رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

??????

1401/10/01 18:36

چقد بیرحم?

1401/10/01 19:06

پاسخ به

باید یه چاقو برداره نصف شب بره رو سرش شومبولشو ببره براش

اوه چقد خشن???

1401/10/01 19:26

پاسخ به

باید یه چاقو برداره نصف شب بره رو سرش شومبولشو ببره براش

??????

1401/10/01 20:13

دو پارت دیگه اومده

1401/10/01 20:14

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_303

_ شک میکنه یا خجالت میکشی؟
_ من نه از کسی خجالت میکشم و نه به کسی جواب پس میدم

پوزخندی زدم و گفتم:

_ پس دلیل این همه ترس چیه؟
_ حوصله دردسر ندارم، میخوام همه چیز تموم بشه و بره

با شنیدن حرفش دوباره دهنم رو کج کردم و گفتم:

_ پس یا خیلی خنگی یا حواس پرت
_ چرا؟!
_کل خدمه ی خونه میدونن، امکان نداره که فرناز نگن، البته اگه تا الان نگفته باشن!

دستاش رو بغل کرد و با لحنی که برخلاف چند دقیقه قبل آروم بود، گفت:

_ دهن خدمه ی من کاملا بسته اس، چیزی که اینجا گفته میشه اینجا میمونه
_ خیلی بهشون اطمینان داری!
_ بله دارم

پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:

_ امیدوارم دوباره اعتمادت نسبت بهشون شکست نخوره
_ دوباره؟!
_ آره
_ عین آدم حرفت رو بزن چرا میپیچونی؟!

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/01 22:37

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_304

_ نپیچوندم

و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، کتفم رو محکم گرفت و هلم داد که محکم به در خوردم اما به روی خودم نیاوردم و با جدیت تو چشماش زل زدم!
اخماش رو تو هم کشید و با لحن خشنی گفت:

_ ببین من حوصله کَل کَل ندارما
_ مگه من کَل کَل کردم؟
_ اعصابمم این روزا خیلی ضعیف شده و ممکنه عصبی بشم و به دوستم که تو تهرانه زنگ بزنم و یه کلمه بگم خونواده ات رو بُکُشن، اونوقت باید تا آخر عمرت زجر بکشی و حسرت بخوری که چرا خریت کردی!

بعد هم بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا آورد و گفت:

_ به روح یلدا که برام عزیزترینه قسم میخورم که اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه با من بحث کنی یا بهم تیکه بندازی، دیگه هیچوقت نمیتونی پدر و مادرت رو زنده ببینی!

بعد هم به سمت دیوار هلم داد، از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
با دهن باز و چشمهای متعجب همونجا ایستادم!
فکر نمیکردم انقدر سریع عصبی بشه و دوباره بخواد با جون خونواده ام تهدیدم کنه وگرنه دهنم رو می بستم!

روی زمین نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم و لبم رو گاز گرفتم!
به روح یلدا قسم خورد و این یعنی کاملاً جدی بود، پس...پس دیگه نباید بی موقع دهنم رو باز کنم وگرنه با یه حرف کوچیک و مسخره، ممکنه اتفاق بدی بیفته...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/01 22:37

پاسخ به

دو پارت دیگه اومده

گذاشتم

1401/10/01 22:37

پاسخ به

باید یه چاقو برداره نصف شب بره رو سرش شومبولشو ببره براش

تو آفتابه ش باید اسید بریزه تا بسوزه بمیره???

1401/10/02 07:23

سلام چرا پارت جدید نزاشتین ؟

1401/10/02 19:23

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_305

با خستگی روی مبل نشستم و پوفی کشیدم.
این جور کارها خیلی خستگی داره مخصوصا اگه با اکراه و به زور انجامش بدی!
فرناز برخلاف من با ذوق پلاستیک هارو روی میز گذاشت و گفت:

_ وای خسته شدما
_ ولی قیافه ات که اینجوری نشون داده نمیشه
_ خب خوشحالم که این همه خریدِ خوب کردم
_ بایدم خوشحال باشی، تو بیشتر از من وسیله خریدی

از جا پاشد و گفت:

_ تو خودت بی ذوق بودی، همین چندتا قلم رو هم به زور برات گرفتیم
_ آخه خرج الکیه
_ خوش به حال بهراد که همچین زن قانعی گیرش اومده

لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم، اونم همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت ادامه داد:

_ والا اگه مجبور نبودی لباس عروس و حلقه هم نمیخریدی
_ آخه به نظرم نیاز به این همه بریز و بپاش و عروسی بزرگ نیست!

