رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

امروز رمان نیست ?

1401/10/06 15:17

سلامم

1401/10/06 16:49

ببخشید نبودم

1401/10/06 16:49

روضه بودم☺

1401/10/06 16:50

الان پارت میزارم

1401/10/06 16:50

پاسخ به

چرا پارت جدید نمیزارین

نیومده بود تازه اومده

1401/10/06 16:50

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_341

فرناز سرش رو تکون داد و با اعتراض گفت:

_ نه نه من میرم
_ تو بمون پیش بابا
_ اما...

فرهاد حرفش رو قطع کرد و با کلافگی گفت:

_ گفتم تو بمون‌ پیش بابا
_ باشه، از حال مامان بهم خبر بده ها، نگرانم

فرهاد هم سرش رو تکون داد و پشت سر مامورای اورژانس از سالن خارج شد.

بابای بهراد روی صندلی نشست و با دستاش سرش رو گرفت؛ متعجب نگاهش کردم اما چیزی نگفتم.

یعنی چه اتفاقی افتاده بود که مادرشون غش کرده بود؟
انگار که این سوال برای فرناز هم پیش اومده بود چون کنار باباش نشست و گفت:

_ بابا جون خوبی؟
_ نه
_ چیشد بابا؟ مامان چرا بیهوش شد؟
_ بیچاره شدیم فرناز
_ چرا؟
_ خونه خراب شدیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/06 16:50

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_342

فرناز با استرس دستش رو روی شونه ی باباش گذاشت و گفت:

_ بابا قبلم وایساد، بگو چیشده دیگه؟
_ نمیدونم حرفشون رو باور کنم یا نه، نمیدونم به حق اون حرفارو زدن یا به ناحق!
_ چی گفتن مگه؟

دستش رو از روی صورتش برداشت و با صورت غمگین و صدای لرزونش گفت:

_ میگن داداشت عضو اصلی یه باندیه
_ چه باندی؟
_ باند قاچاق دختر و قاچاق مواد

از شنیدن این حرف هیچ تعجبی نکردم اما فرناز چشماش از جا زد بیرون و با رنگ پریده گفت:

_ چ...چی؟

_ میگن دخترای مَردم رو، ناموص مردم رو میفرستاده خارج کشور و مواد مخدر وارد میکرده و بین جوونا پخش میکرده

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/06 16:50

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_343

فرناز عصبی و ناباور خندید و گفت:

_ دروغه
_ کاش باشه، دارم دعا دعا میکنم باشه

_ حتما دروغه، شما بهراد رو نمیشناسی؟

آزارش به مورچه هم نمیرسه بعد...بعد عضو اصلی یه همچین باندی باشه؟

دوباره با شنیدن این حرف پوزخندی زدم اما همچنان سکوت کردم!

میدونستم که این موضوع حقیقت داره و بهراد واقعا عضو یه همچین باندی هست و اینم میدونستم که اگه واقعا ثابت بشه، حکمش اعدامه!

صدای گریه ی فرناز باعث شد از فکر بیرون بیام.

به سمتش رفتم، کنارش نشستم و گفتم:

_ گریه نکن فرناز
_ سپیده همه ی اینا تهمت و افترائه، مگه نه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/06 16:50

همینا اومده بود?

1401/10/06 16:51

پاسخ به

روضه بودم☺

قبول باشه خانمی

1401/10/06 16:55

دست گلت درد نکنه

1401/10/06 16:55

پاسخ به

قبول باشه خانمی

قربونت ممنون?

1401/10/06 16:55

پاسخ به

دست گلت درد نکنه

????

1401/10/06 16:55

پاسخ به

نیستم تو به زحمت بیفتی، برو به کارت برس! این بار اون با حالت کلافه پوفی کشید و گفت: _ چقدر حرف میزنی...

.

1401/10/06 20:21

ارسال شده از

همین الان
نخونده یه ارزو بکن
بسم الله رحمن الرحیم قل هوالله احدالله الصمدلم یلدولم یولدولم یکن له کفواحد.اینوبخون وبفرست اگرنفرستی بقران پشت کردی تنزیل الغزیزالرحیم لتنذرقومأماانذراباوهم فهم غافلون به سه گروه بفرست ببین تا60دقیقه دیگه خدابرات چه میکنه

1401/10/06 23:31

پاسخ به

اس با این حرفِ بهراد اون دختره دستش رو به سمتم گرفت و با لبخند مهربونی گفت: _ من فرنازم، خواهر بهراد...

.

1401/10/07 09:48

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_346

تمام اون مدت با داد و فریاد و درحالی که سعی میکرد به من حمله کنه این حرفهارو میزد اما پلیسها محکم نگهش داشته بودن و اجازه نمیدادن جلو بیاد!

_ جواب منو بده، تو کردی آره؟

دستم رو روی دهنم گذاشتم و با استرس گفتم:

_ نه...نه من کاری نکردم

_ خفه شو دروغ نگو، غیر از تو کی با من دشمنه آخه؟ کی؟؟؟

پلیسی که کنارش ایستاده بود با تحکم و صدای بلند گفت:

_ آروم باش، تمام این حرفات صورت جلسه میشه پس بهتره بیشتر از این ادامه ندی

اما بهراد انقدر عصبی بود که بدون توجه بهش تو یه لحظه خودش رو از دستشون خارج کرد و به سمت من حمله ور شد

و چون دستاش بسته بود، لگد محکمی به پهلوم زد!

صدای جیغ فرناز و داد و بیداد پلیسها بلند شد!

درد وحشتناکی که تو دلم و پهلوم پیچید انقدر طاقت فرسا بود که حتی نمیتونستم از درد داد بزنم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/07 17:04

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_347

دستم رو به شکمم گرفتم و روی زمین پرت شدم.

بیهوش نشده بودم اما نمیتونستم تکون بخورم؛

فرناز و پدرش به سمتم دویدن و پلیسها هم سعی میکردن بهراد رو آروم کنن اما اون بی توجه همچنان داشت داد میزد و گفت:

_ آب از سر من گذشته اما بدون یکاری میکنم که آب از سر تو هم بگذره عوضی

اما تو یه لحظه مثل دیوونه ها تغییر حالت داد و آروم شد و با ترس گفت:

_ من، من تو پهلوت لگد زدم

بعد هم چشماش رو محکم‌ روی هم فشار داد و گفت:

_ بچه ام...

تو همون لحظه چشمام سیاهی رفت و دیگه نه صدای گریه ی فرناز و نه صدای بهراد رو نشنیدم و از هوش رفتم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/07 17:04

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_348

آروم چشمام رو باز کردم، تار میدیدم پس چندبار باز و بسته شون کردم تا تونستم واضح اطراف رو ببینم.
با دیدن اتاق چشمام پر از تعجب شد؛ تو بیمارستان بودم و دیگه اون لباس عروس کذایی تنم نبود!
کم‌ کم از حالت بهت دراومدم و تصاویر از جلوی چشمام رد شدن.
بهراد به من لگد زد و من بیهوش شدم و...

در اتاق باز شد فرناز وارد اتاق شد؛ با دیدن چشمای بازم سرعتش رو بیشتر کرد و گفت:

_ وای خداروشکر، خداروشکر که به هوش اومدی

خواستم تکون بخورم اما چنان سوزش و دردی تو دلم ایجاد شد که باعث شد صورتم درهم بشه و با درد گفتم:

_ آخ
_ چیشد؟ خوبی؟
_ چرا انقدر شکمم درد داره؟

لبش رو گاز گرفت و چیزی نگفت؛ منم چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_ چیشده فرناز؟
_ تو حامله بودی سپیده؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/07 23:40

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_349

با اینکه تا همین چند ساعت پیش آرزو میکردم که این بچه بمیره اما الان از اینکه ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه، استرس گرفته بودم!
نمیدونم‌ میخواستمش یا نمیخواستمش اما...اما دلم میخواد سالم مونده باشه!

_ سپیده باتواما!

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ چی؟
_ چرا به من نگفته بودی که حامله ای؟

آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ سالمه دیگه نه؟
_ تو فعلا باید به خودت فکر کنی؛ من، من برم بگم‌ دکترت بیاد چک کنه ببینه مشکلی نداشته باشی

و بالافاصله از سرجاش پاشد اما قبل از اینکه بره، دستش رو گرفتم و گفتم:

_ فرار نکن
_ فرار نمیکنم
_ پس بگو بچه سالمه؟
_ سپیده تو بعد دو روز به هوش اومدی عزیزم، فعلا باید به خودت برسی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/07 23:41

اه چیشد مرد بچش؟

1401/10/07 23:44

?

1401/10/07 23:44

ادمو یعنی تا سر حد مرگ حرص میدن با این رمان نوشتنسون???

1401/10/07 23:45

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_350

چشمام از تعجب باز شد و با بهت گفتم:

_ من دو روزه بیهوشم؟
_ آره
_ باورم نمیشه، تو این دو روز چه اتفاقایی افتاده؟

دوباره روی صندلی نشست و با بغض گفت:

_ مامان از بیمارستان مرخص شده اما حالش تعریفی نداره، بابا قلب دردش دوباره به سراغش اومده، فرهاد در به در دنبال وکیل و کارهای بهراده و بهراد هم که بازداشته!

ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ جرماش ثابت شده؟
_ هنوز هیچی معلوم نیست اما میگن که کلی مدرک از بهراد و بقیه افرادی که تو اون باند بودن دارن!

قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد و گفت:

_ من هنوز هم نمیتونم باور کنم که بهراد این کارهارو کرده باشه
_ اما من باور میکنم چون با چشمای خودم دیدم!

سرش رو‌ با حالت سوالی تکون داد و گفت:

_ چی؟
_ بعداً همه چیز رو میفهمی
_ الان میخوام بفهمم
_ زوده، باید مطمئن بشم

لبش رو گاز گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/07 23:46