رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

خودمم میزارم

1401/09/28 10:32

پاسخ به

باشه هرکی پارتاش هاشو پیدا کرد بزاره

آفرین ،حالا درست شد

1401/09/28 10:32

ولی لطفا اول اجازع بگیرین

1401/09/28 10:32

مدیر گروه چرا اسمشو گذاشتن مدیر

1401/09/28 10:32

الانم تا پارت 206گذاشتم

1401/09/28 10:32

پاسخ به

ولی لطفا اول اجازع بگیرین

خوبه

1401/09/28 10:32

حالا هرکیم ناراحته از حرفام بره گروه بزنه رمان بزاره

1401/09/28 10:33

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_207

با تعجب نگاهش کرد و گفت:

_ یعنی چی که به ما چه؟
_ اینا همش یه مشت ادا و اصوله!
_ اینکه سفره بچینیم، دور هم جمع بشیم و خوش بگذرونیم، ادا اصوله؟
_ آره

پوفی کشید و گفت:

_ بهراد من رو حرص نده ها
_ تو هم همینطور
_ برو بابا

و به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:

_ من و سپیده میریم میخریم، میخوای بیا و میخوای نیا!
_ گفتم نه
_ چرا نه؟

با دست موهاش رو عقب فرستاد و گفت:

_ بزرگ شدی ولی هنوز رو مخی!
_ چرت نگو بهراد
_ والا حقیقته
_ من به خاطر تو زود اومدم که چند روز پیشت باشم و بعد برم پیش مامان اینا، بعد تو اینطوری میکنی؟

نیشخندی زد و گفت:

_ به خاطر من؟
_ آره
_ به فرهاد هم گفتم، لطف کنید بخاطر من کاری نکنید!

ناباورانه نگاهش کرد و گفت:

_ باور نمیکنم بعد از شیش ماه که اومدم پیشت داری باهام اینجوری رفتار میکنی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_208

_ تقصیر خودته که اعصابم رو خورد میکنی!
_ تو الکی الکی داری همه چیز رو بزرگ میکنی

به بهراد نگاه کردم و گفتم:

_ دعوا نکنید دیگه!

و بعد نگاهم کرد به سمت فرناز چرخوندم و گفتم:

_ تو برو وسایل رو بخر و منم خونه رو آماده میکنم، خوبه؟
_ آخه تنهایی برم خرید؟
_ آره دیگه

پوفی کشید و با حرص گفت:

_ باشه

و بدون اینکه به بهراد نگاهی بکنه با بدخلقی به سمت پله ها رفت.
از دیدمون که خارج شد بهراد یه قدم به سمتم برداشت و گفت:

_ من که میدونم این قضیه خرید رو تو توی کله اش انداختی!

با شنیدن حرفش دهنم کج شد و گفتم:

_ چرت نگو، دیدی که بهش گفتم خودش بره
_ وقتی نقشه ات نگرفت اینطوری گفتی!
_ نخیر

با پوزخند نگاهم کرد و گفت:

_ فیلم قشنگت رو که یادت نرفته؟ حواست هست که اگه دست از پا خطا کنی سریع میفرستمش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_209

با تنفر نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی پستی
_ برای رام کردن حیوونهای وحشی مثل تو لازمه!
_ درست صحبت کن
_ و اگه نکنم؟

خواستم چیزی بگم اما با شنیدن صدای فرناز یه قدم به عقب برداشتم.
مشکوک به جفتمون نگاه کرد و گفت:

_ چیزی شده؟
_ نه عزیزم چی شده باشه؟
_ حس کردم دارید بحث میکنید
_ نه بابا

آهانی گفت و دوباره بی توجه به بهراد به سمتم اومد و گفت:

_ خب من میرم ولی زود میام
_ باشه
_ خداحافظ
_ به سلامت

لبخندی زد و رفت اما قبل از اینکه به در سالن برسه بهراد صداش زد:

_ فرناز؟

بدون اینکه برگرده سرجاش ایستاد و گفت:

_ بله؟
_ پول داری؟
_ آره
_ مواظب خودت باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب

1401/09/28 10:33

#پارت_210

سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد که بهراد باز گفت:

_ ناراحت هم نباش
_ نیستم

از سالن خارج شد و در‌رو پشت سرش محکم بست که بهراد با کلافگی به سمتم برگشت و گفت:

_ همش تقصیر توئه که فتنه به پا میکنی!

