رمان برزخ ارباب😍❤

96 عضو

خودم،
خونواده ام، زندگیِ برباد رفته ام، بدبختیام، بیچارگی هام و خیلی چیزای دیگه
پورخندی زد و چیزی نگفت که کامل به سمتش برگشتم و گفتم:
_ این وضع قراره تا کِی ادامه داشته باشه؟
_ کدوم وضع
_ همین وضعی که الان داریم
_ تا همیشه
از روی مبل پاشدم و با حرص گفتم:
_ یعنی من قراره تا آخر عمرم اینطوری اینجا پیش تو زندگی کنم؟
_ نه فقط پیش من
متوجه حرفش نشدم پس اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ منظورت چیه؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ قراره پیش و بچه هامون زندگی کنیم
_ بچه هامون؟!
_ بله
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه ما هیچ وقت قرار نیست بچه دار بشیم!
_ هیچوقت؟
_ اره
_ زیادم مطمئن نباش عزیزم
_ مطمئنم
از روی مبل پاشد، ‌‌آروم آروم به سمتم اومد و جلوم ایستاد و با لبخند گفت:
_ الان چندمِ ماهه؟
_ نمیدونم
_ زمان از دستت در رفته ها
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که با همون لبخند ترسناکش ادامه داد:
_ امروز بیست و یکم ماهه یعنی چند روز تا آخر ماه داریم؟
_ نُه روز
_ آفرین پس درواقع تو فقط نُه روز وقت داری که عاشق من بشی!
_ چرا؟
دستاش رو بغل کرد و همینطور که با لذت به سرتاپام نگاه میکرد، گفت:
_ چون من از اول این ماه چه بخوایی و چه نخوایی با تو رابطه برقرار میکنم و قطعا خیلی زود هم بچه دار میشیم!
با تاسف نگاهش کردم و پوزخندی زدم و گفتم:
_ کو قرار بود تا من نخوام هیچ رابطه ای نداشته باشیم؟
_ دیگه تموم شد اون دوران، بعدشم دارم از همین الان بهت وقت میدم که تا اون موقع عاشقم بشی دیگه
دهنم رو کج کردم و با نفرت گفتم:
_ چرا تا اون موقع؟ همین الان عاشقت میشم!
_ اینم فکر خوبیه ها
_ خیلی فکر خوبیه!
دستاش رو از هم باز کرد و چرخی زد و با تمسخر گفت:
_ اصلا تو چطور تا الان عاشق یه مَردی مثل من نشدی؟
_ نمیدونم واقعا، چرا تا الان عاشق یه عوضیِ حرومزاده مثل تو که زندگی رو به من و خونواده ام زهر کرده، نشدم و...
با ضربه ی محکمی که توی صورتم خورد، جمله ام ناقص موند و صدام توی گلو خفه شد!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با درد دستم رو روی صورتم گذاشت و از پشت اشکهایی که توی چشمام جمع شده بود به اون عوضی نگاه کردم.
با تهدید انگشتش رو بالا آورد و شمرده گفت:
_ اگه یبار دیگه، فقط یبار دیگه به من بگی حرومزاده...
مثل خودش حرفش رو قطع کردم و ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ با دستای خودم خفه ات میکنم
_ چرا؟ اصلا چرا عصبی شدی؟ مگه خونواده ات واست مهمن که عصبی شدی؟
_ معلومه که مهمن
پوزخندی زدم و با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ نه بابا؟ اگه مهم بودن اونطوری خوردشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ناراحتشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ولشون نمیکردی و نمیومدی

1402/01/16 12:51

این سر
دنیا تا به گوه کاریات ادامه بدی عوضی!
با عصبانیت و چشمایی که از خشم قرمز شده بود به سمتم اومد و یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و گفت:
_ خوردشون کردم چون خوردم کردن؛ ناراحتشون کردم چون ناراحتم کردن؛ ولشون کردم چون اونا خیلی وقت پیش منو ول کرده بودن...
دستام رو روی دستاش که محکم یقه ام رو گرفته بود گذاشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ پس چرا وقتی بهت میگم حرومزاده ناراحت میشی؟
_ خفه شو سپیده
با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ حرومزاده حرومزاده حرومزاده
به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چشماش مشخص نبود و فقط رنگ قرمز دیده میشد!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ سپیده خفه میشی یا خودم با دستای خودم خفه ات کنم؟
_ بسه انقدر خفه شدم، دیگه نمیخوام خفه شم، میخوا‌م حرف بزنم، میخوام خودمو خالی کنم
محکم به سمت عقب هولم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ تو آدم بشو نیستی، هرچی بزنمت، هرچی یجاتو ناقص کنم بازم آدم نمیشی احمق!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و با حرص گفتم:
_ حتما تو آدمی!
_ اره آدمم، یه آدمی ام که قراره از این به بعد پدرتو دربیاره
_ تو هیچکس نیستی بهراد، هیچکس!
تو فقط یه قاتلِ دیوونه ی روانی هستی که داری از دست قانون فرار میکنی تا به سزای اعمالت نرسی
کف دستش رو محکم و با حرص به پیشونیش کویید و مثل دیوونه ها عریده ای کشید.
یه لحظه ترسیدم که بلایی سرم بیاره اما به روی خودم نیاوردم و از روی مبل پاشدم.
مگه دیگه چیکار میخواست بکنه با من؟
دیگه میخواست چه بلایی سرم بیاره که ازش بترسم؟
با بسته شدن در سالن از فکر بیرون اومدم و از جا پریدم.
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با جای خالی  بهراد روبرو شدم!
اون رفته بود؟ بدون اینکه حرصش سرم خالی کنه؟ بدون اینکه کتکم بزنه یا اذیتم کنه؟!
من بهش گفتم حرومزاده و اون همینطوری گذاشت و رفت؟
روی مبل نشدم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم.
بهراد بد بود، قاتل بود، شکنجه گر روح و روان و جسمم بود،
اذیتم میکرد اما تنها نقطه ضعفی که داشت خونواده اش بودن و حالا من از اون نقطه ضعف استفاده کرده بودم!
اخمام رو توی هم کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ من چرا باید نسبت به اون حس عذاب وجدان داشته باشم؟ چرا باید براش ناراحت بشم؟
بهرادی که جز بدی به من هیچ کار دیگه ای نکرده اصلا لایق دلسوزی من نبوده و نیست!
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
با درد دستم رو روی صورتم گذاشت و از پشت اشکهایی که توی چشمام جمع شده بود به اون عوضی نگاه کردم.
با تهدید انگشتش رو بالا آورد و شمرده گفت:
_ اگه یبار دیگه، فقط یبار دیگه به من بگی حرومزاده...
مثل خودش حرفش رو قطع کردم و ضربه ای

1402/01/16 12:51

به سینه اش زدم و گفتم:
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ با دستای خودم خفه ات میکنم
_ چرا؟ اصلا چرا عصبی شدی؟ مگه خونواده ات واست مهمن که عصبی شدی؟
_ معلومه که مهمن
پوزخندی زدم و با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ نه بابا؟ اگه مهم بودن اونطوری خوردشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ناراحتشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ولشون نمیکردی و نمیومدی این سر دنیا تا به گوه کاریات ادامه بدی عوضی!
با عصبانیت و چشمایی که از خشم قرمز شده بود به سمتم اومد و یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و گفت:
_ خوردشون کردم چون خوردم کردن؛ ناراحتشون کردم چون ناراحتم کردن؛ ولشون کردم چون اونا خیلی وقت پیش منو ول کرده بودن...
دستام رو روی دستاش که محکم یقه ام رو گرفته بود گذاشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ پس چرا وقتی بهت میگم حرومزاده ناراحت میشی؟
_ خفه شو سپیده
با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ حرومزاده حرومزاده حرومزاده
به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چشماش مشخص نبود و فقط رنگ قرمز دیده میشد!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ سپیده خفه میشی یا خودم با دستای خودم خفه ات کنم؟
_ بسه انقدر خفه شدم، دیگه نمیخوام خفه شم، میخوا‌م حرف بزنم، میخوام خودمو خالی کنم
محکم به سمت عقب هولم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ تو آدم بشو نیستی، هرچی بزنمت، هرچی یجاتو ناقص کنم بازم آدم نمیشی احمق!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و با حرص گفتم:
_ حتما تو آدمی!
_ اره آدمم، یه آدمی ام که قراره از این به بعد پدرتو دربیاره
_ تو هیچکس نیستی بهراد، هیچکس!
تو فقط یه قاتلِ دیوونه ی روانی هستی که داری از دست قانون فرار میکنی تا به سزای اعمالت نرسی
کف دستش رو محکم و با حرص به پیشونیش کویید و مثل دیوونه ها عریده ای کشید.
یه لحظه ترسیدم که بلایی سرم بیاره اما به روی خودم نیاوردم و از روی مبل پاشدم.
مگه دیگه چیکار میخواست بکنه با من؟
دیگه میخواست چه بلایی سرم بیاره که ازش بترسم؟
با بسته شدن در سالن از فکر بیرون اومدم و از جا پریدم.
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با جای خالی  بهراد روبرو شدم!
اون رفته بود؟ بدون اینکه حرصش سرم خالی کنه؟ بدون اینکه کتکم بزنه یا اذیتم کنه؟!
من بهش گفتم حرومزاده و اون همینطوری گذاشت و رفت؟
روی مبل نشدم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم.
بهراد بد بود، قاتل بود، شکنجه گر روح و روان و جسمم
بود،
اذیتم میکرد اما تنها نقطه ضعفی که داشت خونواده اش بودن و حالا من از اون نقطه ضعف استفاده کرده بودم!
اخمام رو توی هم کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ من چرا باید نسبت به اون حس عذاب وجدان داشته باشم؟ چرا باید براش ناراحت بشم؟
بهرادی که جز بدی به من هیچ

1402/01/16 12:51

کار دیگه ای نکرده اصلا لایق دلسوزی من نبوده و نیست!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
" یک هفته بعد "


