The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان کده🤪

3 عضو

اینم چند پارت جدید

1401/10/12 11:52

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_362

یک هفته از اونروز گذشته بود و تو این یک هفته با همشون سرسنگین شده بودم.

یه چندباری به سرم زده بود که بیخیال همه چیز بشم و برگردم تهران اما وقتی یادِ تمام اون زجرهایی که بهم تحمیل کرده بود میفتادم، پشیمون میشدم.

اگه میرفتم دیگه هیچ وقت نمیتونستم انتقام بگیرم و باید تا آخر عمرم با حسرت زندگی میکردم!

یه چندباری سعی کرده بودم تاریخ دادگاه رو از فرناز و فرهاد بفهمم اما هردفعه به یه بهونه ای از زیر جواب دادن در میرفتن و اکرم خانمم که یه گوشه نشسته بود و فقط گریه میکرد!
البته اگه میدونست اینی که داره براش گریه میکنه، اشک هزارتا پدر و مادر رو درآورده، انقدر بی تابی نمیکرد.

با درد معده ام از جا پاشدم و خواستم از اتاق برم بیرون تا یه چیزی بخورم اما قبل از اینکه در رو باز کنم، صدای فرناز و فرهاد رو شنیدم و همین باعث شد سرجام بایستم!

_ خب آخه به چه بهونه ای بریم بیرون؟
_ مگه بهونه میخواد؟
_ آره
_ نه خب، میگیم میخواییم بریم بیرون
_ فکر کردی به همین سادگیه؟
_ تو چرا انقدر سخت میگیری فرناز؟!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_363

یه چند لحظه سکوت کردن و بعد صدای فرناز اومد:

_ مگه ندیدی تو این چند روزه سپیده چطور رومون زومه؟
_ خب باشه
_ الان کافیه ما بریم بیرون، میاد کلی سراغ میگیره و یهو میفهمه که امروز روز دادگاهه

با شنیدن این حرف چشمام پر از تعجب شد اما بدون تولید هیچ صدایی به ادامه ی حرفاشون گوش دادم!

_ سپیده الان خوابه، تا بیدار بشه و بخواد بفهمه، دادگاه تموم شده!

صدای پوف کشیدن فرناز اومد و بعدش گفت:

_ تمام حق با سپیده اس و بخاطر این پنهان کاریمون احسای گناه میکنم اما من طاقت بی تابی مامان و بابا رو ندارم!
_ دقیقا منم تمام این کارهارو به خاطر مامان و بابا میکنم!

دیگه صدای حرف زدنشون نیومد و یه چند لحظه بعد صدای پایین رفتنشون از راه پله ها اومد!
هیچ وقت فکر نمیکردم فرهاد و فرناز باهام اینکار رو کنن!
انتظار نداشتم با دونستن حقیقت و گوه کاری داداششون باز هم طرفِ اون باشن!

سریع به سمت پنجره رفتم و محتاطانه از پشت پنجره بهشون خیره شدم و دیدم که ماشینشون کامل از باغ خارج شد...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_364

سریع به سمت کمد رفتم و اولین مانتو و شلواری که دم دستم اومد رو پوشیدم و یه شال هم سرم کردم و از اتاق خارج شدم.

از پله ها که پایین اومدم، به آشپزخونه رفتم و مشت دست راستم رو پر از نمک کردم و بدون جلب توجه از سالن خارج شدم.
یه نگاه به اطراف کردم اما جز نگهبان ها

1401/10/12 11:52

هیچکس اونجا نبود پس بدون اینکه به روی خودم بیارم یا نشون بدم که استرس دارم، به سمت در باغ رفتم.
نگهبانی که دم در ایستاده جلوم رو گرفت و گفت:

_ کجا میرید خانم؟
_ باید به شما توضیح بدم؟
_ متاسفانه آقافرهاد سفارش کردن که به هیچ وجه بدون هماهنگی اونا، از خونه خارج نشید!

دندونام رو به هم فشار دادم و با حرص زیرلب گفتم:

_ ای فرهاد عوضی
_ چیزی فرمودید؟
_ نه
_ پس بفرمایید داخل سالن
_ یعنی نمیذاری برم بیرون؟
_ نه متاسفانه
_ خودت خواستی

دستم رو جلو آوردم و مشت پر از نمک رو تو صورتش پاشیدم که چشماش رو بست و داد بلندی کشید اما من فرصت رو از دست ندادم و محکم به سمت چپ هلش دادم و در رو باز کردم و شروع به دویدن کردم.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_365

صدای داد زدن یکی از نگهبانا رو از پشت سرم شنیدم اما تا جایی که توان داشتم دویدم و وقتی به خیابون اصلی شدم، پریدم داخل یه تاکسی و گفتم:

_ آقا برو برو، فقط برو

راننده تاکسیه هم هُل شد اما پاش رو گذاشت روی گاز و د برو که رفتیم.

