The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

نکنه ریپ شده?

1401/09/26 17:24

چرا نمیزاره پارت جدید ؟؟؟

1401/09/26 17:55

موندیم تو خماری

1401/09/26 17:56

پاسخ به

دلم برای دختره سوخت واقعانبایدبه هرکسی اعتمادکنی

اره واقعا

1401/09/26 18:13

ببخشید بابا نتم قطع میشه همش

1401/09/26 18:14

نمیدونم چرا

1401/09/26 18:14

الان براتون پارت میزارم

1401/09/26 18:14

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.21

سعی کردم خودم رو از بین دستاش خلاص کنم که بغلم کرد و روی تخت پرتم کرد!

انقدر گنده بود که نمیتونستم تکون بخورم.
با یه حرکت پامو کشید که جیغم به هوا رفت و عصبانیت گفتم:

_ عوضی، پست، ولم کن!
_ خفه شو
_ تو حق نداری این کار رو بکنی

بدون اینکه به حرفام توجهی کنه به کارش ادامه داد!
دست و پا میزدم تا خودم رو نجات بدم که اون یکی مَرده که دم در ایستاده بود رو صدا زد و گفت:

_ محسن بیا دستای این وحشی رو بگیر
_ اومدما

اومد دستام رو گرفت و اون یکی هم پاهام رو گرفت و از هم باز کرد و محکم نگه داشت!

انقدر محکم قفلم کرده بودن که نمیتونستم تکون بخورم و فقط جیغ میزدم.

_ آشغال کثافت، ولم کن میگم ولم کن!

بی توجه با دست و یه وسیله ی دیگه مشغول چک کردن شد و اون دوتا خر بهم خیره شده بودن.

اشکام شروع به ریختن کردن و با صدای بلندتری گفتم:

_ بی شرفا ولم کنید

ولی هیچکدوم بهم توجهی نمیکردن و زنه بعد از چند دقیقه رفت عقب و گفت:

_ دختره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.22


مَردا دست و پام رو ول کردن که سریع بدون هیچ معطلی گفتم:

_ کثافتا!

یکی از مَردا با عصبانیت به سمتم اومد که اون یکی با لحن اخطاری گفت:

_ حواست به صورتش باشه

و همیت باعث شد دست مشت شده اش که داشت به سمت صورتم میومد رو وسط راه نگه داره و بگه:

_ مراقب حرفایی که میزنی باش وگرنه خوراک سگها میشی

شدت اشکام بیشتر شد و به هق هق افتادم!

خدایا چرا من الان باید تو یه همچین وضعیت بدی باشم اخه؟

اون دوتا دختر رو هم چک کردن و هرسه نفرمون رو درحالی که گریه میکردیم به یه اتاق دیگه بردن.


تعداد دخترهایی که اونجا بودن کمتر از اتاق قبلی بود و این به این معنی بود که بقیه دختر نبودن و سرنوشت بدتری پیدا کرده بودن...


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#تقاص
#پارت.23

نیم ساعت نگذشته بود که در اتاق رو باز کردن و دوباره لرز به تن هممون انداختن!


یه آقایی وارد شد، دستاش رو به هم زد و گفت:

_ پاشید همه به صف بایستید ببینم دخترا

همه پاشدیم ایستادیم که ادامه داد:

_ به صف میایید بیرون، فقط کافیه صدای مورچه از یکی دربیاد، روزگارشو سیاه میکنم!

همه یکی یکی و با ترس به سمت در رفتیم.

یه آقایی با یه کت و شلوار کنار در وایساده بود و با دقت به تمام دخترهایی که از کنارش عبور میکردن نگاه میکرد.


وقتی من بهش رسیدم چندلحظه نگاهم کرد اما من همینطوری که اشک میریختم از کنارش رد شدم.

چند ثانیه ای که گذشت همون مَرده گفت:

_ بایست

این رو که گفت

1401/09/26 18:16

هممون ناخودآگاه ایستادیم و به سمتش برگشتیم.


با دیدن انگشتش که به سمت من بود ناخودآگاه ترسی تو دلم رخنه کرد و با وحشت بهش خیره شدم که گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.24

_ اسمت چیه؟

دهنم رو باز کردم اما صدایی ازش خارج نشد که اینبار با صدای بلندتری گفت:

_ سوالم رو نشنیدی؟

_ سپیده
_ چندسالته؟
_ بیست و سه
_ تو کنار وایسا
_ چرا؟

توجهی به سوالم نکرد و گفت:

_ همون کاری که گفتم رو بکن

کنار ایستادم و بقیه بچه ها شروع به حرکت کردن.

بعضیا با حسرت بهم نگاه میکردن و بعضیا با ترحم و من نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد و چه سرنوشتی در انتظارمه!

وقتی همه دخترها از سالن خارج شدن، رو به من گفت:

_ دنبالم بیا

_ چرا من رو از بقیه جدا کردید؟

_ خیلی سوال میپرسی!

و بلافاصله به سمت پله ها حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم.

به طبقه بالا که رسیدیم در یکی از اتاقها رو کوبید و وارد شد و با دست به منم اشاره کرد که به دنبالش برم.

وارد که شدیم پنج شیش نفر مَرد رو دیدم که خودشون رو توی دود سیگار و مشروب خفه کرده بودن!


با ترس یه قدم به قدم برداشتم که حس کرد و گفت:

_ نترس من هستم
_ توروخدا بذارید من برم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.25



دستش رو پشت شونه ام گذاشت و رو به یکی از اون مَردای ه*ی*ز*ی که تو اتاق نشسته بود گفت:

_ این یکی رو من میخرم

مَرد پوزخندی زد و گفت:

_ نمیشه
_ میشه

_ اگه اینطوریه که من تا حالا از هزار نفرشون خوشم اومده!
_ خب؟ چرا نخریدیشون پس؟
_ رئیس نذاشته
_ رئیس با من
_ بعد واسه من دردسر نشه؟
_ نمیشه
_ باشه

در رو باز کرد و دستم رو گرفت و گفت:

_ تو اسمش رو از لیست خط بزن، بقیش با من
_ چی هست اسمش؟

_ سپیده

و سریه به سمتم برگشت و گفت:

_ فامیلت چیه؟
_ مُشرقی

یه پک سیگار کشید و گفت:

_ خط زدم، خوش بگذره

از اتاق بیرون اومد و منم دنبالش کشیده شدم و به سمت حیاط رفتیم.

وارد حیاط که شدیم بقیه دخترهارو دیدم که داشتن سوار ماشین میشدن اما اونا من رو ندیدن.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/26 18:16

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت.26


به یه سمت دیگه باغ رفتیم و یجورایی به پشت باغ رسیدیم.

چندتا ماشین و یه در بزرگ هم اونجا قرار داشت و ما به سمت یه آزارای مشکی رفتیم و سوار شدیم.

یه آقایی که فُرم پوشیده بود پشت فرمون نشست و گفت:

_ آقا کجا برم؟
_ عمارت
_ چشم

و بالافاصله حرکت کرد.

به سمتش برگشتم و با تمام عجز گفتم:

_ لطفا، لطفا ازتون خواهش میکنم بذارید من برگردم پیش خونوادم! توروخدا، نگرانم میشن

و آروم زمزمه کردم:

_ البته تا الان نگران شدن!

همینطور که به جلو نگاه میکرد، گفت:

_ تو هیچ جا نمیری، من خریدمت
_ مگه من پفکم که خریدینم؟ من یه انسانم!

با همون جدیت و سرد بودنش گفت:

_ تو از این به بعد تو عمارت من زندگی میکنی، دیگه هم الکی التماس نکن، خوشم نمیاد!

_ ولی...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ یه کلمه ی دیگه حرف بزنی به همونا تحویلت میدم تا بفروشنت به ادم های پولدار بد! بنظرم من خیلی بهتر از آدمای سیاه و کریح پولدار هستم...


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.27


تو تمام‌ راه بی صدا به حال خودم و سرنوشتم اشک میریختم!

کاش الان تو خونه ی خودمون بودم، با مامان و بابا سر میز نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.

تازه داشتم به حماقتم پِی میبُردم!
من تک فرزند بودم و پدر و مادرم حتما بدون من خیلی شکسته میشدن!

خدایا چرا اینکار رو کردم؟

این چه *** بازی بود که درآوردم و خودم رو تو این چاه انداختم؟

_ گریه نکن

دماغم رو آروم بالا کشیدم، به سمتش نگاه کردم و گفتم:

_ شما رو اگه مثل یه شیء بی ارزش رد و بدل میکردن گریه نمیکردید؟

_ من خام حرفهای یه پسر نمیشدم!

_ من خام نشدم، عاشق شدم، اونم نشون میداد که عاشقمه

پوزخندی زد و گفت:

_ عاشق؟!
_ آره

تو چشمام زل زد و با لحن خیلی بدی گفت:

_ دخترجون این رو بدون اگه کسی واقعا عاشق تو باشه هیچ وقت از خونواده ات دورت نمیکنه!

با دستم اشکم رو پاک کردم و گفتم:


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت.28


_ اون بیشرف اینکار رو کرد اما، شما بذار من برگردم پیش خونوادم
_ متاسفم، من بیشرف تر از اونم!
_ این همه دختر همه جا ریخته، توروخدا منو ول کنید

در سکوت نگاهم کرد که خودم ادامه دادم:

_ پدر و مادرم جز من هیچ فرزند دیگه ای ندارن، لطفا لطفا
_ موقع فرار یادت نبود که تنها فرزند پدر مادرتی؟
_ خریت کردم، خریت
_ پس باید تاوان خریتت رو بِکِشی

صورتم رو با دستام گرفتم و این بار با صدای بلند هق هق کردم!
امکان نداشت از دستش نجات پیدا کنم و مثل اینکه واقعا فروخته شده

1401/09/26 18:17

بودم!
یعنی الان خونواده ام دارن چیکار میکنن؟ دارن دنبالم میگردن؟

با ترس سعی میکردم خودم رو آروم کنم و امیدوار باشم که میتونم فرار کنم.
این پسره قطعا من رو نخریده که برم بشینم بهش نگاه کنم، حتما...حتما به یه قصد و هدفی من رو خریده!
با این فکر تمام تنم به یکباره لرزید و ناخودآگاه زبونم رو گاز گرفتم!
سرم رو تکون دادم تا فکرهای بد از ذهنم دور بشه.
نه...نه قطعا همچین چیزی امکان پذیر نمیشه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️

#برزخ.ارباب
#پارت.29


بعد از یک ساعت زمانی که تقریباً از شهر خارج شده بودیم، ماشین داخل کوچه ای پیچید و بعد از پنج دقیقه جلوی یه در خیلی بزرگ که سبز رنگ بود ایستاد.

با دقت به تمام مسیر نگاه کردم و همه راه رو حفظ کردم!

یه چیزی مثل بیسیم دست راننده بود و با همون واژه ی ناواضحی رو به کسی گفت که بالافاصله در باز شد و ماشین با سرعت به داخل رفت و در پشت سرمون بسته شد.

اون مَرد سریع از ماشین پیاده شد، کتفم رو گرفت و من رو هم از ماشین پیاده کرد.

با دقت به اطراف نگاه کردم، اگه میخواستم فرار کنم باید از همین اول همه چیز و همه *** رو بررسی کنم!

یه عمارت خیلی خیلی بزرگ‌ چند طبقه جلوم بود.
برخلاف اون قبلی، این هیچ درختی نداشت و تمام محوطه صاف بود، فقط دوتا آلاچیق دو طرف قرار داشت و خداروشکر خبری از اتاقک و خونه ی سگ نبود.

دور تا دور محوطه دوربین کار گذاشته شده بود و تیکه به تیکه هم یه نگهبان با اسلحه ایستاده بود، همین باعث استرسم شد!

_ اگه وایسادی داری همه جا رو بررسی میکنی و نقشه ی فرار میریزی باید بهت بگم تلاش الکی نکن و به اون مخ کوچولوت زیاد فشار نیار!

با تعجب به سمتش برگشتم که ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:

_ اینجا مگس پر بزنه من باخبر میشم!

بعد هم به سمت عمارت حرکت کرد و با پوزخند گفت:

_ اگه من شماهارو نشناسم که باید گور خودم رو بکَنم

صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم:

_ ولی من تو همچین فکری نبودم
_ آره تو راست میگی!
_ مشخصه که راست میگم

به حرفم توجهی نکرد و رو به آقایی که با لباس پیشخدمتی کنار در عمارت ایستاده بود، گفت:

_ ببرش طبقه دوم و اکرم خانم رو صدا کن تا من بیام
_ چشم قربان

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.30


اون به داخل عمارت رفت و خدمتکار هم به سمتم اومد و گفت:

_ دنبالم بیا

خواستم شانسم رو امتحان کنم به همین خاطر آروم رو بهش گفتم:



_ میشه کمکم کنید من از اینجا برم؟ خونواده ام نگرانن و منتظرم هستن و...



حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ دنبالم بیا


_ لطفا، ازتون

1401/09/26 18:17

خواهش میکنم


_ دلم نمیخواد به زور واصل بشم پس لطفا با پای خودت بیا



بغضم رو به زور فرو دادم و با اکراه به دنبالش راه افتادم...

|?| ✨??

1401/09/26 18:17

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.31


وارد عمارت که شدیم چشمام با دقت به اطراف چرخید و همه جا رو بررسی کردم.
داخل هم مثل بیرون پر از دوربین بود اما نگهبانی وجود نداشت.

پشت سر پیشخدمت به سمت پله ها رفتم و ازشون بالا رفتم.

طبقه دوم یه سالن طویل بود که چندتا اتاق داخلش وجود داشت.

در دومین اتاق رو باز کرد و گفت:

_ برو تو
_ چرا؟!
_ ببین من یه کمکی میتونم بهت کنم

با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم:

_ چی؟
_ رئیس اصلا از آدمای لجباز خوشش نمیاد، اگه میخوای اذیت نشی لجبازی نکن!

دهنم رو کج کردم و با ناراحتی گفتم:

_ فکر کردم میخوایید کمکم کنید که از اینجا برم!

پوزخندی زد و گفت:

_ برو داخل بشین تا رئیس بیاد
_ اگه نرم چی؟
_ عاقبت خوبی پیدا نمیکنی!

با بغض و حرص رفتم داخل که گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.32

_ یه نصیحت دیگه! زیاد سوال نپرس و روی مخ رئیس نرو و هرچی ازت خواست بی چون و چرا انجام بده
_ من یه انسانم، چرا باید چیزی که نمیخوام رو به خودم تحمیل کنم؟

به سمت در رفت و گفت:

_ تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه! کم کم میفهمی که دیگه زندگی سابقت رو نداری دختر

و بالافاصله در رو بست و رفت.
برگشتم و با دقت به اتاق نگاه کردم، یه اتاق با تمام امکانات جلوم دیدم!
تخت خواب صورتی سیر و میز آرایش و یه پیانو بزرگ گوشه اتاق بود.

یه پنجره دلباز و بزرگ به سمت محوطه قرار داشت و دوتا در هم سمت راست اتاق بود که احتمال میدادم حمام و سرویسش باشه.

با دقت به دیوارها و سقف نگاه کردم و وقتی هیچ اثری از دوربین ندیدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:

_ خداروشکر حداقل اتاقا دوربین نداره!

با باز شدن ناگهانی در، با ترس سریع به سمت در نگاه کردم که یه خانمی که میشه گفت تقریبا همسن مادرم بود و قیافه مهربون و با نمکی داشت، وارد اتاق شد.
با بغض بهم‌ نگاه کرد و گفت:

_ سلام دخترم
_سلام
_ هزار ماشاء الله، چه دختر رعنایی، خدا شاهده چقدر قیافت شبیهِ...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.33

قبل از اینکه بگه شبیه کی هستم، همون مَرده وارد اتاق شد و با لحن اخطاری گفت:

_ اکرم خانم!
_ بله آقا؟

چند ثانیه نگاهش کرد که خانمه با خجالت گفت:

_ شرمنده آقا
_ تکرار نشه لطفا
_ چشم

_ این خانم از امروز کمک دست شماست
_ آقا من که همه ی کارهارو خودم انجام میدادم
_ میدونم
_ از دستم راضی نبودید؟
_ معلومه که راضیم!

با تعجب به مکالمشون گوش دادم و با عصبانیت گفتم:

_ من مگه نوکرتم که بخوام اینجا کار کنم؟
_ من خریدمت، پولت رو دادم


_ فکر میکنم هزاران سال از

1401/09/26 18:20

اون روزایی که آدمها رو خرید و فروش میکردن گذشته!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.34


بهم نگاه کرد اما هیچ توجهی به حرفم نکرد و بعد هم رو به همون خانمه گفت:

_ اینجا اتاق این دختره، خودت بهش بگو باید چیکار کنه و لباس مناسب هم بهش بده
_ اینجا آقا؟
_ بله
_ ولی اینجا که اتاقِ...

دوباره حرفش رو قطع کرد و گفت:

_ چیزی در اون مورد نشنوم دیگه
_ چشم آقا
_ پس آماده اش کن
_ حتما

این رو گفت و بالافاصله از اتاق خارج شد.
اون خانمی که اسمش اکرم بود به سمتم اومد و با مهربونی گفت:

_ تو هم جای دخترمی

با شنیدن این حرف اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:

_ مادرم تا الان کلی نگرانم شده
_ مگه نمیدونه اینجایی؟
_ نه من رو به زور آوردن اینجا

آروم به سمت در نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست، گفت:

_ آقا از خونواده ات جدات کرد؟
_ نه اما حاضر هم نمیشه من رو به خونواده ام برگردونه
_ نمیدونم والا، هرچی خدا بخواد

شدت اشکام بیشتر شد که گفت:

_ حتما یه صلاحی تو این کار دیده
_ شما میتونی کمکم کنی از اینجا برم؟
_ نه من همچین اجازه ای ندارم

دستاش رو گرفتم و با التماس گفتم:

_ لطفا این لطف رو در حق من بکنید، خواهش میکنم
_ نمیشه دخترجان اصرار نکن

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.35


از سرجاش پاشد و بدون اینکه لبخند چند لحظه پیشش رو داشته باشه گفت:

_ در سمت راست حمومه، برو حموم کن و لباسی که واست اینجا میذارم رو بپوش و زود بیا تو آشپزخونه

به حرفش عکس العملی نشون ندادم و گفتم:

_ مگه نگفتید جای دخترتونم؟
_ هنوزم میگم
_ پس کمکم کنید
_ چه کمکی؟
_ که بتونم از اینجا برم
_ من قسم خوردم به رئیسم وفادار باشم

پوفی کشیدم و با بغض گفتم:

_ خب منم نگفتم بهش خیانت کنید که، شما فقط در حق من و خونوادم خوبی کنید
_ من نمیتونم تو موضوعاتی که بهم مربوط نیست دخالت کنم!

دوباره تیری که پرت کرده بودم تو تاریکی فرو رفته بود و به درد نخورده بود!
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:

_ باشه
_ زود باش پاشو برو حموم
_ یه سوال بپرسم؟
_ بستگی داره چی باشه

با پوزخند گفتم:

_ چیز بدی نیست و با جواب دادنش به رئیستون خیانت نمیکنید!

منتظر نگاهم کرد که گفتم:

_ اسم رئیستون چیه؟
_ برای چی میپرسی؟
_ محض کنجکاوی

مشکوک نگاهم کرد و گفت:

_ اگه خودشون صلاح بدونن میگن
_ ای بابا

به سمت در رفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/26 18:20

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.36

_ نیم ساعت دیگه با لباس برمیگردم

از اتاق بیرون رفت و منم یه نگاه دیگه به دور و برم انداختم.

با خودم فکر کردم که اون از کجا میدونه من بلدم پیانو بزنم که تو اتاقم پیانو گذاشته؟

و اینکه چرا واسم اتاق به این زیبایی و تمیزی فراهم کرده؟
کاش میتونستم جواب این سوالهام رو پیدا کنم!

سرم رو تکون دادم تا فکرهای بد رو از خودم دور کنم و به سمت حموم رفتم.

تو حموم زیر دوش انقدر گریه کردم و به خودم و *** بودنم و اون اشکان یا بهتره بگم پیمانِ عوضی فحش دادم که خسته شدم.

بالاخره خودم رو شستم و خواستم بیام بیرون که یادم افتاد نه حوله ای دارم و نه لباسی!

پشت در حموم ایستاده بودم و میخواستم اکرم خانم رو بلند صدا بزنم تا برام لباس بیاره که صدایی شنیدم و همین باعث شد چیزی نگم و گوشم رو به در بچسبونم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ.ارباب
#پارت.37

یکم که توجه کردم دیدم اکرم خانم داره با همون مَرد عوضی که من رو خریده بود حرف میزد پس بیشتر گوشم رو به در چسبوندم و با دقت گوش دادم.

_ آقا چرا این دختر رو آوردید تو این اتاق؟
_ خودمم‌ نمیدونم
_ شما که تو این دوسال حتی اجازه نداده بودید که من این اتاق رو تمیز کنم، امروز که زنگ زدید گفتید این اتاق رو آماده کنم خیلی تعجب کردم!

مَرده چیزی نگفت که اکرم خانم ادامه داد:

_ آقا بخاطر شباهتشون؟
_ نمیدونم!
_ دختره میگفت خونواده اش نگرانن و از من میخواست کمکش کنم و فراریش بدم

با حرص دستم رو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم:

_ چه دهن لق!

دوباره صداشون اومد که ساکت شدم!


_ اکرم خانم چهارچشمی حواست بهش باشه چون این از هر روشی استفاده میکنه تا فرار کنه
_ چشم آقا ولی یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
_ چی؟
_ چرا نمیذارید بره پیش خونواده اش؟
_ دلایل زیادی داره، تو فقط حواست بهش باشه
_ چشم

دوباره یکم مکث کردن و باز اکرم خانم گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_38

_ آقا مطمئنید میخوایید لباسهای خانم رو به این دختر بدید؟
_ نه
_ پس چرا اینکار رو میکنید؟

انگار یکم عصبی شد چون با تُن صدای بلندتری گفت:

_ اکرم خانم میشه لطفا دیگه در این مورد هیچ حرفی زده نشه؟
_ ببخشید آقا، معذرت میخوام واقعا

چیزی نگفت و دوباره سکوت حکم فرما شد.
یه چند دقیقه که گذشت، صدای پا اومد و مشخص بود که از اتاق خارج شدن‌.

در حموم رو باز کردم و در حالی که هیچ لباسی نپوشیده بودم از حموم خارج شدم.

یه حوله و یه دست لباس شیک روی صندلی میز آرایش دیدم و خواستم به سمتش

1401/09/26 18:52

برم که با دیدن اون مَرده که روی تخت نشسته بود، سرجام ایستادم و با تعجب زل زدم بهش!

انقدر هل شده بودم که حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم اما به محض اینکه لبخندی زد به خودم اومدم و جیغ کشون به سمت عقب برگشتم و به داخل حموم رفتم!

دستم رو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم، لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم!
خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟ بدتر از همه چرا انقدر احمقم و قبل از اینکه از حموم خارج بشم قشنگ اتاق رو چک نکردم؟
چرا آخه؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_39

همینطور داشتم تمام فحش های بدی ک بلد بود رو به خودم و اون میدادم که صدای نحسش رو شنیدم:

_ من دارم از اتاق میرم بیرون، سریع لباسات رو بپوش و بیا

صداش نزدیک در حموم بود و همین باعث شد که محکم جلوی در رو بگیرم و در رو قفل کنم که یوقت داخل نیاد!
با شنیدن صدای قفل خندید و گفت:

_ نترس نمیام داخل، البته نباید بترسی چون من همه چیز رو دیدم!

با حرص پام رو روی زمین زدم و گفتم:

_ خیلی پستی، هیز
_ هیز نیستم اما کور هم نیستم!

دیگه چیزی نگفتم که گفت:

_ درضمن اندام زیبایی هم داری!

با گفتن این حرف کل صورتم از خجالت سرخ شد و دوباره لبم رو گاز گرفتم.

با حرص موهام رو کشیدم و سعی کردم حرصم رو خالی کنم اما هیچی نگفتم.

_ باشه خجالت نکش، من میرم بیرون

و بالافاصله صدای قدمهاش و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق اومد اما این دفعه واقعا میترسیدم برم بیرون!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_40

یه چند دقیقه صبر کردم و وقتی صدایی نشنیدم خیلی آروم در حموم رو باز کردم، سرم رو بیرون کردم و با دقت همه جا رو نگاه کردم‌.

وقتی دیدم هیچکس تو اتاق نیست، نفس راحتی کشیدم و آروم از حموم خارج شدم.

سریع به سمت لباسها رفتم و بدون اینکه خودم رو با حوله خشک کنم لباسهارو پوشیدم و بعدش حوله رو دور موهام پیچوندم.

جلوی آینه ایستادم و خودم رو نگاه کردم.
لباسها خیلی بهم میومد و مدلشم خیلی جذاب بود!
یه بولیز و شلوار به رنگ آبی آسمونی که از جنس حریر بود و خیلی نرم بود.

دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و سعی کردم چند لحظه ی قبل رو از حافظه ام پاک کنم و اصلا به روی خودم نیارم که چه افتضاحی اتفاق افتاده و از اتاق خارج شدم.

اگه میخواستم فرار کنم و برگردم پیش خونواده ام باید جوری نقش بازی میکردم که با این اتفاق کنار اومدم تا دیگه روم زوم نباشن و بتونم از این جهنم برم!

به طبقه پایین که رسیدم اون مَرده رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با لبخند ریزی اما چشم های پر از غم بهم نگاه

1401/09/26 18:52

میکرد!
چرا چشماش پر از غم بود؟
یعنی به همون حرف نیمه کاره ی اکرم خانم که داشت میگفت من شبیه یه شخصی هستم مربوط بود؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/26 18:52

سلام منم اومدم

1401/09/26 19:21

برم از اول بخونم ?

1401/09/26 19:21

بقیش لطفا

1401/09/26 19:50

بقیه نداره ??

1401/09/26 19:58

پاسخ به

سلام منم اومدم

خوش اومدی جیگر

1401/09/26 20:45

الان میزارم

1401/09/26 20:46

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_41

همینطور وسط سالن ایستاده بودم و اونم داشت با چشماش قورتم میداد که گفتم:

_ یه سوال دارم

اولش همچنان مات و مبهوت بهم خیره شده بود و هیچ جوابی بهم نداد اما وقتی چندبار دستم رو جلوش تکون دادم گفت:

_ چیزی گفتی؟
_ بله
_ چی؟
_ یه سوال دارم ازتون
_ بپرس
_ اسمتون چیه؟
_ بهراد
_ آهان

همون لحظه اکرم خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ دخترجان؟
_ بله

به سمتش که برگشتم، اونم مثل اون یارو بهراد، خشکش زد و تو یه لحظه تو چشماش اشک جمع شد!

با تعجب به جفتشون نگاه کردم و گفتم:

_ من شبیه کی هستم؟

نگاه بدی بهم انداخت و گفت:

_ تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

و بالافاصله از سرجاش پاشد و گفت:

_ اکرم خانم من میرم و شب برمیگردم
_ باشه آقا بسلامت

از سالن بیرون رفت و همون لحظه اکرم خانم رو به من گفت:

_ بیا آشپزخونه
_ باشه

منی که تو خونه ی خودمون هیچ وقت کار

نمیکردم، اینجا مجبور بودم کلی به اکرم خانم

کمک کنم و واقعا برام خسته کننده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_42

اما اصلا به روی خودم نمیوردم تا بتونم اعتمادشون رو جلب کنم و خودم رو از اینجا نجات بدم.

شاید یک ماه طول بکشه و شاید بیشتر اما این رو میدونستم که فقط از این راه میتونم از دستشون خلاص بشم و با اون همه نگهبان و


پیشخدمت و دوربین، به هیچ وجه به هیچ

طریق دیگه ای نمیتونستم از اینجا فرار کنم!

من لیسانس وکالت داشتم و بابا قرار بود برام یه دفترِکار جور کنه اما من با حماقتم چشمام رو


روی تمام اینها بستم و با پای خودم تو چاه پر از لجن پریدم و الان فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم!

_ دختر جان برو پیشخدمت ها رو صدا بزن تا بیان میز رو بچینن که الان آقا میرسه

از آشپزخونه خارج شدم و به دوتا پیشخدمتی که مثل مجسمه کنار در سالن ایستاده بودن گفتن که

بیان میز رو بچینن.

اونا هم با سرعت و سلیقه یه میزی که فکر کنم برای بیست نفر کافی بود رو پر کردن!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_43

درسته ما از قشر پولدار جامعه بودیم اما هیچ وقت انقدر غذا رو حروم نمیکردیم!

میز رو پر کرده بودن برای یه نفر؟
چخبره اخه؟
این همه غذا حروم بشه که چی بشه آخه!

به سمت آشپرخونه رفتم و گفتم:

_ اکرم خانم؟
_ جانم
_ چرا این همه غذا رو برای یه نفر درست کردید و چیدید؟ حیف میشه خب!

لبخندی زد و گفت:

_ اینا فقط واسه یه نفر نیست
_ پس چی؟
_ آقا همیشه میگه همه باید با هم ناهار بخوریم

یه لحظه ذوق مرگ شدم اما سعی کردم حالت

1401/09/26 20:47

عادی خودم رو حفظ کنم و گفتم:

_ یعنی تمام پیشخدمتا و نگهبانا با شما غذا میخورن؟
_ آره اما نگهبانا به نوبت روزی یه نفرشون نمیاد و سر پستش میمونه
_ آهان

سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و گفتم:

_ خب اکرم خانم دیگه کمک نمیخوایید؟
_ نه دختر، برو تو سالن تا منم بیام
_ چشم

به سالن برگشتم و همون لحظه هم اون مردتیکه بهراد وارد شد.
کتش رو در آورد و رو به من گفت:

_ سپیده؟
_ بله
_ بیا کت من رو ببر بده اکرم خانم بگه بندازه لباسشویی..

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_44


خواستم بگم " نوکر بابات غلوم سیاه " اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:

_ باشه

کتش که یه چیزی روش ریخته بود رو ازش گرفتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و دادمش به اکرم خانم و اینبار صبرکردم تا با هم به سالن بریم.

تو کسری از ثانیه همه نگهبانا و پیشخدمتا جمع شدن و کنار هم سر میز نشستن‌.
دوتا صندلی کنار بهراد خالی بود و روی یکیش من قرار گرفتم و روی اون یکی اکرم خانم.

همشون زیرچشمی با تعجب و بُهت به من نگاه میکردن و همین باعث کنجکاویِ بیشترِ من شده بود!

یعنی من شبیه کی بودم که همه انقدر بهت زده بودن؟!

بهراد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:

_ سپیده، کسی که قراره از این به اکرم خانم کمک کنه

همه سرشون رو تکون دادن و مشغول غذا خوردن شدن و منم بعد از اینکه تو دلم یه " زهی خیال باطل " نثارش کردم، مشغول غذا خوردن شدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_45

بعد از اینکه شام خورده شد، بهراد از سرجاش پاشد و رو به من گفت:

_ دنبالم بیا

یکم مکث کردم که یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ با تو بودما

از سرجام پاشدم و پشت سرش راه افتادم.

آروم از پله ها بالا رفت تا به طبقه چهارم و آخر که فقط یه اتاق داشت رسید.


در اتاق رو باز کرد و رفت داخل و منم با یکم استرس پشت سرش رفتم داخل.

کنار در ایستاد و وقتی من وارد شدم در رو قفل کرد و کلیدش رو انداخت داخل جیبش!
ضربان قلبم بالا رفت که روی صندلی نشست و گفت:

_ بشین
_ راحتم
_ خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار بزنم!

دهنم رو کج کردم و روی تخت روبروش نشستم و منتظر نگاهش کردم.
دستاش رو بغل کرد و گفت:

_ خب، میدونی که اگه من نمیخریدمت...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ میشه انقدر این واژه رو برای من به کار نبری؟
_ خوشم نمیاد میپری وسط حرفم!

سکوت کردم که با لحن حرص دربیاری ادامه داد:

_ اگه من نمیخریدمت، قطعا تو رو ب ادم های پست میفروختن..

_ خب؟
_ به نظرت اونجا چه سرنوشتی پیدا میکردی؟
_ نمیدونم!

پوزخندی زد و گفت:

|?| ✨??「

1401/09/26 20:47