♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_390
باورم نمیشد که یکسال از این خونه و از این کوچه دور بودم.
چرا اون حماقت رو کردم؟ چرا آخه؟!
اشکایی که ناخودآگاه از چشمام ریخته بودن رو با دست پاک کردم و یه قدم به داخل کوچه برداشتم.
هرچی به خونمون نزدیک تر میشدم لرزش بدنم بیشتر میشد.
به در خونمون که رسیدم کل بدنم خشک شد.
با استرس به آیفون خیره شدم؛ نمیدونستم چرا انقدر استرس داشتم و نمیتونستم زنگ بزنم!
شاید از این میترسیدم که قبولم نکنن و شایدم...
با باز شدن درِ خونه ناخودآگاه هینی کشیدم و یه قدم به سمت عقب رفتم.
آقایی که در رو باز کرده بود با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_ بفرمایید؟
کم کم داشتم از ترس قبض روح میشدم؛ یکبارِ دیگه با دقت به کوچه و خونه نگاه کردم و گفتم:
_ مگه اینجا منزل آقای جهانی نیست؟
_ خیر
_ ولی...ولی من مطمئنم
_ اینجا قبلا خونه ی ایشون بود و الان به ما فروخته شده
_ به شما فروخته شده؟!
_ بله
_ کی فروخته؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چرا باید به شما بگم؟
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_391
_ چون اینجا خونه ی من و پدرمادرمه
چشماش رو ریز کرد و با شک گفت:
_ شما همون دختری نیستی که همه ی همسایه ها میگن نزدیک به یکساله که ناپدید شده؟!
چشمام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ آقا بگید این خونه رو کی به شما فروخته؟
_ والا من شنیدم صاحبای اصلی این خونه تو تصادف کشته شدن و خونواده شون این خونه رو به من فروختن
مبهم نگاهش کردم! یعنی چی که صاحبای اصلیش کشته شدن؟ صاحبای اصلیش کیا میشن؟ مگه خونه به نام بابا نبود پس چرا این داره چرت میگه؟
_ خانم حالتون خوبه؟
_ خوبم البته اگه شما جواب سوالاتم رو بدید
_ والا تنها چیزی که من میدونم اینه
_ خب صاحب این خونه کیه؟ شاید پدر و مادر من قبل از شما این رو به یه شخص دیگه فروخته باشن!
با دستش به اون سمت کوچه اشاره کرد و گفت:
_ اون آگهی فوت کسیه که صاحب خونه بوده، منم دیگه باید برم، با اجازه
در رو بست و رفت و نگاه من با ترس به سمتی که اشاره کرده بود دوید!
آگهی فوت ازم دور بود اما نه انقدر دور که نتونم عکس بابام رو تشخیص بدم...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/10/18 15:02