96 عضو
استراحت میکنه ...
هر وقت خواستن برن خبرم کن که برای خداحافظی بیام ...
- مطمئنی؟
- بله ...
- آرشاویر ...
یعنی قولت یادت رفت؟
- چه قولی؟!
- قول دادی برام بخونی!
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت488
صدای نفس کشیدن کلافه آرشاویر رو شنیدم ...
- خیلی خب ...
برو الان مییام ...
آرشین با خوشحالی رفت و آرشاویر گفت:
- اگه به چیزی نیاز پیدا کردی فقط کافیه روی گوشیم زنگ بزنی ...
زمزمه کردم:
- باشه ...
فکر کردم رفت ...
ولی دوباره صداش بلند شد:
- ترلان ...
- بله ...
- متاسفم ...
خیلی دوست داشتم الان توام پایین باشی ...
- اشکال نداره ...
دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که رفته ...
قلبم داشت تند تند میکوبید ...
انگار جنبه مهربونی دوباره آرشاویر رو نداشتم ...
آرشاویر رفت و من همونجا پشت در
نشستم تا صداشو بشنوم ...
میدونستم الان میخواد برای
مهمونا بخونه ...
چقدر به همه حسادت میکردم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت489
یه ربعی گذشته بود که صدای دست و سوت و جیغ بلند شد و به دنبال اون سکوت همه جا رو فرا گرفت ...
خدا رو شکر وقتی می خوند همه لال میشدن و میتونستم صداشو به راحتی بشنوم ...
بازم یه آهنگ به زبون اصلی ...
همچین گوشمو چسبونده بودم به در که نزدیک بود برم توی در ...
کارای خدا بود که خودم با همون
زبون دست و پا شکسته می تونستم شعر رو معنی کنم ...
اشک داشت صورتمو خیس می کرد ...
چقدر حرف تو این آهنگ بود ...
هدفش چی بود از خوندن این آهنگ؟ آخ که چه لذتی داشت برام شنیدن این حرفا از زبون آرشاویر ...
سرمو تکیه دادم به در و چشمامو بستم ...
توی دلم پر از آرامش بود و
الان می تونستم راحت بخوابم ...
چیزی طول نکشید که خوابم
برد ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت490
نمیدونم ساعت چند بود که از زور دستشویی بیدار شدم ...
اینقدر شدید بود که دلم درد گرفته بود ...
از جا بلند شدم ...
بدنم هم به خاطر بد خوابیدن کوفته شده بود ...
پریدم سمت در ...
اما در هنوز هم باز نمیشد ...
داشت گریه ام میگرفت ...
باید چه خاکی تو سرم میریختم؟! نگاهی به ساعت کردم ...
ساعت سه و نیم بود و خونه غرق سکوت ... مهمونا رفته بودن ...
رفتم سمت گوشیم ...
آخ خدا داشت خاموش میشد ...
چاره ای نبود باید زنگ میزدم به ارشاویر وگرنه کلیه درد می مردم ...
ناچارا شمارشو گرفتم ...
یه بوق ... دو بوق ...
- جانم ...
صداش خواب نبود ...
یعنی بیدار بوده؟ سریع گفتم:
- باید بیام بیرون آرشاویر ...
- خوبی؟ چیزیته؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬
سلام عزیزم ممنون از داستان قشنگی گذاشتی میشه ادامه داستان و بزاری لحظه شماری میکنیم بقیه شو بخونیم 😘😍🙏
1402/11/09 18:28سلام گلم خوبی می شه ادامه رمان روبزاری
1402/11/11 23:53گلم می شه بزاری خواهش می کنم
1402/11/12 15:39رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت491
خوب نیستم... باید... چیزه ...
-اه حرف بزن دیگه ... نگران شدم ...
چی شده؟ عصبی شدم و گفتم:
- بابا باید برم دستشویی ...
الان این گوشی لعنتی خاموش میشه ...
- باشه باشه ... بیا دم پنجره ...
مییارمت بیرون ...
گوشی خاموش شد ...
با حرص پرتش کردم روی تخت ...
رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم ... چیزی طول نکشید که آرشاویر با یه نردبون بلند اومد زیر پنجره ...
خواستم جیغ بزنم سرش ...
خوب این کارو از اول میکردی ...
اما الان وقت این حرفا نبود ...
نردبون رو تکیه داد به دیوار و گفت:
- میتونی بیای؟
رفتم نشستم لب پنجره و در همون حال گفتم:
- سعی میکنم ...
باد خنکی می وزید و باعث می شد موهام هی بریزه توی صورتم ...
لباسم هم خیلی دست و پاگیر بود و هی میرفت زیر پام ...
با ترس و لرز پا گذاشتم روی اولین پله ... صدای آرشاویر بلند شد:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت492
مواظب باش ...
پایین نردبون ایستاده بود و محکم با دستاش گرفته بودش ...
بدون اینکه جوابی بدم چند پله دیگه رفتم پایین ...
نصف راهو رفته بودم و دیگه چیزی نمونده بود که برسم پایین ...
لباس گیر کرد به پاشنه کفشم ...
لعنتی! کاش کفشمو در آورده بودم یکی از دستامو ول کردم تا پاشنه امو در بیارم ... صدای داد آرشاویر بلند شد:
- ترلان مراقب باش ...
دستتو برای چی ول کردی ...
برگشتم جوابشو بدم که سرم گیج رفت و قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم پرت شدم پایین ...
چشمامو بستم و صدای جیغ خفه ام بلند شد ...
زمزمه کردم:
- زنده ام؟
آرشاویر که رنگش پریده بود فقط سرشو تکون داد ...
دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم:
- وای مامان!
با صدای آهسته گفت:
خوبی؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت493
فک کنم باشم ...
لبخند نشست روی صورتش:
- اون بالا هم نتونستی دو دقیقه آروم باشی؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد؟
- اِ ... خوب چی کار کنم ...
تو حواسمو پرت کردی!
- حالا تقصیرا افتاد گردن من!
آروم گفتم:
- منو بذار زمین ...
آرشاویر ...
صورتشو آورد پایین تر و گفت:
- حقته به خاطر اذیتایی که میکنی یه کم اذیتت کنم!
- من؟ مگه چی کار کردم؟
- هیچی ...
فقط داری دیوونه ام میکنی ...
دوست داری حرصم بدی ...
- نه ... من ...
منو گذاشتم روی زمین :
- می دونی که زورم از تو خیلی بیشتره ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت494
تو ...
تو چی میخوای از من؟
- هیچی ..
فقط می خوام تنبیهت کنم ...