به اُپن تکیه داد و گفت:

_ مگه میشه؟ میخوام تو رو به کل فامیل نشون بدم
_ اما من...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_306

میخواستم بگم اما من هیچ کسی رو ندارم و معذبم که بخواییم مراسم بزرگ بگیریم ولی یاد حرفهای تهدیدآمیز بهراد افتادم و ساکت شدم.
فرناز یه چندلحظه با چشمهای کنجکاو نگاهم کرد و گفت:

_ اما تو چی؟
_ هیچی
_ بگو دیگه!
_ ای بابا چیزی نیست
_ سپیده باید بگی، میدونی که ول نمیکنم!
_ میخواستم بگم من ترجیح میدادم یه مراسم‌ جمع و جور بگیریم

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه نه اصلا نمیشه!

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم!
تو این هفته همش در حال خریدن وسایل عروسی و لباس و رزرو آرایشگاه و تالار و اینجور کارها بودیم اما با انجام هرکدومشون قلبِ من بیشتر زخم میشد و به درد میومد!

همیشه فکر میکردم این کارهارو در کنار کسی که از ته قلبم دوستش دارم و با حضور خونواده ام انجام میدم اما الان مثل یه آدم غریب و بی کَس، مجبور بودم این شرایط تحمل کنم و دم نزنم!

باید لبخند میزدم، شادی میکردم و با ذوق و شوق بهترین و قشنگ ترین ها رو میخریدم اما الان بدون هیچ انگیزه ای اولین چیزی که میدیدم رو بدون هیجان میخریدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_307

_ الو؟ سپیده کجایی؟

سرم رو تکون دادم، از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ جانم؟
_ یه ساعته دارم صدات میزنما
_ ببخشید تو فکر آرایشگاهمم
_ نگران نباش، من رو میشناسه و قطعا واست نوبت میزنه

لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم:

_ خداکنه
_ خب قهوه میخوری یا چای؟
_ چیزی نمیخوام
_ باشه

وارد آشپزخونه شد، منم روی مبل دراز کشیدم و دوباره توی فکر رفتم.
وقتی فرناز اومد و گفت که کم کم باید خریدهای عروسی رو

1401/10/02 19:44

انجام بدیم، بهراد کاملاً مخالفت کرد اما با اصرارهای فرناز، مجبور شد که قبول کنه چون ممکن بود شک کنه!

قبل از اینکه بخواییم از خونه خارج بشیم نشست کلی باهام حرف زد و تهدیدم کرد که اگه دست از پا خطا کنم، به خونواده ام آسیب میزنه!
منم که چشمم ترسیده بود وقتی میرفتیم بیرون یه ثانیه هم از کنارشون تکون نمیخوردم چون بهراد تونسته بود آدرس خونواده ام رو پیدا کنه و من هیچ راه فراری نداشتم.

تو تمام طول خرید بهراد اجازه نمیداد که هیچی دستم بگیرم و فرناز هم فکر میکرد که همه کارهاش از روی علاقه اس و خبر نداشت که بخاطر بچه اش اینکار رو میکنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/02 19:44

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_308

با فکر بچه به شکمم نگاه کردم و اخمام رو تو هم کشیدم.
تمام این بدبختی ها و بلاها بخاطر اون به وجود اومده بود و این باعث میشد که هر روز بیشتر از قبل ازش متنفر بشم!
حتی دلم نمیخواست اون رو بچه ی خودم خطاب کنم و بچه ی بهراد خطابش میکردم.

فرناز با فنجون قهوه اش از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ فردا باید بریم آخرین خریدهارو هم انجام بدیم
_ وای مگه چیزی هم مونده؟!
_ آره دیگه کفش هاتون و کت و شلوار بهراد رو هنوز نخریدیم حواس پرت

پوفی کشیدم و گفتم:

_ نمیشه من نیام؟
_ نخیر، تو باید کت و شلوارش رو انتخاب کنی دیوونه!

