رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت531
بعد از این حرفا با بغض منو بوسید و رفت ... حق با اون بود ...
آرشاویر دیگه نمیخواست ...
پس همه چی تموم شد ...
صیغه ای که قرار بود واسه همه عمر باشه ... عشقی که فکر میکردم میتونه تا ابد بسوزونه ...
پسری که از اون عاشق تر ندیده بودم ... رویاهایی که واسه خودم ساخته بودم ...
همه اش تموم شد ...
همه اش دود شد رفت هوا ...
سعی کردم بخندم ...
به جوک های بچه ها جواب بدم ...
ولی فقط خدا از دل من خبر داشت ...
شهریار که اومد دیدنم ناخودآگاه زیادی تحویلش گرفتم ...
بابا هم به تبعیت از من بهش احترام زیادی گذاشت ...
شهریار خیلی نگرانم بود ...
فکر میکرد فشار کار منو به این روز انداخته و اصرار داشت یه هفته استراحت کنم ...
ولی قانعش کردم که اینطور نیست ...
نمیخواستم وقفه ای تو کارم بیفته ...
میخواستم هر چه زودتر اون فیلم تموم بشه تا دیگه مجبور به دیدن آرشاویر نباشم ...
آره باید دو ماه دیگه رو هم هر طور شده بود طی میکردم ...
بعد از مرخصی از بیمارستان حس میکردم روحم مرده ...
یه هفته ای تو خونه موندم اونم به خواست بابا ...
ولی بعد از اون دوباره برگشتم سر کارم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت532
با آرشاویر درست مثل یه غریبه بازی میکردم و بعضی وقتا این قضیه روی بازیم هم تاثیر میذاشت و نمیتونستم اونجور که باید و شاید حس بگیرم ...
وقتایی که باید از دوریش اشک می ریختم یا با احساس باهاش صحبت میکردم گند میزدم ...
صدای کارگردان داشت در می یومد...
اما دست خودم نبود ...
با بدبختی هر صحنه رو بازی می کردم ...
نگاه آرشاویر نگران شده بود ولی نمیخواستم ببینم ...
نمیخواستم برام اهمیتی داشته باشه ...
یه روز هم پارسا رو کشیدم کنار و خیلی آهسته براش توضیح دادم که نمی تونم باهاش ازدواج کنم چون دوست ندارم شوهرم بازیگر باشه ...
این یه بهونه بود ...
پارسا هم نمیخواست قبول کنه ولی به سختی راضیش کردم ...
وقتی که داشتم با پارسا حرف می زدم آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و داشت با
نگرانی نگامون می کرد ...
با پاش ضرب گرفته بود روی زمین ...
یادمه پارسا یه حرفی زد که خنده ام گرفت و خندیدم ...
همون لحظه آرشاویر لیوان یه بار مصرفی رو که دستش بود پرت کرد توی باغچه و خنده من غلیظ تر شد ...
اما وقتی حرفامون با هم تموم شد و پارسا با قیافه پکر و ناراحت از من دور شد فهمید جوابم منفی بوده و لبخند زد ...
خواست بیاد به طرفم که سریع راهمو کج کردم ...
هیچ حرفی نداشتم که باهاش
بزنم ...
|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」
🔥
『 رمان (
1402/11/19 17:53