96 عضو
خیلی طولانیه، بریم خونه ام تا واست تعریف کنم
غم توی چشماش رو به خوبی احساس میکردم.
انگار که یه درد خیلی بزرگ روی قلبش بود و سعی داشت اونو پشت صورت جدی و رفتار خشنش پنهان کنه!
_ میایی؟ یا دوست نداری داستان زندگی منو بشنوی؟
با اینکه اون لحظه جز مامان و بابا نمیتونستم به چیزی فکر کنم اما نتونستم دست رد به سینه اش بزنم!
_ میام، دوست دارم که بشنوم
ضربه ای به کمرم زد و گفت:
_ پس همینجا بمون تا من برم فرمم رو عوض کنم و با هم بریم، باشه؟
_ باشه فقط یه چیزی...
_ چی عزیزم؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ من دلم نمیخواد خونواده ام با چهره ای که به چهره ی خودم شباهت نداره ببیننم
_ خب؟
_ میدونم که دارم اذیت میکنم...
حرفم رو قطع کرد و با اخم گفت:
_ نه اصلا اینطور نیست، من خیلی خوشحالم که توی یه کشور دیگه دارم به یه ایرانی کمک میکنم پس اینطوری
نگو
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم و گفتم:
_ باشه نمیگم
_ خب ادامه ی حرفتو بزن
_ میشه یه آرایشگر یا هرچیز دیگه ای خبر کنید تا رنگ موهای منو به حالت سابق برگردونه؟
_ آره حتما، حتما اینکار رو میکنم
@Leeilonroman
#برزخارباب
بعد از مدتها کسی رو پیدا کردم که بدون هیچ توقعی سعی داره بهم کمک کنه و این واقعا خوشحالم میکرد!
_ منتظر میمونی تا برم و بیام؟
_ آره
_ پس زود برمیگردم
از اتاق بیرون رفت و منم روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم.
اگه فرداصبح زود هواپیما از ترکیه بلند میشد، تا شب میرسیدم ایران و میتونستم مامان بابا رو ببینم.
با تصور اینکه بغلشون کنم و بوسشون کنم چنان حس شیرینی توی تک تک رگهای بدنم جاری شد که تونست یه لبخند ریز اما واقعی رو روی لبهام بنشونه!
دلم میخواست امروز زودتر تموم بشه و فردا برسه.
دلم میخواست این کابوس لعنتی رو همینجا توی همین کشور بذارم و برم...
_ سپیده جان من آماده شدم بیا بریم
با شنیدن صدای اون پلیس زنی که حتی هنوز اسمش رو هم نپرسیده بودم، از روی صندلی پاشدم و به سمت در اتاق رفتم.
در نیمه باز بود، کاملش بازش کردم و رفتم بیرون...
_ بریم عزیزم؟
_ بریم
یه بولیز و شلوار ساده پوشیده بود و یه کلاه مشکی هم روی موهاش بود.
تیپش کاملا ساده و ارزون به نظر میرسید و اینم برام عجیب بود...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ تو همینجا بمون تا من برم ماشینم رو از پارکینگ بیارم
با دقت به اطراف نگاه کردم؛ آدمای مختلفی دور و برم بودن که من نمیشناختمشون و احتمال داشت که هرکدوم از اونا، یکی از افراد بهراد باشه!
_ میشه منم بیام؟
_ چرا
_ خب میترسم
_ عزیزم تو هنوزم داخل کلانتری ایستادی، از چی میترسی؟
دلم نمیخواست فکر کنه آدم بزدلی هستم پس سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_
باشه برید ماشینو بیارید
_ هی دختر
عکس العملی نشون ندادم که دوباره گفت:
_ هی سپیده با توام
سرم رو بلند کردم و گفتم:
_ با من؟
_ آره دیگه، غیر از تو کی اینجاست؟
_ خب بله
_ من فکر نکردم آدم بزدلی هستیا فقط خواستم بیش از حدی که لازم نیست نترسی و استرس نداشته باشی
با چشمای درشت شده نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ من یه پلیسم، حرف آدمارو از چشمشون میخونم
_ باشه پس برید ماشینو بیارید
_ میخوای باهام بیایی؟
_ نه
_ زود میام
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و کنار در ایستادم.
مشکوکانه به همه جا نگاه میکردم تا با احساس کوچیکترین حرکت اشتباه جیغ بکشم و همه رو با خبرکنم اما خب هیچ خبری نبود.
هرکس به راه خودش میرفت و کاری با من نداشت؛ حتی نگاهمم نمیکردن..
با شنیدن صدای بوق ماشینی با استرس به پشت سرم برگشتم اما با دیدن همون پلیسه، نفس راحتی
کشیدم و سریع به سمت ماشین رفتم.
_ چیشد ترسیدی؟
_ آره یکم
_ بپر بالا تا بریم
سریع سوار ماشین شدم و در رو بستم، حتی پنجره رو هم بالا کشیدم و محکم به صندلی چسبیدم.
_ دلیل این همه ترست بهراد و آدماشن؟ اونا که الان اینجا نیستن پس نگران نباش...
@Leeilonroman
#برزخارباب
نیم نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
_ نه
_ چی نه؟
_ دلیل این همه ترسم اونا نیستن
_ پس دلیلش چیه؟ نکنه موضوع دیگه ای هم هست که بهم نگفته باشی؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
_ دلیل این همه ترس من گذشته ی تاریکمه، اینکه تو روز روشن، توی خیابون خودمون، جلوی کوچمون به راحتی منو دزدیدن و حالا دلم نمیخواد این اتفاق تکرار بشه و دیدارم با خونواده ام چندسال دیگه عقب بیفته!
توی سکوت به رانندگیش ادامه داد و چیزی نگفت...
_ دلیل این همه ترس من خونواده ام هستن، خونواده ای که زندگیشونو خراب کردم و حالا هرچند که دیر شده اما میخوام برگردم و زنگیشونو از اول بسازم!
دستش رو روی پام گذاشت و با لحن آرومی گفت:
_ متاسفم که زود قضاوتت کردم
_ نه اصلا اشکال نداره
شیشه ی ماشین رو بالا کشید و گفت:
_ تو دختر زجر کشیده ای هستی، سنت کمه اما دردایی که کشیدی خیلی بیشتر از سنته!
با بغض سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که جیغی کشید و با هیجان گفت:
_ اما هنوزم کلی وقت داری که زندگی کنی و شاد باشی و بقیه رو شاد کنی پس حق نداری با غم حرف بزنی و غمگین نگاه کنی، باید شاد باشی، شاد شاد شاد
با تعجب به زنی که تا همین چند دقیقه ی پیش یه پلیس جدی بود اما الان مثل دیوونه ها جیغ میکشید و سعی میکرد با هیجان خودش من رو هم به هیجان بیاره، نگاه کردم و چیزی نگفتم!
چقدر این زن عجیب بود؛ چقدر متفاوت بود.
انگار که مخلوط چند شخصیت توی یه فرد جمع شده بود
و اون رو به وجود آورده بود...
_ میتونم یه سوال بپرسم
با لبخند نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ آره عزیزم
_ اسم شما چیه؟
_ من؟ من مهربانم
_ مهربان؟
_ آره عزیزم اسمم مهربانه
_ واقعا؟ چه اسم قشنگی!
نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
_ اسممو بابام انتخاب کرده بود...
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ چرا میگید "بود"؟
_ برسیم خونه تعریف میکنم برات
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم
_ بپرس
_ چندسالتونه
_ بیست و پنجم
با تعجب کامل به سمتش برگشتم و گفتم:
_ واقعا؟
_ پیرتر به نظر میرسم نه؟
لبم رو گاز گرفتم و خواستم گندی که با این حرکت ناگهانی و نگاه پر از تعجبم زدم رو جمع کنم!
_ نه نه اصلا
_ خودم میدونم پیرتر به نظر میام
_ پیر نه!
_ حالا پیر نه اما بیست و پنج بهم نمیخوره
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ همونطور که سن من بهم نمیخوره
_
میخوای سنتو حدس بزنم
_ اوهوم
_ خب تو بیست سه بیست چهار سالته
از اینکه انقدر خوب تونسته بود حدس بزنه دهنم باز موند چون فکر میکردم که با این همه پژمرگی و افسردگی و تغییر چهره ام، قطعا سی به بالا به نظر بیام!
_ بیست چهار سالمه
_ خوب تونستم حدس بزنم؟
_ خیلی خوب واقعا پلیس باهوشی هستید
_ اما تو وکیل باهوشی نیستی!
خواستم بپرسم " چرا " اما یه لحظه ذهنم بکار افتاد و تعجب دوباره مهمون چشمام شد...
_ شما از کجا میدونی من وکیلم؟
_ وقتی اطلاعاتت رو دربیارم هم سنت رو میفهمم و هم اسمت رو
مثل آدمای خنگ " آهانی " گفتم که لبخندی زد و گفت:
_ حالا فهمیدی چرا زود حدس زدم؟
_ آره
_ بهت نمیاد وکیل باشی
_ نیستم خب
_ نیستی؟
_ نه چون فقط لیسانسم رو گرفتم و هیچوقت وقت نشد که بخوام کار کنم
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ چرا؟
_ چون قبل از اینکه بخوام کار کنم دزدیده شدم
_ آهان! خب اشکال نداره تو هنوز جوونی کلی وقت واسه کار کردن داری
بی حوصله به بیرون از ماشین نگاه کردم و گفتم:
_ وقت دارم اما دیگه هیچ انگیزه و انرژی واسه کار کردن ندارم
_ به خودت تلقین نکن
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ تلقین نیست، من واقعا دیگه درک قشنگی از زندگی نداریم
_ اگه بخوای میتونی درک قشنگی داشته باشی
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم ماشین رو خاموش کرد و گفت:
_ پیاده شو عزیزم
به اطراف نگاه کردم و متعجب گفتم:
_ همینجاست؟
_ آره دیگه پس بنظرت چرا نگه داشتم؟
_ سوال مسخره ای پرسیدم
خندید و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد؛ منم پیاده شدم و به خونه ی ساده ای که داشت به سمتش میرفت نگاه کردم.
پشت سرش رفتم و با شرمندگی گفتم:
_ بازم ببخشید که مزاحمت شدم
_ انقدر عذرخواهی نکن
_ آخه خجالت میکشم
_ چرا؟ مگه جرم کردی
_ نه
_ پس خجالت نکش
در
خونه رو با کلید باز کرد و کنار ایستاد و گفت:
_ بفرمایید داخل
جلوتر ازش رفتم داخل و با لبخند به خونه ی دنج و قشنگی که داشت نگاه کردم.
