنی تو!
رژش را با وسواس روی لب هایش کشید.
- من غر می زنم؟ تو منو نصفه شب بیدار کردی. نمی دونی من شب ها بیدار بشم، دیگه خوابم نمی بره؟
یاد خواب سنگین و خروپف های دیشبش افتادم.
-چقدر هم که تو خوابت سبکه عمه ت فدات شه!
گوشی ام را توی کیفم گذاشتم. دوباره رژ به دست گرفت. حرص زدم: بیا بریم. بسه دیگه.
لوازم آرایشی اش را توی کشو انداخت و پشت چشمی برایم نازک کرد.
-بریم.
همراه هم از خانه بیرون زدیم، بی اراده موقع بستن در نگاهم سمت در عمارت همسایه افتاد و همان دم، ماشین همان پسر از خانه بیرون آمد.
نگاهی به در که پشت سرش بسته شده بود، انداختم. چقدر دلم می خواست طوری وارد آن خانه شوم و آن زیرزمین کزایی را از نزدیک ببینم. نگاه پسر که از مقابلمان میگذشت لحظه ای رویمان چرخید، سریع نگاه دزدیدم و بازوی مهناز را که در آینه ی گوشی اش داشت خط چشمش را چک می کرد گرفتم و کشیدم که راه بیفتد.
-چته وحشی.
-ببند دهنت و مهناز پسره همه ی حواسش به ما بود.
کنجکاو سرش را در کوچه به گردش انداخت.
-کو؟ چی؟ کی؟ کدوم پسره؟
خنده ام گرفت و یکی زدم پس سرش.
-خاک بر سر پسر ندیده ت.
خودش هم از ذوق بی مورد و مسخره اش به خنده افتاد.
به سر کوچه رسیدیم و توی ایستگاه اتوبوس نشستیم. امروز باید به دانشگاه برای کارهای ثبت نام و انتخاب واحد می رفتیم.
متاسفانه نتوانسته بودیم خوابگاه بگیریم و خانواده ی من و مهناز این زیرزمین را برایمان اجاره کرده بودند که این ترم را در آنجا بگذرانیم و برای ترم بعدی در خوابگاه ساکن شویم.
با آمدن اتوبوس از جا بلند شده و سوار شدیم. کارهایمان تا نزدیکی های ظهر ادامه پیدا کرد.
با خستگی و در حالی که با گوشه ی مقنعه ام خودم را باد می زدم، در خانه را باز کردم و وارد شدیم. مستقیم راه زیرزمین را در پیش گرفتیم، هنوز پایمان را روی پاگرد نگذاشته بودیم که مریم خانم، صاحبخانه مان با آن عصای چوبی طرح مارش در چهارچوب در ورودی طبقه ی بالا ظاهر شد. سریع سلام دادم.
- سلام مریم خانوم. خوب هستید؟
مهناز هم سلام کرد که جوابمان را کوتاه داد و گفت: پاشین بیاین کمکم. هوس سبزی کرده بودم گرفتم حالا تو پاک کردنش موندم دستام قوتش و نداره
پاک کنم.
با مهناز نگاهی رد و بدل کردیم. می دانستم مهناز چه قدر از این کار بدش می آید اما برای من عادی بود چرا که مامان بیچاره ام برای گذران امور زندگی امان در ازای دریافت مبلغ ناچیزی گاه از صبح تا خود شب پای پاک کردن سبزی برای مردم می نشست و من و سلاله هم کمکش می کردم.
سری به نشانه ی موافقت برای مریم خانم تکان دادم.
- چشم الان لباس هامون رو عوض کنیم میایم.
اخمی کرد و توپید: من شما جوون ها رو می شناسم. همه ش می خواین از زیر کار در برین. بیاین کمک لباس عوض کردن نمیخواد که یه کیلو سبزی!
در حالی که وارد خانه اش می شد غر غر کنان ادامه داد: من پیرزن مگه کیو دارم کمکم کنه؟ گفتم شما دو تا دختر میاین اینجا میشین عصای دستم.
دست مهناز را کشیدم و گفتم: بیا بریم کمکش گناه داره.
زیر لب غر زد: گناه داره به درگاه خدا توبه کنه به ما چه آخه ما مستاجریم نوکر که نیستیم.
دستم را روی بینی ام گذاشتم.
-وای مهناز یواش میشنوه! چقدر غرغرو شدی اومدیم تهران!
با حرص سری تکان داد و به ناچار و با لب های به هم فشرده و حرصی همراهم وارد خانه ی مریم خانم شد.
اولین بار بود که به اینجا می آمدیم. خانه ی بزرگ و بسیار شیکی بود که با مجسمه ها و وسایل قیمتی تزئین شده بود.
آن قدر خانه شیک و زیبا بود که اصلا به آن نمی آمد چنین زیرزمین تنگ و نموری داشته باشد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت هشتم
پشت سرش وارد آشپزخانه شدیم. آشپزخانه اش هم بسیار بزرگ و مجهز بود.
