رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

?

1401/09/29 10:43

پاسخ به

گلوش رو صاف کرد و به زور گفت: _ تو کِی میخوای یاد بگیری که یه همچین خبرایی رو نباید یهویی بدی؟ _ خبر...

3?☝?پارت جدید

1401/09/29 10:43

پاسخ به

چه زود گذاشتی

?

1401/09/29 10:43

پاسخ به

3?☝?پارت جدید

چقد کم بود خخخخ

1401/09/29 12:00

ارسال شده از

nini.plus/arosearbab1111

1401/09/29 13:52

پاسخ به

چقد کم بود خخخخ

فقط اینقدر اومده بثد

1401/09/29 14:46

پاسخ به

نگاهش کردم. مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بود و بدون هیچ حرکتی بهم خیره شده بود پس دستم رو تکون دادم ...

000

1401/09/30 01:28

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_296

چشمام رو درشت کردم و با تعجب ساختگی گفتم:

_ راستِ چیو؟
_ راستِ قضیه رو
_ نمیفهمم چی میگی فرناز

چشماش رو ریز کرد و آروم گفت:

_ من که میدونم همه ی حرفای بهراد چرت بود
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟
_ چون وقتی داشتم میرفتم همه ی ماجرا رو فهمیدم و میدونم که شما دشمنید و تو هم به اجبار اینجا موندی و داری...

دستم رو بالا گرفتم، حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ صبرکن فرناز، یه نفس بکش و بذار منم حرف بزنم

دستش رو روی دهنش گذاشت و تو سکوت نگاهم کرد که دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

_ درسته که بهراد من رو به اجبار آورد اینجا و با تهدید نذاشت برم اما بعدش همه چی تغییر کرد
_ چی تغییر کرد؟

سرم رو تکون دادم و با بغضی که تو گلوم به وجود اومده بود گفتم:

_ یبار تونستم پنهانی با خونواده ام تماس بگیرم اما اونا به محض شنیدن صدام گفتن که دیگه همچین دختری ندارن و من رو نمیخوان!

ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:

_ مگه میشه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_297

_ آره، وقتی دیدن با کسی که اجازه ندادن باهاش ازدواج کنم فرار کردم، فراموشم کردن
_ چطور پدر و مادر میتونن اینکار رو با بچه ی خودشون بکنن؟!

قطره های اشکم بخاطر بدبختی که داشتم شروع به ریختن کردن اما بخاطر نجات جون پدرم، به دروغ گفتنام ادامه دادم:

_ وقتی با ازدواجم مخالفت کردن گفتن که بین اشکان و اونا باید یکی رو انتخاب کنم و منم اشکان رو انتخاب کردم و با اینکار خونواده ام رو از دست دادم!
_ اسمش اشکان بود؟
_ آره

متفکر نگاهم کرد و گفت:

_ خب؟
_ وقتی از طرف خونواده ام طرد شدم، احساس تنهایی کردم مخصوصا که از طرف اشکان هم زخم خورده بودم

اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:

_ تا قبل از اون تمامِ امیدم این بود که برگردم پیش خونواده ام اما بعد از این اتفاق دیگه انگیزه ای برای رفتن نداشتم
_ خب؟

انگشتم رو توی دستم فرو کردم تا حرصم مشخص نشه و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_298

_ از اون روز به بعد ناخودآگاه توجهم به بهراد جلب شد و دیگه باهاش لجبازی نکردم و اونم وقتی دید که حرصش رو درنمیارم، دیگه اذیتم نکرد و کم کم با هم خوب شدیم
_ و عاشقش شدی؟

با تحکم به چشماش زل زدم و گفتم:

_ نه
_ پس چی؟
_ من عاشقش نشدم اما بهش عادت کردم و وابسته شدم

چشماش ریز کرد و با کنجکاوی گفت:

_ چیشد که به فکر ازدواج افتادی؟
_ اون پیشنهاد داد و منم فکر کردم دیدم که دیگه خونواده ای ندارم و حس بدی هم به بهراد ندارم پس قبول کردم

فرناز سرش رو تکون داد و گفت:

_ تو این سه ماهی که نبودم

1401/09/30 09:20

چه اتفاقات عجیبی افتاده ها
_ آره

بعد از چند لحظه مکث به سمتم برگشت و گفت:

_ با اینکه میدونی بهراد فقط بخاطر شباهتت با یلدا تو رو آورده اینجا مشکلی نداری؟

لبخند تلخی که از هزار گریه بدتر بود زدم و گفتم:

_ اونم مثل من حسش تغییر کرد و الان دیگه به شباهتمون فکر نمیکنه، به خودم فکر میکنه!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
_ اگه قضیه واقعا اینه باید بگم که واسه خونواده ات متاسفم و واسه تغییر حست نسبت به داداشم، خوشحالم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_299

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
انقدر خوب نقش بازی کرده بودم که فرناز کامل باور کرد و دیگه گیر نداد.
از چشماش مشخص بود که کامل قانع شده و این قلبم رو بیشتر به درد میاورد!
تعریف کردن این داستان خیالیِ کذایی برام خیلی سخت بود اما بخاطر بابام مجبور بودم و حتی حاضر بودم دوبرابر این دروغ بگم اما بابام حالش خوب باشه و آسیب نبینه!

