The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_101 دیگه نتونستم درد سرم رو تحمل کنم و قبل از اینکه اون عوضی چیزی ...

اینا چجوری زرت زرت بیهوش میشن?

1401/09/27 11:09

بزار به خماریش کار نداشته باش???

1401/09/27 11:10

پاسخ به

اینا چجوری زرت زرت بیهوش میشن?

???

1401/09/27 11:10

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_111

به پنجره که رسید قفلش رو باز کرد و گفت:

_ به کی گفتی عرعر نکن؟
_ نگفتم عرعر نکن که!
_ مطمئنی؟
_ آره خب من گفتم انقدر عرعر کردی بیدار شدم

لبخندی زد و گفت:

_ باشه، باشه

بعد هم سریع به سمت بیرون پرتم کرد و لحظه ی آخر دوتا پاهام رو گرفت و من برعکس آویزون شدم.
اولش که پرتم کرد، گفتم الان با مخ میفتم زمین و الفاتحه مع صلوات ولی لحظه ی آخر پاهام رو گرفت و مانع از افتادنم شد.

_ تو یه دیوونه ای، یه روانی زنجیره ای، تو...تو یه *** عوضی
_ آره آره تو خوبی
_ من رو بیار بالا
_ عه بیارم؟
_ آره وحشی
_ به نظرم به جای اینکه بیارمت بالا، ولت کنم پایین بهتره نه؟
_ نه نه سختت میشه

بلند خندید و گفت:

_ من اینجوری راحت ترم
_ خونم گردنت میفته ها
_ اشکال نداره
_ میندازنت زندان، من بخاطر خودت میگم

سرش رو یکم پایین آورد و گفت:

_ تو همین باغچه چالت میکنم، کی میخواد بفهمه؟

پوفی کشیدم و گفتم:

_ بابا بیارم بالا سرم درد گرفت
_ دیگه گول نمیخورم
_ به جونِ تو درد گرفت
_ پس قطعا دروغ میگی!

این بار من خنده ام گرفت اما بخاطر اینکه سرم واقعا درد میکرد، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_112

_ *** سرم درد گرفت بیار بالا دیگه
_ التماس کن
_ لطفا بیارم بالا
_ این خواهشه، گفتم التماس کن
_ ازت متنفرم
_ واقعا؟
_ آره

پوزخندی زد و گفت:

_ باشه خودت خواستی

و یکی از پاهام رو ول کرد و همین باعث شد صدای جیغم به هوا بره!
با ترس چشمام رو بستم و گفتم:

_ خاک تو سرت، الان میفتم
_ خب منم قصدم همینه دیگه
_ مسخره بازی بسه
_ گفتم التماس کن تا بیارمت بالا دیگه

با لجبازی چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ هرگز
_ باشه من که راحتم

هم‌ پام درد گرفته بود و هم حس میکردم تمام خونی که تو بدنم داشتم تو سرم جمع شده بود و داشت میترکید پس چشمام رو بستم گفتم:

_ باشه خواهش میکنم من رو بیار بالا

هیچ عکس العملی نشون نداد که با عصبانیت و حالتی کلافه گفتم:

_ نفهمِ عوضی! کری یا لالی؟
_ هیچکدوم
_ پس چرا چیزی نمیگی؟
_ چون گفتم التماس کن تا بیارمت بالا
_ منم گفتم هرگز!
_ پس بمون همونجا

یه بار دیگه به پایین‌ نگاه کردم، آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:

_ به درک، اصلا بذار بیفتم بمیرم راحت بشم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_113

دوباره چشمام رو بستم و علی رغم سر درد شدیدم ساکت شدم.
یه چند دقیقه ای که گذشت، بهراد با اون صدای نحسش گفت:

_ چیه ساکت شدی؟

هیچ عکس العملی نشون ندادم تا مثلا فکر کنه بیهوش شدم.

_

1401/09/27 11:12

سپیده؟

سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم تا نقشه ام لو نره و اونم بعد از اینکه چندبار صدام زد و جوابی نشنید، سریع به سمت بالا کشیدم.
به بالا که رسیدم آروم بغلم کرد و بعد من رو روی تخت گذاشت، آروم زد تو صورتم و گفت:

_ خوبی؟ سپیده خوبی؟

نتونستم تحمل کنم و یه لبخند ریزی زدم که صداش پر از خشم شد و گفت:

_ چرا منِ *** هر دفعه گول تو رو میخورم؟

چشمام رو باز کردم و گفتم:

_ چون به قول خودت احمقی
_ خفه شو
_ درست صحبت کن

یکهو محکم زد تو صورتم و گفت:

_ زبون درازی نکن

با تعجب بهش نگاه کردم!
این یارو روانی بود، کنترل نداشت، دم دمی مزاج بود!
یه دقیقه میخندید، یه دقیقه وحشی میشد و من واقعا دلیل این تغییر رفتارهای یهویی رو نمیفهمیدم پس با عصبانیت گفتم:

_ تو حق نداری روی من دست بلند کنی
_ دارم
_ حتی بابامم تا حالا اینکار رو نکرده!
_ خونه بابات با اینجا فرق داره!

تمام تنفرم رو توی چشمام ریختم و با لحن محکمی گفتم:

_ تو پست ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم عوضی!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_114

حالت چشماش کامل تغییر کرد و با یه لحن فوق العاده سرد گفت:

_ با من بودی؟
_ آره
_ که من پست و عوضی ام؟
_ آره خودِ تو
_ معنای واقعی پست بودن رو الان بهت نشون میدم!

از روی تخت پاشدم و با عصبانیت گفتم:

_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم

پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و از اتاق خارج شد.
به سمت طبقه بالا رفت و منم علی رغم تمام تلاشهام به زور به دنبالش کشیده شدم!

_ ولم کن عوضی
_ خفه شو ه*رزه

با شنیدن این حرف تا مغز استخونم داغ کرد، با دست آزادم مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_115

_ عوضی پست بی خواهر مادر، تو به زور به من تج*اوز کردی بعد به من میگی ه*رزه؟

به سمتم برگشت و با دستش محکم گلوم رو گرفت و گفت:

_ آره بهت میگم ه*رزه چون ه*رزه ای!
_ ه*رزه تویی و...

دوباره ضربه ی محکمی تو صورتم زد و همین باعث شد نتونم جمله ام رو کامل کنم.
ناخودآگاه بغضی تو گلوم جای گرفت اما با همون عصبانیت گفتم:

_ کسافط
_ خفه شو
_ دیگه حق نداری اون حرف رو به من بزنی!

پوزخندی زد و گفت:

_ چیه؟ حقیقت تلخه؟
_ ازت متنفرم
_ متنفر باش ه*رزه
_ عوضی این کلمه رو به کار نبر
_ یعنی با اینکه ه*رزه ای بهت نگم ه*رزه؟

انگار نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و من هم بعد از به کار بردن این کلمه کلا کنترلم رو از دست میدادم!
دستم رو از دستش کشیدم و با جیغ گفتم:

_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ دختری که بخاطر یه پسر از خونه فرار میکنه ه*رزه اس

1401/09/27 11:12

دیگه
_ پسری که به زور به یه دختر بی کَس تعارض میکنه چیه؟!
_ اون دیگه به تو ربطی نداره
_ به من ربطی نداره؟
_ آره
_ ولی من همون دخترم

یه چند ثانیه تو چشمام زل زد و گفت:

_ مطمئنی تو دختری؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 11:12

خب من دیگه برم

1401/09/27 11:12

فعلاا

1401/09/27 11:12

ای بابا بزار دیگه اینم داره جالب میشه شاید بهتر از اون یکی

1401/09/27 11:45

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_116

تمام اعضای بدنم به یکباره منقبض شد!
اطرافم پر از اکسیژن بود اما من توانایی اینکه بخوام نفس بکشم رو نداشتم!

شاید تا امروز داشتم خودم رو گول میزدم و سعی میکردم به این موضوع فکر نکنم اما الان این حرفی که زد برام خیلی سنگین تموم شد و انگار یه سیلی بود که تو گوشم زده شد و من رو از خواب بیدار کرد.

وقتی سکوتم رو دید نیشخندی زد و گفت:

_ چیه لال شدی؟ پس قبول کردی!

انگار تمام آبی که تو بدنم وجود داشت تو چشمام جمع شد و قطره قطره شروع به ریختن کرد.

بغضی که تو گلوم بود اجازه حرف زدن و نفس کشیدن رو بهم نمیداد و داشتم خفه میشدم!

من...من دیگه یه دختر نبودم، من زنی بودم که به زور بهش تعارض شده بود و چقدر این سخت بود!
چرا تا الان داشتم خودم رو گول میزدم و قبول نکرده بودم که من دیگه اون سپیده نیستم؟!

با دیدن اشکام چشماش پر از نگرانی شد، سریع بغلم کرد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_117

_ یلدا گریه نکن، قربونت برم اشک نریز عزیز دلم!

به خودم اومدم، با خشم خودم رو ازش جدا کردم و گفتم:

_ ولم کن، من یلدا نیستم

دستش رو به صورتش کشید و مثل دیوونه ها گفت:

_ تویِ لعنتی چرا انقدر شبیه اونی؟ چرا شبیه اون گریه میکنی؟

با دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:

_ از تو و اون یلدای عوضی که باعث شده من اینجا باشم متنفرم، با تمام وجودم متنفرم!

دوباره چشماش مثل چند دقیقه ی قبل سرد شد و با عصبانیت و خشم گفت:

_ تو حق نداری به یلدای من توهین کنی
_ اتفاقا کاملا این حق رو دارم!
_ خفه شو
_ خودت خفه شو عوضی

دوباره گلوم رو گرفت و گفت:

_ اگه فقط یه بار دیگه در موردش اینجوری حرف...

حرفش رو قطع کردم و مثل دیوونه ها گفتم:

_ چیکار میکنی؟ هان؟ دیگه چیکار مونده که بکنی؟
_ خیلی کارها
_ تهش اینه که میمیرم!
_ نه تهش این نیست

سکوت کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ تهش اینه که انقدر شکنجه ات کنم که هر روز درد بکشی!
_ تو دیوونه ای بیش نیستی
_ هنوز دیوونگیم رو ندیدی دخترجون!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_118

_ برو بابا خدا شفات بده دیوونه
_ چقدر حرف میزنی!

و دوباره کتفم رو گرفت و بی توجه به سمت بالا رفت و منم به دنبالش کشیده شدم.
در اتاق رو که باز کرد، پرتم کرد داخل و گفت:

_ من عوضی ام دیگه؟
_ شک داری؟
_ نه اصلا!

پوزخندی زدم و خواستم به سمت در برم که محکم دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ سر قبرت!
_ زوده فعلا

به سمت تخت پرتم کرد و گفت:

_ فرهاد گفت سرت دیگه نباید آسیب ببینه ولی خب من بدون آسیب رسوندن به سرت هم

1401/09/27 11:57

میتونم عوضی بودنم رو ثابت کنم!

روی تخت نشستم و گفتم:

_ لازم نیست ثابت کنی
_ چرا؟
_ قبلا ثابت شده!
_ نه نشده
_ خیالت جمع، کامل نشون دادی چه آدمی هستی!

پوزخندی زد و بدون اینکه بهم توجه کنه از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_119

به سمت در رفتم و محکم با مشت بهش کوبیدم و گفتم:

_ دیوونه ی روانی مثلا که چی من رو اینجا زندانی میکنی؟!

اما جوابی نشنیدم پس همونجا پشت در نشستم و پاهام رو بغل کردم.
تا کِی باید این اوضاع رو تحمل کنم و کنار بیام؟
دیگه دلم نمیخواد تو این برزخ بمونم و بهراد رو تحمل کنم.
دلم برای اتاق خودم تنگ شده!
دلم برای مامان و بابا تنگ شده، برای زندگیِ قشنگ و بی دردسرمون تنگ شده...

با ضربه ی محکمی که به در خورد و بعد هم به من وارد شد، به سمت جلو پرت شدم.
تا خواستم دوباره عکس العمل نشون بدم و پاشم، یه ضربه ی دیگه به در خورد و منم یکم دیگه به جلو هل داده شدم اما این بار سریع از جام پاشدم، به سمت عقب برگشتم و با دیدن بهراد گفتم:

_ مریضی؟
_ بدجور
_ کمرم رو داغون کردی، وقتی می بینی پشت در نشستم بلد نیستی عین آدم بگی پاشم؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه بلد نیستم

خواستم چیزی بگم که نگاهم به دستش افتاد و با دیدن وسایل توی دستش، چشمام پر از علامت سوال شد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_120

چندتا سیم و یه کمربند توی دستش بود و با دیدنشون حرفی که چند دقیقه ی پیش بهم زده بود یادم اومد.
یه قدم به عقب رفتم و گفتم:

_ اینارو برای چی آوردی؟
_ برای همون کاری که باعث شد الان بترسی!
_ من نترسیدم

نیشخندی زد و گفت:

_ از رنگ پریده ات و چشمای پر از ترست کاملاً مشخصه
_ چرت نگو!
_ آره آره تو نترسیدی!
_ فقط بگو اینارو برای چی آوردی؟

لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه با آرامش در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد.
دوباره یه قدم به سمت عقب برداشتم که شدت خنده اش بیشتر شد و گفت:

_ خب آماده ای؟
_ برای چی؟
_ عه راستی تو نمیدونی قراره چیکار کنیم!

.
یکی از دستام رو به سمت بالای تخت برد و با سیم مشغول بستنش شد.
دست دیگه ام رو به سمتش آوردم و با تعجب گفتم:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 11:57

بزار دیگه

1401/09/27 12:16

زهراااااا

1401/09/27 12:16

زهرا زهرا

1401/09/27 12:16

زهرا زهرا زهرا تو بزار

1401/09/27 12:17

زهرا سه چهارتام بزار

1401/09/27 12:19

امروز خیلیی گذاشتمم

1401/09/27 12:20

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_121

_ چیکار داری میکنی؟
_ ساکت شو

دستم رو پس زد و به کارش ادامه داد.
علی رغم تمام دست و پا زدنام و تلاش کردنام نتونستم مانع کارش بشم و اون عوضی هم دست و پاهام رو به گوشه های تخت بست.

وقتی کارش تموم شد از روم پاشد و گفت:

_ اذیت نمیشی که؟
_ *** روانی دست و پاهام رو باز کن، زود باش
_ اگه میخواستم باز کنم، نمیبستم که

به سمت کمربندی که کنار تخت انداخته بود رفت و گفت:

_ خب از کجات شروع کنم؟

با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:

_ نگو که میخوای من رو بزنی!
_ دقیقا میخوام همینکار رو کنم
_ تو...تو چطور میتونی؟
_ چرا نتونم؟

یه قدم به سمتم برداشت که گفتم:

_ کمربندت پر از سنگه، داغون میشم!
_ آخی اصلا حواسم به سنگاش نبود

بعد هم یه نگاهی به کمربند انداخت و گفت:

_ آره واقعا هم داغون میشی
_ لطفا اینکار رو نکن
_ وقتی بلبل زبونی میکردی باید به اینجاش فکر میکردی!

این رو گفت و کمربند رو با شدت به سمت بالا برد و...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_122

چشمام ناخودآگاه بسته شد و منتظر شدم که اون کمربندِ پر از سنگ با بدنم برخورد کنه اما هرچی صبر کردم خبری نشد پس یکی از چشمام رو باز کردم و به بهراد که همینطوری بهم زل زده بود، نگاه کردم!

_ اینبار دلم برات سوخت!

با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اونم پوزخندی زد و گفت:

_ این جزای زبون درازیته، حواست باشه اگه دوباره...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

_ تو به من توهین نکن تا منم مجبور نشم جواب بدم

کمربند رو توی دستش چرخوند و گفت:

_ تو هنوز روی تختی و منم هنوز کمربند دستمه، یکاری نکن نظرم عوض بشه!

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اونم آروم مشغول باز کردن دست و پاهام شد.

_ اگه لجبازی نمیکردی زندگیِ قشنگی داشتیم

در لبم رو کج کردم و چیزی نگفتم و به فکر فرو رفتم.
تو فکر بودم که یکهویی از سر جاش پاشد و گفت:

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_123

_ راستی؟
_ هوم؟
_ تو یلدا رو از کجا میشناسی؟
_ خر که نیستم، چپ میرید راست میایید از شباهت من با یکی حرف میزنید

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، منم موقیعت رو مناسب دیدم و گفتم:

_ یه سوال!
_ بپرس
_ یلدا کیه؟ قضیه اش چیه؟

دوباره چشماش سرد شد و با لحن بدی گفت:

_ به تو ربطی نداره

بعد هم از سرجاش پاشد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:

_ از این به بعد حواست باشه
_ به چی؟
_ اینکه دیگه نبینم اسمش رو به زبون بیاری
_ اسم یلدا رو به زبون نیارم؟

به سمتم برگشت و چنان بد نگاه کرد که ساکت شدم، اونم با اخم گفت:

_ فهمیدی؟
_ آره
_

1401/09/27 12:21

خوبه

و بالافاصله از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.
منم روی تخت نشستم و آروم گفتم:

_ یعنی شانس آوردم

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_124

هوا تاریک شده بود و من هنوز توی اتاق مونده بودم اما وقتی صدای قار و قور شکمم بلند شد از جا پاشدم و گفتم:

_ به درک که مجبورم صورت نحس بهراد رو ببینم، نمیتونم از گشنگی بمیرم که!

و بالافاصله از اتاق خارج شدم و آروم آروم شروع به پایین رفتن از پله ها کردم.
به سالن پایین که رسیدم بهراد روی مبل نشسته بود و درحال روزنامه خوندن بود.

بی توجه بهش راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که گفت:

_ وایسا

ایستادم و به سمتش برگشتم، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ بله؟
_ کجا میری؟
_ آشپزخونه
_ بیا اینجا

پوفی کشیدم و خواستم مخالفت کنم اما یادِ اتفاقِ بعد از ظهر افتادم به همین بدون چون و چرا به سمتش رفتم و گفتم:

_ بله؟
_ بیا این لیوان رو ببر تو آشپزخونه

سرم رو تکون دادم و اونم لیوان رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت اما قبل از اینکه من بگیرمش، دستش رو ول کرد و لیوان به زمین برخورد کرد و هزار تیکه شد!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 12:21

nini.plus/zahra4048

1401/09/27 12:28

زهراااااااااااا

1401/09/27 16:50

کجاییبی

1401/09/27 16:51

بزار دیگه زهراااااااا

1401/09/27 16:51

کی داره سین میکنه

1401/09/27 16:51

پاسخ به

کی داره سین میکنه

من الان سین کردم

1401/09/27 16:52