رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

سپیده خله بارداره اگه عقد نکنن بد میشه براش حداقل اسم اون روانی بره تو شناس نامش ?

1401/10/04 15:34

میخواد به بقیه چی بگه

1401/10/04 15:34

چرا تند تند پارت نیزارن ??

1401/10/04 15:35

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_335

پلیسها بدون توجه به بقیه یه راست به سمت جایگاه عروس اومدن و یجوری که انگار از قبل بهراد رو میشناختن رو بهش گفتن:

_ آقای بهراد رادمنش؟
_ بله خودمم
_ شما باید با ما به آگاهی بیایید
_ چرا؟
_ اونجا مشخص میشه

بهراد با تعجب نگاهی بهشون انداخت و گفت:

_ دلیل این کاراتون چیه؟ شما الان جشن عروسی من رو به هم زدید!
_ لطفا بدون اینکه مجبور بشیم با اجبار کاری کنیم همراه ما بیایید

اینبار از سرجاش پاشد و با صدای بلند گفت:

_ دارم میگم شما مراسم‌ من رو به هم زدید، متوجه نمیشید؟

اون پلیسی که جلو ایستاده بود علامتی به کناری هاش داد و اونا هم به سمت بهراد اومدن و همینطور که دستاش رو به سمت پشتش میبردن دستبندی بهش زدن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/04 18:01

فعلا اینو بخونید تا پارت بعدی میاد

1401/10/04 18:03

دوستان عضو بیارید تا پارت بعد میاد?

1401/10/04 18:03

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_336

با اینکار فرناز و فرهاد به سمت جلو اومدن و جفتشون با چشمای پر از تعجب مشغول اعتراض و شلوغ کاری شدن که شماها حق ندارید به برادرمون دستبند بزنید و این جور حرفا اما پلیسها بدون توجه به اونا و دادفریادهای خودِ بهراد، به سمت در خروجی رفتن که مادر بهراد با پایی که میلنگید به سمتشون رفت و بازوی بهراد رو گرفت و با اشک و گریه گفت:

_ بچه ام رو کجا میبرید؟

یکی از پلیسها با احترام گفت:

_ مادرجان لطفا اجازه بدید ما کارمون رو بکنیم

و بعد هم خیلی سریع به راهشون ادامه دادند و از در خارج شدن!
فرناز با چشمهای پر از اشک، فرهاد با صورت اخمو، مادرش درحالی که روی زمین نشسته بود و زجه میزد و باباش که هم قلبش رو گرفته بود و به بردن پسرش زل زده بود!

من...من از بهراد متنفر بودم چون زندگیم رو ازم گرفته بود و خوشحال بودم که این عقد به هم خورد اما نمیخواستم باعث ناراحتی این چهار نفر بشم!

فرناز وقتی حال مادرش رو اونجوری دید از بهت دراومد، به سمتش دوید و همینطور که بغلش میکرد، گفت:

_ عزیزدلم آروم باش، گریه نکن
_ بچه ام رو بُردن
_ مامان جان حتما یه سوءتفاهم شده که رفع میشه
_ به دستاش دستبند زدن، به زور بردنش، اونم تو روز عقدش!
_ همه چی درست میشه
_ چی میخواد درست بشه دیگه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/04 20:24

پاسخ به

دوستان عضو بیارید تا پارت بعد میاد?

برو بابا???85نفر هستنا

1401/10/05 14:40

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_337

شدت اشکای مادرش هرلحظه بیشتر میشد و اینبار با لحنی که باعث شد از چشمای منم اشک سرازیر بشه، گفت:

_ این‌چندسال همش از دور نگاهش میکردم و خیالم راحت بود که بچه ام سالمه، امروز خوشحال بودم که داره سر و سامون میگیره و دیگه غصه نداره اما انگار نمیذارن بچه ام یه آب خوش از گلوش پایین بره

بعد هم‌ محکم به سینه اش زد و گفت:

_ مادر بمیره برات

مهمونا با دیدن این صحنه ها یکی یکی بعد از دلداری دادن سالن رو ترک میکردن و کم کم سالن خالی شد.
بابای بهراد، لیوان آبی که فرهاد به سمتش گرفته بود رو پس زد و گفت:

_ پاشید بریم کلانتری

فرهاد مخالفت کرد و رو بهش گفت:

_ نه باباجان شما لازم نیست بیایید، من میرم ببینم چخبره و بهتون خبر میدم
_ همه با هم میریم

بعد هم به سمت من نگاه کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_338

_ تو هم بیا، میخوام وقتی مشخص شد پسرم بی گناهه یه تف تو صورتشون بندازم و بگم که چطوری جشن عروسیش رو به هم زدن

اشکی که بخاطر زجه های مادربهراد از چشمام سرازیر شده بود رو پاک کردم و همراه باهاشون از سالن خارج شدم.

هم خوشحال بودم و هم ناراحت...
خوشحال از اینکه این عقد به هم خورد و بهراد رو دستگیر کردن و ناراحت برای ناراحتی خونواده اش!

دامنم رو بالا گرفتم و از ماشین پیاده شدم؛ مادر بهراد با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:

_ مادر کاش تو نمیومدی، با این لباس سختته
_ نه باید میومدم

و توی دلم ادامه دادم" باید میومدم و با چشمهای خودم میدیدم ک بهراد دستگیرشده و من راحت شدم"

از در که میخواستیم وارد بشیم، به من و فرناز بخاطر لباسهامون اجازه ی ورود ندادن و مجبور شدیم بیرون بمونیم اما اون سه نفر وارد شدن.

فرناز به سمت ماشین رفت و گفت:

_ بیا ما تو ماشین بشینیم
_ باشه

دوباره با اون لباس بلند و پرپف به زور خودم رو داخل ماشین جا دادم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_339

_ چرا دستگیرش کردن به نظرت؟
_ نمیدونم فقط اینو میدونم که داداش من آزارش به کسی نمیرسه

این حرف رو که زد به سمتش برگشتم و با پوزخند گفتم:

_ مطمئنی؟!

دستش رو پیشونیش کشید و گفت:

_ خب شاید یکم تورو اذیت کرده اما بخاطر این بوده که دوستت داشته و میخواسته به دستت بیاره

پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم:

_ یکم اذیت کرده!
_ خب تو که بعدش عاشقش شدی و امروزم که داشتید ازدواج میکردید، پس الان مشکلت چیه؟

به سمت پنجره برگشتم و همینطور که به بیرون نگاه میکردم، گفتم:

_ هیچی
_ واقعا هیچی؟ چیزی هست که من ندونم؟
_ نه

فرناز دیگه

1401/10/05 15:22

چیزی نگفت و منم با بادبزن خودم رو باد زدم و گفتم:

_ پس‌ چرا هیچ خبری ازشون نیست؟
_ نمیدونم والا
_ هوف

دوباره سرم رو به سمت پنجره چرخوندم که با دیدن فرهاد که با عجله به سمت بیرون میدوید از ماشین پیاده شدم؛ فرناز هم به تبعیت از من پیاده شد و با صدای بلند گفت:

_ چیشده؟
_ حال مامان بد شد فرناز، بیهوش شد

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_340

فرناز با شنیدن این حرف بدون اینکه در ماشین رو ببنده با ترس به سمتش دوید؛ منم بعد از اینکه درها رو بستم به سمتشون رفتم اما قبل از اینکه چیزی بگم، ماشین آمبولانس وارد محوطه کلانتری شد و فرهاد با دست اشاره کرد که به این سمت بیاد.

مامورای اورژانس خیلی سریع وسایلشون رو برداشتن و پشت سر فرهاد به داخل سالن رفتن و من و فرناز هم تو همون گیر و دار پشت سرشون وارد سالن شدیم.

با دیدن مادربهراد که وسط سالن افتاده بود، دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم و فرناز هم جیغی کشید و با ترس گفت:

_ مامان!

مامورای اورژانس خیلی سریع چکش کردن و بعد از پنج دقیقه گفتن:

_ مشکلی نیست فقط یه شوک عصبی بوده و احتمالاً تا نیم ساعت دیگه به هوش میان اما برای بررسی بیشتر باید ببریمشون بیمارستان!

با این حرف همشون نفس راحتی کشیدن و منم خیالم راحت شد.

درسته که زیاد نمیشناختمش اما توی همین چندساعت باعث شده بود بفهمم که زن مهربون و بی آزاریه!

فرهاد از جاش پاشد و رو به ماها گفت:

_ من همراه مامان میرم، شماها کارتون که تموم شد بیایید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/05 15:22

پارت جدید لطفا

1401/10/06 07:50

بچه هاا بن بست 17 بخونید

1401/10/06 12:28

عاشقش شدم رفت??❤

1401/10/06 12:29

تا پارتای رمانا بیاد?

1401/10/06 12:29

فعلا تمرکزمون رو این گذاشتیم نمیخوایم خراب شه ??

1401/10/06 12:29

ناگفته ها بخونید توماژ گناهکار ابرویم را پس بده

در آغوش مهربانی

1401/10/06 12:30

چرا پارت جدید نمیزارین

1401/10/06 12:30

باید بیاد که بزار?

1401/10/06 12:30

کجاس که نمیاد

1401/10/06 12:30

خودم میرم دنبالش بیارمش

1401/10/06 12:30

?

1401/10/06 12:31

پاسخ به

ناگفته ها بخونید توماژ گناهکار ابرویم را پس بده در آغوش مهربانی

خب اینا کجاست

1401/10/06 13:04

از نت دان کنید?

1401/10/06 13:15

دانلود رایگان

1401/10/06 13:15

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_131 _ کاش همیشه هیجان زده میشدی! دهنم رو کج کردم، به سمت در رفتم و...

.

1401/10/06 13:37