خواستم کفشام رو دربیارم که دستم رو گرفت و گفت:
_ عزیزم راحت باش، نمیخواد کفشاتو دربیاری
_ باشه
_ بیا بشین تا واست یه قهوه بیارم
_ ممنون چیزی نمیخوام
_ اما من میارم
روی مبل تک نفره ای که اونجا بود نشستم و اونم به سمت آشپزخونه رفت...
_ تلخ یا شیرین؟
_ تلخ
_ منم تلخ میخورم
دامن لباس مجلسیم رو جمع کردم و گفتم:
_ تو دیگه چرا؟
_ کسی که تلخ زندگی میکنه تلخ نخوره؟
_ خب چرا تلخ زندگی میکنی؟
_ میگم برات
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخارباب
_ چرا میگید "بود"؟
_ برسیم خونه تعریف میکنم برات
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:
_ میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم
_ بپرس
_ چندسالتونه
_ بیست و پنجم
با تعجب کامل به سمتش برگشتم و گفتم:
_ واقعا؟
_ پیرتر به نظر میرسم نه؟
لبم رو گاز گرفتم و خواستم گندی که با این حرکت ناگهانی و نگاه پر از تعجبم زدم رو جمع کنم!
_ نه نه اصلا
_ خودم میدونم پیرتر به نظر میام
_ پیر نه!
_ حالا پیر نه اما بیست و پنج بهم نمیخوره
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ همونطور که سن من بهم نمیخوره
_ میخوای سنتو حدس بزنم
_ اوهوم
_ خب تو بیست سه بیست چهار سالته
از اینکه انقدر خوب تونسته بود حدس بزنه دهنم باز موند چون فکر میکردم که با این همه پژمرگی و افسردگی و تغییر چهره ام، قطعا سی به بالا به نظر بیام!
_ بیست چهار سالمه
_ خوب تونستم حدس بزنم؟
_ خیلی خوب واقعا پلیس باهوشی هستید
_ اما تو وکیل باهوشی نیستی!
خواستم بپرسم " چرا " اما یه لحظه ذهنم بکار افتاد و تعجب دوباره مهمون چشمام شد...
_ شما از کجا میدونی من وکیلم؟
_ وقتی اطلاعاتت رو دربیارم هم سنت رو میفهمم و هم اسمت رو
مثل آدمای خنگ " آهانی " گفتم که لبخندی زد و گفت:
_ حالا فهمیدی چرا زود حدس زدم؟
_ آره
_ بهت نمیاد وکیل باشی
_ نیستم خب
_ نیستی؟
_ نه چون فقط لیسانسم رو گرفتم و هیچوقت وقت نشد که بخوام کار کنم
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
_ چرا؟
_ چون قبل از اینکه بخوام کار کنم دزدیده شدم
_ آهان! خب اشکال نداره تو هنوز جوونی کلی وقت واسه کار کردن داری
بی حوصله به بیرون از ماشین نگاه کردم و گفتم:
_ وقت دارم اما دیگه هیچ انگیزه و انرژی واسه کار کردن ندارم
_ به خودت تلقین نکن
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ تلقین نیست، من واقعا دیگه درک قشنگی از زندگی نداریم
_ اگه بخوای میتونی درک قشنگی داشته باشی
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم؛ اونم ماشین رو خاموش کرد و گفت:
_ پیاده شو عزیزم
به اطراف نگاه کردم و متعجب گفتم:
_ همینجاست؟
_ آره دیگه پس بنظرت چرا نگه داشتم؟
_ سوال مسخره ای پرسیدم
خندید و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد؛ منم پیاده شدم و به خونه ی ساده ای که داشت به سمتش میرفت نگاه کردم.
پشت سرش رفتم و با شرمندگی گفتم:
_ بازم ببخشید که مزاحمت شدم
_ انقدر عذرخواهی نکن
_ آخه خجالت میکشم
_ چرا؟ مگه جرم کردی
_ نه
_ پس خجالت نکش
در خونه رو با کلید باز کرد و کنار ایستاد و گفت:
_ بفرمایید داخل
جلوتر ازش رفتم داخل و با لبخند به خونه ی دنج و قشنگی که داشت نگاه کردم.
خواستم کفشام رو دربیارم که دستم رو گرفت و گفت:
_ عزیزم راحت باش، نمیخواد کفشاتو دربیاری
_ باشه
_ بیا بشین
تا
واست یه قهوه بیارم
_ ممنون چیزی نمیخوام
_ اما من میارم
روی مبل تک نفره ای که اونجا بود نشستم و اونم به سمت آشپزخونه رفت...
_ تلخ یا شیرین؟
_ تلخ
_ منم تلخ میخورم
دامن لباس مجلسیم رو جمع کردم و گفتم:
_ تو دیگه چرا؟
_ کسی که تلخ زندگی میکنه تلخ نخوره؟
_ خب چرا تلخ زندگی میکنی؟
_ میگم برات
@Leeilonroman
#برزخارباب
دیگه چیزی نگفتم و اونم مشغول درست کردن قهوه اش شد.
خیلی سختم بود که با اون لباس اینور اونور برم و حتی بشینم اما روم نمیشد بهش بگم که بهم لباس بده...
_ بفرمایید اینم یه قهوه ی دبش
خودم رو جمع و جور کردم و با لبخند کمرنگی نگاهش کردم.
_ ممنونم
یکی از قهوه هارو از داخل سینی برداشتم و یکم ازش نوشیدم، تلخ بود اما نه تلخ تر از حال این روزهای من...
یکم از قهوه اش نوشید و گفت
_ سختت نیست با این لباس؟
_ راستشو بگم سختمه
_ پس چرا هیچی نمیگی دختر؟
_ اخه خجالت کشیدم
_ خجالت نداره که
فنجونش رو روی میز گذاشت، از روی مبل پاشد و گفت:
_ من میرم واست یه لباس راحتی بیارم
_ زحمت نشه؟
_ نه اصلا، چی میشه یه دختر خوشگل ایرانی لباسم رو بپوشه؟
لبخند ریزی زدم و زیرلب ازش تشکر کردم.
تو زمانی که رفت واسم لباس بیاره منم فرصت کردم یه نگاهی به دکوراسیون خونش بندازم.
انقدر بی حوصله بودم که حتی حوصله ی آنالیز کردن رو هم نداشتم پس بیخیال خونه شدم و به قهوه ام خیره شدم...
یعنی فرداشب این موقع پیش مامان بابام؟
کنارشون نشستم و دارم دلتنگی این یکسال و نیم رو رو رفع میکنم؟
دستام رو روی صورتم گذاشتم و با بغض زیرلب گفتم:
_ خدایا خودت کمکم کن، دیدی و میدونی که چقدر سختی کشیدم، چقدر درد کشیدم، دیدی که هزاران بار تقاص حماقتم رو پس دادم؛ کمکم کن که این کابوس تموم بشه و بتونم یه نفس راحت بکشم!
@Leeilonroman
#برزخارباب
قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افتاد رو پاک کردم که همون لحظه صدای مهربان اومد...
_ بفرمایید اینم یه لباس راحتی مناسب
به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن یه بولیز شلوار اسپرت گشاد که قدش احتمالا تا زیر باسنمه، گفتم:
_ ممنونم
_ ببخشید اما لباسی که راحتی باشه اما مناسب باشه پیدا نکردم؛ چون دیدم این لباسی که پوشیدی تقریبا پوشیده اس برای همین حدس زدم که لباسای باز نمیپوشی
از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ درست حدس زدی
_ این واست مناسبه چون فردا هم پرواز داری و قراره برگردی ایران
_ آره راست میگی
لباسارو به سمتم گرفت و گفت:
_ برو بپوششون
_ بازم ممنونم
_ خواهش میکنم، راستی یادم باشه صبح یه شال بهت بدم که تو ایران به مشکل برنخوری
با فکر اینکه قراره بود به زودی برگردم ایران ته دلم قیلی ویلی رفت!
_ مگه تو شال داری؟
_ یه
چندتایی
آره
_ آهان
به سمت در اتاقی که سمت راستم بود رفتم و واردش شدم.
اتاق ساده و کوچیکی بود و جز یه کمد و یه کامپیوتر چیزی نداشت.
واقعا تیپش و ماشینش و خونه اش، منو متعجب کرده بود چون به ساده ترین شکل ممکن بود.
چشم از اتاقش گرفتم و مشغول عوض کردن لباسم شدم.
جلوی آیینه ایستادم و دستم رو پشت کمرم بردم تا زیپ لباسم رو باز کنم.
وقتی که داشتم این زیپ رو میبستم یا بهتره بگم وقتی بهراد داشت میبست، اصلا به این فکر نمیکردم که توی خونه ی پلیس و شب قبل از فردایی که قراره برگردم ایران، بازش میکنم!
@Leeilonroman
#برزخارباب
هرچی تلاش کردم نتونستم خودم زیپش رو باز کنم پس به ناچار مهربان رو صدا زدم تا بیاد باز کنه...
_ مهربان جان؟
_ جانم عزیزم
_ یه لحظه میایی؟
_ الان میاما
یه چندلحظه ای گذشت تا اینکه در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ جانم چیشده؟
_ میشه بیایی زیپم رو باز کنی؟
_ اره عزیزم
اومد پشت سرم ایستاد و زیپ لباسم رو تا پایین کمرم پایین کشید.
_ بسه؟
_ آره بقیه اش رو خودم حل میکنم
_ باش
از اتاق بیرون رفت و منم اون لباس رومخ رو درآوردم و لباسای اسپرتی که بهم داده بود رو پوشیدم.
موهام رو هم باز کردم و روی شونه هام رها کردم.
فقط آرایشم مونده بود تا پاکش کنم که چون اونجا هیچ دستمالی پیدا نکردم از اتاق بیرون رفتم تا برم داخل سرویس بهداشتیش صورتم رو بشورم...
_ سرویستون کجاست؟
_ همونجا کنار اتاق
به در کوچیکی که کنار در اتاق بود نگاه کردم و بازش کردم.
حموم و دستشوییش جفتش داخل یه سرویس بود و خداروشکر هم آیینه داشت و هم دستمال کاغذی...
جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
صورتم پر از آرایش اما به شدت غمگین بود!