با حرص و تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

_ تو واقعا روانی! آخه دعوای شما خواهر برادر به من چه ربطی داره؟
_ تو زیر پاش نشستی که برید بیرون دیگه

پوزخندی زدم و گفتم:

_ به نظرم تو خودت رو به یه روانپزشک نشون بده!
_ خفه شو
_ واقعا برات متاسفم!

بی توجه به حرفم از پنجره بیرون رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد فرناز از خونه خارج شده بهم نزدیک شد و گفت:

_ دیشب بخاطر اینکه فرناز بود نتونستیم کاری کنیم
_ بهتر!
_ ولی الان نیست و بهترین موقیعته!
_ زود برمیگرده
_ تا برگرده کارمون تمومه

خواستم ازش دور بشم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟ یجوری میترسی که انگار دفعه اولته!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:33

پاسخ به

مدیر گروه چرا اسمشو گذاشتن مدیر

برای اینکه زحمت کشیده گروه تشکیل داده، اما هدف اعضام از این گروه خوندن داستانه دیگه

1401/09/28 10:33

راستی پارت 183 روهم نذاشتی

1401/09/28 10:35

دوستان عزیز هرکس پارتش رو پیدا کرد بزاره ولی اولش از منم اجازه بگیره ممنون از همتون

1401/09/28 10:35

پاسخ به

راستی پارت 183 روهم نذاشتی

میزارم

1401/09/28 10:35

پاسخ به

میزارم

مرسی

1401/09/28 10:35

پاسخ به

راستی پارت 183 روهم نذاشتی

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_183

آخرین قاشق غذام رو که خوردم، رو به اکرم خانم گفتم:

_ مرسی، واقعا خوشمزه شده بود
_ نوش جونت

لبخندی زدم و از سرجام پاشدم که بهراد با لحن جدی گفت:

_ بشین سرجات
_ غذام تموم شد
_ همه با هم از سر میز پامیشیم

با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم که اکرم خانم سرفه ای کرد و با اشاره چشم و ابرو گفت که بحث نکنم و بشینم و منم همینکار رو کردم.
یه چند دقیقه ای که گذشت و غذای همه تموم شد، گفت:

_ خب هرکس بره سرکارش

همه از سرجاشون پاشدن و منم پاشدم که سریع گفت:

_ تو بشین کارت دارم

پوفی کشیدم و با اکراه سرجام نشستم تا ببینم دردش چیه!
منتظر موند تا خدمتکارها میز رو جمع کنن و برن و بعد رو به من گفت:

_ پسفردا عید نوروزه و خواهر من دوم عید از خارج کشور میاد
_ مگه خواهر داری؟
_ پس به نظرت چرا وقتی اونجوری حرف میزدی عصبی میشدم؟

قانع شدم و چیزی نگفتم چون هروقت دعوامون میشد و بهم توهین میکرد و منم به خواهرش توهین میکردم، بدجور عصبی میشد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:36

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_183 آخرین قاشق غذام رو که خوردم، رو به اکرم خانم گفتم: _ مرسی، واقعا ...

این پارت 183

1401/09/28 10:36

پاسخ به

این پارت 183

مرسی عزیزم

1401/09/28 10:36

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_211

از این همه وقاحتش عصبی شدم و گفتم:

_ ولم کن عوضی
_ باز داری پررو میشیا
_ چرا من باید به خواسته ی تو تن بدم؟
_ چون من صاحبتم

انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم و گفتم:

_ اگه ولم نکنی همه چیز رو به فرناز میگم
_ نه بابا؟
_ کاملا جدی ام!

بلند زد زیر خنده و گفت:

_ تو دوباره من رو تو خونه ی خودم تهدید کردی؟
_ آره و میدونی که بهش عمل میکنم
_ مال این حرفا نیستی
_ میخوای نشون بدم که هستم؟

سرش رو تکون داد و گفت:

_ ببین الکی وقت رو تلف نکن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_212

و بالافاصله دستش رو زیر پام انداخت و بلندم کرد و به سمت پله ها رفت.
مشت محکمی تو کمرش زدم و گفتم:

_ ازت متنفرم، ازت متنفرم کثافط
_ آخ اصلا قلبم رو شکستی با این حرفت
_ ببین اگه همین الان ولم نکنی به فرناز میگم!
_ منم فیلمت رو نشون بابات میدم

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ حالم ازت به هم میخوره
_ نذار صفتات رو به روت بیارما
_ چی؟
_ میگم نذار بهت یادآوری کنم که یه دختر خیابونی هستی!

