The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان برزخ ارباب😍❤

98 عضو

زهرااا

1401/09/27 10:46

زهراااا

1401/09/27 10:46

ای زهرا

1401/09/27 10:46

زهرا بزار. دیگه

1401/09/27 10:47

زود باش اهای زهرا

1401/09/27 10:47

اره لطفا بزار لطفا

1401/09/27 10:48

زهرا

1401/09/27 10:49

اهایییییی

1401/09/27 10:49

اوهویییییی

1401/09/27 10:49

پاسخ به

اره لطفا بزار لطفا

میگم تو زینبی

1401/09/27 10:49

باشش

1401/09/27 10:49

توام یکمه زیاد اصرار کن بزاره

1401/09/27 10:49

?

1401/09/27 10:49

پاسخ به

باشش

ایول بزار ولی زیادددد

1401/09/27 10:49

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_101

دیگه نتونستم درد سرم رو تحمل کنم و قبل از اینکه اون عوضی چیزی بگه، چشمام رو باز کردم و با اخم گفتم:

_ آخ سرم

با اینکه درد داشتم اما با کنجکاوی به سمت جایی که صدای اون پسره فرهاد میومد نگاه کردم تا قیافه اش رو ببینم.
یه پسر خیلی خوشتیپ با موها و چشمهای مشکی که جوون تر از بهراد به نظر میرسید و صد البته مهربون تر!

وقتی دید همینطوری بهش خیره شدم به سمتم اومد و گفت:

_ خوبی؟
_ سرم درد میکنه
_ این عادیه، چشمات که سیاهی نمیره؟
_ نه
_ خوبه پس

نگاه خیره ی بهرادِ عوضی رو حس میکردم اما دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم پس به سقف نگاه کردم و چیزی نگفتم.

فرهاد وسایلش رو داخل کیفش گذاشت و گفت:

_ من دیگه باید برم، یه مسکن به بهراد دادم که اگه سر دردتون تا چندساعت دیگه خوب نشد، بهتون بده بخورید

فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که لبخندی زد به سمت در اتاق رفت، بهراد هم پاشد و به دنبالش از اتاق گم شد بیرون.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_102

آروم دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم تا شاید دردم کمتر بشه اما فایده نداشت!

با باز شدن در، چشمام به صورت اتوماتیک باز شد به شخص جلوی در نگاه کردم.
بهراد دست به سینه ایستاده بود و به من زل زده بود، چپ چپ‌ نگاهش کردم و گفتم:

_ خیلی وحشی
_ وحشی دوست نداری؟
_ گمشو بابا

خندید و به سمتم اومد، به تخت که رسید دستاش رو کنارم گذاشت، خم شد و گفت:

_ آخی عزیزم نتونستی نقشه ات رو عملی کنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_ درسته سرم شکست اما می ارزید چون تونستم عملی کنم

بعد هم قبل از اینکه چیزی بگه با همون لبخندم گفتم:

_ چخبرا؟ بدنت که نمیخاره؟
_ نه
_ خر خودتی
_ نه اتفاقا خر تویی

یکم شک کردم و با تعجب بهش نگاه کردم، عادی ایستاده بود و اثری از خارش و این حرفا نبود.
به چشماش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ متاسفانه اطلاعات غلط بهت داده شده عزیزم
_ یعنی چی؟
_ من به پوست گردو حساسیت دارم، نه خودِ گردو و پودرش!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_103

با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
یعنی الکی الکی سرم شکست بدون اینکه هیچ مزیتی داشته باشه یا حداقل انتقامم رو گرفته باشم؟!
ماتحتم بسیار سوخت اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ فدای سرم
_ فدای سر شکستت؟
_ آره بشکنه دست کسی که اینکار کرده
_ آخی آره والا آش نخورده و دهن سوخته شدی

این دفعه حرصم رو با فرو کردن ناخنام تو دستم خالی کردم و گفتم:

_ اصلا برام مهم

1401/09/27 10:50

نیست، تو فقط وحشی بودن خودت رو ثابت کردی
_ برات مهم نیست؟
_ نوچ
_ آره از فشار دندونات و ناخنات مشخصه عزیزم

داشتم از حرص و بغض میترکیدم اما همچنان اعتماد به نفس خودم رو حفظ کردم و گفتم:


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_104


_ میشه بری بیرون؟ داری حالم رو به هم میزنی!
_ التماس کن تا برم
_ عمراً

لبخند بدجنسی زد، صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد و گفت:

_ خب پس فکر نمیکنم کارمون به سرت آسیبی بزنه!
_ کارمون؟
_ بله

سرم رو برگردوندم و گفتم:

_ یا همین الان از این اتاق گم میشی بیرون یا...
_ یا چی؟

تو ذهنم دنبال یه تهدیدی چیزی گشتم اما هیچی پیدا نکردم و گفتم:

_ برو بیرون
_ نمیرم
_ لطفا برو بیرون
_ بیشتر خواهش کن، بیشتر

تمام‌ تنفرم رو ریختم تو چشمام و گفتم:

_ ازت متنفرم
_ کم کم یاد میگیری که نباشی
_ آره دلت رو به همین چیزا خوش کن!
_ اما تو دلت رو به این که بتونی از دست من خلاص بشی اصلا خوش نکن کوچولو!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_105

چشمام رو روی هم فشار دادم و نامفهوم کلمه
" آخ " رو به زبون آوردم.
اولش توجهی نکرد اما یکم بعد انگار متوجه شد چون صورتش رو برد عقب و گفت:

_ چته؟

چشمام رو بیشتر روی هم فشاد دادم و با اخم گفتم:

_ آخ سرم درد میکنه
_ فرهاد گفت تا چندساعت عادیه
_ نه سرم تیر میکشه
_ خب چیکار کنم؟
_ چشمامم سیاهی میره

با حرص از روم پاشد، پوفی کشید و گفت:

_ تو فقط حالمون رو خراب کن

بعد هم بلافاصله به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
چشمم رو باز کردم و وقتی از نبودنش مطمئن شدم از سرجام پاشدم و سریع به سمت حموم رفتم.
سر درد داشتم اما نه انقدری که به مسکن احتیاج داشته باشم!

در حموم رو قفل کردم و همونجا پشت در نشستم.
چند دقیقه که گذشت صدای نحسش اومد که میگفت:

_ سپیده کجایی؟

صدام رو یکم خش دار کردم و گفتم:

_ حالم خوب نیست، اومدم حموم بهتر بشم
_ با سر باندپیچی بری زیر دوش؟

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_106


_ نه میشینم تو وان که سرم خیس نشه

صدای نزدیک شدنش به در حموم اومد، دستگیره در رو پایین کشید اما در باز نشد، پس گفت:

_ در رو باز کن
_ چرا؟
_ باز کن میخوام قرص رو بهت بدم
_ بعد حموم میخورم که خوابم ببره
_ ای بابا باز کن کار دارم

پوفی کشیدم و گفتم:

_ چیکار؟
_ منم میخوام بیام حموم

چشمام رو با حرص چرخوندم و با پوزخند زمزمه کردم:

_ به همین خیال باش
_ چی؟
_ هیچی
_ خب پس باز کن
_ بابا حالیت نیست؟ میگم حالم خوب نیست

یه تقه دیگه به در زد و گفت:

_ باز نمیکنی؟
_ نه
_ باشه،

1401/09/27 10:50

بالاخره تو که از اون در بیرون میایی!
_ تهدید میکنی؟
_ آره

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 10:50

پاسخ به

میگم تو زینبی

نه

1401/09/27 10:50

بقیش لطفا ❤?

1401/09/27 10:54

تو مطب دکتر نشستم حوصله ام سر رفت بقیه شو بزار بخونم خواهش

1401/09/27 10:56

??

1401/09/27 10:57

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_107

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ برام مهم نیست
_ می بینیم که مهم هست یا نیست!
_ ببین

دیگه چیزی نگفت فقط یه لگد محکم به در زد که خندیدم و گفتم:

_ در حمومِ خونه ی خودت رو خراب میکنی
_ به درک، دختره ی نفهم
_ نفهم تویی، تازه وحشی هم هستی

بولیزم رو با احتیاط در آوردم که گفت:

_ الان اونجا نشستی زبون در آوردی، وقتی اومدی بیرون خودم زبونت رو میچینم!
_ وای ترسیدم، تو رو خدا با قلب من اینجوری نکن!

دیگه چیزی نگفت و یکم بعد صدای محکم بسته شدن در اتاق اومد.

من هم با خیال راحت بقیه لباسام رو در آوردم، وان رو پر کردم و با احتیاط داخلش نشستم.
سرم رو به پشت وان تکیه دادم و چشمام رو بستم که کم کم گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم.


|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_108

سپیده؟ خوبی؟ سپیده؟
_ آقا میخوایید کلید ساز خبر کنم؟
_ نه در رو میشکنم
_ بلایی سرش نیومده باشه؟
_ هوف اکرم خانم همیشه نفوس بد میزنی!

خمیازه ای کشیدم و سرم بلند کردم و گفتم:

_ بله؟
_ سپیده خودتی؟
_ نه عمشم!
_ *** چرا دوساعته دارم صدات میزنم جواب نمیدی؟
_ خواب بودم که به لطف عرعر کردنات بیدار شدم

محکم به در کوبید و گفت:

_ با کی بودی؟
_ دقیقا خودت
_ زود باش این در بی صاحاب رو باز کن وگرنه میشکنمش!

از سرجام پاشدم و گفتم:

_ باشه بابا صبرکن لباس بپوشم
_ سریع

دهنم رو کج کردم، از سر جام پاشدم و به سمت رختکن رفتم و با دیدن جای خالی حوله و لباس تمیز بلند گفتم:

_ وای!
_ چیشد؟
_ حوله اینا برنداشتم، لطفا از کمد بردار و بده بهم

با لحن بدجنسی گفت:

_ عه چه خوب، باشه الان میدم
_ میذاری پشت در حموم و از اتاق میری بیرون
_ چشم
_ جدی گفتم
_ منم جدی گفتم دیگه!
_ خوبه

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_109

یکم‌ که گذشت تقه ای به در زد و گفت:

_ لباسات رو گذاشتم پشت در، میرم بیرون و تو هم وقتی لباسات رو پوشیدی بیا، باشه؟
_ باشه

صدای کفشاش که به سمت در میرفت اومد و بعد در محکم بسته شد.
برای احتیاط یکم صبر کردم و بعد آروم در حموم رو باز کردم و به سمت چپ نگاه کردم اما به محض اینکه خواستم به سمت راست نگاه کنم، یکی دستم رو گرفت و با شدت از حموم بیرون کشید.

با عصبانیت و خجالت بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم:

_ دستم رو ول کن
_ چرا؟
_ به چه حقی این کار رو کردی؟
_ تو خنگی به من چه؟

دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بیارم اما اون زورش خیلی بیشتر از من بود و نمیتونستم کاری کنم.

|?| ✨??「

1401/09/27 10:57

????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_110

_ به من نگاه کن
_ نمیخوام
_ گفتم به من نگاه کن

چیزی نگفتم و همچنان به پایین نگاه کردم که دستم رو محکم فشار داد و همین باعث شد ناخودآگاه بهش نگاه کنم.
چندثانیه تو چشمام زل زد و بعد دستم رو ول کرد و گفت:

_ برو لباسات رو بپوش
_ هان؟
_ برو دیگه

په خودم اومدم و سریع حوله و لباسهارو برداشتم و به داخل حموم برگشتم.
در رو بستم.
به در تکیه دادم، چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:

_ عوضیِ پست

بعد هم با احتیاط مشغول لباس پوشیدن شدم و از حموم خارج شدم.
روی تخت نشسته بود و به این سمت خیره شده بود و به محض دیدنم از سرجاش پاشد و گفت:

_ خب!
_ خب؟
_ به من گفتی عرعر میکنم آره؟

چشمام رو چرخوندم و گفتم:

_ من گفتم؟
_ بله
_ نه اشتباه میکنی!
_ اشتباه میکنم دیگه؟
_ آره بابا

به سمتم اومد و گفت:

_ پس تو نگفتی!
_ مشخصه که نه

دستاش رو زیر پاهام انداخت و تو یه حرکت ناگهانی بغلم کرد و با لبخند و آرامش به سمت پنجره رفت...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/09/27 10:57

بقیش لطفا اون یکی که نیومده اینو بزار ما بخونیم

1401/09/27 11:01

اینم پارت هاش نیومدع همشو بزارم بعد میمونین تو خماری

1401/09/27 11:02