سری تکون دادم و از سرجا پاشدم تا وسایلم رو جمع کنم که فرناز دستش رو بالا آورد و گفت:

_ ولشون کن، الان این دختره میاد جمع میکنه
_ دختره کیه؟
_ همین خدمتکار جدیده!
_ آهان باشه پس من برم استراحت کنم که چشمام دیگه باز نمیشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_309

فرناز سری به نشونه ی تایید تکون داد اما تا خواستم برم درسالن باز شد و بهراد وارد شد.
پوفی کشیدم و چیزی نگفتم که بهراد به سمتمون اومد و گفت:

_ خب شام چی بخوریم؟

موهام رو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:

_ من از همون ذرتی که خوردم سیر شدم و میرم میخوابم
_ نه اصلا، این روزا کار زیاد داریم و باید جون داشته باشی
_ خب گرسنه ام نیست
_ دوتا لقمه بخور بعد برو

خواستم دوباره مخالفت کنم که با چشماش بهم فهموند لجبازی نکنم و منم ساکت شدم و اونم به سمت آشپزخونه رفت و بلند گفت:

_ اکرم خانم کجایی؟

فرناز سریع به سمتش رفت و گفت:

_ هی هی آروم
_ چرا؟
_ داد نزن داداش
_ وا چیشده؟
_ قبل از اینکه بریم سردردش خیلی زیاد شده بود و من بهش گفتم بره استراحت کنه و الانم احتمالا خوابه
_ خب زهرا و نسترن کجان؟
_ اونا دارن اتاقها رو تمیز میکنن

پوفی کشید و با کلافگی گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_310

_ ای بابا پس ما چی بخوریم؟
_ داداش گلم خدا دوتا دست سالم بهت داده، یه چیزی درست کن
_ از کِی تا حالا مَرد تو خونه کار کرده؟

فرناز دهنش رو کج کرد و گفت:

_ ایی از کِی تا حالا تو عهدقجری شدی؟
_ ربطی به عهد قجر نداره
_ والا الان همه مَردا تو خونه کمک میکنن

بعد هم دستش رو پشت کمر بهراد گذاشت و گفت:

_ من و سپیده خسته ایم، بدو یه چیزی واسمون آماده کن

خمیازه ای کشیدم و خواب آلود گفتم:

_ من واقعا خسته ام، میشه برم بخوابم؟

هر دو به سمتم برگشتن و همزمان گفتن:

_ نه

با حرص نگاهشون کردم و زیر لب گفتم:

_ نه و زهرمار
_ چیزی گفتی؟
_ نه

بهراد به سمتم اومد، دستم رو گرفت و رو

1401/10/02 19:45

به فرناز گفت:

_ من و سپیده یه چیزی حاضر میکنیم و تا اون موقع تو هم برو وسایلت رو جمع کن
_ این همه خدمتکار تو این خونه ریختی که چی؟ اونا جمع میکنن دیگه!
_ باشه پس بهشون بگو بیان ببرن
_ حله

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/02 19:45

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_311

بهراد به سمت آشپزخونه رفت و منم به دنبالشون کشیده شدم.
فرناز هم قبل از اینکه بره، با نیشخند نگاهمون کرد و گفت:

_ ولی یادتون باشه من رو فرستادید دنبال نخود سیاه

بهراد خندید و رو بهش گفت:

_ خوشم میاد هوش و ذهنت به خودم رفته
_ اگه به تو رفته بود که بیچاره بودم!

و بالافاصله به دنبال خدمتکارها رفت و ما هم وارد آشپزخونه شدیم.
بهراد یه نگاه به اطراف کرد و متفکر گفت:

_ خب چی درست کنیم؟

بی حوصله یخچال رو باز کردم و با دیدن وسایل داخلش، گفتم:

_ تخم مرغ و سوسیس خوبه؟
_ خوبه، سوسیس داریم؟
_ آره
_ خب پس بیار تا حاضر کنیم

چندتا تخم مرغ و سوسیس ها رو از داخل یخچال درآوردم و جلوش گذاشتم که نگاهم کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_312

_ چرا جلوی من میذاری؟
_ خب درست کن دیگه
_ من؟!
_ پس کی؟
_ تو
_ من که از اول گفتم گشنه ام نیست و خوابم میاد
_ ولی بالاخره تو باید درست کنی
_ بایدی در کار نیست
_ هست

خواستم چیزی بگم که اجازه نداد و گفت:

