The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

موندع دوبارع بزارم😂

1402/11/14 22:42

سلام گلم می شه ادامه رمان روبزاری خواهش می کنم خیلی قشنگه

1402/11/17 06:37

سلام عزیزم میشه ادامه داستان و بزاری

1402/11/19 12:19

آره گلم بزارخواهش می کنم

1402/11/19 13:45

من عاشق این رمان شدم بزارگلم

1402/11/19 13:45

رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت531

بعد از این حرفا با بغض منو بوسید و رفت ... حق با اون بود ...
آرشاویر دیگه نمیخواست ...
پس همه چی تموم شد ...
صیغه ای که قرار بود واسه همه عمر باشه ... عشقی که فکر میکردم میتونه تا ابد بسوزونه ...
پسری که از اون عاشق تر ندیده بودم ... رویاهایی که واسه خودم ساخته بودم ...
همه اش تموم شد ...
همه اش دود شد رفت هوا ...
سعی کردم بخندم ...
به جوک های بچه ها جواب بدم ...
ولی فقط خدا از دل من خبر داشت ...
شهریار که اومد دیدنم ناخودآگاه زیادی تحویلش گرفتم ...
بابا هم به تبعیت از من بهش احترام زیادی گذاشت ...
شهریار خیلی نگرانم بود ...
فکر میکرد فشار کار منو به این روز انداخته و اصرار داشت یه هفته استراحت کنم ...
ولی قانعش کردم که اینطور نیست ...
نمیخواستم وقفه ای تو کارم بیفته ...
میخواستم هر چه زودتر اون فیلم تموم بشه تا دیگه مجبور به دیدن آرشاویر نباشم ...
آره باید دو ماه دیگه رو هم هر طور شده بود طی میکردم ...
بعد از مرخصی از بیمارستان حس میکردم روحم مرده ...
یه هفته ای تو خونه موندم اونم به خواست بابا ...
ولی بعد از اون دوباره برگشتم سر کارم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت532

با آرشاویر درست مثل یه غریبه بازی میکردم و بعضی وقتا این قضیه روی بازیم هم تاثیر میذاشت و نمیتونستم اونجور که باید و شاید حس بگیرم ...
وقتایی که باید از دوریش اشک می ریختم یا با احساس باهاش صحبت میکردم گند میزدم ...
صدای کارگردان داشت در می یومد...
اما دست خودم نبود ...
با بدبختی هر صحنه رو بازی می کردم ...
نگاه آرشاویر نگران شده بود ولی نمیخواستم ببینم ...
نمیخواستم برام اهمیتی داشته باشه ...
یه روز هم پارسا رو کشیدم کنار و خیلی آهسته براش توضیح دادم که نمی تونم باهاش ازدواج کنم چون دوست ندارم شوهرم بازیگر باشه ...
این یه بهونه بود ...
پارسا هم نمیخواست قبول کنه ولی به سختی راضیش کردم ...
وقتی که داشتم با پارسا حرف می زدم آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و داشت با
نگرانی نگامون می کرد ...
با پاش ضرب گرفته بود روی زمین ...
یادمه پارسا یه حرفی زد که خنده ام گرفت و خندیدم ...
همون لحظه آرشاویر لیوان یه بار مصرفی رو که دستش بود پرت کرد توی باغچه و خنده من غلیظ تر شد ...
اما وقتی حرفامون با هم تموم شد و پارسا با قیافه پکر و ناراحت از من دور شد فهمید جوابم منفی بوده و لبخند زد ...
خواست بیاد به طرفم که سریع راهمو کج کردم ...
هیچ حرفی نداشتم که باهاش
بزنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان (

1402/11/19 17:53

بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت533

اوضاع به همین شکل تا دو هفته سپری شد تا اینکه یه روز وقتی می خواستم برم خونه احسان رو دیدم که به ماشینم تکیه داد ...
با تعجب رفتم کنارش و سلام کردم ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- سلام... خسته نباشی ....
- ممنون ... تو اینجا چی کار داری؟
- اومدم باهات صحبت کنم ... میشه؟
- معلومه که میشه ....
- یه کافی شاپ سر خیابون هست ...
بریم اونجا ...
- باشه ...
بریم سوار ماشین شد و راه افتادیم سمت کافی شاپ ...
می دونستم برای چی به من رو آورده ...
ولی نمی دونستم می تونم کاری براش بکنم یا نه! طناز کله شق پسر مردمو دیوونه کرده بود ...
فکر نمیکردم اینقدر سفت و محکم باشه ...
ماشینو پارک کردم و دوتایی رفتیم داخل کافی شاپ ...
همون دم در سر یه میز نشستیم و سفارش قهوه و کیک شکلاتی دادیم ...
احسان توی سکوت داشت با وسایل روی میز بازی میکرد منم ساکت شدم تا خودش به حرف بیاد ...
وقتی قهوه و کیک رو آوردن من اینقدر خسته و گرسنه بودم که مشغول خوردن شدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت534

کنار شیشه های پیاده رو نشسته بودیم ...
آسمون گرفته بود ...
مثل دل من و احسان ...
آماده بارش بود ...
همین که برق رو توی آسمون دیدم لبخند زدم و گفتم:
- الان صدای رعد می‌یاد ...
و چیزی نگذشت که صدای رعد هم بلند شد ...
به دنبالش در آسمون باز شد و ریخت پایین ... آخرای شهریور بودیم و این بارون یه کم اغراق آمیز بود ولی چیزی از زیباییش کم نمیکرد ... محو بارون شده بودم که صدای احسان بلند شد:
- بار اولی که دیدمش ...
محو زیباییش شدم ...
دختر قشنگی بود...
بی اختیار دوست داشتم همه اش نگاش کنم ...
اما هر چی بیشتر من به اون توجه می کردم اون از من بیشتر فاصله میگرفت ...
هر وقت می‌دید دارم نگاش میکنم با اخم روشو بر می گردوند ...
با همه گرم می گرفت جز با من ...
کم کم حس کردم از من بدش می یاد و همین بیشتر منو حریص می کرد که بهش نزدیک بشم ...
هر چی اون بیشتر کنار میکشید من بیشتر
ازش خوشم می یومد ...
خیلی از دخترا دور و برم بودن اما
اونی که نداشتم رو می‌خواستم به دست بیارم ...
برام جای تعجب داشت که چرا اون اینجوری کنار میکشه ...
باید می‌فهمیدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت535

یکی دوبار خواستم جدی باهاش حرف بزنم که سنگروی یخم کرد و گذاشت رفت ...