فرناز از سرجاش پاشد و با لبخند گفت:

_ خب پس اگه آخر هفته ی دیگه عروسیتونه که خیلی کار داریم
_ آره منم فکرم برای همین درگیره

دستم رو گرفت، فشار داد و گفت:

_ روی کمک من و فرهاد حساب کنید، با هم حل میکنیم همه چیز رو
_ مرسی عزیزم

دستم رو ول کرد و بعد از مرتب کردن لباسش گفت:

_ من دیگه برم
_ کجا میری؟
_ خونه خودمون، دوباره فردا میام
_ چرا انقدر زود؟
_ دفعه ی پیش زیاد نتونستم پیششون بمونم، الان باید براشون وقت بذارم و هم اینکه دلم خیلی براشون تنگ شده!

بغض تو گلوم رو فرو دادم و آروم گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_300

_ امیدوارم همیشه سایه شون بالای سرت باشه

انگار ناراحتیم رو حس کرد چون شونه ام رو به نشونه ی دلگرمی فشار داد و گفت:

_ ازدواج که کردید همه با هم یه فکری میکنیم و یجوری تو رو با خونواده ات آشتی میدیم

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که اونم به سمت در اتاق رفت و گفت:

_ پس من رفتم، فردا میبینمت عروس خانم

کلمه " عروس خانم " مثل یه خنجر تو قلبم فرو رفت و قلبم رو به درد آورد اما مثل همیشه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

_ زود بیا عزیزم
_ باشه حتما
_ بسلامت
_ خداحافظ

فرناز که از اتاق خارج شد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و به اشکام اجازه ی ریختن دادم.
روی تخت نشستم و با دست صورتم رو پوشوندم تا صدای گریه ام بیرون نره!
دلم بدجور برای خودم میسوخت و به نظرم این بدترین و دردناک ترین حس دنیا بود!

هرکاری میکردم گریه ام باند نمیومد و همینطور که داشتم اشک میریختم که در اتاق باز شد.
اولش فکر کردم فرنازه و سریع اشکام رو پاک کردم اما متاسفانه بهراد بود.
آروم اومد

1401/09/30 09:20

داخل، در رو بست و گفت:

_ چرا گریه میکنی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/30 09:20

5پارت جدید?☝

1401/09/30 09:28

سلام صبح همگی بخیردوستان

1401/09/30 09:47

ارسال شده از

بچه ها یلداتون مبارک ❤❤

1401/09/30 19:28

سلام همچنین

1401/09/30 19:30

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_301

چیزی نگفتم که اونم اهمیتی نداد و با لبخند گفت:

_ پشت در اتاق ایستاده بودم و حرفاتون رو شنیدم

با نفرت اشکام رو پاک کردم و گفتم:

_ پستِ عوضی

چند قدم به سمتم برداشت و دقیقا روبروم ایستاد، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با همون لحن پر از تهدیدش گفت:

_ اگه بفهمم فرناز چیزی از غیر از اینایی که امروز من و تو تعریف کردیم متوجه بشه، خبر مرگ پدر و مادرت رو تو یه روز میشنوی، فهمیدی؟

آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ هیولاتر از اون چیزی که فکر میکردم هستی
_ خوبه که اینو فهمیدی
_ اگه فرناز میدونست داداشش به چه آدمی تبدیل شده انقدر نگرانت نمیشد

یقه ی لباسم رو گرفت و ادامه داد:

_ تو به این چیزا کاری نداشته باش
_ ندارم
_ پس حرفام رو فهمیدی؟
_ فهمیدم!

قطره اشک سمجی که روی گونه ام ریخت رو پاک کردم و با بغض توی گلوم گفتم:

_ هرکاری بخوای میکنم فقط به خونواده ام کاری نداشته باش

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/01 00:48

سلام عشقا خوبین یلداتون مبارکک

1401/10/01 00:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_302

_ این شد یه حرف حساب

روی تخت نشست و با لبخند گفت:

_ اگه همیشه اینطوری مطیع باشی هیچ وقت بینمون مشکلی پیش نمیاد

بدون اینکه جوابی بهش بدم خواستم به سمت در برم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ میخوام برم
_ اینو میدونم، کجا خب؟
_ کجا غیر از سالن میتونم برم؟

نیشخندی زد و گفت:

_ گفتم شاید یهو هوس طبقه ی آخر رو کردی!

با اخم خواستم دستم رو از دستش بکشم که خندید و گفت:

_ نترس، شوخی کردم
_ خیلی بامزه بود!
_ میدونم

با به یادآوردن چیزی، به سمت میزآرایش رفتم، کنارش ایستادم و گفتم:

_ فرناز جریان بچه رو فهمید؟

تو کسری از ثانیه از جا پاشد و گفت:

_ بهش نگفتی که؟

متعجب از رفتارش ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ نه
_ مطمئن باشم؟
_ آره
_ حواست باشه به هیچ وجه چیزی نگی بهش
_ چرا؟!
_ شک میکنه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/01 00:48

ادامشوهنوزنفرستادن برات ؟

1401/10/01 17:07

ازش متنفرم

1401/10/01 18:35

خیلی پسر اشغال و خودخواهیه

1401/10/01 18:35

??!

1401/10/01 18:35

کاش میشد سرشو بکنم

1401/10/01 18:35

باهاش کباب درس کنم

1401/10/01 18:35

????

1401/10/01 18:35

باید یه چاقو برداره نصف شب بره رو سرش شومبولشو ببره براش

1401/10/01 18:36