96 عضو
کجا برن آخه؟ اونا هم الان به اندازه ی تو هیجان زده ان و منتظرن تا پیدات کنن، چرا برن؟!
نفس عمیقی کشیدم تا یکم آروم تر بشم.
_ یعنی نمیرن؟
_ نه هیچ جا نمیرن
سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_چرا این صف جلو نمیره؟ چرا تموم نمیشه؟
بالاخره بعد از ده دقیقه ای که برای من اندازه ی ده سال گذشت، تونستیم رد بشیم و به اون
سمت برسیم.
چهارچشمی به دور و برم نگاه میکردم تا زودتر پیداشون کنم اما نبودن، نبودن که نبودن!
_ سپیده؟
یه لحظه احساس کردم صدای بابا رو شنیدم اما مطمئن نبودم.
_ سپیده؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
با عجله دستم رو از دست ایمان کنار کشیدم و به پشت سرم برگشتم.
با دیدن مامان و بابا که کنار هم ایستاده بودن، نفسم توی سینه حبس شد!
تو نگاه اول پیرشدنشون نسبت به آخرین باری که دیدمشون، به چشمم اومد.
موهای سفید و پیشونی چین افتاده و چشمای پر از اشکشون!
_ سپیده مامان؟
قطره های اشک توی چشمام جمع شد و با شکستن بغضم، پایین ریخت!
پاهام توان اینکه حتی یه قدم تکون بخورم رو نداشتن اما با اندک جونِ باقی مونده ی تنم یه قدم برداشتم.
یه قدم شد دو قدم و دوقدم شد چند قدم و نمیدونم چیشد که خودم رو تو بغلشون در حالی که داشتم بلند بلند گریه میکردم پیدا کردم!
دستام رو دور گردن جفتشون حلقه کرده بودم و از تهِ قلبم گریه میکردم.
چقدر دلم براشون تنگ شده بود...
تک تک سلولهای بدنم لَه لَه میزدن که یبار دیگه ببینمشون و بغلشون کنم و حالا به آرزوشون رسیده بودن!
عطر تنشون رو بو کشیدم و مست شدم از بوی این همه عشق و محبت پدرانه و مادرانه شون!
_ کجا بودی مادر؟
دستام رو از دور گردنشون برداشتم و دوطرف صورت مامان گذاشتم و با بغض گفتم:
_ الهی من بمیرم که این همه زجر و عذاب بهت دادم
با گریه محکم بغلم کرد و گفت:
_ خدانکنه
تک تک اجزای صورتش رو با بغض و گریه بوسیدم.
دلم میخواست ساعتها توی آغوش مادرانه اش بمونم و دلتنگی تک تک ثانیه هایی که ازش دور بودم رو دربیارم!
_ خوبی مامان؟ قلبت خوبه؟
پیشونیم رو محکم بوسید و با صدای خش داری گفت:
_ حالا که تو رو دیدم خوب شدم
_ چقدر دلم برات تنگ شده بود مامان...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ منم قربونت برم، منم دخترم
از مامان جدا شدم و به طرف بابا رفتم، محکم بغلش کردم و مثل بچگیام که وقتی دلم میگرفت توی بغل بابا گریه میکردم، حالا توی بغلش زار زدم...
انقدر گریه کردم و زار زدم که یکی از پشت سر منو به زور از بغل بابا بیرون کشید.
_ سپیده؟ توروخدا آروم باش قربونت برم
از پشت چشمای پر از اشکم به مینا نگاه کردم.
مینایی که داشت بی صدا اشک میریخت اما سعی داشت منو آروم کنه
_ مینا!
دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد
و سرم رو روی شونه اش گذاشت.
_ خوشحالم که دوباره برگشتی پیشمون
_ نمیدونی چیا کشیدم
دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید و با بغض گفت:
خداروشکر که تموم شد
ازش جدا شدم و با بغض به خاله که کنارش ایستاده بود نگاه کردم.
اونم بغلم کرد و از اینکه حالم خوبه ابراز خوشحالی کرد.
_ سپیده؟
صدای میلاد بود، برگشتم به سمت
راستم و نگاهش کردم.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، زخم روی پیشونیش بود.
بعد از اون نگاهِ پژمرده و ظاهر به هم ریخته اش!
_ خوبی؟
دستم رو روی چشمام کشیدم تا اشکام راهِ دیدنم رو باز کنن.
حالم خوب نبود اما دلم نمیخواست مامان بابا رو ناراحت کنم پس لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ خوبم
_ خوشحالم که حالت خوبه
_ منم خوشحالم که تو سالمی البته اگه باشی
لبخندی زد و آروم گفت:
_ سالمم
_ بعدا واسم تعریف کن که اونروز چطور نجات پیدا کردی، باشه؟
_ باشه
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
_ زودتر بریم خونه، میخوام بشینم یه دل سیر با دخترم حرف بزنم
با لبخند به مامان که این حرف رو زده بود نگاه کردم.
_ بریم فقط...
_ فقط چی؟
به اطراف نگاه کردم تا ایمان رو پیدا کنم.
یکم دورتر از ما ایستاده بود و داشت با سه تا مرد هیکلی حرف میزد...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ فقط قبلش باید از کسی که تا اینجا همراهم بود و ازم مواظبت کرد تشکر کنم
_ راستی اون آقا کیه؟
_ پلیس
_ خدا خیرش بده مادر، بریم منم ازش تشکر کنم
دست مامان رو محکم توی دستام گرفتم و به طرف ایمان رفتم.
_ آقا ایمان؟
با شنیدن صدام نگاهش رو از اون مَردایی که احتمالا پلیس بودن، گرفت و گفت:
_ بله
_ خواستم تشکر کنم ازتون، ببخشید اگه توی راه اذیت کردم معذرت میخوام
_ نیازی به تشکر نیست من وظیفه ام رو انجام دادم
لبخندی زدم و قطره اشک کوچیکی که کنار لبم بود رو پاک کردم.
_ پسرم خدا خیرت بده، از دیروز تا حتلا استرس داشتم که نکنه الان که داره برمیگرده بلایی سر پاره ی تنم بیاد
با تواضع سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ وظیفه ام بود مادرجان، امیدوارم دیگه اتفاق بدی براتون نیفته
به اون چندتا مَرد اشاره کرد و گفت:
_ همکارانم شما رو همراهی میکنن و تو این چند وقته مراقب شما هستن
_ خدا خیرتون بده، خدا به همتون عزت بده
_ متشکرم
دستم رو دور شونه های مامان انداختم و رو به ایمان گفتم:
_ به مهربان سلام برسونید و بگید دلم براش تنگ میشه
_ باشه حتما
_ خداحافظ
_ بسلامت
با مامان برگشتیم پیش بقیه و همگی با هم به سمت در خروجی فرودگاه رفتیم.
تمام مدت دستای مامان و بابا رو گرفته و با بغض و ذوق از جفتشون تکون نمیخوردم.
دلم میخواست از الان تا آخر عمرم کنارشون باشم و هیچوقت ازشون دور نشم.
توی همون نگاه اول با
دیدن شکست خوردن و پیرتر شدنشون، تهِ تهِ قلبم تیر کشید اما سعی کردم به روی خودم نیارم و اونارو بیشتر از این ناراحت نکنم.
میخواستم از این لحظه به بعد با تمام وجودم براشون بهترین زندگی رو بسازم و تمام خطاهام رو جبران کنم.
حتی اگه دلِ خودم غمگین و پژمرده باشه...
حتی اگه درونم مُرده باشه...
حتی اگه حالم بد
باشه...
اما اجازه نمیدم هیچکدوم از اینا رو متوجه بشن و به ظاهر هم که شده خودم رو خوشحال ترین دختر دنیا نشون میدم تا اونا شاد باشن!
@Leeilonroman
#برزخارباب
از فرودگاه که بیرون اومدیم، با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم مورد مشکوکی این طرفا هست یا نه!
اون چندتا مَرد قوی هیکل تو فاصله ی زیادی از ما و بدون جلب توجه دنبالمون میومدن و این باعث میشد که استرسم کمتر بشه.
_ سپیده بابا سوار شو
نگاهم رو از اطراف گرفتم و به ماشینی که بابا کنارش ایستاده بود نگاه کردم.
یه L90 بود، ما قبلا این ماشینو نداشتیم.
دهنم رو باز کردم تا بپرسم کِی ماشینو عوض کردید اما با یادآوری گذشته دهنم رو بستم!
اون زمانی که از دست بهراد فرار کرده بودم و برگشته بودم، مینا بهم گفت که ماشینمون رو درحالی که درب و داغون شده ته دره پیدا کردن.
همون تصادفی که بهراد عوضی صحنه سازی کرده بود تا نشون بده پدر و مادرم کشته شدن!
با یادآوری اون برگه های ترحیم روی دیوار، یه لحظه کل سلولهای بدنم یخ زد و بغض گلوم رو گرفت!
خدایا شکرت، شکرت که همه ی اون اتفاقا ساختگی بود و حالا پدر و مادرم صحیح و سالم کنارم ایستادن.
_ سپیده مادر کجایی؟
از فکر بیرون اومدم و بی توجه به بغض توی گلوم لبخندی زدم و گفتم:
_ همینجا
_ سوارشو پس قربونت برم
_ چشم
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
اونا هم سوار شدن و پشت سر ماشین میلاد، به طرف خونه حرکت کردن...
به صندلی تکیه دادم و به مامان بابا زل زدم.
هنوزم باورم نمیشد پیششونم و همه ی کابوسام تموم شده...
هنوزم باورم نمیشد که این اتفاقات همش واقعیته و خواب نیست...
هرلحظه میترسیدم یهو از خواب بپرم و ببینم که هنوز توی اون خونه ی کذاییِ بهرادم!
با این فکر موهای تنم سیخ شد و یه لحظه به خودم لرزیدم!
حاضرم بمیرم اما دیگه هرگز به اون خونه و پیش بهراد برنگردم.
حاضرم بمیرم اما دیگه اون برزخ برام تکرار نشه...
@Leeilonroman
#برزخارباب
از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم.
دیگه نباید به چیزای بد فکر میکردم؛ گذشته رو باید توی گذشته دفن کنم.
