♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_296
چشمام رو درشت کردم و با تعجب ساختگی گفتم:
_ راستِ چیو؟
_ راستِ قضیه رو
_ نمیفهمم چی میگی فرناز
چشماش رو ریز کرد و آروم گفت:
_ من که میدونم همه ی حرفای بهراد چرت بود
_ چرا اینطوری فکر میکنی؟
_ چون وقتی داشتم میرفتم همه ی ماجرا رو فهمیدم و میدونم که شما دشمنید و تو هم به اجبار اینجا موندی و داری...
دستم رو بالا گرفتم، حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ صبرکن فرناز، یه نفس بکش و بذار منم حرف بزنم
دستش رو روی دهنش گذاشت و تو سکوت نگاهم کرد که دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ درسته که بهراد من رو به اجبار آورد اینجا و با تهدید نذاشت برم اما بعدش همه چی تغییر کرد
_ چی تغییر کرد؟
سرم رو تکون دادم و با بغضی که تو گلوم به وجود اومده بود گفتم:
_ یبار تونستم پنهانی با خونواده ام تماس بگیرم اما اونا به محض شنیدن صدام گفتن که دیگه همچین دختری ندارن و من رو نمیخوان!
ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
_ مگه میشه؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_297
_ آره، وقتی دیدن با کسی که اجازه ندادن باهاش ازدواج کنم فرار کردم، فراموشم کردن
_ چطور پدر و مادر میتونن اینکار رو با بچه ی خودشون بکنن؟!
قطره های اشکم بخاطر بدبختی که داشتم شروع به ریختن کردن اما بخاطر نجات جون پدرم، به دروغ گفتنام ادامه دادم:
_ وقتی با ازدواجم مخالفت کردن گفتن که بین اشکان و اونا باید یکی رو انتخاب کنم و منم اشکان رو انتخاب کردم و با اینکار خونواده ام رو از دست دادم!
_ اسمش اشکان بود؟
_ آره
متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ خب؟
_ وقتی از طرف خونواده ام طرد شدم، احساس تنهایی کردم مخصوصا که از طرف اشکان هم زخم خورده بودم
اشکام رو پاک کردم و ادامه دادم:
_ تا قبل از اون تمامِ امیدم این بود که برگردم پیش خونواده ام اما بعد از این اتفاق دیگه انگیزه ای برای رفتن نداشتم
_ خب؟
انگشتم رو توی دستم فرو کردم تا حرصم مشخص نشه و گفتم:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_298
_ از اون روز به بعد ناخودآگاه توجهم به بهراد جلب شد و دیگه باهاش لجبازی نکردم و اونم وقتی دید که حرصش رو درنمیارم، دیگه اذیتم نکرد و کم کم با هم خوب شدیم
_ و عاشقش شدی؟
با تحکم به چشماش زل زدم و گفتم:
_ نه
_ پس چی؟
_ من عاشقش نشدم اما بهش عادت کردم و وابسته شدم
چشماش ریز کرد و با کنجکاوی گفت:
_ چیشد که به فکر ازدواج افتادی؟
_ اون پیشنهاد داد و منم فکر کردم دیدم که دیگه خونواده ای ندارم و حس بدی هم به بهراد ندارم پس قبول کردم
فرناز سرش رو تکون داد و گفت:
_ تو این سه ماهی که نبودم
1401/09/30 09:20