_ آبجی چیزی شده؟
_ نه
_ پس این همه عجله برای چیه؟

با اخم نگاهش کردم و گفتم:

_ برای یه مشکل شخصی!

شونه هاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت، منم به عقب برگشتم و تمام ماشینهای پشت سرم رو چک کردم تا مطمئن بشم هیچکس دنبالم نیست.

_ حالا کجا میخوای بری آبجی؟

بخاطر حواس پرتیم یه ضربه محکم به پیشونیم زدم و گفتم:

_ دادگاه
_ دادگاه؟ نکنه داشتی از دست شوهر فرار میکردی که بری طلاق بگیری؟ ما رو تو دردسر نندازی!

با حرص به راننده تاکسیِ فضول و رو مخ نگاه کردم و گفتم:

_ نه برای شما دردسری نمیشه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_366

بالاخره به دادگاه رسیدیم و از شر اون راننده ی فضول راحت شدم.
قبل از اینکه از خونه بیرون بیام یه مقدار پول از روی پولهایی که فامیلهای بهراد واسه عقدمون آورده بودن و فرناز فردای عقد اونارو بهم داده بود رو برداشتم پس برای کرایه به مشکل برنخوردم.

سریع به سمت دادگاه دویدم و بعد از اینکه بررسی کردن و مطمئن شدن تلفن همراه یا وسیله ی غیرمجاز دیگه ای دنبالم نیست اجازه دادن که وارد بشم.
بعد از کلی پرس و جو متوجه شدم که دادگاه نیم ساعت دیگه برگزار میشه.
نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفتم:

_ خداروشکر

بعد از اینکه نفسم جا اومد، به مسئول اون دادگاه اعلام کردم که به عنوان یه شاهد میخوام صحبت کنم و این رو هم گفتم که دقیقا زمانی که لازمه شهادت بدم، وارد سالن دادگاه بشم.
مشخصاتم رو ثبت کردن و بهم گفتن که داخل یه اتاق منتظر بمونم تا زمانش برسه...

یه نگاه به

1401/10/12 11:52

ساعت کردم، تقریبا بیست دقیقه ای بود که دادگاه شروع شده بود و من با استرس تو اتاقی که بهم گفته بودن، نشسته بودم.
عقربه ها انگار حرکت نمیکردند و زمان نمیگذشت!
با اینکه از تمام قوانین اطلاع داشتم و میدونستم که بهراد نمیتونه آسیبی بهم برسونه اما باز استرس داشتم و کل بدنم یخ کرده بود.

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_367

چشمام رو روی هم فشار دادم و آروم گفتم:

_ خدایا خودت کمکم کن، خودت منو از این وضعیت وحشتناک نجات بده!

در اتاق باز شد و یه سربازی اومد داخل و گفت:

_ خانم لطفا بیایید بیرون
_ وقتشه؟
_ بله

نفس عمیقی کشیدم، از روی صندلی پاشدم و گفتم:

_ تنها شاهد این دادگاه منم؟
_ خیر
_ خب بقیه شهادت دادن یا من اولی ام؟
_ همه شاهدها با هم وارد سالن میشن

سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و به دنبال سربازه از اتاق خارج شدم.
یه طبقه رو با پله بالا رفتیم و بعد همراه دوتا دختر و یه خانم و آقای پیر وارد سالن دادگاه شدیم.

همه روشون به سمت جلو و قاضی بود و چون ما پنج نفر روی صندلی های آخر نشستیم، هیچکس ما رو ندید.
قاضی یه نگاهی به ما کرد و گفت:

_ آقای جعفر محمودی و خانم ثریا باقری، اولین شاهدین، لطف کنید بیایید و در جایگاه شهادت بایستید

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_368

اون خانم و آقای پیر از سر جاشون پاشدن و با کمری خمیده به سمت جایگاهی که سمت راست سالن بود رفتن و ایستادن.
قاضی اینبار عینکش رو به چشمش زد و گفت:

_ به قرآن قسم بخورید که جز حقیقت چیزی نمیگید

جفتشون قسم خوردن و بعد از اینکه قاضی اجازه داد، پیرمرده شروع به حرف زدن کرد:

_ چندسال پیش بود که یه خواستگار واسه دخترمون اومد؛ پسرِ خوبی بود و ما تاییدش کردیم اما دخترمون خواست یکم بیشتر باهاش آشنا بشه و رفت و آمد کنه برای همین یه چندباری با هم بیرون رفتن اما دفعه ی آخری که رفتن دیگه برنگشتن.

مشخص بود گلوش پر بغضه چون ساکت شد و خانم کنارش ادامه داد:

_ کل شهر رو گشتیم اما دخترمون رو، جیگرگوشه مون رو پیدا نکردیم تا اینکه بعد از دوسال پیداش شد.
اما این دختر دیگه اون دختر قبل نبود؛ نه میخندید نه حرف میزد نه غذا میخورد!
هرچی بهش میگفتیم‌ چیشده؟ تو این دوسال کجا بودی؟ هیچی نمیگفت
هرچی پلیسا باهاش حرف زدن، مشاوره ها باهاش حرف زدن، فایده نداشت

صداش میلرزید و همین باعث میشد چهارستون بدن منم بلرزه!

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/12 11:52

بقیش مبینا

1401/10/12 13:29

اره خب مبینا هم مث نجمه داره اخه خودت میدونی انتظارچه سختی پس منتظرمون نمووووون ترو خدا

1401/10/12 13:31

پاسخ به

ساعت کردم، تقریبا بیست دقیقه ای بود که دادگاه شروع شده بود و من با استرس تو اتاقی که بهم گفته بودن، ...

جون جدت بفرست بقیش تموم بشه ???چند روز تو خماریم

1401/10/12 14:07

مبینا توروخدا بفرستم بقیه داستان رو

1401/10/12 15:54

نصفه نیمه میزاریمون تو خماری

1401/10/12 15:54

♥️✨♥️✨♥️✨

#برزخ_ارباب
#پارت_369

اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت:

_ تا اینکه بعد چند روز وقتی میخواستم براش غذا ببرم تا حداقل به زور چندتا لقمه بهش بدم، دیدم تن بی روحش وسط اتاق افتاده و کلی خون اطرافش ریخته

اینجا دیگه به هق هق افتاد و با روسریش جلوی صورتش رو گرفت که پدره ادامه داد:

_ دخترمون جلوی چشمای خودمون پرپر شد و مُرد. بعد از مرگش نامه ای که نوشته بود رو پیدا کردیم.
گفته بود اون خواستگاره عضوی از یه گروه بوده که دزدیدتش و بعد هم به ادمای ... فروختش و اونا هم...

حرفش رو قطع کرد و لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت!
چقدر برای یه پدر سخت بود که مجبور بشه اینا رو بگه!
این حیوون های انسان نما با زندگی چندنفر بازی کرده بودن؟!
مادره اشکاش رو پاک کرد و گفت:

_ ما که سواد درست حسابی نداشتیم اما با راهنمایی های همسایمون اومدیم شکایت کردیم و اونا هم گفتن که دارن دنبال افراد این گروه میگردن و حالا بعد شیش ماه به ما زنگ زدن گفتن همه افراد گروه دستگیر شدن و ما هم اومدیم شهادت بدیم.
داغ فرزند سخته، کمرشکنه، خدا نصیب هیچکس نکنه...

|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」

1401/10/12 16:59

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_369 اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت: _ تا اینکه بعد چند روز وقتی میخواس...

پارت اولش لطفا

1401/10/12 17:00

پاسخ به

♥️✨♥️✨♥️✨ #برزخ_ارباب #پارت_369 اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت: _ تا اینکه بعد چند روز وقتی میخواس...

مبینا فس فس میکنی توهم حالا

1401/10/12 17:08

اینم کلاس میزاره

1401/10/12 17:10

پاسخ به

اینم کلاس میزاره

تومگه مسدود نشده بود

1401/10/12 17:13

پاسخ به

تومگه مسدود نشده بود

چرا دوباره اومدم?

1401/10/12 17:13

چطوری

1401/10/12 17:13

نمیدونم کی مسدودم کرد?

1401/10/12 17:13

پاسخ به

چطوری

خوبم مرسی تو چطوری

1401/10/12 17:13

دوست منم مسدود نمیشه بیاد

1401/10/12 17:13

پاسخ به

دوست منم مسدود نمیشه بیاد

گوشیش چیه

1401/10/12 17:13

پاسخ به

خوبم مرسی تو چطوری

?

1401/10/12 17:13

پاسخ به

گوشیش چیه

نمیدونم

1401/10/12 17:14

پاسخ به

?

چرا میخندی

1401/10/12 17:14

پاسخ به

نمیدونم

بپرس ازش ببین فضا دوم داره گوشیش تا راهنماییش کنم بیاد

1401/10/12 17:14

پاسخ به

چرا میخندی

اخه منظورم این بود چطوری اومدی?

1401/10/12 17:14