رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

من ی بار 400 تومن کارتم خالی کردن

1401/10/03 23:30

پاسخ به

ی گروه تلگرامی

اینکه گروه تلگرامی نیس یه برنامس بزن گوگل در موردش تحقیق کن

1401/10/03 23:32

پاسخ به

خدا کنه همینطور باشه عالی میشه

فعلا که گذاشتم چون دارن با کد معرفم نصب میکنن

1401/10/03 23:33

پاسخ به

من ی بار 400 تومن کارتم خالی کردن

جدیی

1401/10/03 23:50

ممنونم عزیزدلم خوندم تموم شد ???

1401/10/04 00:59

این پسره چقد احمقه ?بهراد

1401/10/04 01:00

پاسخ به

ممنونم عزیزدلم خوندم تموم شد ???

خواهش گلم?

1401/10/04 01:01

پاسخ به

این پسره چقد احمقه ?بهراد

ارهع

1401/10/04 01:01

دیوانس?

1401/10/04 01:01

پاسخ به

خواهش گلم?

???

1401/10/04 01:13

پاسخ به

دیوانس?

اره ??

1401/10/04 01:13

پاسخ به

کیا درحال خوندنن??

من خوندم?

1401/10/04 01:28

تموم شد???

1401/10/04 01:55

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_116 تمام اعضای بدنم به یکباره منقبض شد! اطرافم پر از اکسیژن بود ام...

.

1401/10/04 03:09

پاسخ به

خوبه و بالافاصله از اتاق خارج شد و در رو محکم بست. منم روی تخت نشستم و آروم گفتم: _ یعنی شانس آوردم ...

.

1401/10/04 03:22

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_331

همونطور که اونا بحث میکردن من حواسم به پدر و مادرشون بود که داشتن آروم آروم به همراه فرهاد به سمتمون میومدن و خیلی زود بهمون رسیدن اما بهراد انقدر عصبی بود که اونا رو ندید و با خشم بیشتری به حرفاش ادامه داد:

_ من این حرفا حالیم نیست، زود از اینجا دورشون کن!
_ نگران نباش، فقط اومدیم ببینیمت و زود بریم!

با شنیدن صدای باباش، از جاش پاشد و گفت:

_ اشتباه کردید

از سرجام پاشدم و ناخودآگاه رو به پدر و مادرش که برخلافِ همه حس خوبی بهشون داشتم، گفتم:

_ سلام خوش اومدید
_ سلام دخترم

بهراد یه چشم غره به من رفت و رو به اونا گفت:

_ گفتم از اینجا برید

اینبار مادرش همینطور که اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکرد، گفت:

_ پسرم خطبه ی عقد رو که بخونن میریم
_ همین الان برید
_ پسرم...

بهراد حرفش رو قطع کرد و با پوزخند گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_332

_ به من نگو پسرم، من پسر تو نیستم، تو هم مادر من نیستی!

با شنیدن این حرف اشکهای مادرش شدت گرفت و همین باعث شد اعصابم به هم بریزه پس رو به فرناز و فرهاد گفتم:

_ به نظرم بهتره داداشتونو ببرید تا یکم آروم بشه

اونا هم بدون اینکه وقت رو معطل کنن سریع دست بهراد رو گرفتن و بدون اینکه جلوی مهمونا جلب توجه کنن، به سمت سرویس بهداشتیا رفتن!

پدر و مادرش با صورتهای پژمرده و چشمایی که پر از اشک بود همونجا ایستاده بودن.
یه لحظه یاد پدر مادر خودم افتادم که هیچ وقت طاقت ناراحتی و دل شکستنشون رو نداشتم اما با حماقتِ تمام اینکار رو کردم پس به سمتشون رفتم و گفتم:

_ لطفا ازش ناراحت نشید، من مطمئنم که این حرفارو از ته دلش نزد و فقط از روی عصبانیت گفت!

مادرش که سکوت کرد اما باباش آهی کشید و گفت:

_ عصبانیت یه روزه، یه هفته اس، یه ماهه؛ نه چندسال، اون الان چندساله که دیگه مارو پدر و مادر خودش نمیدونه

با اینکه خودم کلی غصه داشتم اما از غم صداشون دلم بدجور گرفت و گفتم:

_ همه چیز درست میشه و ناراحتی اونم برطرف میشه
_ درست نمیشه، اگه قرار بود بشه تا الان شده بود

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_333

بعد هم دست جفتشون رو گرفتم و با لبخند و دلگرمی گفتم:

_ بیایید بریم بشینید چون عاقد دیگه کم کم میرسه

خودم با گفتن این حرف ته دلم خالی شد اما به روی خودم نیاوردم و تا یکی از میزها همراهیشون کردم و وقتی نشستن به جایگاه عروس دوماد برگشتم!
همزمان با من، اون سه تا هم برگشتن.
بهراد خیلی آروم تر شده بود اما هنوز اخم داشت؛ روی صندلی نشست و آروم گفت:

_ فقط بخاطر اینکه

1401/10/04 13:08

فرناز به مرگ خودش قسمم داد آروم شدم اما به محض اینکه خطبه خونده شد باید برن

بدون چیزی بگم بهش نگاه کردم که اونم پوفی کشید و گفت:

_ پس این عاقد کجاست؟

و همون لحظه صدای یه خانمی که داشت داد میزد و میگفت " عاقد اومد " رو شنیدیم.
بهراد شنلم رو سرم کرد کنار گوشم گفت:

_ حواست باشه دست از پا خطا نکنی، اگه نقشه ای ریخته باشی یا بخوای کاری برخلاف اون چیزی که من میخوام بکنی، دیگه هیچوقت نمیتونی پدر مادر عزیزت رو ببینی

هیچی نگفتم و به پایین زل زدم که فرناز قرآنی به دستم داد و با لبخند گفت:

_ مرسی مامان بابام رو آروم کردی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_334

لبخند تلخی زدم و با دستای سرد و لرزونم قرآن رو باز کردم و با استرس به کلماتش زل زدم.
تمرکز نداشتم اما چندآیه از قرآن رو خوندم و یکبار دیگه از خدا خواستم که یه اتفاقی بیفته و این عقد شکل نگیره!

عاقد دوبار ازم‌ جواب بله خواست که فرناز به جای من جواب داد و همون جملات معروف که عروس رفته گل بیاره و گلاب بیاره رو گفت تا اینکه عاقد برای بار سوم شروع به خوندن خطبه کرد و همزمان باهاش قلب منم ایستاد!

چشمام رو روی هم فشار دادم، نمیخواستم به این عقد کذایی بله بگم اما سکوت حاکم توی سالن نشون دهنده ی این بود که باید جواب بدم.
لبهام‌ انگار به هم چسبیده بود و نمیتونستم چیزی بگم!
بهراد وقتی سکوتم رو دید نیشگونی از کنار پام گرفت و آروم گفت:

_ وای به حالت سپیده، وای به حالت اگه چیزی نگی!

چشمام رو باز کردم و قطره اشک گوشه ی چشمم رو پاک کردم و گفتم:

_ با اجازه ی بزرگترای مجلس...

اما با صدای آژیر پلیس و پشت سرش فریاد پلیسها، ساکت شدم و با تعجب به روبرو خیره شدم‌.
در کسری از ثانیه چندین پلیس به داخل تالار ریختن و همین باعث شد جیغ و داد مهمونا به هوا بره و از ترس پراکنده بشن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/04 13:08

پارت جدید

1401/10/04 13:12

پاسخ به

پارت جدید

وایییی ادامش کو چه حساس شد???

1401/10/04 13:29

پاسخ به

وایییی ادامش کو چه حساس شد???

نیومده بیاد میزارم

1401/10/04 13:30

ایول خیلی جالبتر شد

1401/10/04 13:30

چیشدد چرا پلیس اومد???

1401/10/04 13:34

پاسخ به

ایول خیلی جالبتر شد

اره خیلی

1401/10/04 13:34

حتما فهمیدن بهراد آدم دزدا رو میشناسه

1401/10/04 13:35

پاسخ به

حتما فهمیدن بهراد آدم دزدا رو میشناسه

اره شاید

1401/10/04 13:36