♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_292
کاش قلم پام میشکست و هیچوقت با اون پسره ی عوضی فرار نمیکردم...
کاش اون روز مامان و بابا از خواب بیدار شده بودن و جلوم رو میگرفتن و من اون خریت رو نمیکردم...
تو فکر بودم که در اتاق با شدت باز شد و بهراد سرش رو آورد داخل و گفت:
_ زود پاشو بیا بیرون
از لحنش استرس گرفتم پس روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_ چیشده؟
_ فرناز اومده
_ چی؟!
_ پاشو، پاشو حاضر شو بیا
و سریع در اتاق رو بست و رفت.
اشکام رو پاک کردم و با تعجب زیر لب گفتم:
_ بعد از این همه مدت فرناز اینجا چیکار میکنه؟!
از روی تخت پاشدم و بعد از اینکه به دست و صورتم آب زدم، از اتاق خارج شدم و آروم از پله ها پایین رفتم.
فرناز و بهراد روی مبل ها نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن پس به سمتشون حرکت کردم و وقتی نزدیکشون شدم رو به فرنازی که پشتش بهم بود و هنوز من رو ندیده بود، گفتم:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_293
_ سلام خوش اومدی
با شنیدن صدام سریع از جاش پاشد، به سمتم اومد و با ذوق گفت:
_ سپیده چقدر دلم برات تنگ شده بود
و محکم بغلم کرد، منم دستام رو پشت کمرش گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم:
_ یهو رفتی و دیگه پیدات نشدا!
ازم جدا شد، با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:
_ باور کن دست خودم نبود، حتی نتونستم بیشتر از دو روز پیش خونواده ام بمونم و مجبور شدم که سریع برگردم!
همیشه از توجیح و قانع کردن بدم میومد به همین خاطر سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ باشه اشکال نداره
بدون توجه به حرفم دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:
_ ولی بجاش تا آخر تابستون هستم
بعد هم با دهن کجی به بهراد نگاه کرد و گفت:
_ البته شبها نمیتونم اینجا بمونم
بهراد پوفی کشید و گفت:
_ فرناز!
_ چیه؟
_ من کِی گفتم نمیتونی بمونی؟
_ نگفتی، خودم نمیخوام بمونم!
_ ای بابا
همینطوری تو سکوت داشتم بهشون نگاه میکردم که فرناز با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_294
_ چرا انقدر ساکتی؟
_ چی بگم آخه
_ نمیدونم، انگار اصلا خوشحال نشدی که برگشتم
لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ چرا خوشحال شدم
_ اره مشخصه!
خواستم چیزی بگم که بهراد به سمتم اومد، دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت:
_ فکرش درگیر کارایی که باید انجام بده
فرناز یکم از شربتی که توی لیوان بود رو خورد و گفت:
_ چه کارایی؟
_ آخر هفته ی دیگه عروسیمونه
به محض شنیدن این حرف شربت تو گلوش پرید و به سرفه کردن افتاد.
صورتش قرمز شد که بهراد سریع چندتا ضربه ی محکم به کمرش زد و گفت:
_ درست شربت بخور خب
فرناز بعد از کلی سرفه کردن،
1401/09/29 10:43