اول فقط ازش خوشم اومد ولی کم کم حس کردم اگه نبینمش یه چیزی کم دارم ...
تبدیل شد به دوست داشتن ...
ازش فرار میکردم ...
قبول نداشتم به همین راحتی توی اون مدت کم عاشق کسی شدم اما ته دلم

1402/11/19 17:53

میدونستم
چیزی جز این نیست ..
فرارهای طناز کار خودشو کرده بود ...
آهی کشید جرعه ای از قهوه اشو نوشید و ادامه داد:

- همه اش به این فکر میکردم که چه جوری سر حرف رو باهاش باز کنم ...
و اگه نتونم باهاش حرف بزنم بعد از تموم
شدن پروژه فیلمبرداری چه جوری دیگه ممکنه ببینمش ...
این فکرا داشت دیوونه ام میکرد و زمان هم داشت سپری میشد ...
اینقدر درگیر این قضیه بودم که اتفاقای اطرافم رو درک نمیکردم یعنی اصلا نفهمیدم بین تو و آرشاویر چه چیزایی گذشت که
یهو شدین نامزد هم! اینقدر دست دست کردم تا رسید به روز آخر و من داشتم دیوونه میشدم دیگه ...
وقتی طناز گم شد ...
همه اش داشتم به خودم می پیچیدم که کاری نکنم تا بقیه بفهمن من دلمو باختم ...
خیلی جلوی خودمو گرفتم ولی آخر هم طاقت نیاوردم و اول از همه رفتم دنبالش ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت536

چشمامو بستم و خودمو گذاشتم جای اون... میخواستم حس کنم از کدوم طرف رفته و نمی دونم چی شد که درست کنارش سر در آوردم ...
از دستش عصبی بودم اونقدر که حقش بود یه کشیده بزنم تو گوشش ...
همه اش فکر میکردم بالایی سرش اومده ...
اگه بلایی سرش می‌یومد من باید چه خاکی تو سرم می کردم؟
و وقتی به اینا فکر می کردم حالم اینقدر بد می‌شد که دوست داشتم بزنمش ...
اما با یه نگاه به اون چشمای معصوم همه چی یادم رفت و بردمش داخل یه غار ...
عصبی بودم ولی کنارش آرامش داشتم ...
داشت از سرما میلرزید ...
هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم جز اینکه کتمو بهش بدم صداش لرزید ...
به دنبال صدا چونه اش هم لرزید ...
صورتشو از من برگردوند و من قطره اشک لرزانی رو روی صورتش دیدم ...
قلبم داشت تند تند می کوبید ...
چه کشیده بود این پسر!
چه کشیده بود اون دختر! یه کم که اشک ریخت آروم تر شد اشکاشو پاک کرد و گفت:

-می دونم طناز همه چیزو بهت گفته ...
اون موقع ها که دنبالش بودم می دیدم با چه حالی می‌یاد پیش تو ...
می دیدم که توام کلافه ای ...
می دیدم که نگات به من عوض شده ...
می دونستم که می دونی چی گذشته بین ما دو تا ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت537

برای همین هم خودموراضی کردم که باهات حرف بزنم ....
ترلان ...
من دنیا رو داشتم اون روز ...
اما بعدش ...
عذاب وجدان! دردی بود که شاید هیچ *** به این اندازه شو نچشیده باشه ...
اگه طناز دنبالم نبود اینقدر توی جنگل داد میکشیدم که حنجره ام پاره بشه ...
من نتونستم اوضاع رو کنترل کنم ...
من باید جلوی طناز رو هم میگرفتم اما ...
همه اش تقصیر من شد ...
اینکه تا ویلا چطور اومدیم

1402/11/19 17:53

رو خودم هم نمیدونم...
بعد از اون هم گیج و منگ بودم ...
احساسم به طناز هیچ فرقی نکرده بود اما حسابی درد روی دلم بود ...
عذاب وجدان داشتم و نگران این بودم که طناز هم دیگه منو قبول نکنه ...
همین جور به خودم می پیچیدم ...
اگه تا قبل از اون دعا میکردم فیلمبرداری تموم نشه و بر نگردیم حالا میخواستم هر چی زودتر برگردیم تا چشمم به طناز نیفته ...
هر بار که نگاش میکردم دوست داشتم از خجالت بمیرم ...
باید یه مدت ازش دور میشدم تا ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم ...
برای همینم هیچ کاری نکردم ...
فقط فاصله گرفتم ازش ...
تا اینکه توی نامزدی شما دیدمش ...
واقعا به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم باید باهاش حرف می زدم ...
اما تازه فهمیدم چه گندی زدم! من با این فاصله به اون یه چیزایی رو فهموندم که
اصلا درست نبود ...
حالا باید تازه گند جدیدمو درست می کردم...
نمی دونی چه فشاری روی من بود ترلان ...

ادامه ی این پارت رو به دلیل داشتن صحنه سکانس های فول هیجانی داخل چنل زیر میزارم واستون😈😈❌❌👇🏾👇🏾

(((((( @RemixJavan )))))


❗️❗️همتون تاکید میکنم همتون عضو شید لینکو باطل میکنم بعدش پارتو میزارممم
ادامه ی این پارت هیچوقت داخل چنل اصلی قرار نمیگیره❌

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت538

اون بازم داشت از من فرار میکرد ...
و من اینبار واقعا نمی دونستم باید چه
جوری باهاش حرف بزنم ...
و چه جوری کارامو براش توجیح کنم ... همینجور درگیر بودم تا خبر خواستگاری شادمهر ازشو شنیدم ...
یعنی کم مونده همون وسط دو تا داد سر طناز بکشم و چهار تا هم بزنم تو سر شادمهر ...
من طناز رو برای خودم میدونستم ...
اونو زن خودم می دونستم و این حق رو داشتم ...
محال بود اجازه بدم دست کسی بهش بخوره ...
رفتم ماشین شادمهرو پنچر کنم که نذارم بره سر قرار ولی شادمهر منو دید و با تعجب
ازم پرسید چرا این کارو کردم ...
چاره ای نبود جز این که حقیقت رو بهش بگم ...
منم گفتم که طناز رو دوست دارم و اونم
منو دوست داره ولی روی لج و لجبازی میخواد ازدواج کنه شادمهر هم خیلی زود قانع شد و گفت باید از اول بهش جریان رو می گفتم و نیازی به پنچر کردن ماشینش نبوده ...

بعد از اون تصمیم گرفتم که با همه خواستگاراش صحبت کنم و همین رو بهشون بگم ...
یه نفر رو گذاشته بودم که حواسش به
خونه طناز اینا باشه ...
خیلی کار سختی بود ...
فکر نکن به این راحتیا این کارو کردم ...
اما پاش وایسادم ...
همه رو شناسایی کردم و باهاشون حرف زدم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت539

بعضیا راحت کنار کشیدن بعضیا بد قلقلی در آوردن و گفتن خود

1402/11/19 17:53

طناز بایدانتخاب کنه که خوب خیلی در به دری کشیدم تا راضیشون کردم...
حتی بعضیاشون با پول راضی شدن !
با حیرت گفتم:
- نه!
آهی کشید و گفت:
- چرا! و من خوشحال میشدم که این افراد عوضی رو از زندگی طنازم دور میکنم ...
تا اینکه ...
تا اینکه این خواستگار آخری پیش اومد ...
ماهان!
چنان با غیض گفت ماهان که یه لحظه منم از ماهان بدم اومد ...
ادامه داد:

- فکر کردم اونم مثل بقیه‌اس ...
اصال فکر نمی‌کردم منو بفروشه و به طناز گزارش بده ...
انگار از همه سرسخت تر بود ...
وقتی طناز رو روبروم دیدم سکته رو زدم! با خودم گفتم احسان یه گند دیگه هم زدی ... دیگه درست نمیشه ...
اما دلو زدم به دریا ...
طناز فهمیده بود کار منه که خواستگاراشو تار و مار می کنم ...
بیخیال همه حرفاش شدم ...
حتی وقتی گفت حاضر نیست زن مردی بشه که ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت540

با اینکه این جمله منو خورد کرد اما بازم کوتاه نیومدم به مامانم گفتم زنگ بزنه و قرار خواستگاری رو بذاره آب از سر من گذشته بود ...
اما طناز گفت نه ...
دوباره زنگ زدیم ...
بازم گفت نه ...
سه باره زنگ زدیم گفت نه ...
پونزده بار زنگ زدیم! بیچاره مامانم که مجبور شد هر بار به خاطر من سنگ روی یخ بشه ... اما اینکارو کرد ...
چون می‌دید پسرش داره چه زجری میکشه ... بار آخر اجازه دادن بریم ...
من داشتم از خوشی سکته می کردم فکر کردم طناز کوتاه اومده ...
با چه ذوقی حاضر شدم ...
بزرگترین گلی رو که می تونستم تو ماشین
جا بدم رو خریدم و رفتیم ...
اما فکر میکنی چی شد؟
توی مراسم نیومد ...
مامانش کلی عذر خواهی کرد ...
بدتر منو شکست ...
اما بازم کوتاه نیومدم ...
دوباره قرار گذاشتیم ...
اینبار حاضر شد ...
فکر می کنی چی شد؟ وسط جمع بهم گفت
منو نمی‌خواد ...
گفت برم دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم ...
مامان هم دیگه کشید کنار و گفت حاضر نیست بیشتر از این منو بشکنه ...
اما من بازم کوتاه نیومدم ...
چهار بار تنهایی رفتم خواستگاریش ...
هر بار حرفش همون بود ...
تا اینکه دیشب ...
دیشب وقتی رفتم اونجا ...
طناز آب پاکی رو ریخت روی دستم
و گفت ...
گفت می خواد با اون ماهان عوضی ازدواج کنه ...
بهم گفت اگه بازم براش مزاحمت ایجاد کنم ازم شکایت میکنه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت541

بیچاره خونواده‌اش خیلی ازم عذر خواهی کردن ... اما ... اما هیچی برام مهم نیست ...
اگه طناز رو از دست بدم می‌میرم ترلان ...
تو رو خدا کمکم کن ...
حرفاش که تموم شد دوباره اشک صورتش رو خیس کرد ...
از زور عصبانیت دندونام رو می‌کشیدم روی هم ...

1402/11/19 17:53


دوست داشتم برم طناز رو بزنم ...
اون قول داد وقتی از عشق احسان مطمئن
بشه همه این بازی ها رو تموم میکنه ولی بدتر داشت این بیچاره رو میچزوند ...
با حرص گفتم:

- طناز غلط کرد ...
نگران نباش احسان من باهاش حرف میزنم ... حرف دلش اونی نیست که به تو گفته اما نمیدونم چرا اینقدر دوست داره اذیتت کنه ... نمی ذارم زن کسی بشه ...
من با توام ...
چون حس تو رو درک کردم چون فهمیدم که واقعا دوسش داری ...
راستش نگران این بودم که نکنه به خاطر ادای دین بخوای باهاش ازدواج کنی ...
آخه تو اون مدت یهو غیب شدی و یه حالی از این دختر نپرسیدی ...
ما هم فکر کردیم اصلا میلی نداری بعدا هم که دوباره پیدات شد هیچی در این مورد نمیگفتی ...
به من و طناز حق بده که جور دیگه ای در
موردت فکر کنیم ...
اما الان که اینا رو گفتی نظرم عوض شد ...
من با طناز حرف میزنم و قول میدم که همه سعیم روبکنم تا نظر اونو هم عوض کنم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت542

. تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ...
- تصور ازدواج طناز با یه نفر دیگه هم منو  میکشه ... من
نمی تونم ...
- نمی ذارم احسان ... باور کن نمی ذارم ...
با قدردانی توی چشمام خیره شد ... در جواب نگاهش لبخندی
زدم و گفتم:
- من دیگه باید برم ... بابام نگران می شه ...
از جا بلند شد و گفت:
- ممنون که وقت گذاشتی برام ... خیلی لطف کردی ... اگه
طناز برگرده من یه عمر مدیونت می شم ...
این حرفا چیه؟ دوست به همین دردا
می خوره دیگه ...
بعد از اینکه پول قهوه ها رو حساب کرد دو تایی رفتیم بیرون و
احسان رو تا دم ماشینش رسوندم و خودم راه افتادم سمت خونه...
داشتم از ماشین پیاده می شدم که گوشیم زنگ خورد ...
این روزا هر بار گوشیم زنگ می خورد
بی اراده آه می کشیدم ...
دلم تنگ شده بود برای روزایی که اسم آرشاویر
می افتاد روی گوشیم.

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/11/19 17:53

سلام گلم خوبی گلم می شه ادامه رمان روبزاری

1402/11/25 11:00

رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت544

- اِ یعنی چی؟ مامان بابا خوبن؟ تو چت شد یهو ...
- نه بابا همه چی اوکیه ... ولی این آرشاویر یه چیزیش میشه ...
کنجکاو شدم ... سکوت کردم تا خودش ادامه بده و ادامه داد:
- یهو مثل ببر وحشی و زخم خورده پرید تو خونه و رفت تو اتاقش درو همچین کوبید به هم که فکر کنم خورد شد ...
رنگش هم رنگ لبو ...

تعجب کردم ... یعنی چش شده؟! کاش میشد بهش بگم بره یه سر بهش بزنه ...
اما اگه این حرفو میزدم خودمو لو میدادم... من سکوت کردم اما صدای آرشین هم نمیومد ...

داشتم فکر میکردم چی بگم که یهو صدای داد آرشاویر رو شنیدم:
- هر کی هستی برو حوصله ندارم ...
چشام گرد شد و صدای آرشین اومد ...
- وا داداشی فقط خواستم ببینمت ...
بعد هم گفت:
- میدونم یه چیزیش شده ... ترلان قربونت برم من بعدا بهت زنگ میزنم تا سر از کار این در نیارم آروم نمیگیرم
...خیلی نگرانشم نمیخوام دوباره بلایی سرش بیاد ...
فهمیدم رفته بود دم در اتاق آرشاویر و اون سرش داد کشید.

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت545

سریع گفتم:
- باشه عزیزم برو ... سلام به مامان اینا برسون ...

اینا؟! منظورم از اینا کسی جز آرشاویر بود؟! مسلما نه ...
آرشین بی تفاوت گفت:
حتما خانومی ... توام همینطور ... فعلا
- فعلا ...
گوشی رو قطع کردم و زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی چی شده؟!

جو خونه آروم تر از قبل شده بود ... تهدید بابا کار ساز شده بود
و مامان کمتر به پر و پام می پیچید ...

داشتم توی اتاقم لباسامو  عوض میکردم که دوباره گوشیم زنگ زد ... آرشین بود سریع
جواب دادم:
الو ...
با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
- چه کردی دختر؟!
با تعجب گفتم:
- من؟ من کاری نکردم ..
- اِ ؟ پس چرا این داداش من داره سکته میکنه؟
- چی شده مگه؟!
- با احسان دیدتت ... سوار ماشینت شده ... رفتین کافی شاپ!
با حرص گفتم

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت546

منو تعقیب میکنه؟!

- آره تعقیبت کرده ... بعدم نشسته تا اومدین بیرون ...
آخیش دلم خنک شد! دلم براش میسوزه ها ولی حقشه ...
- اون حق نداشته این کارو بکنه ... به اون ربطی نداره که من با کی میرم ...

- میدونم عزیزم ... تو راست میگی ... ولی دست خودش که نیست ... کار دلشه!

الان هم داره به خودش می پیچه ...
بهش گفتم ترلان با هر کسی که بخواد میتونه بره ...

تو چی کارشی؟ یه داد کشید سر من گفت حق نداره! منم گفتم حق داره ...
بعدم اومدم از اتاقش بیرون ... بذار به خودش بتابه ...
- عجبا!
- ول کن بابا ... حالا به من بگو ببینم ناقال خبریه؟
- نه ... یعنی واسه من

1402/11/25 11:24

نه ... حالا بعدا میفهمی ...
- می دونستم .... بهم الهام شده بود که چیز جدی نیست ...
- ولی اصلا دوست ندارم آرشاویر تو کارام دخالت کنه ...
- نگران نباش ... اون واسه خودش یه کارایی میکنه ولی با تو کاری نداره ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت547

- امیدوارم ...
یه کم دیگه حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم...

خودمو انداختم روی تخت ... قلبم داشت دیوونه وار می کوبید .... چرا داشت با
من اینجوری میکرد؟ چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید ؟
نمی ذاشتم با احساسم بازی کنه ...
آرشاویر یه دندون لق بود توی دهن من ... باید بکشم بندازمش بیرون ... نباید بذارم دیگه برام مهم بشه ...
**
با پام ضرب گرفته بودم روی زمین ... طناز هم جلوم نشسته بود
و داشت با ناخناش بازی میکرد ... همین که مامانش رفت توی آشپزخونه غریدم:
- تو چه دردته؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- هان؟
- میخوای چه غلطی بکنی؟
- چی میگی ترلان؟ من نمیفهمم ...
- واسه چی داری احسان رو می چزونی؟ یعنی هنوز بهت ثابت نشده که دوستت داره؟ پوزخندی زد و گفت:
- پس بگو! اومده چغلی منو پیش تو کرده ...

- چغلی چیه؟ پسره داره آب میشه ... چرا اینجوری میکنی باهاش؟ چونه اش شروع کرد به لرزیدن ... توپیدم بهش:
- واسه من آبغوره نگیریا ... آخه بیشعور تو که دوسش داری چرا همچین میکنی؟
اشکاش سرازیر شد و گفت:
- نمی تونم ترلان ... به خدا نمی تونم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت548

رفتم نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستم و گفتم:
- چرا؟ چرا نمی تونی؟ مگه نگفتی باید بهت ثابت بشه که دوستت داره؟
- بهم ثابت شده ... اما ... میترسم ... خیلی میترسم ...
- از چی؟
- از آینده... از اینکه اون اتفاق و هی بکوبه تو سرم ... از این که ازم سیر بشه ... از این که تحقیرم کنه ...
سرشو کشیدم تو بغلم و گفتم:
- دیوونه! چرا داری با خودتون اینجوری میکنی؟!
به خدا دیروز که داشت با من حرف میزد از چشاش فقط عشق رو میشد خوند ... میگفت بدون تو میمیره ...

گریه اش شدت گرفت ... گفتم:
- طناز ... اگه از این عشقای الکی بود میشد اینو بگی ...
ولی باور کن اون از ته دلش دوستت داره ... ببین از اون روز تا حالا چقدر تحقیرش کردی! هر کی جای اون بود دیگه تف هم تو صورتت نمی انداخت ولی با این رفت و اومداش با این سماجتش داره نشون میده که دوست داشتنش الکی نیست ... من بهت تضمین میدم
- ترلان ... منم بدون اون دیگه نمیتونم ... ماهان رو رد کردم ... چون دیدم ازدواج کردن برای من درست نیست ...
من دلم جای دیگه است ... اما الان خیلی وقته که دارم با خودم میجنگم ... هم میخوامش هم میترسم ...
زل زدم تو

1402/11/25 11:24

چشای خوش رنگش و گفتم:
- طناز جونم ... عشق ریسک داره ... بشین فکراتو بکن ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت549

اگه واقعا عاشقی یا علی بگو و قدم توی راه بذار ...

اگه هم نه بیخیال شو ... همه چی بستگی به تو داره ... اگه رفتی طرفش باید با همه وجودت بری ... اون طناز پر از شک و دودلی رو نمیخواد ... یعنی به دردش نمیخوره ...

اون تو رو با همه وجودت میخواد ... من فقط میتونم بهت بگم که اون تو رو با همه وجودش دوست داره و میپرسته ...

اگه دیدی جلو نمییاد چون اونم فکر میکنه تو اونو پسر بدی میدونی ... هر فکری که تو میکنی اونم میکنه

ولی با همه این اوصاف تورو میخواد ... وقتشه توام از یه سری چیزا بگذری ...

بعد از اینکه حرفامو زدم دیدم سکوت کرده و خیره شده به میز روبروش ...

فهمیدم حرفام کار خودشو کرده ... داره فکر میکنه ... از جا بلند شدم ... آروم از مامانش خداحافظی کردم و زدم از خونه بیرون ...

بقیه اش بستگی به خدا و قسمت داشت
...
حرفام انگار روی طناز خیلی اثر گذاشت ... چون به دو هفته نکشید که احسان رفت خواستگاری

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت550

و اینبار بله رو از طناز گرفت ...

خیلی خوشحال بودم اما دلم هم گرفته بود ... به اندازه دنیا دلم گرفته بود ... نه اینکه به طناز حسادت کنم اما بهش غبطه میخوردم ... وقتی میدیدم احسان چقدر دوسش داره!

آه میکشیدم و از خدا میخواستم دل منو هم آروم کنه ...
کاراشون خیلی سریع درست شد و قرار عقد و عروسی رو گذاشتن ... قیافه آرشاویر وقتی خبر رو شنید دیدنی بود ... منم فقط به زدن یه پوزخند اکتفا کردم ... اون با خودخواهی روزهایی رو که میتونست برای هر دومون جذاب باشه رو تبدیل به جهنم کرده بود ...

خیلی زود روزها از پی هم گذشتن تا رسید به شب عروسی طناز و احسان ... خوشحال بودم که اون دو تا رو رسوندم به هم ...

هر چند که مهم تر از هر چیزی عشق خودشون بود ... برای عقدش حوصله نداشتم برم و قول داده بودم حتما برای عروسیش
برم ... بدون اینکه زحمتی برای حاضر شدن به خودم بدم دراز کشیده بودم روی تخت و ضبط داخل اتاق داشت میخوند ...

حالا که نمی تونستم به صورت زنده از صدای آرشاویر استفاده کنم داشتم از صدای ضبط شده اش فیض میبردم و اشک آروم آروم صورتم رو می شست :
- باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو ...
تو سکوتت میشنوی زمزمه ی آوازمو حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/11/25 11:24

سلام گلم خوبی می شه ادامه رمان روبزاری

1402/12/04 07:20

رمان (عاشقانه هیجانی)❤️⚘:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت551

هر جا میری منو میبینی و کم داری منو تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم ...

میزنی و میشکنی با خودت لج کردی گلم راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم ...

چشم خوش رنگت چرا خیسه دوباره خوشگلم؟
حالا بگو کی دیگه ... اخماتو میگیره؟ با تو میخنده؟ تب کنی واست میمیره؟
دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟
با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟ دست کی شبا لای موهاته ؟ آره
خودم نیستم ولی یادم که باهاته این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...

دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده گفتی که میخوای بری ، سرو سامون بگیری...
خواستی اما نتونستی به این آسونی بری دستت مال هرکی باشه چشمت دنبال منه...

هر نگاهت انگاری اسممو فریاد میزنه من
خیالم راحته ، تا پای جون بودم برات...

تو ندونستی چی میخوای تا بریزم زیر پات همه ی آرزوهامون دیگه فقط یه خاطرست...
نفسم بودی ولی به تجربه شدی و بس

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت552

حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟
دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده...
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من میگرده (این عشقه از سامی بیگی)

به هق هق افتاده بودم ... چقدر صداش به دلم مینشست ...
چقدر دوست داشتم الان کنارم باشه ... چرا نمی تونستم همه چیو فراموش کنم؟ چرا نمی تونستم بیخیالش بشم؟ چرا با وجود اینکه می دونستم دیگه منو نمیخواد نمیتونستم نسبت بهش سرد بشم ...

بیشتر اشکام از بی عرضگی خودم بود ... با صدای در به خودم اومدم ...

سریع صدای آهنگ رو قطع کردم اشکامو پاک کردم و گفتم:
- بله ...
مامان بلند گفت:
- زود باش حاضر شو مامان ... بابات اومد ... دیگه میخوایم بریم ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت553

از جا بلند شدم و گفتم:
- باشه الان ...
انگار مامان هم فهمید حال خوبی ندارم که وارد اتاق نشد ...
پیراهن بلند قهوه ای رنگ رو که از جنس لمه و برای شب مناسب بود از داخل کمد در آوردم و پوشیدم ... ترجیح میدادم
لباسم پوشیده باشه این لباس هم به سبکی دوخته شده بود که آستین سه ربعی داشت و بالا تنه اش کامل پوشیده بود و با وجود

1402/12/04 12:27


پوشیده بودن حسابی شیک بودلباس رو تنم کردم موهامو بالا بردم و بستم ...

آرایش کمرنگی به رنگ طلایی و قهوه ای هم روی صورتم انجام دادم ...

