♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.21
سعی کردم خودم رو از بین دستاش خلاص کنم که بغلم کرد و روی تخت پرتم کرد!
انقدر گنده بود که نمیتونستم تکون بخورم.
با یه حرکت پامو کشید که جیغم به هوا رفت و عصبانیت گفتم:
_ عوضی، پست، ولم کن!
_ خفه شو
_ تو حق نداری این کار رو بکنی
بدون اینکه به حرفام توجهی کنه به کارش ادامه داد!
دست و پا میزدم تا خودم رو نجات بدم که اون یکی مَرده که دم در ایستاده بود رو صدا زد و گفت:
_ محسن بیا دستای این وحشی رو بگیر
_ اومدما
اومد دستام رو گرفت و اون یکی هم پاهام رو گرفت و از هم باز کرد و محکم نگه داشت!
انقدر محکم قفلم کرده بودن که نمیتونستم تکون بخورم و فقط جیغ میزدم.
_ آشغال کثافت، ولم کن میگم ولم کن!
بی توجه با دست و یه وسیله ی دیگه مشغول چک کردن شد و اون دوتا خر بهم خیره شده بودن.
اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای بلندتری گفتم:
_ بی شرفا ولم کنید
ولی هیچکدوم بهم توجهی نمیکردن و زنه بعد از چند دقیقه رفت عقب و گفت:
_ دختره
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ.ارباب
#پارت.22
مَردا دست و پام رو ول کردن که سریع بدون هیچ معطلی گفتم:
_ کثافتا!
یکی از مَردا با عصبانیت به سمتم اومد که اون یکی با لحن اخطاری گفت:
_ حواست به صورتش باشه
و همیت باعث شد دست مشت شده اش که داشت به سمت صورتم میومد رو وسط راه نگه داره و بگه:
_ مراقب حرفایی که میزنی باش وگرنه خوراک سگها میشی
شدت اشکام بیشتر شد و به هق هق افتادم!
خدایا چرا من الان باید تو یه همچین وضعیت بدی باشم اخه؟
اون دوتا دختر رو هم چک کردن و هرسه نفرمون رو درحالی که گریه میکردیم به یه اتاق دیگه بردن.
تعداد دخترهایی که اونجا بودن کمتر از اتاق قبلی بود و این به این معنی بود که بقیه دختر نبودن و سرنوشت بدتری پیدا کرده بودن...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#تقاص
#پارت.23
نیم ساعت نگذشته بود که در اتاق رو باز کردن و دوباره لرز به تن هممون انداختن!
یه آقایی وارد شد، دستاش رو به هم زد و گفت:
_ پاشید همه به صف بایستید ببینم دخترا
همه پاشدیم ایستادیم که ادامه داد:
_ به صف میایید بیرون، فقط کافیه صدای مورچه از یکی دربیاد، روزگارشو سیاه میکنم!
همه یکی یکی و با ترس به سمت در رفتیم.
یه آقایی با یه کت و شلوار کنار در وایساده بود و با دقت به تمام دخترهایی که از کنارش عبور میکردن نگاه میکرد.
وقتی من بهش رسیدم چندلحظه نگاهم کرد اما من همینطوری که اشک میریختم از کنارش رد شدم.
چند ثانیه ای که گذشت همون مَرده گفت:
_ بایست
این رو که گفت
1401/09/26 18:16