♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_331
همونطور که اونا بحث میکردن من حواسم به پدر و مادرشون بود که داشتن آروم آروم به همراه فرهاد به سمتمون میومدن و خیلی زود بهمون رسیدن اما بهراد انقدر عصبی بود که اونا رو ندید و با خشم بیشتری به حرفاش ادامه داد:
_ من این حرفا حالیم نیست، زود از اینجا دورشون کن!
_ نگران نباش، فقط اومدیم ببینیمت و زود بریم!
با شنیدن صدای باباش، از جاش پاشد و گفت:
_ اشتباه کردید
از سرجام پاشدم و ناخودآگاه رو به پدر و مادرش که برخلافِ همه حس خوبی بهشون داشتم، گفتم:
_ سلام خوش اومدید
_ سلام دخترم
بهراد یه چشم غره به من رفت و رو به اونا گفت:
_ گفتم از اینجا برید
اینبار مادرش همینطور که اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکرد، گفت:
_ پسرم خطبه ی عقد رو که بخونن میریم
_ همین الان برید
_ پسرم...
بهراد حرفش رو قطع کرد و با پوزخند گفت:
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_332
_ به من نگو پسرم، من پسر تو نیستم، تو هم مادر من نیستی!
با شنیدن این حرف اشکهای مادرش شدت گرفت و همین باعث شد اعصابم به هم بریزه پس رو به فرناز و فرهاد گفتم:
_ به نظرم بهتره داداشتونو ببرید تا یکم آروم بشه
اونا هم بدون اینکه وقت رو معطل کنن سریع دست بهراد رو گرفتن و بدون اینکه جلوی مهمونا جلب توجه کنن، به سمت سرویس بهداشتیا رفتن!
پدر و مادرش با صورتهای پژمرده و چشمایی که پر از اشک بود همونجا ایستاده بودن.
یه لحظه یاد پدر مادر خودم افتادم که هیچ وقت طاقت ناراحتی و دل شکستنشون رو نداشتم اما با حماقتِ تمام اینکار رو کردم پس به سمتشون رفتم و گفتم:
_ لطفا ازش ناراحت نشید، من مطمئنم که این حرفارو از ته دلش نزد و فقط از روی عصبانیت گفت!
مادرش که سکوت کرد اما باباش آهی کشید و گفت:
_ عصبانیت یه روزه، یه هفته اس، یه ماهه؛ نه چندسال، اون الان چندساله که دیگه مارو پدر و مادر خودش نمیدونه
با اینکه خودم کلی غصه داشتم اما از غم صداشون دلم بدجور گرفت و گفتم:
_ همه چیز درست میشه و ناراحتی اونم برطرف میشه
_ درست نمیشه، اگه قرار بود بشه تا الان شده بود
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_333
بعد هم دست جفتشون رو گرفتم و با لبخند و دلگرمی گفتم:
_ بیایید بریم بشینید چون عاقد دیگه کم کم میرسه
خودم با گفتن این حرف ته دلم خالی شد اما به روی خودم نیاوردم و تا یکی از میزها همراهیشون کردم و وقتی نشستن به جایگاه عروس دوماد برگشتم!
همزمان با من، اون سه تا هم برگشتن.
بهراد خیلی آروم تر شده بود اما هنوز اخم داشت؛ روی صندلی نشست و آروم گفت:
_ فقط بخاطر اینکه
1401/10/04 13:08