_ مامان؟
به طرفم برگشت و با لبخند گفت:
_ جانم؟
_ خونمون رو چیکار کردید؟
با این سوال، اخماش رو توی هم کشید و به بابا نگاه کرد.
_ چیشده؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بیست سال مادرت تلاش کرد بهم
بفهمونه خونواده ام هیچ اهمیتی برام قائل نیستن!
بیست سال سعی کرد بهم بگه که اونا فقط تو خوشیها پیشمونن و تو سختیها دشمنمونن اما من قبول نکردم!
دستم رو لبه ی صندلی گذاشتم و گفتم:
_ خب؟
_ وقتی برگشتیم فهمیدم که تمام اموالمون رو بالا کشیدن؛ از طریق قانون جلو رفتیم و همش رو پس گرفتیم.
_ و اونا رو چیکار
باشه...
اما اجازه نمیدم هیچکدوم از اینا رو متوجه بشن و به ظاهر هم که شده خودم رو خوشحال ترین دختر دنیا نشون میدم تا اونا شاد باشن!
@Leeilonroman
#برزخارباب
از فرودگاه که بیرون اومدیم، با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم مورد مشکوکی این طرفا هست یا نه!
اون چندتا مَرد قوی هیکل تو فاصله ی زیادی از ما و بدون جلب توجه دنبالمون میومدن و این باعث میشد که استرسم کمتر بشه.
_ سپیده بابا سوار شو
نگاهم رو از اطراف گرفتم و به ماشینی که بابا کنارش ایستاده بود نگاه کردم.
یه L90 بود، ما قبلا این ماشینو نداشتیم.
دهنم رو باز کردم تا بپرسم کِی ماشینو عوض کردید اما با یادآوری گذشته دهنم رو بستم!
اون زمانی که از دست بهراد فرار کرده بودم و برگشته بودم، مینا بهم گفت که ماشینمون رو درحالی که درب و داغون شده ته دره پیدا کردن.
همون تصادفی که بهراد عوضی صحنه سازی کرده بود تا نشون بده پدر و مادرم کشته شدن!
با یادآوری اون برگه های ترحیم روی دیوار، یه لحظه کل سلولهای بدنم یخ زد و بغض گلوم رو گرفت!
خدایا شکرت، شکرت که همه ی اون اتفاقا ساختگی بود و حالا پدر و مادرم صحیح و سالم کنارم ایستادن.
_ سپیده مادر کجایی؟
از فکر بیرون اومدم و بی توجه به بغض توی گلوم لبخندی زدم و گفتم:
_ همینجا
_ سوارشو پس قربونت برم
_ چشم
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
اونا هم سوار شدن و پشت سر ماشین میلاد، به طرف خونه حرکت کردن...
به صندلی تکیه دادم و به مامان بابا زل زدم.
هنوزم باورم نمیشد پیششونم و همه ی کابوسام تموم شده...
هنوزم باورم نمیشد که این اتفاقات همش واقعیته و خواب نیست...
هرلحظه میترسیدم یهو از خواب بپرم و ببینم که هنوز توی اون خونه ی کذاییِ بهرادم!
با این فکر موهای تنم سیخ شد و یه لحظه به خودم لرزیدم!
حاضرم بمیرم اما دیگه هرگز به اون خونه و پیش بهراد برنگردم.
حاضرم بمیرم اما دیگه اون برزخ برام تکرار نشه...
@Leeilonroman
#برزخارباب
از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم.
دیگه نباید به چیزای بد فکر میکردم؛ گذشته رو باید توی گذشته دفن کنم.
_ مامان؟
به طرفم برگشت و با لبخند گفت:
_ جانم؟
_ خونمون رو چیکار کردید؟
با این سوال، اخماش رو توی هم کشید و به بابا نگاه کرد.
_ چیشده؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بیست سال مادرت تلاش کرد بهم بفهمونه خونواده ام هیچ اهمیتی برام قائل نیستن!
بیست سال سعی کرد بهم بگه که اونا فقط تو خوشیها پیشمونن و تو سختیها دشمنمونن اما من قبول نکردم!
دستم رو لبه ی صندلی گذاشتم و گفتم:
_ خب؟
_ وقتی برگشتیم فهمیدم که تمام اموالمون رو بالا کشیدن؛ از طریق قانون جلو رفتیم و همش رو پس گرفتیم.
_ و اونا رو
چیکار
کردید؟
منقبض شدن فکش رو از داخل آیینه دیدم!
_ مامانت میخواست طبق قانون اونام به سزای عملشون برسن و برن زندان اما من آخر نتونستم، نتونستم برادر و خواهر خودم رو بندازم زندان و گفتم که ازشون شکایتی ندارم
با تمام وجودم از خونواده ی بابا متنفر بودم و حالم ازشون به هم میخورد.
از زمانی که بچه بودم دوستشون نداشتم چون هیچوقت تو سخت ترین شرایط کمکمون نمیکردن.
هیچوقت برای من عمو و عمه نبودن...
هیچوقت برای بابا خواهر و برادر نبودن...
هیچوقت برای ما، خونواده نبودن...
از فکر بیرون اومدم و دستم رو روی شونه هاشون گذاشتم و با غم گفتم:
_ خیلی سختی کشیدید نه؟
مامان دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_ مهم اینه که الان کنار همیم
_ منو میبخشید؟
_ قربونت برم این چه حرفیه؟
_ منو ببخشید که زندگیمونو نابود کردم!
جفتشون سکوت کردن و هیچی نگفتن.
این سکوت برای من سنگین ترین بود!
این سکوت منو میکشت و نابود میکرد!
کاش باهام بد حرف میزدن، کاش دعوام میکردن، کاش میزدن توی دهنم اما اینطوری با بغض سکوت نمیکردن...
@Leeilonroman
#برزخارباب
ماشین که جلوی در خونمون ایستاد، ناخودآگاه سریع به اون قسمت از دیوار که قبلا اعلامیه ها رو بهش چسبونده بودن نگاه کردم.
با دیدن دیوارِ خالی، نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم.
_ خداروشکر
_ چی؟
_ هیچی هیچی
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
به دور و برم نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم.
من برگشتم، من برگشتم و حالا توی کوچه ی خودمون، مقابل خونه ی خودمون ایستادم!
_ بفرمایید داخل، بفرمایید
بابا داشت خاله و میلاد و مینا رو به داخل دعوت میکرد.
_ سپیده بابا بیا تو هم، چرا اونجا ایستادی؟
_ الان میاما
به ته کوچه نگاه کردم و با دیدن اون پلیسا که داخل ماشین نشسته بودن، دوباره نفس راحتی کشیدم و به طرف خونه رفتم.
واقعا با اون پلیسا احساس آرامش بیشتری داشتم و خیالم راحت بود.
وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم.
با بغض به خونه ی بزرگ و قشنگمون نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
تک تک سلولهای بدنم برای اینجا دلتنگ شده بودن.
برای آرامشش، برای قشنگیش، برای باغچه ی پر از گُلش!
_ خدایا شکرت، خدایا شکرت که نگاهم کردی و نجاتم دادی
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاده بود رو پاک کردم و به طرف سالن قدم برداشتم.
به تاب صورتی رنگی که سمت چپ حیاطمون بود نگاه کردم و با بغض لبخندی زدم.
چه شبهایی که تا ساعتها با بابا اونجا مینشستیم و با هم حرف میزدیم.
نگاهم رو از تاب گرفتم و به باغچه مون نگاه کردم.
باغچه ای که خشک بود و جز یه درخت پوسیده هیچی داخلش نداشت!
دلم گرفت، دلم از این بی روحی و مُردگیش گرفت.
همیشه با مامان،
گُلای
رنگارنگ داخل باغچه میکاشتیم و خودمون بهشون رسیدگی میکردیم.
به یاد ندارم هیچوقت باغچه مون به این وضع افتاده باشه!
احتمالا تو نبودِ من، مامان هیچ حال و حوصله و انگیزه ای برای اینکه به باغچه برسه رو نداشته...
@Leeilonroman
#برزخارباب
از کنار باغچه پاشدم و با قدمهای تند تر به طرف سالن رفتم.
از پله ها بالا رفتم و به مامان که کنار در سالن ایستاده بود لبخندی زدم.
_ باغچه رو دیدی؟
کفشام رو درآوردم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
_ دیدم
_ از اون روزی که تو رفتی دیگه باغچه رو فراموش کردم؛ انقدر بهش رسیدگی نکردم که تمام گُل و گیاهاش خشکید و باغچه از بین رفت!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ دوباره با هم میسازیمش، مگه نه؟
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد و با بغض گفت:
_ آره قربونت برم
_ گریه نکن مامان، گریه میکنی دلم آتیش میگیره
_ گریه ی شوقه مادر
دستش رو روی صورتم کشید و با گریه گفت:
_ هنوزم باورم نمیشه که برگشتی پیشم
دستم رو روی دستش گذاشتم و با بغضی که سعی داشتم نشون ندم، گفتم:
_ اما برگشتم، من دیگه برگشتم مامان، دختر بی معرفتت برگشته
_ یه قولی بهم بده سپیده
_ چه قولی؟
_ قول بده که دیگه هیچوقت تنهامون نذاری
از پشت لایه ی اشکی که توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ قول میدم
_ تو بچه ی مایی، تو دلیلِ زندگی مایی، تو باعثِ تپیدن قلب مایی، دیگه اینکار رو با ما نکن خب؟ دیگه ولمون نکن، دیگه نرو
تمام تلاشم برای کنترل اشکام به باد رفت و توی چندثانیه صورتم خیس از اشک شد.
_ من غلط بکنم که دیگه تنهاتون بذارم، دیگه از کنارتون تکون نمیخورم
با هق هق محکم بغلم کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
_ بعد از اینکه رفتی، روزی هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اجازه ندادم با اونی که دوستش داشتی ازدواج کنی، روزی هزار بار به خودم بد و بیراه گفتم و گریه کردم و از خدا خواستم تو رو بهم برگردونه اما تو برنگشتی!
