مثبت_باش ❣

791 عضو

قسمت 13
- نتونستم بیارمش.
پوف کلافه و پر حرصی کشید و با چشم غره به من وارد خانه شان شد.
مهناز رو به من حرص زد: سلافه چرا این قدر جلو این پسره سوتی میدی؟ آبرومون رفت با این کارای تو.
با لحنی طلبکار گفتم: پسره ی زشت دیوونه منو مسخره میکنه.
با آمدن ماشین پسر و پشت سرش بسته شدن در، از جواب دادن به من منصرف شد و بی توجه به من در عقب ماشین را باز کرد و کنار مریم خانم نشست.
همان طور ایستاده بودم و نگاهشات می کردم که شیشه را پایین داد و غر زد:
مادمازل تشریف نمیارن؟
اخمی کردم، مریم خانوم‌ کل صندلی را اشغال کرده بود و جایی برای نشستن من نبود، پسر با حرص پوفی کشید، خم شد و از تو در جلو را برایم باز کرد. به ناچار سوار شدم. هنوز در را نبسته بودم که ماشین را از جا کند.
با حرص نگاهم را از او گرفتم و سرم را به شیشه چسباندم که مهناز با نگرانی گفت: یه وقت اتفاقی براش نیفته!
از آینه نگاهی به او انداخت و جوابش را داد: احتمالا فشارش بالا پایین شده. نگران نباشید.
با مهناز برعکس من با ادب و رسمی حرف می زد. با من هم به قول معروف چایی نخورده پسر خاله شده بود!
دستش به سمت ضبط رفت و پس از عقب و جلو زدن آهنگ ها، آهنگی شاد پخش شد و صدایش را تا انتها بالا برد.
چقدر استرس داری آروم باش
بیخیال دنیا و قانوناش
یه سری مشکلات هنو بینمون هست
که کنار میایم هردومون باش

با چشمان گرد شده به او که در این وضعیت که ما از اضطراب داشتیم پس می افتادیم داشت آهنگ شش و هشتی گوش می کرد و با آن همخوانی می کرد، نگاه کردم و با صدای بلند بخاطر اینکه به گوشش برسد گفتم: آقای مثلا محترم، ما داریم مریض می بریم بیمارستان. عروس کشون که نیست!
با نیش باز به من که از حرص در حال انفجار بودم، نگاهی کرد و با صدای بلند با خواننده همخوانی کرد:
دیوونه اگه بری دلخوشی برام نمیمونه
اینو بدون که دوست دارم من دیوونه
هیچ کسی قدرتو مثل من نمیدونه

من باتو راحتم
عوض نمیشه
باتو حالتم
با تو طاقتم زیاده روت حساسم
با اینکه مثلت زیاد هست واسم

پوف کلافه ای کشیدم. نصفه شبی گیر چه دیوانه ای افتاده بودیم!
با آن وضع رانندگی اش احتمالا همین امشب به ملکوت اعلا می پیوستیم!
این همه بی خیالی را در چنین شرایطی چگونه داشت، خدا عالم است!
بالاخره رسیدیم و جلوی بیمارستان متوقف شد و زودتر پیاده شد و لحظه ای بعد با برانکارد و دو پرستار بازگشت.
مریم خانم را داخل بردند. ما سه نفر هم پشت سرشان رفتیم.
پرستار پرده ی اتاق اورژانس را کشید و اجازه ی ورود به ما نداد.
- آخ منو از عشقم جدا کردند!
چپ چپ نگاهش کردم که خیلی مسخره و لوس چشمکی زد و روی صندلی های داخل راهرو نشست.
نفسم

1401/11/09 23:31

را از حرص فوت کردم. می دانستم چه طور از خجالت این پسر دربیایم!
با نگرانی و استرس طول و عرض راهرو را طی می کردم اما خبری از وضعیت مریم خانم نشده بود.
از قدم زدن خسته شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. سرم را میان دست‌هایم گرفتم. آن قدر خسته بودم که همین جا و میان این سر و صدا هم می توانستم بخوابم.
با احساس سنگینی نگاهی سرم را بالا گرفتم و با همان پسر چشم در چشم شدم.
با چشمان سیاه و نافذش که سفیدی چشمانش سرخ شده بود، خیره ام بود.
من با آن همه پررویی در مقابل این نگاه خیره کم آوردم و معذب شده سرم را پایین انداختم اما باز هم رویش کم نشد.
پوف کلافه ای کشیدم. همیشه از اینکه کسی خیره ام شود، بدم می آمد.
از جا بلند شدم تا از تیررس نگاهش دور شوم که به حرف آمد: خونه ی ما چی کار داشتی؟
هول شده از سوال بی مقدمه اش به چشمان جدی اش نگاه کردم. برعکس توی ماشین که می خندید و مسخره بازی درمی آورد الان جدی شده بود.
کمی فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم: داشتیم با توپ بازی می کردیم که یهو افتاد تو خونه ی شما.
منتظر و خیره با پوزخند گوشه ی لبش نگاهم می کرد و باعث می شد بدتر هول شوم.
- هر چی زنگتون رو زدیم کسی در رو باز نکرد دیگه مجبور شدم اون طور بیام تو خونه‌تون.
پوزخندش هنوز گوشه ی لبش بود اما علیرغم تصورم چیزی نگفت.
با آمدن دکتر که زنی جوان بود، هر دو از جا بلند شدیم و همراه با مهناز که در حال قدم زدن توی راهرو بود، سمتش قدم برداشتیم.
- حالشون چه طوره؟
- خوشبختانه زود ایشون رو رسوندید و خطر تا حدودی رفع شده و سکته رو رد کردند اما باید چند روزی رو اینجا تو مراقبت های ویژه بمونند. شما هم کارهای پذیرش ایشون رو انجام بدین.
این را گفت و از ما دور شد.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/09 23:31

