رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_390 باورم نمیشد که یکسال از این خونه و از این کوچه دور بودم. چرا اون حما...

???

1401/10/18 15:03

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_390 باورم نمیشد که یکسال از این خونه و از این کوچه دور بودم. چرا اون حما...

وای خدا???

1401/10/18 15:06

وای گلم ماروگذاشتی توخماری خیلی جای حساسش تموم شدبقیه اشوهم بزارفدات شم می خوام ادامه اشوبدونم چی شد

1401/10/18 16:39

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_392

تمام سلولهای چشمام رو به کار انداختم تا عکس رو درست تشخیص بدم.
قطعا اون عکسِ بابای من نبود!
بابا که انقدر پیر و شکسته نبود؛ انقدر موهاش سفید نبود!
هرچی بیشتر نگاه میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آگهی ترحیمِ بابامه!
شَکَم وقتی به واقعیت تبدیل شد که اسم مامان رو تو آگهی کناریش دیدم!

بدنم یخ نزد، قندیل بست و خشکِ خشک شد. نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم این حقیقت تلخ رو!
حتی نتونستم برم جلو، همونجا با زانو روی زمین افتادم و زل زدم به دوتا آگهیِ فوتی که تو یه لحظه دنیام رو نابود کرد.

اشکام تند تند از چشمام سرازیر شد و کل صورتم رو پر کرد.
بعد از از یکسال برگشتم و به جای اینکه بغلشون کنم و دلتنگی این یکسال رو برطرف کنم، از زیر لایه ی اشکام به عکس و اسماشون روی دیوار زل زدم!

اصلا برام مهم نبود که کی اونجاست و تو چه وضعیتی هستم فقط اینو میدونستم که قلبم داشت آتیش میگرفت، داشتم میسوختم و میمردم...
داشتم خفه میشدم از حجم شوک سنگینی که بهم وارد شده بود...
داشتم له میشدم زیر بار سنگین کلماتِ توی آگهی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/18 19:36

پاسخ به

سلامممم

سلام خاهرجان خوش اومدی گلم

1401/10/19 09:55

وااای کی پارت میزاری

1401/10/19 11:28

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_393

چشمام رو بستم و جیغ کشیدم؛ از اعماق وجودم جیغ کشیدم و گریه کردم!
هرلحظه که میگذشت بیشتر میفهمیدم چه بلایی سرم اومده و به چه مصیبتی گرفتار شدم.

سرم رو روی زمینی که بخاطر بارون گِل شده بود گذاشتم و اشک ریختم.
دیگه فشار دادن ناخنام توی پوستمم نمیتونست آرومم کنه و فقط دلم میخواست بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم هنوز توی اتوبوسم و اینا همش یه کابوسِ وحشتناک بوده...

_ خانم؟

دیگه جیغ نمیزدم اما بی صدا توی توی گلوم با درد فریاد میزدم؛ بیصدا گریه میکردم و اشکام کل صورتم رو پر کرده!
همیشه وقتی گریه میکردم حالم بهتر میشد اما اینبار هرچی گریه میکردم، قلبم بیشتر میسوخت و از دردش کم نمیشد.

_ خانم حالتون خوبه؟

صدای کسی که صدام میزد رو شنیدم اما قدرت سربلند کردن رو نداشتم.

_ خانم؟ صدای من رو میشنوید؟

دستی زیر شونه ام قرار گرفت و بلندم کرد.
چشمام رو باز کردم و از پشت پرده ی ضخیمی که اشکهای پر از دردم، تو چشمام درست کرده بودن به صورت پروین خانم همسایه ی قدیمیمون‌ نگاه کردم اما چیزی نگفتم!
اونم با دیدنم چشماش پر از تعجب شد و با ناباوری گفت:

_ سپیده تویی؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/19 11:36

nini.plus/zahramoradi1234

1401/10/19 11:37

nini.plus/harikkaelllii

1401/10/19 11:43

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_394

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدای خش دار به زور گفتم:

_ مامان بابام
_ دختر تو کجا بودی؟

صداش رو شنیدم اما نتونستم جوابی بهش بدم چون احساس خفگی شدیدی داشتم.
چشمام سیاهی میرفت و سرم بدجور درد میکرد و انگار داشتن با پتک محکم بهش میکوبیدن!
نمیدونم چیشد که بدنم کامل ول شد و ناخودآگاه روی زمین پرت شدم و با برخورد سرم به کف آسفالت ها، چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...

انگار دوتا وزنه ی صدکیلویی به پلکام وصل بود و نمیتونستم چشمام‌ رو باز کنم.
انگشتام که تقریبا سِر شده بودن رو تکون دادم و چشمام رو به زور باز کردم.
به فضای غریبه ی طرافم خیره شدم و زیرلب گفتم:

_ من کجام؟!

نگاهم به سرمی که توی دستم بود افتاد و چشمام از تعجب باز شد! چرا ب دستم سرم وصله؟ اینجا کجاست؟ من چم شده؟!
با باز شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم و کنجکاو به اون سمت خیره شدم!

پروین خانم که اومد داخل یه جرقه توی ذهنم زده شد و کم کم همه چیز یادم اومد!
دوباره بدنم یخ بست و قلبم درد گرفت...
دوباره چشمام بارونی شد و قطره های اشک سرازیر شدن...
این روزا همش کاسه ی دلم پر میشد و از چشمام سرازیر میشد اما، نمیدونم چرا این همه بدبختی و ناکامی تموم نمیشد؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/19 17:05

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_395

نمیدونم چرا کاسه ی دلم خالی و اشک چشمام خشک نمیشد؟!
خسته شده بودم از گریه کردن و حسرت خوردن...

_ دخترجون تو که دوباره چشمات اشکی شد!

روی تخت نشست و سینی توی دستش رو کنارم گذاشت و گفت:

_ بیا بخور جون بگیری، دوباره فشارت میفته ها

دهنم خشک شده بود و دلم ضعف میرفت اما حداقل دردشون قابل تحمل تر از سوزش قلبم بود پس بدون اینکه به پروین خانم توجهی کنم، به سرم توی دستم زل زدم و آروم گفتم:

_ مامان بابام
_ چی؟

صدای خشک و پر از خَشَم رو صاف کردم و گفتن:

_ مامان بابام کجان؟

آهی کشید و گفت:

_ مگه آگهی هارو ندیدی که به این روز افتادی؟
_ اونا یه مشت دروغن

با گوشه ی روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:

_ کاش دروغ بودن!

بغضم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و گفتم:

_ شما که انقدر مامانم رو دوست داشتید راستشو بگید
_ راستِ چیو بگم آخه عزیزم؟

خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم، حالم بدجور خراب بود و داشتم به هر دری میزنم که خودم رو قانع کنم که همه اینا یه دروغه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/19 17:06

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_396

دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:

_ تو کجا بودی این همه وقت؟ میدونی مادرت چقدر غصه خورد؟ میدونی کمر بابات شکست؟ میدونی چیا کشیدن؟

حرفاش مثل یه پتک محکم توی صورتم میخورد و داغونم میکرد پس دستام رو روی گوشم گذاشتم و همینطور که اشک میریختم با داد گفتم:

_ نگو، نگو، نگو، هیچی نگو!

سریع سینی غذا رو روی پاتختی گذاشت و دستام رو گرفت و گفت:

_ آروم باش دخترم، باشه هیچی نمیگم، تو آروم باش فقط!

کارام دست خودم نبود و مثل دیوونه ها شده بودم!
دستش رو محکم پس زدم؛ زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.

دردم کم نبود که پروین خانم با اون حرفاش بیشتر حالم رو بد کرد.
چشمام رو بستم و با صدای بلند گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشکام خشک شد و دوباره ضعف کردم!
پروین خانم مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم و با چشمای پر از اشک گفت:

_ اینطوری نکن با خودت

یه بالشت پشت سرم گذاشت تا یکم سرم بالا بیاد و کاسه ی سوپ رو برداشت و گفت:

_ باید یکم از این بخوری وگرنه باز بیهوش میشی!

یه قاشق جلوی دهنم آورد که با حرص و لج اشکم رو پاک کردم اما دهنم رو باز نکردم.
قاشق رو به لبم فشار داد و گفت:

_ فقط یکم بخور

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/19 17:07

دوستان دیگه خودم هستم و پارت میزارم

1401/10/19 18:50

پارت نزارید دیگه

1401/10/19 18:50

پاسخ به

سلام خاهرجان خوش اومدی گلم

قربونت??

1401/10/19 18:50

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_394 زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و با صدای خش دار به زور گفتم: _ ...

خانومی میتونی کانال بزنی رمان بزازی
اینجا مدیر منم پس پارت هارو خودم میزام دست گلت درد نکنه

1401/10/19 18:52

???

1401/10/19 18:52

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_398

اگه فقط ذره ای از روحم زنده مونده بود، با این موضوع دیگه کاملاً بی روح شدم؛ شایدم بی روح نشدم و کلاً خاکستر شدم و از بین رفتم.
تنها چیز مهمی که توی زندگیم داشتم پدر و مادرم بودن و چه ساده با دستای خودم اونارو از خودم گرفتم.
چقدر دلم براشون تنگ شده بود؛ برای مهربونی هاشون، لبخنداشون، حرف زدنشون...
هیچوقت باهام بد حرف نزده بودن، هیچ وقت باعث نشده بودن که از زندگی نا امید بشم اما من با خامی اونارو که کل عمرشون رو پای من گذاشته بودن، به سادگی به اون اشکان عوضی فروختم!
آخ که چه بد کردم به خودم و خونواده ام...

من با حماقتام هم خودم رو و هم خونواده ام رو نابود کردم...
کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند، کاش میشد یبار دیگه ببینمشون، بغلشون کنم، بوسشون کنم...
کاش میشد باز تو چشماشون زل بزنم و با تمام وجود بهشون بگم دوستتون دارم...
کاش و هزار کاش دیگه که هیچکدومشون قابل انجام نیستن!

از فکر بیرون اومدم و اشکایی که دوباره صورتم رو پر کرده بودن رو پاک کردم و از سرجام پاشدم.
یه دوره هلال احمر دیده بودم پس خودم سرم رو از دستم درآوردم؛ یه دستمال کاغذی از روی پاتختی برداشتم و روی دستم گذاشتم تا جلوی فشار خون رو بگیرم.

سرم و دستمال کاغذی رو داخل سطل آشغالِ انداختم و از اتاق بیرون رفتم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/20 10:18

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_399

صدا پروین خانم از داخل آشپزخونه میومد پس همونجا ایستادم و گفتم:

_ ببخشید؟

سریع از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

_ چرا پاشدی پس؟
_ خوابم نمیاد
_ خب جانم؟
_ اگه کاری ندارید بیایید کارتون دارم
_ باشه عزیزم برو بشین تا دوتا چای بریزم بیام

بغضم رو فرو دادم و آروم گفتم:

_ چای نمیخوام
_ نمیشه که
_ میشه
_ خیلی خب بشین الان میام

به سمت یکی از مبلها رفتم و نشستم؛ اونم حدود پنج دقیقه بعد با یه سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود، اومد.
یکی از لیوانهارو جلوم گذاشت و گفت:

_ بخور جیگرت خنک بشه

و خودش هم روی مبل روبروییم نشست، یه جرعه از شربتش خورد و گفت:

_ خب بگو

چشمای بی روح و خسته ام رو بالا آوردم و آروم گفتم:

_ میخوام همه چیز رو بدونم

بدون اینکه چیزی بگه بهم نگاه کرد که گفتم:

_ برام تعریف کنید
_ چیو؟
_ همه چیز رو، از اون روزی که من رفتم!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/20 10:18

سلام گلم خوبی ممنونم که رمان قشنگومی زاری خیلی قشنگه خسته هم نباشی یه پارت دیگه بزارجای حساسش تموم شده

1401/10/20 10:44

قربونت عزیزم ??

1401/10/20 10:45

نیومده فعلا

1401/10/20 10:45

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_400

یه چندلحظه نگاهم کرد و بعد همینطور که لیوان شربتش رو توی سینی میذاشت، گفت:

_ اذیت میشی

بغضی که هرلحظه داشت راه نفس کشیدنم بیشتر میبست رو فرو دادم و گفتم:

_ بگید پروین خانم!
_ پروین خانم؟ قبلنا بهم خاله میگفتی که

خواستم بگم قبلا فرق داشت...
خواستم بگم قبلا من زنده بودم، من روح داشتم، پدر و مادر داشتم اما الان نه زنده ام، نه روحی دارم و نه خونواده ای!
فقط یه جسم خسته و زجر دیده ام که داره اینطرف اونطرف میتابه اما جلوی خودم رو گرفتم و هیچی نگفتم؛ اونم بعد از یکم مکث گفت:

_ خبر غیب شدنت خیلی زود تو کل محله و فامیلتون پخش شد!
نبودنِ تو از یکطرف و زخم زبونای مردم و فامیلاتون از طرف دیگه کمر پدر و مادرت رو خم کرد.
تو تمام لحظات من کنارشون بودم و میدیدم چقدر زجر میشن.
خدامیدونه خودِ من چندبار به آمبولانس زنگ زدم یا خودم بُردمشون بیمارستان!

با هر حرفی که میزد، راه نفسم بیشتر بسته میشد اما دم نمیزدم و فقط گوش میدادم.
باید گوش میدادم چون حقم بود درد بکشم...

_ کل شهر رو گشتن، بیمارستانها، دادسراها، زبونم لال سردخونه ها، هرجایی که فکرش رو بکنی...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_401

همه میگفتن دخترشون فرار کرده، فراری شده، هیچکس مرحم دردشون نشد، هیچکس کمکشون نکرد!
هیچکس حتی دستشون رو نگرفت...
فقط من بودم، فقط من کنارشون بودم و هر روز آب شدنشون رو میدیدم!
تمام اون آدمایی که اسم خودشون رو دوست و آشنا گذاشته بودن، بدتر از دشمناشون باهاشون رفتار کردن!

اشکام از چشمام میریختن و به هق هق افتاده بودم!
راه گلوم باز شده بود اما نمیتونستم نفس بکشم و داشتم خفه میشدم.
من چیکار کرده بودم با پدر و مادرم؟ چطور دلم اومد؟ چطور به عواقب کارم فکر نکردم؟!

پروین خانم همینطور که تعریف میکرد اشک میریخت پس اشکاش رو پاک کرد و ادامه داد:

_ دقیقا یک ماه پیش بود که مادرت با خوشحالی اومد پیشم و گفت که یه ردی از تو پیدا کرده و قراره با پدرت برن یه جایی.
وقتی اینو بهم گفت ازش پرسیدم جریان چیه اما انقدر ذوق داشت که تحمل توضیح دادن رو نداشت و قرار شد بعد از اینکه برگشت واسم تعریف کنه!

به اینجاش که رسید مکث کرد، چشماش رو بست و به سختی ادامه داد:

_ رفتن دنبالت اما دیگه برنگشتن! چندساعت بعد خبر تصادف کردن و پرت شدن ماشینشون توی دره بهم رسید.
نمیتونستم باور کنم، اما...اما مجبور بودم باور کنم!
یه چندباری رفتم پرس و جو کردم تا بفهمم دلیل تصادفشون چی بوده اما چون فامیل درجه یکشون نبودم هیچکس بهم توجهی نکرد!

|?| ✨??「

1401/10/20 12:28

سلاااتم خانوما خوبید اجازه هست لینک گروهمو بزارم?

1401/10/20 12:49

سلام ممنون بله بزارید

1401/10/20 12:50