_ تو سوسیس ها رو خورد کن تا من سرخ کنم

پوفی کشیدم و همینطور که روی صندلی مینشستم، گفتم:

_ باشه

و سریع مشغول خورد کردنشون شدم و بهراد هم مثل بز بهم زل زد.
بالاخره غذا آماده شد و فرناز رو صدا کردیم و سه تایی سر میز نشستیم.
زیاد گرسنه ام نبود و بوی تخم مرغ هم یکم حالم رو به هم زده بود اما توجهی نکردم، یه لقمه گرفتم و خوردم اما به ثانیه نکشید که حالم به هم خورد و حس کردم الان هرچی خوردم و نخوردم رو بالا میارم پس سریع از جا پاشدم که حتی صندلی هم روی زمین افتاد اما توجهی نکردم و به سمت دستشویی رفتم.

وقتی همه چیز رو بالا آوردم با بی حالی دستام رو روی سینک گذاشتم و آروم گفتم:

_ ازت متنفرم بچه، متنفرم!

با شنیدن صدای بهراد و فرناز، در دستشویی رو باز کردم و گفتم:

_خوبم

فرناز با نگرانی دستم رو گرفت و گفت:

_ چیشد یهو؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_313

_ همش بخاطر خستگی و ایناست
_ چه ربطی داره؟ نکنه مسموم شدی؟
_ نه بابا
_ از کجا میدونی؟ باید بریم دکتر

بهراد دستش رو دور شونه ام گذاشت و گفت:

_ آره بذار یکم استراحت کنه تا حالش بهتر بشه
_ اما به نظر من باید بریم دکتر

از این همه اصرار فرناز کلافه شدم اما خودم رو کنترل کردم و آروم گفتم:

_ من خودم درد خودم رو میفهمم، بخوابم خوب میشم
_ اگه خودت اینجوری میگی باشه

دیگه چیزی نگفتم و با کمک بهراد به سمت پله ها رفتم.
وقتی وارد اتاقم شدیم آروم اما با خشم گفتم:

_ خودت برای زهرکردن زندگیم کم نبودی که بچه ات هم اضافه شد؟
_ بچه

1401/10/03 15:02

ام؟!
_ آره
_ این بچه جفتمونه، بچه ی ما
_ ولی من نمیخوامش
_ باید بخواییش

حوصله ی بحث کردن رو نداشتم پس سری تکون دادم و چیزی نگفتم.
روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به طعم تلخ توی دهنم توجهی نکنم.
بهراد هم وقتی دید خوابیدم در اتاق رو باز کرد و گفت:

_ شب بخیر

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_314

و منتظر جواب من نشد و در رو بست و رفت.
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشمام رو باز کردم و به سقف زل زدم.
باورم نمیشه که چهار روز دیگه قراره رسماً با بهراد ازدواج کنم و راه نجات خودم رو کامل ببندم!

طبق معمول قطره های اشکام تند تند شروع به ریختن کردن و تو کسری از ثانیه صورتم رو پُر کردن!
فکر اینکه دیگه هیچوقت نمیتونستم پیش پدر و مادرم برگردم قلبم رو آتیش میزد!
یاد صورت معصوم و پر از چروک بابا توی فیلمِ بهراد افتادم؛ انگار سالها پیرتر و شکسته تر شده بود و تمام موهاش هم سفید شده بود!

آهی کشیدم و از پشت میله های پنجره به ماه توی آسمون نگاه کردم و زمزمه کردم:

_ خدایا حالِ منو میبینی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا از این مرداب نجاتم نمیدی؟

اشکام رو پاک کردم و با بغض توی گلوم ادامه دادم:

_ خریت کردم، اشتباه کردم، گول اشکان رو خوردم ولی خدا خودت گفتی که انسان جایزالخطاست، منم خطا کردم!