دستم رو پر از آب کردم و محکم به صورتم پاشید، اینکار رو چندبار تکرار کردم و بعد با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن آرایش به هم ریخته ی صورتم شدم.
صورتم که تمیز شد، با حرص اون لنزهای طوسی رو از چشمام در آوردم و توی دستام خوردشون کردم.
@Leeilonroman
#برزخارباب
به چشمای سبز خودم که دلم بدجوری براشون تنگ شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
چسبی که روی دماغم چسبونده بودن رو هم درآوردم و توی سطل آشغال انداختم.
نمیدونستم اون مژه های پرپشت و مسخره رو چطوری باید بکنم پس بیخیالشون شدم تا همون کسی که قراره بیاد موهام رو درست کنه، خودش مژه هام رو هم دربیاره.
یکبار دیگه با انرژی به چشمای سبز رنگم نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ یعنی تموم شد؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و ادامه دادم:
_ دیگه میتونم برگردم خونه؟
چشمام رو بستم و با بغض گفتم:
_ خدایا التماست میکنم اینبار دیگه اتفاقی نیفته و من بتونم برگردم، ازت خواهش میکنم
مثل
هردفعه لحظه ی آخر یه چیزی نشه که همه چیز خراب بشه!
چشمام رو باز کردم و از سرویس بیرون رفتم.
مهربان توی آشپزخونه بود و فکر میکنم داشت شام درست میکرد.
یه نگاه به ساعت خونه اش انداختم؛ دوازده شب بود و نمیدونستم چطور میخواست برای موهای من آرایشگر بیاره!
_ سپیده تو با غذاهای تند مشکل داری؟
_ نه
_ خب خوبه، پاشو بیا تو آشپزخونه پس
آروم و با خجالت به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:
_ چرا زحمت کشیدید آخه؟
_ زحمتی نبود، خودم گرسنه ام بود
به غذای عجیب غریبی که روی میز گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:
_ این چیه؟
_ یه غذای ترکی اما خیلی خوشمزه اس و مطمئن باش عاشقش میشی
_ خیلی ممنون
_ بشین بخور، بشین منم الان میام
@Leeilonroman
#برزخارباب
روی صندلی نشستم اما دست به غذاها نزدم تا اونم بیاد و با هم شروع کنیم.
بوی خوبی داشت و مشخص بود که خوشمزه اس...
_ خب خب منم اومدم، شروع کنیم
روی صندلی نشست و گفت:
_ ببخشید نتونستم غذای بهتری درست کنم
_ نه خیلی هم خوبه
یکم از غذا رو توی بشقابم ریختم و یه قاشق ازش خوردم.
با دقت جویدمش تا طعمش رو متوجه بشم
_ چطوره؟
_ عالیه، خیلی خوشمزه اس
_ گفتم که
یه قاشق دیگه برداشتم و خوردم؛ واقعا طعمش عالی بود و دلم میخواست کل بشقاب رو بخورم.
_ غذات رو که خوردی، بریم موهاتو درست کنم
منتظر موندم تا دهنم خالی بشه و بعد گفتم:
_ شما درست کنی؟
_ آره دیگه
_ آخه گفتی آرایشگر...
حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت:
_ من قبل از اینکه پلیس بشم، آرایشگر بودم
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
_ چیه مگه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ شما واقعا عجیبی، خیلی عجیبی
_ عجیب؟
_ آره هرلحظه منو متعجب میکنید
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
_ کِی تعریف میکنید برام؟
_ بعد از شام
_ باشه
منم سرم رو پایین انداختم و توی سکوت به غذا خوردنم ادامه دادم...
روی مبل روبروش نشستم و گفتم:
_ اول تعریف میکنید یا موهام رو رنگ میکنید؟
_ جفتش با هم
_ واقعا؟
_ آره پاشو بریم اتاق کارم
بیخیال چایی هایی که درست کرده بود شدم و پاشدم پشت سرش رفتم.
در یکی از اتاقهاش رو باز کرد و با لبخند گفت:
_ بفرمایید
جلوتر ازش رفتم و داخل و با تعجب اتاق کوچیکی که پر از لوازم آرایشگاه بود نگاه کردم!
_ شغل دومت آرایشگریه؟
_ شغل اولم بوده اما الان خیلی وقته که دیگه انجامش نمیدم
_ پس چرا هنوز وسایلتو داری؟
_ چون دلم نمیخواد گذشته ام رو بندازم دور
روی صندلی بلندی که اونجا بود نشستم و گفتم:
_ گذشته ی تلخی داری نه؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
چشماش رو به نشونه ی آره، باز و بسته کرد و آروم گفت:
_ خیلی تلخ، رنگ قبلی موهات خرمایی بوده درسته؟
_ درسته
به سمت میز کارش رفت و چندتا
جعبه
رو برداشت.
یه ظرف و قلمو هم برداشت و مشغول مخلوط کردن یه سری چیزا شد...
_ من تا هجده سالگی ایران زندگی میکردم
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_ خب؟
_ پدر و مادرم اصرار داشتن که برای ادامه تحصیلم بیاییم خارج کشور و تو یه دانشگاه خوب درس بخونم
_ و اومدید ترکیه؟
سرش رو به نشونه ی نه بالا انداخت و گفت:
_ رفتیم آمریکا چون خونواده ام میخواستن که من توی یکی از بهترین دانشگاه ها درس بخونم
_ خب؟
به میز پشت سرش تکیه داد و گفت:
_ من از زمانی که اول دبیرستان بودم چون به آرایشگری علاقه داشتم در کنار درس خوندنم، میرفتم آموزش آرایشگری رو هم میدیدم؛ البته خونواده ام مخالف بودن ولی من جلوشون ایستادم و گفتم که میخوام دنبال علاقه هام برم...
به اینجای حرفش که رسید یکم مکث کرد و بعد با لبخند تلخی گفت:
_ رفتیم آمریکا، منم که همیشه به پلیس شدن علاقه داشتم شروع به تحصیل توی این رشته کردم.
همه چیز خوب بود و بابامم که همه چیزش رو توی ایران فروخته بود، با پولش تو یه کاری سرمایه گزاری کرد و کاملا موفق بود تا اینکه...
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو دیدم اما به روش نیاوردم تا راحت باشه.
_ تا اینکه بابام ورشکسته شد و چیزی نگذشت که به چندین نفر بدهکار شد و کلی قرض بالا آورد
با ناراحتی لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:
_ چه بد
_ من چند ترم دیگه از دانشگاهم مونده بود اما مجبور شدم ترک تحصیل کنم.
خونه و ماشین و هرچیز دیگه ای که داشتیم رو فروختیم و برای فرار از دست طلبکارا مجبور شدیم به ترکیه پناه بیاریم...
یه پلاستیک بزرگ آورد و لباسام رو کامل پوشوند و گفت:
_ اونطور که متوجه شدیم، اون کسایی که بابام پیششون سرمایه گزاری کرده بود خلافکار بودن و یجورایی سر بابام کلاه گذاشتن...
@Leeilomroman
#برزخارباب
پشت سرم ایستاد و همینطور که با قلمو رنگ رو به موهام میکشید، گفت:
_ شیش ماه توی ترکیه از همه چیز و همه *** فراری بودیم و تا حد امکان از خونه بیرون نمیومدیم تا اینکه...
سکوتش با لرزش دستاش همزمان اتفاق افتاد!
کاملا مشخص بود حرف زدن براش سخته و داره با غم و درد اینارو تعریف میکنه.
_ تا اینکه اون عوضیا جامون رو پیدا کردن
نفس پر دردی کشید و با بغض گفت:
_ یه روزی که من برای خرید از خونه بیرون رفته بودم، اونا به خونمون حمله کردن و درجا پدر و مادرم رو کشتن!
بغضی که توی گلوش بود باعث شد اشک منم دربیاد.
من یبار طعم از دست دادن پدر و مادر رو چشیده بودن و میدونستم که چقدر تلخ و دردناکه!
_ پدر و مادرم مُردن و من نتونستم هیچکاری جز دفن کردنشون انجام بدم
دستم رو روی صورتم کشیدم تا اشکام رو پاک
کنم و
با صدایی که سعی میکردم نلرزه، گفتم:
_ واقعا متاسفم، امیدوارم روحشون همیشه شاد باشه
_ نیست
متعجب از داخل آیینه نگاهش کردم که با نفرت و حرص و بغض، دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ تا زمانی که اون عوضیا رو به سزای اعمالشون نرسونم، نه روح من و نه روح پدر و مادرم شاد نمیشه!
فشار دستش روی قلمویی که توی مشتش بود بیشتر کرد و ادامه داد:
_ اما این اتفاق به زودی میفته
_ چطور؟
_ دارم تمام تلاشم رو میکنم که ارتقا بگیرم و بتونم انتقالی بگیرم و برم آمریکا
_ خیلی طول میکشه؟
_ نه خیلی
@Leeilonroman
#برزخارباب
دوباره قلمو رو روی موهام به حرکت درآورد و گفت:
_ وقتی پدر و مادرم مُردن، هیچ پولی نداشتم و با سختی خیلی زیادی تونستم کار پیدا کنم و بعد درسم رو همینجا دادم تا به اینجایی که الان هستم، رسیدم!
برای دلگرمیش با لحن امیدوار کننده ای گفتم:
_ من مطمئنم که تو میتونی و خیلی زود انتقام زندگی خودت و پدر و مادرت رو ازشون میگیری، مطمئنم که اینکار رو میکنی...
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ خودمم به این باورم، الان تنها هدف و انگیزه ای که برای ادامه ی زندگیم دارم همینه
_ و بعد از اون؟
_ بعد از اون دیگه هیچکاری با این دنیا و آدماش ندارم، میرم پیش پدر و مادرم
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ یعنی چی؟
_ یعنی دیگه کاری ندارم که بمونم
با اینکه نمیتونست چهره ام رو ببینه اما اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ تو خیلی کارا داری
_ چه کاری دارم آخه؟
_ تو یه پلیسی، ممکنه روزانه بتونی جون چندین نفر رو نجات بدی یا انتقام چندین انسان بی گناه رو بگیری!
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و ادامه دادم:
_ همین امروز تو تونستی منو نجات بدی، شاید اگه نبودی، من دوباره برمیگشتم سر خط!
شاید دوست بهراد حرفای منو یجور دیگه ترجمه میکرد و اون موقع من توی دردسر میفتادم و هزارتا شاید دیگه!
با اینکه خودم خالی از هر امیدی بودم اما سعی کردم تا جایی که میتونم بهش امید بدم...
_ تو باید باشی تا بتونی آدمایی مثل من؛ مثل خودت و مثل همه بی گناهایی که دارن بیخودی تاوان پس میدن رو نجات بدی!
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخارباب
اومد جلوم ایستاد و با صورت پر از اشک اما لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ دختر تو خیلی خوبی
_ چرا؟
_ تا همین یه ساعت پیش داشتی میگفتی هیچ انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداری
بعد الان نشستی اینجا داری تلاش میکنی به من انگیزه و انرژی بدی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم:
_ همینو بگو
_ البته چیز عجیبی هم نیست
_ چرا؟
لبخند غمگینی زد و آروم گفت:
_ کسی که حال دلش خوبه و هیچ مشکلی نداره هیچوقت نمیتونه یکی مثل ما رو درک کنه اما کسی که خودشم
زخم دیده و درد داره، خیلی خوبی میتونه یه زخم خورده رو درک کنه!
سرم رو در تایید حرفاش تکون دادم و گفتم:
_ آره موافقم باهات
_ ولی سپیده همونطور که تو به آینده ی من امید داری، منم نسبت به آینده ی تو خیلی امیدوارم...
_ از چه نظر؟
_ وقتی یه نفر بتونه به یکی انگیزه بده یعنی خودشم هنوز انگیزه داره
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ تو میتونی به زندگی برگردی، خب؟
با بغض سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.
_ تو میتونی دوباره زندگی کنی، دوباره عاشق بشی، دوباره...
حرفش رو قطع کردم و با پوزخند تلخی گفتم:
_ دوباره عاشق بشم؟
_ آره دوباره
_ بار اولی وجود نداشته
_ اما اخه تو خودت گفتی به همین وسیله دزدیدنت
قطره اشک سمجی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ اون عشق نبود، دوست داشتن نبود، اون حماقت بود، نفهمی بود، خامی بود!
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ خداروشکر کن که تموم شده
_ خداروشکر میکنم که تموم شد اما...اما خیلی دیر تموم شد
@Leeilonroman
#برزخارباب
مهمونای همیشگی صورتم دوباره از چشمام سرازیر شدن و کل صورتم رو خیس کردن!
_ واقعا خیلی دیر تموم شد، خیلی خیلی خیلی
ظرف رنگ و قلمو رو روی میز پشت سرش گذاشت و با احتیاط بغلم کرد.
دستاش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ گریه نکن لطفا، به این فکر کن که فردا قراره خونواده ات رو ببینی، به این فکر کن که داری برمیگردی به کشور خودت
با هق هق گفتم:
_ حتی اینم نمیتونه باعث خوشحالیم بشه، وقتی به این فکر میکنم که میتونستم خیلی زودتر از اینا به خودنواده ام برسم، جیگرم آتیش میگیره!
با دلگرمی دستش رو روی کمرم کشید و گفت:
_ آروم باش لطفا
دستم رو روی چشمام کشیدم تا اشکایی که دیدم رو تار کرده بود، پاک بشه!
با خجالت ازش جدا شدم و گفتم:
_ واقعا معذرت میخوام، علاوه بر اینکه مزاحمت شدم، اعصابتم خورد کردم
به شوخی اما با اخم مشتی توی بازوم زد و گفت:
_ فقط یبار دیگه این کلمه ی مزاحم رو به زبون بیار بعد ببین چیکارت میکنم؟
آخرین قطره ی اشک رو هم پاک کردم و گفتم:
_ چیکار میکنی؟
_ به باند بهراد تحویلت میدم
با این حرف لبخند روی
لبم خشکید و سریع رنگ از روم پرید!
تغییر حالتم رو که دید با تعجب تکیه اش رو از میز گرفت و سریع گفت:
_ شوخی کردم، چرا رنگت پرید؟
_ میدونم
_ نکنه باور کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ نه...نه باور نکردم اما حتی فکر کردن به یه همچین چیز وحشتناکی هم سخته!
@Leeilonroman
#برزخارباب
با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:
_ اگه بهت استرس وارد شد معذرت میخوام
_ نه بابا این چه حرفیه
_ آخه من...
ادامه ی حرفش با بلند شدن صدای زنگ خونه اش، قطع شد.
نگاه هر جفتمون به سمت در اتاق
برگشت.
من با ترس و استرس و مهربان با تعجب!
آب دهنم رو با استرس قورت دادم و از روی صندلی پاشدم و آروم گفتم:
_ منتظر کسی بودی؟
_ نه من کسی رو ندارم که بخوام منتظرش باشم
با ترس به میز پشت سرم چسبیدم و گفتم:
_ نکنه...نکنه واقعا اونا پیدام کردن
با اخم اسلحه اش رو از داخل جیبش درآورد و گفت:
_ آروم باش و همینجا بمون، روپوشت رو هم دربیار اما به موهات دست نزن تا رنگ بگیرن
اینو که گفت چند قدم به سمت در برداشت و خواست از اتاق بیرون بره اما با صدای من متوقف شد!
_ کجا میری؟
_ میخوام برم ببینم کیه
_ بهتر نیست پیش هم باشیم؟
_ نه
_ چرا؟
در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ به نظر من بهتره تو دیده نشی
ناخنای دستم رو محکم توی پوستم فشار دادم و زیرلب گفتم:
_ خدایا قراره دوباره لحظه ی آخر همه چیز خراب بشه؟
مهربان اسلحه اش رو بالا آورد و با صدای آرومی گفت:
_ برای احتیاط اگه صدای شلیک و درگیری اومد، حتما یجایی پنهان شو و بعد از اینکه فهمیدی خونه امن شده بیرون بیا و با اداره ی پلیس تماس بگیر خب؟
با این حرفش استرسم هزار برابر شد و سلولهای بدنم یخ زد!
با ترس و بغضی که دوباره داشت گلوم رو خفه میکرد، گفتم:
_ مگه قراره چه اتفاقی برای تو بیفته؟
_ دارم احتمالات رو میسنجم
_ توروخدا ول کن، اصلا نمیخواد در رو باز کنی
_ شاید اون کسی که ما فکر میکنیم نباشه
_ و اگه باشه چی؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
سرش رو با اطمینان تکون داد و گفت:
_ نگران نباش، من حواسم هست
دیگه منتظر نموند و قبل از اینکه من دوباره اصرار کنم و بگم نرو، از اتاق بیرون رفت.
قلبم داشت از حلقم بیرون میزد و کل بدنم میلرزید اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم!
نمیخواستم ترسی که از چندساعت پیش توی دلم بود اتاق بیفته و همه چیز نابود بشه.
همونجا روی صندلی نشستم و صورتم رو روی دستام گذاشتم.
زیرلب همش "خدا" رو صدا میزدم و ازش میخواستم که خودش از مهربان و من محافظت کنه!
_ سپیده بیا
با شنیدن صدای مهربان ناخودآگاه از جا پریدم و سیخ ایستادم!
_ سپیده؟
روپوشم رو درآوردم، همونجا روی زمین انداختم و با عجله به سمت در رفتم.
از اتاق که بیرون اومدم،
با
دیدن مهربان که تک و تنها به اپن تکیه داده بود و داشت اسلحه رو توی دستش میچرخوند نگاه کردم و گفتم:
_ کی بود؟
_ همسایه کناری
_ همسایه کناری؟!
_ آره گاز خونه اش قطع شده بوده میخواسته ببینه مشکل از خونشونه یا از همه اینطوریه
نفس راحتی کشیدم و دستم روی قلبم گذاشتم!
_ من از ترس مردم و زنده شدم
_ من که گفتم شاید اونی که فکر میکنیم نباشه
_ خداروشکر که نبود
_ آره
احساس ضعف داشتم پس دستم رو به دیوار گرفتم تا با مخ روی زمین نیفتیم
_ بیا تا بریم موهات رو
بشورم، فکر میکنم دیگه کافی باشه
_ نمیخوای بیشتر منتظر بمونیم؟
_ نه میترسم خیلی تیره بشه
_ باشه پس بریم
جلوتر ازش رفتم داخل اتاق و روی صندلی که جلوی سینک بود نشستم.
اومد توی اتاق و اسلحه اش رو روی میز گذاشت و گفت:
_ سرتو بگیر تو سینک
@Leeilonroman
#برزخارباب
کاری که گفت رو کردم، اونم یه جفت دستکش دستش کرد و اومد بالای سرم ایستاد.
اول پلاستیکی که روی سرم بود رو برداشت و شیر آب رو باز کرد و مشغول شستن موهام شد...
بعد از تقریبا ده دقیقه که موهام رو با دقت شست و ماساژ داد؛ بالاخره شیر آب رو بست و گفت:
_ دقیقا شد شبیه اون رنگی که توی عکست از زیر مقنعه ات یکم پیدا بود
با هیجان چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره
خواستم سرم رو بلند کنم که مانعم شد و گفت:
_ صبرکن میخوام موهاتو خشک کنم
_ باشه
از صدای پاهاش فهمیدم که ازم دور شد و بعد از چند دقیقه برگشت.
اول موهام رو توی همون حالت یکم سشوآ کشید و بعد با حوله خشک کرد.
_ حالا پاشو
سرم رو بلند کردم و از روی صندلی پاشدم.
دستم رو روی کمرم که خشک شده بود گذاشتم و سریع به سمت آیینه رفتم و جلوش ایستادم.
با دیدن خودم لبخند واقعی روی لبهام نشست.
نه تلخ بود و نه مصنوعی و واقعی بود!
انگار شده بودم همون سپیده ی سابق...
رنگ موهای خودم، بلندیِ موهای خودم، رنگ چشمای خودم، مژه های طبیعی و بور خودم
تنها تفاوتی که داشتم این بود که صورتم و هیکلم نسبت به قبل خیلی خیلی لاغرتر شده بود و یجورایی استخونام بیرون زده بود.
_ شبیه موهای خودت شده؟
با هیجان به سمتش برگشتم و بدون اینکه چیزی بگم محکم بغلش کردم.
با خنده دستاش رو در شونه هام حلقه کرد و گفت
_ آروم باش دختر
محکم به خودم فشارش دادم و گفتم:
_ ممنون، واقعا ممنون
_ خواهش میکنم کاری نکردم
ازش جدا شدم و با لبخندی که پررنگ و عمیق بود گفتم:
_ فکرشو نمیکردم انقدر از دیدن موهای خودم خوشحال بشم
لپم رو آروم کشید و گفت:
_ اما من فکرش رو میکردم و فکر خیلی چیزای دیگه رو هم میکنم
دستش رو روی قلبم گذاشت و گفت:
_ قلب تو هنوز میزنه و زندگی درش جریان داره، این یعنی چی؟ یعنی تو میتونی مثل قبل
بشی
@Leeilonroman
#برزخارباب
دستی به موهای بلندم کشید و گفت:
_ ببین، وقتی با دیدن یه رنگ مو اینطوری هیجان زده شدی و چشمات زنده شد، پس قطعا با برگشتن به زندگی قبلیت و دیدن پدر و مادرت حالت به مرور زمان خوبِ خوب میشه
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
_ کاش میشد فراموشی بگیرم، کاش مغزمون قسمت بندی شده بود و من خاطرات این یک سال و خورده ای رو از ذهنم پاک میکردم
دستش رو از روی موهام برداشت و گفت:
_ لازم نیست هیچ چیزی رو پاک کنی، تو فقط باید اونارو یه گوشه ای
از ذهن و قلبت دفن کنی و نذاری که روی زندگیت تاثیر بذارن
_ آره حق با توئه
_ قطعا حق با منه
لبخندی زدم و چیزی نگفتم؛ اونم وسایلش رو داخل سینک انداخت و گفت:
_ خیلی خب دیگه بریم بخوابیم چون صبح زود باید بیدار بشیم
_ ساعت چند باید فرودگاه باشم؟
_ اول باید بریم کلانتری و بعد میریم فرودگاه
_ چرا؟
به سمت در رفت و گفت:
_ چون باید با یه گروهی از پلیسا بریم و حتی یکی از اونا تو رو تا ایران همراهی میکنه
_ واقعا؟
_ آره
پشت سرش از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
_ میشه یه چیزی بگم؟
_ بگو عزیزم
_ نمیشه اون پلیسی که قراره همراهم بیاد تو باشی
با لبخند دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ دوست داری من باشم؟
_ آره
_ اما نمیشه
_ چرا؟
_ چون باید یه پلیس امنیتی همراه تو باشه
_ خب مگه تو پلیس چه بخشی هستی؟
_ مبارزه با مواد مخدر
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره خودم خواستم توی این بخش باشم
_ چرا؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
دندوناش رو روی هم فشار داد و با دستهای مشت شده گفت:
_ چون اون باندی که دنبالشونم، باند قاچاق و پخش مواد مخدرن
_ آهان
_ خیلی دوست داشتم همراهت بیام اما نمیشه
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم؛ با اینکه فقط چندساعت میشد که شناخته بودمش اما نسبت بهش حس خوبی داشتم و واقعا ازش خوشم اومده بود.
دوست داشتم اون همراهم بیاد اما اینطور که میگفت امکان پذیر نبود!
_ سپیده؟
سرم رو بلند کردم و آروم گفتم:
_ جانم؟
_ شماره ام رو بهت میدم تا با هم درارتباط باشیم، باشه؟
_ حتما
_ منو که یادت نمیره؟
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
_ اصلا، به هیچ وجه یادم نمیره کی زندگیمو نجات داده
_ من زندگیتو نجات ندادم،
من فقط وظیفه ی خودم رو انجام دادم
_ اما اینکه منو بیاری خونه ی خودت، وظیفت نبود!
در اتاق کناری رو باز کرد و گفت:
_ اینو بذار به حساب اینکه دوست داشتم به یه هموطن کمک کنم
_ و من ممنونم بخاطر این کمکت
_ منم ازت ممنونم که به حرفام گوش دادی چون خیلی وقت بود که با کسی درد و دل نکرده بودم!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم که به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:
_ بفرمایید
" ببخشیدی " گفتم و جلوتر
ازش رفتم داخل اتاق و به اطراف نگاه کردم.
یه اتاق ساده با وسایل ساده؛
یه تخت یه نفره گوشه ی دیوار بود و اینطرف هم یه میز و صندلی و یه لپتاب و کنارش هم یه کمد دیواری بود.
_ اتاقم ساده اس نه؟
نگاهم رو از اطراف گرفتم و گفتم:
_ نه اصلا، چیزایی که لازمه رو داری
_ آره دقیقا
@Leeilonroman
#برزخارباب
به طرف کمد دیواریش رفت و گفت:
_ امشب من روی زمین میخوابم تو روی تخت بخواب
_ نه نه من روی زمین میخوابم
_ نمیشه که
_ تعارف نمیکنم، روی زمین میخوابم
تشک و پتو رو روی
زمین انداخت و گفت:
_ واقعا؟
_ آره واقعا
_ کمرت اذیت نمیشه؟
_ نه عزیزم تو راحت باش
یه بالشت هم واسم گذاشت و گفت:
_ باشه پس من روی تخت میخوابم
روی تشک نشستم و پتو رو روی پاهام انداختم؛ اونم روی تختش دراز کشید و آروم گفت:
_ شبت خوش
_ شب خوش
دراز کشیدم و چون هوا سرد بود پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم.
چشمام رو بستم تا بخوابم اما حسهای مختلفی که داشتم اجازه نمیداد که خواب به چشمام بیاد...
با استرس چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
مهربان گفته بود که باید هفت صبح پاشیم بریم اما الان شیش بود.
پاشدم روی تشک نشستم و با کلافگی دستم رو روی سرم گذاشتم.
کاش این چندساعت هم میگذشت و تموم میشد میرفت.
همش میترسیدم از اینکه هرلحظه یه اتفاقی بیفته و یهو چند نفر بریزن سرمون و دوباره منو ببرن به برزخی که باید چندسال توش بسوزم.
از پنجره ی بالای سرم به آسمون نگاه کردم و با بغض آروم گفتم:
_ خدایا خودت حواست بهم باشه
_ زود بیدار شدی
با شنیدن صدای مهربان نگاهم رو از پنجره گرفتم.
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ وای ببخشید بیدارت کردم؟
_ نه عزیزم خودم بیدار شدم
_ چرا انقدر زود پس؟
_ زود نیست، دیگه باید پاشیم صبحونه بخوریم و کم کم آماده بشیم بریم
از روی تخت پاشد و تشک و پتوش رو مرتب کرد و گفت:
_ من میرم صبحونه رو حاضر کنم
_ باشه منم الان میام
@Leeilonroman
#برزخارباب
شونه ای به موهاش کشید و بعد از اینکه دم اسبی بالای سرش بست، از اتاق بیرون رفت.
دوباره به پنجره نگاه کردم، هوا ابری بود، عین دل من!
انگار آسمونم میدونست که چه آشوبی توی دلمه و میخواست همراهم باشه.
از روی تشکم پاشدم و بعد از اینکه مرتبشون کردم و داخل کمد گذاشتمشون، از اتاق بیرون رفتم.
اول رفتم توی سرویس و دستم و صورتم رو شستم و بعد به طرف آشپزخونه رفتم...
_ چرا زحمت کشیدی؟
لیوان چایی رو روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
_ زحمتی نیست بیا بشین
آروم صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
یه تیکه نون برداشتم و یکم پنیر هم روش مالیدم و توی دهنم گذاشتم.
انقدر استرس داشتم که نون هم از گلوم پایین نمیرفت و به زور چایی
پایین فرستادمش.
_ چرا نمیخوری پس؟
لیوان چاییم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_ راستش میل ندارم
_ استرس داری؟
_ شدیداً
_ نداشته باش من پیشتم
_ بیشتر از اینکه نگران اینجا باشم نگران ایرانم
_ حال پدر و مادرت؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
_ نگران اینکه اتفاق چند ماه پیش باز تکرار بشه
_ دوباره بدزدنت؟
_ آره با اینکه به خونواده ام آسیی برسونن
از روی صندلی پاشد و همینطور که وسایل صبحونه رو جمع میکرد، گفت:
_ قطعا یه تیم امنیتی برای محافظت ازتون میذارن
_
مطمئنی؟
_ آره عزیزم
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ امیدوارم همینطوری باشه
_ همینطوریه، برو آماده شو تا بریم
_ باشه فقط قرار بود یه شال بهم بدی
_ آره عزیزم الان میارم
@leeilonroman
#برزخارباب
رفتم توی پذیرایی نشستم و اونم بعد از اینکه آشپزخونه رو مرتب کرد؛ اومد رفت توی اتاق و بعد از ده دقیقه درحالیکه فرم پلیسی رو پوشیده بود بیرون اومد.
_ بیا عزیزم
شال مشکی رنگ رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ ممنون
_ خواهش میکنم بریم؟
_ بریم
با همدیگه از خونه بیرون اومدیم و به سمت ماشینش رفتیم.
با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم مورد مشکوکی هست یا نه اما خداروشکر هیچکس اون اطراف نبود.
سوار ماشین که شدیم نفس راحتی کشیدم؛ توی ماشین احساس امنیت بیشتری داشتم.
_ اول میریم همون کلانتری که دیروز اونجا بودی
_ باشه
_ فقط نگو که شب خونه ی من موندی چون من دیشب گفتم میبرمت هتل و خودمن اونجا ازت محافظت میکنم
کمربندم و رو بستم و گفتم:
_ باشه حواسم هست
دیگه چیزی نگفت و ماشین رو به حرکت درآورد؛ منم سرم رو به پنجره تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
_ پیاده شو سپیده
_ رسیدیم؟
_ آره
انقدر توی فکر و خیال بودم که متوجه نشدم رسیدیم...
تقریبا نیم ساعتی توی کلانتری معطل بودیم.
اینطور که مهربان بهم گفت:؛
همکاراش با پلیسای ایران هماهنگ کردن تا بیان فرودگاه و منو تحویل بگیرن.
بعد از اینکه یه چندتا امضا ازم گرفتن، با چهارتا پلیس از اونجا بیرون زدیم.
من باید با ماشین پلیس میرفتم اما مهربان هم گفت که پشت سرمون میاد تا توی فرودگاه پیشم باشه...
دوتا پلیس مَرد جلو نشستن و من و یه پلیس مَرد و یه پلیس زن هم عقب نشستیم.
@Leeilomroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخارباب
همشون با هم حرف میزدن اما من هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم پس بی توجه سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا برسیم.
وارد فرودگاه که شدیم نفس عمیقی کشیدم و به مهربان نگاه کردم.
باورم نمیشد که واقعا دارم برمیگردم...
باورم نمیشد که واقعا تموم شده...
باورم نمیشد که فقط اندازه ی یه پرواز با خونواده ام فاصله داشتم...
_ چرا وایسادی؟ بیا دیگه
مهربان بود که داشت دستم رو میکشید و سعی میکرد از فکر و خیال دربیارتم.
_ ببخشید
_ تو چرا دم به دقیقه عذرخواهی میکنی؟
_ نمیدونم
_ دیوونه ای والا
به یه جایی که رسیدیم همشون ایستادن و مهربان هم ایستاد و با دقت به اطراف نگاه کرد.
_ دنبال کی میگردی؟
_ همون کسی که قراره تو رو تا ایران همراهی کنه
_ مگه از بین همینایی که الان باهامونن نیست؟
_ نه بابا، گفتم اونی که باهات میاد یه پلیس امنیتیه
یه نگاه به مدارک توی دستم انداختم و گفتم:
_ زنه یا مَرد؟
_ مگه فرقی داره
_ نه
_ مَرده
_ آهان
ده دقیقه ای که گذشت، احساس کردم یه صدای سوت زدنی شنیدم.
اولش توجهی نکردم اما وقتی صداش بلندتر شد،
ناخودآگاه سریع به پشت سرم برگشتم که با دیدن یه پسری که به ما زل زده بود، ترس کل وجودم رو گرفت!
درسته پنج تا پلیس همراهم بودن و توی امنیت کامل بودم اما این باعث نمیشد از کسایی که تونستن توی روز روشن به راحتی منو بدزدن، نترسم!
_ سلام
با تعجب به همون پسری که داشت سوت میزد و به زبون فارسی بهم سلام کرده بود نگاه کردم و یه قدم عقب رفتم.
حالا دیگه مطمئن بودم که اون یه آدم عادی نیست و قطعا یه قصد و هدفی داره...
_ سلام دیر کردی!
@Leeilonroman
#برزخارباب
با تعجب به مهربان که داشت باهاش حرف میزد نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ این کیه؟
_ همون پلیس امنیتی که قراره تو رو همراهی کنه
با چشمای درشت شده یه نگاه به سرتاپاش انداختم و گفتم:
_ این؟
_ بله
_ یعنی این قراره مراقب من باشه؟
_ آره دیگه
_ یکی باید از این مراقبت کنه!
سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه اما موفق نشد و یه لبخند ریز روی لبهاش نشست.
_ به تیپش نگاه نکن، این برای عادی سازیه
_ عادی سازی در این حد؟
_ آره در این حد اما مطمئن باش کارشو خوب بلده
نیم نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم.
داشت با اون پلیسا به زبون ترکی حرف میزد و طبق معمول من هیچی ازشون نمیفهمیدم...
_ ایرانیه یا فارسی حرف زدن رو یاد گرفته؟
_ ایرانیه، تو کلانتری ماست
_ پس خوبه که یه هم زبون داری
_ نه خوب نیست
_ چرا؟
_ چون سعی میکنم کمتر باهاش حرف بزنم
نگاهم رو ازش گرفتم و آروم گفتم:
_ چرا؟
دهنش رو نزدیک گوشم آورد و با کمترین صدای ممکن گفت:
_ چون اون از من خوشش میاد و دوسال پیش
ازم
خواستگاری کرد اما من ردش کردم ولی بیخیال نشد و بعد از اون سعی میکنه همش بهم نزدیک بشه و منم سعی میکنم ازش دور بشم
_ خب چرا ردش میکنی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
_ چون دوستش دارم
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم و گفتم:
_ چی؟
_ آروم دختر میشنوه
صدام رو پایین آوردم و با تعجب گفتم:
_ دوستش داری؟
_ آره
_ خب پس چرا سعی میکنی ازش دور بشی؟
_ چون دلم نمیخواد اون قربانی هدف و انتقام من بشه، نمیخوام اون آسیب ببینه یا اتفاقی براش بیفته...
@Leeilonroman
#برزخارباب
لبخند تلخِ همیشگی روی لبهام نشست و آروم گفتم:
_ یعنی انقدر دوستش داری؟
_ خیلی بیشتر از اینا
_ ولی حیفه، وقتی میتونی با اون خوشحال و خوشبخت باشی چی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ من دیگه تحمل اینکه بخوان با کسایی دوستشون دارم و برام مهمن، تهدیدم کنن رو ندارم
_ اگه پیداشون کنی و همشونو دستگیر کنی چی؟ اگه مطمئن بشی که دیگه کسی نیست که بخواد تهدیدت کنه چی؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_ به اونجاش فکر نکردم
_ فکر کن، حتما فکر کن
_ باشه
_ قول بده
_ قول نمیدم
دستش رو توی دستم گرفتم و با اخم گفتم:
_ باید قول بدی چون تو لیاقت اینکه خوشبخت باشی رو داری
_ ممنون که به فکرمی اما...
_ اما نداریم، اگه قول ندی خودم توی هواپیما بهش میگم
چشماش از حدقه بیرون زد و سریع گفت:
_ نه نه نه اصلا اینکارو نکن
_ پس قول بده
_ خیلی خب قول میدم
_ کِی بهش میگی؟
_ تو گفتی قول بدم که فکر کنم نه اینکه برم بهش چیزی بگه
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ خب اول باید بهش فکر کنی و توی مرحله ی بعدی هم بری باهاش حرف بزنی دیگه
_ اگه به هدفم رسیدم، باشه باهاش حرف میزنم
_ خوبه
@Leeilonroman
#برزخارباب
نفس عمیقی کشیدم و از مهربان فاصله گرفتم که همون لحظه اون پلیسی که مهربان دوستش داره و قراره از من مراقبت کنه، به سمتمون اومد و گفت:
_ سپیده جهانی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ و شما؟
_ ایمان مدیری
_ خوشبختم
_ منم همینطور
نگاهش رو از من گرفت و رو به مهربان گفت:
_ شما چطوری؟
_ خوبم
_ خداروشکر
مهربان دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ سپیده من دیگه باید برم
_ کاش تو هم باهام میومدی
_ نمیشد دیگه
_ با هم درتماسیم دیگه؟
_ حتما، حتما در تماسیم...
بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم؛ بعد از مدتها نسبت به یکی احساسِ خوب داشتم و اونم مهربان بود.
کسی که بهم فهموند من هنوزم میتونم زنده باشم و زندگی کنم!
_ سپیده؟
ازش جدا شدم و منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
_ با اینکه فقط یه روزه میشناسمت اما خیلی بهت وابسته شدم و ازت خوشم اومد
دستش رو روی شونه گذاشت و در ادامه ی حرفش گفت:
_ امیدوارم یه
زندگی
جدید و قشنگ برای خودت شروع کنی و همیشه خوشبخت باشی
دستم رو روی دستش گذاشتم و بلند طوری که اون پسره ایمان بشنوه گفتم:
_ منم امیدوارم به اون چیزی که میخوای برسی و تهشم عاشق یه آدم درست حسابی بشی، البته اگه تاحالا نشده باشی!
اخماشو توی هم کشید و دستم رو محکم فشار داد و زیرلب گفت:
_ هیس
@Leeilonroman
#برزخارباب
به بهونه ی اینکه مثلا بغلم کنه سرش کنار گوشم آورد و گفت:
_ تو هواپیما حرفی بهش نزنیا!
_ نمیزنم
_ خیالم راحت باشه؟
_ راحت
_ سپیده مطمئن باشم حرفی نمیزنی؟
_ مطمئن باش
نفس راحتی کشید و ازم جدا شد و گفت:
_ تا دیر نشده برو، ما با خونواده ات و پلیس امنیتی ایران هماهنگی های لازم رو انجام دادیم و اونا احتمالا الان دیگه میان فرودگاه
سرم رو تکون دادم و با قدردانی گفتم:
_ ممنونم ازت
_ برای هزارمین میگم تشکر لازم نیست، برو بسلامت
_ خداحافظ
_ خداحافظ عزیزم
از مهربان از اون چندتا پلیس ترکی هم به زبون خودشون و از طرف من تشکر کنه و بعد همراه با اون پلیسه ایمان، به سمت کیت تحویل بلیطا رفتیم.
توی صف که ایستادیم، نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ بلیطا دست شماست؟
_ بله
_ آهان
_ اگه کوچکترین چیزی احساس کردی حتما سریع به من بگو باشه؟
با این حرفش استرسم دوبرابر شد و دوباره ترس توی دلم افتاد!
_ چی مثلا؟
_ هرچیزی!
_ شما به چیزی شک داری؟ یعنی منظورم اینه که ممکنه اتفاقی بیفته؟
سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ نه
_ پس چرا اینو گفتید؟
_ برای اینکه آمادگی داشته باشی که اگه یه درصد قرار شد اتفاقی بیفته،
بتونیم جلوش رو بگیریم
زیرلب " آهانی " گفتم و به سمت پیشخوانی که اونجا بود رفتم.
ایمان کاملاً عادی مدارک رو بهشون داد و اونا هم بعد از اینکه چک کردن، یه چیزی رو مهر کردن و بهمون تحویل دادن.
_ بفرمایید
@Leeilonromam
#برزخارباب
جلوتر ازش از دری که اونجا بود بیرون رفتم و اونم پشت سرم اومد.
_ یه سوال
عینکش رو روی موهاش گذاشت و گفت:
_ بپرس
_ چرا وایسادیم توی صف؟ خب با مسئولین فرودگاه هماهنگ میکردید که نخواییم توی شلوغی و جمعیت بمونیم
به سمت اتوبوسی که باید سوارش میشدیم تا ما رو به طرف هواپیما ببره، رفت و گفت:
_ چون نظرِ من بود
_ چرا نظرِ شما این بود؟
سوار اتوبوس شد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
_ چون باید همه چیز عادی باشه، اگه کسی قصدی داشته باشه قطعا سعی میکنه دنبال کسی که داره غیرعادی برخورد میکنه یا لباس خاصی پوشیده یا با کسی هماهنگ کرده، بگرده!
به شیشه ی اتوبوس تکیه دادم و مثل خودش آروم گفتم:
_ ممنون برای توضیحات
_ خواهش میکنم
دستاش رو به میله گرفت و یجوری یه حلقه دورم درست کرد یعنی هرکس که میخواست منو ببینه
باید
اونو پس میزد تا من توی معرض دیدش قرار بگیرم.