قسمت 14
پسر رو به ما کرد و پرسید: چرا حالش بد شد؟
مهناز شانه ای بالا انداخت.
- نمی دونیم. ما تو خونه ی خودمون خواب بودیم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم و نگرانشون شدیم و رفتیم خونه اش که دیدیم بی هوش افتاده.
نگاهش را میانمان چرخاند.
- مگه شما نوه هاش نیستید؟ دخترای آقا شهریار مگه نیستید؟
سری به طرفین تکان دادم و به مهناز اشاره ای کردم.
- نه. منو دوستم مستأجرهای مریم خانوم هستیم.
سری تکان داد و «آهان»ی گفت.
گوشی اش را از جیب شلوار جین روشنش بیرون آورد و انگشت هایش را روی صفحه به حرکت درآورد و کمی بعد گوشی را به گوشش چسباند.
- سلام آقا شهریار. خوب هستید؟ آرازم، همسایه بغلیتون.
پس اسمش آراز بود. سریع توی ذهنم معنی اسمش را پیدا کرد. به معنای جوانمرد بود!
- مادرتون حالش بد شده بود و دخترهایی که مستأجر مادرتونن خبرم کردن و آوردیمشون بیمارستان.
آدرس و نام بیمارستان را داد و تماس را قطع کرد و رو به ما گفت: الان پسرش میاد. منم میرم کارای پذیرشش رو انجام بدم تا زودتر منتقلش کنند مراقبت های ویژه.
منتظر جواب ما نماند و از ما دور شد.
همراه با مهناز روی صندلی ها نشسته بودیم که مهناز گفت: میگم این پسره با همه ی خل بازی هاش ولی نگاه کردی چه مسئولیت پذیره؟ خوشم اومد که همین جوری ولمون نکرد و بره.
حرف هایش را قبول داشتم. با تمام طعنه ها و آن پوزخندهای اعصاب خورد کنش و آن دیوانه بازی هایش اما در این یک مورد خوب بود.
نیم ساعتی گذشته بود که همان پسر که آراز با مردی حدودا چهل و چند ساله و دختری جوان که هم سن و سال من و مهناز نشان می داد، سمتمان آمدند.
از جا بلند شدیم که آراز رو به آن مرد که حتما پسر مریم خانم بود، کرد و ما را معرفی کرد.
-خانوم ها مستأجرهای مادرتون هستند. ظاهرا نمیشناسید هم رو!
مرد سری تکان داد و گفت: نه متاسفانه، به هر حال ممنونم زحمت کشیدید.
با مهناز «خواهش می کنم، وظیفه بود» ای گفتیم که رو به آراز پرسید: حالش چه طوره؟
آراز حرف های دکتر را برایش تکرار کرد که با ناراحتی دستی میان موهای پرپشت جوگندمی اش کشید.
دخترش هم با ناراحتی به او نگاه کرد و کنار گوشش برای آن که ما متوجه صحبت هایشان نشویم شروع به حرف زدن کرد البته من گوش هایم زیادی تیز بود و همه ی حرف هایشان را شنیدم.
- بابا، امروز مامان زنگ زده بود به مامان مریم.
- خب؟
دختر پوف کلافه ای کشید و نگاهی به ما کرد و دوباره به آرامی کنار گوش پدرش زمزمه کرد: هیچی دیگه. همون بحث های همیشگی که به مامان مریم میگه تو سنی ازت گذشته و پات لبه گوره و تو اون خونه ی بزرگ زندگی می کنی. اون وقت ما کلی قرض و بدهی داریم. می گفت خونه رو بفروش و سهم

1401/11/09 23:31

ارث ما رو بده.
چون از ما دور شدند ادامه ی حرف هایشان را نشنیدم.
نگاهی با مهناز رد و بدل کردیم که گفت: عجب آدم هایی پیدا میشن ها. آخه بگو به تو چه ربطی داره که این پیرزن تا کی می خواد زنده بمونه؟ اصلا شاید تو زودتر از اون مردی. این پیرزن بی آزار چی کار به کار تو داره آخه.
حرص زدم: همین رو بگو. حالا می فهمم تموم حرف هاش درباره ی عروسش درست بوده.
آراز که رو به روی ما ایستاده بود، به حرف آمد: ببخشید که میون بحث های فلسفی تون اومدم ولی دیگه می تونید برید.
نگاه چپ چپی حواله اش کردم که چشمکی زد و باز هم طعنه زد: با اجازه ی شما شوماخر عزیز من دیگه باید برم، پدربزرگم منتظره برم ببرمش شمال پیش آبجی جونش! شما هم دفعه ی دیگه خواستی بیای خونه مون قبلش خبر بده یه گاوی، گوسفندی، مرغی، کنسروماهی ای چیزی جلو پات زمین بزنم سرکار خانوم!