دستم ناخودآگاه مشت شد و خواستم مثل همیشه برای درآوردن حرصش، اسم خواهرش رو پیش بکشم که دهنم بسته شد.
فرناز برخلاف داداشش دختر خیلی خوبی بود و دوست نداشتم بخاطر توهین های این عوضی، به اون توهین کنم پس خودم رو کنترل کردم و چیزی نگفتم.

_ چیه؟ خفه شدی!
_ حوصله ی بحث کردن با یه *** رو ندارم!
_ حواست به حرفهایی که میزنی باشه

خواستم چیزی بگم که به اتاق رسیدیم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_213

_ خفه شو

خندید و با لحن مسخره ای گفت:

_ تا تو باشی واسه من توطئه نچینی!
_ امیدوارم یه روزی تقاص تمام این کارهات رو بدی

به حرفم توجهی نکرد، خب نبایدم توجه کنه چون براش مهم نیست که من الان تو چه حالی ام و درد میکشم یا نه!
از جاش پاشد و گفت:

_ زود خودت رو جمع کن و بیا که الان فرناز میرسه
_ چیه؟ نمیخوای خواهرت بفهمه چه حیوونی هستی؟

به سمتم اومد و محکم زد تو صورتم و گفت:

_ حرف اضافه نزن

دستم رو روی صورتم گذاشتم و از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود بهش نگاه کردم و گفتم:

_ ازت متنفرم
_ خفه شو بابا

و این بار سریع از اتاق خارج شد و من رو با دردم تنها گذاشتم.


به دستام که بدجور میلرزید نگاهی کردم و با حرص گفتم:

_ اصلا من چرا باید برای حفظ آبروی اون، جلوی فرناز تظاهر کنم؟ چرا آبروش رو نبرم؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_214

اشکام رو پاک کردم و با بغض آروم آروم به سمت در

1401/09/28 10:36

رفتم.
بخاطر دردی که داشتم نمیتونستم تند راه برم پس آهسته و یکی یکی پله ها رو پایین رفتم تا بعد از ده دقیقه به سالن همکف رسیدم.

فرناز با دیدن اشکهای روی صورتم و حال خرابم، از جاش پاشد و با تعجب به سمتم اومد و گفت:

_ سپیده چیشده؟ چرا گریه میکنی؟!

بهش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که بهراد از پشت سرش با چشماش و دستاش تهدیدم کرد و علامت فیلم رو نشون داد.
بهراد با این آتویی که ازم گرفته بود، دست و بالم رو کامل بسته بود و هیچکاری نمیتونستم بکنم!
پس برخلاف خواسته ام و با اکراه گفتم:

_ هیچی
_ مگه میشه؟ بگو ببینم چیشده!
_ زنگ زدم به مامانم و پشت تلفن باهاش دعوام شد

چند قدم به سمتم برداشت و گفت:

_ خب چرا اینطوری راه میای؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_215

_ پشت تلفن که دعوا میکردم حواسم نبود و از پله ها افتادم
_ ای بابا، بیا بشین ببینم

دستم رو گرفت و به سمت صندلی برد که مانعش شدم و به دروغ گفتم:

_ پشت رونم درد میکنه، نمیتونم بشینم
_ خب پس بیا بریم اونور تا ببینم پات کبود شده یا نه!
_ نه نمیخواد
_ سپیده لج نکن، یهو یه چیزی شده باشه خب
_ نه چیزی نشده

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ سپیده!
_ نگران نباش، حالم خوبه
_ بریم بیمارستان؟
_ نه

تو تمام این مدت بهراد عقب ایستاده بود و با پوزخند به مکالمه ی ما گوش میداد اما آخرش به سمتم اومد و آروم بغلم کرد و گفت:

_ عزیزم یکم بیشتر حواست رو جمع کن خب!

چیزی نگفتم و تو دلم دوباره تکرار کردم که از این مرد نفرت انگیز متنفرم!
اونم ازم جدا شد و با لبخند گفت:

_ به حرفای مامانتم فکر نکن، من میدونم که همه چیز خیلی زود درست میشه!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ دیگه چی قراره درست بشه؟
_ کافیه تو بخوای و تلاش کنی
_ چی رو بخوام؟
_ همون چیزی که به صلاحته

دستش رو از روی بازوم برداشتم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_216

_ چرا باید به حرف زور گوش بدم؟
_ حرف زور نیست
_ آره اصلا نیست!

فرناز که سمت چپمون ایستاده بود با کنجکاوی بهم نگاه کرد و گفت:

_ مگه مامانت چی گفته؟

یه چندلحظه مکث کردم و بعد گفتم:

_ میخواد مجبورم کنه با پسرعمم ازدواج کنم
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ بابا مگه قرن بوقه اخه؟
_ مثلا میخوان خیالشون از آینده ام راحت بشه
_ باشه ولی زوری نمیشه که
_ چمیدونم والا

بهراد دستی پشت کمرم کشید و گفت:

_ عزیزم به این چیزا فکر نکن دیگه
_ باشه
_ حالا هم برو استراحت کن، موقع شام صدات میزنم
_ شام نمیخوام، فقط میخوام بخوابم
_ نمیشه که، ضعیف میشی

با نفرت نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
بعد هم لبخند مصنوعی رو

1401/09/28 10:36

به فرناز زدم و دوباره با درد به سمت اتاقم راه افتادم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:36

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_217

چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم‌.

نمیدونم چندساعت خوابیده بودم اما دردم کمتر شده بود و الان قابل تحمل بود!

از سرجام پاشدم و آروم به سمت آینه ی داخل اتاق رفتم و به صورت پف کرده ام نگاه کردم.

از داخل آینه چشمم به ساعت که دوازده شب بود افتاد و همین باعث شد چشمام از حدقه بیرون بزنه!
یعنی من از عصر تا حالا خوابیده بودم؟
پس چرا کسی بیدارم نکرده بود آخه؟!

با صدای شکمم به سمت در رفتم و آروم گفتم:

_ چقدر گرسنمه!

در رو باز کردم و بی سر و صدا از پله ها پایین رفتم.
همه جا تاریک بود و هیچکس توی سالن نبود پس سریع به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
یه‌ چندتا اسنک پیدا کردم که با سس قرمز برداشتم و سریع روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم.

دوتا اسنک خوردم اما هنوز گشنه ام بود پس دستم رو به سمت بشقاب بردم که با شنیدن صدایی از جا پریدم و با ترس به اون سمت نگاه کردم!

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_218

با دیدن صورت نحس بهراد، نفس راحتی کشیدم و گفتم:

_ ترسیدما
_ ترس نداره
_ یهویی مثل جن پامیشی میای بالا سر آدم!

توجهی به حرفم نکرد و یکی از صندلی ها رو عقب کشید، نشست و گفت:

_ منم گشنمه
_ خب؟
_ خب نداره که

بعد هم بشقاب رو از جلوی دستم کشید و یکی از اسنک ها رو برداشت و با ولع مشغول خوردن شد.
با اینکه به خاطر کار کثیفِی که باهام کرده بود ازش بیشتر متنفر شده بودم و حتی دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم اما دستم رو به سمت بشقاب بردم و گفتم:

_ این سهم منه که اکرم خانم برام گذاشته
_ توی خونه ی خودم داری بهم میگی نباید غذا بخورم؟!
_ آره چون این غذای منه

اسنکی که دستش بود رو تموم کرد و یه اسنک دیگه از داخل بشقاب برداشت و مثل گشنه ها مشغول خوردن شد!
دستم رو به سمت بشقاب بردم تا بردارمش که محکم زد روی دستم و گفت:

_ کجا؟
_ میخوام برم تو اتاقم
_ همینجا بشین با هم میخوریم بعد برو

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_219

با نفرت نگاهش کردم و گفتم:

_ دوست ندارم با تو هم سفره بشم
_ چرا؟!
_ چون حالم ازت به هم میخوره

با کلافگی به صندلی تکیه داد و گفت:

_ ببین خودت نمیذاری باهات درست رفتار کنم
_ مگه تا الان درست رفتار میکردی؟
_ نکردم؟

با عصبانیت از سرجام پاشدم و گفتم:

_ حتما رفتار عصرت درست بوده آره؟ اون موقع من رو یه سگ میدیدی که اونجوری رفتار میکردی!

نیشخندی زد و با طعنه گفت:

_ آره خب اون مدلش سگی بود
_ همین؟
_

1401/09/28 10:37

دنبال جواب دیگه ای هستی؟

با تنفر نگاهش کردم و گفتم:

_ تو...تو نفرت انگیز ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!

و بالافاصله از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم.
در رو پشت سرم بستم و همونجا روی زمین نشستم و به اشکام اجازه سرازیر شدن دادم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_220

خدایا آخه چرا؟ چرا این اتفاقات باید برای من بیفته؟!
خودت یکاری کن من از اینجا و از دست این بهراد نجات پیدا کنم.

اشکام رو پاک کردم و از جام پاشدم؛ از عصر تا حالا خوابیده بودم و الان خوابم نمیومد.
اگه تو خونه ی خودمون بودم الان با لپ تاپ و گوشیم سرگرم بودم اما اینجا...

با به یادآوردن گوشیم، ابروهام درهم شد و زیر لب گفتم:

_ راستی گوشی و وسایل من کجاست؟!

یکم فکر کردم و وقتی یادم نیومد پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
الان مشکلات خیلی بیشتری داشتم و وقت برای اینکه بخوام به گوشیم یا وسایلم فکر کنم رو نداشتم!

دستی روی صورتم کشیدم که در اتاقم باز شد و دوباره سر و کله ی اون مردتیکه بهراد پیدا شد.
پاشدم سر جام نشستم و با کلافگی گفتم:

_ بله؟
_ طلبکارانه جواب میدی!
_ اگه اجازه بدی میخوام بخوابم
_ اجازه نمیدم

دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ باشه برو بیرون
_ اسنکت رو برات آوردم بی لیاقت
_ نمیخوام، خودت بخور که یه وقت ضعف نکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره

از اتاق بیرون رفت و گفت:

_ باشه پس بمون همونجا و بمیر از گشنگی *** جون!

و مثل گاو در اتاق رو محکم بست و رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:37

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_221

_ سپیده به نظرت اینجا بذارم بهتره یا اینجا؟

با بی حوصلگی نگاهش کردم و گفتم:

_ جفتش خوبه
_ کدومش بهتره خب؟
_ اوم دومی
_ ایول نظر خودمم همین بود
_ خوبه

آخرین قطعه ی سفره هفت سین رو هم سرجاش گذاشت و بعد با ذوق به سمتم برگشت و گفت:

_ خب اینم از این
_ خسته نباشی

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ واقعنم خسته نباشم، تو که دست به هیچی نزدی!
_ حسش نیست
_ باشه بابا

به ساعت نگاه کردم و گفتم:

_ یک ساعت دیگه عیده
_ آره بیا از همین الان بشینیم سر سفره

با اکراه از سرجام، به سمتش رفتم و روبروی آینه نشستم.
به چشمای بی روح و صورت سردم تو آینه نگاهی انداخت و آهی کشیدم.
من کاملاً عوض شده بودم، دیگه از اون چشمهای پر از زندگی و شیطنت و خوشحالی خبری نبود و به جاش به یه دختر گوشه گیر و منزوی که هر روز و هرشب به جسم و روحش تعرض میکردن، تبدیل شده بودم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_222

_ الو سپیده؟ کجایی؟

با شنیدن صدای فرناز از فکر بیرون اومدم و با حواس پرتی گفتم:

_ جانم؟
_ میگم کجایی؟
_ تو فکر خونواده ام

با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:

_ خب اگه انقدر فکرت پیششونه یه زنگ دیگه بهشون بزن
_ نه نمیخوام‌ دوباره دعوامون بشه
_ چی بگم والا

سرم رو پایین انداختم و زیرلب گفتم:

_ هیچکس نمیتونه درد من رو بفهمه!
_ چی؟
_ هیچی

اکرم خانم از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند رو به فرناز گفت:

_ خانم ناهار هم آماده ست
_ همونی که گفتم رو درست کردی؟
_ بله سبزی پلو با ماهی

دستاش رو محکم و با ذوق به هم کوبید و گفت:

_ عالیه اکرم جون، داداشم کو؟
_ تو اتاقشونن
_ صداش میزنی؟
_ بله خانم

اکرم خانم به سمت اتاق اون عوضی رفت و منم دوباره به دخترِ بی روح داخل آینه خیره شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_223

با ترکیدن بمب و اعلام شروع سال جدید، فرناز جیغ کشید و با ذوق گفت:

_ عیدتون مبارک

بهراد خندید و رو بهش گفت:

_ عیدت مبارک عزیزم

فرناز از جاش پاشد و به سمتش اومد، بغلش کرد و گفت:

_ امیدوارم سال قشنگی داشته باشی داداش جونم

بعد هم با شیطنت به من نگاه کرد و گفت:

_ البته در کنار سپیده جون

لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:

_ عیدت مبارک فرنازجان

با شنیدن حرفم سریع به سمتم اومد و بغلم کرد و بعد از اینکه صورتم رو پر از تف کرد، ولم کرد!
کرم خانم هم پیشونی هرسه تامون رو بوسید و گفت:

_ سال نو همتون مبارک، شماهام مثل بچه های خودمید

بعد هم از سرجاش پاشد و گفت:

_ من برم میز ناهار رو آماده کنم

بهراد قران رو از داخل سفره

1401/09/28 10:37

برداشت و قبل از اینکه بره، گفت:

_ اکرم خانم صبرکن
_ بله آقا

یه تراول پنجاه هزاری از زیر قران برداشت و رو بهش گرفت و گفت:

_ این عیدی شما
_ خدا مرگم بده این چه کاریه آقا؟
_ خدا نکنه، بگیرید لطفا

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_224

با خجالت تراول رو گرفت و بعد از اینکه دوباره تشکر کرد به سمت آشپزخونه رفت که فرناز رو به بهراد گفت:

_ راستی من اصلا حواسم نیست، بقیه کجان؟
_ امروز روز عیده، همه رو فرستادم برن پیش خونواده هاشون
_ یعنی فقط خودمون چهارتا تو خونه ایم؟

سرش رو به نشونه تایید تکون داد و رو به من گفت:

_ البته دوربین ها و دزدگیرها کار میکنن!

دهنم رو کج کردم و نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم که فرناز دستش رو دور شونه بهراد انداخت و گفت:

_ خب خان داداش عیدی ما کو؟
_ مگه تو هم عیدی میخوای؟
_ نه پس!

بهراد خندید و دوباره قران رو برداشت و یه تراول به فرناز داد و بعد به سمت من برگشت و یه تراول ها رو به سمتم گرفت و گفت:

_ اینم عیدی شما

یه چند لحظه با نفرت تو چشماش زل زدم و بعد گفتم:

_ ممنونم

فرناز یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

_ خب منم پاشم برم به اکرم خانم کمک کنم تا شما با خیال راحت و بی سر خر به هم تبریک بگید!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_225

بعد هم سریع از جاش پاشد و به سمت آشپزخونه رفت.
بهراد از کارش خنده اش گرفته بود اما به محض اینکه چشمش به قیافه من افتاد اخماش رو تو هم کشید و گفت:

_ تو چته؟ چرا مثل سگی؟
_ انتظار داری پاشم برات برقصم؟

نگاه هیزی بهم انداخت و گفت:

_ بدم نمیاد
_ برو بابا
_ عُنُق مثلا روز عیده
_ برای من مثل روز مرگه!
_ از بس بی لیاقتی

تمام نفرتم رو تو چشمام ریختم و گفتم:

دیروز که باهام مثل یه حیوون رفتار کردی...

حرفم رو قطع کرد و با پوزخند گفت:

_ چندبار بگم؟ اون مدلش اونجوری بود،
_ هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر ازت متنفر میشم
_ باید یاد بگیری با این شرایط کنار بیای!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_226

قطره اشک سمجی که از گوشه چشمم ریخت رو با حرص پاک کردم و گفتم:

_ من الان باید کنار خونواده ام باشم
_ هستی که
_ نکنه خودت رو خونواده ی من حساب میکنی؟
_ آره دیگه، مگه غیر از اینه

پوزخند پر از حرصی زدم و گفتم:

_ حرف زدن با توی نفهم اشتباهه
_ سپیده خفه شو و بذار یه روز باهات درست رفتار کنم

درد دلم تازه شده بود و اشکام یکی یکی روی صورتم میریختن!
وقتی دید دارم گریه میکنم با کلافگی موهاش رو به سمت عقب فرستاد و گفت:

_ بابا چه مرگته؟
_ حالم

1401/09/28 10:37

از تو و این خونه به هم میخوره

_ تو همیشه من رو به وجد میاری!
_ عوضی تو به چه حقی اینکار رو کردی؟

صورتش رو همونطور نزدیک صورتم نگه داشت و آروم گفت:

_ اولاً که فرناز از آشپزخونه اومد بیرون و داشت نگاهمون میکرد، منم برای اینکه نفهمه داریم دعوا میکنیم اینکار رو کردم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/28 10:37