بی حوصله از حموم بیرون اومدم و با حوله روی تخت نشستم.
امشب، شبِ مهمونی بود و من اصلا دلم نمیخواست شرکت کنم اما مجبور بودم!
داخل آیینه به چهره ی افسرده و غمگینم نگاه کردم و آهی کشیدم.
همیشه عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم و تو هرفرصتی با دوستام یا خونواده ام یجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم اما الان...
الان دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام تو یه جای شلوغ با آدمایی که اصلا نمیشناسمشون، باشم!
از روی تخت پاشدم و بی حوصله جلوی آیینه نشستم.
دلم نمیخواست آرایش کنم یا حتی موهام رو مرتب کنم اما مجبور بودم چون حوصله ی آرایشگر نداشتم و باید خودم یجوری حاضر میشدم!
کِرم پودری که گوشه ی میز بود رو برداشتم و یکم به صورتم زدم تا از اون حالت رنگ پریدگی دربیاد.
حوصله و تمرکز اینکه خط چشم بکشم رو نداشتم پس فقط یکم ریمل به مژه هام زدم.
آخرِ همه هم رژگونه و رژ زدم و وسایل رو سرجاشون گذاشتم.
به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ حالا که صورتم رنگ و رو گرفته بود بیشتر به ترانه ای که اون بهراد عوضی برام ساخته بود، تبدیل شده بودم و من این رو نمیخواستم!
دلم میخواست این رنگ مو و ابرو و این لنزها رو از روی صورتم بردارم و دوباره بشم همون سپیده ی ای که خودم میخوام اما نمیشه...
باید تحمل کنم و با این شرایط کنار بیام تا خونواده ام رو نجات بدم.
_ سپیده آماده شدی؟
با شنیدن صدای بهراد سریع از روی صندلی پاشدم و به موهام نگاه کردم.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سشوآ بکشم تا حالت دار بشه پس سشوآ رو برداشتم و توی برق زدم و مشغول حالت دار کردن موهام شدم...
وقتی کارم تموم شد سشوآ رو سرجاش گذاشتم و به لباسی که روی تخت بود نگاه کردم.
قشنگ بود اما نه از نظر من، نه از نگاه من، نه واسه من!
آخرین چیزی که الان میخواستم این بود که این لباس قشنگ رو بپوشم و به اون مهمونی برم.
با کلافگی از روی تخت برداشتمش و بهش نگاه کردم.
یه ماکسی طوسی رنگ که آستین داشت و یقه ی بسته ای هم داشت؛ بازم خداروشکر یه لباس باز واسم نخریده بود چون به هیچ وجه راضی نمیشدم که بپوشمش...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
لباس رو پوشیدم اما برای بستن زیپش مشکل داشتم چونکه پشت کمرم بود و دستم بهش

1402/01/16 12:51

نمیرسید.
چندبار تلاش کردم تا بتونم ببندمش اما نتونستم!
با کلافگی روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
کم کم داشت اعصابم خورد میشد و دیگه نمیتونستم این شرایط رو تحمل کنم.
_ سپیده؟ سپیده آماده ای؟
_ نه
_ چرا؟
جوابی بهش ندادم و از روی تخت پاشدم تا برم بیرون که همون لحظه در اتاق باز شد و بهراد اومد داخل و گفت:
_ تو که آماده ای!
_ نیستم
یه نگاه به سرتاپام انداخت و با تعجب گفت:
_ چیت اماده نیست؟
_ زیپ لباسم رو نمیتونم ببندم
_ خب بیا من ببندم
_ نه نه خودم میتونم
_ اگه میتونی خب ببند
به در اتاق اشاره کردم و گفتم:
_ تو برو بیرون من میبندم
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چرا برم بیرون؟
_ چون من راحت نیستم
_ اما من راحت
_ کَری؟ میگم من راحت نیستم خب
با آرامش آروم آروم به سمت تخت رفت و روش نشست و با لبخند گفت:
_ این مشکل توئه و به من هیچ ربطی نداره
_ مشکل منه؟
_ آره
_ خیلی خب پس من مشکلم رو حل میکنم
ادامه ی لباسم رو گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که سریع از روی تخت پاشد و دستم رو گرفت و گفت:
_ صبرکن
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ چیکارم داری؟ دارم میرم مشکلم رو حل کنم دیگه!
_ همینجا زیپت رو ببند
_ هوف بهراد داری میری روی مخم
لبخند روی لبهاش رو جمع کرد و اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ یه هفته اس کاریت نداشتم انگار هار شدی!
_ این تویی که هار شدی الان
دستش رو بالا برد تا بزنه توی صورتم، منم ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو بستم اما هرچی منتظر موندم دردی احساس نکردم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
اومد کنارم ایستاد و بازوش رو حلقه کرد و گفت:
_ به من افتخار میدید مادمازل؟
_ نه
با اخم نگاهم کرد و چیزی نگفت؛ منم بی توجه بهش به سمت در سالن رفتم اما قبل از اینکه دستم به دستگیره ی در برسه، کتفم محکم از پشت سرم کشیده شد و تو بغل بهراد پرت شدم!
سرم که محکم با قفسه سینه اش برخورد کرده بود رو گرفتم و با اخم گفتم:
_ چخبرته وحشی؟
_ با تو باید اینطوری رفتار کرد چون لیاقت خوب رفتار کردن رو نداری!
دستم رو محکم پس کشیدم و گفتم:
_ تو نمیتونی تایین کنی من لیاقت دارم یا ندارم!
با انگشتش چند ضربه به شقیقه ام زد و گفت:
_ میتونم چون من ارباب توام، اینو توی اون مخ پوکت فرو کن سپیده
_ مگه عهد قجره که ارباب و برده ای باشه
_ عهد قجر نیست اما ارباب و برده ای هست
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ من یه آدمم، یه انسانم، نه برده یا جنسِ تو!
_ تو برده ی منی، اگه نبودی الان اینجا پیش من نبودی و خیلی وقت پیش فرار کرده بودی!
به حدی نسبت بهش حس تنفر داشتم که نمیتونستم براش اندازه ای تایین کنم.
هرچی بیشتر باهاش بحث

1402/01/16 12:51

میکردم،
بیشتر ناراحت میشدم پس بدون اینکه جوابی بهش بدم عقب گرد کردم و به سمت در سالن رفتم.
اینبار جلوم رو نگرفت و منم از سالن خارج شدم و با بغض به طرف در خروجی رفتم.
من یه برده بودم؟ برده ی جنسی یه اربابِ عوضی؟
چرا باید به همچین سرنوشتی دچار بشم؟
چرا باید این اتفاقا برام بیفته آخه؟
_ سپیده؟
وسط حیاط ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ بله؟
اومد روبروم ایستاد و دستاش رو روی شونه هام‌ گذاشت و گفت:
_ حواست باشه از این لحظه به بعد من حامدم و تو ترانه، یهو وسط مهمونی داد نزنی بگی بهراد!
_ حواسم هست
_ حالا چرا اخمات تو همه؟
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم و گفتم:
_ انتظار چیو داری ازم؟ میخوای قهقهه بزنم و برات برقصم؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:
_ آره خب چرا که نه!
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ تو مگه دیرت نبود؟ چرا انقدر داری وقت تلف میکنی؟
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
با درد دستم رو روی صورتم گذاشت و از پشت اشکهایی که توی چشمام جمع شده بود به اون عوضی نگاه کردم.
با تهدید انگشتش رو بالا آورد و شمرده گفت:
_ اگه یبار دیگه، فقط یبار دیگه به من بگی حرومزاده...
مثل خودش حرفش رو قطع کردم و ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم:
_ چیکار میخوای بکنی؟
_ با دستای خودم خفه ات میکنم
_ چرا؟ اصلا چرا عصبی شدی؟ مگه خونواده ات واست مهمن که عصبی شدی؟
_ معلومه که مهمن
پوزخندی زدم و با لحن حرص دربیاری گفتم:
_ نه بابا؟ اگه مهم بودن اونطوری خوردشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ناراحتشون نمیکردی؛ اگه مهم بودن ولشون نمیکردی و نمیومدی این سر دنیا تا به گوه کاریات ادامه بدی عوضی!
با عصبانیت و چشمایی که از خشم قرمز شده بود به سمتم اومد و یقه ی لباسم رو توی دستاش گرفت و گفت:
_ خوردشون کردم چون خوردم کردن؛ ناراحتشون کردم چون ناراحتم کردن؛ ولشون کردم چون اونا خیلی وقت پیش منو ول کرده بودن...
دستام رو روی دستاش که محکم یقه ام رو گرفته بود گذاشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_ پس چرا وقتی بهت میگم حرومزاده ناراحت میشی؟
_ خفه شو سپیده
با سرتقی توی چشماش زل زدم و گفتم:
_ حرومزاده حرومزاده حرومزاده
به حدی عصبی بود که دیگه سفیدی چشماش مشخص نبود و فقط رنگ قرمز دیده میشد!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ سپیده خفه میشی یا خودم با دستای خودم خفه ات کنم؟
_ بسه انقدر خفه شدم، دیگه نمیخوام خفه شم، میخوا‌م حرف بزنم، میخوام خودمو خالی کنم
محکم به سمت عقب هولم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ تو آدم بشو نیستی، هرچی بزنمت، هرچی یجاتو ناقص کنم بازم آدم نمیشی احمق!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و با حرص گفتم:
_ حتما

1402/01/16 12:51

تو آدمی!
_ اره آدمم، یه آدمی ام که قراره از این به بعد پدرتو دربیاره
_ تو هیچکس نیستی بهراد، هیچکس!
تو فقط یه قاتلِ دیوونه ی روانی هستی که داری از دست قانون فرار میکنی تا به سزای اعمالت نرسی
کف دستش رو محکم و با حرص به پیشونیش کویید و مثل دیوونه ها عریده ای کشید.
یه لحظه ترسیدم که بلایی سرم بیاره اما به روی خودم نیاوردم و از روی مبل پاشدم.
مگه دیگه چیکار میخواست بکنه با من؟
دیگه میخواست چه بلایی سرم بیاره که ازش بترسم؟
با بسته شدن در سالن از فکر بیرون اومدم و از جا پریدم.
با تعجب به اطراف نگاه کردم که با جای خالی  بهراد روبرو شدم!
اون رفته بود؟ بدون اینکه حرصش سرم خالی کنه؟ بدون اینکه کتکم بزنه یا اذیتم کنه؟!
من بهش گفتم حرومزاده و اون همینطوری گذاشت و رفت؟
روی مبل نشدم و دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم.
بهراد بد بود، قاتل بود، شکنجه گر روح و روان و جسمم
بود،
اذیتم میکرد اما تنها نقطه ضعفی که داشت خونواده اش بودن و حالا من از اون نقطه ضعف استفاده کرده بودم!
اخمام رو توی هم کشیدم و از روی تخت پاشدم؛ من چرا باید نسبت به اون حس عذاب وجدان داشته باشم؟ چرا باید براش ناراحت بشم؟
بهرادی که جز بدی به من هیچ کار دیگه ای نکرده اصلا لایق دلسوزی من نبوده و نیست!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
" یک هفته بعد "


بی حوصله از حموم بیرون اومدم و با حوله روی تخت نشستم.
امشب، شبِ مهمونی بود و من اصلا دلم نمیخواست شرکت کنم اما مجبور بودم!
داخل آیینه به چهره ی افسرده و غمگینم نگاه کردم و آهی کشیدم.
همیشه عاشق مهمونی رفتن و مهمونی دادن بودم و تو هرفرصتی با دوستام یا خونواده ام یجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم اما الان...
الان دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام تو یه جای شلوغ با آدمایی که اصلا نمیشناسمشون، باشم!
از روی تخت پاشدم و بی حوصله جلوی آیینه نشستم.
دلم نمیخواست آرایش کنم یا حتی موهام رو مرتب کنم اما مجبور بودم چون حوصله ی آرایشگر نداشتم و باید خودم یجوری حاضر میشدم!
کِرم پودری که گوشه ی میز بود رو برداشتم و یکم به صورتم زدم تا از اون حالت رنگ پریدگی دربیاد.
حوصله و تمرکز اینکه خط چشم بکشم رو نداشتم پس فقط یکم ریمل به مژه هام زدم.
آخرِ همه هم رژگونه و رژ زدم و وسایل رو سرجاشون گذاشتم.
به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ حالا که صورتم رنگ و رو گرفته بود بیشتر به ترانه ای که اون بهراد عوضی برام ساخته بود، تبدیل شده بودم و من این رو نمیخواستم!
دلم میخواست این رنگ مو و ابرو و این لنزها رو از روی صورتم بردارم و دوباره بشم همون سپیده ی ای که خودم میخوام اما نمیشه...
باید تحمل کنم و با

1402/01/16 12:51

این شرایط کنار بیام تا خونواده ام رو نجات بدم.
_ سپیده آماده شدی؟
با شنیدن صدای بهراد سریع از روی صندلی پاشدم و به موهام نگاه کردم.
تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سشوآ بکشم تا حالت دار بشه پس سشوآ رو برداشتم و توی برق زدم و مشغول حالت دار کردن موهام شدم...
وقتی کارم تموم شد سشوآ رو سرجاش گذاشتم و به لباسی که روی تخت بود نگاه کردم.
قشنگ بود اما نه از نظر من، نه از نگاه من، نه واسه من!
آخرین چیزی که الان میخواستم این بود که این لباس قشنگ رو بپوشم و به اون مهمونی برم.
با کلافگی از روی تخت برداشتمش و بهش نگاه کردم.
یه ماکسی طوسی رنگ که آستین داشت و یقه ی بسته ای هم داشت؛ بازم خداروشکر یه لباس باز واسم نخریده بود چون به هیچ وجه راضی نمیشدم که بپوشمش...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
لباس رو پوشیدم اما برای بستن زیپش مشکل داشتم چونکه پشت کمرم بود و دستم بهش
نمیرسید.
چندبار تلاش کردم تا بتونم ببندمش اما نتونستم!
با کلافگی روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
کم کم داشت اعصابم خورد میشد و دیگه نمیتونستم این شرایط رو تحمل کنم.
_ سپیده؟ سپیده آماده ای؟
_ نه
_ چرا؟
جوابی بهش ندادم و از روی تخت پاشدم تا برم بیرون که همون لحظه در اتاق باز شد و بهراد اومد داخل و گفت:
_ تو که آماده ای!
_ نیستم
یه نگاه به سرتاپام انداخت و با تعجب گفت:
_ چیت اماده نیست؟
_ زیپ لباسم رو نمیتونم ببندم
_ خب بیا من ببندم
_ نه نه خودم میتونم
_ اگه میتونی خب ببند
به در اتاق اشاره کردم و گفتم:
_ تو برو بیرون من میبندم
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چرا برم بیرون؟
_ چون من راحت نیستم
_ اما من راحت
_ کَری؟ میگم من راحت نیستم خب
با آرامش آروم آروم به سمت تخت رفت و روش نشست و با لبخند گفت:
_ این مشکل توئه و به من هیچ ربطی نداره
_ مشکل منه؟
_ آره
_ خیلی خب پس من مشکلم رو حل میکنم
ادامه ی لباسم رو گرفتم و به سمت در اتاق رفتم که سریع از روی تخت پاشد و دستم رو گرفت و گفت:
_ صبرکن
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ چیکارم داری؟ دارم میرم مشکلم رو حل کنم دیگه!
_ همینجا زیپت رو ببند
_ هوف بهراد داری میری روی مخم
لبخند روی لبهاش رو جمع کرد و اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ یه هفته اس کاریت نداشتم انگار هار شدی!
_ این تویی که هار شدی الان
دستش رو بالا برد تا بزنه توی صورتم، منم ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم و چشمام رو بستم اما هرچی منتظر موندم دردی احساس نکردم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
اومد کنارم ایستاد و بازوش رو حلقه کرد و گفت:
_ به من افتخار میدید مادمازل؟
_ نه
با اخم نگاهم کرد و چیزی نگفت؛ منم بی توجه بهش به سمت در سالن رفتم اما قبل

1402/01/16 12:51

از اینکه دستم به دستگیره ی در برسه، کتفم محکم از پشت سرم کشیده شد و تو بغل بهراد پرت شدم!
سرم که محکم با قفسه سینه اش برخورد کرده بود رو گرفتم و با اخم گفتم:
_ چخبرته وحشی؟
_ با تو باید اینطوری رفتار کرد چون لیاقت خوب رفتار کردن رو نداری!
دستم رو محکم پس کشیدم و گفتم:
_ تو نمیتونی تایین کنی من لیاقت دارم یا ندارم!
با انگشتش چند ضربه به شقیقه ام زد و گفت:
_ میتونم چون من ارباب توام، اینو توی اون مخ پوکت فرو کن سپیده
_ مگه عهد قجره که ارباب و برده ای باشه
_ عهد قجر نیست اما ارباب و برده ای هست
دندونام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم:
_ من یه آدمم، یه انسانم، نه برده یا جنسِ تو!
_ تو برده ی منی، اگه نبودی الان اینجا پیش من نبودی و خیلی وقت پیش فرار کرده بودی!
به حدی نسبت بهش حس تنفر داشتم که نمیتونستم براش اندازه ای تایین کنم.
هرچی بیشتر باهاش بحث میکردم،
بیشتر ناراحت میشدم پس بدون اینکه جوابی بهش بدم عقب گرد کردم و به سمت در سالن رفتم.
اینبار جلوم رو نگرفت و منم از سالن خارج شدم و با بغض به طرف در خروجی رفتم.
من یه برده بودم؟ برده ی جنسی یه اربابِ عوضی؟
چرا باید به همچین سرنوشتی دچار بشم؟
چرا باید این اتفاقا برام بیفته آخه؟
_ سپیده؟
وسط حیاط ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ بله؟
اومد روبروم ایستاد و دستاش رو روی شونه هام‌ گذاشت و گفت:
_ حواست باشه از این لحظه به بعد من حامدم و تو ترانه، یهو وسط مهمونی داد نزنی بگی بهراد!
_ حواسم هست
_ حالا چرا اخمات تو همه؟
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم و گفتم:
_ انتظار چیو داری ازم؟ میخوای قهقهه بزنم و برات برقصم؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:
_ آره خب چرا که نه!
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ تو مگه دیرت نبود؟ چرا انقدر داری وقت تلف میکنی؟
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
دستاش رو دوباره دور کمرم حلقه کرد و دهنش رو کنار گوشم گذاشت و گفت:
_ دوست داری مستی از سرم بپره؟
ار برخورد نفساش با گوشم، یه لحظه مورمورم شد اما به روی خودم نیاوردم چون سوژه دستش نداده باشم و آروم گفتم:
_ آره
_ خب پس بیا بریم برقصیم تا از سرم بپره
آخرین چیزی که توی این دنیا میخواستم، این بود که با بهراد برقصم!
_ بریم؟ الان آهنگ تموم میشه ها
_ نه
_ چرا نه؟
_ سرم درد میکنه، همینجا هم به زور ایستادم دیگه چه برسه به اینکه بخوام اون وسط شلنگ تخته بندازم
یه نگاه به کسایی که داشتن با اهنگ آروم میرقصیدن انداخت و گفت:
_ اینا دارن شلنگ تخته میندازن؟
_ بهرحال من حوصله ندارم
_ پس من میرم، از اینجا تکون نخور و منتظر بمون تا برگردم، باشه؟
_ باشه
دستش رو از دور کمرم برداشت

1402/01/16 12:51

و گفت:
_ از اونجا حواسم بهت هستا
_ باشه بابا برو
ازم دور شد و با قدمهای آروم به سمت میزی که یکم اونطرف تر بود و چندتا دختر با لباسای افتضاح و باز ایستاده بودن، رفت و با لبخند کنارشون ایستاد.
پوزخندی روی لبهام شکل گرفت و با نفرت نگاهش کردم.
این همونیه که ادعا میکنه مثلا عاشق منه و دوستم داره!
یکم که گذشت دست یکدومشون رو گرفت و دوتایی با هم به سمت وسط باغ رفتن و مشغول رقصیدن شدن.
همینطور داشتم با نفرت نگاهش کردم که با شنیدن صدایی از کنار گوشم، از جا پریدم!
_ فکر نمیکردم بتونم افتخار آشنایی با یه همچین خانم زیبایی رو توی این مهمونی پیدا کنم!
دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_ ترسیدم آقا!
_ واقعا؟ معذرت میخوام فکر نمیکردم بترسید
_ اومدید یهویی توی گوشم حرف میزنید بعد میخوایید نترسم؟
با احترام سرش رو تکون داد و گفت:
_ من بخاطر همهمه ی جمعیت و صدای آهنگ مجبور شدم اینطوری حرف بزنم!
_ مجبور شدید؟
_ بله مجبور شدم
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با اخم گفتم:
_ چی مجبورتون کرد بیایید با من حرف بزنید؟
_ زیبایی چشمگیر شما!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
فاصله ی بینمون خیلی کم بود پس یه قدم عقب تر رفتم و گفتم:
_ ممنون میشم مزاحم نشید!
به خودش اشاره کرد و با لبخند گفت:
_ به من میخوره مزاحم باشم؟
آدم خوش قیافه و خوشتیپی بود اما من دیگه دختری نبودم که دلم با این چیزا به وجد بیاد و بتپه!
خواستم چیزی بگم اما با یادآوری اینکه بهراد گفت حواسش بهم هست و منم حوصله ی دردسر نداشتم، کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم:
_ من باید برم، شبتون خوش
اینو گفتم و بدون معطلی ازش دور شدم؛ نمیدونستم باید کجا برم و فقط میخواستم از اون دور بشم!
چشمم رو باز کردم، دیدم کنار درختا ایستادم و از میزها یکم دور شدم.
اولش خواستم برگردم اما بعد پشیمون
شدم و همونجا ایستادم تا اون یارو بره بعد برم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و با دقت به میز نگاه کردم؛ اون مَرده اونجا نبود و این یعنی بیخیال شده بود.
نفس راحتی کشیدم و خواستم برم اما همون لحظه از بین جمعیت دیدم که انگار داره به این سمت میاد پس راهم رو کج کردم و به طرف درختا رفتم!
همینطور که تند تند راه میرفتم، زیرلب بهش فحش میدادم و اینطوری آواره ام کرده بود...
_ مُرده شورتو ببرن مردتیکه عوضی، میذاشتی سرجام بتمرگم و مجبور نشم بخاطر تو بیام بین این دار و درختا
انقدر عصبی شده بودم که نفهمیدم رسیدم به ته باغ یعنی جایی که نزدیک در ورودیه!
نفس عصبی کشیدم و پام رو محکم روی زمین کوبیدم.
کاش از اول رفته بودم سمت ساختمون که حداقل چهارتا آدم دور و برم باشه نه اینجا که فقط درخته و چندمتر اونطرف

1402/01/16 12:51

تر هم دوتا نگهبان دم در ایستادن!
_ همش تقصیر توئه بهراد عوضی! اگه نمیرفتی اون وسط با اون دخترای خراب برقصی من مجبور نبودم فرار کنم
_ فرار؟
با شنیدن صدای همون یارو، سریع به سمت عقب برگشتم و با اخم بهش نگاه کردم.
_ داشتی از من فرار میکردی؟
کیفم رو بین دستام فشردم و با عصبانیت گفتم:
_ میشه مزاحم نشی؟ من متاهلم!
_ متاهل؟
_ اره
_ باور نمیکنم
_ اینکه باور کنی یا نکنی مهم نیست، فقط برو گمشو از اینجا
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
_ ترسیدی؟
_ برای خودم نه، برای تو! چون تا چند دقیقه ی دیگه شوهرم میاد دهنتو سرویس میکنه
_ مطمئنی؟
_ مطمئنم
چند قدم بهم نزدیک شد و آروم گفت:
_ زیادم مطمئن نباش چون اگه اون *** نگرانت بود، ولت نمیکرد بره با یکی دیگه برقصه!
لحنش هرلحظه داشت ترسناکتر میشد و واقعا داشتم میترسیدم.
چند قدمی که جلو اومده رو عقب رفتم تا ازش دور بشم اما با برخورد کمرم به دیوار، نفسم توی سینه حبس شد!
اینجا، ته باغ، تو این تاریکی و سکوت، درحالی که هم نگهبانا ازمون دورن و هم آدما توی صدای آهنگ غرق شدن؛ اگه این مرد بخواد بلایی سرم بیاره باید چیکار کنم؟!
از کی کمک بخواد؟ چقدر داد بزنم تا صدام به گوش بقیه برسه؟
_ بوی ترس توی هوا پیچیده و البته درست هم پیچیده!
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:
_ با من چیکار داری؟ چرا اومدی اینجا؟
_ خیلی کارا دارم!
_ اصلا...اصلا چرا باید با من کار داشته باشی؟
لبخند ترسناکی زد و گفت:
_ اینو از همسر عزیزت حامد بپرس
_ حامد؟
چند قدم دیگه بهم نزدیکتر شد و گفت:
_ اره حامد؛ خیلی بده آدم تاوان یکی دیگه رو پس بده نه؟
بند کیفم رو دور دستم پیچیدم و بدون جلب توجه کفشای پاشنه بلندم رو از پاهام درآوردم تا راحت بتونم بدوم!
_ آره
خیلی بده
_ و الان تو قراره تاوان کارای اون شوهر کثیفت رو پس بدی
یکم از دیوار فاصله گرفتم و گفتم:
_ تاوان کدوم کارش؟
_ دزدیدنِ سهامِ من
_ چی؟
_ تو احتمالا از این چیزا خبر نداری پس بهتره وقتمون رو صرف سوال و جواب نکنیم!
دامن لباسم رو توی دستم جمع کردم و گفتم:
_ اره نظر منم اینه که وقتمونو تلف نکنیم و هرکی به کار خودش برسه
اینو گفتم و بدون اینکه لحظه ای صبر کنم شروع به دویدن کردم و همزمان باهاش جیغ بلندی کشیدم و درخواست کمک کردم...
_ کمک، کمک یکی به من کمک کنه، توروخدا یکی کمکم کنه، کمکم کنید...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
قبل از اینکه بتونم به نگهبانا نزدیک بشم، دستم از پشت کشیده شد و محکم روی زمین پرت شدم.
با درد بازوم رو گرفتم و خواستم پاشم که پام بدجور تیر کشید!
_ آخ
اون عوضی بازوم که درد داشت

1402/01/16 12:51

رو محکم توی دستاش گرفت و گفت:
_ واقعا فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟
با اینکه درد زیادی داشتم اما دستش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم:
_ برو کنار عوضی، دستتو به من نزن
قبل از اینکه بخوام خودم پاشم، دوباره بازوم رو گرفت و سریع بلندم کرد.
هرچی سعی کردم از دستش فرار کنم نتونستم؛ انقدر محکم گرفته بودم که حتی نتونستم یه سانتی متر تکون بخورم!
_ ولم کن نامرد
_ تازه گرفتمت، چرا باید ولت کنم؟
_ گفتم ولم کن وگرنه انقدر جیغ میزنم که همه بریزن اینجا
پقی زد زیر خنده و گفت:
_ جیغ بزن ببینم
_ جیغ میزنما
_ بزن خب، بزن میخوام ببینم کی میشنوه
به نگهبانایی که سمت راستمون بودن اشاره کردم و گفتم:
_ اونا
_ نگهبانارو میگی؟
_ آره
_ اونا میشنون
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ میشنون اما بهشون دستور دادم که خودشونو بزنن به نشنیدن
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ دروغ میگی
_ باور نمیکنی؟
_ نه
_ خب داد بزن، تمام تلاشتو بکن تا ببینیم حتی یه سانتی متر هم سرشونو تکون میدن یا نه!
ناامید نگاهی بهشون انداختم و آب دهنم رو قورت دادن تا اشکام پایین نریزه.
راست میگفت؛ فاصله ی زیادی باهاشون نداشتیم و باید همون دفعه اولی که جیغ زدم صدام رو میشنیدن و یه عکس العملی نشون میدادن!
_ داد بزن دیگه، تلاش کن
به ادمایی که تو فاصله ی خیلی زیادی داشتن میرقصیدن نگاه کردم که رد نگاهم رو گرفت و گفت:
_ امیدت به اونائه؟ خب پس داد بزن
بازوم رو محکم گرفته بود و دست و پام هم بدجوری درد میکرد پس نمیتونستم فرار کنم!
کلافه و ناامید از همه جا، آهی کشیدم و آروم گفتم:
_ از جون من چی میخوای؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
نگاهش رو آروم آروم از چشمام به سمت لبهام برد و با هیجان بهشون خیره شد!
_ حامد ارزشمندترین چیزی که داشتم رو ازم گرفت؛ منم میخوام ارزشمندترین چیزش
رو بگیرم!
با کلافگی سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ من برای اون ارزشمند نیستم
_ بهرحال زنشی و این یعنی یه مُهره ی بدرد بخور برای من!
قبل از اینکه چیزی بگم، دوتا دستام رو محکم گرفت و گفت:
_ بریم، بریم تا دیر نشده
با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ کجا؟
_ خونه ام، توی اتاقم، روی تخت گرم و نرمم
با ناباوری نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ پس فکر کردی میخوام چیکار کنم؟
_ من هیچ جا نمیام
_ میتونی نیایی؟
بی توجه به دردی که داشتم سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم و باز شروع به جیغ و داد کردم!
اونم وقتی دید صدام دراومده دستش رو روی دهنم گذاشت و به سمت در باغ کشوندم.
هرچی به در نزدیکتر میشدیم تقلاهای من برای نجات پیدا کردن بیشتر میشد اما اون انگار که داره یه پَر کاه رو حمل میکنه به

1402/01/16 12:51

راهش ادامه میداد!
تمام تنم از استرس عرق کرده بود و مثل بید میلرزیدم!
فکر اینکه از چاله ی بهراد دربیام و تو چاهِ این حیوون بیفتم حالم رو خراب میکرد پس قبل از اینکه از باغ بیرون بریم و کار از کار بگذره، با تمام جونم گاز محکمی از دستش که روی دهنم بود گرفتم.
دستش رو از جلوی دهنم برداشت و سرعتش رو کمتر کرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و با زانوم به وسط پاش لگد محکمی زدم و همین باعث شد دستاش از دور بدنم باز شد و من محکم روی زمین افتادم!
حتی تلف کردن یه ثانیه هم اشتباه بود پس اون دستی که درد نداشت رو روی زمین گذاشتم و به کمکش پاشدم و با پایی که میلنگید به سمت جمعیت رفتم.
اما سرعتم خیلی کم بود و همین کار دستم داد و باعث شد اون عوضی دوباره بتونه بهم برسه!
اینبار کامل از پشت بغلم کرد و خودش رو بهم چسبوند.
حالم داشت از اون وضعیت به هم میخورد اما انقدر قوی بود که کامل قفلم کرده بود البته دهنم رو نمیتونست قفل کنه پس دست از تلاش برنداشتم و با صدای بلند گفتم:
_ یکی کمکم کنه، حامد، حامد کمکم کن...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب442
_ داد بزن، تا جایی که میتونی کمک بخواه
با عصبانیت تکونی به خودم دادم و گفتم:
_ ولم کن عوضی
_ میدونی چند وقته دنبال این مهمونی ام؟ دنبال یه همچنین موقیعتی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم!

دیگه کم کم داشتم از نجات پیدا کردنم ناامید میشدم که صدای ضعیف بهراد، رو از دور شنیدم.
_ ترانه؟ ترانه عزیزم کجایی؟
اون عوضی هم انگار صداش رو شنید چون دستش رو روی دماغش گذاشت و با صدای آرومی گفت:
_ صدات در نمیادا وگرنه جفتتونو میکشم
نگاهم رو ازش گرفتم و اول نفس عمیقی کشیدم و بعد بدون وقفه جیغ بلند و طولانی کشیدم و با صدای بلند گفتم:
_ اینجام حامد، اینجا
_ گور خودتو کندی دختره ی احمق
ازم جدا شد و دوباره بازوم
رو محکم گرفت و به سمت خروجی باغ دوید.
وقت اینکه بخواد دهنم رو ببنده نداشت و منم از این فرصت استفاده کردم تا تونستم جیغ و دار کردم!
به نزدیکی های در که رسیدیم، بهراد از سمت راست پیچید جلومون و با ناباوری به اون پسره نگاه کرد!
_ مهرزاد!
نفس عمیقی کشیدم؛ این فکر کنم دومین بار بود که انقدر از حضور بهراد خوشحال شده بودم...
_ داری چه غلطی میکنی
_ به تو ربطی نداره
_ اون زنی که دستش رو گرفتی و داری به زور میبری زن منه، به من ربطی نداره؟!
_ آره نداره
همینطور که اونا حرف میزدن، منم سعی میکردم از دستش خلاص بشم اما زورش زیاد بور کثافط و اجازه نمیداد.
_ مهرزاد دستشو ول کن
_ ول نمیکنم
_ با زبون خوش میگم دست زن منو ول کن
مهرزاد با بیخیالی سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ ول نمیکنم، تو هم اگه نمیخوای بکشمت

1402/01/16 12:51

برو کنار
بهراد پقی زد زیر خنده و گفت:
_ تو میخوای منو بکشی؟ تو مهرزاد؟
_ آره من، منی که نابودم کردی، منی که ورشکستم کردی، منی که بیچاره ام کردی
بهراد با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
_ خب اینا چه ربطی به ترانه داره؟ اونو ولش کن میشینیم دوتایی با هم حرف میزنیم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
مهرزاد مثل دیوونه ها بلند خندید و گفت:
_ حرف بزنیم با هم؟
_ آره ترانه رو ول کن بره، من قول میدم که باهات حرف بزنم
_ اون زمانی که من تو ایران بهت التماس میکردم که با هم حرف بزنیم،
تو بدون توجه به التماسام یه لگد نثارم میکردی و میرفتی؛ حالا ازم میخوای بیام بشینم با تو حرف بزنم؟
بهراد یه قدم جلو اومد که اون یارو دیوونه سریع یه اسلحه از جیبش درآورد و روی شقیقه ی من گذاشت!
اون یکی دستش رو هم زیر گلوم گذاشت و با تهدید گفت:
_ یه قدم جلو بیایی مغزشو سوراخ میکنم
بهراد با دیدن اسلحه دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ خیلی خب آروم باش، اسلحه ات رو بذار همونجایی که بود و فقط بگو که چی میخوای
_ اینجا تو تایین نمیکنی که من چیکار کنم یا چیکار نکنم!
بهراد دستاش رو پایین انداخت و گفت:
_ باشه، باشه هرچی تو بگی
نگهبانایی که جلوی در ایستاده بودن خیلی نزدیکمون بودن و قطعا با اون همه سروصدایی که ما داشتیم
صدامون رو شنیده بودن اما حتی نیم نگاهی هم بهمون ننداختن و همونطوری عین مجسمه سرجاشون ایستادن!
_ مهرزاد چی میخوای؟ تو فقط اینو بگو
_ تو ثروتم رو ازم گرفتی، منم زنتو میگیرم
_ تو گوه میخوری
مهرزاد با این حرف عصبی شد و اسلحه رو محکم به شقیقه ام فشار داد و گفت:
_ حالا میبینی من گوه میخورم یا تو!
سردی اسلحه که با پوستم برخورد کرد؛ تمام سلولهای تنم یخ زد!
درسته که دل خوشی از این زندگی نداشتم اما خیلی وحشتناکه که زندگیت فقط به فشار یه انگشت و شلیک
گلوله بستگی داشته باشه اونم تو یه همچین شرایطی!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
بهراد سعی میکرد مثلا با حرفاش مهرزاد رو قانع کنه اما اون اصلا حرف حالیش نمیشد و فقط تهدید میکرد که اگه نره کنار، با گلوله مغزم رو خالی میکنه‌.
_ حامد تا سه شماره میشمرم، اگه عین آدم رفتی کنار تا من و این خانم خوشگلی که قراره از این به بعد مال من باشه از اینجا بریم بیرون،
کاریت ندارم وگرنه هم تو و هم این رو میکشم تا بفهمی نتیجه ی از پشت خنجر به من زدن چیه‌...
مشت شدن دستای بهراد و فشار دندوناش روی هم رو دیدم!
میدونم خیلی خودش رو کنترل کرده بود که بهش حمله نکنه و دندوناش رو توی دهنش خورد نکنه!
_ یک
حلقه دستش رو در گردنم محکم تر کرد و با صدای بلند گفت:
_ دو
تو چشمای بهراد زل زدم و ازش خواستم که نره!
برای اولین بار ازش

1402/01/16 12:51

میخواستم که بمونه و من رو تنها نذاره!
من...من نمیخواستم از برزخ نجات پیدا کنم و توی جهنم بیفتم...
_ سه
_ خیلی خب خیلی خب میرم
با ناباوری به بهراد نگاه کردم که خیلی نامحسوس چشمکی زد و دستش رو توی دهنش گذاشت و گاز گرفت.
اولش متوجه منظورش نشدم اما بعد فهمیدم منظورش اینه که دست مهرزاد رو گاز بگیرم.
مهرزاد آروم و با احتیاط شروع به حرکت کرد اما من جرئت نکردم گازش بگیرم.
اگه همون لحظه انگشتش رو روی ماشه فشار میداد چی؟
از طرف دیگه اگه حرکتی نمیزدم و خودم رو نجات نمیدادم، دیگه فرصتی برای جبران نبور و باید چندسال دیگه هم توی جهنمِ ارباب میسوختم!
فقط چند قدم دیگه داشتیم که به بهراد برسیم؛ یکبار دیگه نگاهش کردم که با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد و همین باعث شد
مطمئن بشم و بدون معطلی دستش رو محکم گاز گرفتم و چرخیدم و دوباره با زانوم ضربه ای به زیر شکمش زدم.
چون انتظار یه همچین کاری رو ازم نداشت،
دوباره مثل چند دقیقه ی قبل حلقه ی دستش رو شل کرد؛ منم از فرصت استفاده کردم و سریع ازش دور شدم!
قبل از اینکه بخوام خیلی دور بشم‌ پام به سنگی گیر کرد و محکم با صورت روی زمین افتادم.
با درد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و اخی گفتم!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
پیشونیم بدجوری میسوخت و حتی خیسی خون رو روی دستام احساس میکردم...
_ میکشمت عوضی، یکاری میکنم به گوه خوردن بیفتی از اینکه اون دستای کثیفت رو به زن من زدی!
با شنیدن صدای بهراد، درد خودم رو فراموش کردم و به سمت عقب برگشتم.
بهراد و اون یارو مهرزار به هم پیچیده بودن و جفتشون سعی داشتن اسلحه رو هم بگیرن
همینطور که همدیگه رو کتک میزدن، فحشای رکیک به هم میدادن و صداشون همه جا رو پر کرده بود!
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و بهشون نگاه کردم.
اگه یه درصد یه بلایی سر بهراد
میاورد اون موقع هیچکس نبود که به داد من برسه پس باید هرچه زودتر از اینجا دور میشدم!
دستم که بخاطر زخم پیشونیم پر از خون شده بود رو به درخت گرفتم و با درد از روی زمین پاشدم.
برای آخرین بار نگاهی بهشون انداختم؛ روی زمین افتاده بودن و عین دوتا مار به هم پیچیده بودن!
بخاطر تاریکی و سایه ی درختا نمیتونستم تشخیص بدم اسلحه دست کیه اما از ته قلبم‌ میخواستم که دست بهراد باشه.
این اولین باری بود که دلم نمیخواست بهراد بمیره چون میدونستم اگه بمیره اون عوضی به راحتی من رو پیدا میکنه اما اگه زنده بمونه میتونه ازم محافظت کنه
_ میکشمت حامد، امشب شب مرگته
با شنیدن صدای عربده ی مهرزاد، به خودم اومدم و تکیه ام رو از درخت گرفتم.
با پایی که میلنگید و پیشونی که بدجور میسوخت، به سمت جمعیتی که خیلی

1402/01/16 12:51

ازمون دور بودن رفتم اما هنوز چندقدم دور نشده بودم که با شنیدن صدای شلیک اسلحه، سرجام خشکم زد!
@Leeilomroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
پیشونیم بدجوری میسوخت و حتی خیسی خون رو روی دستام احساس میکردم...
_ میکشمت عوضی، یکاری میکنم به گوه خوردن بیفتی از اینکه اون دستای کثیفت رو به زن من زدی!
با شنیدن صدای بهراد، درد خودم رو فراموش کردم و به سمت عقب برگشتم.
بهراد و اون یارو مهرزار به هم پیچیده بودن و جفتشون سعی داشتن اسلحه رو هم بگیرن
همینطور که همدیگه رو کتک میزدن، فحشای رکیک به هم میدادن و صداشون همه جا رو پر کرده بود!
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و بهشون نگاه کردم.
اگه یه درصد یه بلایی سر بهراد میاورد اون موقع هیچکس نبود که به داد من برسه پس باید هرچه زودتر از اینجا دور میشدم!
دستم که بخاطر زخم پیشونیم پر از خون شده بود رو به درخت گرفتم و با درد از روی زمین پاشدم.
برای آخرین بار نگاهی بهشون انداختم؛ روی زمین افتاده بودن و عین دوتا مار به هم پیچیده بودن!
بخاطر تاریکی و سایه ی درختا نمیتونستم تشخیص بدم اسلحه دست کیه اما از ته قلبم‌ میخواستم که دست بهراد باشه.
این اولین باری بود که دلم نمیخواست بهراد بمیره چون میدونستم اگه بمیره اون عوضی به راحتی من رو پیدا میکنه اما اگه زنده بمونه میتونه ازم محافظت کنه
_ میکشمت حامد، امشب شب مرگته
با شنیدن صدای عربده ی مهرزاد، به خودم اومدم و تکیه ام رو از درخت گرفتم.
با پایی که میلنگید و پیشونی که بدجور میسوخت، به سمت جمعیتی که خیلی ازمون دور بودن رفتم اما هنوز چندقدم دور نشده بودم که با شنیدن صدای شلیک اسلحه، سرجام خشکم زد!
@Leeilomroman

#برزخ‌ارباب
جرئت اینکه به سمت عقب برگردم رو نداشتم.
دلم نمیخواست برگردم و ببینم که بهراد روی زمین افتاده و اون عوضی داره با لبخند چندش آورش نگاهم میکنه...
دلم نمیخواست دوباره زندگیم خراب بشه حتی خراب تر از اینی که الان هست...
از ترس اینکه این اتفاق بیفته حتی به پشت سرم نگاه کردم و با قدمهای بلند راه افتادم که با شنیدن صدای بهراد دوباره سرجام ایستادم.
_ سپیده؟
ترانه صدام نکرده بود و این نشون میداد که حالش خوب نیست.
با ترس به سمتش برگشتم که با دیدن اون مهرزاد عوضی که روی زمین افتاده بود و بهراد که سالم روی پاهاش ایستاده بود ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
_ تو...تو سالمی؟
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
_ سالمم، سالمِ سالم
_ فکر کردم اون بهت شلیک کرد
_ نه من شلیک کردم
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بغض گفتم:
_ خوشحالم
_ از اینکه زنده ام؟
_ آره
_ واقعا؟
_ اره
لبخند عمیقی روی لبهاش نشست و گفت:
_ چه حس قشنگیه سپیده
بدون

1402/01/16 12:51

اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که چند قدم جلو اومد و گفت:
_ چقدر خوبه که بعد از این همه مدت برای اولین

1402/01/16 12:51

بار داری اینطوری بدون نفرت نگاهم میکنی!
انقدر از اینکه نجات پیدا کرده بودم خوشحال بودم که همچنان با همون لبخند نگاهش کردم.
میدونم زندگیم رو نابود کرده بود...
میدونم من رو از خودم گرفته بود...
میدونم شکنجه و آزارم داده بود...
اما اون امشب من رو نجات داد پس مستحق یه لبخند کوچیک بود!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ سپیده میخوام یه چیزی رو بهت بگم
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ بگو
_ من تو رو خیلی دوست دارم، خیلی
نگاهم رو ازش گرفتم و چیزی نگفتم که چند قدم دیگه جلو اومد و گفت:
_ حتی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم، خیلی زیاد!
من بهراد رو دوست نداشتم؛ حتی کار امشبش  هم باعث نشد که بتونم دوستش داشته باشم پس نگاهم رو اروم اروم بالا آوردم و گفتم:
_ بهراد من...
صدای شلیک گلوله پرید وسط حرفم و اجازه نداد جمله ام رو تموم کنم!
با چشمای از حدقه بیرون زده به بهراد نگاه کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.
بولیز سفیدش، پر از خون شد و با زانوهاش محکم روی زمین افتاد!
با تعجب به اطراف نگاه کردم و با دیدن مهرزاد که یکی از دستاش روی شکمش بود و با اون یکی اسلحه رو گرفته بود؛ سرم رو با ناباوری تکون دادم.
_ بالاخره کشتمت، بالاخره انتقامم رو گرفتم!
اینو گفت و بعد بیحال روی زمین ولو شد و این دفعه واقعا مُرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با دو به سمت بهراد دویدم و کنارش نشستم.
سرش رو بغل کردم و چندبار محکم توی صورتش کوبیدم و گفتم:
_ بهراد چشماتو باز کن، چشماتو باز کن ببینمت!
هیچ عکس العملی نشون نداد و توی همون حالت موند.
اشکایی که توی چشمام جمع شده بود یکی یکی پایین ریخت و کل صورتم رو پر کرد!
صورت بهراد از دیدم تار شد پس دستم رو محکم روی چشمام کشیدم و با گریه گفتم:
_ پاشو بهراد
هیچوقت حتی فکرش رو نمیکردم که از مردنش  ناراحت بشم!
همیشه فکر میکردم بعد از اینکه بمیره، من خوشبخت ترین آدم دنیا میشم و از این زندگی کوفتی نجات پیدا میکنم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
اون نگهبانای عوضی احتمالا نوچه های مهرزاد بودن چون بعد از اینکه دیدن مهرزاد اونطوری روی زمین افتاده و داره ازش خون میره، اومدن پیشمون و همه رو خبر کردن.
وقتی دیدن ضربه هایی که توی گوشش میزنم هیچ فایده ای نداره، گوشم رو روی قلبش گذاشتم تا ضربان قلبش رو چک کنم اما هیچی نشنیدم!
با تعجب سرم رو بلند کردم و به رنگ پریده اش نگاه کردم.
دستاش رو توی دستم گرفتم؛ بی جون و سرد بود!
_ بهراد؟ بهراد صدای منو میشنوی؟
نه تنها جوابی بهم نداد، حتی یه میلی متر هم تکون نخورد و همونطوری بی جون سرجاش موند!
_ بهراد؟ با توام بهراد
هرچی تکونش میدادم هیچ فایده ای نداشت!
درسته

1402/01/16 12:52

صدای
قلبش رو نشنیده بودم اما...اما نمیخواستم باور کنم که واقعا مُرده پس انگشتم رو جلوی دهنش گرفتم تا از نفساش مطمئم بشم زنده اس اما هیچی حس نکردم.
نفس نمیکشید...قلبش نمیزد...بی جون بود...دستاش یخ کرده بود...رنگش پریده بود!
همه و همه ی اینا نشون میداد که اون مُرده و دیگه زنده نیست!
نمیدونم چیشد که سرعت اشکام بیشتر شد و خیلی زود صورتم خیس شد.
نمیتونستم باور کنم ارباب ظالمی که من رو تو برزخش زندانی کرده بود، مُرده!
صدای آهنگ قطع شد و کم کم همه دور و برمون جمع شدن اما من حواسم به هیچی و هیچکس نبود؛ فقط اونجا بالا سر کسی که بیشترین ظلم رو به من و خیلیای دیگه کرده بود اما به خودش هم ظلم شده بود، نشستم و بهش نگاه کردم!
شاید اگه پدر و مادرش با ازدواجش مخالفت نمیکردن و اون بجای فرار کردن و کشته شدن کسی که دوستش داشت، باهاش ازدواج میکرد، الان خوشبخت ترین آدم دنیا بود نه اینکه اینجا بی جون افتاده باشه!
شاید اگه قلبش رو از کار نمینداختن و بجاش یه تیکه سنگ اونجا نمیذاشتن، عاقبت خودش و من و خیلی از آدمای دیگه اینطوری تلخ نمیشد!
_ ترانه جان؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن امیلی و فرهاد که ناباور کنارم نشسته بودن، اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ مُرده، نفس نمیکشه
فرهاد سریع بهراد رو از روی پاهای من برداشت و مشغول پوشوندن زخمش شد تا بیشتر از این ازش خون نره و امیلی هم من رو بغل کرد و با بغض گفت:
_ ناراحت نباش گولم
@leeilonroman

#برزخ‌ارباب
همه ی اتفاقات خیلی سریع افتاد؛ آمبولانس اومد، پلیس اومد، جنازه هارو با آمبولانس بردن و من رو هم برای بازپرسی بردن کلانتری و البته فرهاد و امیلی هم باهام اومدن.
چون ترکی بلد نبودم، اجازه دادن فرهاد هم بباد داخل اتاق تا حرفای من رو ترجمه کنه.
روی صندلی روبروی فرهاد نشستم و سرم رو پایین انداختم؛ اونا شروع کردن ترکی حرف زدن و یه چیزایی که من ازش سر درنیاوردم بلغور کردن.
حرفشون که تموم شد فرهاد نگاهش رو از پلیسه گرفت و رو به من گفت:
_ ازت میخواد که همه چیز رو جزء به جزء توضیح بدی
حالا که بهراد مُرده بود، دلم نمیخواست حتی یه لحظه ی دیگه تو این کشور بمونم و هرچه زودتر برگردم کشور خودم پس باید همه چیز رو تعریف میکردم اما میترسیدم از اینکه فرهاد از کارای بهراد خبر داشته باشه و حرف من رو درست به پلیسا انتقال نده، پس بدون رودربایسی گفتم:
_ چیزی که میخوام تعریف کنم خیلی طولانیه و سخته که تو بخوای ترجمه کنی
_ نه سختم نیست، من رئیس تورهای گردشگری هستم که از ایران میان ترکیه
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ لطفا یه پلیسی که فارسی میفهمه خبر کنید
فرهاد با کلافگی دستی

1402/01/16 12:52

به
صورتش کشید و گفت:
_ چی میگی تو ترانه؟ حامد دوست من، رفیق من، شوهر تو، اونطوری کشته شده بعد تو دنبال پلیس ایرانی میگردی؟ خب به من بگو تا من زودتر براشون ترجمه کنم!
وقتی اینطوری با تاکید گفت که بهراد دوست و رفیقشه، کامل مطمئن شدم که به هیچ وجه نباید داستان رو براش تعریف کنم.
نمیتونستم با حماقت دوباره قفلی به پام بزنم و خودم رو اینجا زندانی کنم...
_ بگو یه پلیسی که فارسی متوجه میشه بیارن
_ چرا؟
_ بگو بیارن
_ ترانه تو اصلا ناراحت نیستی که حامد مُرده؟ حالت بد نیست؟
ناراحت بودم بخاطر اینکه یه اتفاق بد باعث شد مسیر زندگیش عوض بشه و توی این راه کثیف بیفته و تهشم بمیره
ناراحت بودم بخاطر اینکه زندگیم نابود شده بود و این همه مدت زجر کشیده بودم
_ ترانه با توام!
سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام و با جدیت گفتم:
_ تا زمانی که یه پلیسی که بتونه حرفام رو بفهمه نیاد، حرف نمیزنم؛ دیگه حاضر نمیشم یبار دیگه خودم رو توی دام بندازم...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
بالاخره مجبور شدن یه پلیسی که فارسی متوجه میشه رو از یه مرکزِ دیگه بیارن تا من حرف بزنم.
اینبار دیگه اجازه ندادن فرهاد داخل بمونه و ازش خواستن بیرون باشه...
_ خانم؟
به پلیس زنی که روبروم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
_ شما ایرانی هستید؟
_ آره عزیزم، اصلیتم ایرانیه
_ خب خداروشکر
_ واسه من تعریف کن، همه چیز رو جزء به جزء تعریف کن
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که مثل خوره به جونم افتاده بود، گفتم:
_ اون کسی که کشته شده اسمش حامد نیست، منم اسمم ترانه نیست!
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ منظورت رو متوجه نمیشم عزیزم
_ اینا اسمای مستعار ماست
_ مستعار؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ این چهره ای هم که میبینید همش گریمه
_ واضح تر برام توضیح بده
حتی بغض سنگینی که توی گلوم بود و داشت خفه ام میکرد هم باعث نشد که همه چیز رو تعریف نکنم!
همه چیز رو گفتم، از اولِ اول گفتم
اشک ریختم و بغض کردم و آه کشیدم اما گفتم!
از فرار احمقانه ام و ترک خونواده ام...
از گیرافتادن توی باند قاچاق دختر...
از زندانی شدن توی برزخی که بهراد ساخته بود...
از شکنجه هام، دردام، تهدیدا، تجاوزها و همه و همه ی زجرایی که کشیده بودم...
یه لیوان آب جلوم گرفت و با لبخند مهربونی گفت:
_ عزیزم بیا یکم آب بخور تا حالت بهتر بشه
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
با دستایی که میلرزید لیوان آب رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم.
حالم اصلا خوب نبود؛ یادآوری تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود بدجور حالم رو خراب کرد!
_ تو کمترین زمان ممکن تو رو میفرستم به ایران؛ مطمئن باش تا به دست خونواده ات نرسونمت بیخیال نمیشم
با

1402/01/16 12:52

بغض
لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم فقط تو باید یه کمکی به ما بکنی
_ چی؟
_ میفرستمت پیش همکارام تا چهره ات رو به حالت عادی برگردونن و بتونیم عکست رو بفرستیم ایران
_ باشه باشه حتما
از روی صندلی پاشد و گفت:
_ میخوای به خونواده ات زنگ بزنی؟
_ خونواده ام؟
_ آره عزیزم، مگه نمیگی آخرین بار حال مادرت بد بوده؟
با یادآوری مامان، دوباره بغض گلوم رو خفه کرد و با غم گفتم:
_ آره
تلفن رو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
_ پس باهاشون تماس بگیر و از حالت اطلاع بده، خیالشون رو راحت کن که در کمترین زمان ممکن برمیگردی ایران
تلفن رو ازش گرفتم و سریع شماره ی بابا رو گرفتم؛ انقدر که تلاش کرده بودم تا از این برزخ نجات پیدا کنم و هردفعه گیر افتاده بودم که الان باورم نمیشد
واقعا دارم بعد از چندین ماه برمیگردم پیش خونواده ام و دیگه قرار نیست ازشون دور باشم...
_ الو؟
با شنیدن صدای بابا، قطره ی اشک مزاحمی از گوشه ی چشمام پایین افتاد!
_ الو؟ چرا حرف نمیزنی؟
انگار کل سلولهای گلوم محو صدای بم بابا شده بودن و قادر به کار کردن نبودن!
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد!
_ الو؟ الو؟
زبونم رو روی لبهایی که از کویر هم خشک تر شده بودن کشیدم و با بغض زیرلب گفتم:
_ بابا!
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
ساکت شد؛ حبس شدن نفس توی سینه اش رو به خوبی حس کردم...
_ بابا منم
صدام میلرزید، بدجور میلرزید جوری که قلبم رو هم به لرزه انداخته بود!
_ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو
_ سپیده
صداش انگار از ته یه چاه عمیق میومد، عمیق به اندازه ی فاصله ی ما...
_ سپیده بابا خودتی؟
قطره های اشک یکی یکی از چشمام پایین ریختن و کل صورتم رو پر کردن!
دستم رو روی صورتم کشیدم و با هیجان گفتم:
_ خودمم، خودمم قربونت برم من
_ خدانکنه دخترم، خدانکنه
صدای گریه اش رو که شنیدم انگار دنیا پیش چشمام تیره و تار شد!
سخت ترین چیز برای یه دختر، گریه ی باباش..
گریه ی پشتیبانش، گریه ی تکیه گاهش بود و من الان داشتم این اتفاق رو تجربه میکردم!
بابام، پشتیبانم، تکیه گاهم داشت گریه میکرد
و من فرسنخ ها ازش فاصله داشتم و نمیتونستم بغلش کنم و آرومش کنم...
صداش قطع شد اما با بغضی که انگار داشت گلوی من رو خفه میکرد، گفت:
_ اون دفعه چرا تلفنو اونطوری قطع کردی؟ چیکار میکنی بابا؟ به من بگو کجایی؟ بگو کجایی که حتی پلیسا هم نتونستن پیدات کنن
بگو کجایی که میلاد نتونسته پیدات کنه؛ بگو کجایی که هیچکس نمیتونه پیدات کنه!
از گریه ی زیاد نفسم بند اومده بود و به سختی نفس میکشیدم اما با تمام قدرتم اندک هوایی که دور و برم بود رو به داخل ریه هام هول دادم

1402/01/16 12:52

و
گفتم:
_ نجات پیدا کردم بابا
_ کجایی الان؟
به اون پلیسی که داشت با محبت نگاهم میکرد، نگاه کردم و گفتم:
_ الان تو اداره پلیسم
_ پلیس؟
_ آره بابا اونا کمکم میکنن و میفرستنم ایران
_ داری میایی پیشمون سپیده؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با هق هق گفتم:
_ دارم میام بابا
_ خواب میبینم یا حقیقته؟
_ حقیقته
_ اگه خواب باشه که قشنگترین خواب دنیاست
نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم:
_ خواب نیست بابا، حقیقته، همش حقیقته
_ کِی میایی دخترم؟ کِی میایی قربونت برم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ خیلی زود میام، خیلی زود! مامان کجاست؟ حالش خوبه؟
_ از بیمارستان مرخص شده اما خوب نیست
_ میخوام باهاش حرف بزنه
آه پر از دردی کشید و آروم گفت:
_ خوابه بابا، هر روز یه مشت مسکن میخوره تا بیدار نباشه و این کابوس رو تحمل نکنه
_ الهی بمیرم براش، الهی بمیرم براتون
_ خدانکنه دخترم
با عصبانیت مشتی توی سرم کوبیدم و گفتم:
_ منِ *** با ندونم کاریام زندگی هممونو خراب کردم
_ فقط بیا سپیده، فقط بیا تا این قبرستونی که از خونمون ساختیم خراب بشه و دوباره زندگی برگرده به خونمون!
دوباره چشمام پر از اشک شد و گلوم پر از بغض...
_ میام بابا، زود میام قول میدم، به مامان بگو، بهش بگو دارم میام، به همه بگو، بگو که سپیده دیگه برمیگرده!
_ قربونت برم من
_ خدانکنه، من باید قطع کنم بابا
_ برو دخترم، اما قسم بخور که نری و دوباره یکسال پیدات نشه
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه نه، دیگه حاضرم بمیرم اما این دوری رو تحمل نکنم
تلفن رو که قطع کردم، بهش پس دادم و گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم عزیزم
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و گفتم:
_ الان باید چیکار کنیم؟
_ دنبالم بیا تا بهت بگم
به سمت در رفت و در رو باز کرد و گفت:
_ بیا عزیزم
جلوتر ازش از اتاق بیرون رفتم، اونم پشت سرم اومد و گفت:
_ اول از همه چهره ات رو درست میکنیم
_ بعد؟
_ بعد سعی میکنم زود بفرستمت ایران
_ ممنونم
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
دستاش رو دور شونه ام گذاشت و گفت:
_ نگران نباش، دیگه سختی هات تموم شدن
_ امیدوارم، امیدوارم دوباره یه اتفاقی نیفته و همه چیز خراب نشه
به یه اتاقی که رسیدیم در زد و گفت:
_ اجازه هست؟
_ بله
در رو باز کرد و رو به من گفت:
_ تو همینجا منتظر بمون تا من با مسئول پرونده ات صحبت کنم
_ باشه فقط یه سوال
_ جانم
_ بهراد آدم زیاد داشت، اگه اونا برن تا بلایی سر خونواده ام بیارن چی؟
یه چندلحظه با تردید نگاهم کرد و گفت:
_ پس باید به کارامون سرعت بدیم تا اطلاعات تو رو بفرستیم ایران و بگیم که یه گروه برای محافظت خونواده ات بذارن
_ ممنونم، خیلی ممنون
دوتا ضربه ی آروم

1402/01/16 12:52

به
بازوم زد و گفت:
_ لازم نیست انقدر تشکر کنی
بالاخره رفت داخل و در رو بست؛ منم همونحا به دیوار تکیه دادم و به زمین زل زدم.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت و هم استرس داشتم...
خوشحال برای اینکه قراره این کابوس تموم بشه
ناراحت برای پایانِ تلخ بهرادی که بهش ظلم شد و بدجور به بقیه ظلم کرد
و استرس هم برای این داشتم که میترسیدم
حالا که به آزادی خیلی نزدیکم، یه اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه!
_ ترانه؟
با شنیدن صدای فرهاد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
_ پس تو کجایی؟ کل اینجارو دنبالت گشتم
بهش اعتماد نداشتم و دلم نمیخواست بزنه همه چیز رو خراب کنه پس یه قدم عقب رفتم و گفتم:
_ تو برو، یه پلیسی پیدا شد که زبونم رو متوجه میشه و کمکم میکنه
_ برم؟
_ آره چون کاری نیست که بتونی انجام بدی
سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
_ هیچ جا نمیرم من...
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخ‌ارباب
_ چرا؟ اینجا الکی وقتت رو تلف میکنی!
_ چی میگی ترانه؟ حامد بهترین دوست من بود، من چطور الان همسرش رو تو یه کشور غریب ول کنم و برم پِی کار خودم؟
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ آره ول کن برو
_ چرا انقدر اصرار داری که برم؟
نمیتونستم بگم بهت اعتماد ندارم و میترسم که همه چیز رو خراب کنی پس به دروغ گفتم:
_ چون تو هیچ دوره ای از زندگیمون کسی کنارمون نبود و خودمون بودیم و خودمون!
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ اما من میخوام که الان کنارت باشه، هم کنار تو و هم کنار دوستم
دیگه نمیدونستم چطور باید ردش کنم پس سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ باشه بمون
_ ممنون
همون لحظه اون پلیسِ زن از اتاق بیرون اومد و گفت:
_ پرونده رو گرفتم، از این لحظه به بعد من بهش رسیدگی میکنم
به جای من، فرهاد جواب داد:
_ ممنون از شما، الان ما باید چیکار کنیم؟
_ شما نباید کاری کنید، ما بهش رسیدگی میکنیم
_ من دوست حامدجان هستم و هرکاری که لازم باشه براش انجام میدم
چونکه پشت سر من ایستاده بود، به صورتم دید نداشت پس ابروهام رو تند تند بالا انداختم و سعی کردم یه جوری به پلیسه بفهمونم که اینو رد کنه بره؛ اونم انگار سریع حرفم رو گرفت چون با جدیت به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_ هیچ کاری لازم نیست، تنها کمکی که میتونید بکنید اینه که شماره تماستون رو به من بدید و برید تا خودم خبرتون کنم
_ اما من میخوام به عنوان یکی از شاهدین این قضیه اینجا باشم
پلیسه نگاهش رو از اون گرفت و رو به من گفت:
_ ایشون لحظه ی درگیری و شلیک گلوله اونجا بودن؟
_ نه
_ پس لزومی نداره بمونید آقا، ما خودمون به دنبال نگهبانایی که اونجا بودن و تقریبا شاهد قضیه بودن هستیم، خیالتون راحت
فرهاد با تردید به

1402/01/16 12:52

جفتمون نگاه کرد و گفت:
_ یعنی به حضور من احتیاجی نیست؟
_ نیست
_ برم؟ واقعا کاری نیست؟
_ شماره تماستون رو بدید و بفرمایید
شماره اش رو روی کاغذی که پلیسه بهش داده بود نوشت و بعد از اینکه ازم قول گرفت شب تنها نمونم و به آدرسی که برام نوشته برم و پیش اون و همسرش بمونم؛ رفت...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
وقتی که کامل ازمون دور شد، نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_ من بهش اعتماد نداشتم
_ به همکارم سپردم حتما تحت نظرش داشته باشه
_ کِی سپردید؟
_ قبل از اینکه با تو حرف بزنم
یکم منِ و مِن کردم که لبخندی زد و گفت:
_ بگو حرفتو
_ از کجا میدونید من حقیقت رو گفتم؟ چرا بهم اعتماد کردید؟
_ شاید هنوز اعتماد نکرده باشم
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟
_ برای همین اصرار دارم که از چهره ی واقعیت و مشخصاتت مطلع بشم تا برای همکارای پلیسم داخل ایران بفرستم و از
داستانی که برام تعریف کردی مطمئن بشم تا بعد بتونیم تصمیم بگیریم که با این پرونده و با اون جنازه و دادگاه چیکار کنیم
با استرس لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ نکنه مجبور بشم به عنوان شاهد یه مدتی اینجا بمونم و توی دادگاه شرکت کنم؟
_ نگران نباش، اگه ثابت بشه که قضیه همینه و جونت در خطره، تمامِ گفته هات ضبط میشه تا توی دادگاه استفاده بشه و خودت سریع میری ایران
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ خداروشکر
_ دیگه سوالی نداری؟ بریم؟
_ دارم
_ زود بپرس
_ چطور بهم اعتماد کردی و اجازه دادی به کسی که میخوام زنگ بزنم
دوباره لبخندی زد و گفت:
_ تمام تلفن های اینجا شنود داره و همه چیز ضبط و کنترل میشه!
ابروهام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم به ساعتش نگاه کرد و اینبار جدی گفت:
_ داره دیر میشه، باید به کارامون سرعت بدیم وگرنه ممکنه اون چیزی که ازش میترسی اتفاق بیفته و بلایی سر خونواده ات بیاد
_ چیکار کنم الان؟
_ دنبالم بیا
با قدمهای بلندش شروع به حرکت کرد و به سمت انتهای سالن رفت؛ منم به دنبالش رفتم.
با اینکه میدونستم حق با منه و حقیقت رو تعریف کردم اما از این میترسیدم که یه اتفاقی بیفته و همه چیز برعلیه من بشه و بیشتر از این گیر بیفتم!
عین کسی شده بودم که هیچ جرمی انجام نداده اما برای بازجویی استرس داره و میترسه در کمال بی گناهی که مجرم شناخته بشه...
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
به سرعت چهره ی واقعیم رو شناسایی کردن و با اطلاعاتی که داشتن تطابق دادن.
وقتی مطمئن شدن که من واقعا دزدیده شده بودم و توی ایران چندین گروه پلیس دنبال من میگردن، با همکاراشون توی ایران تماس گرفتن و قرار شد فردا صبح با اولین پرواز و با امنیت کامل من رو بفرستن ایران!
بهراد توی ترکیه هیچ پرونده ی قضایی نداشت پس

1402/01/16 12:52

قرار شد کلاً پرونده و جنازه و همه چیز رو به ایران منتقل کنن تا اونجا تکلیف مشخص بشه...
_ سپیده جان؟
با شنیدن صدای اون پلیسه از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ بله؟
_ پاشو تا برسونمت هتل
_ هتل؟
_ آره عزیزم
_ آخه...آخه اگه آدمای بهراد بهم حمله کنن چی؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ خیالت راحت یه تیم امنیتی اونجا مواظبتن
_ اما آدمای بهراد مثل خودشن
_ تو همکارای منو دست کم گرفتی؟
_ نه
_ پس نگران نباش
لبخند غمگینی زدم و آروم گفتم:
_ صادق باشم؟
_ آره حتما
_ نگرانم
_ چرا عزیزم
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ نگرانم چون چندین ماهه که اسیرِ بهرادم و هیچ پلیسی نتونست منو پیدا کنه و نجاتم بده؛ الانم میترسم، میترسم که دوباره توی همون چاه بیفتم و نتونم برگردم پیش خونواده ام!
با همدردی بازوهام رو گرفت و گفت:
_ میفهممت، تو خیلی سختی کشیدی
_ بیشتر از
خیلی
_ اما اینکه تونستی سرپا بمونی خیلی خوبه
نتونستم پوزخند تلخ روی لبهام رو پنهان کنم!
_ سرپا موندم؟ واقعا همچین فکری میکنی؟
بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که گفتم:
_ منِ الان و منِ قبلا با هم فرسنگ ها فاصله داریم؛ بهراد واقعا منو کشت، روحم رو کشت!
_ پس چرا از مردنش ناراحت شدی؟
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ چون اونو هم قبلا کُشته بودن، بدجور کشته بودن
قطره های اشک دوباره راه خودشون رو باز کردن و از گوشه ی چشمم آروم پایین ریختن.
وقتی اتفاقات این مدت از جلوی چشمم رد میشد، قلبم آتیش میگرفت و کل بدنم گُر میگرفت!
_ سپیده؟ دختر چرا گریه میکنی؟
دستم رو روی صورتم کشیدم، اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ ببخشید
_ چرا عذرخواهی میکنی؟
_ چون این چندساعته همش با گریه هام اعصابتون رو خورد کردم
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ اینطوری نگو لطفا؛ من و جامعه ی پلیس باید از تو عذرخواهی کنیم که نتونستیم وظیفمون رو انجام بدیم!
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم؛ یعنی حرفی برای گفتن نداشتم...
_ امشب هتل نمیمونی، تو رو میبرم خونه ی خودم تا خیالت کامل راحت باشه
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ نه نه اصلا مزاحمتون نمیشم
_ مزاحم نیستی، تو هموطن منی، هم کشور منی و من واقعا دوستت دارم
لبخندی زدم و گفتم:
_ ممنون که انقدر لطف دارید
_ پس امشب پیش من میمونی
_ آخه...
_ آخه نداره که، راحت باش
شونه هام رو بالا انداختم و با خجالت گفتم:
_ خب شاید خونواده تون نخوان که من بیام اونجا
_ من خونواده ای ندارم
_ واقعا؟
_ اوهوم
بهش میخورد ازدواج کرده باشه و مادر باشه!
_ یعنی ازدواج نکردید؟
_ نه
گیج نگاهش کردم و چیزی نگفتم که لبخند غمگینی زد و گفت:
@Leeilonroman

#برزخ‌ارباب
_ داستان زندگیِ منم

1402/01/16 12:52