نیم نگاهی بهش انداختم اما سریع سرم رو پایین انداختم.
پسر جذابی بود و به نظرم خیلی به مهربان میومد اما حیف که ذهن
مهربان دنبال یه زندگی آروم و خوشبختی خودش و عشقش نبود و فقط به این فکر میکرد که انتقام خونواده اش رو از اون عوضیا بگیره...
@Leeilonroman
#برزخارباب
روی صندلی کنار پنجره نشستم و اونم کنارم نشست.
نفس عمیقی کشیدم و به آدمایی که داشتن سوار میشدن نگاه کردم.
هرکسی که یکم عجیب غریب بود یا مثلا به من نگاه میکرد، باعث میشد که بترسم و فکر کنم قصد خاصی داره!
کاش زودتر برسیم ایران و این استرس لعنتیِ من تموم بشه.
_ سپیده؟
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و زیرلب طوری که اون نشنوه گفتم:
_ چه زود پسرخاله شد!
_ یعنی چی؟
_ چی یعنی چی؟
_ همین جمله ای که گفتی
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ مگه شنیدی؟
_ آره
_ چی گفتم؟
_ گفتی چه زود پسرخاله شد
_ خب...خب با شما نبودم که
جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی!
_ برای همین لبتو گاز گرفتی؟
_ اون بخاطر استرسیه که دارم
_ باشه حق با توئه
عینکش رو روی چشماش گذاشت و ادامه داد:
_ من میخوابم، اگه مشکلی بود صدام بزن
اینو گفت و حتی منتظر نموند تا من حرفی بزنم و چشماش رو بست.
با تعجب به این همه ریلکس بودنش نگاه کردم و گفتم:
_ واقعا میخوای بخوابی؟!
جوابی بهم نداد و توی همون حالت موند.
_ طوری نشون نده که انگار مثلا نمیشنوی چون خوب داری میشنوی!
لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست اما هیچ عکس العملی نشون نداد؛ منم با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون از پنجره چشم دوختم...
_ سپیده؟
با شنیدن صدای بهراد چشمام از حدقه بیرون زد و سریع گردنم رو چرخوندم!
@Leeilonroman
#برزخارباب
با دیدن بهراد که با سر و صورت خونی وسط هواپیما ایستاده بود و داشت با اخم نگاهم میکرد، قلبم از حرکت ایستاد!
_ داری فرار میکنی؟ داری منو دور میزنی؟
از روی صندلی پاشدم و با استرس زیرلب گفتم:
_ بهراد!
_ بهت نگفتم اگه یبار دیگه سعی کنی منو دور بزنی یا از دستم فرار کنی چه اتفاقی میفته؟
کل بدنم از استرس میلرزید و قلبم داشت از دهنم بیرون میزد.
دستام که به شدت میلرزید رو روی دسته ی صندلی گذاشتم و زیرلب با ترس گفتم:
_ به...بهراد
_ خفه شو، خفه شو عوضی
سریع به ایمان نگاه کردم تا ازش کمک بگیرم اما خواب بود.
دستام رو روی شونه اش گذاشتم و تند تند تکونش دادم و با صدای بلند گفتم:
_ پاشو، توروخدا بیدار شو اون اینجاست
نه تنها بیدار نشد بلکه اصلا از جاش تکون نخورد.
_ تلاش نکن اون بیدار نمیشه
دوباره با ترس بهش نگاه کردم اما چیزی نگفتم.
سر و صورت خونیش ترسناکش کرده بود اما هیچی
ترسناکتر
از این نبود
که ایمان خواب بود و بیدار نمیشد و بقیه ی مردم هم انگار که اصلا بهراد رو نمیدیدن بی توجه سرجاشون نشسته بودن!
_ خیلی اشتباه کردی که به اخطارام توجه نکردی
اشکام تند تند از چشمام پایین میریخت و صورتم خیس شده بود.
_ بهت گفتم اگه یبار دیگه از دستم فرار کنی پدر مادرتو میکشم
_ نه نه نه تو اینکارو نمیکنی
_ دیگه دیره
به سختی نفس میکشیدم و انگار هیچ اکسیژنی اطرافم نبود!
_ دوست داری پدر و مادرتو ببینی نه؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
لبخند بدجنسی که روی لبش بود، ترس توی دلم انداخت.
_ دوست داری یا نه؟
انگار زبونم لال شده بود، نمیتونستم حرف بزنم و فقط با گریه بهش زل زده بودم اما مثل اینکه این کارم باعث عصبانیتش شد
چون دستش رو توی جیبش کرد و یه اسلحه از داخلش درآورد.
اسلحه رو به سمتم گرفت و با عربده و عصبانیت بیش از حد گفت:
_ برای آخرین بار میپرسم دوست داری ببینیشون یا نه؟
دستام رو روی شقیقه هام گذاشتم و با هق هق گفتم:
_ میخوام میخوام، میخوام ببینمشون
وسط عصبانیتش بلند بلند خندید و با اسلحه اش به پشت سرم اشاره کرد.
_ پس ببینشون...
نمیخواستم اون فکری که توی سرم میچرخید رو باور کنم اما انگار لبخند عمیق روی لبش سعی داشت بهم بفهمونه که فکرم درسته!
_ تو...تو چیکار کردی؟
_ همون کاری که خودت با فرار کردنت بهم اجازه دادی
_ من فرار نکردم، تو کشته شدی، تو مُردی، جلوی چشمای خودم مُردی!
اسلحه اش رو با بیخیالی توی دستاش چرخوند و گفت:
_ میبینی که الان زنده ام
میترسیدم برگردم پشت سرم رو نگاه کنم؛ با تمام وجودم میترسیدم!
با استرس دستم رو روی صندلی عقبی گذاشتم و آروم آروم گردنم رو به عقب چرخوندم.
با دیدن صحنه ی روبروم تمام سلولای بدنم از کار افتاد و حتی دیگه نتونستم روی پام بایستم و روی صندلی پرت شدم.
باورم نمیشد...باورم نمیشد اون دونفری که با طناب از سقف هواپیما آویزون شده بودن پدر و مادر من بودن!
دستای لرزونم رو روی گوشام گذاشتم و زیرلب نالیدم:
_ نه نه نه امکان نداره، ام...امکان نداره!
_ امکان داره، خیلی خوبم امکان داره
@Leeilonroman
#برزخارباب
دستام رو آروم به سمت جلو آوردم و چشمام رو پوشوندم تا اون صحنه وحشتناک رو نبینم.
دهن خشکم رو باز کردم و با تمام وجودم جیغ کشیدم و انقدر جیغ کشیدم که گوشای خودم از صدای جیغم کر شد...
_ سپیده؟ هی دختر خوبی؟ بیدار شو، بیدار شو چرا جیغ میزنی؟
از صدای جیغ خودم از خواب پریدم و سریع از روی صندلی پاشدم.
نفس نفس میزدم و کل بدنم عرق کرده بود!
با ترس به پشت سرم نگاه کردم اما هیچی ندیدم.
نگاهم رو از اونجا گرفتم و به طرف
جایی که اون عوضی ایستاده بود چشمدوختم
اما اونجا
هم هیچکس نبود!
_ حالت خوبه؟
همینطور که نفس نفس میزدم به ایمان نگاه کردم.
با تعجب و شَک بهم چشم دوخته و همش ازم سوال میپرسید.
به مردمی که دور و برمون بودن نگاه کردم؛ همشون با تعجب و یه سریا هم با ترس بهم چشم دوخته بودن!
_ خواب بد دیدی؟ برای همین جیغ کشیدی؟
گُنگ سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ بهراد!
دستم رو گرفت و وادارم کرد روی صندلی بشینم و گفت:
_ خواب میدیدی؟
نگاهم بین جایی که بهراد ایستاده بود و اون جایی پدر و مادرم بودن در چرخش بود و همش منتظر بودم که دوباره اون صحنه های وحشتناک برگرده!
_ حالت خوبه؟ صبرکن مهماندار رو صدا بزنم برات یه لیوان آب بیاره
جوابی بهش ندادم و فقط عین دیوونه ها به اینور و اونور نگاه میکردم.
وقتی عکس العملای منو دید، بیخیال
حرف زدن باهام شد و با مهمانداری که با نگرانی بالای سرمون ایستاده بود، به ترکی حرف زد، اونم سرش رو تکون داد و سریع ازمون دور شد.
_ سپیده به من نگاه کن
@Leeilonroman
#برزخارباب
حرفاش رو میشنیدم اما نمیفهمیدم داره چی میگه!
_ با توام میگم به من نگاه کن
وقتی دید بهش نگاه نمیکنم، دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و مجبورم کرد که توی چشماش زل بزنم!
_ خوبی؟
زبونم رو روی لبای خشکم کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد نالیدم:
_ همش خواب بود؟
_ چی خواب بود؟ چی دیدی؟
با بغض به ته هواپیما اشاره کردم و گفتم:
_ مامان بابام
_ مامان بابات اونجا بودن؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:
_ اون...اون عوضی پدر...پدرمادرم رو ک...کشته بود
اشک مزاحمی از چشمام پایین ریخت و راه رو برای بقیه باز کرد.
همش خواب بود، همه ی چیزایی که دیدم یه کابوس بود!
بهراد نیست، بهراد اینجا نیست، بهراد مُرده، اون دیگه زنده نیست!
_ بهراد هم توی خوابت بود؟
با گریه سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ بود، اونم همینجا بود
_ خیلی خب آروم باش، همش یه خواب بوده و هیچکس اینجا نیست
دستم رو روی چشمام کشیدم تا بتونم واضح ببینمش.
_ نکنه اون هنوز زنده اس؟
_ اون الان توی سرد خونه اس، مُردنش تایید شده، پرونده ی فوت براش ساختن
_ مطمئنی؟
_ مطمئنم
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
خداروشکر که کابوس بود، خداروشکر که همش خواب بود!
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ بیا یکم از این آب بخور
بطری آبی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم و یکم ازش خوردم تا گلوی خشکم، تر بشه.
_ الان بهتری؟ یه جواب درست حسابی به من بده
بطری رو بهش برگردوندم و گفتم:
_ بهترم
_ خوبه، تقریبا یه ده دقیقه ی دیگه میرسیم
حتی شیرینیِ این حرف هم نتونست تلخی اون خواب رو از بین ببره.
انقدر که واقعی بود، انقدر که طبیعی بود، انقدر که
وحشتناک
بود!