دستش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد و در ادامه ی حرفش گفت:
_ چرا برنگشتی مادر؟ چرا انقدر چشم به راهم گذاشتی؟ چرا به این مادر پیرت فکر نکردی قربونت برم؟ هان؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ هزاربار خواستم برگردم و نشد، هربار اون عوضی جلوم رو گرفت و مانع از فرار کردنم شد
_ کی؟ همونی که باهاش رفتی؟
_ نه مامان
ازش جدا شدم و با بغض گفتم:
_ انقدر اتفاقا افتاده که باورت نمیشه
_ برام میگی؟ برام تعریف میکنی؟
سخت بود، مرور گذشته ی وحشتناکم خیلی سخت بود اما مجبور بودم یه سری چیزارو به صورت سربسته براش تعریف کنم تا دلش آروم بگیره!
خیلی دلم میخواست از تمام دردایی که کشیدم بگم
اما
نمیتونستم.
نمیتونستم قلب ضعیف مامان رو با تعریفِ تجاوزها و شکنجه هایی که بهم تحمیل شده بود، اذیت کنم!
نمیتونستم غیرت شکسته شده ی بابا رو با تعریفِ اون اتفاقای وحشتناک، بیشتر بشکنم!
نمیتونستم، واقعا نمیتونستم...
_ سپیده مادر؟
از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:
_ تعریف میکنم
_ همشو؟
_ همشو
_ اذیتت که نمیکنه؟
خیلی اذیتم میکنه مامان، خیلی!
_ نه مادرِ من، انقدرا هم بد نیست که با یادآوریش اذیت بشم
فقط خودم و خدای خودم میدونستیم که چقدر یادآوریشون برام دردناکه!
_ خب پس بیا بریم داخل، بعداً با هم حرف میزنیم
_ چشم
پیشونیش رو چندبار محکم بوسید و گفت:
_ خداروشکر که الان اینجایی
دستش رو گرفتم و آروم بوسه ای بهش زدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم و با هم رفتیم داخل.
_ برو بشین قربونت برم تا واست یه شربت بیارم یکم جیگرت خنک بشه
_ چشم ممنون
به جمعی که توی سالن نشسته بودن نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
روحم خیلی خسته بود و اصلا حوصله ی جمع و سروصدا و مهمون و حتی حرف زدن رو نداشتم اما باید تحمل میکردم.
باید به قولی که به خودم داده بودم عمل میکردم و از این به بعد تمامِ خودم رو وقف خونوادم میکردم تا بتونم همه چیز رو جبران کنم...
@leeikonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخارباب
از کنار باغچه پاشدم و با قدمهای تند تر به طرف سالن رفتم.
از پله ها بالا رفتم و به مامان که کنار در سالن ایستاده بود لبخندی زدم.
_ باغچه رو دیدی؟
کفشام رو درآوردم و سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم.
_ دیدم
_ از اون روزی که تو رفتی دیگه باغچه رو فراموش کردم؛ انقدر بهش رسیدگی نکردم که تمام گُل و گیاهاش خشکید و باغچه از بین رفت!
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ دوباره با هم میسازیمش، مگه نه؟
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو پاک کرد و با بغض گفت:
_ آره قربونت برم
_ گریه نکن مامان، گریه میکنی دلم آتیش میگیره
_ گریه ی شوقه مادر
دستش رو روی صورتم کشید و با گریه گفت:
_ هنوزم باورم نمیشه که برگشتی پیشم
دستم رو روی دستش گذاشتم و با بغضی که سعی داشتم نشون ندم، گفتم:
_ اما برگشتم، من دیگه برگشتم مامان، دختر بی معرفتت برگشته
_ یه قولی بهم بده سپیده
_ چه قولی؟
_ قول بده که دیگه هیچوقت تنهامون نذاری
از پشت لایه ی اشکی که توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ قول میدم
_ تو بچه ی مایی، تو دلیلِ زندگی مایی، تو باعثِ تپیدن قلب مایی، دیگه اینکار رو با ما نکن خب؟ دیگه ولمون نکن، دیگه نرو
تمام تلاشم برای کنترل اشکام به باد رفت و توی چندثانیه صورتم خیس از اشک شد.
_ من غلط بکنم که دیگه تنهاتون بذارم، دیگه از
کنارتون تکون نمیخورم
با هق هق محکم بغلم کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
_ بعد از اینکه رفتی، روزی هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اجازه ندادم با اونی که دوستش داشتی ازدواج کنی، روزی هزار بار به خودم بد و بیراه گفتم و گریه کردم و از خدا خواستم تو رو بهم برگردونه اما تو برنگشتی!
دستش رو محکم دور شونه هام حلقه کرد و در ادامه ی حرفش گفت:
_ چرا برنگشتی مادر؟ چرا انقدر چشم به راهم گذاشتی؟ چرا به این مادر پیرت فکر نکردی قربونت برم؟ هان؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ هزاربار خواستم برگردم و نشد، هربار اون عوضی جلوم رو گرفت و مانع از فرار کردنم شد
_ کی؟ همونی که باهاش رفتی؟
_ نه مامان
ازش جدا شدم و با بغض گفتم:
_ انقدر اتفاقا افتاده که باورت نمیشه
_ برام میگی؟ برام تعریف میکنی؟
سخت بود، مرور گذشته ی وحشتناکم خیلی سخت بود اما مجبور بودم یه سری چیزارو به صورت سربسته براش تعریف کنم تا دلش آروم بگیره!
خیلی دلم میخواست از تمام دردایی که کشیدم بگم اما نمیتونستم.
نمیتونستم قلب ضعیف مامان رو با تعریفِ تجاوزها و شکنجه هایی که بهم تحمیل شده بود، اذیت کنم!
نمیتونستم غیرت شکسته شده ی بابا رو با تعریفِ اون اتفاقای وحشتناک، بیشتر بشکنم!
نمیتونستم، واقعا نمیتونستم...
_
سپیده مادر؟
از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:
_ تعریف میکنم
_ همشو؟
_ همشو
_ اذیتت که نمیکنه؟
خیلی اذیتم میکنه مامان، خیلی!
_ نه مادرِ من، انقدرا هم بد نیست که با یادآوریش اذیت بشم
فقط خودم و خدای خودم میدونستیم که چقدر یادآوریشون برام دردناکه!
_ خب پس بیا بریم داخل، بعداً با هم حرف میزنیم
_ چشم
پیشونیش رو چندبار محکم بوسید و گفت:
_ خداروشکر که الان اینجایی
دستش رو گرفتم و آروم بوسه ای بهش زدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم و با هم رفتیم داخل.
_ برو بشین قربونت برم تا واست یه شربت بیارم یکم جیگرت خنک بشه
_ چشم ممنون
به جمعی که توی سالن نشسته بودن نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
روحم خیلی خسته بود و اصلا حوصله ی جمع و سروصدا و مهمون و حتی حرف زدن رو نداشتم اما باید تحمل میکردم.
باید به قولی که به خودم داده بودم عمل میکردم و از این به بعد تمامِ خودم رو وقف خونوادم میکردم تا بتونم همه چیز رو جبران کنم...
@leeikonroman
#برزخارباب
_ سپیده بابا؟ بیا پیش من بشین قربونت برم
بغضم رو قورت دادم و لبخند کمرنگی زدم.
رفتم کنار بابا روی مبل نشستم و دستم رو دور بازوهای مردونه اش حلقه کردم.
بابا لپم رو بوسید و با آرامش گفت:
_ امروز بهترین روز زندگی منه، حتی بهتر از زمانی که به دنیا اومدی
_ قربونت برم من
_ خدانکنه دخترم
مینا با لبخند
اومد اونطرفم نشست و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود سپیده
_ منم مینا
_ چیشد اونروز؟ اون نامه رو خودت گذاشتی و رفتی بیرون یا با تهدید بردنت؟
با یادآوری اونروز و اون راننده ای که به زور سوارم کرد، صورتم درهم شد.
مینا که انگار متوجه ناراحتیم شد، لبش رو گاز گرفت و سریع گفت:
_ بیخیال از گذشته حرف نزنیم
_ اشکال نداره عزیزم
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ اونروز خودم رفتم بیرون اما فکر نمیکردم اون عوضیا تو کمینِ من نشستن
_ خداروشکر که گذشت و تموم شد
_ آره
نگاهم رو از مینا گرفتم و با شرمندگی به میلاد نگاه کردم و گفتم:
_ اون روز چیشد؟
_ بهش فکر نکن
_ تمام این مدت فکرم درگیرش بود
_ نباید درگیر میکردی فکرتو
_ بگو چیشد لطفا
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_ پلیسا پیدام کردن و نجاتم دادن
_ چطوری؟
_ نمیدونم
_ آسیب خاصی دیده بودی؟
_ نه
میدونستم داره دروغ میگه پس نگاهم رو ازش گرفتم و به خاله و مینا نگاه کردم.
_ راست میگه؟
جفتشون توی سکوت نگاهم کردن و با سکوتشون مُهری روی دروغ بودن حرف میلاد زدن!
_ پس راست نمیگه
_ هرچی که بوده تموم شده و رفته
با خجالت نگاهش کردم و گفتم:
_ ازت معذرت میخوام، واقعا بخاطر تمامِ اتفاقای بدی که بخاطر من برات افتاد ازت عذر میخوام و امیدوارم که بتونم
جبران کنم...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ هیچ احتیاجی به عذرخواهی نیست، من هرکاری که کردم خودم خواستم بکنم هرچند که اصلا موفق نشدم و اون کثافط از من سوءاستفاده کرد و با تهدید تو رو بُرد!
مشت شدنِ دستاش رو به وضوح دیدم اما به روی خودم نیاوردم.
از علاقه ی شدیدی که به من داشت باخبر بودم و میدونم که قطعا براش سخت بوده که دختری که دوستش داره جلوی چشماش توسط یه مرد دیگه دزیده بشه، مَردی که...
_ سپیده جان دخترم حق با میلاده، تو نباید عذرخواهی کنی، ما باید از تو و پدرمادرت عذرخواهی کنیم که نتونستیم ازت مراقبت کنیم
صدای خاله باعث شد از فکر بیرون کشیده بشم.
_ اینطوری نگید لطفا
مامان با سینی پر از شربت از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_ بیایید گلوتون رو تازه کنید
خاله سریع از روی مبل پاشد و سینی رو از مامان گرفت.
_ تو برو بشین، مثلا تازه از بیمارستان مرخص شدیا
_ من حالم خوبه، عالیِ عالی ام
لبخندی زدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
خاله بالاخره مامان رو مجبور کردن بیاد بشینه و خودش شربتهارو تعارف کرد.
یکم از شربتم خوردم و لیوان توی سینی گذاشتم.
_ سپیده؟
_ جانم مامان
_ شربت بهار نارنجه، همون که خیلی دوست داری!
مامان راست میگفت!
یکی از چیزایی که من در حد مرگ دوست داشتم و هیچ وقت ازش نمیگذشتم شربت بهار نارنج بود.
انقدر از خودم دور شده بودم که این عادتم رو
فراموش کرده بودم!
_ میدونم مامان جان، خیالت راحت کل شربتی که درست کردی رو میخورم
_ نوش جونت عزیزدلم
با حسرت آهی کشید و گفت:
_ الهی بمیرم بچه ام یه تیکه استخون شده
_ خدانکنه مامان اینطوری نگو
آروم توی صورتش زد و با بغض گفت:
_ انقدر از دیدنت ذوق کردم که اصلا توجه نکردم انقدر لاغر شدی مادر، چرا انقدر صورتت لاغر شده؟ چرا انقدر آب شدی قربونت برم من!
@Leeilonroman
#برزخارباب
راست میگفت؛ نمیتونستم منکر اینکه وزنم افتضاح کم شده بود بشم.
اما دلم نمیخواست مامان برای این جور چیزا غصه بخوره پس دوباره نقاب لبخند رو روی صورتم نشوندم و گفتم:
_ تازه خوب شدم که، قبلا همش احساس چاقی داشتم
_ خوب شدی؟ چیزی ازت نمونده که مادر
_ من خودم دوست دارم
با حسرت آهی کشید و چیزی نگفت.
دلم خون شد برای دل خون شده اش!
قبل از اینکه برگردم فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم خوب باشم.
الانم همین فکر رو میکنم اما همین تصمیم رو ندارم چون حتی اگه خودم دیگه مهم نباشم باید بخاطر عزیزانم خوب باشم یا حداقل نقاب خوب بودن رو به صورتم بزنم!
با بلندشدن صدای آیفون، بابا از روی مبل پاشد و با لبخند گفت:
_ حتما غذا رو آوردن، من میرم بگیرم
خاله با خجالت نگاهش کرد و گفت:
_ چرا زحمت کشیدی آخه؟ ما داشتیم
میرفتیم
_ اصلا اجازه نمیدم، امروز رو اینجا باشید
خاله با لبخند به من اشاره کرد و گفت:
_ نمیشه که، بعد از مدتها بالاخره سپیده برگشته و شما میخوایید رفع دلتنگی کنید
_ مگه شما غریبه اید که نتونیم جلوتون رفع دلتنگی کنیم؟
مامان در تایید حرف بابا سرش رو تکون داد و گفت:
_ راست میگه، حتما باید بمونید
خاله دیگه چیزی نگفت و بابا هم از سالن بیرون رفت.
_ سپیده؟
به مینا که با بغض و ذوق بهم زل زده بود نگاه کردم.
_ جانم
_ من میفهمم حال روحیت خوب نیست، لبخندای مصنوعی و دروغینی که به خونواده ات میزنی تا دلشون رو آروم کنی رو هم میفهمم، نه تنها من بلکه خونوادتم این مصنوعی بودن رو میفهمن پس واقعی باش و واقعی لبخند بزن!
دستای سردم رو توی دستای گرمش گرفت.
_ قسم میخورم که کمکت کنم، قسم میخورم یه کاری کنم که حال دلت خوب بشه و لبخندات واقعی!
بغض توی گلوم از این همه محبت و شناختی که هنوزم مثل قبل نسبت بهم داشت، سنگین شد...
@Leeilonroman
#برزخارباب
مینا کسی بود که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم.
کسی که تو سختیها کنارم بود...
کسی که تو شادیها پیشم بود...
با هم بازی کردیم، با هم مدرسه رفتیم، با هم کنکور دادیم، با هم دانشگاه رفتیم...
هیچوقت درمورد احساساتم نمیتونستم گولش بزنم و الانم گولم رو نخورده بود!
اما حق با اون بود، لبخندای مصنوعیِ من به حدی تلخ بود که هرکسی
متوجهش میشد.
_ مینا
_ جانم عزیزم
_ ممنونم
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو سریع پاک کردم و با بغض ادامه دادم:
_ ممنون از اینکه هستی
_ من همیشه هستم، از الان تا آخر عمرمون دیگه هیچوقت از هم جدا نمیشیم
_ هیچوقت
دیگه حاضر نبودم این خانواده قشنگ رو رها کنم.
مامان، بابا، خاله، مینا و حتی میلاد!
نیم نگاهی به میلاد انداختم.
وقتی یادِ این میفتادم که بخاطر من جونش رو فدا کرد و به سختی و خطر تن داد و اومد دنبالم تا نجاتم بده، حس خوبی بهم دست میداد.
چرا فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم حس خوبی داشته باشم؟!
چطور تونستم هیچوقت نبینمش؟
خوبیهاش رو، مهربونیهاش رو، کمکهاش رو...
چطور هیچوقت سعی نکردم بهش نگاه کنم و رفتم عاشق یه حیوون کثافط شدم؟!
میلاد، میلادی که یه لحظه هم طاقت دوری و جدایی از خونواده اش رو نداشت بخاطرِ من *** از اینجا که هیچ، از کشورش رفت و من باز هم ندیدمش!
شاید تمام این بلاهایی که سرم اومد، تقاص شکستن دل پسری بود که تمام احساساتش نسبت بهم واقعی بود.
حتی واقعی تر از واقعی...
_ خوشتیپ ندیدی؟
از فکر بیرون اومدم و با خجالت لبم رو گاز گرفتم.
بدون اینکه خودم بفهمم به میلاد خیره شده بودم و از لبخند پر از شیطنتی که روی لبش بود مشخص بود
که از اول حواسش به حرکاتم بوده!
_ حواسم اینجا نبود
_ حواست کجا بود؟
_ سمت یه موضوعی
_ و اون موضوع به من مربوط بود؟
نگاهم رو ازش دزدیدم و به دروغ گفتم:
_ نه
_ آهان!
@Leeilonroman
#برزخارباب
" آهانش " رو یجوری گفت که انگار خر خودتی اما من به روی خودم نیاوردم و دوباره به طرف مینا برگشتم.
_ مینا؟
_ بنال
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم که پقی زد زیر خنده و گفت:
_ هان چته؟
_ چه زود از جانم عزیزم رسیدی به بنال!
_ آره دیگه اون مال اولش بود
_ خرت از پل گذشت یعنی؟
_ بدجورم گذشت
میدونستم همه ی این رفتاراش بخاطر اینه که منو بخندونه پس برای اینکه دلش نشکنه سعی کردم واقعا لبخند بزنم و تونستم.
انگار هنوز هم میتونستم و اونقدرا که فکرشو میکردم سخت نبود!
تونستم لبخند بزنم، نه لبخند مصنوعی نه یه نقاب دروغی، یه لبخند واقعی!
_ خب خب بفرمایید ناهار رو بخوریم تا از دهن نیفتاده
به بابا که با یه پلاستیک پر جلوم ایستاده بود نگاه کردم و از روی مبل پاشدم.
همگی به طرف اشپزخونه رفتیم و دور میز بزرگ ناهارخوریمون نشستیم.
مامان ظرف چلوکباب رو با یه سالاد جلوم گذاشت و با محبت گفت:
_ بیا قربونت برم، حتما خیلی گشنته
گرسنه ام بود اما نه زیاد.
_ مرسی مامان
_ نوش جونت عزیز دلم
میلاد دقیقا روبروم نشسته بود و میتونستم به راحتی نگاه خیره اش روی خودم رو حس کنم.
سرم رو بلند
کردم و نگاهش کردم؛ با نگاهِ من به خودش اومد و سریع سرش رو پایین انداخت.
یه قاشق از غذام برداشتم و همینطور که نگاهش میکردم به این فکر کردم که یعنی هنوزم مثل قبل دوستم داره؟!
_ همگی بفرمایید، تعارف نکنید
_ دستتون درد نکنه، زحمت شدیم براتون
_ شما برای ما رحمتید
غذا توی سکوت خورده شد.
سکوتی که خیلی وقت بود دنبالش بودم و پیداش نمیکردم.
سکوتی که آرامش داشت، سکوتی که قشنگ بود!
سکوتی که صدای بومب بومب قلب پر استرسم خرابش نمیکرد...
@Leeilonroman
#برزخارباب
روی تخت دراز کشیدم و با لبخند به سقف خیره شدم.
این اولین شبی بود که توی اتاق خودم میخوابیدم و حس قشنگی داشتم.
پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و غلتی زدم.
دستم رو سرم گذاشتم و به ماهِ توی آسمون نگاه کردم.
یعنی الان خونواده ی مهراد از مرگش باخبر شدن؟
درسته اونا هم بهم بد کردن اما خب حداقل رفتار بهتری باهام داشتن.
یعنی الان پدر و مادرش تو چه حالی ان؟
ناراحتن؟ دلشون شکسته؟ پژمرده شدن؟
درسته که بهراد خیلی به من بدی کرد...
درسته زندگیِ من و خونواده ام رو نابود کرد...
درسته که روزی هزاران بار توی دلم آرزوی مرگش رو میکردم...
اما، اما هیچوقت فکرش رو نمیکردم که بمیره، اونم جلوی چشمای من!
میدونم اگه اون نمیمرد من
الان هنوزم توی اون برزخ بودم و داشتم آتیش میگرفتم اما کاش نمیمُرد، کاش خودش تصمیم میگرفت و آدم خوبی بشه و اجازه میداد من برم تا دیگه استرسِ اینکه قراره دوباره اذیتم کنه رو نداشته باشم.
اما حتی اگه اونم تصمیم میگرفت آدم خوبی بشه، بازم قانون و جامعه این اجازه رو بهش نمیداد.
اون باعث خراب شدن خیلی از زندگیها شد...
اون خیلیا رو کشت و از زندگی تو این دنیا محروم کرد...
پس حتی اگه کشته نمیشد هم قانون اون رو میکُشت مثل قبل!
مثل قبل که خواست بکشتش و اون فرار کرد.
با حرص دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سعی کردم از فکر بیرون بیام.
من نباید برای اون دل بسوزونم...
این اشتباهِ محضه که من برای یه قاتل و یه آدم روانی دل بسوزونم اما...اما خب اگه اون اتفاقات براش نمیفتاد شاید اونم آدم خوبی میموند.
@Leeilonroman
#برزخارباب
شاید اونم به خوبی و خوشی ازدواج کرده بود و الان حتی چندتا بچه داشت!
درسته مشکلاتی که توی زندگی داشت اون رو به این راه کشیده بود.
اما این دلیل قانع کننده ای برای کاراش نبود.
اگه هر آدمی توی هرجای دنیا بخاطر مشکلاتِ زندگیش، زندگیِ بقیه رو نابود کنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیمونه!
اینطوری دنیا تبدیل میشه به یه انتقام خونه ی بزرگ...
آدما هم به دسته تبدیل میشن؛ یه دسته اونایی که شکنجه میکنن و یه دسته اونایی که شکنجه میشن!
با باز شدن در
اتاق نگاهم رو از آسمون گرفتم و به اون طرف نگاه کردم.
با دیدن مامان، پتو رو کنار زدم و پاشدم روی تخت نشستم.
_ مامان؟
_ بمیرم مادر، از خواب بیدارت کردم؟
_ خدا نکنه، نه بیدار بودم
در اتاق رو پشت سرش آروم بست.
_ چرا بیداری هنوز؟
_ همینطوری
اومدم روی تخت کنارم نشست و با بغض بهم خیره شد.
دستش رو بالا آورد و آروم روی صورتم کشید.
_ تو واقعا اومدی سپیده
دستش رو محکم بوسیدم و آروم گفتم:
_ واقعا اومدم
_ تو اینجا کنار مایی؟
_ کنار شمام
_ یعنی هر ساعت از شب که بیام در اتاقت رو باز کنم تو هنوز اینجایی؟ توی همین تخت؟
قطره اشک مزاحمی از گوشه ی چشمم سر خورد و آروم پایین افتاد!
_ میدونی چه شبایی از خواب پریدم و به امید اینکه تمام اون اتفاقات یه کابوس بوده میومدم در اتاقت رو باز میکردم تا ببینم توی تختت دراز کشیدی اما نبودی؟
اشکایی که روی صورتش ریخته بود بود رو با دستم پاک کردم.
با بغض توی چشمای خیس و قشنگش زل زدم و گفتم:
_ میشه امشب اینجا پیشِ من بخوابی؟
_ آره قربونت برم
_ ممنون
@Leeilonroman
#برزخارباب
روی تخت دراز کشیدم و اونم کنارم دراز کشید.
سرم رو توی بغلش پنهان کردم و اونم اجازه داد که من توی آغوش امنش بمونم.
با تک تک سلولهای حسِ بویاییم، عطر تنش رو بو کشیدم و
بیشتر خودم رو بهش فشار دادم!
_ مامان؟
دستش رو نوازش وار روی موهای پریشونم کشید و گفت:
_ جان دلم
_ خیلی دوستت دارم، خیلی
_ قربونت برم مادر منم دوستت دارم
گودی گردنش رو بوسیدم و چشمام رو بستم تا بیشتر این آرامش رو احساس کنم...
_ سپیده مادر؟
_ جانم
_ نمیخوای حرف بزنی؟
_ از چی؟
_ از این مدت، از اتفاقاتی که برات افتاده، از سختی هایی که کشیدی، زجرهایی که کشیدی
چشمام رو به یه سمت دیگه چرخوندم تا دروغ رو از نگاهم نخونه!
_ تنها زجری که میکشیدم دوری از شما بود، وگرنه عذاب دیگه ای نمیکشیدم
_ اذیتت که نکردن؟
_ نه مامان فقط اجازه نمیدادن بیام بیرون
_ سپیده به من نگاه کن
دستم رو زیر پتو پنهان کردم و نگاهم رو آروم بالا آوردم.
توی چشماش زل زدم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
_ داری به من راستشو میگی؟
_ آره
_ یعنی اونا اذیتت نکردن؟ اصلا؟
_ تحقیرم میکردن
_ بهت ضرری رسوندن؟
_ ضرر روحی آره
_ کتکت نزدن مادر؟ ضرر جسمی بهت نرسوندن؟
چرا مادر ضرر رسوندن، هم روحی هم جسمی هم هرچیزی که فکرش رو بکنی و نکنی!
بهم تجاوز کرد، اذیتم کرد، آزارم داد، شکنجه ام داد، تهدیدم کرد، توهین کرد، تحقیر کرد...
_ سپیده با توام!
از فکر بیرون اومدم و بی توجه به تمام حرفایی که تا نوک زبونم اومد و برگشت، برای اینکه مامان شک نکنه، آروم گفتم:
_ فقط چندباری زد تو گوشم
@Leeilonroman
❤رمان
وکلیپ❤:
#برزخارباب
روی تخت دراز کشیدم و اونم کنارم دراز کشید.
سرم رو توی بغلش پنهان کردم و اونم اجازه داد که من توی آغوش امنش بمونم.
با تک تک سلولهای حسِ بویاییم، عطر تنش رو بو کشیدم و بیشتر خودم رو بهش فشار دادم!
_ مامان؟
دستش رو نوازش وار روی موهای پریشونم کشید و گفت:
_ جان دلم
_ خیلی دوستت دارم، خیلی
_ قربونت برم مادر منم دوستت دارم
گودی گردنش رو بوسیدم و چشمام رو بستم تا بیشتر این آرامش رو احساس کنم...
_ سپیده مادر؟
_ جانم
_ نمیخوای حرف بزنی؟
_ از چی؟
_ از این مدت، از اتفاقاتی که برات افتاده، از سختی هایی که کشیدی، زجرهایی که کشیدی
چشمام رو به یه سمت دیگه چرخوندم تا دروغ رو از نگاهم نخونه!
_ تنها زجری که میکشیدم دوری از شما بود، وگرنه عذاب دیگه ای نمیکشیدم
_ اذیتت که نکردن؟
_ نه مامان فقط اجازه نمیدادن بیام بیرون
_ سپیده به من نگاه کن
دستم رو زیر پتو پنهان کردم و نگاهم رو آروم بالا آوردم.
توی چشماش زل زدم و منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
_ داری به من راستشو میگی؟
_ آره
_ یعنی اونا اذیتت نکردن؟ اصلا؟
_ تحقیرم میکردن
_ بهت ضرری رسوندن؟
_ ضرر روحی آره
_ کتکت نزدن مادر؟ ضرر جسمی بهت نرسوندن؟
چرا مادر ضرر رسوندن، هم روحی هم جسمی هم هرچیزی که فکرش رو بکنی و نکنی!
بهم تجاوز کرد، اذیتم کرد، آزارم داد، شکنجه ام داد، تهدیدم کرد، توهین کرد، تحقیر کرد...
_ سپیده با توام!
از فکر بیرون اومدم و بی توجه به تمام حرفایی که تا نوک زبونم اومد و برگشت، برای اینکه مامان شک نکنه، آروم گفتم:
_ فقط چندباری زد تو گوشم
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ دستش بشکنه الهی
_ دیگه دیره واسه شکستن دستش
_ چرا مادر؟
_ چون مُرده
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ واقعا؟
_ آره
_ من از میلاد و مینا خواستم که فردا همراهمون بیان تا بریم شکایت اون شخص رو پیگیری کنیم
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
_ لازم نیست چون دیگه کسی نیست که بخوایید ازش شکایت کنید
_ لازمه مادر، اون از خدا بی خبر که تنها نبوده بالاخره یه همکارایی هم داشته از اونا شکایت میکنیم
پوفی کشیدم و گفتم:
_ لازم نیست مادر، میخوام این بحث به طور کامل بسته بشه، نمیخوام دوباره این موضوع توی زندگیمون تاثیر بذاره...
دستش رو از دور کمرم برداشت و گفت:
_ نمیشه سپیده، انتظار داری بعد از این همه سختی ازشون بگذریم؟
_ ازشون؟ مامان اگه قرار بود کسی بخاطر ما به سزای عملش برسه بهراد بود که اونم مُرد!
با عصبانیت پاشد روی تخت نشست و گفت:
_ اسمش بهراده؟
_ بود
به آسمون نگاه کرد و با بغض گفت:
_ خدایا کَرَمتو شکر، زود جواب تمام اون نفرینایی که روز و شب به اون آدمِ عوضی کردم رو داد!
صبح پاشدم
نفرینش
کردم، شب خوابیدم نفرینش کردم
بخاطر اینکه زندگیمونو نابود کرد و جیگر گوشم رو ازم جدا کرد
انقدر نفرینش کردم که آخر خدا به سزای عملش رسوندش و مُرد
میبینی مادر؟ خدا جای حق نشسته!
اگه مامان میدونست باهام چیکارا کرده بود، بیشتر از اینا نفرینش میکرد!
_ آره مادر خدا جای حق نشسته
_ انگار زندگیِ خیلیای دیگه رو هم خراب کرده بوده نه مادر؟
_ اوهوم
دستش رو روی زانوهاش کوبید و با بغض گفت:
_ خدا ازشون نگذره، آخه قاچاق دختر چه کاریه دیگه؟ نمیگن اینا آدمن؟ اینا خونواده دارن؟
نمیگن یه پدر و مادر پیر چشم به راه اون دختر نشسته؟ الهی پدر و مادرشون به عذاشون بشینن!
@Leeilonroman
#برزخارباب
دستای ضعیفش رو گرفتم و گفتم:
_ مامان جان حرص نخور، دیگه تموم شد و رفت، مهم اینه که من الان اینجا کنارتم و دیگه هیچوقت ازت دور نمیشم
دوباره پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت:
_ خداروشکر
_ بخوابیم مامان؟
_ بخوابیم
روی تخت دراز کشیدیم و دوباره توی بغل پر از آرامشش فرو رفتم و چیزی نگذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد...
صدای در اتاق خیلی ضعیف بود اما باعث شد از خواب بیدار بشم.
چشمام رو باز کردم و توی تاریکی به اون طرف نگاه کردم.
_ بابا تویی؟
_ نه
با شنیدن صدای بهراد، نفسم توی سینه حبس شد!
بهراد که مُرده، حتما...حتما توهم زدم!
_ خواب بودی عزیزم؟
خودش بود، به قرآن قسم خودش بود...
دست مامان رو کنار زدم و با ترس پاشدم روی تخت نشستم اما از جام تکون نخوردم.
_ به...بهراد؟
_ خودمم
پتو رو محکم توی دستم مشت کردم و با ترس به سایه اش زل زدم.
توی قسمتِ تاریک اتاق ایستاده بود و چهره اش مشخص نبود!
_ تو...تو مُردی
_ من نمُردم
آروم آروم جلو اومد و وقتی زیر نور ماه ایستاد چهره اش رو دیدم.
صورتش پر از خون بود و چشماش...چشماش مثل همیشه ترسناک و پر از خوف و وحشت بود!
با ترس به مامان چسبیدم و بدون اینکه نگاهم رو از بهراد که بهم زل زده بود، بگیرم، سعی کردم بیدارش کنم.
محکم تکونش میدادم و با صدای بلند ازش میخواستم بیدار بشه اما نمیشد!
_ تلاش نکن عزیزم
@Leeilonroman
#برزخارباب
بی توجه بهش دستم رو آروم روی صورت مامان زدم تا بیدارش کنم که از تنم از سردی بیش از اندازه اش یخ زد!
نگاهم رو از بهراد گرفتم و به مامان چشم دوختم.
حتی توی اون تاریکیِ اتاق هم رنگ پریدگی بیش از حد صورتش مشخص بود!
_ ما...مان؟
دوتا دستام رو روی صورتش گذاشتم و با بغض گفتم:
_ مامان بیدار شو
_ بیدار نمیشه
با چشمای پر از اشک نگاهش کردم و با صدای بلند گفتم:
_ چه غلطی کردی عوضی؟ کثافط حرومزاده
پقی زد زیر خنده و با لحن پر از تمسخر گفت:
_ چیکار کردم به نظرت؟
_ حرومزاده ی عوضی
_
این
حرومزاده ی عوضی باید با افتخار اعلام کنه که به قولش عمل کرد!
دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و نالیدم:
_ کدوم قول؟
_ اینکه اگه فرار کنی، جنازه ی پدر و مادرت رو بهت تحویل میدم!
با ناباوری سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ نه نه نه این امکان نداره، این دروغه، تو مُردی، تو جلوی چشمای خودم مُردی!
_ الانم مادرت جلوی چشمات مُرده
_ نه مادرِ من زنده اس
_ آخی، عزیزم باورت نمیشه نه؟ دلت میخواد که همه اینا یه دروغ باشه؟
دستم رو روی قلب مامان گذاشتم تا با احساس طبش قلبش آروم بگیرم اما قبلش نمیزد!
انگشتم رو جلوی دهنش گرفتم تا با احساسِ نفس کشیدنش، جون بگیرم و بتونم نفس بکشم اما...اما نفس نمیکشید!
_ دیدی؟ اون مُرده، چندساعته که مُرده
دستم رو روی قلب مامان گذاشت و بهش ماساژ قلبی دادم.
اشک میریختم و با گریه و داد بیداد ازش میخواستم بیدار بشه اما بیدار نمیشد!
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ مامان توروخدا پاشو، تو رو جون مرگ، تو رو مرگ من بیدار شو!
مامان نفس بکش، به قرآن اگه تو نفس نکشی، من نفسام قطع میشه
مامانم، مامان قربونت برم پاشو، الهی من بمیرم برات تو پاشو
انقدر زجه زدم و گریه کردم که دیگه جونی برام نموند.
تمامِ مدت بهراد با یه لبخند روی لبهاش به من و مامان زل زده بود!
اشکایی که روی صورتم بود رو پاک کردم و با نفرت به بهراد نگاه کردم.
از روی تخت پاشدم و به طرفش رفتم، با خشم و نفرت و بغض یقه ی لباسش رو محکم گرفتم و گفتم:
_ میکشمت، خودم با دستای خودم میکشمت کثافط
با خنده دستاش رو بالا گرفت و گفت:
_ باش بُکُش اما قبلش باید سوپرایز بعدیم رو هم ببینی
_ خفه شو عوضی
_ نمیخوای ببینی؟
با عصبانیت محکم به عقب هولش دادم و با صدای بلند گفتم:
_ خفه شو خفه شو خفه شو
محکم به دیوار پشت سرش خورد اما بدون عکس العمل با همون لبخند کریحش گفت:
_ از بابات چخبر؟
_ اسم بابای منو نیار کثاف...
ادامه ی حرفم توی گلوم خفه شد و با بهت بهش زل زدم.
نمیخواستم و نمیتونستم اون چیزی که داشتم از توی چشماش میخوندم رو باور کنم!
_ نه
_ آره
_ نه بهراد
با آرامش چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت:
_ آره سپیده، آره
دستام رو روی دهنم گذاشتم و عقب عقب رفتم.
نمیخواستم باور کنم که اون عوضی بلایی سر بابام هم آورده باشه...
@Leeilonroman
#برزخارباب
بدون معطلی از اتاق بیرون رفتم و به طرف اتاق مامان و بابا دویدم.
در رو باز کردم و دویدم داخل اما با دیدن بابا سرجام خشکم زد!
به یکباره تمام جونی که توی پاهام بود تموم شد و روی زمین پرت شدم.
زانوهام خیلی درد گرفت اما اصلا مهم نبود...
چشمم از بدنِ بی جون بابا که روی زمین افتاده بود، جدا نمیشد.
باورم نمیشد؛ باورم
نمیشد
اون عوضی اینکار رو کرده باشه!
کاش همونجا میموندم و برنمیگشتم که اون نخواد انتقام بگیره، کاش...
اشک از چشمام جوشید و چیزی نگذشت که صورتم پر شد.
با هر قطره اشکی که پایین میریخت، قلبم بیشتر آتیش میگرفت!
_ بابا؟ بابایی پاشو، بابا با توام توروخدا پاشو
هرچی صداش میزدم و تکونش میدادم تکون نمیخورد.
بدنش درست مثل مامان یخ بود و قلبش نمیزد!
سرم رو کنار صورتش روی زمین گذاشتم و با دستام گوشام رو گرفتم.
دهنم رو باز کردم و با تمام وجودم از ته ته گلوم جیغ کشیدم...
_ سپیده مادر بیدار شو، داری خواب میبینی بیدار شو
جیغی کشیدم و از خواب پریدم.
سریع پاشدم نشستم و با ترس به دور و برم نگاه کردم.
مامان و بابا کنارم نشسته بودن و جفتشون با ناراحتی بهم خیره شده بودن.
تمام تنم عرق کرده بود و صورتم پر از اشک بود.
دستام میلرزید و قلبم انقدر تند تند میزد که احتمال داشت هرلحظه از سینه ام بیرون بزنه!
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ سپیده بابا خوبی؟
گلوم درد میکرد و بدجور میسوخت؛ دستم رو روی گردنم گذاشتم و با صدای خش داری گفتم:
_ نه
باز کابوس دیده بودم...
بهراد تا زمانی که زنده بود کابوسِ توی بیداریم بود و حالا که مُرده کابوسِ توی خوابمه!
چرا دست از سرم برنمیداره؟
چرا نمیذاره زندگی کنم؟
چرا نمیذاره زخم روح و قلبم رو ترمیم کنم و خوب بشم؟
با یادآوری اتفافاتی که توی خوابم افتاده بود بغض گلوم رو گرفت.
_ سپیده؟
به مامان نگاه کردم، سالمِ سالم بود.
چشماش باز بود، نفس میکشید و حالش کامل خوب بود
دستم رو روی سینه اش گذاشتم تا مطمئن بشم قلبش میزنه...
قلبش میزد، ضربانش رو احساس میکردم.
_ مامان تو خوبی؟
دستای سردم رو بین دستای گرمش گرفت و آروم گفت:
_ خوبم عزیزم خوبم
از پشت چشمای پر از اشکم به بابا چشم دوختم.
حالش خوب بود، نفس میکشید، دیگه بی جون روی زمین نیفتاده بود!
_ بابا
_ جان دلم؟ منم خوبم عزیزم
نفس راحتی کشیدم و دستم رو روی صورت پر از اشکم کشیدم.
_ خداروشکر، خداروشکر که همش کابوس بود
_ چه کابوسی دیدی عزیزم؟
_ یه کابوس وحشتناک
_ تعریف کن برامون
@Leeilonroman
#برزخارباب
سرم رو تند تند تکون دادم.
_ نه نه نمیخوام درموردش حرف بزنم
_ باشه دخترم هرچی تو بگی
_ میشه بخوابیم؟
_ آره عزیزم
آروم روی تخت دراز کشیدم اما چشمام رو نبستم.
میخواستم مطمئن باشم که حال جفتشون خوبه!
بابا از روی تخت پاشد و همین باعث عکس العمل شدیدم شد.
سریع پتو رو کنار زدم و پاشدم نشستم.
_ نرو بابا
_ خودت گفتی بخوابیم
_ تو هم اینجا بمون، توروخدا بمون
میترسیدم از اینکه بره و جلوی چشمم نباشه و بلایی سرش بیاد!
_ باشه دخترم میمونم تو آروم باش
_ نمیری؟
_ نه نمیرم
_
قول
میدی؟
_ آره عزیزم قول میدم
دوباره روی تخت دراز کشیدم و دستای مامان رو گرفتم.
میترسیدم بخوابم و دوباره اون کابوسهارو ببینم!
_ بخواب مادر
برای اینکه اذیت نشن چشمام رو بستم اما هوشیار موندم.
نباید میخوابیدم، شاید این خوابی که دیدم یه نشونه بود.
شاید قرار بود یکی از آدمای بهراد بیاد و یه بلایی سر مامان بابا بیاره...
@Leeilonroman
#برزخارباب
با این فکر لبم رو گاز گرفتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
اگه اتفاقی برای اونا بیفته من میمیرم...
اگه یه تار مو از سر اونا کم بشه من نابود میشم...
_ خوابش برد؟
_ فکر کنم آره
با شنیدن صدای مامان و بابا گوشام رو تیز کردم.
_ الهی بمیرم برای بچه ام، خدامیدونه اون از خدا بی خبر چقدر اذیتش کرده که اینطوری کابوس میبینه
خدانکنه مامان، خدانکنه قربونت برم!