- به چه جرمی؟
- به جرم
اینکه وقتی هنوز زن منی میری سوار ماشین یه نفر دیگه میشی ...
برام زبون درازی میکنی ...
اذیتم میکنی ...
میخوای بهم بگی دیگه مال من نیستی ...
چشاش مسخم کرده بود ...
انگار یادم رفته بود تا چند لحظه پیش داشتم از زور دستشویی خفه میشدم ...
آب دهنمو قورت دادم و به برق نگاش خیره شدم ... زمزمه کرد:
- پاش بیفته من همون آرشاویرم ...
-نه ...
تو عوض شدی...
حس میکنم هیچ وقت نشناختمت ...
-خوب این آرشاویرو بشناس ...
- سخته ...
لبخند زد ...
یه لبخند مردونه که دلم براش ضعف رفت ... سرمو بردم بالاتر ...
فاصله ش باهام کم شد...
باد با موهام بازی میکرد و صحنه رویایی درست شده بود ...
به خصوص که درست کنار یکی از لامپ های پایه بلند ایستاده بودیم و نور نصف
صورتمون رو روشن کرده بود ...
نمیدونم چقدر گذشت...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت495
لبخند روی صورت هر دومون بود ...
یعنی همه چی تموم شد؟
این یعنی آشتی؟ از این آشتی ناراحت نبودم ...
من آرشاویر رو دوست داشتم ...
الان هم که خوب شده بود میشد با بخشش همه چیز رو فراموش کرد ...
میشد همه چیز رو از نو ساخت میشد دوباره عاشق شد ...
اما آرشاویر گفت:
- خیلی دوست داشتم قبل از فسخ صیغه .... یه بار دیگه حضورتو حس کنم...
ممنون که این فرصت رو بهم دادی ...
لبخند روی لبم خشک شد! فسخ صیغه؟! ولی ...
ولی آخه چرا؟!
ما ... ما که دیگه مشکلی نداشتیم ...
همه سوال ها تو ذهنم باقی موند چون دستشو کرد توی جیبش و قدم زنون ازم دور شد ...
از پشت نگاش کردم ...
اشک صورتم رو خیس کرد ...
اون آروم میرفت و من تازه می فهمیدم چقدر برام دست نیافتنی شده ...
تازه می فهمیدم چقدر دوستش دارم ...
اینقدر نگاش کردم تا وارد ساختمان شد ... سرمو گذاشتم روی پام و اجازه دادم اشکام
صورتم رو بشورن ...
یعنی همه چیز تموم شد؟ به همین راحتی؟
پس چرا دوباره پا گذاشت توی زندگیم؟ چرا اومد و خودش رو به رخم کشید؟
خدایا این چه عذابی بود؟ تا کی باید این عذاب رو تحمل کنم؟! تا کی؟ شاید نیم ساعتی اشک ریختم تا دلم آروم تر شد...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت496
بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم داخل ... بعد هم رفتم دستشویی ...
مونده بودم کجا برم ...
الان نمیشد برم خونه چون بابا شک می کرد ... باید یه جایی می خوابیدم ...
داخل اتاق که نمیشد رفت ...
رفتم بالا تا ببینم میشه توی اتاق
آرشین خوابید یا نه ...
به در اتاق آرشاویر که رسیدم از چیزی که دیدم چشمام گرد شد ...
دستگیره در سر جاش بود ...
انگار نه انگار که این در خراب بوده ...
دستمو بردم سمت دستگیره و در به راحتی باز
شد ...
دوست داشتم چشمامو ببندم و از ته دل داد بزنم :
- آرشاویـــــر....
ولی حیف که همه بیدار میشدن ...
چشمامو بسته بودم و دستمو مشت کرده بودم که صداش از پشت سر بلند شد:
- الان خیلی دوست داری اون مشت رو بکوبی فرق سر من ... نه؟
برگشتم و با غیض گفتم:
- دقیقا!
لبخندی زد و گفت:
- اینم یه تنبیه دیگه واسه اینکه تو چشمای من زل نزنی و بگی شهریار مییاد دنبالم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت497
پس ... پس انتظار داشتی با اون همه منتی که سرم گذاشتی بیام سوار ماشین تو بشم؟
- نه ...
با آژانس میرفتی راحت تر بودم ...
- خیلی ... خیلی ...
- خیلی چی؟ پرو ام؟
- اون واست کمه ...
خندید و در حالی که به سمت یکی دیگه از اتاقا میرفت گفت:
- برو بخواب خانوم ...
سر فیلمبرداری باید سرحال باشی ...
اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم ...
رفت توی اتاق و در رو بست ...
وای خدا اگه جیغ نمی زدم می مردم ...
رفتم توی اتاق و سرمو فرو کردم توی بالش و از ته دل جیغ زدم ...
این دوست داشت منو خل کنه ...
دیگه داشتم ازش نا امید می شدم ...
حسود ... کینه ای ...
اما یه چیزی رو نمی تونستم انکار کنم ... تنبیهاش همه جوره برام شیرین بود ...
درسته که بهم ضد حال میزد ولی موندن اینجا ...
همه و همه برام شیرین بودن ...
حتی اگه باعث بشه وجهه ی من پیشش خراب بشه من این تنبیه ها رو دوست داشتم ...
دراز کشیدم روی تختش ...
بوی عطرش ...
...چرا این بو آرومم می کرد...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت498
اینقدر آروم که دیگه به حرفاش فکر نکردم ... فقط به خاطرات خوبمون فکر کردم و خوابم برد ...
صبح با نوازش دست آرشین بیدار شدم ... انگار همه چی یادم رفته بود ...
چون به محض دیدن لبخندش منم لبخند زدم ...
گفت:
- صبح بخیر میبینم که داداش من از تبعید درت آورده ...
کش و قوسی به بدنم دادم و خندیدم و گفتم:
- صبح توام بخیر ...
آره والا ...
می بینی با من چی کار میکنه؟ الکی فقط میخواست من شب اینجا بد خواب بشم ...
دروغ که حناق نمیشد! به این راحتی خوابیده بودم ...
- درو کی برات باز کرد؟
- دیشب دستشویی داشت خفم می کرد مجبور شدم بهش زنگ بزنم ...
- فکر کنم تا صبح نخوابیده ...
چون چشاش سرخ سرخه ...
- حقشه! تا این باشه بلا سر دختر مردم نیاره ...
گونه امو نوازش کرد و گفت:
- آخه این دختر مردمو دوست داره ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت499
بیخیال آرشین ...
- به جون خودم اگه دروغ بگم ...
من داداشمو میشناسم ...
آهنگی که دیشب خوند رو نمیدونم شنیدی یا نه ولی تو ایتالیا
مدام گوش میکرد ...
من مطمئنم اونو به یاد تو گوش میکرد ...
اون یه لحظه هم از فکرت بیرون نیومده ...
دیشب با این نقشه بچه گونه اش تو رو اینجا نگه داشت که فقط حست کنه ...
باورت نمیشه تا وقتی مطمئن نشد خوابت برده از پشت در اتاق تکون نخورد ...
مانتوی تو توی اتاق من بود ...
اون خودش آورده بود گذاشته بود اینجا تا تو رو بکشه توی اتاق خودش ...
عین پسر بچه های هجده ساله شده ...
دل رو زدم به دریا و گفتم:
- پس دلیل این رفتاراش چیه؟
- این سوالیه که خودم هم دوست دارم جوابشو بدونم ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- مردا رو فقط خدا میشناسه ...
اونم لبخندی زد و گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت500
من ته و توی قضیه رو در می یارم خانومی ... حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم ...
ارشاویر عین میرغضب نشسته سر میز نمیذاره کسی صبحونه بخوره ...
- وا برای چی؟
- گفت صبر کنیم تا توام بیای ...
- اوا خدا مرگم بده ...
زشته جلو مامان بابات ...
- اونا لذت هم میبرن از این کارای آرشاویر ... حالا فقط بلند شو بریم پایین ...
از جا بلند شدم ...
دستی توی موهام کشیدم ...
لباسام بدجور چروک شده بود ...
داشتم با دستم میکشیدمش که آرشین گفت:
اِه اِه بذار یه لباس راحت بهت بدم ...
نه بابا دیگه لازم نیست الان که میخوایم بریم ...
- خب با این لباس که نمیتونی بری سر فیلمبرداری اجازه بده من یه لباس از خودم بهت بدم ...
نذاشت حرف دیگه ای بزنم ...
سریع از اتاق رفت بیرون و لحظاتی بعد با یه شلوار جین مشکی رنگ و یه تی شرت مشکی
که روش یه قلب بزرگ سرخ کشیده شده بود اومد توی اتاق و گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت501
اینا رو بپوش ...
تیشرتش نوئه ...
شلواره رو ولی چند بار پوشیدم ...
ناچارا ازش گرفتم و گفتم:
- مسئله ای نیست بابا ...
دستت هم درد نکنه ...
شلوار و تیشرت رو پوشیدم ...
معذب به خودم نگاه کردم و گفتم:
- زیادی تنگ نیست ارشین ...
- نه ... روش مانتو میپوشی و میری ...
- نه .. واسه الان میگم ...
- الان مگه کی پایینه؟ مامان بابا آرشاویر .... نامحرم که نیست ...
حق با اون بود ...
باید دست از دلم بر میداشتم شونه ای بالا
انداختم و دو تایی رفتیم پایین ...
همین که به میز صبحونه نزدیک شدیم پدر جون با صدای بلند بهم سلام کرد و منم با لبخند جواب دادم ...
مامان آرشاویر هم با لذت به سرتاپام نگاه کرد و صبح بخیر گفت ...
از همه بدتر نگاه خیره آرشاویر بود که داشت
براندازم میکرد...
سرشو زیر انداخت و مشغول لقمه گرفتن
برای خودش شد ...
مامانش سری به تاسف تکون داد و جایی برای من کنار
خودش باز کرد ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت502
نشستم و مشغول خوردن شدم ...
خدا رو شکر دیگه خبری از نگاه های آرشاویر نبود و من راحت میتونستم صبحونه مو بخورم ...
دیگه میخواستم از سر میز بلند بشم که گوشی آرشاویر زنگ خورد ...
گوشی رو با اخم جواب داد:
- بله ...
- سلام ...
- نمیدونم ... خبر ندارم ...
- آره در باز شده ...
- نیازی نیست ... خودم هستم ...
- خداحافظ ...
گوشیو که قطع کرد با پوزخند نگام کرد و گفت:
- گوشیت خاموشه؟
- آره ... دیشب خاموش شد ...
- شهریار بود ...
نگرانت شده بود ...
گفتم خودم میبرمت نمی شد هیچی بگم ... دوست نداشتم جلوی مامان باباش باهاش
مخالفت کنم ...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه ...
پس بدو دیر شده ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت503
هر دو رفتیم بالا که آماده بشیم و بریم سر فیلمبرداری ...
حسابی دیر شده بود ...
از اینکه شهریار رو دست به سر کرد حس
خوبی داشتم ...
خیلی برام گرون تموم میشد اگه بهش میگفت
که بیاد دنبالم ...
خدا رو شکر که هنوز ارزش داشتم براش ...
حاضر شدیم .. .
با همه خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم ...
اخمای آرشاویر حسابی در هم بود ...
حق با آرشین بود دیشب اصلا نخوابیده بود و چشماش سرخ سرخ بود ...
ترجیح دادم هیچی نگم ...
همچین اخم کرده بود که ازش میترسیدم ... رسیدیم سر صحنه و پیاده شدیم ...
اون روز کار خیلی زود تموم شد ...
چون خستگی آرشاویر کاملا مشخص
بود و درست نمیتونست حس بگیره ...
شهریار هم خودش رو رسوند سر فیلمبرداری ...
میخواست مطمئن بشه من سالمم ...
منم فقط به عنوان یه دوست تحویلش گرفتم ...
نمیخواستم آرشاویر دیگه از اون حرفای کلفت و گنده بارم کنه ...
درستش هم همین بود ...
شهریار هم وقتی دید من زیاد تحویلش نمیگیرم خیلی زود رفت ...
برگشتنه با آژانس رفتم خونه ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت504
آرشاویر هم هیچ تعارفی برای رسوندنم نکرد ...
کلا عوض شده بود و این تغییرش کم کم داشت منو می ترسوند ...
آینده ام خیلی گنگ و مبهم شده بود برای خودم ...
باید یه فکر اساسی میکردم ...
نشسته بودم توی خونه امروز فیلمبرداری نداشتیم ...
داشتم اتاقمو مرتب می کردم که یهو رفتم تو فکر طناز ...
نمی دونستم چی کار کرده ...
سام یکی از دوستاشو معرفی کرد و قضیه
خواستگاری هم جور شد اما دیگه نفهمیدم چی شده ...
بهتر بود یه زنگ بهش بزنم ...
بعضی وقتا خیلی بی معرفت میشدم ...
گوشی رو برداشتم نشستم لب تخت و شمارشو گرفتم ... با سومین بوق جواب داد:
- حرف
نزن که نمی خوام ریختتو ببینم ..
خندیدم و گفتم:
- اولا سلام ...
دوما من اگه حرف هم بزنم تو ریختمو نمیبینی که! صدامو میشنوی بچه پرو!
اونم خندید و گفت:
به خدا که خیلی بی وفایی یه زنگ نزدی ببینی من شوهر کردم،
نکردم، مردم، زنده ام، ماه عسلم ...
-اوه عروس هل!
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت505
غش غش خندید و گفت:
- به خدا داشتم میمردم زنگ بزنم برات تعریف کنم چی شده اما گفتم بذار یه ذره به خودت فشار بیاری تو زنگ بزنی ...
- خب حالا که زدم بگو ببینم چی شد ...
- قشنگ و کامل بگم یا خلاصه ...
- کامل بگو ببینم چی شده ...
- خب ...
جونم براتون بگه که ...
آقا این سام چه دوستایی داره!
- چطور؟
- اصلا احسان و همه از یادم رفت اینو که دیدم ...
خوشگل ... خوش قد و بالا ... خوش تیپ ... تحصیلکرده ...
وای چه مامانی! چه بابایی! چه خواهری! چه برادری!
- خونوادگی اومده بودن مگه؟
- آره ...
ایل و تبارشو آورده بود ...
می خواستن بیان خواستگاری یه بازیگر جو گیر شده بودن ...
- خب؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت506
هیچی دیگه ....
فقط خود پسره میدونست قضیه چیه ...
خونواده اش خبر نداشتن بیچاره ها ...
منم یه کم براش توضیحات دادم تا کامل روشن بشه و قرار شد قرار بعدی توی یه
کافی شاپ همو ببینیم ...
- خب!
- هیچی ...
اینا رفتن ...
دو روز بعدش من رفتم توی کافی
شاپ و یارو رو دوباره دیدم ...
دروغ نگم ازش خوشم اومد ...
البته نه از اون لحاظا ها! از این نظر که پسر خوبی بود و خیلی آقاوار رفتار میکرد ...
بهم قول داد که همه جوره کمکم کنه ...
از هم که جدا شدیم ...
حدود دو ساعت بعدش بهم زنگ زد ...
- کی؟!
- پسره دیگه ...
اسمش ماهانه ...
- خب؟
- هیچی حدسم درست بود ...
جیغ کشیدم:
- احسان؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت507
آره رفته بود سراغش ...
برای من بپا گذاشته همین که دیدن یکی با گل و شیرینی اومده خونه مون و بعد هم باهاش رفتم کافی شاپ خبرش کردن ...
رفته بود سر وقت ماهان و بهش گفته بود
که این دختر مال منه ...
- چی؟!
- باور کن!
- همینجوری گفته؟!
- آره دقیقا ...
یعنی نه یه کم اینورتر نه اونورتر ...
گفته بکش کنار ...
من به این راحتی طنازو به کسی نمیدم ... ماهان هم که از قبل در جریان بود بهش گفته چرا نمیری خواستگاریش پس؟
احسانم گفته اونش به خودم مربوطه ...
- وا چه پرو!
- آره ...
منم حرصم گرفت ...
ولی بلایی سرش آوردم که دلم خنک شد ...
- چی کار کردی؟ خاک بر سرم نکشته باشیش ...
- نه دیگه تا اون حد ...
به ماهان گفتم یه بار
باهاش قرار
بذاره که مثال بره باهاش معامله کنه ...
اونم قبول کرد و با احسان قرار گذاشت ... همین دو روز پیش ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت508
وای مامان قلبم! خب ...
- هیچی منم یه تیریپ توپ زدم و یه عالمه به خودم رسیدم
و پا شدم رفتم سر قرار ...
- اه بمیری اینقدر مکث نکن دیگه ...
بعدش چی شد؟
- توی یه رستوران قرار گذاشته بودن ...
منم رفتم تو رستوران و دیدمشون که سر یه میز نشستن و دارن حرف میزن ...
همچین خرامان خرامان با یه قیافه عین میرغضبا بهشون نزدیک شدم ...
ماهان که میدونست اصلا جا نخورد ولی
احسان رنگش پرید و پاشد وایساد ...
زل زدم توی چشاش ...
لباش تکون میخورد انگار که یه چیزی میخواست بگه ولی نمی گفت ...
دستمو گذاشتم لب میز ...
خم شدم توی صورتش و گفتم:
- این مسخره بازیا چیه؟ آب دهنشو قورت داد و گفت:
طناز ...
کوفتو طناز...
این کارا چیه میکنی؟ به تو چه ربطی داره که
من می خوام با کی ازدواج کنم ...
- صبر کن ...
اجازه بده حرف بزنیم ...
من باید توضیح بدم ..
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت509
توضیح تو، تو سرت بخوره ...
دست از سر من بردار ...
چرا نمیذاری زندگی کنم؟!
- ببین طناز داری تند میری ...
من باید برای تو یه سری چیزا رو بگم ... اونجوری آروم میشی ...
- چی میخوای بگی؟ من هیچی نمیخوام بشنوم ...
این پسرو میبینی؟ من قصد دارم باهاش ازدواج کنم ...
دست از سر من بردار ...
فهمیدی؟ نمیخوام دیگه سایه ات روی زندگیم باشه ...
یه قدم بهم نزدیک شد ...
رنگش سرخ شده بود ...
نمی دونم از خجالت یا از خشم ...
ولی با صدای آروم که به زور شنیدم گفت:
- تو زن منی طناز ...
نمیذارم دست کسی بهت بخوره ...
قلبم داشت وایمیستاد ...
به خدا میخواستم همون وسط از خوشی
قهقهه بزنم ...
ولی وقتش نبود .. .
پس عین خودش آروم گفتم:
- من و تو گناه کردیم ...
تاوانش اینه که میبینی ...
برای من راحته ..
توام برو فراموش کن ...
من هرگز با همچین مردی ازدواج نمیکنم ...
با بهت زل زد توی صورتم و نالید:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت510
طناز ...
- همین که شنیدی ...
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و رو به ماهان گفتم:
- بریم ماهان جان؟
ماهان هم سریع از جا بلند شد و دوتایی از رستوران خارج شدیم ...
لحظه آخر صداشو شنیدم که گفت:
- نمیذارم طناز ...
قسم میخورم که نمیذارم ....
از رستوران که اومدیم بیرون داشتم غش میکردم ...
خیلی سخت بود ...
خیلی سخته ترلان که کسیو دوست داشته باشی ولی مجبور باشی باهاش اینجوری رفتار کنی ...
خواستم
بگم درکت میکنم ...