این پیرزن به تنهایی باید در چنین خانه ای زندگی کند و خانواده ی پر جمعیت ما در یک خانه ی پنجاه متری اجاره ای با یک صاحبخانه ی غرغرو که برای بالا بردن اجاره هر روز باید تن مامان را بلرزاند.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم: خدایا حکمتت رو شکر.
همراه با مهناز پشت میز نشستیم و شروع به پاک کردن سبزی ها کردیم.
البته مهناز فقط ور می رفت و کاری از پیش نمی برد، انگار او هم از دیدن خانه ی مریم خانم شوکه شده بود که پرسید: شما تنها زندگی می کنید؟ شوهر و بچه ندارید؟
مریم خانم نگاهی به مهناز کرد و دستی به سمعک گوشش کشید.
-چی میگی دختر؟ من گوش هام سنگینه. بلند بگو.
مهناز دوباره سوالش را تکرار کرد که جواب داد: شوهرم خدا بیامرز که خیلی سال پیش عمرش رو داد به شما.
هر دو «خدا رحمتش کنه»ی گفتیم، بی تشکر ادامه داد: یه پسر هم دارم که سالی یه بار یادی از مادر پیرش نمیکنه. البته تقصیر خودش هم نیستا. همهش تقصیر اون زن مارموزشه؛ بچه ام رو چیز خورش کرده وگرنه پسر من که این جوری نبود. حالا من قصد غیبت هم ندارما جلو روش هم همین رو میگم.
مهناز رو به من چشمکی زد و خطاب به پیرزن گفت: البته غیبت کردن یکی از خصلت های سبزی پاک کردنه!
مریم خانم خنده ای کرد که دندان های مصنوعی اش نمایان شد.
از فرصت به دست آمده استفاده کردم که کمی از کنجکاوی ام را راجع به عمارت همسایه برطرف کنم.
- میگم مریم خانوم این همسایه سمت راستیه هست، کی تو اون خونه زندگی میکنه؟ چند نفرن؟ آخه خیلی بی سر و صدا ان.
- والا دختر من خیلی ساله تو این خونه زندگی می کنم ولی سرم تو لاک خودمه کاری به کار مردم ندارم. فقط دیدم یه پیرمرد با یه پسر جوون که نوه ی پسریشه اونجا زندگی می کنن. البته پیرمرده یه خواهر پیر هم داره که بعضی وقتا میاد بهشون سر میزنه. از این اشراف های قدیمن، سرشون تو لاک خودشونه مخصوصا از وقتی که عروس و پسرش ناپدید شدن دیگه انگار چراغ خونه شون خاموش شد!
از ذهنم گذشت چه قدر هم مریم خانم سرش در لاک خودش است، فقط شماره ی شناسنامه و تاریخ تولدشان را نگفت!
ادامه داد: وقتی پیرمرده میره خونه ی خواهرش شهرستان، پسره مهمونی می گیره و از این کارا. هر چقدر آقای ملک زاده آدم خوب و محترمیه، نوه اش برعکس. بین خودمون باشه ها، چند باری خودم با چند تا دختر هم دیدمش. از این پسر هاست که اهل زندگی نیستند و نمی چسبند به کارشون.
نگاهی به دورش انداخت؛ انگار که جز ما *** دیگری هم هست و نمی خواهد حرف هایمان را بشنود، آرام ادامه داد: از من نشنیده بگیرین ولی من بهشون مشکوکم.
کنجکاو
پرسیدم: چرا؟
- نمی دونم والا دختر جون. ولی احساس می کنم رفت و آمد و کاراشون عادی نیست.
نگاهی با مهناز رد و بدل کردم. حرف های مریم خانم اشتیاق و کنجکاوی ام را برای رفتن به آن خانه بیشتر کرده بود.
بالاخره کار پاک کردن سبزی ها تمام شد و به خانه ی خودمان برگشتیم.
وارد آشپزخانه ی کوچمان شدم و در حالی که قوطی کنسرو لوبیا را درون بشقاب خالی می کردم، گفتم: میگم مهناز؟
مهناز همان طور که سفره را پهن می کرد، جواب داد: هوم؟
بشقاب را سر سفره گذاشتم و نشستم.
- با حرفای مریم خانوم من به این همسایه شکم بیشتر شد.
با دهان پر جواب داد: خب که چی؟
دست از خوردن کشیدم و با هیجان گفتم: بیا یه روز یه سر و گوشی تو خونه شون آب بدیم ببینم اوضاع از چه قراره.
- بی خیال سلافه. ما چه جوری بریم تو خونه ی مردم؟ یکی ببینتمون آبرومون میره. فکر می کنند قصدمون دزدیه. بعدشم مگه چی کار کردن بنده های خدا که مشکوکی!
حق به جانب جواب دادم: به کسی چه ربطی داره؟ یه روز با هم زاغ سیاهشون رو چوب می زنیم. همین که دیدیم رفتن بیرون ما هم کارمون رو شروع می کنیم. همین. مشکوکم دیگه حس ششمم میگه اینا عادی نیستن.