چشمام رو بستم و با دست پیشونیم رو فشار دادم تا سر دردم کمتر بشه اما فایده ای نداشت؛ دلمم نمیخواست برم قرص بخورم چون حوصله ی گیردادنای فرناز و دیدن قیافه بهراد رو نداشتم پس سعی کردم بخوابم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_315

فرناز یه نگاه به اسم کوچه کرد و گفت:

_ همینجاست بهراد، بپیچ تو کوچه
_ مطمئنی؟
_ آره

بهراد سریع پیچید و جلوی در آرایشگاه ایستاد و گفت:

_ کِی آماده اید؟
_ تو ساعت چهار بیا دنبال سپیده که برید باغ و آتلیه عکس بگیرید
_ پس تو چی؟
_ فرهاد میاد دنبالم
_ باشه

در ماشین رو باز کردم که دستش رو دور شونه ام گذاشت و بوسه ای روی لپم زد و گفت:

_ عصر میبینمت

فرناز با چشماش رومون زوم شده بود پس به اجبار لبخندی زدم و گفتم:

_ باشه

اینبار در رو کامل باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
فرناز وسایل ها و لباس عروس من رو از صندوق عقب برداشت و دوتایی به سمت آرایشگاه راه افتادیم.
لرزش دست و پاهام و بغض و غمی که توی گلوم بود رو به خوبی حس میکردم اما هی آب دهنم رو قورت میدادم تا اشکام سرازیر نشه و فرناز شک نکنه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_316

وارد آرایشگاه که شدیم یه نگاه به جمعیت زیادِ سالن انداختم و

1401/10/03 15:02

گفتم:

_ ما تا شب هم حاضر نمیشیم
_ نگران نباش، نوبت گرفتیم بابا
_ آخه خیلی شلوغه
_ خب کارکنانشم زیادن

شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم و دنبال فرناز به سمت یه خانمی که انگار مسئول اونجا بود، رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی، من رو به سمت اتاقی راهنمایی کرد اما فرناز رو داخل همون سالن نگه داشت.
وارد اتاق شدم و وسایلم رو روی زمین گذاشتم و خودمم روی صندلی که جلوی یه آینه بزرگ بود، نشستم.

حدود ده دقیقه گذشت که یه دختر جوون و خوش رفتار وارد اتاق شد و با لبخند گفت:

_ سلام خوبی؟

با اینکه صداش و چهره اش پر از انرژی مثبت بودن اما لبم به لبخند باز نشد و با همون صورت پر از غم گفتم:

_ سلام ممنونم
_ عروسی دیگه؟
_ بله
_ امیدوارم خوشبخت بشی

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، اونم با همون لبخندش به سمتم اومد و گفت:

_ خب کارمون رو شروع کنیم که دیر نشه
_ باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_317

اولش فکر میکردم چون یه دختر جوونه گند میزنه اما الان با دیدن خودم توی آینه به این نتیجه رسیدم که برخلاف سن کمش، مهارت خیلی خیلی زیادی داره و واقعا کارش رو خوب انجام داده بود.

مدل موهام و آرایشم با لباسم همخونی خاصی پیدا کرده بود و هرکسی جای من بود الان پر از ذوق و شوق بود اما من با حسی خنثی به خودم خیره شده بودم و اگه یکم دیگه میگذشت حتی اشکمم در میومد!

من این وضعیت رو نمیخواستم، این لباس رو نمیخواستم...
من این جشن عروسیِ مزخرف رو نمیخواستم...
من این زندگی گند رو نمیخواستم اما نمیتونستم هیچ غلطی بکنم و باید تحمل میکردم!

_ آخ آخ بیچاره داداشم! چطوری میخواد تا آخرشب تحمل کنه؟

بغضم رو مثل همیشه قورت دادم و با لبخند تلخم به سمتش برگشتم و گفتم:

_ بی ادب
_ والا حقیقته، امشب کارت ساخته اس سپیده
_ کوفت، خجالت میکشم

در اتاق رو بست، به سمتم اومد و با لبخند شیطونی گفت:

_ البته اگه تا الان کارت ساخته نشده باشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/03 15:02

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_101 دیگه نتونستم درد سرم رو تحمل کنم و قبل از اینکه اون عوضی چیزی ...

.

1401/10/03 17:21

من ی نقطه گذاشتم بعد بتونم بخونم ببشید?

1401/10/03 17:22

پاسخ به

من ی نقطه گذاشتم بعد بتونم بخونم ببشید?

خواهش گلم باشه

1401/10/03 19:40

.

1401/10/03 20:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/10/03 22:24

پاسخ به

تصویر

سلام

واقعیه ؟؟

1401/10/03 22:29

پاسخ به

سلام واقعیه ؟؟

برای من که واقعی بود

1401/10/03 22:30

پاسخ به

تصویر

واقعیه?

1401/10/03 22:41