ولی سکوت کردم و اون ادامه داد:
- تازه شوک بعدی وقتی بهم وارد شد که ماهان گفت جدی جدی از من خوشش اومده و اگه منم حسم مثل اونه اجازه بدم تا
بحث ازدواجمون جدی بشه ...
- نه!
- چرا! موندم سر دو راهی ...
- دلت چی میگه؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت511
دلم میگه احسان ....
ولی عقلم میگه ماهان ...
- نمیدونم چی بگم ...
- جالبی قضیه اینجاست که مامان احسان زنگ زد خونه مون ...
- چی؟
- آره زنگ زد برای خواستگاری ...
- واو!
- نمیری حالا! اینقدر که تو هیجان زده شدی من نشدم ...
- چی گفتی؟
- هیچی به مامانم گفتم قبول نکنه ...
- چرا؟!
- چون فعلا نمیخوام به احسان حتی فکر کنم ...
- خیلی بیرحمی ...
- شاید ...
اما بهت که گفتم نمیخوام احسان با ادای دین بیاد سراغم ...
- ولی من فکر نکنم اینطوری باشه ...
اون واقعا دوستت داره...
خودمم این حسو دارم ...
اما باید یه کم صبر کنم ...
باید بهم ثابت بشه ...
- چی بگم ولا؟ صلاح مملکت خویش خسروان دانند ...
- بلی! نگران نباش ...
همه چی درست میشه احسان هم نشه
ماهان پسر گلیه!
- مرده شور اون عشقتو ببرن ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت512
با صدای گرفته گفت:
- کاش هیچ وقت تو موقعیت من قرار نگیری ...
سکوت کردم ....
خدا خیلی جاها منو تو موقعیت طناز قرار داده بود که بهم ثابت کنه چقدر در حق این دختر بد قضاوت کردم ...
دیگه نمیخواستم دوباره بهم نشون بده ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم ...
براش آرزوی خوشبختی کردم و قطع کردیم ...
خدا آخر عاقبت این دخترو به خیر کنه ...
منو هم همینطور ...
****
همه نشسته بودیم دور آتیش ...
شب بود و قرار بود یه سری از صحنه ها رو نصف شب بگیریم ...
برای شام هر *** یه چیزی سفارش داد و چون تفرقه افتاد با شوخی و خنده قرار شد دور هم سیب زمینی آتیشی بخوریم ...
کسی مخالفت نکرد و آقایون جمع وسط باغ یه آتیش بزرگ درست کردن ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت513
اما چون هوا گرم بود زیاد نزدیکش نشدیم ... یه حلقه بزرگ دورش درست کردیم و با
فاصله نشستیم ...
طبق معمول آتیش و محفل داغ و درخواست از
آرشاویر برای خوندن! ...
از شب و روز تولد به بعد دیگه هیچ
برخوردی باهاش نداشتم ...
فقط در حد سر صحنه و تمرین ...
همین و بس! انگار اونم دل و حوصله نداشت ...
ولی اصرار بچه ها کار دستش داد و گیتارشو گرفت توی بغلش ...
با شادی نگاش کردم ...
منتظر بودم بازم از عشق بخونه و پشیمونی ...
چشمامو بستم و زمزمه کردم:
-به خدا اگه بازم آهنگت از دل تنگی
بگه خودم می یام و بهت می گم که پشیمونم ...
نرم نرم شروع به خوندن کرد همون لحظه حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ...
رعشه گرفتم و سریع از جا بلند شدم ...
برام مهم نبود که همه پی به حالم ببرن ... دویدم سمت ساختمون ...
داشتم میلرزیدم ...
اون شب آرشین هم همراه آرشاویر اومده بود ...
همراه من دوید و وسط راه منو کشید توی بغلش ...
اشک راه باز کرد روی صورتم و از ته دل زار زدم ...
آرشین هم در حالی که اشک میریخت و صداش می لرزید می گفت:
- گریه نکن ترلان ...
به خدا زده به سرش ...
به جون خودم یه چیزیش شده ..
میخواد تو رو اذیت کنه وگرنه جونش برات
در میره ...
من حاضرم بهت ثابت کنم ...
به خدا حاضرم ثابت کنم ...
نمی دونم چه مرگش شده ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت514
ولی این حرفا دیگه منو آروم نمیکرد من برای آرشاویر مرده بودم باید با این درد کنار مییومدم ...
بغض داشت خفهام میکرد هر چی هم گریه میکردم تازه بدتر میشدم ...
لباس پوشیدم و به آرشین گفتم:
- من میرم خونه آرشین ...
به بقیه بگو حالم خوب نبود ...
- نرو ..
اینجوری برات حرف در مییارن ...
- بذار در بیارن دیگه مهم نیست ...
الان با این وضعم نمیتونم ادامه بدم ...
- به خدا قسم که بیچارهاش میکنم ترلان ... داداشمه که باشه ...
نمیذارم اینقدر اذیتت کنه ...
- مهم نیست ...
دیگه هیچی مهم نیست ...
بی سر و صدا رفتم سمت ماشینم ...
سوار شدم و خواستم راه بیفتم که کسی زد به شیشه ...
شیشه رو دادم پایین ...
پارسا بود ...
بازیگر نقش مکمل مرد ...
دوست نداشتم کسی منو ببینه ولی پارسا دید ...
با تعجب گفت:
- داری میری ترلان؟
- آره یه کاری برام پیش اومده ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت515
میشه ...
میشه چند لحظه وقتتو بدی به من ...
اینم وقت گیر آورده بود این وسط؟ گفتم:
- نمیشه یه دفعه دیگه ...
- زیاد وقتتو نمیگیرم ...
نمیدونم چرا دوست دارم الان ...
کنار این آتیش حرفمو بزنم ...
گیج و منگ بود ...
من از اون بدتر ...
ناچار پیاده شدم و با هم رفتیم سمت آتیش ... اصلا نشد بهش بگم کنار آتیش این همه آدم
نشسته مگه حرف تو عمومیه و میخوای جلوی جمع بگی؟
آرشاویر با خنده داشت با یکی از پسرا گپ میزد نگاهمو ازش گرفتم ...
دیگه حتی نمی خواستم نگاش کنم ...
چه راحت میخندید و خوش بود ...
فقط من داشتم آتیش میگرفتم انگار ...
پارسا به من اشاره کرد و گفت:
- بشین ...
گیج نگاش کردم و نشستم ...
حالا توجه همه به ما جلب شده بود
و من از این وضع راضی نبودم ...
با صدای بلند گفت:
- ترلان ازت یه خواهشی داشتم ...
میخوام اون دیالوگایی که امشب باید با آرشاویر بگی رو با من تمرین کنی ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت516
چی؟! منظورت چیه؟
- منظورم واضحه ...
میخوام باهات یه تیکه از پلان های
امشب رو تمرین کنم
- ولی .. آخه چرا؟
- دلیلش رو بعدا میفهمی ...
با تعجب به جمع خیره شدم ...
همه داشتن با ابهام به پارسا نگاه
میکردن ...
ناچارا شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- باشه ...
پارسا لبخند مهربونی زد ...
اومد جلوی من ...
یه جورایی زانو زد و گفت:
- رها ...
از اون روز اولی که دیدمت ...
یه حس ... یه حال
... یه هوای خاصی داشتم ...
انگار تا به حال آدم ندیده بودم و تو
اولین آدمی بودی که پا به زندگی من گذاشتی ...
برام جالب بودی ... خاص بودی ... متفاوت و ... و ... دوست داشتنی ...
خواستم ... خواستم داشته باشمت ...
اما میدونستم تو از من سری .. برام زیادی ... اونقدر زیاد که محاله خدا تو رو به من
بده ...
حتی اگه خودت هم بخوای ...
با این حال دل راه رو بلده
کاری به من نداره ...
راهشو رفت و توی عشقت غرق شد ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت517
میدونم اذیتت کردم ...
میدونم آزارت دادم ...
حتی میدونم الان که دارم اینا رو میگم تو اذیت میشی ... اما ... من خودخواهم ..
من همیشه بهترین ها رو خواستم و تو برای من بهترینی ... کامل ترینی ... رهای من ...
رها کن منو از این حال پر از عذاب ...
بیا و خانومی کن مثل همیشه ...
با من ازدواج کن ...
دیالوگا رو کامل و بدون نقص گفت ...
من اینجا دیالوگ خاصی نداشتم ...
فقط باید چند تا قطره اشک میریختم و از صحنه فرار میکردم ...
خواستم بهش بگم خیلی قشنگ اجرا کرده که یهو گفت:
- ترلان ... ترلان ... ترلان ...
توی این دیالوگا جای ترلان
و رها رو عوض کن ...
بعد هم نقش آرشاویر رو توی واقعیت
بده به من ...
اینا حرفای دلم بود ....
تو ...
تو خیلی بالایی ...
برای داشتن تو باید از همه چی گذشت و مهم ترین چیز برای یه مرد غرورشه ...
خواستم جلوی همه ازت خواستگاری کنم تا
بفهمی این مرد جلوی تو همسانه خاکه ...
با من ازدواج میکنی ترلان؟!
یه دفعه صدای دست و سوت بلند شد ...
چنان جیغ میکشیدن انگار من بله رو داده بودم و الان هم عروسی بود ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت518
شکه شده بودم جدیدا ...
کلا انگار همه مردا یه رگ دیوونگی دارن
(با
عرض معذرت از آقایون این حرف من نیست ترلان عصبیه!)
ناخودآگاه با چشم دنبال آرشاویر گشتم ... نبود ...
به هر سمتی که نگاه کردم نبود ...
آرشین رو دیدم
...
با اشکی حلقه زده توی چشماش داشت نگام میکرد ...
با صدای پارسا حواسم دوباره جمع شد:
- چی میگی ترلان؟!
خدایا من اینقدر که غرق خودم و عشقم و آرشاویر بودم اصلا متوجه نشدم پارسایی هم وجود داره و به من علاقمند شده ....
همه جورشو دیده بودم الا این مدلیشو ...
شاید اون جلوی جمع غرورشو شکست ...
اما درست نبود من جلوی جمع لهش کنم
پس لبخندی زدم و گفتم:
- پارسا تو منو شوکه کردی ...
اجازه بده فکر کنم ...
بعدا جوابتو میدم ...
به دنبال این حرف دیگه صبر نکردم و از جا بلند شدم رفتم سمت آرشین ...
دستشو گرفتم و فقط نگاش کردم نیازی نبود چیزی بگم ...
از چشمام همه چی معلوم بود ...
آرشین با بغض گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت519
رفت ...
داشت سکته میکرد ...
دستشو یه جوری مشت کرده بود و لبشو همچین با دندونش گاز میگرفت که مشخص
بود جونش داره در میاد ...
ترلان ... تو رو خدا ...
بغلش کردم و زمزمه وار گفتم:
- خودش میخواد آرشین ...
باور کن خودش میخواد ...
- نکنه زن پارسا بشی ...
بی توجه به حرفش گفتم:
- یه کاری میکنی آرشین؟ میخوام یه دل بشم ...
- چی کار؟
- باهاش حرف بزن ...
ببین نظرش راجع به دوباره با من بودن چیه ...
باشه؟ نفهمه من بهت گفتم ...
فقط میخوام تکلیف خودمو بدونم ...
خواهش میکنم ...
- تو قول بده زن پارسا نشی من هر کاری بگی میکنم ...
همین امشب باهاش حرف میزنم ...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
- لطف تو رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت520
نمیدونم باید عکس العمل آرشاویر رو پای عشق بذارم یا احساس تعلقی که از اون موقع ها براش مونده ...
اما هر چی هم که بود نمیخواستم عجولانه تصمیم بگیرم ..
باید منتظر نظر آرشین میموندم ...
پارسا کارمو راحت کرد ...
درست شنیدم؟! سرم داشت گیج میرفت ...
بابا با نگرانی گفت:
- ترلان ...
ترلان بابا حالت خوبه؟
دستمو از روی شقیقه ام برداشتم و لبخند بی جونی زدم ...
بابا نشست کنارم دستمو گرفت و گفت:
- فکر می کردم خوشحال میشی ...
سریع گفتم:
- شدم ... شدم بابا ... فقط ...
فقط یه کم شوکه ام ...
با مهر گفت:
- فقط امیدوارم خوشبخت بشی دخترم ...
قلبم داشت به شدت میزد ...
باید از بابا فاصله میگرفتم ...
اشکام دیگه به اختیار خودم نبود هر آن ممکن بود بریزه روی صورتم ...
نمیخواستم بابا ببینه نمیخواستم ناراحت بشه ...
پس بلند شدم و گفتم:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت521
مرسی بابا ...
من ...
اگه اجازه بدین برم توی اتاقم ...
میخوام یه کم تنها باشم بابا درکم میکرد ... سرشو تکون داد و گفت:
- باشه بابا ...
فقط بعدا یه سر هم به مامانت بزن ...
حالش خیلی تعریفی نداره ...
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم ...
در اتاقو بستم و همونجا پشت در نشستم و مثل جنین پاهامو توی بغلم جمع کردم ...
بغضم سر باز کرد و اشک عین سیل ریخت روی صورتم ...
دوست داشتم سرمو با همه توانم بکوبم توی دیوار ...
قلبم داشت دیوونه وار خودشو به دیوار سینهام میکوبید ...
چهار دست و پا خودمو کشیدم سمت تخت ... سرمو گذاشتم لب تخت و از ته دل زار زدم ... اینقدر اشک ریختم که همه بدنم بی حال شد ...
داشتم از حال میرفتم که موبایلم زنگ خورد ... درست کنار دستم بود و ویبره اش تکونم داد ...
حوصله شو نداشتم پس توجهی نکردم ... دوباره ...
سه باره ...
اینقدر زنگ زد که کلافه دست دراز کردم و جواب دادم:
- الو ...
- ترلان جان ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت522
آرشین ...
- سلام ترلان ...
- سلام ...
- خوبی؟ با بغض گفتم:
- نه آرشین ...
اصلا خوب نیستم ...
با نگرانی گفت:
- چی شده؟
- آرشین ... من ...
من دیگه زن داداشت نیستم ...
آرشاویر زنگ زده به بابا گفته صیغه رو فسخ کرده ...
صدای آهش به قدری بلند بود که شنیده بشه ...
منم آه کشیدم ...
آرشین گفت:
- پسره دیوونه! ولی ...
چیزی به ما نگفت چرا؟
- نمیدونم حتی به منم نگفت ...
رفت فسخش کرد و زنگ زد به بابا ...
من این وسط هیچ کاره بودم ...
- خدای من!
- آرشین من از دست داداش تو دق میکنم به خدا ...
- خدا نکنه ...
راستش ترلان ...
من باهاش حرف زدم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت523
زنگای خطر برام به صدا در اومد ...
دیگه قرار بود چی بشنوم؟!
سکوت کردم ...
یه حسی بهم میگفت به زودی همه
چیز تموم میشه ...
اگه قرار بود چیز خوبی بشنوم که صیغه
فسخ نمیشد ...
آرشین که سکوتمو دید با بغض گفت:
- نمیدونم ...
نمیدونم چرا همه چی اینجوری شده ...
آرشاویر داغونه ...
داغون تر از اون چیزی که فکرشو بکنی ...
بعد از خواستگاری پارسا از تو کم حرف شده مثل لوکوموتیو سیگار دود میکنه ...
شب تا صبح توی اتاقش راه میره ...
من فکر میکردم اگه در مورد تو باهاش حرف بزنم خیلی راحت بهم از عالقه اش به تو میگه اما ...
اما ...
اون خیلی راحت گفت همه چی تموم شده ... حتی نذاشت من حرف بزنم ...
منو از اتاقش بیرون کرد ...
سرم داد کشید ...
گفت توی مسائل خصوصیش دخالت نکنم ... زبونش اینو میگه اما
کاراش یه چیز دیگه ... من دارم آب شدنش رو به چشم میبینم ...
دیگه چیزی نمیشنیدم ...
گوشی از دستم افتاد ...
سرم سنگین تر از بدنم بود ...
دلم میخواست از جا بلند بشم اما نمیتونستم ...
سرم به دوران افتاد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دنیا پیش چشمم سیاه شد ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت524
پلکم لرزید ...
سخت بود برام چشم باز کردن ...
انگار میخواستم سخت ترین کار دنیا رو بکنم ...
هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی باز کردن چشمام اینقدر برام سخت باشه ...
به زور ولی بازشون کردم ...
نور شدید چشممو زد ...
خواستم دستمو بیارم بالا ولی قدرتشو نداشتم ...
پس دوباره چشمامو بستم ...
صدای کسی بلند شد:
- خدای من! پس بالاخره تصمیم گرفتی به این دنیا سلام کنی هان؟!
دوباره چشم باز کردم ...
اینبار انگار راحت تر بود ...
صورت خندون یه دختر سفید پوش رو دیدم ...
خم شد و بالای سرم دکمه ای رو فشار داد و گفت:
- دختر ! خجالت نمیکشی سه روزه خوابیدی؟! میدونی چه به روز خونواده ات آوردی؟ فقط نگاش کردم گفت:
- حق هم داری اینجوری به من نگاه کنی ...
تو که خبر نداری ...
دهن باز کردم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم:
- چی شده؟
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت525
فشارت در حد مرگ پایین بود که رسوندنت اینجا ...
دیگه کسی امیدی نداشت ...
خدا تو رو دوباره برگردوند ...
بیچاره پدر مادرت ...
بیچاره نامزدت! الان بفهمن به هوش
اومدی بیمارستانو میذارن روی سرشون ...
نامزدم؟!
کی خودشو نامزد من معرفی کرده؟ خدایا ... آرشاویر ... فسخ صیغه ... اون حرفا ... بغض گلومو فشرد ...
دراتاق باز شد و دکتر همراه بابا وارد شدن ... چشمای بابا پف کرده و سرخ سرخ بود ...
با دیدن من جلو اومد و با بغض گفت:
- دخترم ... جیگرمو سوزوندی ...
- بابا ...
پیشونیشو چسبوند به سرم و گفت:
- جان بابا ...
آخه بابا چرا با خودت اینجوری کردی؟
حرفی نداشتم بزنم ...
فقط بغض کردم ...
دکتر مشغول معاینه شد و بابا دستمو گرفت توی دستش ....
دکتر بعد از تایید سلامتیم گفت تا فردا مرخص میشم ...
چون نصفه شب بود کسی نمیتونست برای ملاقاتم بیاد ...
مامان هم به زور بابا رفته بود خونه ...
پرستار بهم مسکن داد تا راحت بخوابم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت526
خوابیدم ولی ذهنم حسابی مشغول حرف پرستار بود ...
نامزدم؟!
صبح با صدای مامان که داشت قربون صدقهام میرفت و گریه میکرد بیدار شدم ...
همین که چشمامو باز کردم سر و صورتمو غرق بوسه کرد و قربون صدقه هاش
شدتبیشتری
گرفت ...
از محبتش اشکم در اومد ...
بابا هم با لبخند نظاره گر این صحنه بود ...
بعد از اینکه بالاخره مامان ازم جدا شد گفتم:
- بابا چی شد که آوردینم بیمارستان؟
بابا آهی کشید و گفت:
- تو گفتی میخوای تنها باشی ...
ما هم هیچ کدوم نیومدیم توی اتاقت ..
برای همینم تا وقت شام نفهمیدیم تو از هوش رفتی ...
فشارت افتاده بود و دور از جونت تا مرگ فاصله ای نداشتی ...
اینقدر حالم بد بود که نمیدونستم باید چی کار کنم ...
مامانت فقط جیغ میزد و منم ذهنم قفل شده بود ...
کار خدا بود که تونستم برسونمت بیمارستان ...
مامان با هیجان گفت:
- اگه آرشاویر نبود که تو رو از دست داده بودیم ...
با تعجب و کنجکاوی به مامان نگاه کردم ... مامان هم بی توجه به چشم غره های بابا گفت:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت527
بابات داشت دور خودش می چرخید که آرشاویر زنگ زد خونه ...
با بابات کار داشت ...
اونم تو همون حالت گفت که حال تو بد شده و آرشاویر تو ده دقیقه خودشو رسوند خونه ... مادر این پسر هنوزم تو رو میپرسته ...
چرا همچین میکنین آخه؟
بابا تشر زد:
- خانوم ...
این یه قضیه تموم شده است ...
درسته که آرشاویر لطف کرد و جون ترلان رو مدیون اونیم ...
اما دیگه چیزی بین این دو تا نیست ..
نمیخوام دیگه حرفی از اون پسر جلوی دخترم بزنی ...
متوجه شدی؟ مامان سرشو زیر انداخت و
چیزی نگفت ...
بابا هم از جا بلند شد و گفت:
- من میرم تو محوطه ...
نیاز به هوای آزاد دارم ..
یه ساعت دیگه ساعت ملاقاته...
بذار ترلان استراحت کنه که بتونه
بیدار بمونه جلوی ملاقات کننده ها ...
مامان همین که از رفتن بابا مطمئن شد خودشو چسبوند به من و گفت:
- مادر من بیا و یه فرصت دیگه به این پسر بده ...
فقط یه لبخند زدم ...
چی می تونستم به مامان بگم ...
ادامه داد:
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت528
اون شب من بیشتر از تو نگران این پسر شدم کم مونده بود بزنه زیر گریه ...
تو راه چند بار نزدیک بود به کشتنمون بده ...
تا رسیدیم اینجا پرستاره گفت باید اول بریم پذیرش ...
چنان دادی کشید سر پرستاره که بیچاره رنگش شد رنگ سرامیکای کف بیمارستان ...
سفید سفید ...
این سه روز لحظه ای نبود که بره خونه ...
من که مادرتم میرفتم استراحت میکردم اما این پسر دائم پشت در اتاق تو دخیل بسته بود ...
حتی یه بار دیدمش که داره آروم آروم اشک میریزه و دعا میخونه ...
اگه تو داشتی روی تخت پر پر میشدی اونم روی نیمکت پشت در اتاق تو داشت جون میداد ...
خونواده اش هیچ جوری نتونستن ببرنش
خونه ...
وقتی بهوش اومدی
رفته خونه ...
با اون وضع سرش!
من موندم چه جوری اینجا سه روز دووم آورد ...
نمی خواستم دیگه چیزی بشنوم ...
اومدم اعتراض کنم که با حرف مامان با تعجب گفتم:
- سرش؟! سرش چی شده؟ مامان هم با بغض گفت:
- بمیرم براش ...
تا دکتر معاینه ات کرد گفت فشارت روی
شیشه ...
گفت فشار به 4 که برسه بیمار مرده به حساب مییاد و امیدی به برگردوندنت نیست ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت529
من که داشتم ضعف میکردم بابات هم به گریه افتاد ولی آرشاویر یهو سرشو کوبید تو دیوار...
همچین خون زد از پیشونیش بیرون که اصلا تو رو یه لحظه یادم رفت ! باور کن ترلان اگه تو دوست داشتنش شک داشتم دیگه هیچ شکی ندارم ...
هیشکی نمیتونه به اندازه آرشاویر
تورو دوست داشته ...
صدای داد بابا هر دومون رو از جا پروند:
- ریحانه! مگه نگفتم دیگه حق نداری اسمی از آرشاویر جلوی ترلان بیاری؟
برای چی دوست داری اذیتش کنی؟ بس کن دیگه زن!
مامان با بغض گفت:
- خب دلم میسوزه مرد! خودت که دیدی اون پسر چه جوری دنبال کارای ترلان میدوید ...
- گفتم بس کن!
دیگه صدایی از مامان در نیومد ...
حس کردم جیگرم می سوزه ...
درست حسی که بابا داشت ...
نمیتونستم خودمو گول بزنم ...
دیوونه وار آرشاویر رو دوست داشتم و نمیخواستم به خاطر من آسیبی بهش وارد بشه ...
نتونستم جلوی اشکمو بگیرم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت530
اشک هام ریخت روی صورتم و داد بابا رو در آورد...
دوست نداشتم بابا و مامان به خاطر من با هم دعوا کنن ...
سریع گفتم:
- بابا مهم نیست ...
به خدا این اشکا آرومم میکنه ...
خیلی زود دوباره همون ترلان میشم ...
قول میدم بابا ...
بابا با کلافگی رفت از اتاق بیرون ...
ساعت ملاقات که شد اول از همه آرشین و بابا مامانش اومدن ملاقات ...
چشمای هر سه تاشون سرخ بود ...
نپرسیدم آرشاویر کجاست اونا هم حرفی نزدن ...
بعد از اونا عوامل فیلمبرداری یکی یکی اومدن و بلبشویی راه افتاد ...
چند تا خبرنگارم اومدن که با بدختی ردشون کردیم رفتن ...
همین جوری تیتر خبرا بودم ...
دیگه چه برسه به اینکه بفهمن شوک عصبی هم بهم وارد شده ...
وقتی همه داشتن میرفتن آرشین کنار گوشم خم شد و گفت:
- دیگه بهت نمیگم بمون برای داداشم ...
دلم براش کبابه ...
اما نمیخواد ...
نمی دونم چرا ...
پس بهت میگم تو رو خدا دیگه بهش فکر نکن تا بتونی شاد بمونی ...
حیف توئه که حروم داداش من بشی ...
تو این سه روز جون داد توی بیمارستان!
حالش از توام بدتر بود ...
به چشم دیدم که چه کشید ...
ولی اون این زجرو دوست داره انگار
...
آزاد باش ترلان ...
لازم نیست دیگه بهش تعهد داشته باشی ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
عزیزم پارت اول سنجاق میکنی
1402/11/13 21:49چشم
1402/11/13 21:59خانوما چرا پارت اولش پاک شدع
1402/11/13 22:06الان از پارت 100به بعد میشه خوند؟
1402/11/13 22:07چ فایده داره پس ماک تازه اومدیم چطور بخونیم؟
1402/11/14 06:59zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد