رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خانوما بدونید حراج زدم چه حراجی. قیمت متفاوت انواع لباس ? لوازم ارایشی و....?
اگه دوست دارید فقط کافیه وارد لینک گروهم بشید مطمعنن دست خالی برنمیگردید????????????nini.plus/shapmlin
?????????????????????

1401/10/20 12:51

پاسخ به

خانوما بدونید حراج زدم چه حراجی. قیمت متفاوت انواع لباس ? لوازم ارایشی و....? اگه دوست دارید فقط ک...

ممنونم

1401/10/20 12:51

پاسخ به

تصویر

این برا کجاس اسم مدل مانتوش چیه

1401/10/20 14:48

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شارژشددددد?شناسه : #51008
نام : تونیک مجلسی آوگان
جنس : کرپ کش و پولک زارا استر دار
رنگ بندی :  زرشکی,  سرمه ای,  طوسی,  مشکی
سایز ها :  36تا38,  40تا42,  44تا46,  48تا50
قیمت : 260 تومان ارسال رایگان?

قد حدود 100✅️پشت زیپ دارد✅️ تنخور محششششر و عالی?

1401/10/20 15:34

nini.plus/dfixif741

1401/10/20 15:35

خانوما بیاید ببینید قیمتاش عالیه

1401/10/20 15:35

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_402

با حرص دستام رو روی صورتم کشیدم تا اشکای لعنتی اجازه بدن جلوم رو ببینم!
دلم‌ میخواست انقدر خودم رو میزدم تا میمردم...
کاش میشد بمیرم و دیگه نفهمم این اتفاقاتی که برای خونواده ام افتاده رو، کاش میشد بمیرم...

_ پدر و مادرم قبری دارن؟
_ آره دارن

بدون هیچ مکثی از سرجام پاشدم و با بغض گفتم:

_ بریم سرمزارشون

خودم با گفتن حرفم جیگرم آتیش گرفت! چرا باید به جای اینکه برم پیششون مجبور باشم به سر مزارشون برم؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم تا یکم از سوزش و دردش کم بشه اما فایده نداشت، دردم خوب نشدنی بود...

_ الان بریم؟
_ آره
_ نمیخوای ته داستان رو بشنوی؟

دوباره با استرس روی مبل نشستم و گفتم:

_ مگه بازم چیزی هست؟
_ آره

با دستام سرم رو گرفتم و گفتم:

_ دیگه تحمل ندارم
_ وقتی پدر و مادرت فوت شدن، فامیلاتون حتی نذاشتن دوهفته هم بگذره و سریع تمام اموالشون رو فروختن و پولهارو بالا کشیدن!
_ برام مهم نیست
_ مهم نیست؟
_ نه

بلند شد اومد روی مبل کناریم نشست، دستم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_403

_ تو میدونی پدر و مادرت چقدر زحمت کشیدن، چقدر تلاش کردن تا تونستن اون پولهارو به دست بیارن؟ اونا واسه تضمین آینده ی تو اینکار رو کردن، بعد فکر میکنی الان خوشحالن که حاصل زحمتشون افتاده دست کسایی که تو دوران سختی زندگیتون، حتی دستشونم به سمتتون دراز نکردن؟!

حرفاش درست بود اما ذهن من به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که دیگه هیچوقت نمیتونستم پدر و مادرم رو ببینم و پول برام مهم نبود!

_ گوش میدی به حرفام؟
_ آره
_ من خیلی باهاشون حرف زدم که پولهارو به خیریه بدن اما فقط بهم گفتن که دخالت نکن

تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ میشه بریم مزار؟
_ تو که فعلا به حرفای من گوش نمیدی، پاشو بریم

سریع از سرجام پاشدم و به سمت اتاق رفتم اما وسط راه ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:

_ من...من لباس مشکی ندارم!

و پشت سر جمله ام آه دردناکی کشیدم؛ پدر و مادرم مرده بودن و باید مِشکی تن میکردم!
هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر بهم ثابت میشد که اونا واقعا رفتن...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/21 10:07

چه غم انگیز شد ????????

1401/10/21 12:57

خیلی?

1401/10/21 13:01

اشتباه از خود دختره بود ?

1401/10/21 13:49

امیدوارم آخر داستان به خیر و خوشی تموم بشه هر چند از اولش تلخ بود ولی آخرش خوب بشه

1401/10/21 13:51

پاسخ به

امیدوارم آخر داستان به خیر و خوشی تموم بشه هر چند از اولش تلخ بود ولی آخرش خوب بشه

ایشالاه?

1401/10/21 13:55

پاسخ به

ایشالاه?

بزار بقیشو اینجوری یادمون میره

1401/10/21 18:04

نیومده

1401/10/21 18:24

لینک رمان گلپری رو ددارین

1401/10/21 18:38

سلام

1401/10/22 03:23

پس چرا داستانا رو قاطی کردی؟

1401/10/22 04:32

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_406

پروین خانم که صدام زد، اشکام رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
اونم لباسهای مشکیش رو پوشیده و چشماش قرمز بود!
اگه چند دقیقه اونجا وایمیستادم دوباره میزدم زیر گریه پس سریع به سمت در رفتم و گفتم:

_ بریم

از در خونه که بیرون اومدیم چشمام ناخودآگاه به سمت آگهی های ترحیم روی دوباره کشیده شده و با دیدنشون بغضی که تو این یکساله مهمون ناخونده ی گلوم شده بود دوباره خودش رو نشون داد!
پروین خانم دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت ماشینی که گوشه ی خیابون پارک کرده بود برد و گفت:

_ سوار شو

سوار ماشین شدم، اونم سوار شد و چون متوجه نگاه خیره ی من به آگهی ها شده بود، سریع حرکت کرد و از خونه خارج شد.
نفس پر از دردی کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ پروین خانم...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ احساس بدی پیدا میکنم اینطوری صدام میزنی!
_ چی بگم؟
_ همونی که همیشه میگفتی رو

بدون اینکه بهش نگاه کنم، آروم گفتم:

_ خجالت میکشم
_ اشتباه میکنی!

یکم مکث کردم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_407

_ خاله پروین
_ آفرین، جانم؟
_ پدر و مادرم وقتی فهمیدن من رفتم، طردم نکردن؟ یا نگفتن اگه برگرده دیگه جایی تو این خونه نداره؟!

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

_ نه اصلا!

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

_ همیشه از این پشیمون بودن که چرا بهت اجازه ازدواج با کسی که دوستش دادی رو ندادن و باعث این اتفاق شدن!

انگشتای دستم رو محکم توی پوستم فرو کردم و با حرص نفس کشیدم.
کسی که دوستش داشتم؟! هه

_ سپیده تو این یکسال کجا بودی؟

صورتم رو به سمت پنجره برگردوندم و گفتم:

_ میشه الان نپرسید؟
_ آره عزیزم، هرموقع حالت خوب بود حرف بزن

بعد هم دست راستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:

_ چقدر دلم برات تنگ شده بود، برای اینکه بیایی خونه ام و به سیب زمینیهایی که دارم سرخ میکنم ناخنک بزنی...

آدما وقتی غمگین باشن لبخند تلخ میزنن اما من حتی نمیتونستم تلخ بخندم!
فقط لبم یکم کج شد، شاید پوزخند زدم به روزهای قشنگی که نابودشون کردم، شایدم...

_ رسیدیم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/22 10:34

پاسخ به

پس چرا داستانا رو قاطی کردی؟

ببخشید اون یه دونه ندونستم

1401/10/22 10:34

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_408

نفس توی سینه ام حبس شد و با ترس به اطراف نگاه کردم!
قبلا اینجا اومده بودم اما هیچوقت ترس و درد امروز رو نداشتم.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی برای دیدار پدر و مادرم به اینجا بیام.

خاله از ماشین پیاده شد و منتظر به من نگاه کرد که به زور دستهای خشک شده ام رو تکون دادم و در رو باز کردم.
از ماشین پیاده شدم و مبهوت به قبرستونی که از همیشه ترسناکتر به نظر میرسید خیره شدم!

_ سپیده جان؟

به سمت خاله رفتم و گفتم:

_ اینجان؟
_ آره
_ کدوم قسمت
_ کنار مادربزرگت

با شنیدن این حرف جلوتر از خاله به راه افتادم و به سمت قسمتی که مادربزرگم دفن شده بود، رفتم.
هر قدمی که برمیداشتم انگار یه قدم به مرگم نزدیکتر میشدم اما بدون اینکه نشون بدم، به راهم ادامه دادم.

به نزدیکی اونجا که رسیدیم از دور دوتا قبر جدید که هنوز سنگ نشده بودن رو دیدم و همونجا سرجام خشکم زد!
یعنی پدر و مادر من الان زیر خروارها خاک اونجا خوابیده بودن؟!
امکان نداره...اصلا باور نمیکنم که اونا اونجا زندانی شده باشن.

خاله پروین با دلگرمی دستم رو گرفت و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/22 10:35

161و پیدا نمیکنم?

1401/10/22 14:55

#برزخ.ارباب پارت 161

1401/10/22 14:55

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_408 نفس توی سینه ام حبس شد و با ترس به اطراف نگاه کردم! قبلا اینجا اومده...

وااای خدا ????

1401/10/22 18:13

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_409

_ بیا سپیده جان
_ نمیتونم، من میمیرم

با دیدن صورتم که دوباره پر از اشک شده بود، آهی کشید و گفت:

_ الهی بمیرم برات

دستم رو از داخل دستش درآوردم و گفتم:

_ الان مشخص میشه که همه ی اینا بازی بوده!

و آروم به اون سمت حرکت کردم. بعد از چند قدم بهشون رسیدم و با ترس به آگهی ترحیم روی قبرها نگاه کردم و آرزو کردم که ای کاش الان دونفر دیگه اونجا خاک شده باشن اما با دیدن دوباره ی عکس و اسمشون تمام امید و خیالات واهیم به یکجا نابود شد!

دیگه توان ایستادم نداشتن و زانو زدم، زانو زدم و با درد بیشتری به دوتا تپه خاک خیره شدم و گفتم:

_ مامان بابای من اینان؟

اشکام رو پاک کردم اما دوباره یه دسته ی جدید اشک سرازیر شد و صورتم رو پُر کرد!
سرم رو روی خاکهایی که روی تن پدرم رو پوشونده بودن گذاشتم و با زجه گفتم:

_ بابایی توروخدا بلند شو و بگو که زنده ای، بلند شو و بگو اینا همش یه شوخی مسخره اس، بیا بگو که اینکارارو برای تنبیه من کردید!
به خدا تنبیه شدم، باور کن تنبیه شدم، بسمه بابا...
چطور دلت میاد تک دخترت رو انقدر بترسونی ناراحت کنی؟ هان؟ چرا جواب نمیدی بهم؟ چرا ساکتی باباجونم؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/22 21:20

ارسال شده از

تقدیم باعشق???????????❤❤❤???????

1401/10/22 21:55