رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

دخترامیفرستادن?

خوبه ?

1401/10/17 22:33

پاسخ به

خوبه ?

آره?

1401/10/17 22:34

از این به بعد خودم میزارم براتون??

1401/10/17 22:34

پاسخ به

از این به بعد خودم میزارم براتون??

خوبه دستت دردنکنه??

1401/10/17 22:35

سلام زهراجون خوش اومدی

1401/10/17 22:44

برو توش زیادبفرس?

1401/10/17 22:44

زیادبزار وجدان ☺

1401/10/17 22:44

پاسخ به

از این به بعد خودم میزارم براتون??

دست گلت درد نکنه ?

1401/10/17 22:58

پاسخ به

زیادبزار وجدان ☺

باشش پارتش بیاد میزارم حتماااا

1401/10/17 23:40

پارت جدید داریم??

1401/10/17 23:42

پاسخ به

پارت جدید داریم??

بزار بزار

1401/10/17 23:42

چشم حتما الان اعلام کرد پارت میزاره امشب

1401/10/17 23:45

هر لحظه بزاره

1401/10/17 23:46

میزارم براتون

1401/10/17 23:46

مرسی عزیزم

1401/10/17 23:53

اه چ حساسه آقا به نویسنده بگو جرا انقد پارت کم میده واقعا ادن رو خسته میکنه با این کارش

1401/10/18 02:50

راس میگی

1401/10/18 02:57

آدم زده میشه

1401/10/18 02:58

بالاخره تا ی قسمتی ک ی چیزی رو واضح نشون بده پارت گذاری باید بشه

1401/10/18 02:58

پاسخ به

ممنون ازت گلم که کانالو خوب نگه داشنی

عشقم خواهش میکنم

1401/10/18 07:25

سلام گلم خوبی دست گلت دردنکنه که رمانومی زاری خسته هم نباشی خیلی قشنگه خیلی ماهی????????????❤❤❤???

1401/10/18 07:50

گلم می شه بقیه اشوبزاری جای خیلی حساسشه

1401/10/18 07:50

عشقا فعلا پارت بعدی نیومده

1401/10/18 10:49

بریم برای پارت جدید و حساس!??

1401/10/18 15:01

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_390

باورم نمیشد که یکسال از این خونه و از این کوچه دور بودم.
چرا اون حماقت رو کردم؟ چرا آخه؟!

اشکایی که ناخودآگاه از چشمام ریخته بودن رو با دست پاک کردم و یه قدم به داخل کوچه برداشتم.

هرچی به خونمون نزدیک تر میشدم لرزش بدنم بیشتر میشد.
به در خونمون که رسیدم کل بدنم خشک شد‌.
با استرس به آیفون خیره شدم؛ نمیدونستم چرا انقدر استرس داشتم و نمیتونستم زنگ بزنم!
شاید از این میترسیدم که قبولم نکنن و شایدم...

با باز شدن درِ خونه ناخودآگاه هینی کشیدم و یه قدم به سمت عقب رفتم.
آقایی که در رو باز کرده بود با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

_ بفرمایید؟

کم کم داشتم از ترس قبض روح میشدم؛ یکبارِ دیگه با دقت به کوچه و خونه نگاه کردم و گفتم:

_ مگه اینجا منزل آقای جهانی نیست؟
_ خیر
_ ولی...ولی من مطمئنم
_ اینجا قبلا خونه ی ایشون بود و الان به ما فروخته شده
_ به شما فروخته شده؟!
_ بله
_ کی فروخته؟

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ چرا باید به شما بگم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_391

_ چون اینجا خونه ی من و پدرمادرمه

چشماش رو ریز کرد و با شک گفت:

_ شما همون دختری نیستی که همه ی همسایه ها میگن نزدیک به یکساله که ناپدید شده؟!

چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:

_ آقا بگید این خونه رو کی به شما فروخته؟
_ والا من شنیدم صاحبای اصلی این خونه تو تصادف کشته شدن و خونواده شون این خونه رو به من فروختن

مبهم نگاهش کردم! یعنی چی که صاحبای اصلیش کشته شدن؟ صاحبای اصلیش کیا میشن؟ مگه خونه به نام بابا نبود پس چرا این داره چرت میگه؟

_ خانم حالتون خوبه؟
_ خوبم البته اگه شما جواب سوالاتم رو بدید
_ والا تنها چیزی که من میدونم اینه
_ خب صاحب این خونه کیه؟ شاید پدر و مادر من قبل از شما این رو به یه شخص دیگه فروخته باشن!

با دستش به اون سمت کوچه اشاره کرد و گفت:

_ اون آگهی فوت کسیه که صاحب خونه بوده، منم دیگه باید برم، با اجازه

در رو بست و رفت و نگاه من با ترس به سمتی که اشاره کرده بود دوید!
آگهی فوت ازم دور بود اما نه انقدر دور که نتونم عکس بابام رو تشخیص بدم...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/18 15:02