♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_392
تمام سلولهای چشمام رو به کار انداختم تا عکس رو درست تشخیص بدم.
قطعا اون عکسِ بابای من نبود!
بابا که انقدر پیر و شکسته نبود؛ انقدر موهاش سفید نبود!
هرچی بیشتر نگاه میکردم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آگهی ترحیمِ بابامه!
شَکَم وقتی به واقعیت تبدیل شد که اسم مامان رو تو آگهی کناریش دیدم!
بدنم یخ نزد، قندیل بست و خشکِ خشک شد. نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم این حقیقت تلخ رو!
حتی نتونستم برم جلو، همونجا با زانو روی زمین افتادم و زل زدم به دوتا آگهیِ فوتی که تو یه لحظه دنیام رو نابود کرد.
اشکام تند تند از چشمام سرازیر شد و کل صورتم رو پر کرد.
بعد از از یکسال برگشتم و به جای اینکه بغلشون کنم و دلتنگی این یکسال رو برطرف کنم، از زیر لایه ی اشکام به عکس و اسماشون روی دیوار زل زدم!
اصلا برام مهم نبود که کی اونجاست و تو چه وضعیتی هستم فقط اینو میدونستم که قلبم داشت آتیش میگرفت، داشتم میسوختم و میمردم...
داشتم خفه میشدم از حجم شوک سنگینی که بهم وارد شده بود...
داشتم له میشدم زیر بار سنگین کلماتِ توی آگهی...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
1401/10/18 19:36