به نام خــدا
سلام
منم میخوام داستان زندگیم رو بگم
من اهل شیراز و متولد دی ماه 1382هستم بچه اخرم و یه برادر و خواهر هم دارم
خواهرم 30ساله و سیزده ساله ازدواج کرده دوفرزند داره
برادرم تو سن 18سالگی فوت شد
منم 14سلام بود و خواستگار هم زیاد داشتم
از قدیم گفتن دختر پل و پسر رهگذر
خلاصه خاستگارام رو اجازه نمیدادم بیان خونه و جواب میکردم چون مهرشون به دلم نمینشت
یه شب خواب دیدم بهم گفتن که اسم همسرت .... هست و منم چون اولین بار بود شنیده بودم این اسم رو هی تو خواب با خودم زمزمش میکردم
و گذشت تا هفت ماه بعد یه روز با مامان خونرو گرد گیری میکردیم که مادرم گفت فائزه حس میکنم یه مهمون عزیز کرده داریم گفتم چی بگم
همون روز بعد از ظهر بود که خاله بزرگم زنگ زد به مامانم و گفت که فلانی که الان خواهر شوهرمه عکس فائزه رو تو وضعیت دیده و به داداشش نشون داده اونم گفته قرار بزارین ببینیم اجازه آشنایی میدن ؟
مامانم گفت پسر میشه نوه عموم که ...
به بابام گفت و کلی مخالفت کرد منم چیزی نمیگفتم با خودم گفتم قسمت هم باشیم بهم میرسیم
بابام راضی شد و اومدن
تو دیدار اول هر دو خانواده از هم خوششون اومد
برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=796339
1401/09/02 01:15