_ خدا ازش نگذره
صدای پر از غم بابا، غم به دلم انداخت!
_ باید یه کاری براش بکنیم
_ چیکار؟
_ ببریمش پیش روانشانس؟ یا دکتری چیزی؟
_ فکر خوبیه البته اگه قبول کنه
_ قبول میکنه، اگه بدونه حالش بهتر میشه قبول میکنه
نوازش دست مامان رو روی موهام احساس کردم...
_ شاید باید دارو بخوره، شاید باید بستری بشه
_ شاید
بوسه ای روی موهام زده شد و آرامش اندکی رو به قلبم سرازیر کرد...
_ روح بچم خیلی آسیب دیده، به اندازه ی کافی از دستم رفته، دیگه نمیذارم بیشتر از این از دستم بره!
_ همین فردا میبریمش دکتر، خوبه؟
_ خوبه فقط...
چندلحظه ای سکوت فضای اتاق رو فرا گرفت.
_ فقط چی؟
_ فقط اگه عکس العمل بد نشون داد و گفت به دکتر نیازی نداره چی؟
نه مامان جان خیالت راحت باشه...
@Leeilonroman
#برزخارباب
باحسرت آهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:
_اون دختر سرکش و شیطون که زیر بار هیچی نمیرفت دیگه مُرد!
دختری که الان کنارت خوابیده دیگه روح سرکشی نداره؛ وجودش پر از شیطنت نیست؛ زیر بار همه چی هم میره...
_ امیدوارم اینطوری نباشه، اگه اینطوری بود می شینیم باهاش حرف میزنیم تا متوجه بشه که اینکار رو برای خوبی خودش میکنیم
مامان آهی کشید و آروم گفت:
_ یعنی چه خوابی دیده؟
به نقطه ای خیره شدم و لب هامو چین دادم و با افکار پریشون گفتم؛
_ نمیدونم.. فکر کنم مربوط به ما بود، چون همش ما رو صدا میزد
_ اسم اون پسره ی از خدا بی خبر رو هم میگفت
_ غصه نخور خانم
مامان توی سینه اش کوبید و با بغض گفت:
_ خدایا تو صدای منِ مادر رو بشنو و تنِ اون بی خیر رو روزی هزار بار توی قبر بلرزون!
_ آروم باش خانم، الان بیدار میشه
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام از چشمام پایین نریزه و آبروم رو نبره!
وقتی مامان اینطوری با بغض حرف میزد یاد تمام سختیهایی که کشیدم میفتادم.
یاد اون
شبایی
1402/01/16 12:54که تا صبح گریه میکردم و آرزو میکردم که کاش مامان پیشم بود و میتونستم سرم رو روی زانوهاش بذارم و گریه کنم!
_ خدایا خودت کمکمون کنه، خودت بچم رو حفظ کن و مواظبش باش، این دفعه به خودت مسپرمش
_ پاشو، پاشو بریم که الان بیدارش میکنی
_ نه نه دیگه هیچی نمیگم
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخارباب
باحسرت آهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:
_اون دختر سرکش و شیطون که زیر بار هیچی نمیرفت دیگه مُرد!
دختری که الان کنارت خوابیده دیگه روح سرکشی نداره؛ وجودش پر از شیطنت نیست؛ زیر بار همه چی هم میره...
_ امیدوارم اینطوری نباشه، اگه اینطوری بود می شینیم باهاش حرف میزنیم تا متوجه بشه که اینکار رو برای خوبی خودش میکنیم
مامان آهی کشید و آروم گفت:
_ یعنی چه خوابی دیده؟
به نقطه ای خیره شدم و لب هامو چین دادم و با افکار پریشون گفتم؛
_ نمیدونم.. فکر کنم مربوط به ما بود، چون همش ما رو صدا میزد
_ اسم اون پسره ی از خدا بی خبر رو هم میگفت
_ غصه نخور خانم
مامان توی سینه اش کوبید و با بغض گفت:
_ خدایا تو صدای منِ مادر رو بشنو و تنِ اون بی خیر رو روزی هزار بار توی قبر بلرزون!
_ آروم باش خانم، الان بیدار میشه
لبم رو گاز گرفتم تا اشکام از چشمام پایین نریزه و آبروم رو نبره!
وقتی مامان اینطوری با بغض حرف میزد یاد تمام سختیهایی که کشیدم میفتادم.
یاد اون شبایی که تا صبح گریه میکردم و آرزو میکردم که کاش مامان پیشم بود و میتونستم سرم رو روی زانوهاش بذارم و گریه کنم!
_ خدایا خودت کمکمون کنه، خودت بچم رو حفظ کن و مواظبش باش، این دفعه به خودت مسپرمش
_ پاشو، پاشو بریم که الان بیدارش میکنی
_ نه نه دیگه هیچی نمیگم
@Leeilonroman
#برزخارباب
بابا از روی تخت پاشد و گفت:
_ تو همینجا پیشش میمونی؟
_ آره شاید دوباره کابوس ببینه
_ اگه اتفاقی افتاد صدام بزن باشه؟
_ باشه
_ صدام بزنیا
_ باشه آقا چشم صدات میزنم
صدای راه رفتن اومد و بعد باز شدن در اتاق...
_ من میرم یکم بخوابم، صبح باید برم سرکار
_ برو شبت خوش
_ شب خوش
در اتاق که بسته شد، مامان کنارم دراز کشید و دوباره موهام رو بوسید.
_ شبت بخیر دخترم
چند دقیقه ای که گذشت صدای نفسهای آروم مامان بلند شد.
انقدر خسته بود که سریع خوابش برد.
چشمام رو آروم باز کردم و به صورت معصومش توی خواب نگاه کردم.
چین و چروک هایی که زیر چشماش بود غم رو به دلم آورد!
دلم میخواست ببوسمش اما میترسیدم که بیدار بشه پس این حس رو توی خودم سرکوب کردم.
فردا تا جایی که بتونم بازم میبوسمش.
چشمام پر از خواب بود اما میترسیدم بخوابم.
میترسیدم دوباره بهراد خواب رو به خودم و مامان بابا زهر کنه اما
از طرف دیگه اگه
نمیخوابیدم فردا سرحال نبودم و مامان بابا سرحال نبودنم رو پای بد بودنِ حالم میذاشتن.
یکم به مامان نزدیکتر شدم تا احساس امنیت داشته باشم و چشمام رو بستم و سعی کردم بی توجه به کابوسی که دیدم دوباره بخوابم...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ سپیده؟ سپیده مادر بیدار شو
با
شنیدن صدای مامان چشمام رو باز کردم.
با لبخند بالای سرم نشسته بود و داشت موهام رو نوازش میکرد.
_ صبح بخیر
لبخند کمرنگی زدم و با صدای خواب آلود گفتم:
_ صبح بخیر
_ تونستی خوب بخوابی؟
_ اگه اون کابوسه رو فاکتور بگیریم آره
_ خب خداروشکر
پتو رو از روم کنار زدم و از روی تخت پاشدم.
_ من میرم میز صبحونه رو حاضر کنم، تو هم زود بیا باشه؟
_ چشم
_ چشمت بی بلا
مامان از اتاق بیرون رفت و منم به طرف سرویس توی اتاقم رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
صورتم رنگ پریده و زیرچشمام گود بود؛ دستی روی صورتم کشیدم، پوستم خیلی خشک شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند روی لبهام بنشونم.
مگه من چندسالمه که بخوام بخاطر روح آسیب دیده و گذشته ی زشتم، از زندگی دست بکشم؟
من باید برگردم به زندگی...
باید سعی کنم بخندم، واقعی بخندم...
من باید دوباره بشم همون سپیده ی سابق!
قبل از اینکه بیام فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیتونم اون آدم سابق بشم اما حالا که برگشتم احساس میکنم که شاید بتونم کمی خوب بشم.
نه در حد گذشته که منبع خنده ی تمام کسایی که دور و برم بودن...
اما شاید بتونم حال دل خودم رو خوب کنم.
شیرآب رو باز کردم و صورتم رو با آب سرد شستم.
از سرویس بیرون اومدم و در کمدم رو باز کردم.
عجیب بود، تمامِ لباسام تمیز بودن!
انتظار داشتم روی همشون خاک نشسته باشه اما اینطور نبود.
از فکر بیرون اومدم و یه بولیز و شلوار سفید از داخل کمدم برداشتم.
پوشیدمشون و جلوی آیینه ایستادم.
موهام رو برس کشیدم و دُم اسبی بالای سرم بستم.
به لوازم آرایشیم نگاه کردم.
احتمالاً نصفشون تاریخ انقضاشون گذشته باشه اما خب اگه نگذشته بود هم واقعا حوصله ی آرایش کردن نداشتم پس نگاهم رو ازشون گرفتم و از اتاق بیرون رفتم...
@Leeilonroman
#برزخارباب
وارد آشپزخونه شدم؛ بابا که روی صندلی نشسته بود و داشت صبحونه میخورد.
_ صبح بخیر
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و لبخندی زد.
_ سلام عزیزدلم صبح بخیر
به صندلی کناریش اشاره کرد.
_ بیا اینجا بشین
رفتم کنارش نشستم و مامان هم روبرومون نشست و سینی چایی رو وسط میز گذاشت.
_ بفرمایید اینم از چایی
لبخندی زدم و یکی از لیوانارو برداشتم.
دلم صبحونه نمیخواست پس به همون لیوان چایی اکتفا کردم و از روی صندلی پاشدم.
_ ممنون مامان
_ کجا
مادر؟ تو که هنوز چیزی نخوردی
_ زیاد میل ندارم، چایی خوردم
سریع یه لقمه نون و پنیر گرفت و گفت:
_ بیا همین یه لقمه رو بخور
_ آخه...
_ آخه نداره بگیر بخور، اینطوری تا ناهار ضعف میکنی
برای اینکه دلش رو نشکنم لقمه رو ازش گرفتم و خوردمش.
_ ممنون
_ نوش جون
از آشپزخونه
بیرون رفتم و روی یکی از مبلها نشستم.
کنترل تلویزیون رو برداشتم تا روشنش کنم اما پشیمون شدم.
حوصله ی فیلم دیدن رو نداشتم پس کنترل رو سرجاش گذاشت و روی مبل دراز کشیدم.
دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف سالن زل زدم.
یادِ کابوسی که دیشب دیدم افتادم.
چشمام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
وحشتناک بود، لحظه به لحظه اش وحشتناک بود و شاید اگه از خواب نمیپریدم توی اون وضع سکته میکردم و میمردم!
_ سپیده؟
با شنیدن صدای بابا دستم رو از روی صورتم برداشتم و سریع پاشدم نشستم.
_ ببخشید
_ چیو ببخشم؟ راحت باش بابا
شاخه مویی که توی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم فرستادم.
_ جانم بابا؟
_ میخواستم یه چیزی بهت بگم
_ چی؟
دستاش رو توی هم حلقه کرد و گفت:
_ نمیدونم عکس العملت چیه اما میگم
_ بگو بابا
_ من و مادرت دیشب یه تصمیمی گرفتیم
حدس زدم که میخواد درمورد همون قضیه ی روانشناس حرف بزنه...
@leeilonroman
#برزخارباب
_ چه تصمیمی؟
_ ما میخواییم که حالِ تو بهتر بشه، نمیگیم حالت بده اما میخواییم که بهتر از این بشی
لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ خب؟
_ خب نظرت درمورد روانشناس حرف بزنی چیه؟
ترس رو از توی چشماش دیدم.
میترسید که من ناراحت بشم یا عکس العمل بدی نشون بدم.
_ شما میخوایید که من برم پیش روانشناش؟
_ اگه خودتم قبول کنی
_ باشه میرم
ناباور توی چشمام زل زد و گفت:
_ یعنی مشکلی نداری؟
_ نه چرا مشکل داشته باشم؟
_ پس من برم دنبال یه روانشناس خوب بگردم
_ نه
خوشحالیِ توی چشماش به یکباره از بین رفت.
_ چرا؟
_ چون خودم یه روانشناس خیلی خوب سراغ دارم
با این حرفم نفس راحتی کشید و گفت:
_ خب خداروشکر
شاید واقعا اینطوری حالم بهتر میشد.
شاید با حرف زدن آروم میشدم؛ اصلا شاید باید حرف بزنم تا این حجم سنگینِ دردی که داره از درونم من رو نابود میکنه، از بین بره!
_ این روانشناس خوبی که میگی کیه؟
_ یکی از دوستای قدیمیم
_ خودت باهاش صحبت میکنی؟
_ بله
_ کِی؟
_ همین امروز
_ خب خوبه
چشماش خندید و همین برای من از هرچیزی مهم تر بود.
_ خانم؟ خانم بیا
_ جانم
_ بیا یه دقیقه
_ دارم غذا درست میکنم
_ خب بیا یه لحظه
_ اومدما
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و منتظر به بابا نگاه کرد.
_ با سپیده حرف زدم
_ درمورد چی؟
_ روانشناس
مامان سریع لبش رو گاز گرفت و با نگرانی به من نگاه کرد.
_ قبول کرد که بره پیش
روانشناس
_ چی؟
_ قبول کرد
استرس توی چشماش جاش رو به تعجب داد.
_ قبول کردی مادر؟
_ آره، چرا انقدر تعجب کردید جفتتون؟
_ آخه فکر نمیکردیم قبول کنی
_ اشتباه فکر کردید خب
_ خداروشکر که اشتباه فکر کردیم...
@Leeilonroman
#برزخارباب
با شنیدن صدای موبایلم که از داخل اتاق میومد،
از روی مبل پاشدم.
_ من برم تلفنمو جواب بدم
_ برو دخترم
_ شما نمیری سرکار؟
_ امروز رو مرخصی گرفتم
"آهانی" گفتم و با قدمهای بلند به طرف اتاقم رفتم.
روی تختم نشستم و گوشی رو از روی میز برداشتم.
با دیدن اسم میلاد، سریع تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم...
_ سلام
_ سلام سپیده خوبی؟
_ ممنون خوبم تو خوبی؟
_ منم خوبم
منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
_ کجایی؟
_ کجا میتونم باشم؟ خونه
_ آهان، خب زنگ زدم بگم که من و مینا قراره فردا که جمعه اس بریم کوه، تو هم میایی؟
روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
_ نه میلاد
_ چرا؟
راستش دل و دماغشو نداشتم که برم؛ از طرفی هم میترسیدم که آدمای بهراد دنبالم باشن و پیدام کنن.
هعی یادش بخیر وقتی سنمون کمتر بود هرجمعه سه تایی میرفتیم کوه!
_ الو سپیده کجایی؟
از فکر بیرون اومدم و با حواس پرتی گفتم:
_ بله؟
_ میگم کجایی
_ همینجا
_ چرا نمیایی؟
دلم نمیخواست بگم میترسم؛ دیگه نمیخواستم هیچکدوم از اعضای خونواده ام یا دوستام رو ناراحت و اذیت و نگران کنم!
_ راستش حوصله ندارم
_ بیا که حوصلت بیاد
_ نه فعلا میخوام تو خونه باشم تا یکم آمادگی اینکه بیام توی جامعه رو پیدا کنم
صداش ناراحت شد.
_ باشه
دیگه دلم نمیخواست ناراحتش کنم؛ قبل از این به اندازه ی کافی ناراحتش کرده بودم.
_ میلاد؟
_ جانم
_ میشه بخاطر من عادت همیشگیت رو یبار ترک کنی؟
_ یعنی چی؟
دستم رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
_ یعنی نرو کوه، با مینا و خاله بیایید خونه ی ما، روز جمعه رو با هم خوش بگذرونیم البته...
_ البته چی؟
_ البته اگه دوست داشته باشی و بخوایی...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ چرا نباید بخوام که با تو وقت بگذرونم؟
_ نمیدونم
لبم رو گاز گرفتم و با عذاب وجدان ادامه دادم:
_ شاید بخاطر اینکه من خیلی اذیتت کردم
_ تو هیچوقت منو اذیت نکردی
_ اذیت کردم، اذیت که هیچ، زجرت دادم، امیدوارم که منو ببخشی میلاد چون...
اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم.
_ سپیده اینطوری نگو، من هیچوقت از دست تو ناراحت نشدم
_ این قشنگیِ شخصیت تورو نشون میده
_ نه علتش یه چیز دیگه اس
_ چیه؟
دوباره سکوت حکم فرما شد و فقط صدای نفسهای آرومش بود که به گوش میرسید.
_ علتش اینه که...
دوباره حرفش رو خورد!
_ چیه خب میلاد؟
_ با اینکه میدونی اما میگم
_ چیو میدونم
_ اینکه دوستت دارم، دلیلش اینه، آدم هیچوقت از
کسی که دوستش داره ناراحت نمیشه البته اگه دوست داشتنش واقعی باشه!
نفسم توی سینه حبس شد!
این دومین باری بود که میلاد خیلی مستقیم نسبت به علاقه ای که به من داشت حرف میزد.
هول کرده بودم و نمیدونستم که باید چی بگم.
دفعه ی اول چندسال پیش این جمله رو بهم گفته بود که همون
لحظه خیلی صریح گفتم که هیج حسی بهش ندارم اما نمیدونم چرا الان نمیتونم حرفی بزنم!
انگار که تارهای صوتیم توی هم پیچ خوردن و راه گلوم رو بستن تا حرفی نزنم.
_ نمیخوام توی تنگنا قرارت بدم، قطع میکنم
سریع پاشدم روی تخت نشستم و ناخودآگاه با صدای بلند گفتم:
_ نه
بخاطر صدای بلندم دستم رو روی دهنم گذاشتم.
_ چیشده؟ چرا داد زدی؟
_ ببخشید
_ نه اشکال نداره
_ قطع نکن میلاد
_ چرا؟
نمیدونستم چرا ازش میخواستم که قطع نکنه!
فقط اینو میدونستم که اون لحظه دلم نمیخواست قطع میکنه و میخواستم باهاش حرف بزنم.
_ نمیدونم
_ سپیده خوبی؟
_ خوبم
_ اتفاقی که نیفتاده؟
دهنم رو کج کردم و چیزی نگفتم؛ حتما باید چیزی شده باشه که من ازت بخوام حرف بزنی؟!
_ نه اتفاقی نیفتاده
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ خب خداروشکر، من دیگه قطع میکنم، باشه؟
_ باشه خداحافظ
منتظر جواب خداحافظیِ اون نموندم و تلفنم رو قطع کردم.
گوشی رو روی میز انداختم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.
به سقف زل زدم، چقدر خوب که اینجا اتاقمه و این سقفِ ساده ی اتاقمه!
چقدر خوب که دیگه توی اون خونه ی کذایی نیستم.
با یادآوری قضیه روانشناس دوباره گوشی رو از روی میز برداشتم.
شماره ی کیمیا رو از داخل لیستم پیدا کردم و بهش زنگ زدم اما هرچی منتظر موندم جواب نداد.
براش یه اس ام اس فرستادم که بهم زنگ بزنه و گوشی رو دوباره روی میز انداختم.
بابا امروز بخاطر من سرکار نرفته بود و خونه مونده بود پس از روی تخت پاشدم و از اتاق بیرون رفتم.
به پایین پله ها که رسیدم یه لبخند هرچند کوچیک و کمرنگ روی لبهام نشوندم و به سمت بابا رفتم.
_ خب بابا دیگه چخبرا؟
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد.
_ سلامتیت قربونت برم
_ خدانکنه بابا
_ کی بود بهت زنگ زد؟
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_ میلاد بود
_ چی گفت؟
_ ازم خواست فردا باهاشون برم کوه
_ میری؟
_ نه تهش قرارشد اونا بیان اینجا جمعه رو با هم بگذرونیم
لبم رو آروم گاز گرفتم و ادامه دادم:
_ اشکال نداره بدون هماهنگی دعوتشون کردم که؟
دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت:
_ این چه حرفیه دخترم؟ اینجا خونه ی خودته، هرموقع که بخوای میتونی مهمون دعوت کنی
لبخندم یکم پررنگ تر شد.
_ مرسی بابا
_ خب پس فردا کلی بهمون خوش میگذره
_ اوهوم
_ الان چیکار کنیم؟
_ نمیدونم
_ تا مامان داره غذا درست
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد