♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_362
یک هفته از اونروز گذشته بود و تو این یک هفته با همشون سرسنگین شده بودم.
یه چندباری به سرم زده بود که بیخیال همه چیز بشم و برگردم تهران اما وقتی یادِ تمام اون زجرهایی که بهم تحمیل کرده بود میفتادم، پشیمون میشدم.
اگه میرفتم دیگه هیچ وقت نمیتونستم انتقام بگیرم و باید تا آخر عمرم با حسرت زندگی میکردم!
یه چندباری سعی کرده بودم تاریخ دادگاه رو از فرناز و فرهاد بفهمم اما هردفعه به یه بهونه ای از زیر جواب دادن در میرفتن و اکرم خانمم که یه گوشه نشسته بود و فقط گریه میکرد!
البته اگه میدونست اینی که داره براش گریه میکنه، اشک هزارتا پدر و مادر رو درآورده، انقدر بی تابی نمیکرد.
با درد معده ام از جا پاشدم و خواستم از اتاق برم بیرون تا یه چیزی بخورم اما قبل از اینکه در رو باز کنم، صدای فرناز و فرهاد رو شنیدم و همین باعث شد سرجام بایستم!
_ خب آخه به چه بهونه ای بریم بیرون؟
_ مگه بهونه میخواد؟
_ آره
_ نه خب، میگیم میخواییم بریم بیرون
_ فکر کردی به همین سادگیه؟
_ تو چرا انقدر سخت میگیری فرناز؟!
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_363
یه چند لحظه سکوت کردن و بعد صدای فرناز اومد:
_ مگه ندیدی تو این چند روزه سپیده چطور رومون زومه؟
_ خب باشه
_ الان کافیه ما بریم بیرون، میاد کلی سراغ میگیره و یهو میفهمه که امروز روز دادگاهه
با شنیدن این حرف چشمام پر از تعجب شد اما بدون تولید هیچ صدایی به ادامه ی حرفاشون گوش دادم!
_ سپیده الان خوابه، تا بیدار بشه و بخواد بفهمه، دادگاه تموم شده!
صدای پوف کشیدن فرناز اومد و بعدش گفت:
_ تمام حق با سپیده اس و بخاطر این پنهان کاریمون احسای گناه میکنم اما من طاقت بی تابی مامان و بابا رو ندارم!
_ دقیقا منم تمام این کارهارو به خاطر مامان و بابا میکنم!
دیگه صدای حرف زدنشون نیومد و یه چند لحظه بعد صدای پایین رفتنشون از راه پله ها اومد!
هیچ وقت فکر نمیکردم فرهاد و فرناز باهام اینکار رو کنن!
انتظار نداشتم با دونستن حقیقت و گوه کاری داداششون باز هم طرفِ اون باشن!
سریع به سمت پنجره رفتم و محتاطانه از پشت پنجره بهشون خیره شدم و دیدم که ماشینشون کامل از باغ خارج شد...
|?| ✨??「 ????↬@Romaan__Nab...」
♥️✨♥️✨♥️✨
#برزخ_ارباب
#پارت_364
سریع به سمت کمد رفتم و اولین مانتو و شلواری که دم دستم اومد رو پوشیدم و یه شال هم سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها که پایین اومدم، به آشپزخونه رفتم و مشت دست راستم رو پر از نمک کردم و بدون جلب توجه از سالن خارج شدم.
یه نگاه به اطراف کردم اما جز نگهبان ها
1401/10/12 11:52