چپ چپی نگاهم کرد.
- اصلا به فرض که شرایطش جور شد. چه طور می خوای بری خونه شون؟ نکنه باید از در بریم بالا؟
متفکر نگاهش کردم. راست می گفت. چطور باید وارد خانه شان می شدیم؟ اما من بی خیال نمی شدم.
- اونش رو بسپار به خودم. خیالت راحت.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت نهم
مهناز چپ چپ نگاهم کرد و گفت: وقتی تو میگی خیالت راحت من پی یه جنجال رو به تنم میمالم.
«کوفت» ای نثارش کردم و همان طور که برای نقشه ام برنامه ریزی و فکر می کردم، خوردن غذایم را ادامه دادم.
بعد از خوردن ناهار مهناز را وادار کردم که همراهم شود.
ابتدا دم در ایستادیم و خانه شان را تحت نظر گرفتیم.
- به نظرت پسره صبح که رفت برنگشته؟
شانه ای بالا انداختم و مردد گفتم: نه بابا فکر نکنم. دیروز مگه نبود که شب اومد.
با حرص گفت: حتما پیش دوست دختراشه.
خنده ای کردم و با شیطنت پرسیدم: چیه نکنه عاشقش شدی و حالا حسودیت میشه؟
مشتی به شانه ام زد.
-کوفت دیوونه. من دارم از استرس پس می افتم اون وقت تو شوخیت گرفته.
دوباره سر به سرش گذاشتم: شوخی نیست که عزیزم واقعیته. من که می دونم دلت براش پر می کشه که دوباره ببینیش. منم که اصولا آدم دست به خیری ام شما دوتا رو به هم می رسونم.
- سلافه می زنم لهت می کنم ها.
دهان باز کردم که چیزی بگویم ولی با باز شدن در همان خانه و بیرون آمدن پیرمردی که عصایی در دست داشت، منصرف شدم.
زمزمه کردم: چه خوشتیپه. معلومه دیگه اون پسره به پدربزرگش رفته.
مهناز هم تکه کلام مواقع هیجانی اش را با خنده و چشم های ستاره بارانی اش گفت: وولک عبیرتم!
خنده ام گرفت و با چشمانم مسیر دور شدن پیرمرد را دنبال کردم و دست مهناز را کشیدم و در را پشت سرمان بستم.
هیجان زده و با کمی استرس گفتم: حالا چی کار کنیم؟ چه جوری بریم تو؟
ادایم را درآورد و با لحن خودم گفت: تو خیالت راحت همه چی رو بسپار به من.
سپس با لحن خودش و حرص آمیز ادامه داد: تو مثلا نقشه کشیدی ها. از من می پرسی. من تو رو می شناسم الان یهو میگی مهناز قلاب بگیر بریم بالا!
از حرص صدایش و حرف هایش بلند خندیدم. چه خوب من کله شق را می شناخت!
قدم زنان داخل حیاط شروع به فکر کردم. اگر از در خانه ی آنها بالا می رفتیم که نمی شد. شانس که نداشتیم! یک نفر می دیدمان و داستان می شد. پس مجبور بودیم که از راه همین حیاط وارد آن خانه شویم.
نگاهم را به دیوار سمت راست دادم و با دیدن نردبانی که کنار دیوار گذاشته بودند، چشمانم برقی زد.
- مهناز پیداش کردم.
کنجکاو نگاهم کردم.
اشاره ای به نردبان کردم که تند تند سری تکان داد.
- نه سلافه. بی خیال این فضولیت شو. تو دردسر می افتیم ها.
پوف کلافه ای کشیدم.
- مهناز این قدر غر نزن. سریع میریم تو و برمی گردیم. قول میدم طولش ندم. فقط تو بیا.
با لجاجت سری به نشانه ی منفی تکان داد.
- باشه نیا. خودم تنها میرم.
به سمت نردبان آهنی سفید رنگ قدم برداشتم و برای اطمینان از راست بودنش کمی به سختی جا به جایش کردم. چقدر سنگین بود!
هنوز
پایم را روی پله ی اول نگذاشته بودم که مهناز به حرف آمد: خیلی خب. منم هستم. ما رفیق نیمه راه نیستیم.
لبخندی زدم و گفتم: دم شما خیلی گرمه رفیق.
اشاره ای به نردبان کردم.
- پس پشت سرم بیا بالا.
با ترس نگاهی به نردبان بلند که تقریبا دو متر یا دو متر و نیمی بود انداخت. می دانستم از ارتفاع می ترسد.
- من عمرا بیام بالا. می افتم پایین خونم گردنت می افته.
- خیلی خب. خودم میرم بعد در رو باز می کنم تو هم بیا تو.
با نگرانی قبول کرد: مراقب باشی ها.
سری تکان دادم و پایم را روی پله ی اول گذاشتم.
- وای سلافه. مریم خانوم نفهمه؟
بی خیال شانه ای بالا انداختم: نه بابا. اون که گوش هاش سنگینه. الانم حتما خوابه.
مهناز زمزمه کرد: دزد نبودیم که اونم به لطف جنابعالی شدیم.
خنده ای کردم که «زهرمار» حرص آمیزی نثارم کرد.
بالاخره از پله ها بالا رفتم. دستم را لبه ی دیوار گرفتم و سرکی به آن طرف کشیدم و آه از نهادم بلند شد.
نه نردبانی برای پایین رفتن وجود داشت و نه درختی که با استفاده از آن پایین بروم. تمام درختان طرف دیگری کاشته شده بود.
مهناز صدایم کرد: چی شد؟ کسی اونجاست؟
سرم را پایین انداختم تا او را ببینم.
- هیچی اونجا نیست که بتونم برم پایین.
- ای وای! چی کار کنیم حالا؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت دهم
نگاهی به ارتفاع زیاد مقابلم انداختم و نفسم را مستأصل بیرون دادم.
در سکوت به حیاط بزرگ چشم دوخته بودم و فکر می کردم. با حرص زمزمه کردم: حیاط به این بزرگی یه نردبون هم نداره!
نگاهم را چرخاندم که تراسی را با فاصله کمی از خودم دیدم. نیم متری فاصله داشت. یعنی باید از روی دیوار روی تراس می پریدم و از آنجا که ارتفاع حدودا یک متری با زمین داشت، روی زمین می پریدم و در را برای مهناز باز می کردم.
برای مهناز موقعیت را توضیح دادم که چشمانش را گرد کرد و گفت: نکن سلافه. می افتی پایین ها. خودت رو با مرد عنکبوتی اشتباه گرفتی!
از تشبیهش خنده ی ریزی کردم و با احتیاط از روی پله ی آخر خودم را بالا کشیدم.
روی دیوار که ضخامت کمی داشت، نشستم. می ترسیدم سر پا به ایستم و تعادلم را از دست بدهم.
همان طور نشسته از روی دیوار خودم را به سمت تراس کشاندم. از هیجان و استرس نفس نفس می زدم.
آفتاب داغ هم مستقیم به صورتم می خورد و عرق از پیشانی ام جاری شده بود.
خودم را به سختی به تراس رساندم و نفسم را بیرون دادم. با آستین مانتوام عرق هایم را پاک کردم.
سر پا ایستادم و با آوردن نام خدا از تراس پایین پریدم.
دردی در ساق پایم احساس کردم. لحظه ای چشمانم از درد بسته شد ولی باید سریع کارم را انجام می دادم تا قبل از آن که کسی بیاید.
دوباره ایستادم و به طرف در رفتم تا در را برای مهناز باز کنم. پشت در نفسی تازه کروم و دستم را روی زبانه ی کشویی در گذاشتم و سریع بازش کردم، اما با دیدن کسی که پشت در بود، چشمانم با وحشت و تعجب گرد شد.
او هم کلید به دست مات و مبهوت خیره ام بود.
نمی دانستم باید چه کار کنم، انگار مغزم قفل شده بود و هیچ فرمانی به هیچ یک از اعضای بدنم نمی داد. با کلی تلاش زبانم را چرخواندم و بی اراده سلام دادم.
چشمانش گردتر شد. پاهایم جان گرفتند و با شتاب از کنارش گذشتم و به حالت دو سمت خانه ی خودمان رفتم. توی حیاط پریدم و در را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم.
دستم را روی قلبم که از استرس و هیجان تندتند می کوبید، گذاشتم و چشمهایم را لحظه ای بستم و سپس با حرص به مهناز که غش غش می خندید نگاه کردم.
با نفس نفس گفتم: کوفت... واسه... چی می خندی؟
از شدت خنده نمی توانست حرف بزند. دستش را روی شکمش گذاشت: وای خدا دلم! مردم از خنده به خدا!
با حرص خیره به خنده هایش بودم.
- دختره ی دیوونه من ضایع شدم و باز سوتی دادم جلوی این پسره، اون وقت تو واسه من می خندی؟
سعی کرد کمی خنده اش را کنترل کند: آخه نمی دونی که چه صحنه ای بود! من می خواستم بیام در خونه که یهو پسره اومد، تا خواست کلید بندازه به در تو درو باز کردی.
خنده ای بلند
کرد و ادامه داد: فقط اون سلام کردنت. یعنی ادبت تو حلقم!
لحظه ای نگاه متعجب و چشمان گرد شده ی پسر مقابل چشمانم آمد و سپس شلیک خنده ی هر دویمان بلند شد.
تا شب همان طور مهناز می خندید و کار من را مسخره می کرد. خودم هم وقتی یاد قیافه ی بهت زده ی آن پسر می افتادم، شلیک خنده ام به هوا می رفت.
مشغول خوردن شام بودیم که صدای مریم خانم به گوشمان خورد، انگار در حال داد و فریاد و حرف زدن با کسی بود.
کنجکاو رو به مهناز کردم
-چی شده؟
- نمی دونم. شاید کسی اومده یا داره تلفنی با کسی حرف می زنه.
از جا بلند شدم که با کلافگی صدایم کرد: سلافه، تو باز فضولیت گل کرد؟!
انگشتم را مقابل صورتم گرفتم و در حالی که روی راه پله ها ایستاده بودم، گفتم: هیس! حرف نزن ببینم چی شده.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر *** مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل
اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
#مثبت_باش ?
? عبارات تاکیدی (ثروت)
باورهای ثروتساز ?
? من دست به هرچی میزنم طلا میشه?
❤️ ثروتمند شدن خیلی طبیعیه☺️
? من هر روز ثروتمندتر میشم???
? پول درآوردن مثل آب خوردنه?
✨ من لایق ثروت هستم?
?دنیا پر از پول و فراوانیست?
? نعمتها و ثروتها بی نهایت هستند
⭐️پول دنبال منه ????♀️?
? من در هر شرایطی به راحتی پول میسازم?
? من مغناطیس ثروت و خوشبختیم?
?من هر کجا سرمایه گذاری کنم از فضل خدا سود زیادی میکنم ?⬆️?
❣من توانایی پول سازی دارم???
? پول درآوردن آسانترین کار دنیاست?
? درآمد من هر روز بیشتر و بیشتر میشه???
#مثبت_باش ?
#مثبت_باش
هر روز با صدای بلند به خودتون بگید ?
من قوی هستم ? من میتوانم❤️ من قادر به انجام هر کاری هستم ?من به خودم و توانایی های خودم ایمان دارم ? من به تصمیمگیری های خودم اطمینان دارم ? من ارزشمند و منحصر به فرد هستم ? وجود من در جهان هستی ارزشمند است ? من تاج سر دنیا هستم ? من خودم را باور دارم ? من خودم را دوست دارم ? من برای خودم احترام زیادی قائل هستم ? من مهمترین شخص زندگیم هستم ? من برای دیگران آرزوهای خوب می کنم و آرزوهای خوبم نیز به واقعیت می پیوندند ❤️ من قلبی آکنده از عشق به خودم ،به بشریت و به این کهکشان دارم ? عشقی که از من به دیگران می جوشد مرا تقویت می کند ?
#مثبت_باش ?
????
#فرزندپروری
#گفت_و_گو_با_کودکان
✍وقتی کودک درباره ی حادثه ای صحبت می کند و یا درباره ی آن سوالاتی می پرسد
غالبا بهتر است که به خود آن حادثه نپردازیم
? بلکه به رابطه مان که کودک بدان اشاره می کند ، پاسخ دهیم.
?رابطه والد و کودک
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
♥️❄️
?
کودکان با اشتباهاتشان میآموزند.
#اگر ما از ترس کار اشتباه و ناقص، همه کارهای کودک را انجام بدهیم، باعث میشویم فرزندمان در بزرگسالی از ترس اشتباه کردن، اقدامی نکند، فرد منفعل و وابستهای بار بیایید و بسیاری از فرصتها را از دست بدهد یا اشتباهات سنگینتری مرتکب شود.
آیا کسی را میشناسید در زندگی هیچ کار اشتباهی انجام نداده باشد به کودک خود اجازه دهیم با اشتباهاتش بیاموزد، هر فردی با آزمون و خطا پیشرفت میکند حتی کودک ما.
?فرزندپروری#مثبت_باش ?
#نکتهآموزشی
?والدین با رفتار های خود می توانند انگیزه پیشرفت را در فرزندانشان پرورش دهند.
یکی از این رفتارها استقلال آموزی است.
✍والدین می توانند به گونهای رفتار کنند که خود پیروی و استقلال را در فرزندانشان پرورش دهند.
?برای مثال، کودک خردسالی که غذا خوردن را یاد می گیرد
به هنگام صرف غذا به والدینش وابسته نخواهد بود
? یا کودکی که زود آداب توالت رفتن را فرا می گیرد
دیگر برای این کار به کمک والدینش نیازی نخواهد داشت…
✌️آموزش استقلال در امور مختلف زندگی به کودکان سبب شکل گیری احساس تسلط و اعتماد به نفس در آن ها می شود
◀️ و این یکی از راه هایی است که والدین از طریق آن می توانند نیاز به پیشرفت را در فرزندانشان پرورش دهند.
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
✍یک تکنیک مهم برای ایجاد آرامش در خانواده??
?برای ایجاد آرامش چند روش و تکنیک وجود داشته دارد.
اوّلین روش برای آرامش، آرامش های کلامی است؛
یعنی اگر پدر و مادر بخواهند به فرزند خود آرامش دهند
باید در ارتباط کلامی خود با نوجوان دقّت کنند.
نوجوانان آتش زیر خاکستر هستند؛
یعنی نیاز به یک باد و نسیم دارند تا آتش درونشان شعله ور شود؛
❗️ لذا پدر و مادر نباید بگذارند که این تلاطم و برانگیختگی در نوجوان به وجود بیاید.
❗️ یکی از چیزهایی که آدم را خیلی عصبی می کند، بد حرف زدن است.
در روایات دینی ما آمده است که:
"زیبا سخن بگویید تا زیبا سخن بشنوید"؛
لذا اگر پدر و مادر بخواهند از نوجوان سخن زیبا بشنوند
✌️ باید با او زیبا سخن بگویند.
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
تا آنجا که من می دانم، کودکان انتظارات زیادی از ما ندارند...
مقصودم انتظارات رفتاری و اخلاقیست.
در واقع ما با ایده آل های آنها فاصله زیادی نداریم... و با کمی تغییر، پدر و مادر دلخواه آنها می شویم.
مثلا کمی بیشتر بخندیم،
کمی بیشتر با آنها بازی کنیم
و کمی هم با حوصله تر باشیم.
ولی فکر کنم کودکان با ایده آل های ما خیلی فاصله داشته باشند...
فرزندان ما باید؛
- باهوش
- خوش اخلاق
- خوش برخورد
- درسخوان
- اجتماعی
- مودب
- منظم
و ... باشند.
احساس نمی کنید کمی توقع ما از کودکان زیاد است!؟؟
?فرزندپروری#مثبت_باش ?
『 این ادما خوبن???✔ 』
•✔ میتونی درمورد هدفات باهاشون صحبت کنی
•? قضاوتت نمیکنن
•✔ آگاهی بالایی دارن
•? میتونی درکنارشون خودِ خودت باشی
•✔ به آیندهت امیدوارن
•? حرف و عملشون یه شکله
•✔ روت حساب جدا باز میکنن
•? سرشون تو کار خودشونه
•✔ یهو رنگ عوض نمیکنن
•? دوست دارن حالت خوب باشه
•✔ بهت حسادت نمیکنن
#مثبت_باش ?
▫️تعدادي از علائم مربوط به بيش فعالي در کودک
ـ كودك غالباً با دست هايش بازي مي كند و در جايش مي لولد.
ـ كودك معمولاً كلاس را ترك مي كند.
ـ غالباً مي دود يا مي پرد.
ـ اغلب بازي يا فعاليت هايش پر سروصداست.
ـ به نظر مي رسد كودك هميشه در حال حركت است.
ـ زياد صحبت مي كند.
ـ از توجه به جزئيات ناتوان است.
ـ اغلب قادر به پيگيري دستوران يا اتمام كارها نيست.
ـ اغلب وسايل خود را گم مي کند.
?فرزندپروری
#مثبت_باش ?
▫️نكات مهم در زمان دستوردادن به کودک
هر چه تعداد دستورها كمتر باشد، موثرتر بوده وكودك بهتر متوجه شده و سریعتر آن را اجرا میكند.
دستوری كه به كودك داده میشود باید مشخص، خاص و روشن باشد.
دستورها باید بیشتر به شكل مثبت باشید. مثلاً به جای گفتن «بلند صحبت نكن» بگویید «آرام صحبت كن».
با صدای محكم و قاطع با كودك صحبت كرده و بگویید كه چكار باید بكند، اما نباید دركلامتان خشونت وجود داشته باشد.
به اطاعت از دستور، پاداش دهید.
دستورها باید درحد سن و فهم و توانایی كودك باشد.
سعی كنید دستورها با تهدید همراه نباشند و با لحن خوب و قاطع گفته شوند.
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
▫️?نکاتی پیرامون خرید اسباب بازی
به تقویت قوای حسی او فکر کنید. رنگهای روشن، قوّه بینایی او را تحریک میکند.
جغجغهها هم صدای جالبی ایجاد میکنند.
اسباببازیهای اصلی را برایش تهیه کنید.
هر کودکی باید یک عروسک نمایشی، جغجغه، عروسک و یک وسیله چرخدار مانند کامیون یا اسباببازی هلدادنی مانند کالسکه داشته باشد.
تناسب سنی را در نظر بگیرید؛ بله، نوزاد شما مجموعه قطار را دوست دارد، اما صبر کنید تا بهاندازه کافی بزرگ شود تا تکههای آن برایش خطری ایجاد نکنند.
حواستان به اسباببازیهای خلاقانه باشد؛ دکمه اسباببازی را فشار میدهید تا صدای آن درآید، ولی ظرف چند ثانیه کودک بهسراغ چیز دیگری میرود.
به جای آن به وسایلی فکر کنید که استفاده نامحدودی دارند، مانند بلوکهای خانهسازی، خمیر بازی یا رشتهای از مهرهها.
?فرزندپروری #مثبت_باش ?
قسمت یازدهم
صدایش را به خوبی نمی شنیدم ولی مشخص بود که خیلی عصبانی است.
- چی داری میگی تو؟ تقصیر توئه همهش. گوش کن بهت میگم...
دیگر صدایش را نشنیدم حتما وارد خانه اش شده بود.
دوباره سر سفره برگشتم که نگاه چپ چپ مهناز حواله ام شد.
- من موندم به کی رفتی این قدر فضولی!
حق به جانب جواب دادم: من کنجکاوم نه فضول.
دوباره نگاهم به دیوار چرخید و پرسیدم: اینجا رو نمی دونم چرا حتی تو روز هم یه روشنایی کوچیک نداره. بعدشم چه طور هنوز نفهمیدند که زدیم دیوارشون رو سوراخ کردیم؟
کنجکاو نگاهم کرد و سری تکان داد.
- با این عقل ناقصت یه بار یه حرف درست زدی.
نمی دانستم از ناسزایش عصبانی شوم یا از تأییدش خوشحال!
- موافقی باز بریم یه سر و گوشی آب بدیم؟
این بار او هم به سرعت و برعکس دفعه ی پیش قبول کرد. معلوم بود کنجکاوی من به او هم منتقل شده.
خنده ای کردم.
-به به مهناز خانوم! می بینم فضولی منم بهت منتقل شده.
خودش هم خندید.
- چی کار کنم دیگه. کمال همنشین روم اثر کرده.
«دیوانه» ای نثارش کردم و بعد از جمع کردن سفره و وسایل مشغول کشیدن طراحی عکس های سفارش گرفته امان شدیم.
با صدای بلند چیزی از بیرون چشمانم را با ترس از هم باز کردم. مهناز با آن خواب سنگینش هم بیدار شده بود.
با صدای گرفته و خواب آلودش گفت: چی شده؟ صدای چی بود؟
- نمی دونم. انگار صدا از بالا بود.
پتو را بالا کشید و گفت: بی خیال بگیر بخواب.
با نگرانی از جا بلند شدم و از پله ها بالا رفتم و سرکی به حیاط تاریک کشیدم. یاد جروبحث سر شب مریم خانم افتادم و به سمت مهناز رفتم و صدایش کردم.
-مهناز، میگم نکنه اتفاقی برای مریم خانوم افتاده؟
لحظه ای فکر کرد و گفت: شاید. مخصوصا با اون جروبحثی هم که کرده بود.
- پاشو بریم بهش یه سر بزنیم. نگران شدم.
خودش هم با نگرانی از جا بلند شد.
همراه هم از زیرزمین بیرون زدیم و به طبقه ی بالا رفتیم. برق روشن بود و نشان می داد بیدار است.
تقه ای به در زدم و صدا کردم: مریم خانوم؟ حالتون خوبه؟
صدایی نیامد که با نگرانی و ترس ضربه ی محکم تری به در زدم و بلندتر گفتم: مریم خانوم؟ صدام رو می شنوید؟
مهناز بی خیال جواب داد: بی خود نگران شدیم، حتما سمعکش رو در آورده که نمی شنوه جواب نمیده؟
- نمی دونم ولی نمیشه هم بی خیال باشیم که، بریم تو ببینیم چه خبره؟
سری به نشانه ی تأیید تکان داد که دستگیره ی در را پایین کشیدم و جلوتر وارد شدم و از همان دم در صدا کردم: مریم خانوم؟
مهناز هم صدایش کرد: مریم خانوم صدای ما رو می شنوید؟
با دیدن مریم خانم که روی زمین افتاده بود، با وحشت هینی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم.
مهناز هم جیغ خفه ای کشید و
گفت: یا خدا! نمرده باشه.
نگاه دوباره ای به او انداختم. دستش بند به رو میزی بود و ظاهرا قبل از سقوطش رومیزی را در دست گرفته و کشیده بخاطر همین تمام وسایل روی میز هم به زمین افتاده بود و ظرف میوه و چند عدد مجسمه که روی میز بودند همه شکسته شده بود.
- مهناز زنگ بزن به اورژانس.
سری تکان داد و گوشی مریم خانم را که از دستش روی زمین افتاده بود برداشت و کمی با آن ور رفت و گفت: روشن نمیشه. من برم گوشی خودمون رو بیارم.
منتظر جواب من نماند و به سرعت برای آوردن گوشی از خانه بیرون رفت.
کنار مریم خانم نشستم و آرام صدایش کردم اما باز هم جوابی نشنیدم.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم و دوباره پیش او برگشتم.
چند قطره آب به صورتش پاشیدم و صدایش کردم: مریم خانوم، صدای منو می شنوید؟
ضربه ی آرامی به صورت چروکیده اش زدم که حتی تکان هم نخورد.
قلبم از استرس داشت توی دهانم می آمد.
مهناز که آمد پرسیدم: چی شد؟ زنگ زدی؟
سری به طرفین تکان داد و با هول گفت: وای سلافه گوشی هیچ کدومون شارژ نداره. مال من برقی مال تو پولی. حالا چی کار کنیم؟
با حرص صدایم را بالا بردم: خب می زدیش شارژ و روشنش می کردی. اینم نمی فهمی تو؟
- تا من بخوام روشن کنم و زنگ بزنم و آمبولانس بخواد بیاد که کلی طول می کشه.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 12
در حالی که به صورت رنگ پریده ی مریم خانم آب می پاشید ادهمه داد: فقط یه چاره داریم. بریم در خونه ی همسایه.
چشم هایم را گرد کردم و با عصبانیت گفتم: چرا چرت و پرت میگی تو این اوضاع؟ همینم مونده برم سراغ اون پسره!
اخمی کرد.
- چون تو جلوش ضایع شدی نمی خوای بری سراغش؟ جون این پیرزن برات مهم نیست؟ اصلا لازم نکرده تو بری. خودم میرم.
منتظر جواب من نماند و باز هم بیرون رفت.
رفت و برگشتش چند دقیقه ای طول کشید و سپس با همان پسر وارد سالن شدند.
هنوز متوجه من نشده بود که از مهناز پرسید: کجاست؟
با اشاره ی مهناز به این سمت ابتدا نگاهش به من افتاد و سپس به مریم خانم و با دیدن حالش قدم هایش را تند کرد.
رو به رویم ایستاد و با چشمان سیاهش خیره ام شد. هول شده سرم را پایین انداختم و گفتم: سلام!
پوزخندی زد و در حالی که روی زمین و کنار مریم خانم می نشست گفت: سلام عرض شد سرکار خانوم. ظهر نموندی که جوابت رو بدم و سریع رفتی. اجازه ندادی در خدمت باشیم.
دست چروکیده ی مریم خانم را در دست گرفت و دو انگشتش را روی نبضش گذاشت.
با حرص نگاهش کردم ولی جوابی نداشتم که بدهم. پسره ی پررو داشت به من طعنه می زد.
مهناز با نگرانی پرسید: نبضش می زنه؟
سری تکان داد و رو به من گفت: رانندگی بلدی؟
رانندگی را بلد بودم اما گواهینامه ام را هنوز نگرفته بودم و رانندگی ام تعریف چندانی نداشت، چند باری پشت وانت شوهر خواهرم نشسته بودم که نصف دفعات را هم به در و دیوار کوبیده بودم! اما نمی خواستم جلوی آن پسره کم بیاورم.
حق به جانب گفتم: بله بلدم. واسه چی؟
از لحن حق به جانب من ابرویی بالا انداخت.
- خب خانوم شوماخر برو سوییچ منو از میزی که تو بالکنه بردار و ماشینم رو از تو حیاط بیار بیرون تا من مریم خانوم رو میارم.
در ادامه ی دستورش باز هم طعنه زد: البته آدرس دادن که نمی خواد! خودت صاحب خونه ای!
مرا مسخره می کرد! چپ چپی نگاهش کردم و با پشت چشم نازک کردنی رو از او گرفتم. اصلا خوب کردم به خانه شان رفتم!
ناگهان با فکری که به ذهنم رسید، به سویش برگشتم و گفتم: ولی آخه...
سرش را برگرداند و گفت: چی آخه؟
اشاره ای به مریم خانم و خودش کردم.
- آخه شما نامحرمین.
لحظه ای چشمانش گرد شد و سپس خنده ای تمسخر آمیز کرد.
- خوب شد گفتی ها. آخه نمی دونی که من به این پیرزن هفتاد و چند ساله چشم دارم. در ضمن ما رو با هم تنها نذارید. می دونید که نفر سوم بین دوتا نامحرم شیطونه!
اخم هایم از تمسخرش درهم رفت. مهناز که تا آن لحظه ساکت بود، به حرف آمد: وای سلافه! چرا این قدر حرف می زنی؟ برو دیگه.
قدم هایم را تند کردم و با دو از خانه بیرون آمدم و تازه نگاهم به موهای پریشان
و به هم ریخته ام افتاد و هینی کشیدم. با او حرف از نامحرم بودنش با مریم خانم که سن مادربزرگش را داشت، زده بودم و خودم این گونه جلویش سخنرانی می کردم!
به خانه ی خودمان رفتم و با تمام سرعت مانتو و شالی پوشیدم.
با آن سر و وضع آشفته ام همین که از دست من نگرخیده بود، جای شکر داشت!
سوئیچ را برداشتم و سوار ماشینش شدم.
با چشمان گرد شده به آن همه دکمه و دم و دستگاه ماشین نگاه کردم و زیر لب غر زدم: لامصب اتوماتیکه. من تا حالا اینو از نزدیک هم ندیدم بعد چه جوری روشنش کنم؟
بی خیال روشن کردن ماشین و ضایع شدن دوباره ام جلوی پسر از خانه شان بیرون آمدم. همزمان پسر که مریم خانم را در آغوش گرفته بود و پشت سرش هم مهناز بیرون آمد.
پسر نگاهش را به من دوخت و گفت: پس ماشین چی شد؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
حال خوب،انرژی مثبت، پاکسازی ذهن،معرفی کتاب،زناشوئی، سیاست زندگی فرزندپروری، سلامت
791 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد