گفت:
_ وایسا
_ ولم کن
_ گفتم وایسا
_ منم گفتم ولم کن
به زور نگهم داشت، تو چشمام زل زد و گفت:
_ من واقعا واسه دیشب متاسفم!
_ متاسف بودن تو هیچ چیزی رو درست نمیکنه!
پوفی کشید و گفت:
_ دختر خوبی باش و قبول کن که صیغه بخونیم
دستم رو محکم کشیدم و با عصبانیت گفتم:
_ من چی میگم، تو چی میگی!
_ خیلی بهت تخفیف دادم که دارم این پیشنهاد رو بهت میدم اما نمیخوای بفهمی!
_ تو اصلا دیگه حق نداری به من دست بزنی عوضی
پوزخندی زد و گفت:
_ تو چه بخوای و چه نخوای برنامه هرشب همینه!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_60
با چشم های از حدقه بیرون زده و صدای بلند گفتم:
_ چی؟
_ همین که شنیدی
_ عمراً اجازه نمیدم این کار رو کنی
_ من برای این کار به اجازه ی تو احتیاج ندارم، دقیقا مثل دیشب!
و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت:
_ و برای راحتی خودت پیشنهاد صیغه رو دادم وگرنه واسه من فرقی نداره
_ برو بابا، تو نمیخواد به فکر راحتی من باشی
و از کنارش رد شدم تا برم که گفت:
_ پس شب، طبقه ی چهارم می بینمت خوشگله
همین حرف باعث شد لرزی به بدنم بیفته و سر جام بایستم که اون تنه ی محکمی بهم زد و گفت:
_ روز خوش
و به سمت در سالن رفت و از سالن خارج شد.
یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد و سریع به سمت پله ها رفتم و با بغض و حرص ازشون بالا رفتم.
در اتاقم رو باز کردم و سریع خودم رو روی تخت انداختم و صدای هق هقم رو توی بالش خفه کردم!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_61
شام رو که خوردیم مثل دیشب از سرجاش پاشد و گفت:
_ دنبالم بیا
عزمم رو جزم کردم و با لحن جدی گفتم:
_ چیکارم داری؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_ بله؟!
_ اگه کاری داری همینجا بگو
بدون توجه به من، به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ اگه شامتون رو خوردید، هرکس به پستش برگرده
انگار همه منتظر اجازه اش بودن چون این حرف رو که زد، از سرجاشون پاشدن و متفرق شدن و فقط خدمتکارها موندن و مشغول جمع کردن میز
شدن.
از سرمیز پاشدم و خواستم به آشپزخونه برم که دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟!
_ برم کمک اکرم خانم
پوزخندی زد و گفت:
_ تو آدم نمیشی
و بدون اینکه بهم اجازه کاری رو بده، دوباره من رو مثل گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت و از پله ها بالا رفت!
هرچی به طبقه چهارم نزدیک تر میشدیم، استرس و لرزش من بیشتر میشد و تقلا میکردم که بتونم از دستش فرار کنم اما اصلا فایده نداشت!
هرچی مشت و لگد میزدم انگار دست و پاهای خودم درد میگرفت و پوزخند اون پر رنگ تر میشد.
بالاخره به طبقه چهارم و اون اتاق کذایی
1401/09/26 22:40