بلندگو هم به فارسی هم به ترکی اعلام کرد که هرکس سرجای خودش بشینه و کمربندش رو ببنده چون هواپیما تا پنج دقیقه ی دیگه توی فرودگاه ایران فرود میاد.
دستام هنوز بخاطر خوابی که دیده بودم میلرزید اما چیزی به روی ایمان نیاوردم.
کمربندم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.
هواپیما شروع به پایین رفتن کرد و بعد از چند دقیقه روی زمین نشست.
با نشستنش یه احساس آرامشی توی قلبم به وجود اومد و از استرسم کمتر کرد.
دیگه تو کشور خودم بودم، تو شهر خودم بودم و نزدیک خونواده ام بودم.
دیگه میتونستم کنارشون باشم و بقیه ی عمرم رو برای جبران این یکسال و نیم، صرف کنم!
_ منتظر میمونیم تا خلوت بشه بعد پامیشیم، اوکی؟
_ چرا؟
_ توی شلوغی هرکسی هرکاری میتونه بکنه
کمربندم رو باز کردم و با نگرانی گفتم:
_ هنوزم خطری تهدیدمون میکنه؟
_ بالاخره باید احتمال هرچیزی رو بدیم
_ درسته
به مردمی که حالا همه باحجاب شده بودن و لباسای مناسب پوشیده بودن نگاه کردم.
هیچکس حواسش به ما نبود و هرکس درگیر خودش بود.
_ یه سوال بپرسم؟
عینکش رو از روی چشماش برداشت و گفت:
_ بپرس
@Leeilonroman
#برزخارباب
_ من باید تا آخر عمرم نگران این باشم که یهو یکی از یجا پیدا بشه و بخواد خودم یا خونواده ام رو اذیت کنه؟
_ نه
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ نه؟!
_ فعلا که یه تیم امنیتی ازتون مراقبت میکنن
و زمانی هم که کل کسایی که ممکنه به تو و خونواده ات آسیب برسونن، دستگیر بشن دیگه نیازی به مراقبت نیست
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
_ ایشالا
_ خیلی خب پاشو که بریم
با هیجان از روی صندلی پاشدم و از ردیف بیرون رفتم.
ایمان دوتا کیفی که فکر کنم برای عادی جلوه دادن خودمون آورده بود رو از کمد بالای سرمون برداشت و گفت:
_ ازم فاصله نگیر
_ باشه
دقیقا پشت سرش حرکت کردم و حتی کیفی که دستش بود رو هم گرفتم.
از پله های هواپیما که پایین اومدم، همونجا ایستادم و با لبخند به اطراف نگاه کردم.
من واقعا به ایران برگشته بودم یا اینم جزئی از خوابم بود؟
به اطراف نگاه کردم و با دیدن زنهایی که همه باحجاب بودن مطمئن شدم که اینجا ایرانه.
_ چرا وایسادی؟ بیا دیگه
با قدمهای بلند به دنبال ایمان رفتم و کنارش راه رفتم.
_ یعنی خونواده ام اومدن؟
_ اومدن احتمالا
دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
قلبم رسماً داشت از دهنم بیرون میزد اما سعی داشتم خودم رو کنترل کتم.
_ وقتی دیدمشون چیکار کنم؟
_ خیلی کارا میتونی بکنی
_ مثلا؟
_ بغلشون کنی، ببوسیشون، گریه کنی، بخندی و خیلی کارای دیگه
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم:
_ واقعا؟
_ اوهوم
_ من نمیدونستم میتونم
خونواده ام
رو بغل کنم!
_ حالا دیگه میدونی
@Leeilonroman
#برزخارباب
دلم میخواست یجوری بحث مهربان رو باز کنم و ببینم چی میگه پس آهی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ دلم برای مهربان تنگ شد!
_ چند روزه میشناسیش؟
_ فقط دیروز
_ دلت واسه کسی که فقط یه روز باهاش بودی تنگ شده؟
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ چه ربطی داره؟ ممکنه با یکی یسال درارتباط باشی اما هیچوقت دلت براش تنگ نشه و ممکنه هم برعکسش اتفاق بیفته
_ باشه
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ شما اصلا اخلاق نداری!
_ میدونم
_ بیچاره مهربان
با این حرفم سریع به طرفم چرخید و گفت:
_ چی؟
لبم رو بخاطر سوتی وحشتناکی که داده بودم گاز گرفتم و گفتم:
_ هیچی
_ یه چیزی گفتی
_ با خودم بودم
_ گفتی بیچاره مهربان؟
_ نه
_ اما من خودم شنیدم
_ اشتباه شنیدی
_ گوشای من هیچوقت اشتباه نمیشنون
خداروشکر همون لحظه وارد سالن شدیم و منم برای فرار ازش به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ کجا باید بریم؟
_ جواب منو بده تو
به تابلوها نگاه کردم و با توجه بهشون به سمت چپ رفتم.
_ وایسا ببینم کجا میری؟
بدون توقف تند تند به راهم ادامه دادم و گفتم:
_ با اجازتون دارم میرم تا به خونوادم برسم
_ اما قبلش باید جواب منو بدی
_ چه جوابی؟
_ منظورت از اون حرف چی بود؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_ من نمیفهمم چی میگید
_ خوبم میفهمی
بازم بی توجه بهش به سمت شیشه ای که استقبال کننده ها پشت اون ایستاده بودن رفتم.
وقتی دید به حرفاش توجه نمیکنم، بازوم رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
_ صبرکن
@Leeilonroman
#برزخارباب
صدای عصبی و چشمای عصبی ترش، بالاخره باعث شد که سرجام بایستم.
_ چرا جواب سوالاتم رو نمیدی؟
_ چون جوابی ندارم
_ فکر میکنی نمیفهمم که داری میپیچونی؟
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ شماهایی که چندین ساله ایران نیستید، تیکه های ایرانی رو از کجا بلدید؟
با کلافگی دستی روی موهاش که توی صورتش ریخته بود کشید و زیرلب گفت:
_ این دیگه کیه گیر من افتاده!
چشمم همینطور بین جمعیت میگشت تا بتونم
مامان بابارو پیدا کردم اما به حدی شلوغ بود که نمیتونستم پیداشون کنم.
_ کجارو نگاه میکنی؟ جواب سوال منو بده
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ اصلا بهت نمیومد همچین آدم کنه ای باشی
_ کنه نیستم
_ آره الان عمم داره مخمو میخوره
_ موضوع مهربان فرق داره
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ چه فرقی؟
انگار تازه فهمید که چی گفته چون اخماش رو توی هم کشید و گفت:
_ پس کجان خونواده ات؟
همون لحظه چشمم به یکی که خیلی شبیه میلاد بود، خورد.
چشمام رو ریز کردم و با دقت به همونجا نگاه کردم و چند قدم جلو رفتم.
آره...آره خودِ میلاد بود، مطمئنم
که خودش
بود.
بی توجه به ایمان، شروع به دویدن کردم تا زودتر بهش برسم.
قطعا مامان بابا هم کنار میلاد بودن اما من نمیتونستم ببینمشون.
قلبم محکم به قفسه سینه ام برخورد میکرد و از هیجان تمام تنم عرق کرده بود.
قطره اشکی که از چشمام پایین افتاد رو پاک کردم تا بتونم واضح جلوم رو ببینم و میلاد رو گم نکنم.
@Leeilonroman
❤رمان وکلیپ❤:
#برزخارباب
به شیشه ای که مانع بین ما و جمعیت استقبال کننده بود، رسیدم.
دقیقا روبروی میلاد ایستادم و با گریه به شیشه چسبیدم.
_ میلاد!
اون هنوز منو ندیده بود چون سردرگم بین جمعیت میگشت برای همین دستم رو بالا آوردم و چندبار تکون دادم.
نگاهش به سمتم برگشت و برای یک ثانیه چشم تو چشم شدیم.
با ناباوری بهم نگاه کرد، انگار میخواست مطمئن بشه که خودمم و شخص دیگه ای نیست.
کم کم صورتش باز شد و لبخند جای اخمش رو گرفت.
_ میلاد
نگاهش رو از من گرفت و برگشت به پشت سرش نگاه کرد.
از ترس اینکه هنوزم منو نشناخته باشه با تعجب روی پاشنه ی پام بلند شدم اما قبل از اینکه بخوام چیزی ببینم از پشت سر کشیده شدم!
با دیدن قیافه ی عصبی و خشمگین ایمان، اخمام رو توی هم کشیدم و دستم رو عقب کشیدم.
_ دختر تو عقلی چیزی تو سرت هست؟
_ این چه طرز حرف زدنه؟
با حرص دستم رو دوباره گرفت و گفت:
_ میدونی موقعیتت خطرناکه و ممکنه هرلحظه یه اتفاقی بیفته؛ میدونی باید کنار من باشی و جلب توجه نکنی اما باز با این حال اینطوری رفتار میکنی؟!
راست میگفت، حق با اون بود اما وقتی میلاد رو دیدم به حدی هیجان زده شدم که به کل همه چیز رو فراموش کردم!
_ با توام، چرا یهو شروع به دویدن کردی؟
_ میلاد رو دیدم
_ میلاد کیه؟
_ همسایمون
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ با دیدن همسایتون اینطوری هیجان زده شدی؟
_ آره چون میدونم که خونوادم با اونن
نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش رو کنترل کنه.
_ خیلی خب الان کجان؟
@Leeilonroman
#برزخارباب
سریع به پشت سرم برگشتم و انگشتم رو به سمت جایی که میلاد رو دیده بودم گرفتم اما با جای خالیش مواجه شدم.
با استرس لبم رو گاز گرفتم و همه ی آدمایی که پشت شیشه بودن رو یه دور گذروندم اما پیداش نکردم.
_ نیست، نیست، نکنه پیدام نکردن و رفتن
_ مگه الکیه دختر؟ بیا بریم از کیت رد بشیم و بریم اونطرف تا پیداشون کنیم
_ توروخدا زود بریم، توروخدا
همونطور که دستم رو گرفته بود به سمت کیت خروجی رفت.
خیلی شلوغ بود و برای همین یکم طول کشید تا بتونیم رد بشیم.
تمام مدت از استرس اینکه برن، ناخنام رو میجویدم و زیرلب غر میزدم.
ایمان هم از دستم حرص میخورد و سعی داشت آرومم کنه.
_ خستم کردی انقدر ناخناتو جویدی، چته آخه؟
_ میترسم برن
_
zahra4448
96 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد