The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

شاخ روی سرم سبز بشه ... خودمو با خشونت کشیدم کنار و با تعجب به آرشاویر خیره شدم ...
آرشاویر لبخندی زد و گفت:
- معرفی میکنم ...
خواهرم آرشین ...
خواهر؟! آرشین؟! این لبخند گشاد چه جوری سبز شد روی صورت من؟ ناخودآگاه دستشو گرفتم و گفتم:
- آرشین!
آرشاویر سرفه ای کرد و گفت:
آرشین ... ما باید تمرین کنیم ... مراسم معارفه باشه واسه
بعد ...
آرشین اخمی به آرشاویر کرد و گفت:
- برو چند دقیقه اونور ...
میخوام با ترلان تنها باشم ... ا
پسره بد!
آرشاویر با جدیت گفت:
- گفتم باشه واسه بعد ...
بعد رو به من گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت443

ترلان خانوم ...
برای تمرین باید بریم اون طرف ...
ترلان خانوم؟! از کی من شدم ترلان خانوم؟! آرشین هم داشت با تعجب نگاهمون میکرد ... آرشاویر دیگه منتظر حرفی از ما نشد و رفت به همون سمتی که گفته بود ...
بی اختیار دنبالش کشیده شدم ...
چقدر دوست داشتم از ته دل بخندم ...
پس الکی ترسیده بودم ...
خواهرش بود! ترس؟! ترس واسه چی؟ ترلان
تو از آرشاویر جدا شدی ...
دیگه نباید روش حس مالکیت داشته
باشی اون میتونه با هر کسی نامزد و بعد هم ازدواج کنه ...
تو چی کاره اونی؟! با عجز گفتم:
- باشه بکنه ولی الان نه آرشاویر با تعجب نگام کرد و گفت:
- چیزی گفتی؟
وای بلند فکر کردم! سریع گفتم:
- نه نه داشتم دیالوگامو میگفتم ...
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
- آهان ...
دو تایی نشستیم روی صندلی آرشاویر یکی از کاغذاشو برداشت و گفت:
- بهتره از اینجا شروع کنیم و جمله ای رو نشون داد ...
خدایا چقدر خونسرد بود! آب دهنم
رو قورت دادم و گفتم:
- باشه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت444

مشغول تمرین کردن شدیم ...
خداییش خوب بلد بود توی نقشش
فرو بره ...
یه کم که گذشت منم به حالت عادی برگشتم و یه ساعتی با هم تمرین کردیم ...
دیالوگای سکانس های اول فیلم بود
و زیاد عاشقانه نبود خدا رو شکر! با دستور فیلمبردار حاضر شدیم برای اینکه بریم جلوی دوربین ...
من باید از بیرون زنگ میزدم و بعد وارد خونه میشدم ...
رفتم بیرون و زنگ رو زدم ...
مستخدم خونه در رو باز کرد ...
ترسون و لرزون پا توی باغ خونه گذاشتم داشتم آروم آروم جلو میرفتم و اینطرف
و اونطرف رو نگاه میکرد که آرشاویر از ساختمون اومد بیرون ...
کت شلوار پوشیده و کروات زده ...
صاف سر جام ایستادم ...
با اخمای درهم اومد جلوم ایستاد و گفت:
- با کی کار داری؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- برای ... برای آگهی روزنامه اومدم ...
پوزخندی زد و گفت:
- جدی؟!
- بله ...
- مدرک؟!
وا

1402/10/29 10:24

انگار داشت با نوکر باباش حرف میزد ... گفتم:
- لیسانس علوم تربیتی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت445

برو تو ... مامان باهات مصاحبه میکنه ...
فقط اینو بدون اگه قرار بشه استخدام بشی حتما باید مدرکتو بیاری من چک کنم ...
خسته شدم از این مدرکای قلابی به دنبال این حرف راه افتاد سمت ماشینش که کنار دیوار و زیر سایه بون پارک شده بود ...
روشنش کرد و گازشو گرفت رفت ...
نمیدونم چرا ...
ولی این فیلم انگار برای من یکی فیلم نبود ... حس خاصی داشتم نسبت به همه دیالوگایی که قرار بود بگم و قرار بود بشنوم ...
بعد از رفتن آرشاویر آهی کشیدم و رفتم
سمت ساختمون ...
کاگردان کات داد و من سر جام متوقف شدم...

خدا رو شکر خوب از آب در اومده بود و لازم نبود دوباره بگیریم ...
رفتیم برای استراحت و آماده شدن برای یکی دیگه از سکانس های داخل باغ ...
آرشین خودشو انداخت کنار من و گفت:
- عالی بود!
- مرسی عزیزم ....
- ترلان خیلی خوشحالم که دارم میبینمت ...
- فدای تو ...
منم همینطور ...
خیلی دوست داشتم ببینمت ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت446

باور کن بابت اتفاقی که بین تو و آرشاویر افتاده خیلی ناراحتم ...
همه اش تقصیر منه شاید اگه من ایتالیا نمیرفتم آرشاویر هیچ وقت بیمار ...

- بیخیال آرشین با قسمت نمیشه جنگید ...
- ولی شما زوج بی نظیری میشدین ...
- حالا که خدا نخواست ...
- دلم میسوزه آخه ...
- آرشین جان ...
اصلا بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم ... مامانت خوبن؟
- خوب؟! ای بد نیست ...
البته الان که آرشاویر رو به بهبوده مامان هم بهتره ... تنها غمش آرشاویره ...
- حق دارن ...
- ترلان یه خواهشی بکنم رد نمیکنی؟
- چی ؟
با خودم گفتم البد الان خواهش و تمنا میکنه که داداششو ببخشم ...
آماده شده بودم درخواستشو رد کنم که گفت:آخر اون هفته ... تولدمه ... میشه خواهش کنم بیای؟
تولد خونه خودمونه و شامش رو قراره توی رستوارن آرشاویر بخوریم ...
آرشاویر اصرار کرد برای اینکه یه بادی به کله همه بخوره آخر شب بریم بیرون ...
خیلی خوش میگذره ...

این دختر چه توقعی داشت؟! گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت447

راستش میبینی که چقدر سرم شلوغه ... دوست دارم بیام ولی ...
- ولی و اما نداره ... باید بیای ... محاله هیچ عذر و بهونه ای رو قبول کنم ...

ای خدا من چه جوری حالا به این حالی کنم که نمیشه! روبرو شدن من با آرشاویر سخته برام ...
همین که تو فیلم تحمل میکنم
هم خیلیه اما پا گذاشتن توی اون خونه ...
اون رستوران ...
کار

1402/10/29 10:24

غیر ممکنیه ... گفتم:
- آرشین من نمیخوام با خاطراتم روبرو بشم ...
- ببین اگه نیای من اینجوری برداشت میکنم که هنوز هم آرشاویرو دوست داری با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم و نالیدم:

- آرشین!موذیانه خندید شونه بالا انداخت و گفت:
- همینه ... یا می‌یای یا ...
- خیلی خب می‌یام!
واقعا منو توی تنگنا قرار داد ...
با خوشحالی بغلم کرد و بعد از بوسیدنم گفت:
- خیلی ماهی! تو مهمون افتخاریه من هستی ...
لبخندی زدم و از جا بلند شدم تا برای صحنه بعدی آماده بشم ...
یه جورایی با دستام گور خودمو کنده بودم ...
آرشاویر اینقدر جلوی من طبیعی رفتار میکرد که من حیرت زده می شدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت448

این همون آرشاویر بود؟ واقعا دلیل این همه
تغییر چی بود؟! کم کم با دیدن رفتار عادی آرشاویر من هم خونسردی خودمو به دست آوردم و از اون طبیعی تر شدم ...
توی آخرین پلان یه صحنه ای داشتیم که من میخواستم با قهر از اون خونه بزنم بیرون ولی آرشاویر میدوه دنبالم و جلومو میگیره ...
من داشتم با حالت گریه می دویدم و آرشاویر هم دنبالم ...
از پله ها که اومدم پایین یهو دیدم بومب پشت سرم صدا اومد ...
سریع برگشتم آرشاویر روی پله سر خورده بود و افتاده بود کف حیاط ...
یه لحظه با همه وجودم ترسیدم ...
قبل از اینکه کارگردان کات بده جیغ زدم:
- آرشاویر ...
و دویدم به سمتش ...
در حالی که غش غش میخندید از جا بلند
شد ...
همه بچه هایی که دویده بودن سمتش با دیدن خنده اش خنده اشون گرفت و زدن زیر خنده ...
من سر جام خشک شده بودم زیر لب زمزمه کردم:
- خاک بر سرت ترلان ...
جلوی خودتو بگیر دختره شل و ول ابله!
ارشاویر لباسشو تکوند و گفت:
- چیزی نشد ...
میتونیم دوباره بگیریم ...
همه بچه ها با خنده برگشتن سر جاهاشون ... آرشاویر اومد کنار من و با پوزخند گفت:
- می تونم دلیل این نگرانی عجیب غریبت رو بدونم؟!
با چشمایی گشاد شده نگاش کردم ...
ادامه داد:
- اصلا دوست ندارم مضحکه همه بشم ... خواهشا یه کم رعایت کن ...
سابقه من و تو زیاد درخشان و طبیعی نیست ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت449

یهو داغ کردم ...
اگه نگران حرف بقیه نبودم همون موقع دستمو می بردم بالا و با تموم قدرت می‌خوابوندم توی صورتش ...
پسره پرو! یه جوری حرف می زد انگار فقط خودش آبرو داشت ...
اما جلوی خودم رو گرفتم و فقط گفتم:
- واقعا برات متاسفم! حیف من که نگران تو شدم ...
تو لیاقت نگرانی منو نداری ...
اما اینو بدون من برای تو خیلی هم طبیعی
نگران شدم اگه هر *** دیگه جای تو بود ...

1402/10/29 10:24

مثلا اگه شهریار بود اونموقع معنی نگرانی واقعی رو می فهمیدی پوست سفیدش در جا سرخ شد ...

نفس راحتی کشیدم که تونستم بکوبمش ... همون لحظه شهریار اومد کنارمون ...
آروم پرسید:

- چیزی شده؟ حس کردم اسم خودمو شنیدم ...

لبخندی بهش زدم و گفتم:
- آره داشتم میگفتم این نقشی که الان آقای پارسیان داره بازی میکنه واسه تو خیلی برازنده اس ...
کاش تو قبول میکردی بازی کنی ...
آخه قبل از آرشاویر به خود شهریار پیشنهاد بازی دادن که قبول نکرد ...
آرشاویر دندوناشو سایید روی هم صداشو حتی منم شنیدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت450

ازشون فاصله گرفتم تا برای دوباره بازی کردن آماده بشم ...
مطمئنا شهریار فهمید که برای کوبیدن آرشاویر این حرفا رو زدم ...
اما داشت با دمش گردو میشکست راه میرفت و سر به سر همه می ذاشت ...

بالاخره اون پلان هم گرفته شد و کار تعطیل شد ...
با همه خداحافظی کردم به غیر از آرشاویر ...
البته اونم نیازی به
خداحافظی من نداشت و اصلا حواسش به من نبود ...
یهو شهریار اومد کنارم و با صدای بلند گفت:
- ترلان ماشین آوردی ...
- آره چطور؟
- میشه منم تا یه جایی ببری؟
با تعجب نگاش کردم ...
مطمئن بودم ماشین آورده ...
خودم کنار ماشینش دیدمش ...
تا خواستم چیزی بگم به آرشاویر اشاره کرد
فهمیدم میخواد به خاطر من لجشو در بیاره ... خنده ام گرفت ...
چه خبیثی بودیم ما دو تا ...
زیر چشمی به آرشاویر نگاه کردم ...

مشغول حرف زدن با یکی از پسرا بود ولی کاملا معلوم بود همه حواسش این طرفه ...

منم از عمد با صدای بلند گفتم:

خواهش میکنم بابا این حرفا چیه ...
بریم ...
تند تند از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین من شدیم ...
همین که راه افتادم نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/10/29 10:24

گلم دستت دردنکنه که رمان به این قشنگی گذاشتی می شه چندتاپارت دیگه هم بزاری نصفه مونده خواهش می کنم بدجوری توخماری موندم

1402/11/01 23:28

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت451

شهریار وسط خنده هاش گفت:
- چی میگفت اون موقع بهت اینقدر مثل لبو سرخ شده بودی دوباره از یادآوری حرفاش

اعصابم به هم ریخت و غریدم:
- هیچی ...
- مطمئن؟
- آره بابا ... بیخیال ... هر چی گفت دو برابر تلافی کردیم لبخندی زد و گفت:
- مطمئن باش خودم همه جوره هواتو دارم ... اصلا نگران نباش ...
- مرسی شهریار لطف داری ...
حالا با ماشینت چی کار میکنی؟
- با آژانس میرم برش میدارم ...
ببخش افتادی تو دردسر و زحمت ...
زل زد توی چشمام و با لحن خاصی گفت:
زحمت؟! فکر کردی کنار تو بودن زحمته واسه من؟ نه ... نه ...
این یه لذته ... لذت محض ...
حس کردم گونه هام ارغوانی شدن ...
آب دهنمو قورت دادم و بهزور گفتم:
- شهریار ...
آهی کشید و گفت:
- بهتره همین کنار نگه داری من پیاده میشم دیگه ...
- بذار تا دم یه آژانس برسونمت ...
آهی کشید و گفت:
- نه میخوام یه کم پیاده برم و به بدبختی خودم فکر کنم ...
با تعجب گفتم:
- بدبختی؟!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت452

با کلافگی گفت:
میشه نگه داری؟
ماشینو کشیدم کنار خیابون و ایستادم ...
در رو باز کرد و در حالی که میرفت پایین گفت:
- آره ...
این اوج بدختیه که به اندازه سر سوزن هم به چشم کسی که دوسش داری نیای ...
بعد از این حرف در رو به هم زد ...
دستشو توی جیبش کرد و قدم زنان از ماشین فاصله گرفت ...
خوب شد رفت وگرنه واقعا نمیدونستم در جوابش باید چی بگم ...
تازه داشتم میفهمیدم شهریار چه پسر خوب و آقائیه ...
کاش هیچ وقت آرشاویر وارد زندگی من نشده بود ... کاش ...

جلوی آینه دستی به موهام کشیدم ...
همه رو برده بودم بالا و چند تا تیکه اشو از این طرف و اون طرف ول کرده بودم ...
آرایشم به رنگ آبی بود و لباس بلند و حریرم هم آبی رنگ بود ...
کفش های نقره ایمو پا کردم و برای خودم چشمک زدم ...
رژ لب صورتیمو دوباره زدم و یه کم جلو آینه عقب جلو رفتم ...
گوشیم زنگ زد ...
سریع رفتم سمتش
- الو ...
- بدو بیرون خانوم خانوما ...
بدوم که می افتم ...
اه اه البد کفشات پاشنه سی سانتیه ...
با خنده گفتم:
- شهریار! کفش پاشنه سی سانتی هم مگه داریم؟!
- چه می دونم؟!
- نه بابا ده سانته ...
- خب پس خرامان خرامان بیا که من منتظرم ...
- باشه اومدم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت453

گوشیو قطع کردم مانتوی بلندمو روی لباسم پوشیدم شالمو کشیدم روی سرم و بعد از خداحافظی از مامان بابا رفتم بیرون ...
آرشین گفته بود میتونم با خودم هر کسی رو که خواستم ببرم و من اینقدر از

1402/11/02 18:51

دست آرشاویر عصبی و دلخور بودم که تصمیم گرفتم با شهریار برم ...
این بهترین گزینه برای چزوندنش بود ...
البته اگه هنوزم به من مثل قبل نگاکنه ...
شاید هم اصلا براش مهم نباشه ...
به شکل زجر آوری این فکر عذابم میداد ... سرمو تکون دادم تا این فکرا ازم دور بشه ... ماشین شهریار درست جلوی در پارک شده بود ...
با لبخند رفتم طرفش و سوار شدم ...
با دیدن من سوتی زد و گفت:چه کردی بابا!
- خوب شدم؟!
- عالی! رنگ آبی خیلی بهت می یاد ...
- وای استرس دارم شهریار ...
- استرس برای چی؟!
نمیتونستم حرف دلمو به شهریار بزنم ....
نباید میفهمید از دیدن آرشاویر میترسم ...
از اینکه بازم بخواد تحقیرم کنه ...
آهی کشیدم و گفتم:
- بالاخره فامیلاشون قضیه نامزدی ما رو میدونن ...
شاید بخوان حرفی بزنن
-نه بابا ! اگه هم کسی حرفی زد حواله اش کن به من ...
حالا همه اینا به کنار ...
منو بگو! بدون دعوت دارم می‌یام ...
- نخیرم آرشین خودش گفت ...
- اون اگه می دونست میخوای با من بری عمرا اگه تعارف میزد ...
-بس کن شهریار استرس منو بیشتر نکن ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت454

بیچاره ساکت شد ...
توی راه دم یه گلفروشی ایستاد تا من جعبه
گردنبندی که برای آرشین خریده بودم رو با یه دسته گل تزئین کنم ...
دسته گل رو گرفتم و رفتیم سمت باغ ارشاویر اینا ...
استرس داشتم اما میدونستم که از پسش برمی یام ...
ماشین رو پارک کردیم و دو تایی پیاده شدیم ...
شهریار اومد کنارم و در حالی که به ماشینای مدل بالای پارک شده نگاه میکرد گفت:
- چه خبره اینجا!
- چه خبره؟
- مثل عروسی میمونه ...
بهش لبخند زدم ...
دوتایی رفتیم تو ...
پا گذاشتن به این خونه برام مثل شکنجه‌بود ...
حس میکردم یه راه از گلبرگ های گل سرخ ریخته روی زمین و وسطش آرشاویر دست به سینه با یه شاخه گل رز منتظر منه ...
از خودم یه نیشگون محکم گرفتم تا آدم بشم ...
الان وقت دپرس شدن نبود ...
شهریار با لحن بامزه ای کنار گوشم گفت:
- به به چه شبی بشه امشب ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت455

با خنده گفتم:
بدبخت ...

- هی هی هی! یعنی چه؟ منظورم فقط به تو بود ...
قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم آرشین اومد به سمتمون ...

یه لباس بلند از ساتن شیری پوشیده بود که حسابی بهش اومده بود موهاشم شینیون باز و بسته درست کرده بود ...
خداییش خیلی ناز بود ...
با شادی گفت:

- ترلان جونم ...
خیلی خوش اومدی ...

- ممنون آرشین جون ...
تولدت مبارک ...
گل و کادو رو گرفتم به سمتش ...
گل رو گرفت و گفت:

- ممنون عزیزم ...
خیلی لطف کردی ...
خودت گلی ...

- مرسی عزیزم ...

1402/11/02 18:51


به در اتاقی اشاره کرد و گفت:
بهتره بری اونجا لباست رو عوض کنی و بیای تا به بقیه معرفیت کنم ...
مامان خیلی بیتاب دیدنته ...

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- حتما

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت456

آرشین مشغول سلام و احوالپرسی با شهریار شد و من رفتم سمت اتاقی که بهم نشون داده بود ...
سعی میکردم به اطراف نگاه نکنم ...
دوست نداشتم با آرشاویر چشم تو چشم بشم ...
اصلا نمی دونستم هست یا نه ...
با اینحال با سرعت رفتم تو اتاق مانتومو در آوردم شالمو هم برداشتم ...
دستی به موهام کشیدم و رژ لبمو تجدید کردم ...
حرف نداشت ...
در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون ...
حالا دیگه مجبور بودم به اطرافم هم نگاه کنم ...
یکی یکی نگاه ها به سمتم میچرخید و با تعجب بهم خیره میشدن از این وضع راضی نبودم ...
مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم که شهریار خودشو به من رسوند ...
توی نگاهش حرارتی میدیدم که می‌تونست آتیشم بزنه ...
اما اگه ترلان قبل بودم نه ترلانی که الان بودم ...
آروم گفت:
- باید بگیرمت که یه موقع ندزدنت ...
آرشین با شادی خودشو به من رسوند و گفت:
- دختر محشر شدی! چقدر این رنگ بهت می‌یاد ...
- مرسی عزیزم ...
البته هنوزم ستاره تویی ...
- شکسته نفسی میکنی ...
با وجود تو من هیچی نیستم ...
زود باش بیا که مامانم از انتظار دور از جونش هلاک شد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت457

به ناچار همراهش راه افتادم ...
منو برد سمت خانم مسنی که خیلی شیک پوش و خوشرو بود ...
سعی کردم لبخند بزنم ...
این همون زنی بود که این همه وقت منتظر برگشتش بودم ...
با لبخند بهم نزدیک شد و گفت:

- سلام دخترم ...
خیلی خوش اومدی ...

- سلام خانوم پارسیان ... ممنون ...
منو در آغوش کشید و با مهری مادرانه با صدایی که از غصه می لرزید گفت:

- هی روزگار! یه روزی فکر می کردم تا ببینمت بهم میگی مامان درست مثل پشت تلفن ...
فکر نمیکردم بهم بگی خانوم پارسیان ...
چقدر صداش غم داشت ...
غم صداش اینقدر زیاد بود که ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد و گفتم:

- متاسفم ... واقعا متاسفم ...
آرشین اعتراض کرد:
اِ مامان! برای چی ناراحتش کردی؟! همه چی تموم شده رفته پی کارش ...
این دو تا هم هر دو راضین ...
شما چرا اینجوری میکنی

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت458

چقدر حرفش به نظرم سنگین اومد ...
هر دو راضین! این یعنی آرشاویر ککش هم نگزیده بود ...
نکبت خر! با صدای پدر جون مجبور شدم از خانوم پارسیان جدا بشم

- به به ببین کی اینجاست!
چرخیدم و با

1402/11/02 18:51

شادی گفتم:

- پدرجون!
- سلام به روی ماهت عزیزم ...
خنده ام گرفت و گفتم:

- سلام ...
با لحن مهربونی گفت:

- خیلی خوش اومدی دخترم ...
خوشحالم کردی ...

- ممنون ...
- برو خوش باش عزیزم ...
دوست ندارم امروز گرد غصه رو روی صورتت ببینم ... برو...

- چشم حتما ...
از بقیه عذر خواهی کردم و با چشم دنبال شهریار گشتم ...
اه اه!
چشمام درست میدید؟ کنار آرشاویر ایستاده بود و داشتن میگفتن و می خندیدن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت459

چشمامو یه بار باز و بسته کردم ...
نه درست می دیدم ...
با هیجان رفتم سمتشون تا ببینم قضیه چیه ...
آرشاویر کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید کروات مشکی و سفید ...
طبق معمول تیپش دختر کش بود ...
با دیدن من خنده شو خورد و گفت:

- سلام ترلان خانوم ...
من میرم دیگه شهریار کاری داشتی
باهام، پیش بچه هام حتی صبر نکرد تا من جوابشو بدم! چرا اینجوری میکرد؟!
شهریار گفت:
- توام مثل من تعجب کردی؟ منم باورم نمیشد اینقدر گرم تحویلم بگیره ...

- قضیه چیه شهریار؟
- خودمم نمیدونم ...
نشستم روی صندلی و گفتم ...

- دیگه دارم گیج میشم با این کاراش ...
- چه می‌شینه! پاشو ببینم ...
من اومدم برقصم نه غمبرک
زدن تو رو ببینم ...
به ناچار همراهش رفتم وسط ...
جلوم ایستاد:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت460

نباید رفتاراش برات مهم باشه ...
بذار هر کاری دوست داره بکنه ...
هر چی بیشتر کم محلی کنی بهش بیشتر آتیش گیره ...

می
- اون اصلا به من فرصت میده که بخوام کم محلیش کنم؟
- کم کم فرصت هم پیش می‌یاد ...
دقیقا مثل الان ...
- اون؟ عمرا اگه براش مهم باشه ...
- پسر نیستی که این چیزا رو بفهمی ...
فقط پوزخند زدم ...
یهو دیدم شروع کرد به شمردن:
- سه ... دو ... یک ...
داشتم با تعجب نگاش می کردم که صدای آرشاویر بلند شد:
- شهریار جان یکی از بچه ها باهات کار داره ... میشه یه سر بهش بزنی؟ شهریار پوزخندی به من زد و گفت:
- فعلا که می‌بینی دستم بنده ...
بودن با ترلان افتخاریه که کم نصیب هر کسی میشه ...
چون پشتم به آرشاویر بود قیافه اشو نمیدیدم ...
اما فهمیدم که رفت ...

شهریار با همون پوزخند زیر لب گفت:
کور خوندی آقا...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت461

کور خوندی آقا ...
این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها
نیست ...
اصلا متوجه منظورش نشدم ...
بعد از تموم شدن آهنگ من نشستم و شهریار رفت به همون سمتی که آرشاویر گفته بود ...
یکی از پسرای فامیلشون اومد سمت من و گفت:
- خانوم مجلل افتخار

1402/11/02 18:51

میدین؟ با سردی گفتم:
- شرمنده تازه نشستم خسته ام فعلا ...

بیچاره ضایع شد دمشو گذاشت روی کولش و رفت ...
هنوز یه کم از رفتنش نگذشته بود که آرشاویر با اخم اومد سمتم و گفت:
- تو که با شهریار رقصیدی ...
فقط شروین گناه کرده بود که ردش کردی؟ با تعجب گفتم:
- شروین چه خریه؟!
- پسر دوست بابام ...
با غیض گفتم:
- اونم یه ابله مثل تو ...
نامرد ...
باورم نمیشد! نه به قبلش نه به الان! یهو منو کشید سمت خودش ...
آهنگ ملایمی پخش شد ...
شروع کرد به تکون خوردن ...
غریدم:
- ولم کن ...
- کدوم احمقی به تو گفته من نامرد؟
در حالی که سعی میکردم ازش فاصله بگیرم گفتم:
- لازم نیست کسی بگه ...
من هنوز زن توام داری منو پیشکش میکنی به این و اون ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت462

تو خودت داری راحت ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با مشت محکم کوبیدم توی شکمش ...
از درد چشماشو بست و من با لذت گفتم:
- از این چرت و پرتا بگی بدترشو میخوری ...
- هار شدی!
- درست مثل خودت ...
- حقیقت تلخه نه ؟
- بس کن ...
یه کم دیگه ادامه بدی آبروتو میبرم ...
اوخ کوچولو ...
ترسوندی منو ...
عزیزم ترس زیاد واسه قلبم خوب نیست ...

اون لحظه دوست داشتم با همه وجودم جیغ بزنم :
- تو چه مرگته؟!
اما هیچی نگفتم ...
صدامو خفه کردم و فقط گفتم:
- دستتو بکش کنار ...
میخوام برم بشینم ...
دستشو سریع کشید کنار:
- او ببخشید نمیدونستم مشکلی داره با شوهرت برقصی...
تا ساعت هشت دیگه چیزی از جشن نفهمیدم تا اینکه همه آماده شدیم بریم رستوران آرشاویر ...
نقشه ها داشتم برای اون رستوران ...
آرامش رو از آرشاویر میگرفتم ...
اون حق نداشت بعد از این همه ظلمی که به من کرد تازه تحقیرم هم بکنه...
باید آدمش میکردم ...
ساعتی بعد آرشین اعلام کرد که وقت رفتن به رستورانه ...
همه به سمت ماشینا رفتن تا راهی بشن ... آرشین که همون اول نشست توی ماشین آرشاویر و چند تا از دوستاش هم نشستن عقب ...
خیلی لجم گرفت ...
برای چی باید این همه دختر سوار ماشین
آرشاویر میشدن؟! به خودم توپیدم:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت463

به تو هیچ ربطی نداره ...
با صدای شهریار از فکر خارج شدم:
- بیا دیگه ترلان ...
همه رفتن ...
نگاه از ماشین آرشاویر گرفتم و سوار ماشین شهریار شدم ...
حتی نمیخواستم دیگه برگردم و عکس العمل آرشاویر رو ببینم ...
بمیره از حسودی و حرص! شهریار ترمز دستی رو آزاد کرد و خواست راه بیفته که کسی به شیشه زد ...
برگشتم و با دیدن آرشین جا خوردم ...
اشاره کرد یه لحظه برم پایین ...
در رو باز کردم و پیاده شدم

1402/11/02 18:51

...
آرشین دستم رو گرفت
و با نگرانی گفت:
- ترلان ...
با نگرانی گفتم:
- جانم ؟ طوری شده؟
- نه نه نگران نباش ... فقط ... چیزه ... میشه تو بیای پیش من؟
- کجا؟!
- توی ماشین آرشاویر دیگه ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اونجا که پر شده ...
با شادی گفت:
- اگه تو بیای من خالیش میکنم ...
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- نه ممنون آرشین ...
ترجیح میدم با شهریار بیام ..
- ترلان ...آخه ... تو هنوز زن داداش منی!
راست میگفت! چقدر من پست شده بودم! اما نباید بفهمه احساس گناه دارم وگرنه دیگه دست از سرم بر نمیدارن ...
با خشم
گفتم:
- مگه هنوز اون صیغه باطل نشده؟
- خوب .... خوب آرشاویر که چیزی نگفته ...
- ولی بابا ازش خواسته که یه روز بره باطلش کنه ... فکر میکردم تا الان ...
- خوب هنوز که نشده ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت464

دستمو گذاشتم سر شونه اش ...
سه چهار سالی ازم بزرگ تر بود ولی اینقدر که روحش پاک و معصوم بود عین دختر بچه ها
رفتار میکرد ...
گفتم:
- ببین آرشین جان ...
من و شهریار فقط با هم دوستیم ...
من که کار خلافی نمیکنم!
یکم نگام کرد ...
انگار دودل بود که حرفی رو بزنه ...
اما دلشو زد به دریا و گفت:
- من داداشمو میشناسم ترلان ...
داره دیوونه میشه ...
پوزخند زدم و گفتم:
- فکر نکنم !
- تو اونو درست نشناختی!
- ببین آرشین ...
بین من و اون دیگه هیچی نیست ...
پس حق نداره خودشو بندازه وسط مسائل خصوصی من ...
آهی کشید و گفت:
- جفتتون عین همین! اصلا به من چه که اینقدر دارم تو سرم میزنم ...
گفتم شاید توام دوست نداشته باشی دوستای من توی ماشین اون سر به سرش بذارن ...
کاش میتونستم بگم درست فکر کردی! اما قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم صدای داد آرشاویر بلند شد:
- دل و قلوه دادنت تموم نشد آرشین ...
بجنب دیگه ... بچه ها تو رستوارن منتظرن ... تدارک دیدن ...
پشتمو کردم بهش و اداشو در آوردم ...
نکبت! آرشین از من فاصله گرفت و من دوباره سوار شدم ...
شهریار با پوزخند
گفت:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت465

چی می گفت؟
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- نگران داداششه!
- ترلان ...
- بله؟
- تو ... تو ...
- من چی؟
- هنوزم دوسش داری؟
آهی که کشیدم نا خودآگاه بود ...
شهریار داشت کنجکاوانه نگام می‌کرد ...
سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:اینقدر بدی ازش دیدم که دیگه عشقی باقی نمونده ...
آیا حقیقتا همینطور بود؟ نفسی به راحتی کشید و گفت:
- پس نذار توی زندگیت دخالت کنه ...
باید بحثو عوض میکردم ...
گفتم:
- همچین حقی نداره ...
شهریار! نمیخوای راه بیفتی؟

1402/11/02 18:51

همه رفتنا!
شهریار نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت:
- اِ ... ما جا موندیم ...
سریع ماشینو راه انداخت و با سرعت رفتیم به سمت رستورانی که مسیرش را چشم بسته هم میتونستم برم ...
جلوی در رستوران ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو ...
همه بچه ها دور تا دور رستوران روی تخت ها و داخل اتاقک ها نشسته بودن و مشغول بگو بخند بودن ...
شهریار با ژستی با مزه سرش رو خاروند و گفت:
- ای بابا! انگار جا برای ما دو تا نمونده ...
همه جا پره! میخوای یه زیر انداز پهن کنیم کنار همین حوضه بشینیم؟ خنده ام
گرفت ...
با چشم دنبال آرشاویر گشتم ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت466

همراه آرشین داشتن بین تخت ها چرخ میزدن و سفارش ها رو میگرفتن ...
چشمام برقی زد و توی دلم گفتم:

- الان وقت تلافیه!
با لبخند گفتم:

- بیا بریم ...
من یه جای بهتر رو سراغ دارم ...
شهریار هم از همه جا بیخبر دنبال من راه افتاد و من رفتم سمت میز رویایی خودم و آرشاویر ...
چراغ های برکه روشن بودن و میزمون درست سر جای قبلی بود ...
شهریار با حیرت گفت:

- چه خوشگله اینجا! تو از کجا اینجا رو بلدی؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:

- ما اینیم دیگه ...
نشستم روی صندلی و چشم دوختم به برکه ... چقدر اینجا خاطره داشتم ...
برای بار اول اینجا بهم گفت دوستم داره!
چقدر اینجا ازش جمله دوستت دارم رو شنیدم ...
آخ خدا ... بهم صبر بده ...
شهریار با لبخند گفت:چند وقتی هست که منم تو فکر ساختن یه رستوران هستم ...
باید از ایده اینجا استفاده کنم ...
فکر کن ! همه باغ رو تیکه تیکه به این شکل در بیارم ...
اسمشو میذارم بهشت!.

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت467

چقدر رویایی! اما فقط به زدن لبخند اکتفا کردم ...
الان وقت اجرای نقشه بود ...
دستم رو بردم به سمت زنگی که روی میز
قرار داشت ...
نا خودآگاه داشتم میخندیدم ...
زنگ رو زدم و نشستم منتظر ...
مطمئنا یکی می یومد که سفارش ما رو بگیره!
به یک دقیقه نکشید که صدای پا شنیدم ... شهریار پشتش به سمت جاده شنی بود ولی من به خوبی به اون سمت دید داشتم ...
آرشاویر و یکی از گارسون ها دوان دوان اومدن سمت ما ...
همین که آرشاویر چشمش به من افتاد در حالی که دستمو گذاشته بودم زیر چونه ام و داشتم با لبخند نگاش میکردم سر جاش
خشک شد ...
گارسون بیچاره هم کنارش ایستاد ...
فکش منقبض شده بود و به جون خودم داشت سکته میکرد ولش میکردی میزو می‌کوبید توی سر هر دومون ...
بد جور جلوی خودشو گرفته بود ...

شهریار که نگاه خیره منو دید برگشت عقب و با دیدن آرشاویر از

1402/11/02 18:51

جا بلند شد و گفت:
- به سلام! چه بهشتی ساختی آرشاویر داشتم تعریفشو میکردم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت468

آرشاویر در حالی که چشم از من بر نمی داشت گفت:
- لطف داری ...
آب دهنشو قورت داد ...
دستشو مشت کرده بود ...
به خدا قسم که الان تو فکرش فقط این آرزو چرخ میزد که مشتشو همچین
بکوبه تو سر من که تا گردن فرو برم تو زمین درست عین میخ
طویله ...
از تشبیه خودم خنده ام گرفت و پوزخندی نشست گوشه لبم ...
چنان اخمی روی صورتش بود که وحشت کردم ...
چند قدم بهمون نزدیک شد و گفت:
- بچه ها براتون اون بیرون یه تخت آماده کردن ...
بهتره کنار بقیه بشینین ...
ترلان خانوم میدونی که این قسمت مال
مهمونای خاصه! امشب اینجا رو برای آرشین آماده کردم ...
اینبار نوبت من بود که دستم مشت بشه ... باورم نمیشد! میخواست جای خودمون رو بده به خواهرش؟ وجدانم داد کشید:
- تو خفه! بچه پرو! حداقل اون میده به خواهرش! تو که با یه پسر غریبه عین بز سرتو انداختی زیر و اومدی اینجا ...

یه ذره حرمت هم قائل نشدی ...
آه کشیدم ...
برای چزوندن آرشاویر داشتم مدام راه رو غلط میرفتم ...
انگار کور شده بودم ...
از جا بلند شدم و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت469

چون جا نبود اومدیم اینجا ...
- الان جا باز شده ...
بفرمایید لطفا ...
به ناچار همراه شهریار راه افتادیم و از جاده شنی گذشیتم ...
حالم خیلی گرفته بود ...
ولی همین که روی تخت نشستم چشمم
به آرشین افتاد که روی یه تخت کنار دوستاش نشسته بود ....
یعنی چی؟ این که الان باید توی بهشت من باشه! پس چرا اینجاست؟
گارسون سفارش گرفت و رفت ...
شهریار مدام داشت با گوشیش حرف میزد ... یکی از فیلماش مجوز نگرفته بود و اعصابش حسابی به هم ریخته بود ...
در به در دنبال یه پارتی میگشت که کارشو راه بندازه ...
به بهونه شستن دستم از جا بلند شدم و رفتم سمت بهشت ...
باید میفهمیدم کی اونجاست ...
حسودی منو میکشت اگه آرشاویرو کنار یه دختر دیگه می دیدم ...
پاورچین پاورچین جاده شنی رو رد کردم و یه جایی ایستادم که بتونم میزو ببینم ...
آرشاویر تنها نشسته بود ...
پاشو روی پاش انداخته بود ...
خیره شده بود به آسمون و داشت سیگار میکشید ...
چنان غرق دود سیگارش شده بود که انگار اصلا توی این دنیا نیست ...
دستمو گرفتم به تنه یکی از درخت ها ...
چه ژست شیکی گرفته بود ...
چه غمی توی چشمای سیاهش بود ...
ابروهاش حسابی در هم گره خورده بود ... اینجوری شده بود عین یه تندیس! یه تندیس از یه مرد مغرور ...
یه مرد مغرور

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬

1402/11/02 18:51

@Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت470

سیگارش لای انگشت اشاره و وسط دست چپش بود ...
با دست راستش کرواتشو شل کرد و دکمه های بالایی پیراهنشو باز کرد ...
یه کم که گذشت سرشو گذاشت روی میز و
سیگارشو پرت کرد توی برکه ...
صداشو شنیدم و قلبم فرو ریخت:

- چه کردی با من لعنتی که سیگارم آرومم نمیکنه ...
بغض گلومو گرفت ...
صدایی از درون بهم نهیب زد:
- خوشحال نباش! از کجا معلوم که با تو باشه؟! شاید رفته ایتالیا و دوباره یاد خاطرات گراتزیا افتاده ...
آره حتما همینه!
وگرنه چه دلیلی داره اینقدر با من بد رفتاری کنه؟
دلم شکست ...
مسیر اومده رو برگشتم ...
غذا رو روی تخت چیده بودن و شهریار هم منتظر من بود ...
دیگه دل و دماغ نداشتم ...
حتی تصور اینکه آرشاویر به یه نفر دیگه فکر کنه هم برام سخت بود و غیر ممکن ...
دوست نداشتم بهش فکر کنم ...
اذیتم میکرد ...
شهریار سعی میکرد منو بخندونه اما من حتی
خنده ام هم نمیگرفت بعد از خوردن شام قرار بود دوباره بریم خونه آرشاویر اینا برای ادامه جشن هر کاری کردم که دیگه نرم آرشین اجازه نداد که نداد من هم ناچارا تسلیم شدم و همراه
شهریار دوباره رفتیم اونجا ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/11/02 18:51

گلم دستت دردنکنه واقعاکه پنجه طلایی خسته نباشی می شه بپرسم ادامه اشوکی می زاری آخه خیلی این رمان قشنگه من عاشقش شدم لحضه شماری می کنم برای خوندن ادامه اش خیلی ماهی گلم🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌻🌻🌻💐💐💐🙏🙏🙏❤❤❤👌👌👌

1402/11/03 07:37

دوستان سلام رمان قشنگی هست شروع کنم به خوندش ؟

1402/11/05 16:47

سلام گلم رمان قشنگیه باز خودت میدونی

1402/11/06 00:14

سلام گلم خوبی می شه بپرسم ادامه رمان روکی می زاری من هلاک ادامه این رمانم

1402/11/06 08:56

مرسی عزیزم 😘

1402/11/06 10:31

رمان (عاشقانه هیجانی)💜⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت471

اما جلوی در تلفنی به شهریار شدکه مجبور شد برگرده ...
گویا پارتی جور شده بود و حالا باید
میرفت سراغ طرف ....
با همه خداحافظی کرد و رفت ...
منم ناچارا تنها رفتم تو ...
هنوز وارد نشده همه دوباره ریخته بودن
وسط ...
چه انرژی داشتن ! مانتومو دادم به آرشین تا برام آویزون کنه و تنها نشستم روی یکی از مبل‌ها ...
دقایقی بود که تنها نشسته بودم و داشتم به بقیه نگاه میکردم ناگهان چشمم افتاد به آرشین ...
پیش یکی از پسرا ایستاده بود و میخندیدن...
سریع به آرشاویر نگاه کردم الان خون به پا میکرد ...
اما با چیزی که دیدم چشمام زد بیرون ... خونسرد نشسته بود روی یکی از مبل ها داشت نوشیدنی می خورد و با لبخند به این صحنه نگاه میکرد ...
همچین داشتم با تعجب و چشمای قلیده بیرون نگاش میکردم که سنگینی نگامو حس کرد و نگاشو چرخوند سمت من ...
قبل از اینکه بتونم چشم ازش بردارم نگامو غافلگیر کرد و نمیدونم چی توی صورتم دید که نوشابه پرید توی گلوش و به سرفه افتاد یه کم سرفه کرد تا حالتش طبیعی شد و بعد غش‌غش مشغول خندیدن شد ...
خدا رو شکر صدای موسیقی بلند بود و
کسی متوجه قه‌قهه دیوونه وار اون نمیشد ...
ولی چنان از ته دل می خندید که منم داشت خنده ام میگرفت! چش شد این یهو؟
یه کم که خندید بلند شد و از جلوی چشمم دور شد ...
خداییش یه چیزیش میشدا!


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت472

داشتم به این نتیجه میرسیدم که آرشاویرو اصلا نشناختم ...
درسته که چهره آرشاویر همیشه یه غرور پنهان رو نشون میداد اما هیچ وقت مغرور نبود! حالا این پسر مغرور ...
که به شدت به من کم محلی میکرد و منو اصلا نمیدید ...
یه کم برام عجیب بود ...
آرشین اومد طرفم و گفت:
- بالا بیا وسط ببینم ...
- بیخیال آرشین ...
- همین که گفتم ...
- باور کن خیلی خوردم ...
الان سنگینم اصلا نمیتونم تکون بخورم ...
- همین یه بار ...
آخه پدرام خیلی اصرار داره باهات حرف
بزنه ....
با تعجب گفتم:
- پدرام کیه دیگه؟!
به سمتی اشاره کرد و من کسی رو دیدم که چهره اش هنوز هم توی ذهنم حک شده بود! همون پسری که اون شب وسط خیابون
نجاتم داد ...
چهره جذابش تو ذهنم مونده بود ...
پس بادیگاردی که ترسا میگفت این بود! الان یادم افتاد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت473

چه دنیای کوچیکی!
قبل از اینکه بتونم مخالفت کنم آرشاویر جلو اومد و گفت:
- وقتی میگه نمیتونه یعنی نمیتونه دیگه ... چرا گیر میدی آرشین ...
آرشین نگاهی به آرشاویر کرد و

1402/11/06 11:52

گفت:
- باشه داداش ... ببخشید ....
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت ...
وا! این که هنوزم مثل قبله ...
حسابی گیج شده بودم! نسبت به آرشین راحت بود ولی به من که رسید ...
گفتم:

- شاید من می خواستم باهاش حرف بزنم ... واسه چی ...
پرید وسط حرفم و گفت:

- تو خودت داشتی میگفتی حال نداری ...
- اما با دیدن پدرام نظرم داشت عوض میشد ...
دندوناشو کشید روی هم و گفت:

- هنوزم مثل قبلی ...
- مثل قبل؟ مگه من قبلا چی کار می کردم؟
- هیچی برات مهم نیست ...

انگار نه انگار که من هنوزم ..


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت474

باطل کن اون صیغه رو ...
اصلا دوست ندارم خودتو آقا
بالا سر من بدونی ...

- فکر کردی من دوست دارم؟ نه عزیزم ...
منم منتظرم یه کم سرم خلوت بشه تا در اولین فرصت این دندون لقو بکشم بندازم
دور ..
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با نفرت خیره شدم بهش ...
دیگه طاقت نداشتم توی اون خراب شده بمونم ...
با غیض راه افتادم سمت آرشین و گفتم:

- عزیزم من دیگه باید برم خونه ساعت دوازدهه ...
بابا مامان نگران میشن ...
میشه یه زنگ بزنی آژانس بیاد برام؟ با
تعجب گفت:

- چرا آژانس؟ میگم آرشاویر برسونتت ...
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم شیرجه رفت سمت آرشاویر ...
باید هر طور شده بود آرشاویر رو میپیچوندم اصلا نمیتونستم تا خونه تحملش کنم ... حرفاش خیلی نیش داشت و نمی دونستم
برای چی اینقدر از من کینه به دل داره که دوست داره بچزونتم ...

کاش میشد بفهمم چشه! آرشین دست آرشاویر رو کشید و کشون کشون آوردش سمت من و گفت:


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت475

آرشاویر جونم ترلان میخواد بره ...
لطف میکنی برسونیش؟ آرشاویر پوزخندی زد و گفت:

- ای بابا! همراهش قالش گذاشته؟
آخ که چه کیفی میداد اگه میشد با آرنج بکوبم توی دهن این بشر! آرشین چشم غره رفت بهش و گفت:
- آرشاویر! ازت نظر نخواستیما! فقط گفتم برسونش ...
ترلان مهمون افتخاریه منه ...
اگه ناراحتش کنی از دستت ناراحت میشم ...
آرشاویر دستاشو برد بالای سرش و گفت:

- باشه بابا تسلیم فقط به خاطر تو ...
بعد نگاه سرسری به من انداخت و گفت:

- بریم ترلان خانوم ...
اینقدر تحقیر شده بودم که دوست داشتم تف بندازم توی صورت آرشاویر ...
داشتم دنبال یه جواب دندون شکن میگشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ...

سریع از داخل کیف دستیم که توی دستم بود درش آوردم شماره شهریار بود ...
فرشته نجات من توی اون موقعیت ... ناخودآگاه لبخند زدم و جواب دادم:
- الو ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من

1402/11/06 11:52

)』💜
#پارت476

خیلی دوست داشتم بگم جانم تا چشمای آرشاویر در بیاد ...
ولی این از شخصیتم بر نمییومد ...
پس گفتم الو ...
- سلام ترلان ...
هنوز توی تولدی؟
- سلام ... آره چطور مگه؟
- بمون مییام دنبالت ...
-مگه کارت تموم شد؟
-آره ...
کار خاصی نبود ...
ببخش که تنهات گذاشتم ...
ولی
الان می‌یام اونجا ...
اگه دنیا رو بهم میدادن اینقدر شاد نمیشدم ...
اینبار دیگه من هیچ کاره بودم خدا خودش وسیله عذاب این شازده مغرور رو فرستاد ...
آخیش!!! دلم خنک شد ...
پرو!
سریع گفتم:
- باشه منتظرم ...
گوشیو که قطع کردم رو به چشمای منتظر آرشین و آرشاویر گفتم:

- شهریار داره می‌یاد دنبالم ..
میرسه تا چند دقیقه دیگه ...
بعد زل زدم توی چشمای آرشاویر و گفتم:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت477

شما هم برو راننده بقیه شو ...
از چشماش خون می بارید ...
خندیدم و گفتم:
- آرشین جان ...
مانتو و شال منو که گرفتی کجا آویزون
کردی؟
آرشین که حسابی شوکه شده بود فقط به بالا اشاره کرد ...
آرشاویر با قدم های بلند ازمون فاصله گرفت و من رفتم توی دستشویی که اول یه کم بخندم و یه آب هم به صورتم بزنم ...
زیر لب گفتم:
- حقته! تا تو باشی نخوای لج منو در بیاری ... بچه پرو!
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقای بالا ...
اتاق آرشاویر هم بالا بود ...
مونده بودم لباسم توی کدوم اتاقه که
آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و گفت:
- اینجاست ...
بدون اینکه تشکری بکنم یا حرفی بزنم رفتم توی اتاقش و در اتاق رو با ضرب کوبیدم به هم ...
مانتو روی تختش بود ...
سعی کردم به هیچی نگاه نکنم ...
اما مگه میشد؟ بی اراده به دیوارای اتاق زل زدم ...
هیچ عکسی از من دیگه به دیوارا نبود ...
همه رو برداشته بود ...

نا خودآگاه بغض گلومو گرفت ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت478

نشستم روی تخت ...
چرا ما اینجوری شده بودیم؟ چرا از هم
فرار میکردیم در حالی که همه اش داشتیم میرسیدیم به هم؟
یعنی واقعا من برای آرشاویر مرده بودم؟ این رفتارا چی بود که داشتیم عین بچه ها از خودمون در می‌آوردیم؟
شکستن غرور هم ...
اونم جلوی بقیه ...
چرا؟ آخه چرا؟ بابام یه بار تو عصبانیت یه حرفی زد که یادمه من خیلی خندیدم ...
اما الان که فکر میکنم می بینم حقیقته ...

به من گفت دخترم خر که لگدت میزنه توام باید بهش لگد بزنی؟ البته منظورم این نیست که آرشاویر دور از جونش خره !

اما من باید بهش می فهموندم که رفتارش درست نیست ...
ما نمی تونستیم دیگه با هم باشیم ... باشه!
اما حداقل میتونسیتم عین دو تا آدم بالغ با هم

1402/11/06 11:52

رفتار کنیم ...

دیگه نیازی به این وحشی بازیا نبود که ...
آره باید من با رفتارم اونو هم آروم کنم ... اینجوری اصلا درست نیست ...
بابا بفهمه به کل ازم نا امید میشه ...
از جا بلند شدم و مانتومو تنم کردم ...
گوشیم زنگ خورد ...
شهریار بود ...
در حالی که شالمو سر می کردم جواب دادم:
- الو ...
- من دم درم ... بدو بیرون ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت479

الان می یام ...
گوشیو قطع کردم ... خواستم از اتاق برم بیرون که حسی منو کشید سمت بالش آرشاویر ...
نشستم لب تخت و بالشو برداشتم ...
ن حس آرامش عجیب غریبی به دلم سرازیر شد ...
به خودم نمی تونستم دروغ بگم ...
هنوزم آرشاویر رو دیوونه وار دوست‌داشتم ... اگه هم داشتم به خودم می‌پیچیدم و حرص می خوردم
فقط واسه این بود که طاقت کم محلی دیدن ازشو نداشتم!
خواستم بالشو بذارم سر جاش که ...
خدای من! عکس من زیر بالشش
بود ...
یه عکس که خودش توی شمال ازم گرفته بود ...
نگام توی این عکس به قول خودش عین نگاه یه بچه گربه معصوم شده بود ...

عکس من زیر بالش آرشاویر چی کار میکرد؟!... عکسو انداختم سر جاش بالشو گذاشتم روش و با سرعت رفتم سمت در ...
می خواستم از این خونه برم وگرنه اشکم در می یومد و آبروم می رفت ...
همین که دستمو بردم سمت دستگیره در
خشکم زد ...
در دستگیره نداشت! فقط یه میله آهنی زده بود بیرون ...
هر چی تکونش دادم باز نشد که نشد ...
خدایا! این دیگه چه وضعی بود چند بار محکم کوبیدم به در ولی انگار نه انگار! ده دقیقه ای بود که حبس شده بودم توی اتاق ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت480

هر چند دقیقه یه بار به در میکوبیدم ولی فایده ای نداشت ...
ناچارا شماره شهریار رو گرفتم و جریان رو بهش گفتم ...
طولی نکشید که صدا از پشت در بلند شد ...
- ترلان ...
خودمو چسبوندم به در و گفتم:
- بله ... من اینجام ...
- ترلان ...
در از این طرف هم دستگیره نداره ...
صبر کن
بذار به آرشاویر بگم ببینم دستگیره این در کجاست!

- باشه فقط زود باش دیر شده ...
خیلی زود با آرشاویر برگشتن و صدای آرشاویرو شنیدم که گفت:
- درو بسته واسه چی؟ در این اتاق خیلی وقته که خرابه! تازه
می خواستم عوضش کنم ...

- خب باید لولا رو باز کنیم ...
فکر نکنم بشه ..
یعنی چه؟

- می تونی امتحان کنی ...


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت481

یه دو تا آچار پیچ گوشتی به من بده ببینم چی کار می تونم بکنم ...

چند لحظه بعد صدای تق تق بلند شد ...
نیم ساعتی طول کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد ...
صدای خسته

1402/11/06 11:52

شهریار بلند شد:

- لعنتی! انگار یکی این لولا رو جوش داده! تکون نمیخوره ...

- گفتم که ...
- اه! چته اینقدر خونسرد وایسادی کنار من! در اتاق توئه ها!
چه جوری باز و بسته اش میکنی؟ یه کاری کن این دخترو بیاریم بیرون ...

- باید صبر کنه صبح بشه برم یه نفرو بیارم قفل درو درست کنه ...
جیغ کشیدم:

- چی؟! تا صبح من باید بمونم این تو ...
خونسردانه گفت:
- بله ...
مقصر خودتون هستین ...
در اتاق خراب بود ... می تونستین نبندینش ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت482

پامو کوبیدم روی زمین و گفتم:

- من عمرا اینجا بمونم ...
- پس بیا بیرون ...
رفتم سمت پنجره ...
لعنتی ارتفاعش خیلی زیاد بود ...
نشستم لب تخت ...
حالا چه خاکی تو سرم باید می ریختم؟ صدای آرشین هم اومد ...
داشتن براش توضیح می دادن ...
وقتی فهمید جریان چیه صدام کرد:

- ترلان خوبی؟
- نه ...
بابام سکته میکنه اگه من شب نرم خونه ...
- ای بابا! ...
خب یه کاری بکنین دیگه ...
نمی تونین درو بشکنین ...
چند تا ضربه محکم به در خورد و دنبالش شهریار گفت:

- نه فایده نداره تکون نمی خوره ...
آرشاویر با همون لحن خونسرد دیوونه کننده‌اش گفت:

- تنها راهش اینه که زنگ بزنین خونه تون و بگین که شب نمیرین

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت483

بابا بفهمه چی شده دیوونه میشه ...
فکر میکنه یه بلایی
سرم اومده ...
آرشین گفت:

- یعنی هیچ راهی نیست؟
- نه ...
باید صبح بشه ...
- خب ترلان زنگ بزن بگو امشب دوستای من می مونن توام قراره بمونی ...
مثل اینکه چاره ای نیست ...
- ای خدا ...
این دیگه چه مصیبتیه!
شهریار عصبی گفت:

- من میرم میگردم شاید یه قفل سازی چیزی پیدا کنم ...
- ساعت یکه! کجا اینوقت شب بازه ...
- یعنی دست روی دست بذاریم؟
- اتفاقی قرار نیست بیفته که ...
فقط باید بخوابه تا صبح بشه ...
در هم که خرابه کسی نمیتونه مزاحمش بشه ...
پسره ننر! چه راحت! پدر جون و مامانش هم اومدن بالا و اونا هم سعی کردن درو باز کنن ولی نشد که نشد ...
ناچارا زنگ زدم خونه ...
هیچ راه دیگه ای باقی نمونده بود


|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت484

بابا خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر میکردم قانع شد ...
شاید خودش هم راضی نبود که من این موقع برم خونه و از
طرفی آرشین خواهر آرشاویر بود و بابا ازش حسابی مطمئن بود ...

وقتی گوشی رو قطع کردم صدای شهریار بلند شد:
- ترلان ... راحتی؟ می خوای منم بمونم؟
جلل خالق! این بمونه اینجا بگه چی؟! آبروم جلوی همه میره ...
به خصوص جلوی خونواده

1402/11/06 11:52

آرشاویر ...
گفتم:
- نه نه خوبم ...
می تونم تا صبح اینجا دووم بیارم ...
- یعنی برم؟
-آره شهریار ..
ببخش توام توی دردسر افتادی ...
- نه بابا این چه حرفیه ...
باشه پس من میرم ولی صبح حتما می یام دنبالت که ببرمت سر فیلمبرداری ...
اه اصلا یاد فیلمبرداری فردا نبودم ...
پامو کوبیدم روی زمین ...
یعنی می تونستم اینجا مثل آدم استراحت کنم؟ مطمئنا نه!
استراحت اونم روی تخت آرشاویر؟! محاله! یه کم که گذشت صدای شهریار دوباره بلند شد:

- هستی؟! ترلان ... چرا جواب نمیدی؟
- هان ... باشه باشه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت485

پس صبح می‌بینمت فعلا شب بخیر ...

- شب بخیر ...
شهریار رفت و صدای آرشین بلند شد:

- ترلان به چیزی نیاز نداری؟
- نه عزیزم ...
برو به مهمونات برس ...
- باید ببخشی باور کن عذاب وجدان گرفتم ... من اصلا نمیدونستم در اتاق آرشاویر خرابه ... اصلا تو اونجا رفتی برای چی؟
- خب ...
خب لباسامو اینجا گذاشته بودی دیگه ...

- من؟!
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه آرشاویر گفت:

- برید پایین دیگه ...
همه وایسادین اینجا ...
زشته ! اون همه مهمون اون پایینه ...
صدای پاهاشون رو شنیدم که رفتن و خودم چمباتمه زدم روی تخت ...
عجب مصیبتی! حالا باید تا صبح اینجا مینشستم؟ بلند شدم رفتم طرف کتابخونه‌اش ...
داشتم کتابا رو زیر و رو میکردم که صداش بلند شد:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت486

ترلان ...
آخ که چقدر دلم برای این مدلی صدا کردنش تنگ شده بود ...

دوست نداشتم بهم بگه ترلان خانوم ...
رفتم نزدیک در و گفتم:
- بله؟
- خوبی؟
- بد نیستم ...
- می خوای بخوابی؟
- اگه خوابم ببره ...

- ببین اگه روی ملحفه و بالش من خوابت نمیبره تا ...
این چه حرفی بود؟! سریع گفتم:

- نه نه راحتم ...
با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:

- جدی؟
فکر کردم داره مسخره ام میکنه ...
حرصم گرفت و گفتم:

- بله ... حرف دیگه ای هم هست؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت487

حالا چرا عصبی شدی؟ منو بگو که مهمونی رو ول کردم اومدم اینجا حال تو رو بپرسم ...

قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم صدای آرشین بلند شد:
- آرشاویر چرا نمی‌یای پایین؟ اون موقع تا حالا اونجا ایستادی؟ دوستم باهات کار داره ...
خنده ام گرفت ...
آرشین قشنگ لو دادش ...
اون اصلا پایین نرفته بود ...
قند توی دلم آب شد ...
کاش نره پایین ...
غلط کرده دوست آرشین که بخواد با آرشاویر کار داشته باشه ...
صداشو شنیدم که گفت:

- تو برو ...
بگو ارشاویر سرش درد می کنه داره

1402/11/06 11:52