کلا یه ربع بیشتر حاضر شدنم طول نکشید ... مانتومو تنم کردم و رفتم بیرون ...
مامان با دیدنم با تعجب گفت:
- اینجوری میخوای بیای؟
- آره خوب ... چیه مگه؟ دستمو کشید سمت اتاق و گفت:
- تو بیرون میری بیشتر آرایش میکنی و موهاتو هم قشنگ تر درست میکنی حالا برای عروسی دوستت میخوای اینقدر ساده بیای ...

لباست خوبه ولی آرایش و مدل موت افتضاحه ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت554

اینقدر تند تند حرف میزد که نمیتونستم چیزی بگم ... منو نشوند روی صندلی و تند تند مشغول شینیون کردن موهام شد ...
توی جوونی دوره آرایشگری دیده بود و خیلی خوب از عهده موهای من بر مییومد ...

وقتی کارش تموم شد توی آینه نگاه کردم ... خیلی قشنگ همه موهام رو جمع کرده بود بالا و از پشت یه دسته اشو باز ریخته بود... از مدلش خوشم اومد و لبخند زدم ... خوشگل ترم کرد ... لوازم آرایشمو هم برداشت و
آرایشمو پر رنگ تر کرد ... وقتی رفت کنار گفتم:
- مامان ... یه کم زیاد نیست ...
- نه خیلی هم خوبه ... حالا پاشو بریم ...
بدون حرف بلند شدم و با مامان رفتیم بیرون ... بابا هم کت
شلوار پوشیده و رسمی از اتاقش اومد بیرون و تا منو دید گفت:
- به به! چه خوشگل شدی بابا ...
- مرسی بابایی ....
یه کم هم از مامان تعریف کرد و سه تایی راه افتادیم سمت باغی که عروسی داخلش برگزار میشد ...

اینقدر بازیگر و عوامل پشت صحنه اونجا بود که مونده بودم با کی حرف بزنم ... همینطور مشغول سلام و احوالپرسی با همه

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت555

بدی مراسم این بود که جلوی درش پر بود از خبرنگار ...

متاسفانه قضیه عروسی لو رفته بود ... من که از دستشون فرار کردم ... واقعا ما بازیگرا چه مصیبتایی داشتیم .. دست تو دماغمون هم نمی تونستیم بکنیم ...
از فکر خودم خنده ام گرفت ... بعد از اینکه سلام و خوش و بش ها تموم شد با بابا و مامان نشستیم سر یه میز ... داشتم اطرافم رو دید میزدم که شهریار رو دیدم ...

با اون کت شلوار فراکش خیلی شیک شده بود ...
اومد طرفمون و کمی خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی با مامان بابا کرد بعدم ازشون خواهش کرد که سر میز مامان باباش بشینن ...

از منم خواست برم پیش بقیه بچه ها که قبول نکردم و رفتم پیش مامان بابا ... نگاه شهریار یک کم عجیب غریب شده بود ...

یه جوری که قبلا نبود ... درست شبیه همون اوایل که منو میترسوند ... با مامان بابای شهریار سلام و حوالپرسی

1402/12/04 12:27

کردیم و نشستیم ...
بابا از همون اول با باباش گرم گرفت و حسابی دوست جون شدن ... مامان هم با مامانش بود ...
خواهرش ولی اون وسط داشت میرقصید ... در گوش مامان گفتم میرم پیش طناز سلام کنم و مامان سر تکون داد ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت556

هدیه ام رو برداشتم و رفتم سمت جایگاهشون ... احسان یه جوری با عشق نگاش میکرد که حسودیم شد و بغض کردم ...
با دیدن من با شادی گفت:
- باالخره اومدی ... فکر کردم دیگه نمیای ...
لبخندی زدم و گفتم:
- مگه میشد نیام عروس خانوم ... چقدر ناز شدی طناز!
درست مثل یه عروسک ...
احسان گفت:
- چی فکر کردی؟
هدیه رو گرفتم سمت طناز و گفتم:
- خب دیگه پرو نشو احسان!
طناز با لبخند هدیه رو گرفت و گفت:
- چرا زحمت کشیدی؟! به خدا انتظار نداشتم ...
- الل بمیر عزیزم ... چه تعارف هم میکنه برای من ...
با اخم گفت:
- ببینش احسان ... خودش نمیذاره من با زبون آدم باهاش حرف بزنم ...

خب به زبون خودت حرف بزن خانومم ... زبون فرشته ها!
طناز غرق نگاه احسان شد و احسان سرشو آورد پایین ... سریع صورتمو برگردوندم ... طاقت دیدن این صحنه های عشقولانه
رو نداشتم ... چشمام قفل شد توی دو تا چشم سیاه رنگ ... سیاه و تب آلود ... یه روزی دنیام خلاصه میشد توی این دو تا چشم ... چقدر خوش تیپ شده بود!

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت557

تاکسیدوی مشکی با پیراهن یقه فراک سفید و پاپیون مشکی ... شبیه لباس بازیگرای هالیوودی توی مراسم اسکار!
کنار مازیار ایستاده بود ... هیچ کدوم نمیتونستیم چشم از دیگری برداریم ...

با ضربه محکم دستی به خودم اومدم:
- هوی کجایــی؟
برگشتم و با دیدن فریبا نیشم گشاد شد و گفتم:
- سلام کجایی تو خانوم کم پیدا!
- من کم پیدام یا تو؟ تو به چه حقی قرار داد فیلمی رو بستی که گریمورش من نیستم ... هان؟
- من از کجا میدونستم آخه ... شهریار منو اغفال کرد ...
- امان از دست این شهریار دارم براش ...

لبخندی زدم و گفتم:
- انشالله کار بعدی ...
دستمو کشید و گفت:
- انشالله ... بیا بریم پیش ما ...
میدونستم آرشاویر پیششونه پس گفتم:
- نه مرسی ... مامان اینا هستن نمیخوام تنهاشون بذارم ...
فقط اومدم یه سلامی بکنم ...
با صدای یه نفر دیگه هر دومون چرخیدیم ...
ترسا در حالی که آترین کوچولو رو توی بغلش گرفته بود با نیش باز گفت:
- هان چیه؟ خوشگل ندیدن اینجوری زل میزنین به من؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت558

یه پیراهن بلند به رنگ زرشکی پوشیده بود که یه کت کوتاه روش خورده بود ... خداییش خیلی

1402/12/04 12:27

جذاب بود ...
با شادی بغلش کردم و گفتم:
- وای سلام عزیزم .... دلم برات تنگ شده بود ...

- آره جون عمه ات! از اون زنگات معلومه ...

- بابا ببخشید دیگه ... چه همه از من گله میکنن ...
با فریبا هم دست و روبوسی کرد و گفت:
وای خدایا من و این همه خوشبختی محاله!
هیچ وقت فکر نمیکردم توی همچین عروسی بیام ... این همه بازیگر!
موندم از کی امضا بگیرم ..

با فریبا غش غش خندیدیم و فریبا گفت:
- تو به این خوشگلی چرا خودت بازیگر نمیشی؟

- اتفاقا همین امشب یه آقایی بهم پیشنهاد داد ...

ولی آرتان همچین به یارو نگاه کرد که از گفته اش پشیمون شد ...
بین خودمون بمونه خودم همچین بازیگری رو زیاد دوست ندارم
وگرنه میرفتم رو مخ آرتان ...

خندیدم و گفتم:
- از بس تو بدجنسی ...
فریبا دست دراز کرد آترین رو گرفت و گفت:
- بده من این وروجکو ... دلم براش یه ذره شده بود ... میبرمش نشون مازیار بدم ...

منتظر حرف دیگه ای نشد و رفت ... ترسا دست منو کشید و گفت:
- میبینم که خوش تیپ میکنی دل از آقاتون ببری

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت559

پوزخندی زدمو همراه با آه گفتم:
- بیخیال ترسا ...
- نگو فراموشش کردی که باورم نمیشه ...

- دارم فراموش میکنم ...

- نمیتونی ... فکر کردی کار راحتیه؟

- سعی خودمو میکنم ...

دوباره صدای سلام بلند شد ... اینبار آرتان بود ... کت شلوار مشکی پیراهن سفید و کروات زرشکی! چه آقایون خوش تیپی
امشب توی این مجلس چرخ میزدن! به قول ترسا من و این همه خوش بختی محاله!

لبخند زدم و گفتم:
- به سلام! آقای دکتر ...

اخم ظریفی کرد و گفت:
- باز گفتی دکتر؟ خوبی تو دختر؟ رفتی حاجی حاجی مکه ...
لبخند تلخی زدم و گفتم:

- کاش خوب بودم ...
با موشکافی نگام کرد و به میزی که کمی اونطرف تر قرار داشت اشاره کرد و گفت:

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

1402/12/04 12:27

عزیزم چرا ادامه رمان رو نمیزاری?والا از یادمون میره دیگه

1402/12/12 21:16

سلام گلم خوبی گلم ادامه رمان روبزاراگه می شه بیشتربزار

1402/12/13 07:10

رمان:
🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت560

بشینیم؟
سری تکون دادم و سه تایی نشستیم ... پرسید:
- چه خبرا؟!
- هیچی .... همه چی سوت و کوره ...

سری تکون داد و گفت:
- توی تموم سالای کاریم تا حالا با موردایی مثل شماها برخورد نداشتم ...

با تعجب گفتم:
- از چه نظر؟
انتظار داشتم از آرتان خبرای جدید بشنوم ... نیازی به پرسیدن نبود ... خودش شروع کرد ...
- ترلان خبر داری که آرشاویر بیمار هر روزی منه ...

- یعنی چی؟
- یعنی هر رزو میاد مطب ... روزی دو ساعت ...

داروهاش یک ماهه که قطع شده ...

لبخند زدم و گفتم:
- خوبه ... خوشحالم که درمان شده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت561

- می دونی این بیماری درمان نداره؟ من اون روز به تو نگفتم که نا امیدت نکنم

با تعجب گفتم:
- چی؟!
- درست شنیدی ... اما آرشاویر به درمان جواب داد ... اون از منم سالم تره ... اگه میبینی داره درمانش رو ادامه میده فقط برای اینه که مطمئن بشه این بیماری دیگه بر نمیگرده ...

فقط نگاش کردم و اون با لبخند تلخی ادامه داد ...
- من یه چیز دیگه رو هم به تو نگفتم ...
- چی؟!
- می دونم اشتباه کردم... اما فکر می کردم مشکلی به وجود نمییاد چون از توی پرونده اش متوجه شدم نسبی درمان شده و ممکن نیست خطرناک بشه ...

علاوه بر اون من عشق و دوست داشتن رو توی چشمای تو میخوندم و دوست نداشتم خبر بد بهت بدم ...

- چی رو نگفتی آرتان؟
- اینجور بیمارها یه نوع حالت هیستریک ممکنه بهشون دست بده ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت562

نسبت به کسی که بهش مظنون هستن و ممکنه طرف رو بکشن ...

کمترین اقدامشون ضرب و شتم شدیده طرفه ... ولی آیا آرشاویر حتی یه بار هم روی تو دست بلند کرد؟
با بهت سر تکون دادم ... پوزخندی زد و گفت:
- از بس دوستت داشته به شکل عجیب غریبی خودشو کنترل میکرده ... چیزی که در مورد این بیماران امکان پذیر نیست ... آرشاویر وقتی برگشته ایتالیا تو اوج بیماریش بوده یعنی حتی اگه آدم هم میکشته به عنوان یه شخص روانی براش جرم محسوب نمیشده ... حتی طبیعی بوده!

اما ترلان ... مردی به عاشقی اون ندیدم که عشق درمانش کنه!
نفس کشیدن هم برام سخت شده بود ... خیاری برداشت و در حالی که پوست میکند ادامه داد ...

- اما حالا که درمان شده ... دیگه نمیخواد با تو باشه ...
صدای شکستنم رو شنیدم ... درست عین شکست یه لیوان چینی روی یه تیکه سنگ ...

ترسا با حیرت گفت:
- یعنی چی؟!
- یعنی اینکه میگه ترلان منو توی بدشرایطی تنها گذاشت ...

میگه حتی یه بارم از من نخواست خودم رو درمان کنم ...
میگه می تونست

1402/12/13 09:33

کنارم باشه تا من زودتر از این درمان بشم اما

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت563

نموند ... میگه پشتمو خالی کرد ... خودش قبول داره که اذیتت میکرده ... ولی میگه من همه تلاشمو میکردم که اونو خوشحال کنم ...

چرا اونا رو ندید؟ چرا فقط بدیها رو دید؟
راحتت کنم ترلان دیگه بهت اعتماد نداره ..

میگه اگه دوباره رفتم طرفش و دوباره تنهام گذاشت چی؟ به غیر از این میترسه
بیماریش عود کنه و دوباره باعث اذیتت بشه ... حتی میگه میدونم عقیده یه
خودخواهیه ... میگه اون روزی که ترلان تصمیم گرفت ترکم کنه منم راضی بودم چون عذاب کشیدنش رو میدیدم ...

اما انتظار نداشتم یه حال هم از من نپرسه ... یه جورایی بهش حق میدم ...

ترسا داد زد:
- وا! آرتان تو خیلی بی جا میکنی ...
- ببین تری ... این حال یه مرده ... وقتی به مشکل بر میخوره ... وقتی میخواد یه کار مهم بکنه ... نیاز داره که یه زن کنارش باشه ...

حتی اگه هیچ کاری هم نمیکنه همین که بدونه اون زن دوسش داره بهش انرژی میده ... فکر میکنی چرا میگن همیشه پشت سر یه مرد موفق یه زن هست ...

شاید خودخواهی باشه ... اما حقیقته ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت564

زن ها با عشقشون به مرد قدرت میدن ... ترلان میتونست خیلی کارها بکنه ...
اما نکرد ...

- آرتان اگه ترلان آرشاویرو ول نکرده بود اون اصلا به فکر درمان نمی افتاد ...
- می دونی چرا؟
- چرا؟
- چون فکر میکرد ترلان از بیماری سابقش خبر نداره ...

جرئت نداشت بگه ... اون همه پنهان کاری هاش از ترس بود ...
ترس از دست دادن ترلان ... و این اوج دوست داشتنش بوده ...
میترسید بره دنبال درمان و ترلان بفهمه و به عنوان یه آدم روانی بهش نگاه کنه و ترکش کنه ...

بیشترین فشار روی اون بود ... چون هم از بیماری رنج میبرد و می خواست درمان
بشه هم می ترسید ترلان بفهمه ...

حالا فکر کن ببین اگه ترلان بهش میگفت از بیماریش خبر داره و ازش میخواست بره
دنبال درمان و خودش هم بهش اطمینان میداد که پشتشه چی میشد!

اما ترلان بدترین کار رو کرد ...
- خب از کجا باید می دونست؟

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت565

- میتونست امتحان کنه عزیزم ...

یه بار شد از آرشاویر بپرسه چرا نمیری درمان بشی؟

فقط از من کمک می خواست ... من که نمی تونستم اطرافیان آرشاویر رو درمان کنم باید روی خودش کار میکردم ...

دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم ... سرمو گذاشتم روی میز ...
ترسا مشغول مالش دادن شونه هام شد و گفت:
- آرتان ... بس کن عروسی رو زهرمارش کردی ...

- حرفایی بود که باید

1402/12/13 09:33

بهش میگفتم ...

سرمو آوردم بالا و با بغض گفتم:
- خودم می دونستم دیگه امیدی برای با آرشاویر بودن ندارم ...

اما ممنون که یه دلم کردی ... فقط یه چیزی رو بدون ...هر *** دیگه ای هم توی اون شرایط جای من بود همین کارو میکرد ...

آبروم رفته بود ... زندگی تلخ شده بود ...
من دیگه هیچی به ذهنم نمیرسید ... هیچی ...

آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- ترلان آرشاویر هنوز هم دیوونه توئه ...

اما به شدت داره جلوی احساسش رو میگیره ...

شاید خودت بتونی اونو نسبت به
خودت مطمئن کنی ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت566

از جا بلند شدم و نالیدم:
- نه ... دیگه نمیتونم ... دیگه نمیتونم ...

ترسا خواست بیاد دنبالم که با دست اشاره کردم بشینه و رفتم سمت گوشه ای ترین قسمت باغ ... یه صندلی خالی گیر آوردم و
نشستم ... چقدر دوست داشتم گریه کنم ... انگار این روزا اشک شده بود جزئی از وجودم ...

هر چی گریه میکردم خالی نمیشدم ... چشمه اشکم خشک نمیشد ... لعنتی! داشت اون وسط با آرشین میرقصید ... هر دو میخندیدن ... خدایا این عدالته؟

من این گوشه پر از بغضم ... اون اون وسط داره میرقصه و میخنده؟ صدایی از درونم بلند شد ... عدالت بود تو توی خونه میخندیدی اون داشت جون میکند چون تو رو با احسان دیده بود؟ اینقدر نگاش کردم که سنگینی نگامو حس کرد ... سرشو بالا آورد و با دیدنم سر جا خشک شد ... غم چشمام اونقدر واضح بود که حسش کنه ...

صورتمو بر گردوندم نمیخواستم عجزو ببینه تو چشمام ... امشب تو ذهنم میکشمش ...

امشب برای همیشه سنگ میذارم روی آرشاویر ... دیگه نباید زندگیم به خاطر اون مختل بشه ... اجازه نمیدم ... تو همین فکرا بودم که صدای شهریار از جا پروندم:
- اجازه مزاحمت میدین خانوم خانوما ...

|🔥| ✨👉🏾「 𝐉𝐨𝐢𝐧↬ @Romaan__Nab...」

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』❤️
#پارت567

بی اختیار لبخند زدم ... نشست کنارم و گفت:
-از دست این خانوما ...
سعی کردم افکار سیاهمو هل بدم توی گوشه ای ترین قسمت مغزم و سریع با جبهه گیری گفتم:
- چشونه؟
- چیزیشون که نیست اما از دخترایی که به آدم پیشنهاد میدن بدم میاد ....

- اه چه سر خود معطل! منم از پسرایی که پیشنهاد میدن بدم
...
نذاشت حرفم تموم بشه :
- چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من بهت پیشنهاد میدم ... پاشو ببینم!

از لحنش خنده ام گرفت و ناچارا باهاش همراه شدم .. دیگه به کسی تعهد نداشتم ...

میخواستم بهم خوش بگذره ...
منم حق داشتم بخندم ... زل زدم توی چشمای خاکستریش...

خدایی چشمای خیلی قشنگی داشت ... مژه های بلندش چشماشو قاب گرفته بود ...

داشتم فکر میکردم اگه ریمل بزنه چی میشه ...

|🔥|

1402/12/13 09:33