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/09 23:31

گفتم: چه طور ممکنه زیرزمین نداشته باشه آخه؟
دنبالم می آمد.
-شاید از تو خونه راهی داشته باشه.
هیجان زده از کشفش ایستادم و نگاهش کردم.
-راست میگی ها!
به سرعت از چند پله ی توی حیاط بالا رفتم و دستگیره ی در را بالا و پایین کردم اما در قفل بود.
پوفی کشیدم و لعنتی به شانس بدمان فرستادم. بعد از این مدت موقعیت برایمان جور شده بود و حالا در قفل بود.
- دیدی که در قفله. پس جون من بیا بریم. من می ترسم سلافه.
توجهی به حرفش نکردم. مدام چهره آن پسر که با تمسخر به من خیره بود و نیش و کنایه بارم می کرد پیش رویم می آمد.
نگاهی به پنجره های بزرگ و بدون نرده کردم و لبخند بدجنسی روی لبم آمد.
نگاهم به صندلی چوبی توی تراس افتاد.
-فقط یه راه داریم. باید شیشه رو بشکنیم.
هول کرد.
- دیوونه شدی سلافه؟ مگه ما دزدیم که هر طور شده بریم خونه شون؟ چرا باید بهشون خسارت بزنیم؟ مطمئن باش پسره می فهمه کار ماست مخصوصا وقتی ظهر تو رو دید.
صندلی را برداشتم و به سوی پنجره بردم که با عصبانیت داد زد: نکن دیوونه. آخه من چی به تو بگم؟
حرص زدم: من تا نفهمم تو این خونه چه خبره ول کن نیستم مهناز. تو زیرزمین یه دیوار فقط بین ماست که اونم با یه ضربه کوچیک اون طور فرو ریخت. اگه کسی بخواد بیاد سراغمون یا اذیتمون کنه چیکار کنیم؟ اصلا همین پسره ندیدی چه دیوونه ای بود؟ ما دوتا دختر تنها تو این شهر غریب آخه زورمون به این پسره می رسه؟ ما نباید این چند ماه که قراره اینجا بمونیم رو امنیت داشته باشیم؟
خودم هم می دانستم حرف هایم توجیه کار احمقانه ام است!

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/09 23:31

قسمت 15
از حرص در حال انفجار بودم. با اخم های درهم نگاهش کردم. احساس می کردم از عصبانیت دود از کله ام بلند می شود!
دستی تکان داد و با نیش باز گفت: به امید دیدار!
با همان حرص و اخم آن قدر نگاهش کردم تا از تیررس نگاهم خارج شد.
با صدای خنده ی مهناز، نگاه حرص آمیزی حواله اش کردم و انگشت اشاره ام را تهدید آمیز مقابل صورتش تکان دادم.
- ببین، من زورم به اون پسره نرسید ولی به تو یکی میرسه پس ببند نیشت رو!
خنده اش شدت گرفت.
- خیلی باحاله این پسره! وای سلافه اولین باره می بینم جلو یکی کم آوردی!
حق به جانب جواب دادم: نه خیرم. من عمرا جلو کسی مخصوصا این پسره ی از خود راضی کم بیارم و می دونم باهاش چی کار کنم.
صدایش را عوض کرد و با لحن آراز گفت: بله سرکار خانوم!
حرصی نگاهش کردم که سریع پا به فرار گذاشت. در راهروی طولانی بیمارستان مانند بچه ها مشغول دویدن بودیم که با تشر یکی از پرستارها، خیلی آرام و خانمانه از بیمارستان بیرون زدیم.
-پسره ی بیشعور جای این که تعارف کنه ما رو برسونه، دلقک بازیش گرفته. اصلا نگفت دوتا دختر تنها اونم ساعت سه نصفه شب چه جوری برن خونه!
- بی خیال بیا با همین تاکسی های خود بیمارستان بریم.
ناچار سری تکان دادم و همراه با هم سوار یکی از ماشین ها شدیم.


کرایه را پرداخت کردم و هر دو پیاده شدیم. ناخوآگاه نگاهم به خانه ی آراز کشیده شد.
امشب آن قدر با حرف ها و کنایه هایش اعصابم را به هم ریخته بود که دلم می خواست طوری تلافی اش را سرش دربیاورم.
نگاه به چراغ های خاموش و فضای تاریک خانه شان کردم و رو به مهناز گفتم: فکر کنم رفتن شمال! الان دیگه کسی نیست و خیلی راحت و بی دردسر می تونیم بریم تو خونه.
مهناز پوف کلافه ای کشید.
- بی خیال سلافه. ندیدی امروز پسره دیدت؟ اگه بازم ببینتت چی بهش میگی؟ یا اگه بخواد شکایت کنه که بی اجازه وارد خونه اش شدیم چی؟
حین باز کردن در خانه ی خودمان، با بی تفاوتی جواب دادم: اون اتفاقی بود که فهمید بعدش هم ما نباید بریم تو اون خونه و بفهمیم چه جوری اون زیرزمین پر از وسیله ست و کسی توش زندگی نمیکنه؟ یهو همین پسره ببینه بیاد سراغمون چی!
بی توجه به مهناز از پله ها بالا رفتم.
-من الان میرم تو و در رو برات باز می کنم.
ناچار سری تکان داد و من هم از پله ها بالا رفتم و خودم را به تراس رساندم.
این بار خیلی راحت تر و با ترس کمتری از تراس پایین پریدم و در را برای مهناز باز کردم.
نگاهم را در حیاط بسیار بزرگشان که کم از باغ نداشت چرخاندم تا شاید بتوانم دری که به زیرزمین منتهی می شود را پیدا منم اما هر چه گشتم، به نتیجه ای نرسیدم.
در حالی که به همه جای حیاط سرک می کشیدم،

1401/11/09 23:31

? درود بر شما?صبح‌بخیر

☀️ به دوشنبه 10 بهمن 8498 خوش آمدید

?خدای مهربانم به دل‌هایمان صفای صبح به دیدگانمان توان دیدن زیبایی‌ها و به دست‌هایمان توان و قدرت هدیه دادن عشق را عنایت فرما. آمین.نوری از آسمان‌های الهی برای تابیدن به اجابت آرزوهایتان می‌طلبم الهی که بهترین‌ها در بهترین زمان برای شما حاصل شود صبح زیباتون پراز شادی و طراوت

?امروز با ناب‌ترین نیت‌ها در جهت والاترین خیر و صلاح همه کار میکنم و ایمان دارم خدا در هر لحظه پشتیبان و بهترین یار من است.



