The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/26 20:47

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_46

_ قطعا ادم های بد برای تو پول هنگفتی میدادن و به جاش تو باید هرشب بهشون سرویس میدادی!

با شنیدن این حرف لرزی به بدنم افتاد اما اون بی توجه ادامه داد:

_ شاید به یه نفر، شاید به دونفر یا حتی چندنفر!
_ بسه
_ منم پول هنگفتی برای تو دادم

این رو که گفت سکوت کرد و با لبخند ریزی بهم زل زد.

اول منظورش رو نفهمیدم اما بعد از چند ثانیه چشمام از حدقه زد بیرون!

_ شوخی میکنی؟
_ نه

سریع از سرجام پاشدم و به سمت در رفتم اما به محض اینکه دستگیره رو تکون دادم و در باز نشد یادم افتاد که در رو قفل کرد!

_من میخوام برم
_ کجا؟ بودی حالا!

حتی فکر کردن بهش هم برام وحشتناک بود و دلم نمیخواست حتی یه دقیقه دیگه تو اون اتاقی که الان به نظرم خیلی ترسناک بود، بمونم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_47

_ بشین سرجات
_ نمیخوام

با لحن اخطاری و شمرده گفت:

_ برای بار آخر میگم عین آدم سرجات بشین!
_ نمیشینم

با عصبانیت از سرجاش پاشد که همین باعث شد یه قدم به عقب بردارم، اومد دستم گرفت و یجورایی محکم به سمت تخت پرتم کرد و گفت:

_ من معمولاً آدم آرومی هستم
_ کاملا مشخصه
_ مگه اینکه یکی بره رو مخم!

دندونام رو روی هم فشار دادم که گفت:

_ اگه باهام راه بیای که هیچی ولی اگه بخوای همینطوری لجبازی کنی مجبورم یه جور دیگه باهات رفتار کنم!

_ من یه دخترم! چه انتظاری از من داری؟

سیگاری روشن کرد و یه پک کشید و گفت:

_ با دخترانگیت کاری ندارم
_ من تن به این خواسته ی کثیف نمیدم
_ اگه معذبی میتونم صیغه ات کنم

از سر جام پاشدم و با صدای بلند گفتم:

_ نمیخوام، ولم کن میخام برم مردتیکه پست عوضی
_ صدات رو ببر
_ تو حاضری خواهر یا مادرت یه همچین اتفاقی براشون بیفته که الان این پیشنهاد رو به یه دختر میدی؟

با عصبانیت و چشمهای قرمز به سمتم اومد و محکم زد تو صورتم که روی تخت پرت شدم و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_48


_ خفه شو، خواهر و مادرِ من مثل تو با یه پسر غریبه از خونه فرار نمیکنن خراب !

از جام پاشدم و خواستم بزنم تو صورتش که دستم رو وسط راه گرفت اما من کوتاه نیومدم و تو صورتش تف کردم و گفتم:

_ توغلط میکنی به من میگی خراب، خراب تویی با همون خواهر مادرت!
_ چی گفتی؟

عصبانیتی که تو صداش بود یه لحظه باعث ترسم شد ولی چون بهم توهین کرده بود به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ همون چیزی که شنیدی!

پک آخر سیگارش رو کشید و به سمتم اومد و گفت:

_ خودت خواستی!

به سمت عقب هلم داد و همین باعث شد که

1401/09/26 20:47

روی تخت بیفتم!

روم دراز کشید و علی رغم دست و پاهایی که میزدم حتی یه سانتی متر هم تکون نخورد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_49

خودم رو گوشه ی دیوار مچاله کردم و به هق هق افتادم!

وقتی کارش باهام تموم شد مثل یه آشغال پرتم کرد یه گوشه و در رو قفل کرد و رفت.

خدایا من چرا انقدر بدبختم؟
این چه برزخیه که من دچارش شدم آخه؟
همون طور که قبلشم گفت کاری با دخترونگیم نداشت و هنوز دختر بودم اما دیگه پاک نبودم!
با دستام جلوی صورتم گرفتم و بلندتر گریه کردم و با عجز گفتم:

_ آخه چرا؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟

همونطوری لخت پاشدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم!
نصف بدنم کبود شده بود و میسوخت و پشتمم درد میکرد، مردتیکه پست عوضی!

امیدوارم یکی همین بلا رو سر خواهر خودت بیاره نامرد!
بدترین چیز برای یه دختر اینه که یکی به زور بهش دست درازی کنه و حالا من به این درد دچار شده بودم!

کی فکرش رو میکرد نتیجه اون همه فکر و خیال این بشه؟
الان مامان و بابام دارن چیکار میکنن؟ یعنی دنبالم میگردن؟

سرم رو بلند کردم به نور کمی که از پنجره ی کوچیک بالای دیوار به داخل اتاق تابیده میشد، نگاه کردم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_50


یه روز از فرار کردنم گذشته بود و حتما خونواده ام کلی نگران شده بودن!
کاش میشد برگردم پیششون...
کاش الان مامانم پیشم بود و بغلم میکرد و مثل همیشه میگفت:
" همه چیز به وقتش درست میشه "

از روبروی آینه کنار اومدم و با نفرت نسبت به خودم و اون بهرادِ عوضی مشغول پوشیدن لباسام شدم.

با تمام وجودم لحظه شماری میکنم روزی رو که ازت انتقام بگیرم عوضیِ پس فطرت حرومزاده!

با چرخیدن کلید تو قفل، سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
از صدای کفشهای مردونه اش فهمیدم که خودِ کسافطتشه!
بهم نزدیک شد و روی تخت نشست، دستش رو به موهام کشید و آروم گفت:

_ حداقل به خاطر شباهتت نمیخواستم اذیتت کنم اما، اما خودت نخواستی!

هیچ عکس العملی نشون ندادم که این دفعه روی کبودی گلوم دست کشید و گفت:

_ انگار دیشب من، من نبودم و یکی دیگه بودم!
چطور تونستم انقدر وحشیانه رفتار کنم آخه؟

از روی تخت پاشد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد اما در رو قفل نکرد!
به محض اینکه مطمئن شدم رفته، از جام پاشدم که یه دست لباس روی دسته ی صندلی دیدم.
احتمالا خودِ عوضیش اینارو برام آورده بود!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/26 20:47

اینم پارت جدید

1401/09/26 20:47

???

1401/09/26 20:47

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ.ارباب #پارت.21 سعی کردم خودم رو از بین دستاش خلاص کنم که بغلم کرد و روی تخت...

.

1401/09/26 20:50

پاسخ به

.

چیع??

1401/09/26 20:51

الان وقت خوندنشو ندارم نقطه گذاشتم بعد بیام بخونم???

1401/09/26 20:51

پاسخ به

الان وقت خوندنشو ندارم نقطه گذاشتم بعد بیام بخونم???

????

1401/09/26 20:52

??

1401/09/26 20:54

من خوندم

1401/09/26 21:28

بقیشم بزار نمیتونم بعد زایمان بخونم لطفا زود زود بزار منم بتونم بخونم ❤❤❤

1401/09/26 21:31

لطفا بقیش????

1401/09/26 21:35

پاسخ به

بقیشم بزار نمیتونم بعد زایمان بخونم لطفا زود زود بزار منم بتونم بخونم ❤❤❤

???

1401/09/26 22:04

دروغ نمی گم که نمیتونم بچه داری خونه داری بکنم چه برسه رمان بخونم ?

1401/09/26 22:22

پاسخ به

دروغ نمی گم که نمیتونم بچه داری خونه داری بکنم چه برسه رمان بخونم ?

خدا قوت ????
منم دعا کن سر زایمانت

1401/09/26 22:26

پاسخ به

دروغ نمی گم که نمیتونم بچه داری خونه داری بکنم چه برسه رمان بخونم ?

اخییی

1401/09/26 22:31

باشع میزارم?

1401/09/26 22:31

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_51

لباسهام رو عوض کردم اما از اتاق بیرون نرفتم.
گوشه دیوار نشستم و فقط آرزو میکردم که اون بهراد بمیره و من جیگرم خنک بشه!

در اتاق که باز شد چشمم ناخودآگاه به اون سمت کشیده شد که اکرم خانم رو دیدم اما هیچ توجهی بهش نکردم.


چون پشت تخت نشسته بودم اول پیدام نکرد و با ترس گفت:

_ یا خودِخدا، این دختر کجا رفته؟

اما وقتی یکم بیشتر گشت، پیدام کرد و گفت:

_ چرا رفتی پشت اونجا نشستی؟

بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:

_ به خودم مربوطه!
_ وا، دختر چته تو؟
_ هیچیم نیست، خوبِ خوبم!
_ مگه باید بد باشی؟
_ بد نباشم؟!

چیزی نگفت که از سر جام پاشدم و با گریه و بغض و داد گفتم:


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_52

ازت متنفرم، از اون رئیس عوضیت هم متنفرم
از همتون بدم میاد و امیدوارم همتون بمیرید!
رئیس عوضیت بهم ت*ج*ا*و*زکرد!
تو مگه نگفتی من مثل دخترتم؟ همیشه دخترات رو ول میکنی اینور اونور تا بهشون ت*ج*او**ز* کنن؟

آستینم رو بالا زدم و گفتم:

_ نگاه کن، کل بدنم کبوده، له لهم، هم جسمم داغونه و هم روحم!

روی زمین افتادم و با هق هق گفتم:

_ تو میدونستی قراره چه بلایی سرم بیاره و هیچی نگفتی؟ چطور دلت اومده آخه؟ تو خودت یه زنی!

اشک تو چشماش جمع شده بود اما با مکث گفت:

_ آقا گفتن میز ناهار آماده اس، بیا ناهار
_ آقا غلط کرد، خودش کوفتش کنه

آروم لبش رو گاز گرفت و گفت:

_ دختر شَر درست نکن، عصبی میشه ها
_ اگه به دختر واقعیِ خودتم تج**اوز کرده بود، همینطوری میگفتی؟
_ دخترِ من که شبونه از خونه فرار نکرده!

دلم شکست از حرفش، بد شکست!
اشکام جلوی دیدم رو تار کرده بودن و درست نمیدیدمش اما بغضم رو فرو دادم و گفتم:

_ میدونم خریت کردم

چیزی نگفت که ادامه دادم:

_ اره حماقت کردم اما کاری که این پست فطرت باهام کرد، حقم نبود!

سرش رو به یه طرف دیگه چرخوند و گفت:

_ زود بیا که ناهار آماده اس

و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده از اتاق خارج شد و منم روی تخت دراز کشیدم و دوباره اشکام سرازیر شد!
گریه کردم برای بدبختیم و بیکَسیم...
گریه کردم برای دل شکسته ام و روح نابود شده ام...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_53

در با شتاب باز شد و همین باعث شد سرم رو از روی تخت بلند کنم و با دیدن بهراد، کامل از روی تخت پاشدم.

_ برا چی اینجا نشستی؟
_ کجا بشینم؟
_ مگه اکرم خانم نگفت ناهار آماده اس
_ دلم نمیخواد ناهار بخورم و فکر نمیکنم این به کسی ربطی داشته باشه!

دستاش رو به کمرش زد و گفت:

_ اینجا خونه ی منه و

1401/09/26 22:36

همه چیز به من مربوطه!
_ خونه ات بخوره تو سرت

با عصبانیت اومد جلو و یقه ی لباسم رو گرفت و گفت:

_ با من بحث نکن! با من لج نکن
_ اگه بکنم چی؟
_ بد می بینی
_ بدتر از دیشب؟

پوزخندی زد و صورتش رو بهم نزدیکتر کرد و گفت:

_ بله بدتر از دیشب!

و بالافاصله ل*ب**اش رو روی ل*ب**هام گذاشت!
به محض اینکه خواستم سرم رو عقب بکشم دستش رو پشت سرم گذاشت و کمرم رو هم گرفت تا نتونم فرار کنم.
حالم داشت از این وضعیت و اینکه لب های کثیف روی ل**ب**ه**ام بود، به هم میخورد اما هیچکاری نمیتونستم بکنم!

تو یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید و با زانوم محکم‌ زدم وسط پاش که اونم نامردی نکرد و محکم لبم رو گاز گرفت و بعد خم شد و با درد گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_54

_وحشیِ پدرسوخته، آدمت میکنم

خونی که روی لبم بود رو پاک کردم و با عصبانیت گفتم:

_ اگه من وحشی ام پس تو چی؟!

بعد از چند دقیقه صاف ایستاد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و گفت:

_ تو محبت یا ملایمت حالیت نمیشه نه؟

دستش رو پس زدم و گفتم:

_ اسم کارهای کثیفت رو میذاری ملایمت؟
_ خیلی زبون درازی، باید زبونت رو کوتاه کنم!

و بالافاصله من رو روی شونه اش انداخت و از اتاق خارج شد.
محکم با مشت توی کمرم کوبیدم و گفتم:

_ هوی وحشی ولم کن
_ دهنت رو ببند
_ نمیخوام، آبروت رو میبرم

و همینطور که اون تند تند از پله ها پایین میرفت، شروع به جیغ کشیدن کردم.
بلند خندید و گفت:

_ میخوای تو خونه خودم آبروم رو ببری؟ چقدر فکر کردی تا به این نتیجه رسیدی باهوش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_55

با حرص مشتی ب کمرش زدم دست خودم خیلی درد گرفت..

با عصبانیت دستم رو گرفتم و بلند گفتم:

_ ازت متنفرم
_ دل به دل راه داره

_ وای نه توروخدا بیا منو دوست داشته باش!
_ اصرار نکن، راه نداره

_ هرهر بانمک، دیشب کجا خوابیدی؟
_ پیش تو

حرفش باعث عصبانیتم شد و خواستم چیزی بگم اما به سالن پایین رسیدیم و اونم من رو روی زمین گذاشت.


همه افراد توی سالن با تعجب به ما نگاه کردن اما من بی توجه بهشون رو به اون عوضی گفتم:

_ تو نفهم ترین آدمی هستی که من دیدم!

توجهی بهم نکرد و سرجاش پشت میز نشست و گفت:

_ خب دیگه میتونیم شروع کنیم!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ من عمراً با شماها هم سفره نمیشم، از همتون متنفرم!
_ نمیای بخوری؟
_ نه
_ اوکی

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_56

بشقاب غذای من رو برداشت و همش روی زمین خالی کرد و گفت:

_ همه غذات رو میخوری و بعد هم زمین رو تمیز

1401/09/26 22:36

میکنی، یه دونه برنج روی زمین نبینم!

با عصبانیت نگاهی به غذاهای کثیف روی زمین انداختم و گفتم:

_ مگه من حیوونم؟
_ آره و فکر کنم یادت رفته واکسن هاریت رو بزنی!

این رو که گفت همه نگهبانا با پوزخند و خدمتکارها و اکرم خانم با ترس نگاه کردن!

نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اما فایده ای نداشت پس با عصبانیت به سمتش رفتم و دستم رو توی بشقابش فرو کردم و یه مشت برنج رو به زور توی دهن کثیفش جا دادم و گفتم:

_ نوش جون

دستم رو پس زد و بلند شد ایستاد و گفت:

_ چیکار کردی؟
_ مگه ندیدی؟ تکرار کنم تا ببینی؟

محکم به سمت عقب هلم داد که روی زمین پرت شدم!
اومد جلو، خم شد و یقم رو گرفت و مشتش رو بالا برد که اکرم خانم با نگرانی گفت:

_ آقا تورو خدا آروم باشید

و همین باعث شد مشتش بین راه متوقف بشه!
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:

_ میدونی عاقبت این لجبازی ها اصلا خوب نیست!
_ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
_ جفتمون خوب میدونیم که داری!

احتمالا منظورش دخترونگیم بود و واقعا این تنها چیزی بود که برام مونده بود و اگه از دستش میدادم به پوچ تبدیل میشدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/26 22:36

اون یکی باحاله تره

1401/09/26 22:39

زهرا

1401/09/26 22:39

اون رمان بزار??

1401/09/26 22:40

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_57

پوزخندی زد و گفت:

_ پس اگه میخوای از دستش ندی عین آدم رفتار کن!
_ ازت متنفرم

دوباره مثل وحشیا کتفم رو گرفت و به سمت میز بُرد و گفت:

_ فعلا ساکت شو، گشنمه
_ من عمراً اون غذاها رو نمیخورم
_ باشه، میگم یه بشقاب دیگه برات بیارن

چون واقعا گرسنه ام بود دیگه چیزی نگفتم که با اخم گفت:

_ البته اونایی که رو زمین ریخته رو خودت باید جمع کنی، به علاوه اینکه تمام ظرفهای امروز رو تو باید جمع کنی و بشوری
_ عمراً

ابروش رو بالا انداخت و با یه پوزخند ریز گفت:

_ واقعا؟

با حرص و بغض نگاهش کردم و چیزی نگفتم!
با اکراه روی صندلی نشستم و اکرم خانمم با ترس و لرز یه بشقاب دیگه برام گذاشت و بعد همه مشغول غذا خوردن شدن.

ناهار که تموم شد بهراد همه رو فرستاد برن و رو به من گفت:

_ چهل دقیقه دیگه برمیگردم، همه چیز تر تمیز سرجاش باشه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_58

توچهل دقیقه من این همه ظرف بشورم؟
_اره
به ساعت روی مچش نگاه کرد و گفت:

_ از همین الان هم زمانت شروع شد

این رو گفت و به سمت پله ها رفت و منم با حرص مشغول جمع کردن ظرف های غذا شدم و همزمان هم کلی نفرین نثار خودش و جدآبادش کردم!


وقتی همه ظرفها و غذاهای روی زمین رو جمع کردم، مشغول ظرف شستن شدم.
یه چندتا ظرف هارو هم از روی حرصم شکستم و تو سطل زباله ریختم.

آخرین لیوان رو که شستم وارد آشپزخونه شد و با دیدن اطراف سوتی زد و گفت:

_ آفرین چه دقیق

دندونام رو به نمایش گذاشتم و گفتم:

_ یه هفت هشت تا بشقابا خیلی خیلی اتفاقی از دستم افتاد و شکست، برای همین زود تموم شد!

اونم دقیقا مثل من دندوناش رو نشون داد و گفت:

_ چیزی که تو این خونه زیاده بشقابه، هروقت عصبی و حرصی شدی و خواستی عقده ات رو یجوری خالی کنی میتونی ازشون استفاده کنی!

بدون مقدمه و ناگهانی گفتم:

_ چرا از بین اون همه دختر من رو آوردی اینجا؟

یه لحظه شوکه شد اما سریع خودش رو جمع کرد و گفت:

_ حقیقت رو بگم؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_59

یکم مکث کرد و با لبخند شیطونی گفت:

_ اولش همینطوری آوردمت اما اون روز که بدون لباس از حموم اومدی بیرون، مطمئن شدم که باید نگهت دارم

با شنیدن این حرف سریع صورتم سرخ شد که بلند زد زیر خنده و گفت:

_ یجوری سرخ میشی انگار مثلا دیشب هم چیزی ندیدم!

با به یادآوردن دیشب دوباره بغض توی گلوم نشست و با چشمایی که پر از نفرت بود بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم خواستم از کنارش رد بشم اما دستم رو گرفت و

1401/09/26 22:40