═ೋ❅?♥️♥️?❅ೋ═
❥#مثبت_باش ?

1401/11/10 10:36

?بدون داشتن تفکر
برنده - برنده
توسعه شبکه حرفه ای غیر ممکن است .
برای داشتن همکاری پایدار
با دیگران به منافع طرف مقابل هم
صادقانه و در عمل توجه داشته باشید .

#انگیزشی#مثبت_باش ?

1401/11/10 10:36

#سیاست #خانومانه همسرداری

از زمانیکه همسرت (از سر کار بر می گرده) وارد خونه میشه، حداقل نیم ساعت، هم خودت آروم باش و هم خونه و اگه بچه داری بچه هات رو آروم نگه دار.
پس....

✖سوال پیچ کردن: "چرا گوشیت خاموش بود؟" "چرا گوشیت رو برنداشتی؟" "ای وای! چرا خرید نکردی؟" " این چیه خریدی؟" و ....

✖غرغر کردن: "امروز اینقدر کار کردم که دارم میمیرم" "نمیدونم چرا اینقدر سردرد دارم" "بچه ها امروز هلاکم کردن" " مامانت زنگ زده بود کلی..." "همسایه بالایی ..." و ...

✖تعریف وقایع روز : "دوستم اومد اونطوری شد" "با خواهرم رفتیم و ..." و...
ودر کل این طور حرفها ممنوع

اینکه همون اول که همسرتون وارد خونه میشه بخواید پشت سرهم وقایع رو براش تعریف کنید، باعث کلافه شدن او میشه. اگه اجازه بدی یه نفسی بکشه، خودش کم کم شروع به حرف زدن کنه، قطعا حرفهای شما رو بهتر میشنوه و متوجه میشه.

پس کمی صبر و حوصله ??

✔اگه همسرتون پرسید "چه خبر؟" فقط بطور کلی قضایا رو مطرح کنید. بعد از نیم ساعت اول، میتونید سر فرصت، جریانات رو تعریف کنید.
بهتر تو اون نیم ساعت اگه همسرتون چیزی ازتون نپرسید شما هم چیزی نگید،
فقط حالش رو بپرسید، بگید چه خبر ...
همین.?#مثبت_باش ?

1401/11/10 10:37

#مثبت_باش ?
#دلبری #باکلاس #لطافت_زنانه

چند نکته طلایی کفش پاشنه بلند


• اولین قانون طلایی راه رفتن با کفش پاشنه بلند اینه که پاشنه قبل از پنجه روی زمین قرار بگیره.در این صورت نه تنها راه رفتن آسون تر میشه.بلکه زیباتر هم هست??

• قانون دوم اینه که قدم هارو کوتاه بردارید.وقتی با کفش پاشنه بلند راه میرید،هر قدم نسبت به کفش معمولی کوتاه تره??

• یکی از بهترین روش های راه رفتن با کفش پاشنه بلند اینه که هر پا جلوی پای دیگه قرار بگیره.برای تمرین این روش،میتونید روی یک خط مستقیم راه برید

1401/11/10 10:37

#سیاستهای_زنانه

?وقتی نسبت به خانواده همسرتان رفتاری سرد و بی روح دارید مستقیما در حال لطمه زدن به همسرتان هستید.

?خانواده همسرتان هرچه که باشند خانواده او بوده و او در کنار آنها احساس بهتری دارد، در مقابل رفتار گرم و صمیمی شما با خانواده همسرتان نشان دهنده عشق و علاقه شما به همسرتان است.

?بهتر است رفتار دوستانه ای داشته باشید و مشکلات تان با انها را در طول زمان و با درایت حل کنید.

#مثبت_باش ?

1401/11/10 14:33

#سلامتی

عرق کاسنی?

این عرق سرشار از ویتامین cاست.عرق کاسنی با تقویت کبد،رنگ پوست را روشن میکند،جوش های ناشی از گرمی غذاها را رفع میکند.کاسنجی موجب کاهش ترشح هورمدن گرلین و منجر به کنترل پرخوری و ایجاد احساس سیری میشود همچنین برای تنظیم هورمون های بدن موثر است طبع کاسنی معتدل رو به سرد میباشد.

#مثبت_باش?

1401/11/10 14:34

#سلامتی
❗️چگونه ویتامین A بیشتری جذب کنیم؟

?اگر می‌خواهید که مقدار بیشتری ویتامین A دریافت کنید، این مواد غذایی را مصرف کنید:

➕سیب زمینی شیرین
➕اسفناج
➕زرده تخم‌ مرغ
➕هویج
➕غذاهای دریایی
➕فلفل دلمه‌ ای
➕جگر
➕ماهی
➕شیر
➕گوجه‌ فرنگی
➕مکمل‌ های ویتامین A موجود در داروخانه‌ ها
#مثبت_باش?

1401/11/10 14:35

❗️افرادی که صبح ها دیر از خواب بیدار می شوند،بیشتر دچار ریزش مو می گردند!

?این افراد یا صبحانه نمی خورند یا بسیار دیر صبحانه می خورند که هردو موجب کمبود ویتامین و ریزش مو می شود.

#مثبت_باش?

1401/11/10 15:08

? #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد.آن مرد گفت:
«گردوها را می‌خوری نوش جان،ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای،خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»


#مثبت_باش?

1401/11/10 15:09

کودکم کودک بمان ،دنيا بزرگت ميکند
بره باشي يا نباشي ، گرگ ، گرگت ميکند

کودکم کودک بمان ، دنيا مداد رنگي است
بهترين نقاش باشي ، باز رنگت ميکند

کودکم کودک بمان ، دنيا دلت را ميزند
سخت بي رحم است ، ميدانم که سنگت ميکند.

‌ ‍
#مثبت_باش?

1401/11/10 15:10

سه قدم براے یک زندگی شاد?
1.خود را به خاطر افراد بی فایده ای
که لایق داشتن هیچ جایگاهی در
زندگی تان نیستند،دچار استرس نکنید.☺️

2.هیچگاه احساسات خود را، بیش
از حد صرف چیزی نکنید.چون در
غیر این صورت صدمه خواهید دید.?

3.بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون
خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت‌اعتماد کنید و ایمان داشته باشید?
#مثبت_باش?

1401/11/10 17:22

قسمت 16
داد زد: آخه تو چرا نمی فهمی؟ اینجا عین شهر خودمون کوچیک نیست اگه یه وقت این پسره ی به قول تو دیوونه بخواد بلایی سرمون بیاره چیکار کنیم؟ اصلا کی خبردار میشه؟ از کی می تونیم کمک بگیریم؟ یه کم عقلت رو به کار بنداز.
- ولم کن. من هر بلایی سر این پسره بیارم باز کمه. ندیدی چه جوری مسخره م می کرد؟
منتظر جوابش نماندم و صندلی را بلند کردم و محکم به شیشه کوبیدم. شیشه با صدای بدی شکست و هر تکه از آن جایی پرتاب شد.
مهناز جیغی کشید: دختره ی دیوونه این چه کاری بود؟ پاک عقلت رو از دست دادی تو.
با عصبانیت غر زدم: آره. من بی عقلم، من دیوونه. توام اگه می خوای بمون نمی خوای هم به سلامت. خودم تنها میرم تو.
با قهر رو برگرداند.
- معلومه که نمی مونم.
«برو بابا» ای نثارش کردم و از پنجره با احتیاط برای آن که شیشه زیر پایم نرود داخل خانه رفتم.
فضای خانه با نور اندکی از چراغ های توی حیاط که به داخل افتاده بود کمی روشن شده بود.
با استفاده از همان نور کم، کلید برق را پیدا کردم و یکی از لامپ ها را روشن کردم.
نور یک لامپ کوچک برای خانه به آن بزرگی تأثیری نداشت اما نه اینکه نتوان زیبایی و شیک بودن بیش از اندازه ی خانه را دید.
خانه ای با دیزاین به رنگ های سفید و مشکی که رنگ مورد علاقه ی خودم هم بود و از طراحی آن مشخص بود که کار طراح است وگرنه این پسر که بعید می دانم از این قدر سلیقه داشته باشد!
نگاهم را در اطراف چرخواندم. فقط یک راه پله به چشمم خورد که آن هم به طبقه ی بالا منتهی می شد.
پس پله های زیرزمین کجا بود؟!
همان طور با دقت و استرس مشغول بررسی خانه بودم که در قسمتی از سالن تی وی چشمم به چندین عکس از آراز افتاد که روی دیوار نصب کرده بودند.
مقابل یکی از عکس ها ایستادم. لبخندی روی لب داشت و با آن پیراهن جذب مشکی، هیکل ورزشکاری اش به خوبی نمایان شده بود.
به خاطر لبخندی که زده بود هم گوشه ی پلکش کمی چروک شده بود که جذابیت چهره اش را دو چندان کرده بود.
نگاه از عکس گرفتم و با خودم گفتم: پسره ی خودشیفته کل خونه رو از عکسای خودش پر کرده! قیافه به چه درد می خوره وقتی یه اپسیلون اخلاق نداره!
با پشت چشم نازک کردنی نگاه از عکس هایش گرفتم که با روشن شدن به یکباره ی فضا و صدای دست زدنی در نزدیکی ام، هینی کشیدم و به وضوح حس کردم قلبم فرو ریخت.
گوشه ای ایستاده بود و با همان پوزخند مسخره ی روی لبش برای من دست می زد.
نگاه ترسیده ام را که روی خود دید گفت: به به! خوش اومدین سرکار خانوم. مگه نگفته بودم قبل از اینکه بیای خونه مون یه خبر بده که وسایل پذیرایی رو برات حاضر کنم؟ این جوری سر پا که نمیشه! یه چایی در خدمت

1401/11/10 22:47

باشیم!
قلبم از ترس توی دهانم آمده بود. بدون هیچ واکنشی خیره به صورت جدی اش بودم و انگار وحشتم انجام هر حرکتی را از پاهایم صلب کرده بود، دوباره خودش به حرف آمد: چی با خودت فکر کردی بچه؟ یعنی به اون مغزت نرسید که این خونه ممکنه دوربین یا دزدگیر داشته باشه؟
در دل فحشی نثار خنگی خودم دادم. چه طور چنین چیزی به ذهنم نرسیده بود؟!
پوزخندی زد و قدمی جلوتر آمد و من هم قدمی عقب رفتم.
- خب خودت با زبون خوش بگو تو خونه ی من چه غلطی می کردی؟
لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم و دهان باز کردم که چیزی بگویم، میان حرف نزده ام پرید: ولی اگه چرت و پرت تحویلم بدی، اون روی منم می بینی.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/10 22:47

قسمت 17
با ترس به چهره ی جدی اش نگاه کردم. کاش حداقل مهناز بود که به دادم می رسید.
نفس عمیقی کشیدم بلکه کمی از اضطرابم کاهش یابد و تصمیم گرفتم کل ماجرا را برایش تعریف کنم.
- ببینید آقا من نه دزدم و نه کاری به خونه ی شما دارم. من و دوستم چند روزی میشه از جنوب اومدیم تهران. به خاطر اینکه دانشگاه اینجا قبول شدیم و خانواده هامون هم این زیرزمین خونه ی مریم خانوم رو برامون اجاره کردند...
نفس کم آوردم و مکث کردم.
-خب بقیه اش.
عرق های دستم را با گوشه ی مانتویم پاک کردم و ادامه دادم: تا اینکه می خواستیم چند تا قاب عکس رو به دیوار بزنیم. همین که میخ رو به دیوار کوبیدم دیدیم که کمی از دیوار فرو رفت. تعجب کردم که چرا این قدر این دیوار سست و ضعیفه که با یه ضربه ی کوچیک به این روز افتاده. از اون سوراخ به اون سمت نگاه کردم که دیدم یه خونه ی خیلی تاریکه که تموم وسایل هم توش چیده شده. اومدم خونه ی شما که بفهمم تو اون زیرزمین کی زندگی میکنه. منو دوستم دوتا دختر تنهایی ایم. نباید از امنیت خودمون خیالمون راحت شه؟
حرف هایم که تمام شد به چهره ی بی تفاوت و خنثی او نگاه کردم که خنده ی تمسخر آمیزی کرد و سمت در ورودی رفت و کلید را در قفل چرخاند.
با وحشت نگاهش کردم و صدایم را بالا بردم: چی کار داری می کنی؟ در رو چرا قفل کردی؟
به چند قدم بلند به سویم آمد و رو به رویم ایستاد. خواستم فرار کنم که با تشر مانع شد. برای دیدن صورتش سرم را بالا گرفتم که با حرص غرید: ببین دختر جون، منو سیاه نکن، من خودم زغالم. چه قدر فکر کردی که این داستان رو درست کردی هان؟ فکر کردی من حرفاتو باور می کنم؟ گوشام درازه یا جای دو پا چهارتا پا دارم هان؟!
با ترس به چشمان سرخ و خشمگینش نگاه کردم و قدمی عقب رفتم که به دیوار برخورد کردم.
- باور کنید من راست میگم. اصلا اگه میخوای بیا خونه ی ما و خودت ببین.
دستش جلو آمد و چانه ام را اسیر دست‌ قوی اش کرد.
- اومدی تو خونه ی من و راست راست می چرخی و انتظار داری حرفات رو باور کنم. بعدش هم خانوم کوچولو ما اصلا زیرزمین نداریم.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم. مگر می شد زیرزمین نداشته باشند؟ پس آن سوی دیوار چه بود؟
سعی کردم چانه ام را از حصار دستش خارج کنم که اجازه نداد و ادامه داد: چه نقشه ای تو سرته؟ برای چی می خوای منو بکشونی تو خونه ات؟ البته فکر نکنم بدت بیاد مخ یه پسر خوش تیپ و پولدار رو بزنی.
چشمانش برقی زد و گفت: من بدم نمیاد ازت.
نگاه خریدارانه به سر تا پایم انداخت: نه همچین بدم نیستی! فقط زبونت یه کم درازه.
اشک چشمم را سوزاند. چه طور به خودم اجازه می دادم این پسر از خود راضی و تازه به دوران

1401/11/10 22:47

رسیده هر چه به دهانش می آید را نثارم کند؟
وجودم پر از نفرت شد. خودم هم نفهمیدم دستم کی بلند شد و کی روی صورتش فرود آمد فقط صدای بلند سیلی در سکوت مطلق سالن پیچید و دست خودم هم از درد به گز گز افتاد.
مبهوت نگاهم می کرد و دستش را روی گونه اش گذاشته بود. از غفلتش استفاده کردم و با تنه ای به او، به پاهایم سرعت بخشیدم و از کنارش گذشتم و از همان پنجره از خانه بیرون آمدم. دستم در اثر برخورد با تکه ای شیشه بخاطر حواس پرتی ام سوخت. بی توجه به خونی که از دستم جاری شده بود با دو از خانه شان بیرون زدم و به صدا کردن های او هم توجهی نشان ندادم.

با دو از حیاط بزرگشان گذشتم و از خانه بیرون زدم. همان ماشین شاسی بلند مشکی جلوی در پارک بود و مرد مسنی که حتما پدربزرگش بود، روی صندلی جلو نشسته بود.
برای آن که متوجه ام نشود، به سرعت از کنار ماشین گذشتم و همین که وارد حیاط خودمان شدم، بغضم سر باز کرد و اشک هایم سرازیر شد.
دستم را مقابل دهانم گذاشتم که صدای هق هق ام بالا نرود.
از اینکه انگار زبانم جلوی آن پسر بند آمده بود و نتوانسته بودم جواب تهمت هایش را بدهم از خودم شاکی بودم.
از پله ها پایین رفتم و در زیرزمین را باز کردم و وارد شدم.
مهناز بی خبر از همه جا روی زمین نشسته بود و مشغول انجام طراحی ها بود.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/10 22:47

قسمت 18
با شنیدن صدای در سمت من برگشت و با دیدن چهره ی گریان من، هینی کشید و با سرعت بلند شد و خودش را به من رساند.
- چی شده سلافه؟ چرا گریه می کنی؟
بی توجه به او که سوال پیچم کرده بود، روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و صدای هق هقم بلند شد.
کنارم نشست و نگران پرسید: سلافه با توام! یه چیزی بگو. کشتی منو از نگرانی!
سرم را بلند کردم و با چشمان اشکی ام نگاهش کردم.
- بگو دیگه سلافه. دستت چی شده؟
تازه نگاهم به دستم که از آن خون می رفت، افتاد.
دستم می سوخت اما نه به اندازه ی دلم آن هم بخاطر شنیدن آن تهمت ها!

بلند شد و به آشپزخانه رفت و لحظاتی بعد با لیوان آب قندی که با قاشق مشغول هم زدنش بود، بازگشت و کنارم نشست.
- بیا یه کم از این بخور. رنگ به رو نداری.
بی رمغ لیوان را از دستش گرفتم و جرعه ای نوشیدم که گفت: بگو دیگه.
نفسی کشیدم و اشک هایم را پس زدم.
- همش تقصیر تو بود. اگه توام باهام می اومدی، می فهمیدیم این پسره برگشته خونه.
هینی کشید: واقعا برگشت؟ تو رو هم دید؟
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و در حالی که اشک های لجوجم را پس می زدم برایش ماجرا را تعریف کردم. چشم هایش از حرص ریز شده بود، لیوان نیم خورده ی آب قند من را سر کشید و شروع به فحش دادن به آراز کرد: پسره ی دیوونه، غلط کرده هر چی لایق خودش بوده رو بار تو کرده. پدرش و در میارم.
نگاهی به چشمان اشکی من انداخت و ادامه داد: قربونت برم من، گریه نکن. ولش کن.
با صدای گرفته از گریه ام جواب دادم: من چی کار کردم که این پسره به خودش اجازه ی همچین حرفی رو داده؟ کجا پام رو کج گذاشتم؟ بگو دیگه مهناز. تو که منو خیلی وقته می شناسی.
سرم را در آغوش گرفت.
- نگو این جوری. بذار هر چی می خواد فکر کنه. من خودم دارم براش. مادر نزاییده کسی اشک رفیق منو دربیاره.
در میان اشک لبخندی محو بر لبم نشست. مرا از آغوشش بیرون کشید.
-خب دیگه جمع کن خودت رو! گریه زاری بهت نمیاد. بشو همون سلافه ی فضول خودم.
چپ چپی نگاهش کردم که اهمیت نداد. از جا بلند شد و به سمت میز تحریرمان رفت و از میان برگه ها و کاغذها، یکی از آن برگه ها را با تعدادی پونز آورد و به سوی دیوار رفت.
- می خوای چی کار کنی؟
کاغذ را به دیوار نصب کرد و خودش از آنجا کنار رفت و توانستم نقاشی که به دیوار چسبانده بود را ببینم.
متعجب نگاهی به تصویر الاغ در نقاشی نگاه کردم. خیلی بامزه کشیده بود، خودش هم خیلی جدی با اشاره ی انگشت سمتش غر زد: این رو چسبوندم به دیوار که یادت باشه، از این به بعد هر کدوممون اسم سوراخ این دیوار رو بیاره، خره!
از کار بچگانه اش لب هایم به خنده ای کش آمد که ذوق کرد:

1401/11/10 22:47

آفرین حالا شد!
میان لبخند عریضش نگاهش به دستم افتاد.
- این قدر سرگرم فحش به این پسره شدم که دستت رو یادم رفت. من برم یه پارچه تمیز پیدا کنم ببندم به دستت.
نگاه از خون های خشک شده ی دستم گرفتم و چشمانم را روی هم گذاشتم. امیدوار بودم عاقبت من با وجود این پسر بخیر شود؛ البته بعید می دانستم!
با لوازم اندک کمک‌های اولیه اش مقابلم نشست و دستم را در دستش گرفت و حین ضد عفونی با لحنی محتاطانه صدایم زد: میگم سلافه؟
بتادین زخمم را سوزاند و چهره ام در هم شد و روی لحنم اثر گذاشت.
-ها؟
-اینجور که تو جواب دادی حرفم یادم رفت.
-نه بابا دستم سوخت چی میگی بگو؟
-میگم کاری ندارما ولی هر کی جای پسره بود زنگ می‌زد صدوده. باز خوب تا کرد باهامون.
پرحرص دستم را کشیدم.
- واقعا فکر می کنی خوب تا کرد! در رو قفل کرد و اومد هر چی لایق عمشه بارم کرد.
-هیش یکم منطقی باش خودت بودی چی کار می کردی؟
-من...
حق به جانب و محکم جواب دادم: خیلی منطقی میپرسیدم چرا اومدی خونه‌مون؟

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/10 22:47

قسمت 19
چپ چپ و عاقل اندر کودن نگاهم کرد. خودم هم فهمیدم که چرت گفته ام ولی به روی مبارکم نیاوردم. حقش بود که شیشه ی خانه شان را شکاندم یک روز به عمرم مانده سرش را هم میشکنم که با آن مغز پوکش راجع به من این‌طور قضاوت نکند.

با شنیدن صدای زنگ گوشی ام چشمانم را به سختی باز کردم.
با دستم زیر بالش دنبال گوشی گشتم و بدون آن که به نام یا شماره نگاهی بیندازم، با صدای گرفته و خواب آلودم پاسخ دادم: بله؟
- سلافه، مادر...
با شنیدن صدای مامان و آن لهجه ی غلیظ جنوبی اش لبخندی بر لبم آمد و مثل خودش با لهجه جواب دادم: سلام مامان خوبی؟
- قربونت برم. خوبی مادر؟ اوضاع خوبه؟
لبخندی به نگرانی های مادرانه اش زدم.
- همه چیز خوبه مامان جان. نگران من نباش
- کلاس هات شروع نشده؟
خواب از سرم به کل پریده بود.
-نه فعلا که کلاسا تق و لقه و یه دو هفته ای طول می کشه که شروع شه.
- خب مادر موندی اون جا چی کار کنی؟ پاشو با مهناز بیاین اینجا. کلی هم دلم برات تنگ شده مادر.
لبخندی عمیق بر لبم نشست.
- قربونت برم منم دلم برات تنگ شده. چشم بریم ببینیم بلیط اتوبوس گیرمون میاد برمی گردیم.
زنگ در را زدند و جبور شدم با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کنم. رو به مهناز که او هم تازه از خواب بیدار شده بود، گفتم: میگم مهناز نظرت چیه این مدت رو برگردیم خونه ی خودمون؟
متفکر سری تکان داد.
- آره. بمونیم اینجا چیکار کنیم؟ فوقش موندیم و تو باز یه دسته گل دیگه به آب دادی!
«کوفت» ی نثارش کردم.
-کوفت. پاشو حاضر شو بریم ترمینال ببینیم بلیط برای کی گیر میاریم.
با کوفتگی از جا بلند شدم. دیشب، شب پر ماجرایی را گذرانده بودم و حسابی خسته و کسل بودم.
آب سرد کمی از پف چشمانم به خاطر گریه و کم خوابی دیشب را برطرف کرد.
مثل همیشه سریع آماده شدم و همراه با مهناز از خانه بیرون زدیم.
نگاهم خود به خود در بسته ی خانه ی همسایه را کاوید که سریع نگاهم را از آن سمت گرفتم و هم قدم با مهناز به ایستگاه اتوبوس رفتیم.
برای امروز بعدازظهر حوالی ساعت پنج توانستیم بلیط گیر بیاوریم.
رو به مهناز کردم: بیا بریم یه چرخی بزنیم و یه کم خوراکی برای تو راهمون بخریم کلی راهه تا برسیم. از اون طرفم بریم خونه وسایلمون رو بیاریم.
سری تکان داد و با هم مشغول قدم زدن در خیابان شدیم.
مهناز اشاره ای به یکی از پاساژ ها کرد و گفت: با یه پاساژ گردی موافقی؟
با لبخندم تأیید کردم و به سمت آن پاساژ بزرگ و شیک رفتیم.
قیمت ها آن قدر زیاد بود که حتی فکر خرید هم به سرمان نمی زد مخصوصا در این منطقه که بالاشهر محسوب می شد.
نگاهم از پشت یکی از ویترین ها به پیراهن صورتی رنگ دخترانه ای افتاد و هوس

1401/11/10 22:47

خرید آن برای خواهر زاده ام به سرم زد.
همان را خریدم و برای آن یکی خواهر زاده ام هم ماشین کنترلی که می دانستم چه قدر دوست دارد را خریداری کردم و بعد از خرید کمی خوراکی برای توی راهمان ساندویچی خوردیم و بعد از رفتن به خانه و برداشتن وسایلمان دوباره به ترمینال برگشتیم.
صدای بلند شاگرد راننده اتوبوس را که شنیدیم، رو به مهناز به سمت اتوبوس رفتیم.
- مسافرای تهران، بوشهر کسی جا نمونه. الان حرکت می کنیم.
ساک هایمان را تحویل دادیم که در قسمت بار بگذارند و خودمان هم کنار هم نشستیم.
با گوشه ی شالم خودم را باد زدم و کمی در جایم جا به جا شدم و نگاهی به اتوبوس پر شده انداختم و گفتم: چه سر و صداها زیاده.
مهناز سری تکان داد و گفت: آره ولی برای تو که فرقی نمیکنه. از اول تا آخر این دوازده، سیزده ساعت رو خوابی!
خنده ای کردم و چیزی نگفتم. خودم هم حرفش را قبول داشتم. از بچگی همیشه توی ماشین برای مسافت های زیاد خوابم می برد.

* * *
مسیر طولانی دوازده، سیزده ساعته و کم خوابی و نشستن طولانی مدت حسابی خسته ام کرده بود و دوست داشتم زودتر به خانه برسم و چند ساعتی را با آرامش سپری کنم.
از اتوبوس پایین آمدیم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم و بعد از تحویل گرفتن ساک هایمان، از ترمینال بیرون آمدیم و تا خانه تاکسی گرفتیم.

نویسنده : فاطمه و زهرا

ادامه دارد...

1401/11/10 22:47